شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

*من بچّه‌‌تهرانم... مال سمت مسیل جاجرود اونورا... امّا در قم مانده‌ام... بد هم نمی‌گذرد به من... اینکه جوان‌ها دین‌گریز شده‌اند، شایعه‌‌ است...* من ۳۲ ساله‌ام و خوش‌تیپ... کی گفته با شهر مذهبی حال نمی‌کنم؟... همه‌اش تبلیغات دشمن حرامزاده است... دین تلخ نیست که... اگر هم باشد، می‌شود شیرینش کرد... بستگی به خودت دارد... تا دیدی یکی دارد سخت و سنگین نشانت می‌دهد، آخوندت را عوض کن!... کار ندارد که... درگاه ورودت را به دین تغییر بده... از سمتی وارد شو که اذیّت نشوی... روایت داریم طرف روی منبر گفته: یا اسلام نیاور... یا آوردی، یک بارِ سنگینِ چندتُنی آمده روی دوشت... یا لا اله الا اللّه نگو... وقتی گفتی، ۱۱۰ جلد بحارالأنوار را می‌گذارند روی شانه‌هایت... #تاکندی اینجوری می‌گفت... این که راهش نیست... اینجوری که کسی جذب دین نمی‌شود... آن‌ها هم که آمده‌اند، می‌پَرند... قمی‌هایش تازه در می‌روند می‌روند پایتخت... بچه‌آخوندهایش مهاجرت کرده‌اند رفته‌اند پرتغال... چه رسد که آنوری‌ها بخواهند بیایند اینور و اسلام و تشیّع را اختیار کنند... بعضی‌ منبری‌ها اصرار دارند از سختیِ جان‌دادن بگویند و هول‌وولا بیندازند به جان پامنبری‌هایشان... خب کانال تلویزیونو عوض کن!... مجبوری پای فیلم ترسناک بنشینی؟... نطق کسی را گوش بده که خدا را گوگولی‌مگولی تصویر کند... آن دکتر کلّه‌صاف را دیده‌ای شبکهٔ چهار نشان می‌دهد؟... او صحنهٔ نَزعِ جان را عین باقلوا توصیف می‌کند... جوری که هوس مُردن می‌زند به سرت... می‌گوید: منظور از اینکه هر نفْسی چشندهٔ موت است، اونی نیست که تا حالا توی کلّهٔ ما کرده‌اند... معنای «کُلُّ نَفسٍ ذائقةُالمَوت» این نیست که بشر محکوم است طعم گسِ مرگ را عین زهر مار بچشد... مگر خدا شکنجه‌گر است بخواهد عزرائیل را عین حیوان درّنده بفرستد سراغ انسان بدبخت... تا چنگال‌های خونین و خوفناکش را باز کند و آدم را ببلعد... خیر!... بیخود گفته‌اند... ماجرا برعکس است... این تویی که مرگ را می‌خوری!... قورتش می‌دهی... عین یک چلوگردن مطبوع می‌بلعیش و یک آب هم از روش... خب این دکتر که با کراوات و صورت صاف‌وصوف از دین می‌گوید، بهتر از آن آخوندهای زمُخت نیست؟... این نگاهِ کُمیک به خدا بر آن فیلم‌های ترسناک ترجیح ندارد؟... چه اصرار داری بروی سراغ عمامه‌به‌سرانی که می‌گویند شب اوّل قبر، نکیرومنکر با گرز گران، بابای مُرده را درمی‌آورند؛ جوری که نطفه‌ای که از آن تولید شده، از سوراخ دماغش بزند بیرون!... من از وقتی آخوندم را عوض کردم، دین برایم مُفرّح و دوست‌داشتنی شد... مناسکش را با لذّت و تفریح انجام می‌دهم... تاکندی هی می‌گفت: درس بخوان!... آن هم چه جور؟... می‌گفت عین چاه‌کندن با سوزن... اعتقادی به اینکه بشود همراه با رقص، آموزش دید، نداشت... متون پیچیده و غامض می‌گذاشت جلویم... می‌گفتم: امان بده شیخ!... دارد بابایم در می‌آید... می‌گفت: هر چه بیشتر سختی بکشی و عبادتِ زجرآمیز و «اَحمَز» انجام دهی، پاداش بیشتری روز آخر به تو می‌دهند... می‌گفتم: بی‌خیال!... من دارم زیر فشار ریاضت‌های سخت و جانکاه، رحیق رحمت را سر می‌کشم... به روز آخر نمی‌رسم‌ها... می‌گفت: طاقت بیار اُغلان!... هنوز کار زیاد مانده... قرآن را باید یاد بگیری... بفهمی‌اش!... کلاف‌های تودرتو و صَعب و مُستَصعَبش را باز کنی... خب وقتی اینجوری بگویی، معلوم است فالُورهای دین کم می‌شوند و ریزش می‌کنند... استاد جدیدم اصلاً روی فهم پیچیدگی‌های کتب آسمانی زوم نکرده... نسخه‌های راحت، ماجراجویانه و هیجان‌انگیز می‌دهد که آدم کیف می‌کند انجام دهد... یک دینداریِ شاد و سرگرم‌کننده برایم تدارک دیده... این دفعه به من گفت: کارَت گرِه دارد جیگر!... بدخواه داری... گفتم: چه کنم خلاص شوم؟... گفت: یک دبّه با خودت بردار برو «امامزاده جعفر غریب قم»... چشمه‌‌ای نزدیک آنجاست... پیدایش کن... دبّه‌ات را از آب پر کن... بعد برو بگرد در بازار کهنهٔ قم یک ترازوی دوقلو از آن قدیمی‌ها بیاب... یک جلد قرآن بگذار در یک کفّه... در کفّهٔ دیگر هم ظرفی بنه!... از آب آن دبّه در این ظرف بریز... آنقدر بیفزا که با قرآن هم‌وزن شود... حتماً باید ترازویت کهنه و از آن دوکفّه‌ای‌ها باشد... دیجیتال قبول نیست... می‌بینی که آخوند من هم سختگیری‌های خودش را دارد... ولی نسخه‌اش پرهیجان‌ است... خیلی روی نمازخواندن تأکید ندارد... نمی‌گوید نخوان... به شیوهٔ «عبدالعلی بازرگان» می‌گوید: اگر حال داشتی، بخوان... با زجر کاری نکن... الآن همین نسخه‌ای که برایم نوشته با لذّت انجام می‌دهم... با عشق می‌گردم ترازوی مسی قدیمی پیدا کنم... بعد بکوبم بروم امامزاده جعفر غریب سمت جمکران... بعد آب از چشمه‌اش پر کنم... بعد هموزنِ یک جلد قرآن، آبِ چشمه در ظرفی جمع کنم... بعد با آن آب غسل کنم... یک غسل قرآنی... فقط هم روز سه‌شنبه... بروم داخل یک تشت یا لگن بایستم... سه لیوان آب بریزم روی سرم... سه لیوان بر شانهٔ راستم... سه لیوان بر شانهٔ چپم... آخر کار آبی که داخل تشت جمع شده را خالی نکنم توی فاضلاب... داخل کیسه‌ای بریزم... بروم دو کوچه بالاتر یا پایین‌تر از خانه‌ام... کنار پیاده‌رو خالی‌اش ‌کنم... جایی که مردم و ماشین‌ها لگدمالش کنند... موقع ریختن آب به پشت سرم نگاه نکنم... تا یک هفته الی ده روز هم حواسم باشد از محلّی که آب را ریخته‌ام، عبور نکنم... بعدش خواهم دید چیزی مثل موشک شلّیک می‌شود سمت آن حرامزاده‌ای که طلسمم کرده... یک اتّفاق بد برایش می‌افتد که ناکارش می‌کند بی‌ناموس را... خبرش به گوش خودم هم می‌رسد... با این کار سبک می‌شوم... طلسمات و سحر و جادوها باطل می‌شود... بختم را اگر کسی بسته باشد، با این غسل قرآنی باز می‌شود... ببین چقدر این کارها جذّاب است... کی گفته جوان‌ها دین‌گریز شده‌اند؟... کجا منِ بچّه‌تهران از دین فراری‌ام؟... من از تهران آمدم قم... چشمان شهلای سیاهی دارم... آنقدر شهلا که دل از خلق می‌برد... جسارت است توی برخی مساجد بزرگ قم مردان زن‌دار به من پیشنهاد بیشرمانه با خودشان و زنشان می‌دهند... منظورم این است که من از بدِ حادثه به دین پناه نیاورده‌ام... راحت می‌توانم بروم توی دامن گناه و پیشنهاد معصیت بهم بشود... بارها قاچاقبرها گفته‌اند می‌توانیم از راه یونان از این قم خراب‌شده نجاتت دهیم و بفرستیمت آنور... اما همچنان این شهر مذهبی برای منِ تهران‌دیده و آب‌تهران‌خورده جای ماندن است... چرا جذّاب است؟... چون دین را با شکنجه دنبال نمی‌کنم... بخش‌هایی از مناسک دینی را اختیار می‌کنم که باهاش حال کنم... صعب و مُستصعب‌ها را درز گرفته‌ام... بله نمازهایم را سه خط در میان می‌خوانم؛ در عوض تبرّایم قوی است... مباحث مربوط به اینکه خلیفه دوم کارخراب بود و میل مفعولی داشت را با شوق دنبال می‌کنم و شجره‌نامهٔ بی‌ناموسی‌اش را درآورده‌ام... کم‌چیزی است؟... بنا دارم زور بیخود نزنم... شنیده‌ام یکی از علما گفته دین آنقدرها هم سخت و فوق‌طاقت نیست... انگار گفته: وقتی منتقل می‌شویم عالم برزخ می‌بینیم خیلی از تکلّف‌ها لازم نبوده و ما بیخودی دشواری‌اش را در دنیا به جان هموار کرده‌ بودیم... انگار آقای بهجت گفته بوده... من نمی‌دانم چرا بعضی‌ها اینقدر به خودشان فشار می‌آورند... دختر کوچک #شیخاص کلّی وقت گذاشته، به خودش مرارت داده قرآن را حفظ کرده... دیگری می‌بینی با جان‌کَنِش در سنّ کم نهج‌البلاغه را از بر می‌کند... مگر خود خمینی حافظ قرآن بود؟... تازه اعضای مجاهدین خلق که در نجف آمدند پیشش، از تسلّط آنان به قرآن و نهج‌البلاغه به شک افتاد که ریگی در کفششان است... انگار پیش‌فرضش این بود که اگر دیندار واقعی باشند که نباید اینقدر روی حفظ این دو کتاب کار کرده باشند... لابد نقشه‌مقشه دارند... معلوم می‌شود بعضی چیزها که ظاهراً امتیاز است را پی نگیری، بهتر است... کمتر بهت شک می‌کنند... بعضی‌ها خودشان را مقیّد کرده‌اند سر وقت بیایند جلسات... خب بابا مردم در مسلمانی‌تان شک می‌کنند... با تأخیر بیایید که برایتان حرف در نیاورند... نکنید!... *سخت نگیرید تا به شما راحت بگیرند... اینکه جوان‌ها دین‌گریز شده‌اند، شایعه‌‌ است... خیلی از جوان‌ها اینجا مانده‌اند... خود من یکیش... با آنکه بچّه‌‌تهرانم، در قم مانده‌ام و بد هم نمی‌گذرد به من... به تبلیغات دشمن حرامزاده گوش ندهید... دین هیچ هم تلخ نیست... من ساکن کویر قمم... انگار مسیل جاجرود مرا آورده انداخته دریاچهٔ نمک!*

خرداد ۱۴۰۲


برچسب‌ها: تهران, سیه‌چشم, محمد بختیاری
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم تیر ۱۴۰۲ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

شیخاص دوست داشت «صاحب سبک» باشد؛ سبک اختصاصی و ویژه‌ای که مختصّ او باشد؛ مالِ خودِ خودش. در جوامع هنری با مُهر و امضای ویژه‌اش بشناسندش؛ نی دنباله و رهجوی این و آن. حتی خوش نداشت دنبالچه و بقیّةُالتّاکندی باشد؛ مثل تحت‌الحَنکش. این نه بدان دلیل بود که شیخاص، قدرنشناس و نمکدان‌شکن باشد و به طاق نسیان بسپرد که نه از زیر بُته که از پشت پدر چکیده و حیاتش را و استارت زندگی‌اش را مدیون اوست. این درست! اما نمی‌خواست در این پدر، در نام و آوازهٔ این پدر هضم و مُندَک شود. می‌خواست خرخرهٔ آن‌ها را بجُود که می‌گفتند: «اگر شیخاص خطّ بلد است، خب خط ارثی است! حاج آقا تاکندی هم خوش‌خط بوده.» ای بی‌هارت‌وپِرت‌های عوضی! اگر خط، اتوماتیک به بچّه منتقل می‌شود، چرا سه خواهرم خوش‌خط نشدند؟‌ بله تاکندی از همان ۵-۶ سالگی دستم بگرفت و پابه‌پا تاتی‌تاتی‌کردن در وادی خط نستعلیق را بهم آموخت؛ ولی عمدهٔ راه را خودم رفتم. نزد دیگر اساتیدی که بسی جلوتر از تاکندی بودند، این حرفه و هنر را پی گرفتم. راه قزوین-تهران را بارها در دههٔ ۶۰ با اتوبوس کوبیدم رفتم برای شرکت در کلاس استاد غلامحسین #امیرخانی.
شما که می‌گویید: خط ارثی است، یعنی همهٔ این‌ها کشک و پشم! یعنی کانگورووار در کیسهٔ تاکندی بمانی، به همه جا می‌رسی! کجا می‌رسم؟‌ تلاش‌های فردیم هیچ و هباءاً منثوراست؟ بله ژن تاکندی در من است و خون او در رگ‌هایم جاری. او حقّ استادی گردنم دارد. تاکندی نخستین استاد خوشنویسی شیخاص بود. کاری کرد که از همان ۷ سالگی که گذاشتش مدرسهٔ ابتدایی خطّش خوب و در مدرسهٔ ابتدایی به این امتیاز شهره و از دیگر همکلاسی‌ها سرتر بود. تاکندی خیلی زودهنگام پسر را با ابزارهای کتابت آشنا کرد؛ با قلم نی و مُرکّب مخصوص خوشنویسی. ولی او تنهااستادِ شیخاص نبود. زانوی شاگردی در محضر استاد اجل امیرخانی در کلاس‌های انجمن خوشنویسان در خیابان خارک تهران به زمین زد و از سرچشمهٔ زلالش نوشید و سیراب شد و بیس نگارشش شیوهٔ این استاد که از چهره‌های ماندگار خوشنویسی معاصر است، شد. بابا!‌ شیخاص از پدرش رد شد؛ ولی خیلی‌ها همچنان او را مولود تاکندی می‌دانستند. چه باید می‌کرد تا بفهمند آدم دیگری است. ‌باید آستین بالا می‌کرد و کاری می‌کرد؛ وگرنه تا قیام قیامت می‌گفتند: پیرو و تابع و زایدهٔ پدر است؛ چیزی شبیه تحت‌الحَنَک تاکندی. تلاش‌ شیخاص جواب داد و ابداع یک شیوهٔ به‌خصوص در ترکیب که در کشور به نام او ثبت شده، حاصل این زحمت بود. هر جا اصل یا عکس کار او را ببینند، حتی اگر امضایش پایش نباشد، می‌گویند: نگارش شیخ و مدل اوست. این ترفند، شگردی بود برای بریدن بند نافش از پدر. نه تاکندی که هیچیک از خوشنویسان صاحب‌نام کشور هم در مقام نگارش سیاه‌مشق به سیاق شیخاص نمی‌نوشتند. انگار اصلاً قابل تقلید نیست. در بین شاگردان امیرخانی یا شجریان یا مجتبی ملکزاده بعضی‌ها شبیه هم می‌خوانند و می‌نویسند. اگر اسمشان برده نشود، معلوم نیست کدام به کدام است. اما شیوهٔ شیخاص هیچوقت با کار دیگری اشتباه نمی‌شود. یک حالت منفرد و تک و شاخص دارد. او به این ماجرا با دستکاری در ترکیب و کشف یک بافت تازه در چیدمان حروف رسید. و نیاز به دخالت در مفردات نداشت. بدخواهانش شنعت کردند که اینکه تو اسمش را گذاشته‌ای: قصارمشق با «نطق‌اندرون» یا قالب «گرچه/ولی» این که همان موضوعات تکراری و همیشگی است. تو که همچنان داری از زهد و تقوی و طمع و نسیان و عجله و احکام آنها می‌گویی. تو که گفتی من نوآورم! طرح نو در انداختم. کو پس؟ طرح نو را مخترع «ماکروفر» در انداخته نه تو! در جواب به ملامتگران گفتم:  اگر ماکروفر را هم ریز شویم که عناصرش را مخترع مزبور که اختراع نکرده. این دستگاه تشکیل شده از یک کیس فلزّی. خب آن فلز را که این فرد از عدم به وجود نیاورده! عناصر موجود را با توجّه به شناختی که از خواصّشان داشته، جوری با هم ترکیب کرده و اضافاتش را حذف کرده که ته کار به جای اینکه مثلاً زودپز برقی از کار درآید، ماکروفر شده. با آنکه موادّ تشکیل‌دهنده صنعتِ او نیست، حاصل کار به نام او ثبت می‌شود. قصارمشق و نطق‌اندرون‌های شیخاص هم چنین است. دال و نون و راء را که میرعماد هم داشته. بهترش را هم داشته. ولی شیخاص جوری این‌ها را با هم آمیخته که محصول نهایی، فرآوردهٔ دیگری است و اطلاقِ طرح نودرانداختن در خصوص آن صادق است. لازم نیست تک‌تک آجرهای بنا را هم خودش ساخته باشد؛ گو اینکه ما مخترع فونت هم داریم؛ مثل استاد مسعود نجابتی که فونت اختراع کرده؛ ولی همه جا لازم نیست.
اسم گُندهٔ قصارمشق و نطق‌اندرون نباید این انتظار را ایجاد کند که پس همه‌چیزش مخلوق شیخ است؛ همچنان که «واویشکا» به قول تُرک‌ها: آدی‌بُهُک است؛ یعنی نام‌بزرگ! وقتی در یک رستوران در گیلان نام این غذا را در منو ببینی، شاید بدواً در ذهنت این توهّم ایجاد شود که اجزایش هم مثل اسمش بدیع است؛ در حالی که از همان سیر و پیاز و گوشت چرخ‌کرده و ربّ گوجه و تخم مرغ و زردچوبه و مُخلّفات دیگر تشکیل شده است. محمّد بختیاری از وراژنهٔ شیخاص در تیر ۹۸ می‌گفت: مادرم غذای تازه‌ای به ما داد. گفتم: چیه ترکیباتش؟ گفت: بامیه را سرخ کرده و با گوشت چرخ‌کرده و پیازداغ و گوجه و ادویه آمیخته است! گفتم: ای بابا! اینکه همان چیزهای تکراری در همهٔ خانه‌هاست. این هم شد غذای تازه؟ در حالی که این غذا یا واویشکا چیزی جز همان موادّ اوّلیّه‌ای که اغلب غذاها با آن طبخ می‌شود نیست. قرار نیست شیخاص در نطق‌اندرون‌هایش از زهد و تقوی و نسیان و عجله و اینها نگوید. خب از این‌ها گریزی نیست؛ مهم مدل طرح و چینش و ترکیب اجزا و افزودنی‌ها و سُس‌ها و مزّه‌‌دهنده‌هاست. اینجوری که به قصّه نگاه کنیم، می‌بینیم شیخاص عملاً فقط با دستکاری در ترکیب و کشف یک بافت تازه در چیدمان حروف در نستعلیق به دستپخت تازه‌ای رسید. از اوّل قرار نبود او دخالتی در اسلوب مفردات کند؛ چون عملاً دخل و تصرّف در این حوزه ممکن نیست؛ ولی تا دلت بخواهد در کمپوزیسیون و میکس می‌توان اعمال سلیقه کرد. خطّی که به این نوشته پیوست می‌کنم ترکیب متفاوت و شیخاصانه‌ای است از بیت «علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را»ی #شهریار. این ترکیب را وقتی در اینترنت به صورت ناشناس و بدون اینکه اسم خودم را بدان الصاق کنم، نشر دادم، به زودی از سوی گرافیست‌ها و طرّاحان لباس شکار شد و در روی لباس چاپش کردند. از آنجا که مار از پونه بدش میاد و در خونه‌ش سبز میشه، خواهرزاده‌ام سید حمید حسینی از همه‌جابیخبر به بازار البسه و پوشاک رفته و یکی از این لباس‌ها را که رویش همین ترکیب مرا اجرا کرده‌ بودند، خرید و به تن کرد. سید حمید در حالی در آن فایل صوتی به شکل هتّاکانه‌ای دارد هنر مرا می‌کوبد و حقیرش جلوه می‌دهد و خوار و خفیفش می‌کند و می‌گفت تو در این حوزه عددی نیستی! و چه گُلی در خوشنویسی به سر جامعهٔ خوشنویسی زده‌ای، که روحش خبر ندارد خودش لباسی به تن کرده که هنر من در آن حکمرانی صامت و هتّاکی خاموش می‌کند.
و عجبا!‌ که من پا را فراتر گذاشتم و با تسخیر ذوق تولیدکنندگان پرده و رومُبلی و رانِر و کوسَن، خواب‌های بدتری برای سید حمید دیدم. کاری کردم که هنرم و آثار خوشنویسیم و آبِ دستم سر از اتاق خواب و اتاق پذیرایی او درآورد. اگر خبر داشت که این‌ها کار دایی اوست، جرواجرش می‌کرد؛ همچنان که وقتی مطلّع شد که نقش روی پیراهنی که بر تن اوست، کار شیخاص است، سریع از تن درآوردش و بایگانی‌اش کرد و دیگر نپوشید. اما پرده و رانر و کوسن و رومیلی و... را می‌خواست چه کند؟‌ سید حمید از سوی شیخاص بی‌صدا و طیّ بک جنگ سرد و خاموش محاصره شده بود. حضورش در جای‌جای زندگی سید حمید رخ می‌نمود. شیخاص به این توقیق از راهِ «صاحب سبک»شدن رسیده بود. همان چیزی که از اوّلش خوش داشت. مایل بود در جوامع هنری با مُهر و امضای ویژهٔ خودش بشناسندش؛ نه به‌عنوان دنبالچهٔ پدرش. اگر در مدار پدر مانده بود، این اتّفاقات نمی‌افتاد.
نمونه‌های اجرای سیاه‌مشق‌هایم روی تزیینات داخلی منزل را در این لینک ببین:
instagram.com/p/CCDsekcnxTY

کپی از کامنت فیسبوکیت. بعد از ویرایش با آن جابجا کن. اگر ۸ هزار کاراکتر بیشتر شد، در دو کامنت نشر بده:

انبار فیش:
- قالهری: دارند تقلید میکنند از شیخ و نتوانسته‌اند. ر.ک زرنگار
- محمدجواد بهشتی دوست مشترکت با ورژن تلسکو‌پ‌دار؟؟ می‌گفت من در کتاب صبر ع.ص چیز جدیدی ندیدم!



==== این نوشته در ذیل این پست فیسبوکی و تحت تأثیر کلام دوست قدیمی و الان‌وکیلم مهدی حاج‌حسینی که از صاحب‌سبک بودنم گفت، جرقه‌اش خورد. ذهنم در پی آن برآمد که به این سؤال جواب بدهم که چرا شیخاص شیخاصیّت کرد؟:
https://www.facebook.com/sheikh.adab/photos/a.4809957272352294/5093490763998942/


برچسب‌ها: تاکندی, سید حمید حسینی, سیه‌چشم, شیخاص
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه یازدهم آذر ۱۴۰۰ساعت 2:5  توسط شیخ 02537832100  | 
  بالا