شیخاص!
|
||
دنیای یک شیخ خاص |
پنجشنبۀ گذشته رفتم مؤسّسۀ بصيرت در قم به دعوت «محمّدتقى عارفيان» از وراژنۀ پيشين حقير كه در راديو معارف آشنا شدم با او و نويسنده بود و آن وقتها (يعنى هفت، هشت سال پيش) برخى تكستهاى مربوط به برنامههاى عرفانى راديو را مىنوشت و تناسب جالبى بود كارش با نام خانوادگىاش.
مدّتى هم پيش من در انجمن خوشنويسان قم، خط كار كرد و يك بار هم چفيهبهگردن، رفتيم دم منزل حسن اعرابى ملقّب به لشگر خنده و او بعدها اينجا و آنجا مطرح مىكرد كه اين شيخ اردشيره، ورژنهايش را اوّل مىآورد دم منزل ما براى معرّفى و براى اينكه من «ورانداز ورژنى» كنم و نمره بدهم!
عارفيان، چند روز قبل زنگ زد كه بيا مؤسّسۀ ما به اين آدرس و در فلان ساعت.
من هم كه «نمىشود كه باشد براى بعد!» و از اين دست حرفها را خصوصا وقتی که در آنسوی خط يک ورژن باشد، بلد نيستم، قبول دعوت كردم. پسلرزههاى رابطۀ ورژنى با محمّد هنوز باقى است؛ هر چند او در مرز 28 سالگى است و سالهاست طبق آن شعر 72 بيتى من، از دورِ ورژنى خارج شده؛ ولى هنوز يك نموره ورژن است.
رفتم سر قرار و مؤسسۀ آنها در زنبيلآباد، 20 مترى فجر بود و سهطبقه. شال و كلاه زمستانىام را گذاشتم روى صندلى و پس از معانقه با محمّد، برايم توضيح داد كه اينجا كجاست و تو با دوچرخه كجا آمدهاى.
بعد نمونهى كارهاى چاپىشان را نشانم داد كه محمّد در مقام ويراستار يا نويسنده ظاهر شده بود و ديدم عجب موفّق عمل کرده. انديشه و خلاّقيّتى كه پشت برخى كارها بود، تكانم داد. يك مجموعهى پَك 5 جلدى در مورد امام زمان(عج) داده بودند بيرون كه خيلى به دلم نشست. اين 5 جلد در قاب و كيف خاصّى براى مقطع نوجوانان ترتيب يافته بود با يك نوار و يك بسته بادكنك و ابزارهاى جشن تولد و از اين حرفها و كتابهاى 5 جلدى با نقاشىهاى كودكانه، ترتيب و توالى قشنگى داشت. اوّلىاش به نام بشارت، به زمان امام هادى و بشارتِ ظهور امام زمان اشاره داشت. دومى به ولادت حضرت ولىّعصر. سوّمى به زندگى شيخ حرّ عاملى كه امام زمان به كمكش شتافته بود. چهارمى به نام شكايت، شكوائيّهاى در قالب داستان به خاطر تأخير ظهور امام زمان بود و پنجمى هم به نام سعادت، به ظهور امام زمان مىپرداخت.
طرح و انديشهى اوّليّهى كتابها خيلى بكر و بديع بود. برايم تعجّبآور بود كه يك مؤسّسهى به ظاهر غيرمطرح به اين توفيق دست يافته باشد. قدرى به حال اين جماعت غبطه خوردم و يك لحظه ترس ورم داشت كه نكند من عاقبت به شر شوم و از من سلب توفيق شود (انگار كه شده) و هنرهايى كه در حدّ خودم دارم، در غير جاى درست و درستترين جا استفاده كنم. آنوقت آنها كه زمينۀ هنرىشان كمتر است و به اندازهی من روى تكنيك كار نكردهاند، بهرۀ بهتر و بيشترى از سرمايهشان ببرند و حسن عاقبت نصيبشان شود و به نسل امروز هم خدمت درخوری كرده باشند.
موقع خداحافظى از محمّد به او گفتم:
چند سال است اين حسّ رخوتآميز در جانم جا خوش كرده كه هيچ مسئوليّتى ندارم. زمان جنگ حسّ میکردم بايد شهيد شد و شهيد زنده بودن كافى نيست! آنقدر دستدست كردم كه شهادت - نردبان آسمان - را برداشتند. گريه كردم و بزرگان، دست پدرانه به سرم کشيدند که شهيدِ زنده بودن هم بد چيزی نيست. گريههايم را شستم و يك چند وقت اداى شهيدهاى زنده را درآوردم. قدرى گذشت و كمكم به اين نتيجه رسيدم كه شهيدبودن - هيچ جورش - لازم نيست.
شنيدم خيلى از بچّههاى مثبت و ارزشىها چند وقت است ديگر نمیروند توی قبرهای آمادهای که برای خودشان در مزار شهدا کندهاند. انگار ديگر آرزوی شهادت نمیکنند و بعضاً دارند شيك مىگردند و آدامس شيك مىجوند و به جای پايگاه بيسج و نهايتاً بنياد شهيد، کمكم وارد بدنهى استاندارىها و كارخانجات و اين مراكز به ظاهر غيرمرتبط با شهيد و شهادت شدهاند و اندكى بعد خبر رسيد كه دارند زمين مىخرند و سهامدار شدهاند و زندگى خوبى براى خود دست و پا كردهاند. فوقش هنوز نماز جمعهشان ترک نشده و دستشان میرود که شب احيا، دقايق متمادی، سنگينی قرآنی را که بالای سر بردهاند، تحمل کنند.
حس كردم كه اگر زرنگ نباشى، سرت بىكلاه است. در اوج بخوربخور، خيلى سخت است كفّ نفس داشتن و تلقين به خود كه سرت به وظيفهات باشد و به قسمت راضى باش! اگر از اين نمد، سهمی هم برای کلاه تو باشد، خدا روزیرسان است! وقتى رقيب تو (كه زمانى با هم همسنگر بوديد) سر و دست مىشكند براى تصاحب چيزى كه حقّ او هم نيست، تو ديگر نمىتوانى به نظاره اكتفا كنى.
«سخن درست بگويم نمىتوانم ديد / كه مى خورد رقيبان و من نظاره كنم»
اينجاست که تو هم دست به چپاول دراز مىكنى; فوقش خودت را اينگونه راضى مىكنى كه من، نفْس چپاول را دوست ندارم. من براى اينكه روى اين همسنگر از خدابيخبر را كم كنم - كه بداند نبايد زرنگبازى درآورد - يك نموره نشانش مىدهم كه فقط تو نيستى كه بلدى بخورى. من هم بلدم.
به انگيزهى موقّت دست به بىتقوايى مىزنى؛ ولی وقتى مزّهاش میرود زير دندانت، حاضر به ترك سفره نيستى و مىشوى يك چپاولگر مادرزاد!
من چند سال بعد از پذيرش قطعنامه، به تدريج حس کردم که حتّى شهيدِ زنده بودن هم لازم نيست. از فرهنگ بسيج و بسيجى دور شدم و رفتم توى كار هنر. اولش به اين بهانه که آن را وقف انقلاب میکنم؛ اما ته دلم اين بود که میروم دنبال هنر تا مجاز به زندگی باشم و معاف از شهادت.
مدّتی بعد از هنر سفارشى و فرمايشى بد گفتند و آنقدر در اين خصوص گوشم را پر کردند كه افتادم توى نخ «هنر براى هنر». به ظاهر به صفوف ضدّانقلابيّون نپيوستم; ولى هنرم را از دست انقلاب، کشيدم بيرون. براى دل خودم نوشتم; براى دل خودم خطّاطى كردم; برای دل خودم آواز و موسيقى كار كردم و... البتّه نوع جلفش را برنتافتم.
اين سير ادامه يافت تا اينکه به تازگی به بهانهى اينكه مىخواهم ذهن و فكرم را بيشتر صيقل دهم و تكنيكهاى گوناگون كلنجاررفتن با ديگران را بياموزم، قلمم را در وبلاگى با صبغهى بايسشكوالبودن به گردش درآوردم.
نگاه که میکنم، حس نمیکنم نسبت به ديروزم از خطّ اصيل منحرف شدهام; ولى وقتى از بالاتر به گذشتهام مینگرم، زاويهى انحراف و اعوجاج بزرگى را مىبينم. هنوز نمازم ترك نشده، روزهى قرضى ندارم; ولى دين در وجودم آنقدرها سرحال و سرپا و حركتبخش نيست.
امّا در مؤسسهى بصيرت و در شخص محمّدتقى عارفيان داستان متفاوت است. دين را در آنجا، سرحال و سرپا و حركتبخش ديدم و هنر و تكنيكهاى آن را هم ديدم که از اين اتاق به آن اتاق در تردّد بود. يك لحظه آرزو كردم جاى آنها باشم. يك لحظه حس كردم حتّى خدا اين محمّد (عارفيان) را مبعوث کرده است كه به رضا شيخمحمدى زنگ بزن و فراخوانىاش كن كه با مؤسسهى شما در زمينهى قصّهنويسى براى كودكان و نوجوانان بر محور ارزشهای آئينی همكارى كند و من برای يک جلسه به دين محمّد درآمدم. قرار گذاشتيم فردای آن روز که مصادف با جمعه بود، برای ساعت ده صبح بروم آنجا برای ادامهی مذاکرات.
يك ربع به يازده صبح جمعه زنگ تلفنی از خواب ناز بيدارم کرد. کسی از آن سوی خط گفت:
«آقای شيخمحمّدی! بچههاى مؤسسهى بصيرت سه ربع است منتظر شما هستند.»
اين بار، صدا صدای يک ورژن نبود و میشد به او گفت:
«نمىشود كه باشد براى بعد؟» و بعد از اين جمله از آنسوی خط كه:
«مزاحم شديم!» دوباره زير پتو خزيد!
![]() |