شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

نيم ساعت مانده به موعدى كه قرار است كترى را از روى علاءالدّين بردارى‏ و در آفتابهٔ زردرنگ سنگر، آب جوش بريزى.
در پرتو نور فانوسى كه پت‏‌پت‏ مى‏‌سوزد و بوى بدش، بوى بد ديگرى را مى‌‏تاراند، فرصت دارى براى‏ نامه‏‌نگارى. خيالت كه از خواندن نماز شب و نماز صبح راحت باشد، وقت‏ خوبى‌‏ست براى درددل‏‌كردن با شاگردمدرسه‌‏اى‌‏ات «جعفرخانى» كه از وقتى‏ فهميده كت و شلوار شيك معلّمى را كنار گذاشته و لباس خاكى‌‏رنگ بسيجى‏ پوشيده‌‏اى، دوبار برايت از شهر نامه پست كرده. بايد ممنون باشى از واحد تعاون كه اگر زحمتِ رساندن نامه‏‌ها را به سنگرهاى كوچك متحمّل نشود و تو را از اوضاع شهر و مدرسه باخبر نكند، دلت در اين فضاى بسته مى‌‏پوكد.
«جعفرخانى» آن سفر برايت نوشت كه شهرْ هوايش آزاد ولى دلگير است و مدرسه در غياب شما سوت و كور و دل بچّه‌‏ها و همكاران معلّمتان‏ پيش شماست. و افزوده بود:
«خوشا به حالتان كه در جبهه‌‏ايد و مجبور به تماشاى ماشين‌‏هاى‏ آخرين‌‏سيستم نيستيد كه اگزوزهايشان را مى‌‏گيرند سمت بسيجى‏‌ها و با اهانت‏ سياهشان، سفيدى چفيه‌‏ها را دودى مى‌‏كنند.»
و تو اينك بر پهنهٔ كاغذ سفيدى‏ كه همان تعاون لشكر براى نگارش نامه در اختيارت گذاشته، مى‌‏نويسى:
«جعفرخانى! نكند از اينكه ديگر معلّمتان نيستم، در پوستت‏ نمى‏‌گنجى ناقلا! اين‏جا در بالاى اين تپّه در كردستان، بچّه‏‌هايى در سنّ و سال‏ تو به نوبت نگهبانى مى‌‏دهند و من در سنگر كادرِ گُردانم و اگر رزم از من‏ برنمى‌‏آيد، مى‏‌توانم كلاس درس اكابر بگذارم براى پيرمردهاى اين‏جا يا كلاس تقويتى براى نوجوانان. كلاس قرآن را قرار شده روحانى همسنگرم‏ تقبّل كند كه تا دورهٔ بيست روزهٔ مأموريتش به اتمام نرسد و اینجا را ترک نکند، در گذاشتنِ اين كلاس و امامت جماعت از او پيشى نخواهم گرفت. التماس دعا پسر! دعا كن بچّه‌‏هاى‏ ما در اين زمستان گزندهٔ آخر بهمن ۶۵ در بالاى اين تپّه سرما نخورند.»
دكتر رفته بهدارى تا چند حبّه قُرص مورد احتياج بچّه‌‏هاى پايگاه را بياورد. قبل از رفتن لبخند شرارت‏‌آميزى زد و گفت:
«ما كه رفتيم فضاى آزاد! شما قدرى اينورتر بنشين كه روب‏روى اين‏ بندهٔ خدا نباشى!» يك لحظه ياد نامهٔ‏ جعفرخانى افتادم و ناخواسته در ذهنم به جاى بندهٔ خدا، اگزوز گذاشتم.
سنگرِ ساخته‌‏شده از كيسه‌‏هاى شن، زير برف سنگينى كه تپّه را زير گرفته، چه مقاومتى مى‌‏كند!
اين‏جا ارتفاعى است مُشرف بر روستای خوری‌آباد بانه و ده دقيقه مانده به طلوع آفتاب. جعفرخانى در آخرين نامه‏‌اش از تو با عنوان‏ «معلّم صبورم!» ياد كرد؛ با ذکر چند خاطره از ايّامى كه در قزوين‏ پاى دكلمه‌‏هايت در كلاس ادبيّات نشسته بود. او براى اثبات درصد بالاى‏ تحمّلت در كلاس، پرده از این راز برداشته كه توى كلاس براى سربه‏‌سرگذاشتن با هم‏شاگردى‌‏هايش با لوله‏‌خودكار، ماش به پشت گوششان شلّيك مى‌‏كرده و گاهى لوله خودكار را با فشاردادن روى پوست پرتقال، مسلّح مى‌‏کرده! پس بنويس:
«خدا ببخشدت شيطان‏‌پسر! اگر این که نوشته‌‏اى، نامش اعتراف‏ است، پس چرا اين‏قدر دير؟ شوخى كردم به دل نگير! شما بچّه‏‌هاى خوبى‏ بوديد و دردسرى براى ما نداشتيد و زير يك اتاق‌‏بودن باهتان‏ آزاردهنده نبود. در آن ايّام برايتان از حافظ و سعدى مى‌‏گفتم و هنوز جبهه‏ را نديده بودم و دور و برم فقط شعر بود و ادبيّات يا آدم‌‏هايى كه عين من فكر مى‌‏كردند. آدم بايد بزند بيرون و با آدم‌‏هاى جورواجور همسفر شود تا ببيند دنيا دست كيست. من در اين‏جا با دو قشر از اقشار جامعه آشنا شدم.
راستى‏ از «نيلى» چه خبر؟ هنوز آيا بلد نيست آكُلاد بكشد؟ همكارم در دبيرستان كه‏ معلّم رياضى‌‏ست، بابت اين ناتوانى، «نيلى» را جريمه كرده بود.
خرناسهٔ اين دوست همسنگر ما كه تخت گرفته خوابيده، موزيك متن‏ نامهٔ من است. براى نماز صبح بيدارش خواهم كرد. از «لالوها» خبر داری؟ عجب فيلمى بود اين آدم! هفت‌خط كه مى‌‏گويند، او بود حقّاً! ناقلا يك بار يك ابرويش را تراشيده و با همان وضع آمده بود مدرسه! مدرسه را با این حرکتش منفجر کرد. معلّم‌‏ها همه از دستش عاصى بودند.»
راست مى‌‏گويد جعفرخانى! من مجسّمهٔ صبر بودم. هيچ‏ دست روى اين «لالوها» بلند نكردم. يك بار در آزمايشگاه، محتويات ارلِن‏ را خالى كرد روى لباس همشاگردى‌‏اش و پشت‌‏بندش چراغ الكلى را‌ گرفت زير سيبيل اون یکى. معلّم شيمى مفصّل كُتكش زد!
«جعفرخانی‌ ‏جان! بوى آمونياك اگر بگذارد، راحت‌‏تر می‌‏توانم از آن‌وقت‏‌ها بگويم كه در مدرسه تغذيهٔ رايگان می‌دادند. اوايلش چيزهاى‏ مرغوب مى‌‏دادند و بعد كم‏‌كم زدند به نان و خرما و چيزهاى معمولی‌تر. بچه‌‏ها از پنيرهايى كه بهشان مى‌‏دادند، به‌‏عنوان واكس کفش استفاده مى‌‏كردند. بوى بدى‏ داشت. پيف‌‏پيف!»
هفتهٔ قبل پيش خودم فكر كردم خوب است يك شعر نو بگويم و روى‏ كاغذ بنويسم و بگذارم سينهٔ ديوار؛ دقيقاً در جايى كه نگاه دوستان‏ همسنگر بهش بخورد. يك تكّه كاغذ كه حاج‌‏آقا رويش احاديثى براى‏ قرائت در صف صبحگاه در لزوم رعايت حقّ همسايه نوشته بود، برداشتم و پشتش نوشتم:
«آتش بگيرد گرانيگاهت / «تاول» مى‌‏كنى / به عذابم مى‏‌نشانى‏»
و كاغذ را آويختم به سينهٔ سنگر.
صبح برخاستيم و كاغذ را همه ديدند و باز انگار نه انگار. دكتر گفت:
«حاجى! تا جايى كه خبر دارم شما در كتاب‏‌هايتان خوانده‏‌ايد كنايه‏‌گويى‏ چيست؟ اين معلّم بينواى ما از هر راه زده منظورش را به شما برساند، نگرفته‏‌ايد و آخرش زده به كنايه و باز هم انگار نه انگار! آقا ملاحظه بكنيد خب!» حاجی گوشش را خاراند و گفت:
«امروز ناهار چه مى‌‏دهند؟ ول كن اين حرف‏‌ها را!» دكتر گفت:
«با ول‏‌كردن كه كار درست نمى‏‌شود.» بحث را به سمت موضوع دلخواه او عوض كردم و گفتم:
«امروز مايليد شما غذا را بگيريد؟ كارى ندارد به جان مولا. سه بشقاب‏ برداريد و برويد از ماشين حامل ديگ غذا براى سه نفر غذا بگيريد.» گفت:
«از كنايه كه گفتى، چيزى يادم نمى‌‏آيد. مگر شما دكترها درس‌‏هاى‏ دبيرستانتان يادتان مى‏‌آيد؟» دكتر گفت:
«تو را جان هر كه دوست دارى، فضا بسته است و سرد و علاءالدّين به‏‌قدر كافى بد مى‌‏سوزد و بوى بد توليد مى‌‏كند.»
بايد برخيزم براى ريختن آب در آفتابه. ديگر وقتش است. دكتر رو كرد به تو:
«بابا! لااقل تو هم چيزى بگو كه نشان دهد معترضى! اينهمه تحمّل يعنى لازم‏ است؟ مقاومت تو از مقاومت اين سنگر در زير برف هم که بيشتر است.» گفتم:
«باز صد رحمت به اگزوزهاى شهر.» دكتر منظورم را نفهميد و گفت:
«جان تو اين بابا كار را يكسره كرده! يادت هست فرماندهٔ محور چند شب پيش براى سرزدن به نيروهاى اين پايگاه آمد و گفت: چند وقت ديگر مى‏‌رويم نقطهٔ رهايى تا از آن‏جا به لشكر صدّام حمله كنيم. تصوّر مى‏‌كنم‏ نقطهٔ رهايى اين بندهٔ خدا همين‏جاست!»
لبخندى زدم و در دلم گذشت: «بسوزد اين نقطهٔ رهايى!»
و اين هم خرناسهٔ سَرى خواب‏‌رفته بر يك پارچهٔ سفيد لوله‏‌شده.
چند دقيقهٔ ديگر آفتاب طلوع مى‏‌كند. فعلاً بايد بروم اين دوست همسنگر را براى نماز بيدار كنم... پارچه‌برسر رفت براى خروج از سنگر. بايد به دكتر مى‌‏گفتم: با قُرص‏‌هايى كه مى‌‏آورد، پماد ضدّ سوختگى هم بياورد.

🐽 از کتاب مشکی از اشک، خاطره و داستان جنگ، نوشتهٔ رضا شیخ محمدی، انتشار در 98/10 در کانال تلگرامیم: t.me/rSheikh/1945. نظر شما: t.me/qom44


برچسب‌ها: قزوین, کردستان, جبهه, دفاع مقدس
 |+| نوشته شده در  دوشنبه نهم دی ۱۳۹۸ساعت 22:21  توسط شیخ 02537832100  | 
حسرت‏

كاش رسم عشق مى‏‌آموختم‏ - بى‏‌ريا، بى‏‌ادّعا مى‏‌سوختم‏
چشم خود بر كوره‏راه دردها - بر خلاف ميل دل مى‏‌دوختم‏
كاشكى بر شانه‏‌هاى لحظه‏‌ها - توشه‏‌هاى ناب مى‏‌اندوختم‏
شعله‏‌اى را از وفا بر بام دل‏ - دست كم يك بار مى‏‌افروختم‏
كاشكى در اشتياقى شعله‏‌ور - بارها مى‏‌سوختم، مى‏‌سوختم‏

نيمۀ دى ۶۵، قزوین، حجرۀ ۱۰مدرسۀ شيخ‏‌الأسلام‏

 چاپ در مجلۀ اطلاعات هفتگی، شمارۀ؟؟


عتاب بى‏‌جواب‏

عتاب سخت كنيدم كه من جواب ندارم‏ - ز در جواب كنيدم، سر عتاب ندارم‏
ز متن حادثه تبعيدىِ حواشى شهرم‏ - چقدر مضطربم كز چه اضطراب ندارم‏
مگو كه قصّۀ دل را مگر به خواب ببينى‏ - كه من ز غصّه در اين شهر هيچ خواب ندارم‏
چنان ز حسرت اشك از دو چشم، گريه نمودم‏ - كه مدّتى است كه در ديده هيچ آب ندارم‏
ز بس به دلو تحسّر ز ديده اشك كشيدم‏ - يقين كنيد كه در چاه چشم، آب ندارم‏

 13 دی 65، جادّۀ اهواز، تهران (در مسير بازگشت از جبهه)

 

 رزم بى‏‌ترخيص!

سينه‏‌چاكان وطن، چاك از ستم بر داشتند - تير دشمن را عزيزى همچو گوهر داشتند
مرگ را مغلوب خود كردند و فاتح‏‌وار نيز - بعدِ مردن خنده بر لب نيك‏ منظر داشتند
چشمۀ مژگانشان را آتش دل بى‏‌اثر - سينه‏‌اى سوزان و زان سو ديده‏‌اى تر داشتند
آيۀ «أمّنْ يُجيبِ» نيمه‏‌شب‏‌هاشان گواست‏ - داعيان در نزد حق، خود حكم مُضطر داشتند
فكر كردى رزمشان ترخيص‏‌بردار است، نيست - توسن همّت جلو راندند تا سر داشتند
چشم بر در دارد ار «راضى» ز هجر روى اوست‏ - ورنه آن چابك‏‌سواران يار در بر داشتند
آذر 63

 
آب‏‌ياب!

تا درك زلال آب رفتند - با مركب التهاب رفتند
آنقدر به راه مطمئنّند - آهسته نه، با شتاب رفتند
پيداست كه اعتنا نكردند - يك لحظه به اضطراب، رفتند
با بينش آب‏‌يابِ خوبى‏ - بى‏‌واهمه از سراب رفتند
آنقدر به راحتى گذشتند - گفتم نكند به خواب رفتند
آن روز به قصد خودكفايى‏ - تا مركز آفتاب رفتند
منطقۀ عمّارلو حومۀ قزوین، 11 تیر 65

هم‏كلاسى‏‌هاى دلواپس!

اينقدر هم اين دلم رسوا نبود - از ميان عاشقان منها نبود
او حجاب حُجب را بر چهره داشت‏ - راستى اينقدر بى‏‌پروا نبود
من نگويم پيش از اين غافل نبود - بود آرى! اينقدر امّا نبود
من به جِد مى‏‌پرسم اين دل يك زمان‏ - در پناه موج اشك آيا نبود؟
اينكه اينك با كنار آمد كنار - آشنا با لهجۀ دريا نبود؟
هم‏كلاسى‏‌هاى او دلواپسند(1) - او مگر تا پیش از این با ما نبود؟
ديشب از من مى‏‌گرفتندش سراغ‏ - يك زمان با ما مگر يكجا نبود؟
با تو ديگر قهرم اى دل! تاكنون‏ - مشت تو پيش من اينسان وا نبود

دی 65

 پاورقی 1: این مصراع را در ذهن دوست شاعر قزوینی‌ام امیر عاملی حک شده بود و گهگاه یادآوری می‌کرد.

 

شعر سرزنش‏

چه شده گريه‏‌ام نمى‏‌گيرد؟ - پيش‏كش بيش! كم نمى‏‌گيرد
بارها ديده‏‌ام در اين دل شب‏ - ديده‏‌ام طرح نم نمى‏‌گيرد
با كه اين درد را بگويم هان؟ - از اقامت دلم نمى‏‌گيرد
چه شده ديده همصدا با دل‏ - ديگر اين بار دم نمى‏‌گيرد
ختم شد شعر سرزنش، امّا - گريه‏‌ام باز هم نمى‏‌گيرد

بهمن 65. قزوين، محفل دعاى كميل‏

 

 

عشق يك‌جانبه‏

دل دريايى من پشت به دريا مى‏‌كرد - بارها ديدمش از حادثه پروا مى‏‌كرد
چه بگويم؟ چه نگارم؟ كه نگارم به طلب‏ - عشق يك‌جانبه صد بار مهيّا مى‏‌كرد
چه بگويم؟ چه سرايم؟ كه سرايم را دل‏ - عرصۀ وسوسه و كاهلى و خامى كرد
بارها ديده‏‌ام اين ديده‏‌ام از فرط فراق‏ - دل به دريا زده، آشوب چو دريا مى‏‌كرد(3)

 
بيدارباش حضرت نور

چو آبشار، دل از التهاب سرشار است‏ - اگر غلط نكنم از حباب سرشار است‏
فصول چشم تو باران دائمى دارد - شگفت نيست كه خود از سحاب سرشار است‏
چه جذبه‏‌اى است خدايا كه وسعت سخنش‏ - هماره از لغت آفتاب سرشار است‏
مرا بگو گَه بيدارباش حضرت نور - هنوز ديده‏‌ام از طرح خواب سرشار است‏
مرا بگو كه به هنگام طردِ ترس هنوز - سكوتم از رگۀ اضطراب سرشار است‏
مرا بگو كه در اين فصلِ وصل(‏4) باز چرا - دلم ز فاصلۀ انتخاب سرشار است‏
ختام قصّه كنم، در سكوت محو شوم‏ - وگرنه درد دلم بى‏‌حساب سرشار است‏
چهارشنبه، 25 آذر 65، بيرون اهواز

  

 هُرهُرى‏‌مذهب!

شرمگينم، شرمسارم‏ - قصد آزردن ندارم‏
ناله‏‌ها در پرده گاهى‏ - مى‏‌تراود از سه‏‌تارم‏
گر ببخشاييد، امشب‏ - با شما افتاده كارم‏
كيستم من؟: ناشناسم - از كجايم؟: بى‏‌تبارم‏
گه گنهكارم; چو سنگم‏ - گه سبكبارم؛ غبارم‏
گاه مستم، مِى پرستم‏ - سرخوشم، در خود خمارم‏
گه چنان تالاب خاموش‏ - در سكوتى مرگبارم‏
گاه چون جوبار سركش‏ - پا به راهم، در گذارم‏
گه به ذهن ناسپاسم‏ - مى‏‌زند فكر فرارم‏
گاهگه در آستانش‏ - سر به زيرم، سر به دارم‏
گاه موج خشم و شهوت‏ - پيش رويم، در كنارم‏
گاه از فرط تدبّر - طُرفه مرد روزگارم‏
وقتتان را من گرفتم‏ - شرمگينم، شرمسارم!

 
ارسال برای مسابقۀ رادیو که مصراع اول را مطروحه داده بودند:
«هواخواه تواَم جانا و مى‏‌دانم كه مى‏‌دانى» - نشد ميلاد فجر آسان به ما اى دوست ارزانى‏
مبادا اى عزيز اى سالك راه امام عشق‏ - دهيم از دست اين ميراث خونين را به آسانى‏
12 بهمن 68 

 
رنجيده

ز ناهموارى اين جاده من همواره در رنجم‏ - من از تب، از تعب، از قهر سنگ خاره در رنجم‏
هواخواه سكوتم، همصدا با عنكبوتم من‏ - من از جيغ بنفش، از پرده‏‌هاى پاره در رنجم‏
ز قهقه‏‌خنده‏‌هاى سرخوش و مستانه نالانم‏ - ز هق‌هق‏‌گريۀ جمعيّت آواره در رنجم‏
منم مفتونِ «بايد طرح نو انداخت، گُل‏‌افشان» - من از «اينگونه» و «اينسان» و «ديگرباره» در رنجم‏
منم مجذوبِ رفتن، زودكوچيدن همين امشب‏ - من از «تا بعد» و «شايد وقت ديگر چاره» در رنجم‏

تكميل در 27 آبان 72

پاورقی‌ها کجاست؟ 97/9


برچسب‌ها: انقلاب ایران, جبهه, دفاع مقدس, شهادت
 |+| نوشته شده در  شنبه یکم خرداد ۱۳۸۹ساعت 21:3  توسط شیخ 02537832100  | 

۶۵/۱۱/۲۱ امروز سپاه قزوين به جبهه اعزام داشت. عصرهنگام‏ كاپشن خاكى‏‌رنگ جبهه‌‏ام را پوشيدم و ساك‌بردوش و عمّامه بر سر به اعزاميان پيوستم. در دقايق انتظار در محوّطهٔ حياط سپاه، على شكيب‏زاده از من عكسى گرفت كه بعدها در نمايشگاه‏‌هاى‏ مختلف در ذيل عنوان اعزام روحانيون به جبهه، در معرض ديد عموم قرار داد.
به اتّفاق آقايان: شيخ مظفّرالدّين منهجى، شيخ محسن كرمى، مظفّرى (طلبه‏ٔ ساكن مشهد) و برادرش، شكوفر (از برادران‏ سپاه)، حيدرى (راننده‏ٔ مهدى‌‏آبادى)، غلامعلى فلاّح (دوست‏ طلبه‌‏ام)، محمّدى (طلبه‏ٔ الموتى ساكن قم) و نورى (اهل‏ الموت) با يك دستگاه لندكروز از قزوين خارج شديم و به سمت‏ جبهه حركت كرديم.
در بين راه تصميم بر اين شد كه شب را در تاكستان، در منزل آیةالله سيّد حسن شالى - امام جمعه - بيتوته كنيم. زمستان بود و كُرسى‏ ايشان به راه!
حاج آقا جواد - فرزند روحانى آقاى شالى - چند قضيّهٔ جالب‏ از الهى‌‏شدن ملّت ايران بيان كرد؛ از جمله حلول روح يك شهيد در بدن برادرش و مصاحبه‏ٔ غيرمستقيم با مادرش كه قسمتى از آن، روى نوار كاست هم ضبط شده است!
۶۵/۱۱/۲۲ صبح حركت كرديم به سمت غرب. ظهر نماز جماعت را در مسجد سپاه بيجار، پشت سر شيخ محسن كرمى‏ خوانديم و نهار را همانجا خورديم و راه افتاديم. از ديواندره كه‏ گذشتيم، ماشينمان خراب شد و يك متر هم جلو نرفت. به ناچار تا سقّز، بوكسلش كردند. شب را در سپاه سقّز خوابيديم. ۶۵/۱۱/۲۳ ٌبه بانه رسيديم. شب‏‌هنگام نصراللّهى - فرمانده‏ى‏ سپاه بانه - شمائى از وضعيّت منطقه برايمان ترسيم كرد:
در شهر بانه ۳۳هزارنفر و در ۲۰۵ روستاى آن ۳۷هزارنفر ساكنند كه اغلبشان شافعى‌‏مذهبند. اين منطقه ۴۰ تا ۴۵ كيلومتر با عراق، مرز مشترك دارد. رژيم طاغوت جهت اغفال جوانان كردستان‏ سرمايه‌‏گزارى ويژه‏‌اى نمود و بزرگترين «كاخ جوانان» را در مهاباد بنا كرد. در حال حاضر ماجرا برعكس شده است و بزرگترين نماز جمعهٔ استان در بانه تشكيل مى‌‏شود.
بانه نزديكِ ۶۰۰ شهيد تقديم انقلاب نموده است كه ۵۰ تن از آنان‏ روحانى بوده، به دست ضدّانقلابيّون شهيد شده‏‌اند. قبل از پيروزى انقلاب، آقاى خلخالى و مرحوم شاه‏آبادى در اين شهر تبعيد بودند.
در سال 59 شيخ جلال حسينى (برادر عزّالدّين حسينى معروف)رئيس كميته شد و همراه با عدّه‏اى «ماموستا» (روحانى كُرد)گروهى را تحت عنوان «خِبات» (خِه‏بات) بنيانگذارى كرد كه در لباس مذهب به كشتار جوانان حزب‏اللّهى پرداختند.
دموكرات‏ها نيز گُردانى تحت عنوان «هيز81وردى» مركّب از 30 الى 80 نفر تشكيل دادند (هيز=گردان) كه رهبرشان «رحمن‏ سيبيل» 6 ماه در فرانسه آموزش تخريب ديده بود. در سال 64 مين‏ در دست اين فرد منفجر شد و دو دستش قطع و دو چشمش كور شد. كار اين گُردان، مين‏گذارى در جادّه‏ها بود. «على‏يار» مرد شماره‏ى دوى دموكرات‏ها بعد از قاسملو بود كه‏ سال گذشته كشته شد.
مرام حزب كومُله، كمونيستى و ماركسيستى است و از طريق‏ دختران بدنامى كه در اختيار دارند، جوانان را جذب تشكيلات‏ خود مى‏كنند.
جمعه 24/11/65 من و دوست روحانيم غلامعلى فلاّح به‏ پاسگاه عبّاس‏آباد اعزام شده‏ايم. پاسگاه فوق به همراه چند پاسگاه ديگر، خودْ زير نظر سپاه بانه است و پايگاه‏هاى متعدّدى‏ را هم زير نظر دارد.
شب‏هنگام در مسجد براى برادران سرباز، بسيج و ژاندارمرى‏ اقامه‏ى نماز جماعت و سخنرانى نمودم و شام را مهمان چند ستوان‏دوى ژاندارمرى بودم. بعد از شام در جوانب مختلف‏ گفتگو كرديم كه يكى از آن‏ها سلسله مراتب ژاندارمرى و ارتش بود كه به گفته‏ى اين برادران از اين قرار است:
«جوانمرد، سرباز صفر، سرباز يكم، سرجوخه، گروهبان‏3، گروهبان‏2، گروهبان‏1، استوار2، استوار1، ستوان‏يار3، ستوان‏يار2، ستوان‏يار1، ستوان‏3، ستوان‏2، ستوان‏1، سروان، سرگرد، سرهنگ‏2، سرهنگ‏تمام، سرتيپ، سرلشكر، سپهبد، ارتشبد»
دو درجه‏ى اخير در ارتش جمهورى اسلامى ايران وجود ندارد.
25/11/65 آقاى فلاّح به پايگاه ولى‏آباد رفت و من تنها ماندم. اينجا در اتاق كوچك تبليغات، با نوجوان سپيدمويى به نام «سيّد سجّاد موسوى» آشنا شدم. پسر زرنگ و فعّالى كه صداى زيبايى‏ هم دارد. از ديشب دچار سرماخوردگى شديد شده‏ام. امروز سرگرم خواندن داستان «راه بيكرانه» نوشته‏ى ناصر ايرانى‏ هستم. در طول مسافرت هم كتاب «فنون قصّه‏نويسى» ناصر ايرانى‏ را كه با خود از قزوين آورده‏ام، با ولع تمام مى‏خوانم و غلامعلى‏ فلاّح مى‏خندد و مى‏گويد:
«يعنى اين همه راه را كوبيده‏اى و آمده‏اى كه داستان بخوانى؟ اين‏ كار را در پشت جبهه هم كه مى‏توانستى بكنى!»شب، سرماخوردگى‏ام تشديد شد و به اوج خود رسيد.
26/11/65 بعد از ظهر با مينى‏بوس به بانه برگشتم.
27/11/65 امروز در تبليغات سپاه بانه برنامه‏ى نماز جماعت و سخنرانى داشتم.
28/11/65 صبح آقاى شكوفر توبيخم كرد كه چرا پاسگاه را رها كرده و به بانه آمده‏ام. دوباره به عبّاس‏آباد بازگشتم و اين بار به يكى‏ از پايگاه‏هاى زيرنظر عبّاس‏آباد به نام «خورى‏آباد» رفتم كه بر فراز روستايى به همين نام قرار دارد. از سوى واحد تبليغات، فيلم‏ «پرونده» ساخته‏ى صبّاغزاده و با نقش‏آفرينى فرامرز قريبيان را براى بچّه‏هاى پايگاه نمايش دادند.
بعد از ظهر، پس از دادنِ درس قرآن به بچّه‏ها از آنجا كه ابراز كردم‏ كه دستى در هنر خوشنويسى و ديوارنويسى دارم، همراه با دو نفر مسلّح در روستا گردش كرديم تا ديوارى براى نوشتن شعار پيدا كنم و در فرصت مناسب با آوردن لوازم كار يك جمله‏ى انقلابى‏ بنويسم.
ديوار مدرسه براى اين منظور مناسب تشخيص داده شد. سرى‏ هم به خود مدرسه زدم و با معلّم روستا به نام «طاهر صديقى» -كه سرِ كلاس مشغول درس‏دادن به بچّه‏ها بود - ملاقات كردم. بعد به مسجد روستا رفتم و با خادم مسجد و تنى چند از بچّه‏هاى كُرد ديدار نمودم.
29/11/65 صبح به همراه چند نفر مسلّح به مدّت يك ساعت‏ مسافتِ چندكيلومترى پايگاه خورى‏آباد تا پاسگاه عبّاس‏آباد را پياده‏روى كردم و بعد از ظهر نيز پس از يك ساعت راهپيمايى، دوباره به پايگاه محلّ استقرارم باز گشتم.
جمعه 1/12/65 به همراه دو نفر مسلّح و در حالى كه عمامه بر سر داشتم، از پايگاهمان بر فراز تپّه پايين آمدم و پس از طىّ دامنه، در پايين تپّه به روستاى خورى‏آباد رفتم. وارد مسجد شدم و در مراسم نماز جمعه‏ى اهل تسنّن شركت جستم. ماموستاى ده به نام‏ ملاّمحمّد از روى كتاب، رو به جمعيّت و به زبان كردى خطبه‏ مى‏خواند. خطبه‏ى دوم را به زبان عربى خواند و بعد نماز جمعه‏ شروع شد. در حال قيام دست روى دست نهادند و بين حمد و سوره دعاى مخصوصى خواندند و بعد از حمد آمين گفتند.
بعد از نماز سر را به جانب راست و چپ گرداندند و سپس ناگهان‏ با 180 درجه تغيير جهت، پشت به قبله نشستند. ساعت ديوارى‏ مسجد كه غروب‏كوك بود، هفت را نشان مى‏داد!
بعد از نماز با ماموستا دست دادم و با ايشان قدم‏زنان از مسجد خارج شديم. مرا به منزلش دعوت كرد. واردِ منزل محقّرى شديم‏ كه متعلّق به ماموستاى روستا است; هر كه باشد. يك دستگاه‏ بخارى در وسط اتاق، انتشار حرارت مى‏كرد. چرخ خيّاطى بزرگى‏ در گوشه‏ى اتاق آرميده بود. پشتم رّا به رد.يف متّكاهايى كه در اتاق‏ روى هم گذاشته بودند، چسباندم. دو فرد مسلّحى كه همراهيم‏ مى‏كردند هم نشستند.
پسر ملاّمحمّد كه جوان ظاهرالصّلاحى به نظر مى‏رسيد، خوش‏آمد گفت و زن ملاّ نيز در حالى كه سينى چاى را تحويل‏ دست‏هاى پسرش مى‏داد، از ما استقبال كرد. دو ساعت در آن اتاق‏ با ماموستا بسر بردم و با هم مباحثه‏ى علمى داشتيم. از ايشان‏ سؤال كردم:
«در كتاب احكام شما ديده‏ام كه شما لمس‏كردن مرد، بدنِ زنى را كه بر او حلال است و بالعكس، موجب بطلان وضو دانسته‏ايد. تعبيرتان اين است: لمس الرّجل جسدَ امرأتِه الّتى تحلّ عليه و بالعكس. آيا چنين است.» گفت:
«بلى! ما اين حكم را از تعبير لمَستُمُ النّسأ در سوره‏ى نسأ، آيه‏ى‏ 43 برداشت كرده‏ايم و معتقديم كه منظور از لمس، همان لمس‏ بدن است. در حالى كه شما اين فعل را به معنى نزديكى جنسى‏ معنا مى‏كنيد و لمَسْتُم را به معنى جامَعتُم در نظر مى‏گيريد.»
پرسيدم: «آيا شما مسح دو گوش (مسْحُ‏الأذُنين) را جزِ وضو مى‏دانيد؟»
گفت: «مستحب مى‏دانيم. بد نيست بدانيد كه ما در حال سفر، شستن پا را كه از نظر ما امرى لازم در وضوست، تبديل مى‏كنيم به مسح از روى جوراب; تا براى مسافر تخفيفى قائل شده باشيم! در واقعْ‏ غَسل‏الرِّجليْن را به مسحُ‏الخُفّ بدل مى‏كنيم.» سؤال كردم:
«نظرتان راجع به امام زمان(عج) چيست؟» گفت:
«ما هم چون شما بر اين باوريم كه امام زمانى خواهد آمد; امّا به‏ زنده‏بودن فعلى‏اش قائل نيستيم. ولى معتقديم از نسل حسن(ع) و حسين(ع) خواهد بود.»
2/12/65 امروز من يك رضا شيخ‏محمّدى خوشنويسم و نه‏ طلبه. در حالى كه سرماى زمستان كردستان را با به تن‏كردن اوركت‏ خاكى‏رنگ جبهه كه سال گذشته «صادق آقايى» برايم تهيّه كرد، پس مى‏زنم، در سطح روستاى «خورى‏آباد» گردش مى‏كنم تا جايى را براى نوشتن ديوار با رنگ پلاستيك انتخاب كنم. در نهايتْ بالاى شيروانى مدرسه‏ى روستا را براى اين منظور مناسب‏ تشخيص مى‏دهم. يك‏تنه مى‏روم آن بالا و در هواى سرد، مشغول‏ كار مى‏شوم و با خطّ تزئينى و به قطر حدود 20 سانتى‏متر اين‏ جمله‏ى كُردى را مى‏نويسم: «شه‏ر شه‏ر تا سه‏ر كه‏وتن» كه معنايش «جنگ جنگ تا پيروزى» است. بعد روى ديوار سيمانى مدرسه مى‏نويسم:
«مِرْدن بو ئه‏مريكا»يعنى: «مرگ بر آمريكا» در زبان كُردى بعد از هر حرف فتحه‏دار «حرف هأ» نوشته‏ مى‏شود.
شعارهاى زير را هم براى نوشتن در جاهاى مناسب، آماده دارم:
«بژى ئيسلام تا ئه‏به‏د» يعنى: «اسلام تا ابد زنده باد!»
نيز: «شيعه، سنّى فرقى نيه، رهبر فقط خمينيه»، «مرگ بر دمكرات‏ و كومله و خه‏بات»، «ما مرد جنگيم» (امام خمينى)، «جنگ جنگ‏ تا رفع فتنه در عالم»، «صدّام رفتنى است» (امام خمينى) و «كربلا! سپاه مهدى(عج) مى‏آيد.»
4/12/65 با مظفّر صديقى كه از بچّه‏هاى كرد و اهل‏تسنّنِ‏ روستاى خورى‏آباد است و به او تعلّق خاطر پيدا كرده‏ام، قدم‏ زديم و آدرسش را در دفتر يادداشتم نوشت:
كردستان، بانه 32100120، برسد به دست مظفّر صديقى‏ 5/12/65 ٌ امروز با يك دستگاه لندرور و با تجهيزات پخش فيلم‏ سينمايى به وسيله‏ى ويدئوى بتاماكس، در مسير بانه تا سردشت، به پايگاه‏هاى متعدّدى سر زديم تا فيلم برايشان پخش كنيم و من‏ هم در فرصت مقتضى برايشان سخنرانى كنم. به پاسگاه «كوخان» در مسير بانه - سردشت رفتيم. در مسير نوار «شهادت» شيخ حسين انصاريان را گوش كردم و اين دو بيت را از ايشان فرا گرفتم:
گر معرفت دهندت بفروش كيميا را - ور كيميا دهندت بى‏معرفت گدايى‏
نيز:
يك دوبيتى وقت مردن گفت افلاطون ‏و مُرد - حيف دانامُردن و صد حيف نادان زيستن!
بعد از ظهر در بين بانه و سردشت و پس از گذر از پاسگاه‏ يعقوب‏آباد، به پاسگاه «بوالحسن» رفتيم كه در نزديكى روستايى‏ به همين نام و در حدود 25 كيلومترى بانه قرار دارد. بچّه‏هاى اين‏ پايگاه كه قريب 13 نفر بودند، جمع شدند تا فردِ تبليغات‏چىِ‏ همراه ما برايشان فيلم سينمايى پخش كند. فيلم «قطار مرگبار»براى اين نوبت در نظر گرفته شده بود كه به نمايش درآمد. سپس‏ نماز جماعت را اقامه كرديم و من هم 5 دقيقه براى آنان سخنرانى‏ كردم. بعد هم غذا صرف كرديم.
بعد از ظهر به روستاى «آلوت» رفتيم. سپاه در بالاى يك تپّه، پايگاهى احداث كرده است. در پايگاه با فردى به نام «اسلامى» با نام مستعار «دكتر بِنكِيْسى» آشنا شدم. او 25 سال سن دارد; ولى‏ بسيار شكنجه‏ديده است. پايش را در ساواك سوزانده‏اند و از 12 سالگى در بيمارستان كار مى‏كرده است. وى اهل زنجان و ساكن‏ مشهد است. مى‏گفت:
«عجيب است! ما به آقاى خامنه‏اى رئيس جمهور نامه مى‏نويسيم‏ و مى‏بينيم كه جوابش مى‏آيد! پس حاكمِ اين مُدلى هم داريم! پس‏ ما خواب بوديم كه در زمان شاه، آنهمه به ما ظلم مى‏شد. ما بى‏خبرها هم گمان مى‏كرديم شاه نمى‏تواند ظلم نكند! در مدّتى كه‏ در بيمارستان كار مى‏كردم، به من مى‏گفتند: بايد طورى زمين را بشويى و برّاق و پاكيزه كنى كه عكست روز موزائيك‏ها بيفتد! آخر چرا؟»در پايگاه مزبور و با حضور دكتر بنكيسى، قرائت نماز را از بچّه‏هاى پايگاه پرسيدم و به ترتيب خواندند. دو نفر از آنها از برادران اهل‏سنّت بودند. آنان نيز قرائتشان را به من تحويل دادند; ولى همانند حالت نماز، بعد از قرائت حمد، آمين گفتند و به جاى‏ تشهّد، ذكرى به نام تحيّت خواندند. چند مورد اشكال در بچّه‏ها وجود داشت كه ازشان خواستم اصلاح كنند: از جمله به جاى‏ «الْعمتَ» بگويند: «اَنعمتَ». و «غيرالمضغوب» و «غيرالمقلوب» را به «غيرالمغضوب» و «نستقين» را به «نستعين» تبديل كنند!
شب به پايگاه «كيورو» رفتيم. رودخانه‏ى مرزى و كوهستان‏ها و تپّه‏هاى خاك عراق ديده مى‏شد. در مسجد روستا براى عدّه‏اى از برادران پايگاه و نيز بروبچّه‏هاى مهندسى، رزمى نماز جماعت‏ خواندم و بين‏الصّلوتين براى برادران پايگاه كه عدّه‏اى از آنها اهل‏سنّت بودند، پيرامون آيه‏ى «واذكُروا اذْ أنتُمْ قليل‏ مستضعفون»(6) به مدّت نيم ساعت سخنرانى كردم.
6/12/65 صبح از روستاى «كيورو» به سمت روستاى «بَردَرَش»حركت كرديم و بدون توقّف طولانى، عازم پايگاه «زِلِه» - آخرين‏ روستاى ايران در اين منطقه - شديم. ارتفاع «گومو»ى عراق‏ مشهود بود. اين ارتفاع، جزِ اهداف عمليّات والفجر9 بود. از بالاى پايگاه، آن دورها قاچاقچيانى كه كارشان داد و ستد كالاى‏ قاچاق بين ايران و عراق بود، ديده مى‏شدند. در فاصله‏ى كمى از پايگاه جمع كثيرى از كُردهاى روستا، بارهاى بسته‏بندى‏شده‏اى را روى قاطرها مى‏نهادند و آماده‏ى حركت بودند.
در روستاى «زِله» فيلم سينمايى «نينوا» ساخته‏ى حوزه‏ى هنرى‏ سازمان تبليغات اسلامى و به كارگردانى «رسول ملاّقلى‏پور» را براى بچّه‏هاى پايگاه پخش كرديم.

برگرفته از کتاب مشکی از اشک، چاپ موءسسهء فرهنگی هنری شهید آوینی، صفحه ۹۳ تا ۱۱۲


برچسب‌ها: انقلاب ایران, جبهه, دفاع مقدس, مقام معظم رهبری
 |+| نوشته شده در  یکشنبه شانزدهم دی ۱۳۷۵ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
  بالا