شیخاص!
|
||
دنیای یک شیخ خاص |
نيم ساعت مانده به موعدى كه قرار است كترى را از روى علاءالدّين بردارى و در آفتابهٔ زردرنگ سنگر، آب جوش بريزى.
در پرتو نور فانوسى كه پتپت مىسوزد و بوى بدش، بوى بد ديگرى را مىتاراند، فرصت دارى براى نامهنگارى. خيالت كه از خواندن نماز شب و نماز صبح راحت باشد، وقت خوبىست براى درددلكردن با شاگردمدرسهاىات «جعفرخانى» كه از وقتى فهميده كت و شلوار شيك معلّمى را كنار گذاشته و لباس خاكىرنگ بسيجى پوشيدهاى، دوبار برايت از شهر نامه پست كرده. بايد ممنون باشى از واحد تعاون كه اگر زحمتِ رساندن نامهها را به سنگرهاى كوچك متحمّل نشود و تو را از اوضاع شهر و مدرسه باخبر نكند، دلت در اين فضاى بسته مىپوكد.
«جعفرخانى» آن سفر برايت نوشت كه شهرْ هوايش آزاد ولى دلگير است و مدرسه در غياب شما سوت و كور و دل بچّهها و همكاران معلّمتان پيش شماست. و افزوده بود:
«خوشا به حالتان كه در جبههايد و مجبور به تماشاى ماشينهاى آخرينسيستم نيستيد كه اگزوزهايشان را مىگيرند سمت بسيجىها و با اهانت سياهشان، سفيدى چفيهها را دودى مىكنند.»
و تو اينك بر پهنهٔ كاغذ سفيدى كه همان تعاون لشكر براى نگارش نامه در اختيارت گذاشته، مىنويسى:
«جعفرخانى! نكند از اينكه ديگر معلّمتان نيستم، در پوستت نمىگنجى ناقلا! اينجا در بالاى اين تپّه در كردستان، بچّههايى در سنّ و سال تو به نوبت نگهبانى مىدهند و من در سنگر كادرِ گُردانم و اگر رزم از من برنمىآيد، مىتوانم كلاس درس اكابر بگذارم براى پيرمردهاى اينجا يا كلاس تقويتى براى نوجوانان. كلاس قرآن را قرار شده روحانى همسنگرم تقبّل كند كه تا دورهٔ بيست روزهٔ مأموريتش به اتمام نرسد و اینجا را ترک نکند، در گذاشتنِ اين كلاس و امامت جماعت از او پيشى نخواهم گرفت. التماس دعا پسر! دعا كن بچّههاى ما در اين زمستان گزندهٔ آخر بهمن ۶۵ در بالاى اين تپّه سرما نخورند.»
دكتر رفته بهدارى تا چند حبّه قُرص مورد احتياج بچّههاى پايگاه را بياورد. قبل از رفتن لبخند شرارتآميزى زد و گفت:
«ما كه رفتيم فضاى آزاد! شما قدرى اينورتر بنشين كه روبروى اين بندهٔ خدا نباشى!» يك لحظه ياد نامهٔ جعفرخانى افتادم و ناخواسته در ذهنم به جاى بندهٔ خدا، اگزوز گذاشتم.
سنگرِ ساختهشده از كيسههاى شن، زير برف سنگينى كه تپّه را زير گرفته، چه مقاومتى مىكند!
اينجا ارتفاعى است مُشرف بر روستای خوریآباد بانه و ده دقيقه مانده به طلوع آفتاب. جعفرخانى در آخرين نامهاش از تو با عنوان «معلّم صبورم!» ياد كرد؛ با ذکر چند خاطره از ايّامى كه در قزوين پاى دكلمههايت در كلاس ادبيّات نشسته بود. او براى اثبات درصد بالاى تحمّلت در كلاس، پرده از این راز برداشته كه توى كلاس براى سربهسرگذاشتن با همشاگردىهايش با لولهخودكار، ماش به پشت گوششان شلّيك مىكرده و گاهى لوله خودكار را با فشاردادن روى پوست پرتقال، مسلّح مىکرده! پس بنويس:
«خدا ببخشدت شيطانپسر! اگر این که نوشتهاى، نامش اعتراف است، پس چرا اينقدر دير؟ شوخى كردم به دل نگير! شما بچّههاى خوبى بوديد و دردسرى براى ما نداشتيد و زير يك اتاقبودن باهتان آزاردهنده نبود. در آن ايّام برايتان از حافظ و سعدى مىگفتم و هنوز جبهه را نديده بودم و دور و برم فقط شعر بود و ادبيّات يا آدمهايى كه عين من فكر مىكردند. آدم بايد بزند بيرون و با آدمهاى جورواجور همسفر شود تا ببيند دنيا دست كيست. من در اينجا با دو قشر از اقشار جامعه آشنا شدم.
راستى از «نيلى» چه خبر؟ هنوز آيا بلد نيست آكُلاد بكشد؟ همكارم در دبيرستان كه معلّم رياضىست، بابت اين ناتوانى، «نيلى» را جريمه كرده بود.
خرناسهٔ اين دوست همسنگر ما كه تخت گرفته خوابيده، موزيك متن نامهٔ من است. براى نماز صبح بيدارش خواهم كرد. از «لالوها» خبر داری؟ عجب فيلمى بود اين آدم! هفتخط كه مىگويند، او بود حقّاً! ناقلا يك بار يك ابرويش را تراشيده و با همان وضع آمده بود مدرسه! مدرسه را با این حرکتش منفجر کرد. معلّمها همه از دستش عاصى بودند.»
راست مىگويد جعفرخانى! من مجسّمهٔ صبر بودم. هيچ دست روى اين «لالوها» بلند نكردم. يك بار در آزمايشگاه، محتويات ارلِن را خالى كرد روى لباس همشاگردىاش و پشتبندش چراغ الكلى را گرفت زير سيبيل اون یکى. معلّم شيمى مفصّل كُتكش زد!
«جعفرخانی جان! بوى آمونياك اگر بگذارد، راحتتر میتوانم از آنوقتها بگويم كه در مدرسه تغذيهٔ رايگان میدادند. اوايلش چيزهاى مرغوب مىدادند و بعد كمكم زدند به نان و خرما و چيزهاى معمولیتر. بچهها از پنيرهايى كه بهشان مىدادند، بهعنوان واكس کفش استفاده مىكردند. بوى بدى داشت. پيفپيف!»
هفتهٔ قبل پيش خودم فكر كردم خوب است يك شعر نو بگويم و روى كاغذ بنويسم و بگذارم سينهٔ ديوار؛ دقيقاً در جايى كه نگاه دوستان همسنگر بهش بخورد. يك تكّه كاغذ كه حاجآقا رويش احاديثى براى قرائت در صف صبحگاه در لزوم رعايت حقّ همسايه نوشته بود، برداشتم و پشتش نوشتم:
«آتش بگيرد گرانيگاهت / «تاول» مىكنى / به عذابم مىنشانى»
و كاغذ را آويختم به سينهٔ سنگر.
صبح برخاستيم و كاغذ را همه ديدند و باز انگار نه انگار. دكتر گفت:
«حاجى! تا جايى كه خبر دارم شما در كتابهايتان خواندهايد كنايهگويى چيست؟ اين معلّم بينواى ما از هر راه زده منظورش را به شما برساند، نگرفتهايد و آخرش زده به كنايه و باز هم انگار نه انگار! آقا ملاحظه بكنيد خب!» حاجی گوشش را خاراند و گفت:
«امروز ناهار چه مىدهند؟ ول كن اين حرفها را!» دكتر گفت:
«با ولكردن كه كار درست نمىشود.» بحث را به سمت موضوع دلخواه او عوض كردم و گفتم:
«امروز مايليد شما غذا را بگيريد؟ كارى ندارد به جان مولا. سه بشقاب برداريد و برويد از ماشين حامل ديگ غذا براى سه نفر غذا بگيريد.» گفت:
«از كنايه كه گفتى، چيزى يادم نمىآيد. مگر شما دكترها درسهاى دبيرستانتان يادتان مىآيد؟» دكتر گفت:
«تو را جان هر كه دوست دارى، فضا بسته است و سرد و علاءالدّين بهقدر كافى بد مىسوزد و بوى بد توليد مىكند.»
بايد برخيزم براى ريختن آب در آفتابه. ديگر وقتش است. دكتر رو كرد به تو:
«بابا! لااقل تو هم چيزى بگو كه نشان دهد معترضى! اينهمه تحمّل يعنى لازم است؟ مقاومت تو از مقاومت اين سنگر در زير برف هم که بيشتر است.» گفتم:
«باز صد رحمت به اگزوزهاى شهر.» دكتر منظورم را نفهميد و گفت:
«جان تو اين بابا كار را يكسره كرده! يادت هست فرماندهٔ محور چند شب پيش براى سرزدن به نيروهاى اين پايگاه آمد و گفت: چند وقت ديگر مىرويم نقطهٔ رهايى تا از آنجا به لشكر صدّام حمله كنيم. تصوّر مىكنم نقطهٔ رهايى اين بندهٔ خدا همينجاست!»
لبخندى زدم و در دلم گذشت: «بسوزد اين نقطهٔ رهايى!»
و اين هم خرناسهٔ سَرى خوابرفته بر يك پارچهٔ سفيد لولهشده.
چند دقيقهٔ ديگر آفتاب طلوع مىكند. فعلاً بايد بروم اين دوست همسنگر را براى نماز بيدار كنم... پارچهبرسر رفت براى خروج از سنگر. بايد به دكتر مىگفتم: با قُرصهايى كه مىآورد، پماد ضدّ سوختگى هم بياورد.
🐽 از کتاب مشکی از اشک، خاطره و داستان جنگ، نوشتهٔ رضا شیخ محمدی، انتشار در 98/10 در کانال تلگرامیم: t.me/rSheikh/1945. نظر شما: t.me/qom44
كاش رسم عشق مىآموختم - بىريا، بىادّعا مىسوختم
چشم خود بر كورهراه دردها - بر خلاف ميل دل مىدوختم
كاشكى بر شانههاى لحظهها - توشههاى ناب مىاندوختم
شعلهاى را از وفا بر بام دل - دست كم يك بار مىافروختم
كاشكى در اشتياقى شعلهور - بارها مىسوختم، مىسوختم
نيمۀ دى ۶۵، قزوین، حجرۀ ۱۰مدرسۀ شيخالأسلام
چاپ در مجلۀ اطلاعات هفتگی، شمارۀ؟؟
عتاب بىجواب
عتاب سخت كنيدم كه من جواب ندارم - ز در جواب كنيدم، سر عتاب ندارم
ز متن حادثه تبعيدىِ حواشى شهرم - چقدر مضطربم كز چه اضطراب ندارم
مگو كه قصّۀ دل را مگر به خواب ببينى - كه من ز غصّه در اين شهر هيچ خواب ندارم
چنان ز حسرت اشك از دو چشم، گريه نمودم - كه مدّتى است كه در ديده هيچ آب ندارم
ز بس به دلو تحسّر ز ديده اشك كشيدم - يقين كنيد كه در چاه چشم، آب ندارم
13 دی 65، جادّۀ اهواز، تهران (در مسير بازگشت از جبهه)
رزم بىترخيص!
سينهچاكان وطن، چاك از ستم بر داشتند - تير دشمن را عزيزى همچو گوهر داشتند
مرگ را مغلوب خود كردند و فاتحوار نيز - بعدِ مردن خنده بر لب نيك منظر داشتند
چشمۀ مژگانشان را آتش دل بىاثر - سينهاى سوزان و زان سو ديدهاى تر داشتند
آيۀ «أمّنْ يُجيبِ» نيمهشبهاشان گواست - داعيان در نزد حق، خود حكم مُضطر داشتند
فكر كردى رزمشان ترخيصبردار است، نيست - توسن همّت جلو راندند تا سر داشتند
چشم بر در دارد ار «راضى» ز هجر روى اوست - ورنه آن چابكسواران يار در بر داشتند
آذر 63
آبياب!
تا درك زلال آب رفتند - با مركب التهاب رفتند
آنقدر به راه مطمئنّند - آهسته نه، با شتاب رفتند
پيداست كه اعتنا نكردند - يك لحظه به اضطراب، رفتند
با بينش آبيابِ خوبى - بىواهمه از سراب رفتند
آنقدر به راحتى گذشتند - گفتم نكند به خواب رفتند
آن روز به قصد خودكفايى - تا مركز آفتاب رفتند
منطقۀ عمّارلو حومۀ قزوین، 11 تیر 65
همكلاسىهاى دلواپس!
اينقدر هم اين دلم رسوا نبود - از ميان عاشقان منها نبود
او حجاب حُجب را بر چهره داشت - راستى اينقدر بىپروا نبود
من نگويم پيش از اين غافل نبود - بود آرى! اينقدر امّا نبود
من به جِد مىپرسم اين دل يك زمان - در پناه موج اشك آيا نبود؟
اينكه اينك با كنار آمد كنار - آشنا با لهجۀ دريا نبود؟
همكلاسىهاى او دلواپسند(1) - او مگر تا پیش از این با ما نبود؟
ديشب از من مىگرفتندش سراغ - يك زمان با ما مگر يكجا نبود؟
با تو ديگر قهرم اى دل! تاكنون - مشت تو پيش من اينسان وا نبود
دی 65
پاورقی 1: این مصراع را در ذهن دوست شاعر قزوینیام امیر عاملی حک شده بود و گهگاه یادآوری میکرد.
شعر سرزنش
چه شده گريهام نمىگيرد؟ - پيشكش بيش! كم نمىگيرد
بارها ديدهام در اين دل شب - ديدهام طرح نم نمىگيرد
با كه اين درد را بگويم هان؟ - از اقامت دلم نمىگيرد
چه شده ديده همصدا با دل - ديگر اين بار دم نمىگيرد
ختم شد شعر سرزنش، امّا - گريهام باز هم نمىگيرد
بهمن 65. قزوين، محفل دعاى كميل
عشق يكجانبه
دل دريايى من پشت به دريا مىكرد - بارها ديدمش از حادثه پروا مىكرد
چه بگويم؟ چه نگارم؟ كه نگارم به طلب - عشق يكجانبه صد بار مهيّا مىكرد
چه بگويم؟ چه سرايم؟ كه سرايم را دل - عرصۀ وسوسه و كاهلى و خامى كرد
بارها ديدهام اين ديدهام از فرط فراق - دل به دريا زده، آشوب چو دريا مىكرد(3)
بيدارباش حضرت نور
چو آبشار، دل از التهاب سرشار است - اگر غلط نكنم از حباب سرشار است
فصول چشم تو باران دائمى دارد - شگفت نيست كه خود از سحاب سرشار است
چه جذبهاى است خدايا كه وسعت سخنش - هماره از لغت آفتاب سرشار است
مرا بگو گَه بيدارباش حضرت نور - هنوز ديدهام از طرح خواب سرشار است
مرا بگو كه به هنگام طردِ ترس هنوز - سكوتم از رگۀ اضطراب سرشار است
مرا بگو كه در اين فصلِ وصل(4) باز چرا - دلم ز فاصلۀ انتخاب سرشار است
ختام قصّه كنم، در سكوت محو شوم - وگرنه درد دلم بىحساب سرشار است
چهارشنبه، 25 آذر 65، بيرون اهواز
هُرهُرىمذهب!
شرمگينم، شرمسارم - قصد آزردن ندارم
نالهها در پرده گاهى - مىتراود از سهتارم
گر ببخشاييد، امشب - با شما افتاده كارم
كيستم من؟: ناشناسم - از كجايم؟: بىتبارم
گه گنهكارم; چو سنگم - گه سبكبارم؛ غبارم
گاه مستم، مِى پرستم - سرخوشم، در خود خمارم
گه چنان تالاب خاموش - در سكوتى مرگبارم
گاه چون جوبار سركش - پا به راهم، در گذارم
گه به ذهن ناسپاسم - مىزند فكر فرارم
گاهگه در آستانش - سر به زيرم، سر به دارم
گاه موج خشم و شهوت - پيش رويم، در كنارم
گاه از فرط تدبّر - طُرفه مرد روزگارم
وقتتان را من گرفتم - شرمگينم، شرمسارم!
ارسال برای مسابقۀ رادیو که مصراع اول را مطروحه داده بودند:
«هواخواه تواَم جانا و مىدانم كه مىدانى» - نشد ميلاد فجر آسان به ما اى دوست ارزانى
مبادا اى عزيز اى سالك راه امام عشق - دهيم از دست اين ميراث خونين را به آسانى
12 بهمن 68
رنجيده
ز ناهموارى اين جاده من همواره در رنجم - من از تب، از تعب، از قهر سنگ خاره در رنجم
هواخواه سكوتم، همصدا با عنكبوتم من - من از جيغ بنفش، از پردههاى پاره در رنجم
ز قهقهخندههاى سرخوش و مستانه نالانم - ز هقهقگريۀ جمعيّت آواره در رنجم
منم مفتونِ «بايد طرح نو انداخت، گُلافشان» - من از «اينگونه» و «اينسان» و «ديگرباره» در رنجم
منم مجذوبِ رفتن، زودكوچيدن همين امشب - من از «تا بعد» و «شايد وقت ديگر چاره» در رنجم
تكميل در 27 آبان 72
پاورقیها کجاست؟ 97/9
۶۵/۱۱/۲۱ امروز سپاه قزوين به جبهه اعزام داشت. عصرهنگام كاپشن خاكىرنگ جبههام را پوشيدم و ساكبردوش و عمّامه بر سر به اعزاميان پيوستم. در دقايق انتظار در محوّطهٔ حياط سپاه، على شكيبزاده از من عكسى گرفت كه بعدها در نمايشگاههاى مختلف در ذيل عنوان اعزام روحانيون به جبهه، در معرض ديد عموم قرار داد.
به اتّفاق آقايان: شيخ مظفّرالدّين منهجى، شيخ محسن كرمى، مظفّرى (طلبهٔ ساكن مشهد) و برادرش، شكوفر (از برادران سپاه)، حيدرى (رانندهٔ مهدىآبادى)، غلامعلى فلاّح (دوست طلبهام)، محمّدى (طلبهٔ الموتى ساكن قم) و نورى (اهل الموت) با يك دستگاه لندكروز از قزوين خارج شديم و به سمت جبهه حركت كرديم.
در بين راه تصميم بر اين شد كه شب را در تاكستان، در منزل آیةالله سيّد حسن شالى - امام جمعه - بيتوته كنيم. زمستان بود و كُرسى ايشان به راه!
حاج آقا جواد - فرزند روحانى آقاى شالى - چند قضيّهٔ جالب از الهىشدن ملّت ايران بيان كرد؛ از جمله حلول روح يك شهيد در بدن برادرش و مصاحبهٔ غيرمستقيم با مادرش كه قسمتى از آن، روى نوار كاست هم ضبط شده است!
۶۵/۱۱/۲۲ صبح حركت كرديم به سمت غرب. ظهر نماز جماعت را در مسجد سپاه بيجار، پشت سر شيخ محسن كرمى خوانديم و نهار را همانجا خورديم و راه افتاديم. از ديواندره كه گذشتيم، ماشينمان خراب شد و يك متر هم جلو نرفت. به ناچار تا سقّز، بوكسلش كردند. شب را در سپاه سقّز خوابيديم. ۶۵/۱۱/۲۳ ٌبه بانه رسيديم. شبهنگام نصراللّهى - فرماندهى سپاه بانه - شمائى از وضعيّت منطقه برايمان ترسيم كرد:
در شهر بانه ۳۳هزارنفر و در ۲۰۵ روستاى آن ۳۷هزارنفر ساكنند كه اغلبشان شافعىمذهبند. اين منطقه ۴۰ تا ۴۵ كيلومتر با عراق، مرز مشترك دارد. رژيم طاغوت جهت اغفال جوانان كردستان سرمايهگزارى ويژهاى نمود و بزرگترين «كاخ جوانان» را در مهاباد بنا كرد. در حال حاضر ماجرا برعكس شده است و بزرگترين نماز جمعهٔ استان در بانه تشكيل مىشود.
بانه نزديكِ ۶۰۰ شهيد تقديم انقلاب نموده است كه ۵۰ تن از آنان روحانى بوده، به دست ضدّانقلابيّون شهيد شدهاند. قبل از پيروزى انقلاب، آقاى خلخالى و مرحوم شاهآبادى در اين شهر تبعيد بودند.
در سال 59 شيخ جلال حسينى (برادر عزّالدّين حسينى معروف)رئيس كميته شد و همراه با عدّهاى «ماموستا» (روحانى كُرد)گروهى را تحت عنوان «خِبات» (خِهبات) بنيانگذارى كرد كه در لباس مذهب به كشتار جوانان حزباللّهى پرداختند.
دموكراتها نيز گُردانى تحت عنوان «هيز81وردى» مركّب از 30 الى 80 نفر تشكيل دادند (هيز=گردان) كه رهبرشان «رحمن سيبيل» 6 ماه در فرانسه آموزش تخريب ديده بود. در سال 64 مين در دست اين فرد منفجر شد و دو دستش قطع و دو چشمش كور شد. كار اين گُردان، مينگذارى در جادّهها بود. «علىيار» مرد شمارهى دوى دموكراتها بعد از قاسملو بود كه سال گذشته كشته شد.
مرام حزب كومُله، كمونيستى و ماركسيستى است و از طريق دختران بدنامى كه در اختيار دارند، جوانان را جذب تشكيلات خود مىكنند.
جمعه 24/11/65 من و دوست روحانيم غلامعلى فلاّح به پاسگاه عبّاسآباد اعزام شدهايم. پاسگاه فوق به همراه چند پاسگاه ديگر، خودْ زير نظر سپاه بانه است و پايگاههاى متعدّدى را هم زير نظر دارد.
شبهنگام در مسجد براى برادران سرباز، بسيج و ژاندارمرى اقامهى نماز جماعت و سخنرانى نمودم و شام را مهمان چند ستواندوى ژاندارمرى بودم. بعد از شام در جوانب مختلف گفتگو كرديم كه يكى از آنها سلسله مراتب ژاندارمرى و ارتش بود كه به گفتهى اين برادران از اين قرار است:
«جوانمرد، سرباز صفر، سرباز يكم، سرجوخه، گروهبان3، گروهبان2، گروهبان1، استوار2، استوار1، ستوانيار3، ستوانيار2، ستوانيار1، ستوان3، ستوان2، ستوان1، سروان، سرگرد، سرهنگ2، سرهنگتمام، سرتيپ، سرلشكر، سپهبد، ارتشبد»
دو درجهى اخير در ارتش جمهورى اسلامى ايران وجود ندارد.
25/11/65 آقاى فلاّح به پايگاه ولىآباد رفت و من تنها ماندم. اينجا در اتاق كوچك تبليغات، با نوجوان سپيدمويى به نام «سيّد سجّاد موسوى» آشنا شدم. پسر زرنگ و فعّالى كه صداى زيبايى هم دارد. از ديشب دچار سرماخوردگى شديد شدهام. امروز سرگرم خواندن داستان «راه بيكرانه» نوشتهى ناصر ايرانى هستم. در طول مسافرت هم كتاب «فنون قصّهنويسى» ناصر ايرانى را كه با خود از قزوين آوردهام، با ولع تمام مىخوانم و غلامعلى فلاّح مىخندد و مىگويد:
«يعنى اين همه راه را كوبيدهاى و آمدهاى كه داستان بخوانى؟ اين كار را در پشت جبهه هم كه مىتوانستى بكنى!»شب، سرماخوردگىام تشديد شد و به اوج خود رسيد.
26/11/65 بعد از ظهر با مينىبوس به بانه برگشتم.
27/11/65 امروز در تبليغات سپاه بانه برنامهى نماز جماعت و سخنرانى داشتم.
28/11/65 صبح آقاى شكوفر توبيخم كرد كه چرا پاسگاه را رها كرده و به بانه آمدهام. دوباره به عبّاسآباد بازگشتم و اين بار به يكى از پايگاههاى زيرنظر عبّاسآباد به نام «خورىآباد» رفتم كه بر فراز روستايى به همين نام قرار دارد. از سوى واحد تبليغات، فيلم «پرونده» ساختهى صبّاغزاده و با نقشآفرينى فرامرز قريبيان را براى بچّههاى پايگاه نمايش دادند.
بعد از ظهر، پس از دادنِ درس قرآن به بچّهها از آنجا كه ابراز كردم كه دستى در هنر خوشنويسى و ديوارنويسى دارم، همراه با دو نفر مسلّح در روستا گردش كرديم تا ديوارى براى نوشتن شعار پيدا كنم و در فرصت مناسب با آوردن لوازم كار يك جملهى انقلابى بنويسم.
ديوار مدرسه براى اين منظور مناسب تشخيص داده شد. سرى هم به خود مدرسه زدم و با معلّم روستا به نام «طاهر صديقى» -كه سرِ كلاس مشغول درسدادن به بچّهها بود - ملاقات كردم. بعد به مسجد روستا رفتم و با خادم مسجد و تنى چند از بچّههاى كُرد ديدار نمودم.
29/11/65 صبح به همراه چند نفر مسلّح به مدّت يك ساعت مسافتِ چندكيلومترى پايگاه خورىآباد تا پاسگاه عبّاسآباد را پيادهروى كردم و بعد از ظهر نيز پس از يك ساعت راهپيمايى، دوباره به پايگاه محلّ استقرارم باز گشتم.
جمعه 1/12/65 به همراه دو نفر مسلّح و در حالى كه عمامه بر سر داشتم، از پايگاهمان بر فراز تپّه پايين آمدم و پس از طىّ دامنه، در پايين تپّه به روستاى خورىآباد رفتم. وارد مسجد شدم و در مراسم نماز جمعهى اهل تسنّن شركت جستم. ماموستاى ده به نام ملاّمحمّد از روى كتاب، رو به جمعيّت و به زبان كردى خطبه مىخواند. خطبهى دوم را به زبان عربى خواند و بعد نماز جمعه شروع شد. در حال قيام دست روى دست نهادند و بين حمد و سوره دعاى مخصوصى خواندند و بعد از حمد آمين گفتند.
بعد از نماز سر را به جانب راست و چپ گرداندند و سپس ناگهان با 180 درجه تغيير جهت، پشت به قبله نشستند. ساعت ديوارى مسجد كه غروبكوك بود، هفت را نشان مىداد!
بعد از نماز با ماموستا دست دادم و با ايشان قدمزنان از مسجد خارج شديم. مرا به منزلش دعوت كرد. واردِ منزل محقّرى شديم كه متعلّق به ماموستاى روستا است; هر كه باشد. يك دستگاه بخارى در وسط اتاق، انتشار حرارت مىكرد. چرخ خيّاطى بزرگى در گوشهى اتاق آرميده بود. پشتم رّا به رد.يف متّكاهايى كه در اتاق روى هم گذاشته بودند، چسباندم. دو فرد مسلّحى كه همراهيم مىكردند هم نشستند.
پسر ملاّمحمّد كه جوان ظاهرالصّلاحى به نظر مىرسيد، خوشآمد گفت و زن ملاّ نيز در حالى كه سينى چاى را تحويل دستهاى پسرش مىداد، از ما استقبال كرد. دو ساعت در آن اتاق با ماموستا بسر بردم و با هم مباحثهى علمى داشتيم. از ايشان سؤال كردم:
«در كتاب احكام شما ديدهام كه شما لمسكردن مرد، بدنِ زنى را كه بر او حلال است و بالعكس، موجب بطلان وضو دانستهايد. تعبيرتان اين است: لمس الرّجل جسدَ امرأتِه الّتى تحلّ عليه و بالعكس. آيا چنين است.» گفت:
«بلى! ما اين حكم را از تعبير لمَستُمُ النّسأ در سورهى نسأ، آيهى 43 برداشت كردهايم و معتقديم كه منظور از لمس، همان لمس بدن است. در حالى كه شما اين فعل را به معنى نزديكى جنسى معنا مىكنيد و لمَسْتُم را به معنى جامَعتُم در نظر مىگيريد.»
پرسيدم: «آيا شما مسح دو گوش (مسْحُالأذُنين) را جزِ وضو مىدانيد؟»
گفت: «مستحب مىدانيم. بد نيست بدانيد كه ما در حال سفر، شستن پا را كه از نظر ما امرى لازم در وضوست، تبديل مىكنيم به مسح از روى جوراب; تا براى مسافر تخفيفى قائل شده باشيم! در واقعْ غَسلالرِّجليْن را به مسحُالخُفّ بدل مىكنيم.» سؤال كردم:
«نظرتان راجع به امام زمان(عج) چيست؟» گفت:
«ما هم چون شما بر اين باوريم كه امام زمانى خواهد آمد; امّا به زندهبودن فعلىاش قائل نيستيم. ولى معتقديم از نسل حسن(ع) و حسين(ع) خواهد بود.»
2/12/65 امروز من يك رضا شيخمحمّدى خوشنويسم و نه طلبه. در حالى كه سرماى زمستان كردستان را با به تنكردن اوركت خاكىرنگ جبهه كه سال گذشته «صادق آقايى» برايم تهيّه كرد، پس مىزنم، در سطح روستاى «خورىآباد» گردش مىكنم تا جايى را براى نوشتن ديوار با رنگ پلاستيك انتخاب كنم. در نهايتْ بالاى شيروانى مدرسهى روستا را براى اين منظور مناسب تشخيص مىدهم. يكتنه مىروم آن بالا و در هواى سرد، مشغول كار مىشوم و با خطّ تزئينى و به قطر حدود 20 سانتىمتر اين جملهى كُردى را مىنويسم: «شهر شهر تا سهر كهوتن» كه معنايش «جنگ جنگ تا پيروزى» است. بعد روى ديوار سيمانى مدرسه مىنويسم:
«مِرْدن بو ئهمريكا»يعنى: «مرگ بر آمريكا» در زبان كُردى بعد از هر حرف فتحهدار «حرف هأ» نوشته مىشود.
شعارهاى زير را هم براى نوشتن در جاهاى مناسب، آماده دارم:
«بژى ئيسلام تا ئهبهد» يعنى: «اسلام تا ابد زنده باد!»
نيز: «شيعه، سنّى فرقى نيه، رهبر فقط خمينيه»، «مرگ بر دمكرات و كومله و خهبات»، «ما مرد جنگيم» (امام خمينى)، «جنگ جنگ تا رفع فتنه در عالم»، «صدّام رفتنى است» (امام خمينى) و «كربلا! سپاه مهدى(عج) مىآيد.»
4/12/65 با مظفّر صديقى كه از بچّههاى كرد و اهلتسنّنِ روستاى خورىآباد است و به او تعلّق خاطر پيدا كردهام، قدم زديم و آدرسش را در دفتر يادداشتم نوشت:
كردستان، بانه 32100120، برسد به دست مظفّر صديقى 5/12/65 ٌ امروز با يك دستگاه لندرور و با تجهيزات پخش فيلم سينمايى به وسيلهى ويدئوى بتاماكس، در مسير بانه تا سردشت، به پايگاههاى متعدّدى سر زديم تا فيلم برايشان پخش كنيم و من هم در فرصت مقتضى برايشان سخنرانى كنم. به پاسگاه «كوخان» در مسير بانه - سردشت رفتيم. در مسير نوار «شهادت» شيخ حسين انصاريان را گوش كردم و اين دو بيت را از ايشان فرا گرفتم:
گر معرفت دهندت بفروش كيميا را - ور كيميا دهندت بىمعرفت گدايى
نيز:
يك دوبيتى وقت مردن گفت افلاطون و مُرد - حيف دانامُردن و صد حيف نادان زيستن!
بعد از ظهر در بين بانه و سردشت و پس از گذر از پاسگاه يعقوبآباد، به پاسگاه «بوالحسن» رفتيم كه در نزديكى روستايى به همين نام و در حدود 25 كيلومترى بانه قرار دارد. بچّههاى اين پايگاه كه قريب 13 نفر بودند، جمع شدند تا فردِ تبليغاتچىِ همراه ما برايشان فيلم سينمايى پخش كند. فيلم «قطار مرگبار»براى اين نوبت در نظر گرفته شده بود كه به نمايش درآمد. سپس نماز جماعت را اقامه كرديم و من هم 5 دقيقه براى آنان سخنرانى كردم. بعد هم غذا صرف كرديم.
بعد از ظهر به روستاى «آلوت» رفتيم. سپاه در بالاى يك تپّه، پايگاهى احداث كرده است. در پايگاه با فردى به نام «اسلامى» با نام مستعار «دكتر بِنكِيْسى» آشنا شدم. او 25 سال سن دارد; ولى بسيار شكنجهديده است. پايش را در ساواك سوزاندهاند و از 12 سالگى در بيمارستان كار مىكرده است. وى اهل زنجان و ساكن مشهد است. مىگفت:
«عجيب است! ما به آقاى خامنهاى رئيس جمهور نامه مىنويسيم و مىبينيم كه جوابش مىآيد! پس حاكمِ اين مُدلى هم داريم! پس ما خواب بوديم كه در زمان شاه، آنهمه به ما ظلم مىشد. ما بىخبرها هم گمان مىكرديم شاه نمىتواند ظلم نكند! در مدّتى كه در بيمارستان كار مىكردم، به من مىگفتند: بايد طورى زمين را بشويى و برّاق و پاكيزه كنى كه عكست روز موزائيكها بيفتد! آخر چرا؟»در پايگاه مزبور و با حضور دكتر بنكيسى، قرائت نماز را از بچّههاى پايگاه پرسيدم و به ترتيب خواندند. دو نفر از آنها از برادران اهلسنّت بودند. آنان نيز قرائتشان را به من تحويل دادند; ولى همانند حالت نماز، بعد از قرائت حمد، آمين گفتند و به جاى تشهّد، ذكرى به نام تحيّت خواندند. چند مورد اشكال در بچّهها وجود داشت كه ازشان خواستم اصلاح كنند: از جمله به جاى «الْعمتَ» بگويند: «اَنعمتَ». و «غيرالمضغوب» و «غيرالمقلوب» را به «غيرالمغضوب» و «نستقين» را به «نستعين» تبديل كنند!
شب به پايگاه «كيورو» رفتيم. رودخانهى مرزى و كوهستانها و تپّههاى خاك عراق ديده مىشد. در مسجد روستا براى عدّهاى از برادران پايگاه و نيز بروبچّههاى مهندسى، رزمى نماز جماعت خواندم و بينالصّلوتين براى برادران پايگاه كه عدّهاى از آنها اهلسنّت بودند، پيرامون آيهى «واذكُروا اذْ أنتُمْ قليل مستضعفون»(6) به مدّت نيم ساعت سخنرانى كردم.
6/12/65 صبح از روستاى «كيورو» به سمت روستاى «بَردَرَش»حركت كرديم و بدون توقّف طولانى، عازم پايگاه «زِلِه» - آخرين روستاى ايران در اين منطقه - شديم. ارتفاع «گومو»ى عراق مشهود بود. اين ارتفاع، جزِ اهداف عمليّات والفجر9 بود. از بالاى پايگاه، آن دورها قاچاقچيانى كه كارشان داد و ستد كالاى قاچاق بين ايران و عراق بود، ديده مىشدند. در فاصلهى كمى از پايگاه جمع كثيرى از كُردهاى روستا، بارهاى بستهبندىشدهاى را روى قاطرها مىنهادند و آمادهى حركت بودند.
در روستاى «زِله» فيلم سينمايى «نينوا» ساختهى حوزهى هنرى سازمان تبليغات اسلامى و به كارگردانى «رسول ملاّقلىپور» را براى بچّههاى پايگاه پخش كرديم.
برگرفته از کتاب مشکی از اشک، چاپ موءسسهء فرهنگی هنری شهید آوینی، صفحه ۹۳ تا ۱۱۲
![]() |