شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

هان مجو از حق تو توفیق ادب

ول نما کلّاً سؤال از فیض رب

عمر و وقتت نه طلا که پشگل است

در بطالت صرفشان کن روز و شب

نقد را دریاب و بهر نسیه‌ای

خویشتن بیهوده مفکن در تعب

بوسه زن بر جام و گیر از عمر کام

حُقّهٔ وافور بنشان کُنجِ لب

آنچنان در خدمت شیطان درآی

گوئیا هستیش عبدِ مُنتصَب

نقدجویی مایهٔ اعجاب نیست

دلخوشِ فردایی ای جان؟ العجب!

در پی سوراخ خلق‌اللّه باش

گر نشد از پیش، بگذار از عقبِ #شیخاص

در پاسخ به اسمس روبیکایی شیخ هادی نوه‌عموی پدرم سروده شد

 |+| نوشته شده در  شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۴ساعت 18:59  توسط شیخ 02537832100  | 

منم مفتون «باید طرح نو انداخت؛ گل‌افشان»

من از تب، از تعب، از قهر سنگ خاره در رنجم

منم مجذوب رفتن، زودکوچیدن همین امشب

من از «تا بعد» و «شاید وقت دیگر چاره» در رنجم

تکمیل شود

 |+| نوشته شده در  دوشنبه نوزدهم آذر ۱۴۰۳ساعت 23:14  توسط شیخ 02537832100  | 

با تجزیهٔ تو گر چه مشکل دارم / ترکیب تو مرده‌شور - الهی! - نبرد ۹۴۰۲

 |+| نوشته شده در  جمعه چهارم آبان ۱۴۰۳ساعت 12:40  توسط شیخ 02537832100  | 

با یک چراغ‌قوّه بگردید دورشهر

انسانم آرزوست، ملولم ز دیو و دد

گفتند: یافت می‌نشود ول کن و برو!

ول کرد و رفت و - خوب - بجا ماند بوی بد

ای مغز! کن فرار ز کشور چه مانده‌ای؟

آمد چه عاقبت سر برنامهٔ نود؟

«وِن این دِ رُم، اَز دِ رُمَنسْ دوُ» عمل نما

چون رومیان بپوش! و از روم شو تو رد

قم مانده‌ای تو و نشدی شیخ؟ بوالعجب!

رفتی پی هنر؟ عقب شعر طنز، عَد؟

شیخاص‌وار در پی موسیقی‌ای؟ امان!

هستی تو مستحقّ دوصد زِفکنه، لگد

قم مانده‌ای تراز تو خرزهره و انار

چیزی در این قواره و میزان و رسم و حد

هر جا که آش هست و غنیمت به تاخت رو

باشد بری نصیب کلاهی از این نمد

گفتند گر: «مگرد که گشتیم ما» بگو:

«مَنْ جَدَّ» نیست شک که به تحقیق او «وَجَد»

کاندید شو مضایقه منما ز هیچ پست

آنقدر تست کن و خطا تا شوی بلد


قبلاً اینجوری سروده بودم


برچسب‌ها: قمپز
 |+| نوشته شده در  سه شنبه بیست و هفتم شهریور ۱۴۰۳ساعت 0:29  توسط شیخ 02537832100  | 

من شیخِ مُضِر نه شیخِ خوبم

من شیخِ صَدوق نه کَذوبَم

*#شیخاص*

 |+| نوشته شده در  چهارشنبه هفدهم مرداد ۱۴۰۳ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

از تریبون همین قُمپز مُنادی می‌کنم:

من شوم گر منتخب، کاری جهادی می‌کنم

در کویر لوت خواهم ساخت تأسیسات برق

باز هم خواهی مگاماتا زیادی، می‌کنم

کمپلت اخراج خواهم کرد ایّام عزا

داخل تقویم‌ها اِدخال شادی می‌کنم

شنبه را تا پنجشنبه می‌کنم تعطیلِ عام

یک مدل تکثیرِ فرهنگِ گشادی می‌کنم

کار شد این؟ یک وضو تا آخر عمرت بس است

حکم بی‌تأثیریِ هرگونه بادی می‌کنم

دست‌هایی گر بخواهد سلب آزادی کند

خلع ید با لنگه‌کفش از این ایادی می‌کنم

می‌کنم آزاد اینترنت، نُطُق هر کس کشید

حبس در قزوین درون انفرادی می‌کنم

با لوکوموتیر رد خواهم شد از زیر رکود

نصب آنگوزمان به‌روی هر کسادی می‌کنم

مُهرهایم انفجاری، پینه در پیشانیم

گونه‌ای تبلیغ دین، کاری نمادی می‌کنم

شعر عادی شد، بود محصول دولت‌های قبل

ورنه شیخاصم کجا یک کار عادی می‌کنم


برچسب‌ها: قمپز
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه بیست و سوم خرداد ۱۴۰۳ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

بنده‌هایی بی‌سروپا، تخته‌کم، خُل واقعاً که!
آفریدی یا خدا! این حجم مُنگل؟ واقعاً که!
یک برادر آشنا با تابع و دیفرانسیل، جبر
خواهرش در ما زند چونان ببو زُل واقعاً که!
واجد عین‌الیقین باباست، دور از ریب و تردید
هست آقازاده‌ در شک و تزلزُل واقعاً که!
شد پدر در آسمان فقه و دانش چون ستاره
تک‌پسر دُردانه‌اش یک آسمان‌جُل واقعاً که!
هر دو از یک باب و مادر، دو پسر هم‌شیر و هم‌خون
روز و شب در جنگ و نیرنگ و تقابُل واقعاً که!
در ترقّی، در مسیر رشد، حق‌ناباوران، لیک
ما مسلمانان حقجو در تنزّل؟ واقعاً که!
بیخدایان سکولار جهان وای! از چه سازند؟
از خداجویانِ ازحق‌باخبر پُل واقعاً که!
جر دهم در شصتمین و چارمین قمپز خودم را
بعد تشویق‌ شماها اینقدر شُل؟ واقعاً که!


برچسب‌ها: قمپز
 |+| نوشته شده در  جمعه چهارم خرداد ۱۴۰۳ساعت 19:55  توسط شیخ 02537832100  | 

«باده با محتسبِ شهر ننوشی زنهار!»
که نمک می‌خورد و می‌شکند جانمکی!

 |+| نوشته شده در  دوشنبه ششم فروردین ۱۴۰۳ساعت 1:58  توسط شیخ 02537832100  | 

به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بگفت ول بنما دوست! نیست راه نجات

 |+| نوشته شده در  یکشنبه پنجم فروردین ۱۴۰۳ساعت 3:4  توسط شیخ 02537832100  | 

مرا به باده چه حاجت که از نگاه تو مستم
و این دو هم که نشد، دوغ هست و نیز دِلِستر

 |+| نوشته شده در  یکشنبه پنجم فروردین ۱۴۰۳ساعت 2:58  توسط شیخ 02537832100  | 

سخت بیمارم تو قرصم باش
نیستی گر حال‌پرسم باش

قابلیّت این را دارد که بیت ترجیع‌بند باشد

 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و ششم اسفند ۱۴۰۲ساعت 20:34  توسط شیخ 02537832100  | 

فیلم اجرا در قمپز: ایتا،یوتیوب
«مرا میبینی و هردم زیادت می‌کنی دردم»
بود توجیه کارت اینکه من دارم کشش، مَردم
مرا با این حساب ای کاش زن می‌آفریدی پس
مگر گویی که دارد زن‌شدن هم دردسر هر دم
مرا با زوجه‌ام جوری نمودی لای چرخ گوشت
شدم لوله نمی‌دانم که آیا زوج یا فردم؟
مگو قصّه: خَلقتُ الإنس بهر این هدف یا آن
بگو انسان در این سامان برای غصّه آوردم
به‌ظاهر اشرف‌المخلوقم و تهران‌نشین دهر
ولی محرومِ برخوردارکَم اهل بشاگردم
نزن سفت اینقدر ارباب! بابایم درآمد که!
چه کوته‌بخت و نحس‌اقبالم اینکه نوکرم، برده‌م
ز چوب بیصدایت شد یکی بالا و پایینم
تو برگردان مرا بطن ننه‌م، ای کاش برگردم
به چوب نیمسوزم ده حوالت بابت این شعر
که من عین خیالم نیست هیچ از بس که خونسردم
اگر چه من به کتفم نیست، از رو می‌روی؟ عمراً
«مرا میبینی و هردم زیادت می‌کنی دردم»
سرِ سبزم دهد بر باد آخر این زبان تلخ
چه سرخ است این زبان با آنکه چون شیخاص توزردم
خدایا! واقعاً که! در تلافی عزم تو جزم است؟
شدم جوگیرِ قمپز، من غلط کردم، شکر خوردم


برچسب‌ها: قم, قمپز, بتول تقویزاده, زینب میرکمالی
 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و ششم اسفند ۱۴۰۲ساعت 20:19  توسط شیخ 02537832100  | 

.


ادامه مطلب
 |+| نوشته شده در  سه شنبه بیست و دوم اسفند ۱۴۰۲ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

فیلم اجرا در قمپز: ایتا

بانک مَسکن را مُسکّن دیدم و دیدم که شد

حرف بی‌تشدید را تشدیدم و دیدم که شد

تا کُلوا را، واشرَبوا را، خواند قاری برق رفت

جملهٔ لاتُسرفوا نشنیدم و دیدم که شد

گفتمت تشدیده‌ام جای مُشدّد خوانده‌ام

من به دستور زبان خندیدم و دیدم که شد

گفت عکّاسی: «بده بندازم اندر آتلیه»

بنده جور دیگری فهمیدم و دیدم که شد

در سیاست‌نامه خواندم: «مردی و کاری» فقط

کسوتِ دَه پیشه را پوشیدم و دیدم که شد

مُصطلَح این است هر چیزی به جای خود نکوست

در سفر تنبان به سر پیچیدم و دیدم که شد

پاره بر منبر نمودم حلق در فضل جهاد

پوکه‌ای افتاد و من ترسیدم و دیدم که شد

گفت با یک گندکاری می‌شوی رسوا تمام!

پس چرا من تپّه‌ها را گشتم و دیدم که شد؟

گفت: می‌دانی و می‌پرسی؟ سؤالت ناحق است

همچو حق دانستم و پرسیدم و دیدم که شد

راستی! در بیت «تپّه‌»، نیست «گشتم» قافیه

ظاهراً این تپّه را هم دیدم و دیدم که شد

شیوهٔ داداش حاتم؟ سوسک خواهم شد، وِلِش!

توی زمزم من نمک پاشیدم و دیدم که شد

گفت مفتی عقد را شرط‌وشروطی هست سخت

عمّه‌ام را... باقیش را چیدم و... دیدم که شد


قبلاً اینجوری سرایش را شروع کرده بودم


برچسب‌ها: قمپز
 |+| نوشته شده در  شنبه نوزدهم اسفند ۱۴۰۲ساعت 1:19  توسط شیخ 02537832100  | 

*بنی‌آدم اعضای یکدیگرند*

*که در آفرینش ز یک گوهرند*

چو پولِ تو قاپید عضوی شرور

ز هر کس توانی تو بستان به زور

_#شیخاص_


برچسب‌ها: سعدی, نقیضه
 |+| نوشته شده در  دوشنبه بیست و سوم بهمن ۱۴۰۲ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

مکن القای معاذیر، بصیری بر نفس

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش

که تو خود واقف بر داء و دوائی انسان!

مُنطوٖی در تو بُود عالَم اکبر، می‌کوش!

 |+| نوشته شده در  سه شنبه دهم بهمن ۱۴۰۲ساعت 15:26  توسط شیخ 02537832100  | 

بیت۱: فرخی سیستانی ٫ بیت۲: شیخاص

چنین خو داشتی همواره، یا این خو کنون کردی؟

چو گفتم هرچه خواهی کن فسار ازسر برون کردی

به إدخال‌السّروری خواستم شادت کنم یک شب

چنان پررو شدی، تا دسته إدخال‌السّتون کردی

 |+| نوشته شده در  سه شنبه دهم بهمن ۱۴۰۲ساعت 15:25  توسط شیخ 02537832100  | 

ای ایستاده بر پای استوار سوّمت!

جور کن لبهایم را جوراب کنی!

 |+| نوشته شده در  چهارشنبه هشتم شهریور ۱۴۰۲ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

«نفرین به شیخ سمسار / آن مارمولک آن سوسمار / لعنت به مردم‌آزار»
تکمیل شود. در ۰۲۰۴ در خلال چت با سید محمد برادر عبّاس قوامی سرودم.


برچسب‌ها: قمپز
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم تیر ۱۴۰۲ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

«رفتی و همچنان به خیال من اندری»
از من بکش برون صنما! وِل نما پَری!
دفع از درت کنم، شوی از راه پنجره
حقّا که سرتقیّ و سمج، از کنه سری
برداشته است وهم تو را ناز و غمزه‌ات
کرده با «آنجلینا جولی»جان برابری
مانند ریگ ریخته در دست‌وبال ما
صدّیقه و «محمّد خوش‌لهجه» و زری
شیخاص زیر بُتّه عمل‌آمده که نیست
نابوده مَزجِ نطفهٔ اَمشاج، سرسری
من پور آن یگانهٔ #تاکندی‌‌-ام که بود
کلّی به «قاقزانْ»ش طرفدار و مشتری
در گریه: «شیخ کاظم صدّیقی‌ِ» دوُم
در خنده‌آوری: چو «منوچهر نوذری»
همچون پدر ز میوهٔ طنز و هنر پُرم
از اتّهامِ بی‌ثمری، بی‌بری، بَری
گیر جواب مثبت کس نیستیم ما
لا گو! چه غم؟ هزار نعم جای دیگری
دیدی کجاش را تو؟ که کافیست من دهم
با یک بلندگوی، فراخوانْ سراسری
لب ترنکرده از دهِ «چنگوره» و «قلات»
می‌ریزد از زمین و هوا داف آذری
فرصت کم است ورنه ز قزوین دهم تو را
مکتوب‌خاطراتی و شرحِ مُصوّری
دادند برگه‌ای: «شده وقت شما تمام!»
بودیم خوش به طنز و رجز، خنده‌آوری
نقداً «پری کجایی؟» رزّاق داده است
با یادکردِ خاطره‌هایت مُقرّری
از بهر جمعِ دورهمی یاوه بافتیم
باجنبه باش مادّهٔ من! یه وَخ نری!
تیر۱۴۰۲ #شیخاص

توضیح برخی اسامی خاص:

قاقزان یا قاقازان: از نواحی قزوین که در آن تندبادهای سخت می‌وزد.
چنگوره و قلات: دو روستا از توابع بخش مرکزی شهرستان تاکستان در استان قزوین که پدرم تاکندی در آنجا کارهای عمرانی انجام داده بود و اهالی‌اش نوعاً مُرید اویند.
پری کجایی؟: اشاره به ترانهٔ «تو ای پری کجایی» ترانهٔ مشهور و ماندگاری با شعر ابتهاج (سایه)، آهنگسازی همایون خرم، صدای حسین قوامی
محمّد خوش‌لهجه: از وراژنهٔ شیخاص
نشر در چهار لیست انتشار واتساپی


برچسب‌ها: قمپز, تاکندی, روابط ورژنی
 |+| نوشته شده در  جمعه شانزدهم تیر ۱۴۰۲ساعت 18:28  توسط شیخ 02537832100  | 

آنجای من به یاد تو - یوسف‌جمال! - تیز - کرده شَق این هِرَم ز تو یا أیّها العزیز
وارد ز راه صلح شو و لب بده به شیخ - چون کاهنان معبد، با من مکن ستیز
من بَرده،‌ تو آمنهوتپِ سوّمِ منی - در جام من قدح‌قدح از آب خود بریز
من نفرت از تو هیچ ندارم نِفِرتیتی - از بهر چیست می‌کنی از من - پسر! - گریز
سفت‌وخشن چه غم به زلیخای ما نهی - قبلش مِمیسٰابو، بنماید قشنگ لیز

 |+| نوشته شده در  سه شنبه بیست و دوم فروردین ۱۴۰۲ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

«گمان مبر که به پایان رسید کار مُغان» ٫ هزار تپّهٔ نادیده در بیابان هست

 |+| نوشته شده در  سه شنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۴۰۱ساعت 14:32  توسط شیخ 02537832100  | 

در اینستا و فیس می‌لافی

استوری‌های یاوه می‌بافی

گرچه جدّی‌نماست نثرت لیک

می‌کنی ایستگاه ملّت، شیک

*یوُ هَوینْگْ آن* نموده‌ای بنده ۱

اُسکُلم ابتدا سپس خنده

*جِیْپْ اَتْ هیمْ* شیوه‌ات با دوست ۲

سَرِ کار آنکه با تو رودرروست

توی چت‌ها کنی نهان و عیان

کاربر را تو *پوُتْ سٰامْ‌وٰانْ آنْ* ۳

لاعب و لاغی و هوس‌بازی

از چه *#شیخاص!* یاوه‌پردازی؟

۱. you always having me on

منو همیشه ایستگاه می‌کنی

۲. japed at him

او را دست انداخت

۳. Put someone on

کسی را سَرِ کار گذاشتن

۱۴۰۱٫۱٫۲۴ در واتساپ‌ در لیست انتشار نشر یافت. در صورت تکمیل در قمپز اجرا شود.


برچسب‌ها: مجید افشار, قمپز
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه بیست و چهارم فروردین ۱۴۰۱ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

فالش می‌خوانم و از خوانش خود دلشادم
کرده دایورت به شخم، از دو جهان آزادم
کاتبی بودم و در انجمنم جایی بود
بخت هُل داد به این دیر خراب‌آبادم
بود تحریر خطم شغل و نفهمیدم کی
یهو در دامگه چهچهه چون افتادم؟
بزم مشق حَسَن و لیقه و قرطاس و قلم
به هوای نیناناش‌ناش‌ناش رفت از یادم
بود استاد ردیفم یکی از مدّاحان
خویش ‌نایافته‌ره قصد نمود ارشادم
موقع خواندن، ناژوست اگر می‌اوجم
چه کنم فرم دگر یاد نداد استادم
کار من نیست! بباید بکُنم ول آواز
ورنه این سیل دمادم ببرد بنیادم
#شیخاص


برچسب‌ها: حافظ
 |+| نوشته شده در  سه شنبه دهم اسفند ۱۴۰۰ساعت 2:53  توسط شیخ 02537832100  | 

بانک مَسکن را مُسکّن دیدم و دیدم که شد
بر قوانین ادب خندیدم و دیدم که شد
قهقهه گفتند باطل می‌کند یکسر نماز
در قنوتم باصدا خندیدم و دیدم که شد
تا زنم رودست بر فامیل حاتم یک سفر
رفتم و در چاه زمزم ریدم و دیدم که شد
‌گفت مفتی با محارم عقد ناممکن بوَد
عمّه‌ام در روستا گاییدم و دیدم که شد
*قضیب‌القضاة چمدانی*

بعداً اینجوری تکمیل و در قمپز اجرا شد


در ۰۲۰۵۱۰ التفات یافتم که این کار برعکسِ «گداخت جان که شود کارِ دل تمام و نشد» است.

 |+| نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هفتم بهمن ۱۴۰۰ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

حائلا! بنما در این شهر و دیار
پیشه راه کُسخلی شیخاص‌وار
می‌نکن کار و پی کوشش مباش
کن زِرِیلی‌وار امرار معاش
خرج خود افکن به دوش این و آن
دخل مردم را چو جیب خویش دان
قدّ ماسه مال خود با کس مده
سفت باش و قیرگون نم پس مده
در عطش محبوس کن سرو و نخیل
دل مسوزان! ‌باش چون ابر بخیل
چکّه‌ای ‌باران منه بر هیچ بام
پس مده نم، باش همچون ایزوگام
هر که زِر زد: از چه بستی بار کج؟
گو: نباشد بر هنرمندان حرج
نقل پیمان خدایی را وِلِش
عهد با عبدالرّضایی را وِلِش
فارغ از قُدسیّت خط شو! رها
مثل کلهر مشق کن «زنقَحبه» را
مقتدایی برگزین مردِ سعید
پیروی کن شیوهٔ عبدالمجید
بعدِ اَمردبازی‌اش در زیر پُل
قصّه‌اش تحریر کرد استادِ کل
هندسه‌ قُدسی فقط در حدّ اسم
محتوایش مادّی، معطوفِ جسم
شکل چون گوهر، ولی باطن چو خس
فرم روحانی، مضامین پرهوس
_ادامه دارد_
منظور از «حائل»، "اصغر نظری حائل" شاگرد استاد عبدالرّضایی است.
در بلاگ خط هم قرار گرفت.


برچسب‌ها: استاد عبدالرضائی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه بیستم بهمن ۱۴۰۰ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

شیخاص از کودکی این بیت را بسیار شنیده بود: «فرزند هنر باش نه فرزند پدر / فرزند هنر زنده کند نام پدر!» که این را تابلوسازی به نام «عظیمی» که دقیقاً چسبیده به مدرسهٔ صدر در خیابان صفائیّهٔ قم مغازه‌ای به نام «هنرگاه عظیمی» داشت و بچّه که بودم، بعد از اتمام دروس ابتدایی گاه می‌رفتم می‌ایستادم، از پشت شیشهٔ مغازه به کارش نگاه می‌کردم، با قلم نستعلیق که خیلی زیبا می‌دیدم و بعداً اشکالاتش بر من روشن شد، نگاشته بود.
یکی از این اشکالات البته ادبی بود که کلمهٔ «پدر» در این بیت که در آخر تکرار شده، فقط می‌تواند کارکردِ ردیف داشته باشد؛ ولی ردیف قبلش قافیه می‌خواهد و کلمهٔ «فرزند» با «نام» قافیه نیست. برای حل این ایراد پیشنهاد من این است که بگوییم: «فرزند پدر مباش! شو ابْن هنر / فرزند هنر زنده کند نام پدر». که خب مشکل قافیه حل می‌شود؛ ولی «ابنِ هنر» چندان جالب نیست. این پیشنهاد را هم می‌توانم بدهم: «فرزند هنر باش نه فرزند پدر / شد نام پدر زنده به فرزند هنر»
اشکالات دیگر هم به فن نستعلیق آقای عظیمی وارد بود که بعدها که پبشرفت کردم، دیگر این خط از من دل نمی‌برد. ولی از همهٔ اینها مهمتر معنای شعر بود. یعنی چی فرزند پدر باش؟ خب یک معنایش این است که از فضل پدر تو را چه حاصل. به خودت متّکی باش! فرزند پدربودن یکجور بهره‌وری از سفرهٔ آماده است. نه! آماده‌خوار نباش! الآن شاعر خوب معاصر #عبدالجبارـکاکایی که در واتساپ هم با هم مرتبطیم و یک شعر هم برای من سروده است، آنقدر در شعر و ترانه قوی است که اغلب او را با همین برند می‌شناسند و نه به‌عنوان دامادِ نوهٔ دختری مرشد چلویی! یا دختر خودم «متینه»: «جاریِ خواهرزادهٔ همسر آیةالله وحید خراسانی» است؛ ولی ندیدم تا حالا به این پُز بدهد یا حتی یادآوری کند. آن اوایل برایمان مهم بود؛ ولی مدّتی اصلاً این نسبت و انتساب فراموشمان شده؛ انگار دیده‌ایم آبی از آن گرم نمی‌شود. کاش شیخاص هم به جایی برسد که وقتی اسمش را می‌برند، همه بگویند:‌ مُبدع یک مدل سیاه‌مشق که تا حالا کسی ننوشته و به نام شیخاص ثبت شده! البته باید سریع به نام خودم ثبتش کنم قبل از اینکه صاحب پیدا کنه. چون اگر زودتر به نام نزنی، گرچه میگی تقلیدناپذیره؛ ولی احتیاط شرط عقله. زودتر به نام بزن! به نام بزن تا مثل سبک یا قالبِ شرعی «غزال» نشه که معلوم نیست مُبدعش کیه؟ در تلویزیون فیلمی پخش شد که در آن خبرنگار دلیجان با شاعر اهلبیت «مهدی رحیمی» مصاحبه کرده. ایشون گفته کار منه! از اونور در ۹۸/۱۱/۲۲ در محفل روضهٔ خانگی زند قزوینی در قم از شهاب‌الدّین خالقی شاعر اهلبیت شنیدم که گفت: ما قالب غزالو راه انداختیم و حمزه علیپور مدّاح هم می‌خونه! خب این که نشد! اختراع کیه و پدرمادرش کیه غزال خانم؟ مسئولین لطفاً رسیدگی کنند! حالا چهار صباح دیگه یکی از اونور کرهٔ زمین نیاد بگه قالب قصارمشق نستعلیق را من زاییدم نه شیخاص! زودتر باید برای ثبتش اقدام کردم. بعد از تثبیت حالا جا داره که ملّت با شنیدن نام شیخاص یاد اون مدل سیاه‌مشقش بیفتند؛ نه اینکه یاد بابانه‌نه‌ش بیفتند. پس «فرزند هنر باش نه فرزند پدر» یعنی جوری خوداتّکا باش که تو را با تشخّص‌های فردی‌ات بشناسند نه کلّه‌‌گنده‌های فامیلت. در ثانی در مقام خوداتّکایی هم، اتّکایت به هنرت باشد؛ نه جنبه‌های دیگر. خب ممکن است یک فرزند، از پدرش متموّل‌تر و داراتر باشد. نه! این هم کافی نیست. سعی کن اگر قرار است به چیزی غیر از پدر و فضل پدر به خودت تشخّص دهی، آن چیز و آن مایهٔ فضیلت و تشخّص، هنر باشد؛ نه امتیازات دیگر.

 

= شاید این مطلب باید در پست قبل تپانده شود؛ شاید هم باید مستقل بماند.

پست قبل: http://sheikh.blogfa.com/post/539


برچسب‌ها: شیخاص, تاکندی
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه یازدهم آذر ۱۴۰۰ساعت 2:26  توسط شیخ 02537832100  | 

ادامه مطلب
 |+| نوشته شده در  دوشنبه هشتم آذر ۱۴۰۰ساعت 15:6  توسط شیخ 02537832100  | 

جعفر بخشی بی‌نیاز به شیخاص گفت: انگار «پریسا میرخوند چگینی» ول‌کنت نیست. نوشتی: «چون چاره نیست می‌روم و می‌گذارمش!»


برچسب‌ها: جعفر بخشی بی‌نیاز, پریسا میرخوند چگینی
 |+| نوشته شده در  شنبه یکم آبان ۱۴۰۰ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

حکمتِ اینهمه بدبختی و ناکامی چیست؟

لَبَغوا لَوٌ بَسطَ اللهُ علی النّاسِ الرّزق!


برچسب‌ها: ترجمهٔ منظوم
 |+| نوشته شده در  سه شنبه پنجم مرداد ۱۴۰۰ساعت 5:55  توسط شیخ 02537832100  | 

هر کسی کو یَتّقِ الله، مَخرجاً یعجلْ لهُ
در پی‌اش یرزُقْهُ از جایی که او لایَحتَسِب

مَن=کسی که، یَتّقِ اللَّه، مَخرجاً یجعلْ لهُ
و سپس: مِنْ حیثُ (ما) لایَحتَسِبْ یرْزُقْهُ او!
 


برچسب‌ها: ترجمه
 |+| نوشته شده در  سه شنبه پنجم مرداد ۱۴۰۰ساعت 5:55  توسط شیخ 02537832100  | 

تبدیل «آنکه دایم هوس سوختن ما می‌کرد» به: آنکه اندر هوسِ کردنِ ما هی می‌سوخت!

 |+| نوشته شده در  سه شنبه پنجم مرداد ۱۴۰۰ساعت 5:55  توسط شیخ 02537832100  | 

«جماعتی که نظر را حرام می‌دانند» / چگونه هی خودشان می‌کنند نقد و نظر؟


برچسب‌ها: حافظ, نقیضه‌گویی
 |+| نوشته شده در  سه شنبه هجدهم آذر ۱۳۹۹ساعت 23:57  توسط شیخ 02537832100  | 

#شیخاص با دوچرخه همی گشت گرد شهر
کنسانم آرزوست ملولم ز دیو و دد
گفتند یافت می‌نشود ول کن و برو
ول کرد و رفت و خوب بجا ماند بوی بد

یک فوج پاکبان ز پی‌اش دربه‌در که تا

جایی که جرم کرده بیارند با لگد
... در دست تکمیل

بعداً اینجوری تکمیل و در قمپز اجرا شد

 |+| نوشته شده در  یکشنبه یازدهم فروردین ۱۳۹۸ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

تا توانی در بیابان در خیابان تر بزن

تا فقط حمّال قاذورات نباشی تو فقط - منتشر کن داشته‌ها را در خیابان تر بزن

ترزنی را پیشه کن در هر مقام و هر مکان - کون و امکان تر بزن

بسنده تو مکن یک بار ریدم در کلاس - ‌بارها با ضرطه و باد معده و آمونیاک در زندان تر بزن

گر اسیر دست اشرار مسلح هم شدی - بیم بر خود ره نده ای نامسلمان تر بزن

توی حجره توی پستو روی استیج کلاس - باد در غبغب بیفکن در حد امکان تر بزن گ

ر نشد مقدور تا در کل عالم تر زنی - رینشت تقسیم کن اینجا و اینسان تر بزن

بین خصم بدسگال - بی‌تفاوت باش در جمع محبان تر بزن

کون و امکان را نجس کن در اتوبان تر بزن - توی مترو، در نمایشگاه احجام گلی

توی پخش مستقیم - با تمام قوت از پایین به بالا تر بزن

فکر تطهیر و طهارت را ز سر بیرون نمای - با کیر خود چون آب‌پاش - با فرض اسهال مزاج - هان مشو نومید گر اسهال داری

در فرض یبوست اندکی مسهل بخور ‌- ‌بعد با آسودگی در پیچ شمیران تر بزن

از غفلتش شو بهره‌مند - تا سرش را کرد آنور توی لیوان تر بزن - شو تو هم‌بشقاب نابینا - هم‌سفره شو - توی کافه با یهودی‌ها

از خیل بدگویان مرنج - گنج در ویرانه باشد داخل آن تر بزن

در دخل دکان تر بزن

نقش خود هر جا که هستی مبر از یاد خویش - شیخ و خاقان تر بزن

 |+| نوشته شده در  دوشنبه بیست و نهم بهمن ۱۳۹۷ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
لا تلومونی و لوموا خویشتن!


برچسب‌ها: قرآن, ترجمه منظوم قرآن
 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و هفتم بهمن ۱۳۹۷ساعت 21:55  توسط شیخ 02537832100  | 

... ز گاوگونه‌بودن / همجنس بشر شدم علف رفت
آن فرصت بینظیرِ خلوت / افسوس نکردمت ز کف رفت
برای محمّد پسر غلامحسن در تاریخ؟؟ سرودم.

در ۰۳٫۰۸ در خلال چت با جواد حضرتی اینجوری تغییرش دادم:
مهلت ز فلک ستاندم و حیف!
من بوس نکردمت ز کف رفت
آن فرصتِ بینظیرِ خلوت
افسوس! - نکردمت - ز کف رفت

در جواب نوشت:

با آنکه فلک نداد فرصت - روزی که شدم ز باده‌ات مست

بر خاک چو باد و آتش و آب - با یاد تو می‌زنم کف دست


برچسب‌ها: محمدپسرغلامحسن, روابط ورژنی, عمل جنسی
 |+| نوشته شده در  جمعه بیست و سوم آذر ۱۳۹۷ساعت 18:46  توسط شیخ 02537832100  | 
عرصهٔ سیمرغ و جولان مگس؟

اینهمه "من فضل ربی" دان و بس

 |+| نوشته شده در  دوشنبه سی ام مهر ۱۳۹۷ساعت 10:36  توسط شیخ 02537832100  | 

سخت بیمارم تو قرصم باش! نیستی گر، حال‌پرسم باش!

 |+| نوشته شده در  دوشنبه یکم مرداد ۱۳۹۷ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
عروس مدّعی دیده لوچ از آب درآمد!
سراب‌گونه وصال تو پوچ از آب درآمد!

این بیت سرودهء خودم را در خرداد ۹۵ در اختیار دوست خوشنویسم ناصر طاووسی قرار دادم و ایشان به اثر زیبایی به خط نسخ و رقاع تبدیلش کرد که اینجاست:

t.me/rSheikh/902


برچسب‌ها: ناصر طاووسی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه نهم تیر ۱۳۹۵ساعت 16:54  توسط شیخ 02537832100  | 
در طعنه به جاعل خط که خطوط خود را به جای خوشنویسان مطرح قاجار مثل میرزا غلامرضا جا میزند و به اضعاف میفروشد:
ای خوب بیا به خاطر من بد کن / گنجشک مرا جای قناری رد کن
نیز خطاب به دوستم صدرالدین قوام شهیدی در چت تلگرامی سرودم: 
ز جعل جاعل خط، باش مطمئن صدرا / به رعشه است به مضجع، تن غلامرضا

 |+| نوشته شده در  جمعه شانزدهم بهمن ۱۳۹۴ساعت 16:19  توسط شیخ 02537832100  | 

شدم در کارگاه شیخ نجّاری به قم روزی

بگفتم من "فریده" چون درختم، ساقه‌ام، شاخم

به آمجوغ و شکاف ک...ن و گوش و بینیم منگر

نما با متّه‌ات سرتا به پا سوراخ سوراخم

جناب شیخ چوبی در دهانم کرد، شو خاموش!

به سرعت کار خود بنمود ناگه من شدم تا خم!

۲۱ آذر ۹۴، ارسال به تلگرامش

 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و یکم آذر ۱۳۹۴ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
«جهدی کن و سرحلقۀ رندان جهان باش» / یا «اقربَهُم منزلةً منک» علی‌وار!

 |+| نوشته شده در  پنجشنبه دهم اردیبهشت ۱۳۹۴ساعت 17:42  توسط شیخ 02537832100  | 
جسارت از امیر عاملی گیریم و قانومندی از کلهر / مگر با اتفاق شور و شیرین صنعتی سازیم (مگر گوی بیان از جمع معنی ضرب فرماییم)

جسارت از امیر عاملی برگیر و قانونمندی از کلهر /  سپس گوی بیان، مضروب از جمع معانی کن 

با تجزیهء تو گر چه مشکل دارم / ترکیب تو مرده‌شور  - الهی! - نبرد (ترکیب تو غسّال - الهی! - نبرد)


برچسب‌ها: امیر عاملی
 |+| نوشته شده در  دوشنبه هفتم اردیبهشت ۱۳۹۴ساعت 15:45  توسط شیخ 02537832100  | 

در آخرین روزهای هفتۀ بسیج امسال، این چهارپاره را که حاصل طبع خودم در هفتۀ بسیج هشت سال پیش است و قبلا" در اینجا منتشرش کرده بودم، این بار در پستی مستقل تقدیم می‌کنم:
پنج آذرماه هشتاد و سه شد
باز طبع سركشم سودازده است‏
خامه‏‌ام در روز تشكيل بسيج‏
واصف دُردى‏‌كشان ميكده است‏

 ياد كردم دشنه و فانسقه را
پوكه و پوتين، پلاك و قُمقمه‏
ياد كردم آهنين مردان مرد
آن به حق‏‌بخشندگانِ جُمجمه‏(۱)

هان بسيجى! اى شگفتى‏‌ساز رزم‏
كار كارستان تو باشد شگرف‏
هست سعدى‏‌گفتنى حق با عمل‏(۲)
مرد ميدانى تو و من مرد حرف‏

باد در خطّ پدافندى وزيد
پاسگاه زيد پُر خاك و خُل است!
دشمن فرضى نه، خصمِ واقعى‏
سيبل آن قنّاسه‏‌چى‏‌هاى گُل است‏

رفته بودم سنگرى كوتاهْ‏‌سقف‏
گفت باقر: قبله يك كم مايل است‏
چون ركوعم بود مانند قيام‏
ديگرى گفتا: نمازت باطل است!

گفتم: اى از پاپ كاتوليك‏‌تر
كيستى؟ انگار شورَت در سر است‏
هر چه باشد، مُفتى گُردان منم!
گفت: خوشوقتيم! نامم جعفر است!

ديدم آن نوبت كه مأموريّتم‏
پادگان كوثر دزفول بود،
نوجوان گيلكى با عمِّ جزء
با خدايش نيمه‏‌شب مشغول بود

جعفر ما بسكه ريزه‏‌ميزه بود
كيسه‏‌خوابِ سايز كوچك دوست داشت!
خون سرخِ كامله‏‌مردى بزرگ‏
در ميان رگ به زير پوست داشت‏

جعفر آقا توى تيپ الغدير
آشنا با فكّه و ماروت بود
بي‌خبر از ادكلن‏‌هاى غليظ
اُخت با بوى گَس باروت بود

بسكه اين دل‏‌نازكِ كم‏‌حوصله‏
قلبش از شوق شب حمله تپيد
گاهگه با تكّه‏‌چوبى بر زمين‏
پيش خود حدسى، كروكى مى‏‌كشيد!

گفت ديشب جعفر آقا! وقت خواب:
«آنقدر روحيّه‏‌ام گشته قوى،
پيش من باشد ز بالِش نرم‏تر
سيم‏‌هاى خاردار حلقوى!»

بهر تزريق مننژيت و كزاز
واحد بهدارى لشكر رسيد
داد دلدارى به من جعفر: «بد است،
لرزد از سوزن، بسيجى مثل بيد!»

شد شب جمعه، دو شب مانده به رزم‏
گفت فرمانده كه شد گاه عمل‏
بهر «گلچين‏‌هاى گردان» دور نيست‏
فيض و فوزِ مرگِ اَحلى من عسل!

رمز يا زهرا شد از بی‌سيم پخش‏
جعفر آقا سازِ حمله ساز كرد
تركشى ناگه به كوله‏‌پشتى‏‌اش‏
خورد و روحش از قفس پرواز كرد

روى ساك يك بسيجى حك شده:
«كربلامشتاقِ اعزامى ز رشت»
واى بر من! جعفر ما شد شهيد
در خلال پاتك والفجر هشت‏

ديد خطّاطى بسيجى ناگهان،
جعفرآقا را به ميدانْ پيكرش‏
انحناى خطّ نستعليق داشت‏
خطّ خون خنجرى بر حنجرش‏

۱. اشاره به کلام مولی علی(ع): در جنگ جمجمه‌ات را به خدا قرض بده! أَعِرِ الله جُمجُمَتَک، نهج‌البلاغه، خطبۀ 11
۲. اشاره به شعر سعدی: دو صدگفته چون نیم کردار نیست


برچسب‌ها: بسیج, جنگ, دفاع مقدّس, سعدی
 |+| نوشته شده در  شنبه یازدهم آذر ۱۳۹۱ساعت 22:44  توسط شیخ 02537832100  | 
و اين هم ابيات و مصراع‏هايى كه نوشته‏ام و به قصد اينكه به‏
غزل يا مثنوى كاملى تبديلش كنم; ولى همچنان ناقص روى دستم‏
مانده است; تا كِى بختش باز شود! شايد هم شاعر ديگرى بخت‏
اين ناتمام‏ها را باز كند:

 

 

عاشقان كردند آرى طى ركود
اى دل بى‏دست و پا! تا كى ركود؟
اين دلم را با دعا پيوند نيست‏
در دعا يك لحظه آخر بند نيست‏
فارغم اى واى از درد فراق‏
نيست در من هيچ سهم از اشتياق‏
سهم غم روزى كه شد توزيع...
...قلب من هم ورنه بايد مى‏شكست‏
نيستم در حوزه‏ى تير و كمان‏
سهم من كو، سهم من كو عاشقان!
سال 65

مصراع اوّل:...
مصراع دوم:...
مصراع سوم:...
چون رسم قرارِ بيقرارى اين است‏

 


مصراع اوّل:...
مصراع دوم:...
مى‏ديدم من به چشم خود خوش حالى‏
در فرصت سجده دست مى‏داد تو را

 


در ... نكو اضافه كردند آن روز
گلگون سر و رو اضافه كردند او را
يك مهر قبول سرخ را در پايان‏
......
سال 65

 

مصراع اوّل:...
مصراع دوم:...
مصراع چهارم:...
مصراع چهارم: سوار موج خطر، صخره را به سُخره گرفت‏
سال 68

 

 

هلا! هِى بزن بر بُرار خطر
بران بى‏مهابا - سوار خطر! -
تو تا لمس عشق و جنون رفته‏اى‏
در اين سير امّا كنار خطر
...
مگر نيستى از تبار خطر

)1 ارسال براى مجلّه‏ى اطّلاعات هفتگى در 21/10/65 و چاپ در آن.
)2 ارسال براى مجلّه‏ى اطّلاعات هفتگى در 21/10/65 و چاپ در آن.
)3 دوست شاعرم امير عاملى مسابقه‏ى استقبال از غزل حافظ با مطلع «سال‏ها دل طلب جام جم از ما
مى‏كرد» را در هفته‏نامه‏ى ولايت قزوين ترتيب داد. غزل مذكور در متن را برايشان ارسال كردم كه به‏
چاپ هم رساند.
.4 تعبير «فصل وصل» را از زنده‏ياد قيصر امين‏پور وام گرفته‏ام.
)5 مصراع نخست كه از شعراى كلاسيك ادبيّات اين سرزمين است كه در برنامه‏ى مسابقه‏ى «ميلاد
فجر» راديو در سال 68 مطرح شد و قرار شد سه مصراع ديگر بر همان وزن و سياق سروده شود. حقير
مبادرت به اين كار نمودم; ولى از عهده‏ى برقراركردنِ تماس تلفنى براى شركت در مسابقه برنيامدم.
)6 چاپ بخشى از اين چارپاره در مجلّه‏ى اطّلاعات هفتگى در سال 63.
.7 در خطبه‏ى 11 نهج‏البلاغه مى‏خوانيم كه على(ع) در جنگ جمَل خطاب به «محمّدبن حنفيه» در هنگامى كه عَلم جنگ‏
را به دستش مى‏سپرد، فرمود:
«...أَعِرِ ا&َ جُمْجُمَتَكَ.» جمجمه‏ات را به خدا عاريه بده!
.8 سعدى گويد: به عمل كار برآيد به سخندانى نيست‏
)9 چاپ در مجلّه‏ى اطّلاعات هفتگى 28/9/63
)10 چاپ در مجلّه‏ى اطّلاعات هفتگى 23/5/65 و پخش از برنامه‏ى آينده‏سازان راديو در 4/9/65
)11 چاپ در مجلّه‏ى اطّلاعات هفتگى 1/5/65. قرائت در برنامه‏ى آينده‏سازانِ راديو در همان سال‏ها
با صداى گوينده‏ى خوب، زنده‏ياد: «كيان».
)12 اقتباس از بيت:
مشكى از اشك به دوش مژه دارم شب و روزعاشقى داده به من منصب سقّايى را
)13 سيزده رباعى و دوبيتى از موارد فوق را در 24/5/71 براى شركت در كنگره‏ى شعر طلاّب به‏
سازمان تبليغات قم فرستادم.
)14 چاپ در مجلّه‏ى اطّلاعات هفتگى 13/9/64
)15 سوره‏ى معارج، آيه‏ى 6

 |+| نوشته شده در  شنبه یکم خرداد ۱۳۸۹ساعت 21:19  توسط شیخ 02537832100  | 
التماس‏



كوير تفتيده‏ى دل‏
          دست در دست عطش‏
                         در انتظار
دل مى‏داند
        نوشيدن يك جرعه باران‏
                         شرط سبزى اوست‏

چاپ در اطّلاعات هفتگى، 10/7/64

 

  

شهيد

امتداد حياتش‏
      فراتر از مرز مرگ‏
             ترسيم شده‏
               نشايد گفت: ز ياد مى‏رود
جارى يادش‏
       بر بستر زمان‏
              زين پس‏
                 بايد گفت: زياد مى‏رود!

22/4/65، قريه‏ى تاكند قزوين‏

 

 
اجابت‏

عمرى فرود پلك‏هايش‏
        لبيّك‏هايش بود
                 به التماس شهادت‏
ديدمش در مرگ‏
و اندوهبار گفتم:
چرا اينسان اين انسان محو است در سكوت‏
                           در تابوت؟
                                         شگفتا!
كسى گفتا:
«چه حاجتش به آرى؟
           كه اجابتش كرده‏اند به مرگْ بارى!
و اين تويى كه ناکامزده - ناكامْزنده‏ -
                            در ننگ و عارى‏

7/5/65
ً

 

 

به ياد طلبه‏ى شهيد حسين شعبانى‏

شكفتى چونان فلق‏
           به موازات سحر
                     حسرتى نشايد!
رودآسا
         به دريافت دريا
                   نايل آمدى‏
                         ناله‏اى نبايد!
مى‏نالم‏
كه چون تو بر خود نمى‏بالم‏

نظرآباد كرج، زادگاه شهيد، 9/5/65

 

 

 

 


خط



هلا نامْزدان شهادت‏
         خون‏هاى مستَتر!
       خطّ مقدّم در انتظار
خطّاط عشق‏
      سطربندى سطور اسطوره‏اش‏
              با سرخِ اينك در رگ‏هاى شماست‏
خطّاط، منتظر!

14/5/65

 

 

 

دل افليج

اوج تأسّف است‏
اين يك مصيبت است‏
انگار نام و ياد دلم را
           در بين نام مردم افليج ديده‏اند
چون دست و پاى دلم بى‏تحرّك است‏
گفتا كسى كه راست‏تر اين است:
اصلاً صريح بگويم كه دلت بى‏دست و پاست‏
در گوش دل آهسته گفتم:
شنيدى چه گفته‏اند؟
خيز و بزن تو دست و پاى قشنگى‏
رديف كن قطار فشنگى‏
رو سوى جبهه كن!
اثبات كن سلامت خود را!
اين شايعات را تكذيب كن!
گر عضو بسيج نيستى‏
مشكل اثبات توانى كرد كه افليج نيستى!
15/5/65

 

 


اصطكاك‏

تابوت او
       چارچوب شگفتى است‏
يك بسته‏بندى زيبا
و فرآورده‏اى خجسته ز يك عشق پاك‏
هان اى مُصفّا
تعجّب از صفاى دلت‏
                تعجّب‏زاست‏
كه به مدّت يك عمر
يك سو، سوهان درد بود
                    سوى دگر دلت‏
            مابين درد و دل‏
                        يك لايه اصطكاك‏
روستاى ضيأآباد قزوين، 16/5/65

 

 

 

دردپذير

«بر سيه‏دل چه سود وعظ؟»
كه اين سيه‏فام زنگارى‏
                 رنجورِ دوده است‏
اما خوشا چيزى‏
از جنس اصطكاك‏
        بين دل و درد
                         غنوده است‏
محصول كار
- مقبول يار -
      آنسان كه گفته‏اند:
                      جلايى ستوده است‏
پذيراى دردم‏
         ببينم تقدير يار چه بوده است؟
21/5/65، جادّه‏ى قم‏

 

 


يك بام و دو هوا

امنيّت و سكون و سكوتى است‏
                 آن دورها
              نزديك نورها
                  در بطن اضطراب‏
                  در متن التهاب‏
جايى كه غالباً
              وضعيّت سفيد كم دست مى‏دهد
تحقّق يك بام و دو هواست‏
در شهرهاى ما ستون و بتون برپاست‏
امّا كلام اينجاست:
             كه پيوسته آدمى‏
                       با دغدغه و غم دست مى‏دهد
مرداد 65، قزوين‏

 

 

 

كارنامه‏


كارنامه‏شان اين بود:
در نزد عشق         دلباخته‏
در نرد عشق         برنده‏
جرعه‏اى از عشق‏
در بزمشان بنوش!
و در جُرگه‏شان‏
               لباس رزم بپوش!
3/6/65، حوالى باختران، موقعيّت شهيد حاج محمود شهبازى‏


سؤال‏


پرسيدم از معلّم شيمى‏
كه مشكل من مشكل دل است‏
حلاّل رنج بغرنج من چيست؟
3/6/65





كيستم؟
كيستم برادران؟      كيستم؟
واژه‏اى شگفت،
گرچه در ميان واژه‏هاى اين كتابْ بوميم،
ولى،
عشق در تلفّظم چقدر ناتوان بود،
الكن است عشق!
نه اينكه عشق،
          اين خطيب نامور
بليغ نيست‏
نه!
كه من، از تنافر حروف رنج مى‏برم‏

*
          
كيست عشق؟ دوستان!
                  كيست عشق؟
واژه‏اى شگفت،
در ميان واژه‏هاى اين كتاب، بومى است،
در تلفّظش ولى چقدر عاجزم‏
نه اينكه عشق واژه‏اى است‏
                كه از تنافر حروف رنج مى‏برد.
نه!
كه من فصيح نيستم!10/11/65





نمونه‏سازى!


و يك بار ديگر من و شب‏
قلم، غم‏
و من طبق معمول شب‏هاى عادت‏
كتابى دم بالش خويش دارم‏
و اين بار ديوان يك شاعر نوجوان،
                 مستعد،
                   خوب،
          با جلد مرغوب‏
و حسرت، حسد، غبطه‏ام‏
                    ناشكيبايى من‏
 ِ
و اينكه منم من‏
رضا، شيخ، پورِ على‏
و يك مشت واژه‏
و ترفند و زحمت‏
         و در آخر كار هم‏
                   شعر نيمايى من!
آذر 74، قزوين

 |+| نوشته شده در  شنبه یکم خرداد ۱۳۸۹ساعت 21:17  توسط شیخ 02537832100  | 
برخيز و نما زمين ز خون رنگارنگ‏
زنْ خصم شكست‏خورده را سر بر سنگ‏
يك دستِ تو مُصحف است و قرآن خدا
وندر كف ديگرت بود تير و تفنگ‏

برخيز برانيم به ميعاد شرف‏
تا كرب و بلا، سامره و شهر نجف‏
برخيز و نما دور ز خود آيه‏ى يأس‏
يك گام نمانده است تا مرز هدف‏

برخيز دلا! برطرف آلام كنيم‏
نصرت ز تماميّت اسلام كنيم‏
برخيز كه گُلنعره‏ى تكبير زنيم‏
با تيغ، نوازش سرِ صدّام كنيم!

سروده‏شده در سال 61 كه در كلاس چهارم دبيرستان پاسداران قزوين مشغول تحصيل بودم.


در روز ازل كه عهد را بست شهيد
از قيد تعلّق به جهان رست شهيد
بر چهره‏ى تابان فلق بوسه نهاد
چون قطره به بحر حق بپيوست شهيد
1/7/63

اى طالب معشوق! رو پروانه‏وش شو
پا و سر و پر سوخته از آتشَش شو
سيراب خواهى گر شدن از آب كوثر
در وادى پيكار، همراه عطش شو
8/7/63

معشوق مرا به خاك و خون مى‏طلبد
سر بر سر نيزه واژگون مى‏طلبد
در بستر خود نخُسبم آخر كه مرا
از موطِن خود رفته برون مى‏طلبد
11/7/63

با نرخ نبود، يارْ بودم بدهد
در مُلك ابد، حكم خلودم بدهد
هر تير كه خصم دون زند بر بدنم‏
بالى است كه امكان صعودم بدهد

در باغ درون غنچه‏ى اميد بُود
ما باد بهار و خصم چون بيد بُود
گفتى كه چرا چنين به ره مى‏تازيد
ما را طمع منزل جاويد بُود

سرباز خدا چو بر صف دشمن زد
فرياد كشيد خواست چون بستيزد:
«امكان بقا چو با فنا در ره اوست‏
جز فيض شهادتم در اين ره نسزد»

آن كس كه به فيضِ «قُتلوا» نايل شد
«لاتَحسَبَنِ» خداى را شامل شد
غم نيست كه لب تشنه فدا گشت از آنك‏
بر سفره‏ى «يُرزقون» حق، نازل شد

اى باد رسان به خصم دون اين نامه‏
با اشك نوشتم و به خونين خامه:
كه: «اى خصم زبون! بسيج ما افكنده‏
در كاخ ستم به بانگ خود هنگامه»
18/7/63

گُل‏غنچه‏ى شمع پيچش و تاب دهد
ره نيمه‏ى شب نشان چو مهتاب دهد
بنگر كه چگونه اين درخت سُتوار
با اشك به پاى خويشتن آب دهد
17/8/63

بر خرمن خصم، آتش كينه‏ى تو
باشد به يقين عادت ديرينه‏ى تو
شك نيست كه هر مدالى از دست برفت‏
جز زخم ستم به صفحه‏ى سينه‏ى تو
8/9/63

به ياد پسرخاله‏ى شهيدم احمد كمالى تقى‏پور
اى آنكه برون ز ملك و اقليم تنى‏
بگشا لب و گو به يار ديرين سخنى‏
در مكتب و درس اگرچه همشاگرديم‏
در مدرسه‏ى عشق تو استاد منى‏

از توسن رزم چون كه افتادى تو
با ناى سكوت نوحه سر دادى تو
چون ذكر كميل تو دگر نشنيدم‏
دانستم من عازم ميعادى تو

با توسن عاشقى سفر بايدمان‏
از دام دوصد خطر گذر بايدمان‏
ما مركب و محموله‏ى ما شد سَرِ ما
تقديم به يار، بارِ سر بايدمان‏
13/9/63

آزاد ز قيد تن چو جانت ديدم‏
شادان ز قبول امتحانت ديدم‏
چون خصم ز مركبت به پايين افكند
بر توسن بال قُدسيانت ديدم‏

جاويد بُوَد حكايت پروانه‏
در راه وظيفه سوخت در اين خانه‏   یا: کو بر سر عهد سوخت در این خانه  یا: گلگون تن بسوخت در این خانه
در محفل ما شمع كند گريه از آنْك‏
كرده است ادا وظيفه‏ى خود يا نه؟

شب را به كف شفق به زنجير نگر یا: ببین

محصول دوصد همّت و تدبير نگر / محصول دعا و صبر و تدبیر نگر / محصول امید و صبر و تدبیر نگر

(در خرداد 93 که حسن روحانی کاندید ریاست جمهوری شد و شعارش دولت تدبیر و امید بود مصراع را به صورت «امید و صبر و تدبیر» بکار میبردم!)

تا گُل دهد و ميوه بر آرد; «راضى» یا: امروز

بر شاخه‏ى لب غنچه‏ى تكبير نگر



گُل‏غنچه‏ى تكبير چو بر لب روئيد

شمشير فلق به سينه‏ى شب روئيد

اى ماه! بتاب و راه را روشن كن‏

خواهد كه شفق به وعده‏ى رَب روئيد

كى ظلمت ترس‏افكن شب سر گردد؟
هجران رخ سپيده آخر گردد؟
هستم من و باد و ظلمت و راه دراز
تا مهر فروزان ز سفر بر گردد

از بس كه عدو به قلب من كاشته تير
خودْ قلب مرا خشاب پنداشته تير
آزُرد گر اين بار گران قلبم را
بار گنهم ز دوش برداشته تير

گر قلب مرا ز تير سازى چو خشاب‏
تابوت شود ز حيله‏ات بر من قاب‏
در وادى جستجو پى آبم آب‏
گوشم كور است بر اكاذيب سراب!9

امروز ز شهد عشق خوردم، خير است‏
من دست سپيده را فشردم، خير است‏
من منطقه‏ى خشك دلم را اين بار
با شوق به زير كشت بردم، خير است‏10
2/65

روزى كه زمين تو را در آغوش كشيد
تابوتَت را سپيده بر دوش كشيد
نقّاش ازل چو لاله‏ات در هستى‏
تا كس نكند تو را فراموش كشيد
2/65

اى نفس! بيا سرخ چو ميثاق شويم‏
چون شمع، ميان عاشقان طاق شويم‏
يك بار هم اى به هرزگى خوكرده‏
چون لاله بيا اسوه‏ى عشّاق شويم‏11

تا كشور فتح يك‏نفَس مى‏تازيم‏
بى‏واهمه از حيله‏ى كس مى‏تازيم‏
ما را ز شب حمله مترسان زيرا
خوكرده به شبْ چنان عسس مى‏تازيم‏
2/65

پرسيد چرا چو باد سرعت دارم؟
چون حجم وسيع ياد وسعت دارم‏
گفتم: به تماميّت ابراز قسم!
من از لغت «ركود» نفرت دارم!
14/2/65

چون واژه‏ى باصراحتى امشب تو
از دست كنايه راحتى امشب تو
گفتى به هجوم خستگى پاسخ رد
بيزار ز استراحتى امشب تو
3/65

دست و پا كرده چه خويى دل من‏
خصلت حادثه‏جويى دل من‏
ديشب از من طلب غم مى‏كرد
دل به دريا زده گويى دل من‏


عشقت به دلم هديه‏ى محنت بخشيد
رنگى ز بلا به اين مساحت بخشيد
او واژه‏ى مهمل دلم را آن شب‏
يك معنى خوب و باصراحت بخشيد

مى‏گفت كه من مزيّتى كم دارم‏
يك خواسته‏ى مهم مسلَّم دارم‏
آن شب دل من به گونه‏اى سائل‏وار
مى‏گفت به غم نياز مُبرَم دارم‏

رفتى و ز نقص خسته از بدْر به قرص‏
(بدر همان ماه تمام یا قرص است... باید جای بدر واژهء دیگری که به ماه ناقص اشاره کند بگذاری. 92/3)     
دل را به كمال‏بسته از .... به قرص‏
اى كاش كه با تو همسفر بودم ماه!
در اين سفر خجسته از ... به قرص‏
27/3/65


به ياد شهيد مرتضى نيك‏سيرت‏
آن شب كه به نزد عشق سر خم مى‏كرد
چون خويش ز خود برون مرا هم مى‏كرد
مشكى ز سرشك را به دوش مژه داشت‏12
سرمايه‏ى عاشقى فراهم مى‏كرد
29/3/65. در مسير قريه‏ى سوسِف‏

نوروز مباركى كه جانى گيريم‏
بد نيست كه جشن شادمانى گيريم‏
آن روز خجسته‏اى كه در وسعت دل‏
تصميم به يك خانه‏تكانى گيريم‏
29/3/65. رودبار، قريه‏ى سوسِف‏

امروز دلم به نزد بيتابى رفت‏
با شوق به پيشواز بى‏خوابى رفت‏
نوروزترين روز به تقويم من است‏
روزى كه دلم به اين شرفيابى رفت‏


چندى است دلم به لب نويدى دارد
روحيّه‏ى بى‏تاب شهيدى دارد
در دفتر جبهه نام او را ديدم‏
پيداست كه تصميم جديدى دارد
30/3/65. نزديك قريه‏ى كليشم‏

چندى است به سينه مشكلِ دل دارم‏
اندوه و غم از تغافُل دل دارم‏
در خانه‏ى انتظار محبوسم و گوش‏
باحوصله بر دردِ دلِ دل دارم‏
30/3/65. قريه‏ى «جيرنده»

اى دوست! بيا به سرخ مؤمن باشيم‏
در قریهء زرد از چه ساکن باشیم                 تا قبل از شهریور92: تا كى به سراى زرد ساكن باشيم‏برخيز به شهر لاله‏ها كوچ كنيم‏وقت است كه ما هم متمدّن باشيم!

30/3/65


آن روز به دل گدازه وارد مى‏كرد
يك قافله درد تازه، وارد مى‏كرد
آن روز به كفّاره‏ى بى‏دردى‏ها
اكرام خوشى به «تازه‏وارد» مى‏كرد13
20/4/65، اتوبان تهران - قزوين‏

ديدى كه پس از آنهمه اصرار چه كرد؟
آن رهسپر سپيده اين بار چه كرد؟
آرى! همه‏ى سطوح دل را آن شب‏
رنگين ز غليظِ عشق، يكپارچه كرد
21/4/65

با عزم ركود كشمكش كرد
تا اوج ستاره‏ها پرش كرد
كوتاه سخن كنم كه اين بار
تا متن ز حاشيه جهش كرد
22/4/65، قريه‏ى كنشگين قاقزان قزوين‏


با تير بلا به خصمِ بدگو بزنيد
هر واژه‏ى يأس را به يك سو بزنيد
از دور سوادِ ساحلى مى‏بينم‏
با همّت و شور و عشق پارو بزنيد!

تا در يَم خون به تير دشمن غلطيد
چشم دلم اين منظره را گويى ديد:
كز قعر، حباب‏ها برون مى‏آمد
مى‏راند سخن ز دوست، چون مى‏تركيد

از چلّه چو تير خصم آيد سويم‏
پيكى است ز نزد دوست شايد سويم‏
هر چاك كه تيغ خصم زد بر بدنم،
از رحمت حق، درى گشايد سويم‏

اين جمله شهيد راه حق مى‏گويد
سرباز در آخرين رمق مى‏گويد:
«هر چاك كه تيغ خصم زد بر بدنم،
باشد دو لبى كه شكر حق مى‏گويد»

چون تير ستم به قلب من يافته راه‏
گرديده ز اسرار درونى آگاه‏
اى تير بكُش مرا! مرو ليك برون!
تا بو نبرد ز سرّ دل خصمِ سپاه‏

چندى است زبان لاله را مى‏فهمم‏
بيتابى و شور و ناله را مى‏فهمم‏
هر بار كبوتر دعا بال زند
سنگينى چندساله را مى‏فهمم‏14

براى طلبه‏ى مفقودالأثر سيّد باقر علمى‏
در حادثه‏ها يكدله حاضر مى‏شد
خودْ داوطلب بى‏گِله حاضر مى‏شد
در گاه فراخوانى وصلت‏طلبان‏
با شوق بلافاصله حاضر مى‏شد
25/9/65


راجع به روز قيامت و اينكه به قول قرآن ما دورَش مى‏پنداريم;
امّا خدا نزديكش مى‏بيند. (يَرونَه بعيداً و نَريهُ قريباً15)
بعد از بانگى نهيب خواهد آمد
آن روز پر از عجيب خواهد آمد
مى‏پنداريم اگر چه ما آن را دور
آن حادثه عنقريب خواهد آمد

 

 

شب عمليّات‏
آنك ثمر شكيب گل خواهد كرد
اوّل بانگى نهيب گل خواهد كرد
از چاك كوير انتظارى ممتد!
آن حادثه عنقريب گل خواهد كرد

چهارشنبه 25/9/65. بيابان‏هاى اطراف اهواز، درون چادر واحد تخريب،
در آستانه‏ى عمليّات سرنوشت‏سازى كه مى‏گويند در پيش است.

دعاى كميل‏
جمعى چونان غريو سيلند امشب‏
هم‏قافله با كدام خيلند امشب؟
با ديده‏ى جوشان و دلى جوشانتر
انگار هم‏آواز كميلند امشب‏
بيابان اهواز، تيپ الغدير، 25/9/65


در وصف تو گفته‏اند سركرده‏ى عشق‏
آرى! آرى! سر تا پا برده‏ى عشق‏
بر شوكت عشق بيگمان افزودى‏
زآن روز كه گشتى تو فراورده‏ى عشق‏
شهر بندرى فاو، 12/10/65


تا حال پى فرصت ديدار نبود
در محفل اهل دل پديدار نبود
سهميّه‏ى داغ پخش كردند، به تاخت‏
سرْوقت دل آمديم، بيدار نبود
4/11/66

 |+| نوشته شده در  شنبه یکم خرداد ۱۳۸۹ساعت 21:16  توسط شیخ 02537832100  | 
زهد و جهاد
خرّم آن دين كه طرفدارانش‏
هم بود زاهد و باشد هم شير
جمله فرياد رساشان اين است:
تا ابد فاتح، خون بر شمشير
ِ

دعاى كميل‏
آفرين باد بر اين خلق بزرگ‏
رحمت حق به چنين ملّت باد
كه شب جمعه برآرد آهنگ‏
همره بانگ كُميل بن زياد
ِ
غم و شادى‏
گرچه بايد سر شادى اينك‏
بهر پيروزى اسلام افراشت‏
نيز بايد سر خجلت پايين‏
ز فراوانى عصيان‏ها داشت‏
ِ

 


شكايت گلوله‏
تير دشمن به شهيدى مى‏گفت:
طعن بر من مزن اى مقهورم‏
جرم من نيست كه خودْ تير شدم‏
دان كه مأمورم و هم معذورم‏
رو ملامتگر تيرافكن باش‏
كه ز سويش به يقين مأمورم‏
سينه‏هايى بدريدم بسيار
گفتى از صلح و صفا منفورم‏
دست‏ها بس به بدن دوخته‏ام‏
الغرض قتل بود منظورم‏
آنكه افكند مرا بينا بود
ليكن افسوس كه من خود كورم‏
همچنان طائرى ار سير كنم‏
ناگهان در بدنى مستورم‏
حاليا - در بدنت جاى نهاد
جسم من - آن كه ز وى بس دورم‏
ِ


رؤياى شهادت‏نامه‏
ديدم ميان آتش و خون‏
سرباز حق تكبير مى‏گفت‏
تنهاى تنها وقت مُردن‏
راز دلش با تير مى‏گفت‏

در زير باران مسلسل‏
تكبير را فرياد دارد
تركش تنش صدپاره كرده‏
اما رُخى بس شاد دارد

برخاستم در نيمه‏ى شب‏
ديدم بسيجى ديده‏گريان‏
صورت به خاك گرم سنگر
بنهاده نالان، سينه‏بريان‏

در آخرين ديدار با او
زيبارُخش بوسيده‏ام من‏
گفتا: شهادت‏نامه‏ى خود
ديشب به رؤيا ديده‏ام من‏

گفتم: پيامت نوجوان چيست؟
گفتا: بيا در وقت آخر
مشتم گره كن، نيز بگذار
بر سينه‏ى من عكس رهبر

از قول من با مادرم گو
هان صبر كن، هان صبر كن تو
با چكمه و پيراهن جنگ‏
جسم مرا در قبر كن تو

گفتا كنون اندر كنارت‏
خندانم و آسوده‏ام من‏
فردا زمين گرم سنگر
با خون خود آلوده‏ام من‏

در عمق دشمن رفت، چشمم‏
تا بى‏نهايت در پى او
خمپاره‏اى ناگه پديدار
شد، چشم من دائم به هر سو


ناگه ميان خون و آتش‏
مُشتى گره‏بنموده ديدم‏
از تكّه‏هاى پيكر او
گويا كه اين نجوا شنيدم:

لب‏تشنه گر در بستر خاك‏
پيكرجدا خوابيده‏ام من‏
از دست «آقا» وقت مُردن‏
آبى خنك نوشيده‏ام من‏6

 

زندانى‏
نشسته برِ كف سلّول تنها
در زندان به رويش قفل و بسته‏
صف گُردان او پاشيده از هم‏
دو صد اندوه و غم گِردش نشسته‏

اسير دست دشمن اوفتاده‏
دلاور پاسدار خطّه‏ى عشق‏
به هنگام اسارت داد فرياد:
سر و جانم نثار خطّه‏ى عشق‏

ز پشت ميله‏ى زندان دشمن‏
به ياد دوستانش اوفتاده‏
كه باشد تيغشان ا& اكبر
سلاح رزمشان عشق و اراده‏

فضاى ساكت و تاريك سلّول‏
ز تكبيرش پُر است از نور و فرياد
ندانم كوه ايمان، بحر تقوا
چگونه در كف سلّول افتاد؟

ز پشت ميله‏ها فرياد دارد
نواى صوت قرآن نيمه‏ى شب‏
شب جمعه در آن تاريكخانه‏
بخواند ياربُ ياربُّ يارب‏

به ناگه در سحرگه در گشودند
ببُردندش به پاى چوبه‏ى دار
نمودندش چنان آونگ ساعت‏
بلى! ساعت شد و بنمود بيدار،

تمام خفتگان خواب نوشين‏
كه: هان! خيزيد اى در خواب خفته‏
زمستان و سياه و سرد بگذشت‏
به باغ زندگى‏مان گُل شكفته‏

5/7/63

 

 


خطّ خون خنجرى بر حنجرى!


پنج آذرماه هشتاد و سه شد
باز طبع سركشم سودازده است‏
خامه‏‌ام در روز تشكيل بسيج‏
واصف دُردى‏‌كشان ميكده است‏

 ياد كردم دشنه و فانسقه را
پوكه و پوتين، پلاك و قُمقمه‏
ياد كردم آهنين مردان مرد
آن به حق‏‌بخشندگانِ جُمجمه‏(۱)

هان بسيجى! اى شگفتى‏‌ساز رزم‏
كار كارستان تو باشد شگرف‏
هست سعدى‏‌گفتنى حق با عمل‏(۲)
مرد ميدانى تو و من مرد حرف‏

باد در خطّ پدافندى وزيد
پاسگاه زيد پُر خاك و خُل است!
دشمن فرضى نه، خصمِ واقعى‏
سيبل آن قنّاسه‏‌چى‏‌هاى گُل است‏

رفته بودم سنگرى كوتاهْ‏‌سقف‏
گفت باقر: قبله يك كم مايل است‏
چون ركوعم بود مانند قيام‏
ديگرى گفتا: نمازت باطل است!

گفتم: اى از پاپ كاتوليك‏‌تر
كيستى؟ انگار شورَت در سر است‏
هر چه باشد، مُفتى گُردان منم!
گفت: خوشوقتيم! نامم جعفر است!

ديدم آن نوبت كه مأموريّتم‏
پادگان كوثر دزفول بود،
نوجوان گيلكى با عمِّ جزء
با خدايش نيمه‏‌شب مشغول بود

جعفر ما بسكه ريزه‏‌ميزه بود
كيسه‏‌خوابِ سايز كوچك دوست داشت!
خون سرخِ كامله‏‌مردى بزرگ‏
در ميان رگ به زير پوست داشت‏

جعفر آقا توى تيپ الغدير
آشنا با فكّه و ماروت بود
بي‌خبر از ادكلن‏‌هاى غليظ
اُخت با بوى گَس باروت بود

بسكه اين دل‏‌نازكِ كم‏‌حوصله‏
قلبش از شوق شب حمله تپيد
گاهگه با تكّه‏‌چوبى بر زمين‏
پيش خود حدسى، كروكى مى‏‌كشيد!

گفت ديشب جعفر آقا! وقت خواب:
«آنقدر روحيّه‏‌ام گشته قوى،
پيش من باشد ز بالِش نرم‏تر
سيم‏‌هاى خاردار حلقوى!»

بهر تزريق مننژيت و كزاز
واحد بهدارى لشكر رسيد
داد دلدارى به من جعفر: «بد است،
لرزد از سوزن، بسيجى مثل بيد!»

شد شب جمعه، دو شب مانده به رزم‏
گفت فرمانده كه شد گاه عمل‏
بهر «گلچين‏‌هاى گردان» دور نيست‏
فيض و فوزِ مرگِ اَحلى من عسل!

رمز يا زهرا شد از بی‌سيم پخش‏
جعفر آقا سازِ حمله ساز كرد
تركشى ناگه به كوله‏‌پشتى‏‌اش‏
خورد و روحش از قفس پرواز كرد

روى ساك يك بسيجى حك شده:
«كربلامشتاقِ اعزامى ز رشت»
واى بر من! جعفر ما شد شهيد
در خلال پاتك والفجر هشت‏

ديد خطّاطى بسيجى ناگهان،
جعفرآقا را به ميدانْ پيكرش‏
انحناى خطّ نستعليق داشت‏
خطّ خون خنجرى بر حنجرش‏

۱. اشاره به کلام مولی علی(ع): در جنگ جمجمه‌ات را به خدا قرض بده! أَعِرِ الله جُمجُمَتَک، نهج‌البلاغه، خطبۀ 11
۲. اشاره به شعر سعدی: دو صدگفته چون نیم کردار نیست

 

 |+| نوشته شده در  شنبه یکم خرداد ۱۳۸۹ساعت 21:15  توسط شیخ 02537832100  | 
حسرت‏

كاش رسم عشق مى‏‌آموختم‏ - بى‏‌ريا، بى‏‌ادّعا مى‏‌سوختم‏
چشم خود بر كوره‏راه دردها - بر خلاف ميل دل مى‏‌دوختم‏
كاشكى بر شانه‏‌هاى لحظه‏‌ها - توشه‏‌هاى ناب مى‏‌اندوختم‏
شعله‏‌اى را از وفا بر بام دل‏ - دست كم يك بار مى‏‌افروختم‏
كاشكى در اشتياقى شعله‏‌ور - بارها مى‏‌سوختم، مى‏‌سوختم‏

نيمۀ دى ۶۵، قزوین، حجرۀ ۱۰مدرسۀ شيخ‏‌الأسلام‏

 چاپ در مجلۀ اطلاعات هفتگی، شمارۀ؟؟


عتاب بى‏‌جواب‏

عتاب سخت كنيدم كه من جواب ندارم‏ - ز در جواب كنيدم، سر عتاب ندارم‏
ز متن حادثه تبعيدىِ حواشى شهرم‏ - چقدر مضطربم كز چه اضطراب ندارم‏
مگو كه قصّۀ دل را مگر به خواب ببينى‏ - كه من ز غصّه در اين شهر هيچ خواب ندارم‏
چنان ز حسرت اشك از دو چشم، گريه نمودم‏ - كه مدّتى است كه در ديده هيچ آب ندارم‏
ز بس به دلو تحسّر ز ديده اشك كشيدم‏ - يقين كنيد كه در چاه چشم، آب ندارم‏

 13 دی 65، جادّۀ اهواز، تهران (در مسير بازگشت از جبهه)

 

 رزم بى‏‌ترخيص!

سينه‏‌چاكان وطن، چاك از ستم بر داشتند - تير دشمن را عزيزى همچو گوهر داشتند
مرگ را مغلوب خود كردند و فاتح‏‌وار نيز - بعدِ مردن خنده بر لب نيك‏ منظر داشتند
چشمۀ مژگانشان را آتش دل بى‏‌اثر - سينه‏‌اى سوزان و زان سو ديده‏‌اى تر داشتند
آيۀ «أمّنْ يُجيبِ» نيمه‏‌شب‏‌هاشان گواست‏ - داعيان در نزد حق، خود حكم مُضطر داشتند
فكر كردى رزمشان ترخيص‏‌بردار است، نيست - توسن همّت جلو راندند تا سر داشتند
چشم بر در دارد ار «راضى» ز هجر روى اوست‏ - ورنه آن چابك‏‌سواران يار در بر داشتند
آذر 63

 
آب‏‌ياب!

تا درك زلال آب رفتند - با مركب التهاب رفتند
آنقدر به راه مطمئنّند - آهسته نه، با شتاب رفتند
پيداست كه اعتنا نكردند - يك لحظه به اضطراب، رفتند
با بينش آب‏‌يابِ خوبى‏ - بى‏‌واهمه از سراب رفتند
آنقدر به راحتى گذشتند - گفتم نكند به خواب رفتند
آن روز به قصد خودكفايى‏ - تا مركز آفتاب رفتند
منطقۀ عمّارلو حومۀ قزوین، 11 تیر 65

هم‏كلاسى‏‌هاى دلواپس!

اينقدر هم اين دلم رسوا نبود - از ميان عاشقان منها نبود
او حجاب حُجب را بر چهره داشت‏ - راستى اينقدر بى‏‌پروا نبود
من نگويم پيش از اين غافل نبود - بود آرى! اينقدر امّا نبود
من به جِد مى‏‌پرسم اين دل يك زمان‏ - در پناه موج اشك آيا نبود؟
اينكه اينك با كنار آمد كنار - آشنا با لهجۀ دريا نبود؟
هم‏كلاسى‏‌هاى او دلواپسند(1) - او مگر تا پیش از این با ما نبود؟
ديشب از من مى‏‌گرفتندش سراغ‏ - يك زمان با ما مگر يكجا نبود؟
با تو ديگر قهرم اى دل! تاكنون‏ - مشت تو پيش من اينسان وا نبود

دی 65

 پاورقی 1: این مصراع را در ذهن دوست شاعر قزوینی‌ام امیر عاملی حک شده بود و گهگاه یادآوری می‌کرد.

 

شعر سرزنش‏

چه شده گريه‏‌ام نمى‏‌گيرد؟ - پيش‏كش بيش! كم نمى‏‌گيرد
بارها ديده‏‌ام در اين دل شب‏ - ديده‏‌ام طرح نم نمى‏‌گيرد
با كه اين درد را بگويم هان؟ - از اقامت دلم نمى‏‌گيرد
چه شده ديده همصدا با دل‏ - ديگر اين بار دم نمى‏‌گيرد
ختم شد شعر سرزنش، امّا - گريه‏‌ام باز هم نمى‏‌گيرد

بهمن 65. قزوين، محفل دعاى كميل‏

 

 

عشق يك‌جانبه‏

دل دريايى من پشت به دريا مى‏‌كرد - بارها ديدمش از حادثه پروا مى‏‌كرد
چه بگويم؟ چه نگارم؟ كه نگارم به طلب‏ - عشق يك‌جانبه صد بار مهيّا مى‏‌كرد
چه بگويم؟ چه سرايم؟ كه سرايم را دل‏ - عرصۀ وسوسه و كاهلى و خامى كرد
بارها ديده‏‌ام اين ديده‏‌ام از فرط فراق‏ - دل به دريا زده، آشوب چو دريا مى‏‌كرد(3)

 
بيدارباش حضرت نور

چو آبشار، دل از التهاب سرشار است‏ - اگر غلط نكنم از حباب سرشار است‏
فصول چشم تو باران دائمى دارد - شگفت نيست كه خود از سحاب سرشار است‏
چه جذبه‏‌اى است خدايا كه وسعت سخنش‏ - هماره از لغت آفتاب سرشار است‏
مرا بگو گَه بيدارباش حضرت نور - هنوز ديده‏‌ام از طرح خواب سرشار است‏
مرا بگو كه به هنگام طردِ ترس هنوز - سكوتم از رگۀ اضطراب سرشار است‏
مرا بگو كه در اين فصلِ وصل(‏4) باز چرا - دلم ز فاصلۀ انتخاب سرشار است‏
ختام قصّه كنم، در سكوت محو شوم‏ - وگرنه درد دلم بى‏‌حساب سرشار است‏
چهارشنبه، 25 آذر 65، بيرون اهواز

  

 هُرهُرى‏‌مذهب!

شرمگينم، شرمسارم‏ - قصد آزردن ندارم‏
ناله‏‌ها در پرده گاهى‏ - مى‏‌تراود از سه‏‌تارم‏
گر ببخشاييد، امشب‏ - با شما افتاده كارم‏
كيستم من؟: ناشناسم - از كجايم؟: بى‏‌تبارم‏
گه گنهكارم; چو سنگم‏ - گه سبكبارم؛ غبارم‏
گاه مستم، مِى پرستم‏ - سرخوشم، در خود خمارم‏
گه چنان تالاب خاموش‏ - در سكوتى مرگبارم‏
گاه چون جوبار سركش‏ - پا به راهم، در گذارم‏
گه به ذهن ناسپاسم‏ - مى‏‌زند فكر فرارم‏
گاهگه در آستانش‏ - سر به زيرم، سر به دارم‏
گاه موج خشم و شهوت‏ - پيش رويم، در كنارم‏
گاه از فرط تدبّر - طُرفه مرد روزگارم‏
وقتتان را من گرفتم‏ - شرمگينم، شرمسارم!

 
ارسال برای مسابقۀ رادیو که مصراع اول را مطروحه داده بودند:
«هواخواه تواَم جانا و مى‏‌دانم كه مى‏‌دانى» - نشد ميلاد فجر آسان به ما اى دوست ارزانى‏
مبادا اى عزيز اى سالك راه امام عشق‏ - دهيم از دست اين ميراث خونين را به آسانى‏
12 بهمن 68 

 
رنجيده

ز ناهموارى اين جاده من همواره در رنجم‏ - من از تب، از تعب، از قهر سنگ خاره در رنجم‏
هواخواه سكوتم، همصدا با عنكبوتم من‏ - من از جيغ بنفش، از پرده‏‌هاى پاره در رنجم‏
ز قهقه‏‌خنده‏‌هاى سرخوش و مستانه نالانم‏ - ز هق‌هق‏‌گريۀ جمعيّت آواره در رنجم‏
منم مفتونِ «بايد طرح نو انداخت، گُل‏‌افشان» - من از «اينگونه» و «اينسان» و «ديگرباره» در رنجم‏
منم مجذوبِ رفتن، زودكوچيدن همين امشب‏ - من از «تا بعد» و «شايد وقت ديگر چاره» در رنجم‏

تكميل در 27 آبان 72

پاورقی‌ها کجاست؟ 97/9


برچسب‌ها: انقلاب ایران, جبهه, دفاع مقدس, شهادت
 |+| نوشته شده در  شنبه یکم خرداد ۱۳۸۹ساعت 21:3  توسط شیخ 02537832100  | 
مطالب قدیمی‌تر
  بالا