شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

*وصلهٔ ناجوری بود نام شیخاص در لیست سخنرانانِ سمینارِ «تازه‌های جرّاحی چشم»... یک طلبه را چه به نطق در یک همایش تخصّصی؟... از قرار با رانت پدرش به‌ آنجا دعوت شده‌*... قزوین میزبان سمیناری دوروزه بود؛ با شرکتِ شماری از فرهیختگان از جمله استادان دانشگاه گوتنبرگ سوئد... نوبت #شیخاص که شد، رفت پشت تریبون و پس از سلام گفت: موضوع این همایش، چشم و تازه‌های جرّاحی مربوط به آن است... چشم ابزارِ دیدن است... انسان‌ها مثل خیلی از موجودات واجد قوّهٔ باصره‌اند... ما اشیاء را می‌بینیم... درودیوار را و کوه‌‌ودشت را نظاره می‌کنیم... و البتّه گاه به هم نگاه می‌کنیم... من به تو می‌نگرم... تو به من دیده می‌دوزی... یک رفتار دوطرفه... و خب گاه این نگاه، یکطرفه است... پارکینگ محل سکنایم در قم جوری است که از پشت شیشهٔ رفلکسی به کوچه می‌نگرم... عبور رهگذران را می‌بینم؛ ولی آن‌ها مرا نمی‌بینند... هیجان خاصّی دارد... فیلم مشهوری در تاریخ سینما ساخته شد به نام «پنجرهٔ عقبی»... مردی که در خانه‌اش بستری شده، واحدهای ساختمانی روبرویش را دید می‌زند و چشم‌چرانی شیطانی می‌کند... نام شیطان را بردم... گاه خود شیطان دیدزنی می‌کند... قرآن در توصیف او می‌گوید: شیطان شما را می‌بیند و شما نمی‌بینیدش... إنّهُ یَراکُمْ هُوَ وَ قبیلُهُ مِنْ حیثُ لاتَرَونَهُم... قرآن از یک دیدزنِ دیگر هم یاد می‌کند... خود خدا!... لایُدْرِکُهُ الأبصارُ و هُو یُدرِکُ الأبصار... خدا بر دیده‌ها مُشرف است و آنان قادر به درکش نیستند... باز هم یک نگاه‌ِ یکسویه... ولی عموماً نگاه‌ها دوجانبه است... من مستقیم به تو چشم می‌دوزم و تو در آن حال می‌بینی که می‌بینَمت... قرآن می‌گوید: پیامبر می‌دید که مردم به او می‌نگریستند... تَراهُمْ یَنظُروُنَ إلیک... لحظه‌ٔ زیبایی است... اینکه تو تماشای کسی را به تماشا بنشینی!... خصوصاً اگر معشوق باشد که چه بهتر... بینی که یار دارد به جایی نگاه می‌کند... به قول حافظ: «دیدارِ یار دیدن»... لذّتبخش است... بعضی‌ها آنقدر قشنگ به یک منظره خیره می‌شوند که تو به جای نگاه به آن منظره، دوست داری مدلِ نگاه‌کردنِ آن‌ها را بنگری... بیهوده نیست شاعر درخواست کرده: «ما را به تماشای تماشا ببر ای عشق!»... شاعر معروف دیگر به تماشا سوگند خورده است... این‌ها همه با ابزار چشم اتّفاق می‌افتد که موضوع این سمینار در آذر ۱۳۸۶ است... خوشحالم که در این همایش دوروزه وقتی هم به من داده شد تا این نکته را بگویم که تماشا همه جا با چشمِ سر نیست... گاه با چشم دل است... لذا طرف کور است؛ امّا به‌قول «جبران‌خلیل‌جبران» در حال رَصد ستارگان است!... دست بر سینه‌اش می‌گذارد و می‌گوید: رصدخانه‌ام اینجاست... او در واقع بیناست؛ با آنکه از چشم سر محروم است... باصره‌اش بی‌سَره است!... از قضا افراد کوردل که به‌ظاهر بینایند، کور محسوب می‌شوند... چون قادر به رؤیت حقایق نیستند... ابوجهل از آن جمله است... او به‌قول علی(ع): «ناظِرةً عَمیاء» است... بینای کور!... پیامبر را می‌بیند؛ ولی نمی‌بیند... چندپاره گوشت و پوست می‌بیند... پیامبر فقط گوشت و پوست نبود و فراتر بود... خیلی از معاصران نبی و حتّی همسرانش عملاً او را ندیدند؛ با آنکه حتّی بَشره‌اش را در خوابگاه لمس کردند... دیدن نبیّ مُکرّم به‌تعبیر حافظ، «دیدهٔ جان‌بین» می‌خواست؛ نه «چشم جهان‌بین»... دیدن روی تو را دیدهٔ جان‌بین باید ٫ وین کجا مرتبهٔ چشم جهان‌بین من است... قرآن به پیامبر می‌گوید: ابوسفیان‌ها به تو نگاه می‌کردند... از قضا تو تماشایشان را تماشا می‌کردی: ترٰاهُمْ ینْظُرون إلیک... امّا حقیقت تو را در نمی‌یافتند... و هُمْ لایُبصِروُن... کسی که فاقد دیدهٔ جان‌بین باشد، مورد نفرین سیّدالشّهداست... می‌فرماید: کور باد چشمی که نبیند که تو می‌بینیش!... در دعای عرفه می‌خوانیم: عَمِیَتْ عینٌ لاتَراکَ علیها رقیباً... تو شهسوار شیرین‌کاری هستی که در برابر چشمی ولی غایب از نظر... و کسی که حضورت را حس نکند، أعمٰی محسوب می‌شود... ای کاش شما چشم‌پزشکان راهی می‌یافتید که برخی بیناهای کور جرّاحی شوند... ای کاش در سمینارِ «تازه‌های جرّاحی چشم» راهی برای بیناکردن ابوجهل‌ها بود... ممنون از اینکه به سخنانم گوش دادید... بدرود!... حضّار کف زدند... بعضی‌ها آمدند جلو و گفتند: ما یک عذرخواهی به شما بدهکاریم... اوّلش که اسمتان را در لیست سخنرانان سمینار «تازه‌های جرّاحی چشم» دیدیم، توی دلمان گفتیم عجب وصلهٔ ناجوری!... طلبه را چه به نطق در این محفل؟... *فکر کردیم با رانت پدرتان آقای تاکندی به‌ این سمینار دعوت شده‌اید... خب ایشان جزو هیئت امنای دانشگاه علوم پزشکی قزوین است... کاری برایش ندارد چراغ‌سبز نشان دهد پسرش را جزو سخنرانان بتپانند.*

¹⁴⁰³٫¹


برچسب‌ها: قزوین, تاکندی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه یکم فروردین ۱۴۰۳ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

*بَدا به حالتْ شیخاص!... با چاقوی قلمتراش افتاده بودی به جان پدرت... گوشتِ تنش را داشتی تکّه‌تکّه می‌بریدی... با ولع به دندان می‌کشیدی می‌خوردی!*... در این حیص‌وبیص یکهو وحشت‌زده از خواب پریدی روی تختت نشستی... قلبت به‌شدّت می‌تپید... عجب خوابی!... رؤیای صادقه بود یا أضغاثِ أحلام؟... باید تأثیر فیلم‌دیدنِ دیشب باشد... بالای باسن پدرت در گودالچهٔ زیر کمرش، حفره‌ای است که مشتِ بسته‌ای را در خود جا می‌دهد... نعش را غسّال‌های *مُرده‌شورخانهٔ چوبیندر قزوین* اینوروآنور می‌کنند تا خوب به همه‌جایش لیف‌وصابون بزنند... چشمت به گودی که می‌افتد، با دوربینت رویش زوم می‌کنی فیلم می‌گیری... دیشب بعد از ۲۰ ماه که از مرگ #تاکندی می‌گذرد، این صحنه‌ها را بازبینی کردی... فیلم کار خودش را کرد و خواب مُشوّشی برایت رقم زد که گزارشش را در واتساپ به اطّلاع خواهرت رساندی... همشیره نوشت: «ای وای!... تعبیرش چیست داداش؟»... گفتی: «از من می‌پرسی؟»... معصومه رفت تا از همسرش بپرسد... *شیخ سیروس سُنبل‌آبادی* هم نظرش این بود که علوم غریبه در حوزهٔ تخصّص امثال *شمس‌الهُدی شالچیان* از بستگان باجناق است... با این حال این خواب ربط دارد به سهم‌الإرثی که شیخاص بالا کشیده... تا مال را به خواهرانش مُسترد نکند، نه خودش از کابوس‌ها می‌رهد نه پدرش در برزخ آرام می‌گیرد... شیخ بیراه نمی‌گوید... تاکندی هر وقت مجال پیدا می‌کند، می‌آید به خواب یکی... این یعنی آنجا ناآرام است... چند وقت پیش یکی از عُرفای *کلاچای* زنگ زد به من که باز چه دسته‌گلی به آب دادی که پابرهنه آمده بود به خوابم؟... گفتم: «ای داد! دیروز یک‌دوره کتاب‌ فقهی‌اش را که وصیّت کرده رایگان بدهم به طلّاب، در ازای وجه تسلیم طلبه‌ای کردم»... گفت: پیرمرد بی‌عمامه و عرقچین زده بود بیرون... نکن این کارها را شیخاص!... شیخ سیروس هم یک بار پدرزنش را بی‌کفن و *شٰاهِراً سَیفَه* خواب دیده بود... برایم که نقل کرد، گفتم: «بیخود قضیّه را گنده نکنید... داشته حال‌وحول می‌کرده... با سیفِ آخته، کار حورالعین را می‌ساخته!»... پسر شیخ سیروس پِقّی زد زیر خنده... شیخ به خندهٔ فرزند روتُرش کرد و چهره‌درچهرهٔ من گفت: «با هر چیز که آدم شوخی نمی‌کند... شما مثلاً طلبه‌ای... من جای شما ناراحت شدم از خوابِ بریدن و خوردنِ گوشت پدر»... پسر شیخ که تا این لحظه ساکت بود، پرید توی کلام پدر که: «دائی‌ام شاید برای بزرگداشتِ پدر و دست‌یافتن به روح و نیرو و صفت‌های خوب او گوشتش را می‌خورده!»... همزمان من و سیروس و خواهرم شاخ درآورده در *فؤاد سیاهکالی* و تعبیر شگفتش براق شدیم... عجب حرفی!... دست‌یافتن به روح و نیرو و صفت‌های خوبِ تاکندی!... آن هم با خوردنِ گوشتش؟... دست‌یافتنم به روح تاکندی و مثل اوشدن را خیلی‌ از مُریدان پدر ازم خواسته‌اند و بارها گفته‌اند: بدین راه‌وروش می‌رو!... مطالبه‌ای منطقی هم هست... من اگر قرار است به کسی شبیه باشم، چه کسی بهتر از پدر و مادرم؟... مگر نه که گروه خونی هر فرد به‌طورکامل از والدینش به ارث می‌رسد؟... یا مثل آن‌ها می‌شود یا ترکیبی از گروه خونی آن‌ها... فرزندان در اغلب موارد، فرمِ نوک بینی، دور لب‌ها، اندازهٔ استخوانِ گونه، گوشهٔ چشم‌ها و حالتِ چانه‌شان را از والدینشان به ارث می‌برند... تازه شباهت به پدر مُحتمل‌تر است تا مادر... چون بدن زن در دوران بارداری، جنین را یک جسمِ نسبتاً بیگانه تشخیص می‌دهد... به‌ناچار جنین مجبور به سازش با ژن‌های پدر می‌شود؛ گاه به‌قیمتِ ازدست‌رفتن ژن‌های زنانهٔ خود... باری!... شباهتِ من به تاکندی مُحتمل‌تر است تا جریان خون مادرم *بتول تقوی‌زاده* در رگ‌هایم... یک بار به شوخی در وصف پدر نوشته بودم: «روح او توی خانه‌ام جاری است ٫ شاش او در مثانه‌ام جاری است!»... این درست... امّا آیا با گوشت‌خواری؟... فؤاد گفت: «آری! آدم‌خواریِ شما در خواب ربطی به بالاکشیدن سهم‌الإرث خواهرانتان ندارد... البتّه من از قِبَلِ این مال شاید به نان و نواله‌ای برسم، ولی پا روی حقیقتی که محصول مطالعات من است، نمی‌توانم بگذارم»... فؤاد کتاب‌خوانِ قهّاری است... کتبی از همهٔ نِحله‌ها و افکار... فقط جای نامناسبی را برای بیان حرفش برنگزید... شیخ سیروس گفت: «بفرما!... یک احمق هم یک بار که حرف می‌زند، ببین چه می‌گوید»... فؤاد گفت: «جدّی میگم بابا!... بعضی از اقوامِ آدم‌خوار برای بزرگداشت خویشان و بزرگان قوم‌وقبیله‌شان و دست‌یافتن به روح و نیرو و صفت‌های خوب آن‌ها، گوشتشان را پس از مرگ تناول می‌کردند... *ماساژِت‌*-ها که قریب ۴۰۰ سال پیش‌ازمیلاد در کنارهٔ شمال‌شرقی دریای خزر می‌زیستند، برای تعظیمِ خویشاوندان سالمند خود، قربانی‌شان می‌کردند و می‌خوردندشان!... تازه دائی لطف کرده پدربزرگ ما را نکشته!... بلکه بعد از مرگش در خواب با قلمتراش خوشنویسی‌ افتاده به جانش... او خلفِ صالح پدرش است... برعکس من که دیدگاه‌های تعبیر خوابم هیچ به تفسیر شما (به پدرش نگاه کرد) نزدیک نیست... خیالتان تخت دائی‌جان که خوابتان نه ربطی به مُطالبات خواهرانتان دارد، نه به حفرهٔ زخم‌ِبستر آقای تاکندی و نه صحنه‌های مرده‌شورخانهٔ چوبیندر قزوین!

_*تیر۱۴۰۲#شیخاص*_


برچسب‌ها: تاکندی, شیخ سیروس سنبل‌آبادی, قزوین
 |+| نوشته شده در  یکشنبه هجدهم تیر ۱۴۰۲ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

خُسروی از زینب میرکمالی پرسید: «ایشون تا حالا برای شما آواز خونده‌؟» خانمم با لحنی شتابزده از مُواجه‌شدن با سؤالِ ناگهانی مُجری روی آنتن زندهٔ تلویزیون گفت: «نه!»… دروغ هم نگفت! در خلال ۱۶ سال که از خوانندگی‌ام می‌گذشت، نشد با خواندن شعری به آواز، خانه و خانواده را مهمان کرده باشم. سال ۷۵ بود که مُصمّم شدم دورهٔ آموزش آوازخوانی سنّتی را شروع کنم. نزد دو تن از مدّاحانِ ردیف‌دان قم رفتم و کارم را پیش آن‌ها شروع کردم. پیشرفتم خوب بود و به جاهایی هم رسیدم و یکی از اجراهایم در ارزش جهاد و شهادت از شبکهٔ یک پخش شد… حال در سیمای جمهوری اسلامی مُجری از همسرم که کنار من و سه فرزندم نشسته، می‌پرسد: «ایشان از این هنرش در خانه هم بهره می‌بَرد؟» پاسخ منفی است… شگفتا! مگر می‌شود برای یک بار هم زیر گوش خانم زمزمهٔ عاشقانه‌ای به آواز سر نداده و پیامِ مهرورزی را از طریق گوشه‌های مُتنوّع آوازی به او القا نکرده باشم؟… البتّه مهرم را به طُرق دیگر به او ابراز می‌کردم؛ امّا در قالب آواز خیر!… در ایجاد لحظات شاد برای خانوادهٔ ۵نفره‌ام هم تلاش‌هایی می‌کردم؛ امّا نه با تصنیف‌خوانی… چرا؟… دلیلش روشن بود. جسارتاً هدفم از یادگرفتن موسیقی این نبود که حال کسی را خوب کنم که حالا در شهریور ۹۱ «محمّدجعفر خسروی» این انتظار را در برنامهٔ «زنده ‌باد زندگی» در شبکهٔ۲ ایجاد می‌کند و به رُخمان می‌کشد… من اساساً پی تلطیف احساس خود و تزریقِ لحظات فرح‌بخش از راه موزیک نبودم. اگر پی موسیقی رفتم، انگیزه‌ام راهبُردی بود… انقلاب که سال ۵۷ پیروز شد، صف‌بندی‌ها شروع شد. ما طرف حق بودیم و باطل در مقابل. اوّلش گمان می‌رفت تخاصُمات، فیزیکی است و جبههٔ ما برای اینکه از رقیب کم نیاورد، باید مُجهّز به توپ و فشنگ باشد. با گذشت زمان معلوم شد دشمنان اسلام و نظام اسلامی برای رسیدن به اهدافشان از همه چیز بهره می‌برند؛ حتّی جاذبه‌های هنری؛ در رأسش از ظرفیّت‌ نغمه و ملودی و موسیقی‌های گوناگون… وقتی از این قصّه خبردار شدیم، ابتدا شانه بالا انداختیم که: «به ما چه؟ بگذار آن‌ها هر چه می‌خواهند بکنند. کنسرت بگذارند، بزنند، برقصند. دلیل نمی‌شود رفتار آن‌ها را مُنفعلانه تقلید کنیم. هر غلطی آن‌ها کردند که ما نباید بکنیم. وقت ما بیش از این حرف‌ها ارزش دارد. تازه ما در قزوین سیّد محمود میرسجّادی را داریم که وقتی با آن شور و حرارت در حسینیّهٔ امامزاده حسین دعای کمیل می‌خوانَد و دل‌های مشتاق را می‌بَرد، خودش جلوهٔ تام و تمامِ نغمه و ملودی است.»… چند سال گذشت و دیدیم این خبرها نیست و از صادق آهنگران، شجریان در نمی‌آید. چاره‌ای نداریم جز اینکه چشممان به اردوگاه خصم بدسگال باشد تا شیوه‌هایشان را در قالب دینی و انقلابی بازتولید کنیم و اینجوری رویشان را کم کنیم؛ وگرنه قافیه را بهشان ‌می‌بازیم… به فکر تولیدِ حسام‌الدّین سراج افتادیم. نمی‌شد که آن‌ها خوانندهٔ تحریرزنِ موسیقیدان داشته باشیم و ما با چند روضه‌خوان برویم به مقابله‌شان. باید هر چه آن‌ها دارند، ما عِدل و مشابهش را حتی شده از چوب بتراشیم. صبح و شب کارمان شده بود تنظیم رفتارمان بر اساس رفتار دشمن. دیدیم شعر دارند؛ گفتیم پس ما هم داشته باشیم. تا شُعار درست کردند: أُعْلُ هُبَل! بر همان وزن کار کردیم و «أللهُ أعلٰی و أجل» را از آب درآوردیم. کار به جایی رسید که حتّی سبد غذایی‌مان را بر اساس سبد غذایی منافقین ‌چیدیم! گهگاه راننده و محافظ پدرم در اوایل دههٔ ۶۰ ایشان را دعوت می‌کرد خانه‌اش. یک بار سر سفره‌اش با غذا کوکاکولا آورد. نوشابه مثل امروز وافر نبود و مال اعیان‌ها بود. شاهد بودم پدرم به علیرضا آذربایجانی اعتراض کرد که این‌ دیگر چیست پول پایش داده‌ای؟ انتظار داشتم آذربایجانی بگوید: «با غذا می‌چسبد حاج‌آقا! میل کنید و کیفش را ببرید! به هضم غذا هم کمک می‌کند.» امّا برگشت گفت: «منافق‌ها بنوشند ما ننوشیم؟» به زبان تُٰرکی این می‌شد: «موُنافیق‌لَر ایچه… بیز ایشمِیَک؟»… یعنی مبنای ما لذّت‌بردن فردی نیست؛ بلکه پوززَنی است. در ریزِ برنامه‌هایمان باید خودمان را در حال رقابت و مبارزه‌ ببینیم و پیوسته دستمان بر اسلحه و در حال اجرای مکانیسم ماشه باشد. بند نافمان را با جنگ و درگیری و خشونت بسته‌اند و کجا وقت داریم به این فکر کنیم کدام نوشیدنی‌ مُسهل است؟ کدام یُبس می‌آورد؟ و کدام حال بهتری به ما می‌دهد؟… یعنی ضرورت و مصلحت بود که ما را کشید به اینکه حسام‌الدّین سراج داشته باشیم؛ نه اینکه واقعاً حس کنیم حق داریم به عنوان یک انسان از صدای خوش لذّت ببریم و کیف کنیم… دیدیم با گروه سرود خالی نمی‌توانیم حرف برای گفتن داشته باشیم؛ چاره‌ را در این دیدیم که برای حفظ نظام، شیوه‌های هنری خصم بدسگال را در قالب دینی و انقلابی بازتولید کنیم و اینجوری رویشان را کم کنیم؛ وگرنه قافیه را بهشان ‌می‌بازیم… در همان دههٔ ۶۰ که طلبهٔ ۱۹ساله‌ای بودم، دوستان قزوینی‌ام می‌‌گفتند: تو هم وارد میدان شو! آن‌ها دلسوزانِ استعداد من بودند که البتّه بیشتر برای انقلاب دلشان می‌سوخت؛ ولی حسّشان را در پوشش دلسوزی برای من و نبوغ من ابراز می‌کردند. «بهرام خوئینی» از همان‌ها بود که با تمام وجودش نگران ضربه‌خوردن از ناحیهٔ دشمن بود. در سال ۶۳ به من ‌گفت: «بچّه‌های مذهبی عین تو نباید فقط به دروس طلبگی اکتفا کنند و باید بروند همهٔ ارکان را در کشور قبضه کنند و نگذارند بی‌دین‌ها میدان‌دار باشند و نُطُق بکشند.»… همان سال در کنکور سراسری ثبت نام کردم؛ ولی روز برگزاری آزمون دوبه‌شک بودم که شرکت کنم یا نه؟ بهرام با اصرار مرا سوار دوچرخه‌اش کرد و بُرد دوراهی همدان. گفت: «هر جور شده ولو با کامیون‌های عبوری می‌فرستمت بروی در حوزهٔ امتحانی زنجان امتحانت را بدهی. بابات هم اگر ناراضی است، به حرفش اعتنا نکن و برو کنکور را بده! حاج آقا تاکندی حواسش نیست که اگر شماها نباشید، سکولارها می‌آیند مراکز حسّاس را تسخیر می‌کنند و انقلاب از دست می‌رود.»… قشنگ معلوم بود غصّهٔ انقلاب را می‌خورد نه مرا و خب دو مقولهٔ جدا از هم نیز نبود. می‌گفت: «خوب می‌دانم که دانشگاه برای شما جای کوچکی است. شما در حوزه صدبرابر بیشتر باسواد می‌شوید و پدرت هم که مخالف تحصیلات آکادمیک توست، شاید به همین دلیل است؛ ولی خب ضرورت‌ها را هم باید درنظر گرفت.»… بهرام در آذر ۶۵ در اثر اصابت سهوی گلولهٔ نیروی خودی به قفسهٔ سینه شهید شد. هیچ دشمنی در مرگ او دخیل نبود. رفت؛ امّا دوستان دلسوز دیگری همچنان به من پیشنهاد می‌دادند که یک لحظه نگاهت را از سنگرهای مقابل برندار. در دههٔ ۷۰ بعضی‌هایشان به من گفتند:‌ «موسیقی برای شما کار کوچکی است و دونِ شأن یک آدم مذهبی است… همانطور که دخانیات را امام معصوم می‌گوید ما خودمان را درگیر این چیزها نمی‌کنیم. بچّه‌آخوند و طلبهٔ حوزهٔ علمیّهٔ درس‌خارج‌‌خوان هم که نباید برود دنبال دیرام‌دارام. تازه شما با تسلّط به تلاوت فنّی قرآن خودتان مالک بهترین و دلرُباترین نغمات خوش هستید. وقتی صَد را دارید، نود هم پیش شماست. تازه موسیقی مُطربی و مشکوک حتّی نُه هم نیست. ولی خب شما برای حفظ کیان اسلام و انقلاب بروید همین نُه را یاد بگیرید تا افراد ناباب در این حوزه را بتارانید. وقتی کسی مثل شما با آن سابقه این حرفه را بیاموزد، عین حسام‌الدّین سراج می‌توان مقابل ایرج و گلپا و شجریان عَلَمش کرد. شما فرزندِ حوزه و پسر آقای تاکندی هستید. به کمک شما مشت محکمی به دهان هنرمندان ضدّانقلاب و دین‌ستیز می‌کوبیم.»… عزمم را جزم کردم برای جمع‌کردن بین طلبگی و خُنیاگری که میکسِ آسانی نبود. نه جامعه می‌پذیرفت؛ نه شرع صحّه می‌گذاشت. با نگاه دین به غنا آشنا بودم و می‌دانستم امر ممنوعی است. بُردن تار و تنبور به خانه‌ای که پدرم در جوار حرم حضرت معصومه(ع) در قم داشت و سال‌ها با دعا و نماز شب و توسّل آن را آغشته بود، موجب بی‌برکتی می‌شد و عین امشی ملائکه را می‌تاراند؛ ولی مصلحت نظام از همه چیز بالاتر بود. باید خویشتن را فدا می‌کردم و برای مقابله با جبههٔ باطل و خوانندگان بیگانه و بیگانه‌پرست مرتکب هنر می‌شدم… خودم را ارضا و اقناع کردم و در همان دههٔ ۷۰ رفتم سراغ دو تن از مدّاحان ردیف‌دان قم تا با دستگاه‌های موسیقی آشنایم کنند. گزینه‌‌های بسیار مناسبی بودند. آن‌ها در پوشش مدّاحی آئینی، عملاً‌ موسیقی تعلیم می‌دادند؛ ولی بسیار محتاط و دست‌به‌عصا. «احمد احمدی» سیگارکشِ قهّار و ذاکر اهلبیت بود و دانسته‌هایش را راحت در اختیار کسی نمی‌گذاشت. مدام عنوان می‌کرد که از عواقب این کار بیم دارد. لذا بعد از گرفتن تعهّداتِ سفت و سخت معلوماتش را به مُشتی شاگرد که از صافی گذشته باشند، منتقل می‌کرد. جلسات آموزشی‌اش به حالت نیمه‌مخفی در زیرزمین‌ چند تن از مُعتمدین به شکل سیّار تشکیل می‌شد… روز اوّل که رفتم پیشش یک جلد قرآن آورد گذاشت جلوی من. گفت: می‌دانم طلبه و آیةالله‌زاده‌اید؛ ولی مرا ببخشید. من آدم صریحی هستم و «چاپ‌چاخان» بلد نیستم. واقعاً می‌ترسم که این ابزار بیفتد جسارتاً دست نااهل. زیر هر نوت موسیقی یک شیطان خوابیده و بدکوفتی است. بی‌زحمت دستتان را بگذارید روی این کتاب مقدّس و قسم بخورید که چیزهایی که در این زیرزمین یاد می‌گیرید، جز در مسیر اهلبیت بکار نمی‌برید و با ساز و ادوات موسیقی هم قاطی نمی‌کنید.»… خدابیامرز تکلیفش روشن نبود. او مرا یاد پدربزرگم ملّاعلی‌اصغر تاکندی می‌انداخت که آخرش نفهمیدم دوستدار چای است یا دشمن خونی‌اش؟ خب مرد حسابی! چای را با به‌به و کیف تمام می‌نوشی و بعد با صدای غَرّا و حجیمت می‌گویی: «ای تُف به قبر پدر کسی که اوّلین بار تخم چای را داخل عصا جاسازی کرد و آورد ایران و همه را مبتلا کرد!»… یا نخور یا اینجوری نگو!… احمدی اسامی دستگاه‌های موسیقی ایرانی را می‌بُرد و گوشه‌به‌گوشه شور و سه‌گاه و همایون و چهارگاه و افشاری را آموزش می‌داد و در عین حال معتقد بود مقوله‌ای پلید و شیطانی است. نگاه پرهیزآمیز او برای من که طلبهٔ شهریه‌بگیر حوزه و آشنا با مبانی شریعت بودم و داشتم همین مبانی را پیش آیات عظام می‌خواندم، بیگانه نبود. نگاه احترازی شرع را در «مکاسب شیخ انصاری» رهگیری کرده بودم که غنا و تغَنّی و ترجیعِ صوت مُطرب قدغن است؛ همچنان که خبر داشتم: تزیین قبر و زراندودکردن مسجد و تذهیب قرآن با طلا پسندیده نیست. در منابع دیده بودم که یک بار هنرمندی نزد امام معصوم(ع) آمد و عرضه داشت: «حرفهٔ من ایجاد نقوش زیبا با قلم و طلا در صفحاتِ قرآن است. با این نقوش، آیات قرآن را ده‌تا ده‌تا از هم جدا می‌کنم. به این جهت که عُشرعُشرِ آیات را نشان‌گذاری می‌کنم، به کار من «تَعشیر» (و نه تشعیر) می‌گویند. امرار معاش من از این طریق است، چه می‌فرمایید؟»… امام(ع) نه گذاشت، نه برداشت، فرمود: «شغلت را عوض کن!»… راحت!… یعنی فکر نکن این مدل آفرینش‌های هنری ما را شگفت‌زده می‌کند و دستی به پشتت می‌زنیم که حبّذا استاد فنّان!… البته اشتباه نشود!… نه که فکر کنی حواسمان به «انّ الله جمیلُ یُحبّ الجمال» نیست… هست… ولی صنمی و نسبتی با جذّابیّت‌هایی که هوش و حواس بشر را از یاد خدا مشغول و از اصل مطلب منحرف کند، نداریم. ظاهر زیبا و چشمنواز، همان حکایتِ نُه است نسبت به صد. به جای عطفِ توجّه به صورتِ قرآن برو تفسیر بخوان! و در آن هم نمان! بزن برو برای عمل‌کردن! اصل این است… بله! اگر خصمِ بدسگال دارد از نقّاشی و صورتگری برای ترویج افکار باطلش بهره می‌برد، ما هم به ناچار و در کمال شرمندگی مرتکبش می‌شویم و آنوقت فرشچیان را تشویق می‌کنیم عصر عاشورا بکشد و «حسن روح‌الأمین» را روی سر می‌گذاریم؛ ولی در شرایط صلح که پای رقابت با اجانب در میان نیست، خب نقّاشی و مجسّمه‌سازی مکروه و قدغن است. نروید دنبالش! حرفهٔ دیگری اختیار کنید!… شغل مگر در دنیا قحط است؟… یکی از علما بر این باور بود که اگر طبق گزارش‌های تاریخی: امام معصوم(ع) قرآن را با صوت و لحن خوش تلاوت می‌فرمود، نه که فکر کنید العیاذُبالله آوازخوانی (به قول #تاکندی: آوازه‌خوانی!) حکمش عوض شده و حرام محمّد که حرامٌ الی یوم‌القیامه است، دگرگون گشته. خیر!… پای مصلحت نظام در میان است… لابد آنورتر داشتند عدّه‌ای اراذل و اوباش لهو و لعب و خوشگذرانی می‌کردند و با موسیقی مُطرب خلق‌الله بینوا را دور خودشان جمع کرده‌ بودند. خب یک نفر هم باید اینور باشد که با لحن زیبا حواس‌ها را برگرداند سمت خودش و جواب موشک را با موشک بدهد… من #شیخاص یادم می‌آید سال ۶۶ کنگرهٔ خوشنویسان کشور در یکی از اردوگاه‌های تفریحی رامسر در کنار دریا برگزار می‌شد. من با هنرمند ارزشیِ قزوین: «احمد پیله‌چی» که هم استاد خطّم بود و هم یکجورهایی مُرادم در چادری مستقر بودیم. شب‌هنگام بود و هوای مطبوع و دماغ‌پرور شمال کیفورمان کرده بود. پیله‌چی داشت با قلم و دوات خطّاطی می‌کرد و همزمان از ضبط‌ صوتش صدای تلاوت «محمّد بدرالحسین» پخش می‌شد. یکهو از یکی از چادرهای اطراف صدای آواز بلندی به گوش رسید. یکی از خوشنویسان به گمانم «حسین برادر جواد بختیاری» با صدایی رسا غزلخوانی می‌کرد. تحریرهایش چکّشی و زلال بود و از همان فاصلهٔ دور گوش‌ را می‌نواخت. پیله‌چی موقع تلاوت بدرحُسین سرش را به اینور و آنور تکان می‌داد؛ ولی در تحسین آوازی که ‌شنیده می‌شد، حرکتی نکرد و من هم با آنکه لذّت می‌بردم، واکنشی نشان ندادم و حتّی خودم را بابت این لذّت‌بردن سرکوفت می‌زدم؛ چون آن سال‌ها خیلی روی «خودسازی نفس» مانور داده می‌شد و این تلقّی در من ایجاد شده بود که هر چیزی که زیباست و با شنیدنش خوشخوشانت می‌شود، می‌تواند دامگاه شیطان باشد. با این حال پیله‌چی عنان اختیار از کف داد و گفت: «بی‌انصاف عجب صدای بالای خوبی داره!»… شاید او هم با یک سرکوفت باطنی دست‌وپنجه نرم می‌کرد. لذا سریع برگشت گفت: «چرا آن‌ها بخوانند؛ ما نخوانیم؟»… ناگهان در کمال ناباوری شروع کرد با صدای بلند قرآن‌خواندن!… با همان توان نصفه‌نیمه‌اش در عرصهٔ تلاوت سعی کرد صدایش خیلی بُرد داشته باشد. تا آن موقع نشنیده بودم اینقدر داد بزند. خب اگر این کار لازم بود، چرا هیچ بروز نداده بود؟ همین پرسش را از کسانی داشتم که پدرم را در بدترین موقع آیةالله‌ خطاب کردند. آن‌ها فکر می‌کردند در صدد تخریب پدر هستم و مراتب علمی او را قبول ندارم. می‌گفتم: دارم! ولی چرا تا حالا حجّةالإسلام بود و یکشبه شد آیةالله؟ نه این بود آیا که می‌خواستید از «عمید زنجانی» – رقیبش در انتخابات خبرگان – عقب نماند؟ اگر تلاوت قرآن با بانگ بلند چیز خوبیست، چطور اینهمه سال از پیله‌چی نشنیده بودم؟ من از سال ۶۲ با او دوست بودم. معلوم بود هدفش آفرینشِ زیبایی نیست. می‌خواست جواب موشک را با موشک بدهد و موسیقی حرام و مشکوک را دفع و خنثی‌ کند. این یعنی اگر ازخدابیخبران ما را به حال خود بگذارند و کسی آنورتر بساط لهو نگسترده باشد، من مذهبی و ارزشی بیکار نیستم که با تغنّی بخوانم و وقتم را به جای باطن صرفِ ظاهر و فرازوفرود موسیقایی قرآن کنم. بله! اگر جبههٔ باطل دارد با طرب و دست‌افشانی بازارگرمی می‌کند، من هم در جبههٔ حق به صوت و لحن خوش توسّل می‌جویم؛ بلکه چهار تا فُضیل‌بن عیاض متحوّل شوند. کارم که تمام شد و آنوری‌ها هم خفه‌خون گرفتند و کاسه‌کوزه‌هایشان را جمع کردند و رفتند دنبال کاروزندگیشان، باز برمی‌گردم به خانهٔ اوّل و تغنّی می‌شود حرام یا دست کم بیهوده و لغو… و اگر طلبه هم باشم که نوعی سیر قهقرایی… پدرم تاکندی این اواخر که مستبصر شده بود، مرا دعوت می‌کرد بیا در جمع شاگردان فاضل درس خارج من غزل‌های آقای خمینی را با صدای خوش بخوان! حتی یک بار به شیخ حسین احمدی گفت: «دفعهٔ بعد بلندگوی سیّارتان را با خودتان بیاورید درس که ریضای ما پشت اکو بخواند! مال شما کوچک است راحت توی صندوق عقب جا می‌شود. مال آقای مَنهجی بوزورگ است!» که شاگردان درس زدند زیر خنده. معلوم بود ذهن منحرفشان حرف پدر را حمل به سویهٔ مثبت هیجده‌اش کرده است… این تاکندی قبلاً اینقدر هنردوست نبود. آن اوایل که شنید رفته‌ام دنبال خوانندگی به شیخ هادی پسرعمویش گفته بود: «از دست‌بوس روی به پابوس کرده‌ است / خاکش به سر! ترقّی معکوس کرده‌ است! ریضای ما تازه شده عین این کُردهای کاکاوند. شنیدم رفته – بدبخت- آوازه می‌خواند!» (به خطا آواز را آوازه‌ تلفّظ می‌کرد)… موسیقی در زمان صلح اگر حرام نباشد، لغو و اگر هنرجویش طلبه باشد، ترقّی معکوس است… آدم ارزشی که نباید به جای باطن به ظاهر بپردازد. بر او فرض است که مشغول معانی و مفاهیم قرآن باشد و آن را هم پُلی برای عمل‌کردن به مفاد کتاب آسمانی قرار دهد… ولی امان از غافل‌نهادیِ آدمیزاد!… دردا و حسرتا از خلق‌الله که کار آدم ارزش‌مدار را سخت می‌کنند و شیخاصِ آیةالله‌زاده و قاری قرآن را هم مجبور ‌می‌کنند احساس تکلیف کند و برای دفع دشمن از تکنیک‌های مشابه آن‌ها بهره ‌ببرد و برود با مرارت بسیار حدود ۶سال وقت صرف کند پیش حاج داوود چاووشی (مدّاح قمی) و از شور تا راست‌پنجگاه را گوشه‌به‌گوشه بیاموزد… بنابر این او آواز را یاد نگرفته که کیف کند و به خانمش حال دهد؛ آقای خسروی!… تو چطور انتظار داری در خانه برای خانمش تصنیف خوانده باشد؟… او این فن و حرفه را یاد گرفته تا بکوبد سر خصم دون که اگر شما ایرج و گلپا دارید، ما هم سراج داریم. قصدش روکم‌کنی است.

شیخاص / اواخر تیر ۱۴۰۱، قم

این نوشته را نخست در واتساپ نشر دادم و سپس دوستم «آرش شایسته‌نیا» در سایت «وقایع خبری قزوین» قرار داد: شناسه : 31283. لینک: اینجا


برچسب‌ها: زینب‌ میرکمالی, پیله‌چی, تاکندی, داود چاووشی
 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۱ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

نيم ساعت مانده به موعدى كه قرار است كترى را از روى علاءالدّين بردارى‏ و در آفتابهٔ زردرنگ سنگر، آب جوش بريزى.
در پرتو نور فانوسى كه پت‏‌پت‏ مى‏‌سوزد و بوى بدش، بوى بد ديگرى را مى‌‏تاراند، فرصت دارى براى‏ نامه‏‌نگارى. خيالت كه از خواندن نماز شب و نماز صبح راحت باشد، وقت‏ خوبى‌‏ست براى درددل‏‌كردن با شاگردمدرسه‌‏اى‌‏ات «جعفرخانى» كه از وقتى‏ فهميده كت و شلوار شيك معلّمى را كنار گذاشته و لباس خاكى‌‏رنگ بسيجى‏ پوشيده‌‏اى، دوبار برايت از شهر نامه پست كرده. بايد ممنون باشى از واحد تعاون كه اگر زحمتِ رساندن نامه‏‌ها را به سنگرهاى كوچك متحمّل نشود و تو را از اوضاع شهر و مدرسه باخبر نكند، دلت در اين فضاى بسته مى‌‏پوكد.
«جعفرخانى» آن سفر برايت نوشت كه شهرْ هوايش آزاد ولى دلگير است و مدرسه در غياب شما سوت و كور و دل بچّه‌‏ها و همكاران معلّمتان‏ پيش شماست. و افزوده بود:
«خوشا به حالتان كه در جبهه‌‏ايد و مجبور به تماشاى ماشين‌‏هاى‏ آخرين‌‏سيستم نيستيد كه اگزوزهايشان را مى‌‏گيرند سمت بسيجى‏‌ها و با اهانت‏ سياهشان، سفيدى چفيه‌‏ها را دودى مى‌‏كنند.»
و تو اينك بر پهنهٔ كاغذ سفيدى‏ كه همان تعاون لشكر براى نگارش نامه در اختيارت گذاشته، مى‌‏نويسى:
«جعفرخانى! نكند از اينكه ديگر معلّمتان نيستم، در پوستت‏ نمى‏‌گنجى ناقلا! اين‏جا در بالاى اين تپّه در كردستان، بچّه‏‌هايى در سنّ و سال‏ تو به نوبت نگهبانى مى‌‏دهند و من در سنگر كادرِ گُردانم و اگر رزم از من‏ برنمى‌‏آيد، مى‏‌توانم كلاس درس اكابر بگذارم براى پيرمردهاى اين‏جا يا كلاس تقويتى براى نوجوانان. كلاس قرآن را قرار شده روحانى همسنگرم‏ تقبّل كند كه تا دورهٔ بيست روزهٔ مأموريتش به اتمام نرسد و اینجا را ترک نکند، در گذاشتنِ اين كلاس و امامت جماعت از او پيشى نخواهم گرفت. التماس دعا پسر! دعا كن بچّه‌‏هاى‏ ما در اين زمستان گزندهٔ آخر بهمن ۶۵ در بالاى اين تپّه سرما نخورند.»
دكتر رفته بهدارى تا چند حبّه قُرص مورد احتياج بچّه‌‏هاى پايگاه را بياورد. قبل از رفتن لبخند شرارت‏‌آميزى زد و گفت:
«ما كه رفتيم فضاى آزاد! شما قدرى اينورتر بنشين كه روب‏روى اين‏ بندهٔ خدا نباشى!» يك لحظه ياد نامهٔ‏ جعفرخانى افتادم و ناخواسته در ذهنم به جاى بندهٔ خدا، اگزوز گذاشتم.
سنگرِ ساخته‌‏شده از كيسه‌‏هاى شن، زير برف سنگينى كه تپّه را زير گرفته، چه مقاومتى مى‌‏كند!
اين‏جا ارتفاعى است مُشرف بر روستای خوری‌آباد بانه و ده دقيقه مانده به طلوع آفتاب. جعفرخانى در آخرين نامه‏‌اش از تو با عنوان‏ «معلّم صبورم!» ياد كرد؛ با ذکر چند خاطره از ايّامى كه در قزوين‏ پاى دكلمه‌‏هايت در كلاس ادبيّات نشسته بود. او براى اثبات درصد بالاى‏ تحمّلت در كلاس، پرده از این راز برداشته كه توى كلاس براى سربه‏‌سرگذاشتن با هم‏شاگردى‌‏هايش با لوله‏‌خودكار، ماش به پشت گوششان شلّيك مى‌‏كرده و گاهى لوله خودكار را با فشاردادن روى پوست پرتقال، مسلّح مى‌‏کرده! پس بنويس:
«خدا ببخشدت شيطان‏‌پسر! اگر این که نوشته‌‏اى، نامش اعتراف‏ است، پس چرا اين‏قدر دير؟ شوخى كردم به دل نگير! شما بچّه‏‌هاى خوبى‏ بوديد و دردسرى براى ما نداشتيد و زير يك اتاق‌‏بودن باهتان‏ آزاردهنده نبود. در آن ايّام برايتان از حافظ و سعدى مى‌‏گفتم و هنوز جبهه‏ را نديده بودم و دور و برم فقط شعر بود و ادبيّات يا آدم‌‏هايى كه عين من فكر مى‌‏كردند. آدم بايد بزند بيرون و با آدم‌‏هاى جورواجور همسفر شود تا ببيند دنيا دست كيست. من در اين‏جا با دو قشر از اقشار جامعه آشنا شدم.
راستى‏ از «نيلى» چه خبر؟ هنوز آيا بلد نيست آكُلاد بكشد؟ همكارم در دبيرستان كه‏ معلّم رياضى‌‏ست، بابت اين ناتوانى، «نيلى» را جريمه كرده بود.
خرناسهٔ اين دوست همسنگر ما كه تخت گرفته خوابيده، موزيك متن‏ نامهٔ من است. براى نماز صبح بيدارش خواهم كرد. از «لالوها» خبر داری؟ عجب فيلمى بود اين آدم! هفت‌خط كه مى‌‏گويند، او بود حقّاً! ناقلا يك بار يك ابرويش را تراشيده و با همان وضع آمده بود مدرسه! مدرسه را با این حرکتش منفجر کرد. معلّم‌‏ها همه از دستش عاصى بودند.»
راست مى‌‏گويد جعفرخانى! من مجسّمهٔ صبر بودم. هيچ‏ دست روى اين «لالوها» بلند نكردم. يك بار در آزمايشگاه، محتويات ارلِن‏ را خالى كرد روى لباس همشاگردى‌‏اش و پشت‌‏بندش چراغ الكلى را‌ گرفت زير سيبيل اون یکى. معلّم شيمى مفصّل كُتكش زد!
«جعفرخانی‌ ‏جان! بوى آمونياك اگر بگذارد، راحت‌‏تر می‌‏توانم از آن‌وقت‏‌ها بگويم كه در مدرسه تغذيهٔ رايگان می‌دادند. اوايلش چيزهاى‏ مرغوب مى‌‏دادند و بعد كم‏‌كم زدند به نان و خرما و چيزهاى معمولی‌تر. بچه‌‏ها از پنيرهايى كه بهشان مى‌‏دادند، به‌‏عنوان واكس کفش استفاده مى‌‏كردند. بوى بدى‏ داشت. پيف‌‏پيف!»
هفتهٔ قبل پيش خودم فكر كردم خوب است يك شعر نو بگويم و روى‏ كاغذ بنويسم و بگذارم سينهٔ ديوار؛ دقيقاً در جايى كه نگاه دوستان‏ همسنگر بهش بخورد. يك تكّه كاغذ كه حاج‌‏آقا رويش احاديثى براى‏ قرائت در صف صبحگاه در لزوم رعايت حقّ همسايه نوشته بود، برداشتم و پشتش نوشتم:
«آتش بگيرد گرانيگاهت / «تاول» مى‌‏كنى / به عذابم مى‏‌نشانى‏»
و كاغذ را آويختم به سينهٔ سنگر.
صبح برخاستيم و كاغذ را همه ديدند و باز انگار نه انگار. دكتر گفت:
«حاجى! تا جايى كه خبر دارم شما در كتاب‏‌هايتان خوانده‏‌ايد كنايه‏‌گويى‏ چيست؟ اين معلّم بينواى ما از هر راه زده منظورش را به شما برساند، نگرفته‏‌ايد و آخرش زده به كنايه و باز هم انگار نه انگار! آقا ملاحظه بكنيد خب!» حاجی گوشش را خاراند و گفت:
«امروز ناهار چه مى‌‏دهند؟ ول كن اين حرف‏‌ها را!» دكتر گفت:
«با ول‏‌كردن كه كار درست نمى‏‌شود.» بحث را به سمت موضوع دلخواه او عوض كردم و گفتم:
«امروز مايليد شما غذا را بگيريد؟ كارى ندارد به جان مولا. سه بشقاب‏ برداريد و برويد از ماشين حامل ديگ غذا براى سه نفر غذا بگيريد.» گفت:
«از كنايه كه گفتى، چيزى يادم نمى‌‏آيد. مگر شما دكترها درس‌‏هاى‏ دبيرستانتان يادتان مى‏‌آيد؟» دكتر گفت:
«تو را جان هر كه دوست دارى، فضا بسته است و سرد و علاءالدّين به‏‌قدر كافى بد مى‌‏سوزد و بوى بد توليد مى‌‏كند.»
بايد برخيزم براى ريختن آب در آفتابه. ديگر وقتش است. دكتر رو كرد به تو:
«بابا! لااقل تو هم چيزى بگو كه نشان دهد معترضى! اينهمه تحمّل يعنى لازم‏ است؟ مقاومت تو از مقاومت اين سنگر در زير برف هم که بيشتر است.» گفتم:
«باز صد رحمت به اگزوزهاى شهر.» دكتر منظورم را نفهميد و گفت:
«جان تو اين بابا كار را يكسره كرده! يادت هست فرماندهٔ محور چند شب پيش براى سرزدن به نيروهاى اين پايگاه آمد و گفت: چند وقت ديگر مى‏‌رويم نقطهٔ رهايى تا از آن‏جا به لشكر صدّام حمله كنيم. تصوّر مى‏‌كنم‏ نقطهٔ رهايى اين بندهٔ خدا همين‏جاست!»
لبخندى زدم و در دلم گذشت: «بسوزد اين نقطهٔ رهايى!»
و اين هم خرناسهٔ سَرى خواب‏‌رفته بر يك پارچهٔ سفيد لوله‏‌شده.
چند دقيقهٔ ديگر آفتاب طلوع مى‏‌كند. فعلاً بايد بروم اين دوست همسنگر را براى نماز بيدار كنم... پارچه‌برسر رفت براى خروج از سنگر. بايد به دكتر مى‌‏گفتم: با قُرص‏‌هايى كه مى‌‏آورد، پماد ضدّ سوختگى هم بياورد.

🐽 از کتاب مشکی از اشک، خاطره و داستان جنگ، نوشتهٔ رضا شیخ محمدی، انتشار در 98/10 در کانال تلگرامیم: t.me/rSheikh/1945. نظر شما: t.me/qom44


برچسب‌ها: قزوین, کردستان, جبهه, دفاع مقدس
 |+| نوشته شده در  دوشنبه نهم دی ۱۳۹۸ساعت 22:21  توسط شیخ 02537832100  | 

تلاوت نطق‌اندرون شیخاص، اردیبهشت ۹۸، ایّام ۱۵ شعبان، قزوین، پیلوت تاکندی

دریافت فیلم: آپارات / یوتیوب / فیسبوک / تلگرام / 

پیکوفایل: 148p / 240p / 360p / 480p / 720p / 1080p  فعلا نتوانستم در پیکوفایل آپ کنم. بعدا انجام شود.
مدیافایر: 148p / 240p / 360p / 480p / 720p / 1080p


برچسب‌ها: امام زمان, قزوین, تاکندی, تلاوت نطق‌اندرون
 |+| نوشته شده در  دوشنبه دوم اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
جرقه‌‏زدن ايدهٔ فیلم «عمامه» در نزد ابوالفضل آذربايجانى: ۹۷/۴/۲۰.
ترجيحاً اجراى اين نريشن با صداى «بهروز رضوى»
۱. عَمامه يا دستار كه بدان عِمامه يا عَمّامه هم گويند، چيست؟ چند متر (گز) پارچه كه به سر بپيچند. يك نماد. نشانه‌‏اى براى‏ صنفى. در كنار عبا و قبا (داراى يقهٔ گشاد مثل عدد ۷) و لبّاده (داراى‏ يقهٔ كيپ‌‏تر) و گاه دشداشه.
۲. واژه عَمامه صراحتاً در مصحف شريف نيامده است؛ اما از برخى‏ تعابير قرآن، برداشتِ عمامه شده است. از جمله از فرشتگانى ياد شده كه در سال دوم هجرت در جنگ بدر براى‏ امدادرسانى به مسلمانِ كم‌‏سپاه از آسمان نازل شدند. قرآن از اين‏ فرشتگان امدادگر با وصفِ «مُسوّمين» یعنى «نشاندار» یاد مى‌کند. برخى مفسّرين عنوان كرده‏‌اند كه مقصود از اين نشانه، عمامه است. شايد نگاه آنان به اين روايت از امام باقر عليه السلام است كه فرمود: «فرشتگان در جنگ بدر عمامه‌‏هاى سفيد بر سر داشتند.»
۳. عرب به پيچيدنِ عمامه بر سر، «تكوير» گويد. قرآن از «تكويرِ الشّمس» ياد كرده است: اِذا الشّمسُ كُوِّرَت. و عمامه در قسمت‏ فوقانى سر چون خورشيد مى‌‏درخشد. حافظ اين تصوير زيبا را شكار كرده و در غزليّاتش از تركيبِ «خورشيدْكلاه» بهره مى‏‌برد. چه تناسب‏ نيكويى دارد استفاده حافظ از واژهٔ «قبا» كه آن هم امروزه از نمادهاى‏ روحانيّت است:
بگشا بند قبا اى مَه خورشيدكلاه!
۴. نقل است كه پيامبر - كه درود حق بر او - با دست خود بر سر مبارك‏ على عليه السلام عمامه بست و دو دنباله براى آن از پيش و پس قرار داد و فرمود: «هكذا تكونُ تيجان‌ُ‏الملائكه»: تاجِ فرشتگان، چنين‏ است!
۵. گويند: در دو صحنه خداوند، مؤمنين را حتى اگر در شمار غيرعلما باشند، با عمامه خواسته است؛ يكى در حال نماز كه مستحب است‏ مسلمان چيزى به سر بپيچد و ديگر هنگام تدفين كه سزاست‏ پارچه‏‌اى بر سرِ ميّت ببندند.
۶. لباس روحانيون در ادوار پيشين كيفيّت‏‌هاى گوناگون داشته است. فلاسفه و حكيمان «جامهٔ بخارايى» و فقيهان و محدّثان جامه ديگر به تن مى‌‏كردند. استفاده از كلاه خمره‌‏اى و دستار در بين سخنوران و
واعظان متداول بود. نويسندگان «دراعه» مى‌‏پوشيدند كه آستين‌‏هاى‏ گشادى داشت و ابزار كتابت در آن قرار مى‏‌گرفت.
۷. استفاده از رنگ عمامه براى تفكيك طلاب از حيث انتساب يا عدم‏ انتساب به حضرت فاطمه كه درود حق بر او، امر نوظهورى است‏ كه به دهه؟؟ مربوط است. رنگ سفيد عمامه براى شيوخ و رنگ سياه‏ و تفنّناً سبز براى سادات در نظر گرفته شد.
(تصوير مقام معظّم رهبرى با عمامه سفید و آیةالله سيد حسن شالى با عمامه سبز)
س.م.ص: عمامهٔ آبی بروجردی
عمامهٔ قرمز یزید در تعزیه
۸. ظاهراً در اعصار پيش اين تفكيك رنگى وجود نداشته است. در فيلم امام على(ع) «مالك اشتر» شخصيّت معروف زمان‏ على(ع) گاه با عمامه سياه و گاه سفيد ظاهر مى‌‏شود:
(راش‌‏هاى مربوط اين دو در يك قاب)
۹. استفاده از عمامه در برخى مناطق، مختص طلاب حوزه نيست. در برخى استان‌‏هاى كشور از جمله خراسان، بازاريان سنّتى هم دستار به سر مى‏‌پيچند.
(تصوير) نزدیک میدان مطهری قم یک عطار دستارپیچ داریم. س.م.ص
۱۰. عمامهٔ باز، طولى بين ۶ تا حدود ۱۱ متر دارد.
جنس پارچهٔ عمامه‏‌اى‏؟
۱۱. همه‌ساله طلاّب مدارس كشور در مناسبت‏‌هايى چون شب ۱۵ شعبان مصادف با ميلاد مسعود حضرت ولى‏‌عصر(ع) طى مراسمى با حضور بزرگان حوزه به كسوت روحانيت ملبّس مى‏‌شوند كه به آن «مراسم‏
عمامه‏‌گذارى» و گاه به‏ طنز «تاجگذارى طلاب» مى‏‌گویند!
(راش عمامه‌‏گذارى طلاب توسط باريك‌‏بين و تاكندى)
۱۲. معمّم‏‌شدن خصوصاً در ماه‌‏هاى اول براى طلبه ايجاد محدوديّت‏ مى‏‌كند. طلابى كه تا پيش از آن به راحتى براى تردّد از دوچرخه و موتور استفاده مى‌‏كنند يا در رفتارها و كنش‏‌هاى عادى مثل بقيهٔ مردم آزادند، همزمان با معمّم‏‌شدن توفيق اجبارى مى‏‌يابند كه‏ بيشتر مبادى آداب گردند.
(راش موتورسوارى فرد معمم مسن به حالت هندزفزی!)
۱۳. عمامه از حيث ايجاد محدوديتِ خودخواسته گاه به تقوى تشبيه‏ مى‌‏شود:
(راش: نطق تاكندى كه عمامه از شئون تقواست.)
۱۴. طلاّب بعد از معمّم‏‌شدن، مقيّد به پوشش دائمى لباس هستند. جامعه ديد مثبتى نسبت به طلّاب دولباسه ندارد.
(راش: نطق تاكندى كه عمامه را در جبهه كه مى‌‏رويد، كنار نیندازيد.)
۱۵. برخى اهل علم براى حفظ عمامه و پرهيز از برداشتنش، سختى‌‏هاى زيادى به خود داده‌‏اند. در دورهٔ اختناق رضاخانى كه براى‏ عمامه محدوديّت‌‏هايى ايجاد شد، برخى علماى قزوين به مدّت ۱۶ سال تا آخر عمر در روستاى آباء و اجدادى خود به حصر خودخواسته تن در دادند تا ناچار از برداشتن عمامه نشوند.
۱۶. در واقعهٔ خرداد ۴۲؟؟ (حملهٔ كماندوهاى رژيم شاه به مدرسهٔ فيضيّه)‏ مَبادى ورود به قم براى معمّمين با محدوديّت‏‌هايى همراه شد. برخى از معمّمين كه در شهرهاى اطراف‏ به سر مى‌‏بردند و براى ورود به قم شرط شده بود كه عمامه از سر بر دارند، مسير قزوين به قم را رها كرده و با طى مسيرى به طول چند برابر از راهِ ميانه و... بعد از ساعت‏‌ها تأخير به قم وارد شدند و عمامه را بر سر خود حفظ كردند.

۱۷. از زمان معصومين عليهم ‏السلام به اين سمت، حكّام جور در برهه‌‏هايى‏ عمامه را مورد هتك حرمت قرار دادند. در خلال واقعهٔ عاشورا ردا و عمامهٔ سيّدالشّهدا كه سلام خدا بر او باد، از او جدا شد. به تعبیر مقتل: «مسلوبُ‏‌العمامة و الرّدا».
دست‌‏نشاندگان خليفهٔ عباسى، امام صادق عليه السلام را بدون عمامه‏ به محضر خليفه مى‌‏برند.
- پژوهش در خصوص دیگر هتک حرمت‌ها به ائمّه)
۱۸. حكومت رضاخانى و محمّدرضاخانى برخى از علماى معروف‏ بلاد مانند؟؟ را خلع لباس مى‌‏كنند.
امام خمينى رحمةالله عليه در مدّت تبعيد در تركيه اجازهٔ به تن كردنِ‏ لباس روحانيّت را نداشت و همراه با فرزندش مرحوم آقا مصطفى‏ بدون عمامه در انظار ظاهر شد: (عكس ايشان و فرزندش)
۱۹. در مقطعى در زمان رضاشاه، دولت؟؟ مجوّز عمامه صادر مى‏‌كرد.
(عكس يك اجازه‏‌نامهٔ عمامه)
۲۰. در برخى مواقع، عمامه از سربرداشتنِ معمّمين علل ديگرى داشته‏ است. گاه حوادثى باعث مى‌‏شود كه عمامه از سرِ فرد بيفتد. در روز ورود امام راحل‏ به ايران در ۱۲ بهمن ۵۷ در اثر ازدحام جمعيّت،‏ عمامه از سرشان باز مى‌‏شود:
(راش صحنهٔ فوق)
(راش: افتادن عمامه از سر مرحوم شيخ عبدالقهّار ناصحى در روزهاى ارتحال امام در مسجدالنبی قزوين در خرداد ۶۸ در اثر فشار جمعيت عزادار. دقیقه ۱۲ فایل cap0427_009)
(راش: بازشدن عمامهٔ تاكندى در حين سخنرانى در حسينيهٔ امامزاده‏ حسين قزوين)
۲۱. در برخى مقاطع علما خود به شكل تعمّدى مبادرت به برداشتنِ‏ عمامه از سر مى‌‏كنند. برخى وعّاظ و خطبا در حين مصيبت‌‏خوانى‏ سيد و سالار شهدا عمامه بر روى زانو مى‌‏نهند:
(راش: عمامه از سربرداشتنِ شيخ حسين انصاريان در هنگام‏ مصيبت‌‏خوانى.)
(راش: بر عمامه‏‌كوبيدن و عمامه از سربرداشتن و پرت‏‌كردن شهيد حكيم در حين مقتل‏‌خوانى)
۲۲. برخى علما براى ابراز صميميّت و عدم وابستگى به آداب، بدون عمامه و تنها با عرقچين در انظار ظاهر مى‏‌شوند:
(راش از امام در حضور مسئولين در بيتشان بی‌عمامه)
۲۳. برخى علما (تصوير مرحوم آیةالله حائرى شيرازى) براى ابراز عدم وابستگى به شئون دنيوى در هنگام استراحت در مواقعی چون اجلاسيهٔ خبرگان، عمامه را مثل بالش زير سر مى‌‏گذاشتند. (راوی: تاکندی)
۲۴. در ميان علما، سنّتِ نيم‏‌بازكردن عمامه كه از آن به «انداختن‏ تحت‌‏الحَنك» ياد مى‏‌شود، وجود دارد. اين حالت در حين اقامهٔ نماز توصيه شده است:
(تصوير مرحوم آیةالله باريك‌‏بين با تحت‏‌الحنك)
(راش از شيخ‌‏ رضا محمدى در جبهه در صف جماعت با تحت‌‏الحنك)
۲۵. عمامه‏‌بستن در ميان روحانيون شيوه‌‏هاى متفاوتى دارد: برخى عمامه را روى سر مى‏‌بندند.
(راش: عمامه‏‌پيچى تاكندى در فايل
كپچرشده از cap2060_660/ MiniDV
(روى تصوير تاكندى اين دعا با لحن عرفانى قرار گيرد: أللّهم تَوِّجْنٖى بتاجِ الكرامة و العزِّ و القبول)
و برخى روى زانو (تصوير شيخ شمالى: آقاى دوستى در جلوى‏ مدرسهٔ شيخ‌‏الأسلام قزوين كه روى زانو عمامه مى‌‏بندد.)
طبق روايات، بستن عمامه بر روى سر و در حال ايستاده مستحب است.
(راش: شيخ صادق مرادى در حال تازدنِ عمامه كه از اين سرِ اتاق به آن‏ سر كشيده شده است.)
(عكس از همين حالت كه برخى عكاسان حرفه‏‌اى در مدارس حوزهٔ علميه‏ گرفته‏‌اند.)
۲۶. حالت‏‌هاى عمامه‌‏بستن متفاوت است. گاه محكم و شقّ و رق‏ است: (تصوير عمامهٔ شيخ رستگارى قزوينى يا مانند آن) گاه‏ خراباتی و ژوليده‌‏وار (تصوير علامه طباطبايى در اواخر عمر).
مدل‏‌هاى عمامه‌‏پيچى هم گوناگون است: (تصوير عمامهٔ شهيد مطهرى و شيخ حسن روحانى. حالت، اندازه و نوع تازدنِ‏ پارچه عمامه و نوعِ بستن باعث ايجاد مدل‌‏هاى مختلف عمامه‏ مى‌‏شود كه از آن با عناوينِ طبرستانى، قمى، نجفى، عربى و غیره ياد مى‌‏كنند.
(تصوير علماى مختلف با عمامه‌‏هاى گوناگون كه در روضهٔ شيخ على زند قزوينى گرفتى)
۲۷. در انقلاب شكوهمند انقلاب اسلامى ۵۷، عمامه از حيث‏ نشانه‏‌شناسى معناى تازه‏‌اى يافت. برخى سخنرانان انقلابى در خلال‏ سخنرانى‌‏هاى افشاگرانه عليه شاه كه بيم دستگيرى‌‏شان مى‌‏رفت، شجاعانه ابراز كردند: عمامه‌‏هاى ما كفن‏‌هاى ماست كه هميشه‏ همراه داريم و اين شعر را تداعى مى‏‌كرد:
مى‌‏برم منزل به منزل‏ چوب دار خويش را:
(راش: شيخ حسين احمدى در حال شعارِ «عمامه‌‏ها كفن شود / دشمن‏ ريشه‏‌كن شود»)
۲۸. در واقعهٔ خونبار فيضيّه سال ۴۲؟؟ حضور نمادهاى روحانيّت‏ مثل نعلين‏، عمامهٔ خونين در كنار قرآن‏ و كتب درسى‏ پاره‌‏شده كه در راهروهاى مدرسه دارالشّفاء روى زمين ريخته شده‏ بود، به تصاوير ماندگار انقلاب روحانيّت تبديل شد.
۲۹. در برخى مقاطع، عمامه خود ابزارِ شهادت بوده است! شهيد سيّد حسن مدرّس توسط ايادى دشمن در حال اقامه نماز در منزلش با عمامه‌‏اش‏ خفه مى‌‏شود. امام: آخوندهای ساواک را عمامه‌شان را بردارید. (کتاب ولایت فقیه ص ۱۴۸)

۳۰. در سنوات دفاع مقدّس در جبهه‏‌هاى جنگ، عمامه بر سر طلاب‏ جوان كه لباس رزم بر تن داشتند، نمادِ تزريق روحيّه به جنگاوران‏ بود. به طلاب با چنين هيئت «ماشين روحيّه» اطلاق مى‏‌شد.
۳۱. در كوران عمليّات‏‌ها گاه عمامه‌‏ها وجه كاربردى ديگرى مى‏‌يافت‏ و براى بستنِ زخم مجروحين در كنار چفيه از آن استفاده مى‌‏شد.
۳۲. در جريان مبارزات شاه‌‏ستيزانه، عمامه كاركردى اطّلاعاتى و امنيتى داشت. برخى طلاب مبارز با تعويض رنگ عمامه به‏ فريب‌‏دادن نيروهاى ساواك و ردگم‌‏كردن و فرار از دست تعقيب‏‌گران‏ مى‌‏پرداختند:
(تصوير شهيد اندرزگو با عمامه سياه و نيز سفيد)
(راش: بخش‌‏هاى مناسب از فيلم سينمايى «تیرباران»، على‌‏اصغر شادروان)
۳۳. عمامه را شفیع قرار دادن: ۱. اشارهٔ سیدالشهدا در عاشورا که عمامه پیامبر سر من است. در فتنهٔ استان‏‌شدن قزوين در دههٔ ۷۰ جهت صيانت از جان مردم، عمامه كاربردى تازه يافت. در يك صحنه يكى از روحانيون معروف‏ قزوين (تاكندى) در مقابل ساختمان كميته انقلاب اسلامى قزوين‏ در تقاطع خيابان خيام و... در حاشيهٔ مسجد امام حسين(ع) به سمت‏ نيروهاى گارد ويژه كه با مردم درگير بودند، مى‌‏دويد. عمامه‌‌‏ را از سر برداشته به دست گرفته بود و براى شفاعت فرياد مى‌‏زد: به حرمت اين، تيراندازى نكنيد! (اين بخش موشن‏‌گرافى‏ كار شود)
۳۴. برخى علما از عمامه براى تمثيلات خود در حين نطق بهره‏ مى‌‏برند:
(راش: تاكندى: فكر نكنيد اگر در انتخابات رأى آوردم، مغرورانه‏ عمامه‌‏ام را كج مى‌‏گذارم!)
(راش: شيخ قرائتى در حين نطق، گوشه عمامه‌‏اش را باز مى‌‏كند و عملاً نشان می‌دهد چگونه در مقطع كمبود آب در قم، طلاب ناچار بودند آب‏ را با پارچه صاف كنند و كِرم‌‏هاى كوچك شناور در آب به نامِ شوجه را بگيرند.)
۳۵. در سنوات جنگ تحميلى، طلاب معمّم براى رسيدن به چابكى‏ ناچار از تن‏‌درآوردن قبا و عبا و پوشيدن لباس رزم يا لباس ضدّ گاز شيميايى مى‌‏شدند. اغلب عمامه را بالاى سر حفظ مى‌‏كردند:
(تصوير آیةالله مشكينى عمامه‌‏برسر و لباس رزم بر تن)
(راش: تاكندى در سال ۶۶ در خلال عمليات والفجر ۱۰ در جبههٔ‏ غرب عمامه بر سر و لباس ضدّ گاز شيميايى بر تن) گاه حضور در بحبوحهٔ خطر باعث مى‏‌شد كه عمامه را هم از سر بردارند:
(تصوير مرحوم باريك‌‏بين با كلاه‌‏كاسك و عبا كه درازكش پشت‏ خاكريز است؛ نيز شهيد محراب آیةالله مدنى)
۳۶. عمامه مانع فعّاليّت‌‏هاى فرادرسى طلاب نبوده است و شمارى از آن‏ها با همان لباس مشغول كارهايى نظير كشاورى يا ذوق‏‌آزمايى در يكى از رشته‏‌هاى هنرى يا صنعتى هستند.
(تصوير مقام معظّم رهبرى معمم در حال كشاورزى)
(راش: تصوير رضا شيخ‌‏محمدى در مراسم عمامه‌‏گذارى مسجد مهديّه در ۱۵ شعبان ۱۴۰۷ ق با عمامه در حال‏ عكّاسى. ۶۶/۱/۲۵
۳۷. از آنجا كه هر شیء اصيلى، بدل دارد و قابل جعل و نمونه‏‌سازى‏ غيرواقعى است، اين ماجرا دامنگير قشر روحانيّت هم شده است. امام‏ خمينى به شدّت از اسلام آمريكايى و آخوندهاى دربارى اظهار بيزارى مى‌‏فرمود:
(بخشى از پيام امام كه خون دلى كه من از اين قشر خوردم از كمتر قشرى خوردم.)
۳۸. نقد کسانی كه از لباس روحانیت سوءاستفاده كرده‌‏اند.
امام خمينى در يكى از نطق‏‌هايش تصريح مى‌‏كند: شيخ كه دزدى‏ نمى‏‌كند و قبل از هر سرقتى، عمامه را از ما آخوندها دزديده است.
به یکی از مراجع نجف گفتند طلبه‌ای دزدی کرده. گفت نگید طلبه. بگید یک دزد لباس طلبگی به بر کرده؟؟
يك جا حضرت امام حتى با صراحت به لزوم خلع لباس برخى‏ روحانيّون كه به ناحق اين لباس را به تن كرده‌‏اند، مى‏‌پردازد؟؟
۳۹. در برخى متون ادبی نسبت به عمامه نگاه انتقادى وجود دارد. در شمارى از اشعار ادبيّات به زبان‏‌هاى مختلف توصيه مى‏‌شود كه فريبِ بزرگى برخى عمامه‏‌ها را نباید خورد:
مردى به ريش و كفش و كلاه و عمامه نيست‏ -
اين ساز و برگ‏‌ها نشود مرد را شعار -
مردى به فضل و دانش و تقوى‏ و طاعت است‏ -
زين چار چيز اگر بُودت، آدمى شمار!
- شعر به زبان آذرى:
بُرْكَهْ اگر وِرْسِلَه مردم سلام‏ -
بُرْكْچو دوُكانى اُلُرْ بيت‌‏الحرام!
اگر قرار باشد مردم به كلاه سلام دهند، دُكانِ كلاه‏‌فروش، بيت‏‌الحرام‏ خواهد شد!
- به ايرج‌‏ميرزا منسوب است:
گر ريش بُود مظهرِ اسلام - بزغاله بُود حجةالإسلام‏
- دل كه پاكيزه بُود جامهٔ ناپاك چه باك؟ -
سر كه بى‌‏مغز بود، نغزىِ دستار چه سود؟!
- سعدى گويد: كدو سربزرگ است و بى‏‌مغز نيز
- مخور صائب فريب فضل از عمّامهٔ زاهد -
كه در گنبد ز بى‌‏مغزى صدا بسيار مى‌‏پيچد!
- در برخى روستاهاى الموت اين جمله رواج دارد:
«خر را به خايه مى‌‏شناسند و ملا را به عمامه!»
در امثال و حكَم دهخدا ديدم: «خر نر را از گُندَش شناسند» و منظور از گُند، خايه است.
- عمامه ملاك نيست پلاك است! اگر هم ملاك باشد، بايد واقعى باشد. چيزى كه سرِ بعضى‏‌هاست عمامه نيست و چند متر پارچه است. به‏ قول علاّمه حسن‌‏زاده آملى به نقل از شاگردش یزدان‌پناه در تلویزیون: بعضى‌‏ها «درازقبا» دارند نه لباس‏ روحانيت!

۴۰. استفاده از عمامه‌‏به‏‌سر در فيلم‌‏هاى طنز مثل مارمولك و رسوايى؟؟
۴۱. جمع‌‏بندى نهايى؟؟


برچسب‌ها: تاکندی, باریک‌بین, امام خمینی, قزوین
 |+| نوشته شده در  یکشنبه سی و یکم تیر ۱۳۹۷ساعت 14:0  توسط شیخ 02537832100  | 

t.me/rSheikh/1631
از آن زرنگ‏‌هاى عالمم. مى‌‏دانستم در اتوبان، كجاها نقطۀ كورِ دوربين‌‏هاى پليس است. قبل از اینکه به آنجا برسم، سرعتم را به حدّ نُرمال می‌رساندم. رد که می‌شدم، تخته‌گاز می‌رفتم.
بعد از كلى ضرردادن، ياد گرفته بودم چطورى تخلّف كنم که جريمه‏ نشوم.
هر کاری راهی دارد. اگر بتوانی همزمان که گناه می‌کنی، یک ثواب بدهی تنگش، قاضی قاطی می‌کند که تو با خودت چندچندی؟ باید بیاموزی عین رابین‌هود «تخلّفِ ترکیبی» کنی تا محکمه گیج شود؛ شبیهِ قصّۀ سرقت از اغنیاء و بخششِ مسروق به فقرا که زمان یکی از ائمّه(ع) هم رخ داده بود.
برای تخطّى از همۀ قوانین راه‌های دررویی وجود دارد كه اگر پیدا کنی، در محاکم قضایی به‏ آسانى نمی‌شود در باره‌‏ات حكم داد. گاه محتاجِ مشورتِ چندساعتۀ حقوقدانان است و در نهایت مجبورند به ضرب و زور و با توسّل به تبصره محكومت ‌كنند.
نه که راه‌‏هاى‏ به دردسرانداختنِ قضات و به‌ هم‌ ریختن معادلاتشان را پيدا كرده‌ام، در این برهوت غریب، پانصد سال است نگهم داشته‏‌اند و بینواها دارند شور مى‏‌كنند. بیشتر به آن‌ها سخت می‌گذرد تا من. وعده كرده‏ بودند اینجا زود حسابرسی می‌شود؛ ولی هنوز به حکم قطعی نرسیده‌اند.
پنج سَده از مرگم گذشته. فرسنگ‌‏ها از دنیا و اتوبان‏‌هایش فاصله‏ گرفته‏‌ام. بقيهٔ دوستانم را قاضیِ سریع‌الحساب برده‏ در سُویت‌هایشان مستقر كرده‏. «اصغر قُرص» برق‌کار بود و «صفَر فرصت» واردکننده. این دو در جهنّمند. «شیخ هادی» هدایتگر بود؛ در آغوش حور و غلمان است.
من اما اینجا بلاتکلیفم. چرا؟ چون نه بی‌برنامه که با مديريّتِ خوبی خطا کردم و بدون تعجیل.
من برخلاف‏ اصغر و صفَر و هادی، عجول نبودم. صفر باید سریع جنس‌هایش را وارد می‌کرد تا در خانه‌ها توزیع کند و به سود برسد. اصغر هم تازه در رشتۀ برق فارغ‌التحصیل شده و شغل پیدا کرده بود؛ می‌خواست پول به جیب بزند. شیخ هادی هم تند ذکر می‌گفت و برای هدایت گمراهان شتاب داشت. می‌گفت وقت نداریم.
من اما صبورى مى‌‏كردم. عجله‌ای برای دیدن تصاویرِ ممنوعه از طریق تلویزیون نداشتم. خوشبختانه تخلّف‌های زیادی بود که می‌شد آدم سرش را با آن‌ها مشغول ‏كند. عجله برای خبطِ جدید چرا؟
یک بار طی سفری به قزوین با شيخ‏ هادى پسر عموى پدرم #تاكندى دیدار کردم. خوشبختانه آنقدر به من مشکوک بود که برگشت ‏گفت:
«رضا! نور معنویّت از چهره‌ات رفته. نكند ماهواره‏ هم دارى خونه‏‌ت؟» بشگنی زدم و گفتم:
«احسنت! در به در منتظر همین حرف بودم! خداحافظ!»
برگشتم قم، زنگ زدم به «صَفر فرصت» که جدیداً چه مدلیش را وارد کردی؟ و تماس گرفتم با «اصغر قُرص» که قربان دستت! مدلی که صَفر وارد کرده را بیا برایم نصّابی کن.
راحت صاحب تأسيسات ماهواره و ارتکابات تازه‌ شدم که می‌شد ربطش بدهم به تحریک شیخ هادی!
الان قاضى اينجا دارد شور مى‏‌كند كه رضا در يك نقطۀ كور رفته‏ مبادرت كرده به ديدنِ تصاويرِ مستهجن ماهواره. چرا؟ چون انگار اهلش نبوده و تحت تأثیر و شاید به هدفِ‏ روكم‌‏كنىِ شيخ هادى رفته اين كار را كرده؛ نه از سر میل قلبی به عصیان. چرا تا قبل از آن چنين‏ نكرده؟ لذا حسابش با بقیّهٔ خاطیان که بیتابِ معصیتند، فرق دارد.
امروز قُضاه برزخ، حكم دادند شيخ هادى را كه فرسنگ‏‌ها از من جلو زده و در بهشت مشغول غَلت و غولت در جکوزیِ عسل بود، بیاورندش اینجا! كه چه حق داشتى به رضا شك كنى؟ او از لجِ تو رفت ديش نصب كرد.
هادى آمد. اولش يك «يومبوروغ» (همان كف‏‌گرگى خودمان) در هوا حواله‌ام کرد كه لعنت بر تو رضا! اینجا هم مایهٔ دردسری تو. داشتيم حالمان را مى‌‏كرديم‏. اَه!
خازنِ برزخ نشاندش روی صندلیش؛ اُلدُرم پُلدُرم نکن!
با همين تدبير، توی همین توقّفم در برزخ، خيلى‌‏ها را از غرفه‌های مختلف بهشت كشانده‌‏ام اينجا و محكوميّت خودم را به تأخير انداخته‌‏ام. یادم هست یکی از بستگان دورم را از نهر شیر درآوردند؛ آوردند. در دنيا به‏ من گمانِ بد برده و گفته بود:
«نكند سيگار هم مى‌‏كشى رضا؟» که رفتم سيگار هم كشيدم! نمی‌دانم چرا از دهانش نپرید تریاک یا مشروب؟ یا یکی از همشیره‌ها که گفت:
«نكند كسى را زير سر دارى كه بعضى‏ شب‌‏ها نمى‏‌آيى منزل؟» گفتم دست شما درد نکند و رفتم زن صيغه كردم!
با سلامتی و دلِ خوش، خیلی از زیرآبی‌رفتن‌هایم را با همین روش انجام داده‌ام شکر خدا. هر گناه نقطهٔ‏ كورى دارد که اگر پيدایش كنى، ديده نمى‌‏شوى. لو هم بروی، قاضى براى محكوم‌‏كردنت به چالش مى‌‏افتد. الان پانصد سال است در برزخ نگهم داشته‏‌اند و قضات دارند شور مى‏‌كنند که با این مجرمِ ترکیبی، چه کنیم؟ چه كيفى دارد! تخلّف‏ مى‌‏كنم و به‌آسانی جريمه نمى‌‏شوم. بايد به ضرب و زور و با توسّل به تبصره و با دردسر درست كردن براى كلى آدم بهشتى،‏ محكومم كنند. راهش را پيدا كرده‌‏ام چطورى قاضى را گيج كنم. پيداست از زرنگ‌‏هاى عالمم! ۹۷/۱/۱۸
نظر دهید 👈 t.me/qom44


برچسب‌ها: شیخ هادی, تاکندی, قزوین
 |+| نوشته شده در  یکشنبه نوزدهم فروردین ۱۳۹۷ساعت 0:51  توسط شیخ 02537832100  | 

t.me/rSheikh/1629
www.facebook.com/2012623082085741
مخارج زندگى آنقدر بالاست كه اگر تكانى به خودمان براى‏ درآمدزايى ندهيم، هشتمان گرو نهمان است. در اين ميان، يافتنِ‏ راه‏‌هاى مؤثرتر براى تأمين هزينه‌‏ها ضرورى است.
هر كدام از ما استعداد ويژه‌‏اى داريم كه اگر بارور كنيم، به پول خوبى مى‌‏رسيم. كسى كه طبعش با كارهاى شراكتى سازگار است، نبايد از اين كار بترسد. كافى است جورى كه سرش كلاه نرود، با ديگرى‏ سرمايه‏‌گذارى مشترك كند. برادرش اگر اهل كار انفرادى‏ است، نبايد با كسى شريك شود.
يكى حوصلۀ بقّالی دارد؛ ديگرى پشت‏ ميزنشينى. هر کسی را بهر کاری ساختند.
در دوره‏‌اى كه سرمايه‏‌گذارى در شركت‏‌هاى هرمى رایج بود، دوست سرزبانداری داشتم به نام «وحيد». شروع به‏ حرف‌‏زدن كه مى‌‏كرد، نمى‌‏خواستى كلامش را قطع كنى. اگر دشمن‏ سرسخت اين شركت‏‌ها هم بودى و اعتقاد داشتى همه‏‌اش کلاهبرداری است، وحيد با تبلیغش متقاعدت می‌کرد كه مى‏‌شود درآمدت ظرف سه هفته از يك ميليون به‏ ده ميليون تومان برسد و همان موقع بهش مى‌‏گفتى: دستم به دامنت! مرا پرزنت كن!
این پسر با تكيه بر همين استعدادش زن گرفت و خانه زندگى‏ تشكيل داد.
یک بار به خودم گفتم: بد نيست‏ تو هم بروی توى كار تبليغات. چىِ تو از وحید كمتره؟ چرا نتوانی افراد را به چيزهاى نشدنى علاقمند كنی؟ به‌خاطر تحصيلات حوزوى و داشتن معلومات متافيزيكى كلى سوژه‏ در اختيار داری كه مى‌‏توانی براى مردم توضيح دهی؛ اما با بيانى كه‏ مردم به آن مؤمن شوند.
يك بار برای اهالی يكى از روستاهاى اطراف قزوين، داستان موسى و عصا را گفتم. از قیافۀ مردم پیدا بود باور نكرده‌اند که عصا قابل تبدیل به اژدهاست!
داستان را كه از خودم‏ درنیاورده بودم. همان حرف‏‌ها را پدرم #تاكندى بارها زده بود و ملت انگشت به دهان مانده بودند. وقتى من بيان كردم، نه که سر و وضعم عارفانه نبود و حركات دستم کمی دنگول‌وار بود، جورى نگاه مى‌‏كردند كه يك «برو دلت خوشه» توى‏ نگاه‏‌ها مستتر بود.
از پا ننشستم و اين تجربه را در جاهاى ديگر هم تكرار كردم. يك بار تصمیم گرفتم روش بيان مطالب را عوض كنم؛ شايد استقبال كنند.
داستانِ مريم مقدس را گفتم كه بدون شوهر‏، عيساى پيامبر را باردار شد. ترسيد مردم برايش‏ حرف در آورند. به خدا گفت:
«ناجور شد كه! نمى‌‏شود نرويم‏ خيابان و خانه بمانيم که!» خدا گفت:
«تا مرا دارى چه غم دارى؟ وقتى زدى كوچه، هر كس خواست از برآمدگى‏ شكمت بپرسد، حرف نزن و بگو روزۀ سكوت گرفته‏‌ام!» گفت:
«وقتى حرف بزنم كه روزۀ سكوتم مى‏‌شكند. گرفتی مارو؟»
اين را كه بالاى منبر گفتم، شب چند نفر از انجمن‏ اسلامى روستا آمدند خانه‌‏اى كه درش بيتوته كرده بودم. گفتند:
«تغيير کوچکى در روال پخش برنامه‌‏ها ايجاد شده. براى فردا نمى‌‏توانيم در خدمتتان باشيم.»
كم‏‌كم به اين نتيجه رسيدم انگار مدل تبليغم جورى است كه به ضدش‏ تبديل مى‌‏شود. بهترين مدل عبا را هم بخرم، جورى معرفى‏ مى‌‏كنم كه كسى سراغش در بازار نرود. لباس شيك و مجلسى، روش نشست و برخاست خود را مى‌‏طلبد كه چون من‏ ندارم، كت و شلوار ترامپ را هم بپوشم، دست آخر همه مى‌‏گويند: چه لباس بدقواره‌‏اى!
يك بار با يكى از بزرگانِ‏ خيلى معروف در قم ديدار كردم. طورى به «شيخ سنبل‌آبادی» دامادمان‏ گزارش كردم كه برگشت گفت:
آدم قحطه رفتى ديدار این؟
حسابى مأيوس شدم كه انگار فقط بلدم همه چيز را به گند بكشم.
يك روز جرقۀ يك فكر بكر در ذهنم زده شد. نکند همين خودش استعداد ويژۀ من است و اگر زرنگ باشم با روش‌‏هاى ضدتبليغى مى‏‌توانم پولدار شوم؛ منتها بايد آدمش را پيدا كنم. اگر بتوانم كسى را پيدا كنم كه با یک کالا یا شخصيت‏ محبوب، خرده‏‌حساب دارد، چه بسا حاضر باشد براى تخريبش پول‏ هم بدهد و اگر بداند با روش من به هدفش می‌رسد، خب به من پول می‌دهد.
كار را شروع كردم و الحمدلله الان كارم رونق دارد!
محرّم پارسال يكى از وكلای عضو کمپین «نه به خدای اجباری» با من تماس گرفت و ۹۹۹ هزار تومان بهم پول داد و گفت: مايلم يه‏ گزارش از درخت خونبار زرآباد قزوین با عكس و تفصيلات تهيه كنی.
كوله‏‌پشتيم را مهيا كردم تا از درختی که فقط صبح عاشورا از شاخه‌هایش خون می‌چکد، عکس بگیرم و مردم را به بازدید از این مراسم آئينى‏ تشویق كنم. حاصل كار را در بلاگم منتشر كردم. كامنت‏‌هايى كه مردم زیرش گذاشتند، اغلب بر این محور بود:
«در مورد اين درخت چيزهايى شنيده بودیم. با خواندن مطلب‏ شما دانستیم دروغى بيش نيست و خونى كه از درخت‏ مى‌‏آيد، شيرۀ خود درخت است!»
الان الحمدلله كلى بهم سفارش کار مى‌‏دهند؛ در حدّ وحید. در اینستاگرامم تابلو زده‏‌ام:
«همه مدل دفاع بد پذيرفته مى‌‏شود! قيمت‏ توافقى!»
واقعيتش اين است مخارج زندگى بالاست. اگر تكانى به‏ خودمان براى درآمدزايى ندهيم، هشتمان گرو نهمان است. هر فرد اگر روى استعداد ويژه‏‌اش تمركز كند، به پول خوبى مى‌‏رسد.۹۷/۱/۱۷

نظر شما 👈 t.me/qom44


برچسب‌ها: شیخ صادق مرادی, قزوین
 |+| نوشته شده در  جمعه هفدهم فروردین ۱۳۹۷ساعت 17:5  توسط شیخ 02537832100  | 

https://t.me/rSheikh/1396

http://sheikh.blogfa.com/post/438

 

۱. از امتیازات ابنای بشر، برخوردارى از ثبات شخصيّت است. مردم نگاه مثبت ندارند به کسی که پروفایل تلگرامیش حاوی عکس‌های او در شکل و شمایل‌های متضاد باشد. مگر بازیگر هستی که اینقدر نقش عوض می‌کنی؟ یکرنگ باش!

۲. جلوهٔ ثباتِ شخصيت، ثباتِ كلام است.
مرد وقتى حرفى زد، ديگر زيرش نمى‌‏زند. حرفش دو نمى‌‏شود.
۳. تبرّی می‌کنیم از کسانی که لجوجند و مى‏‌گويند: مرغ يك پا دارد.‏ اين حالت ناصواب است. بعضی‌ها متقاعدشان هم می‌کنی، از حرف ناحساب خود دست برنمی‌دارند. یاد داستانی افتادم که در فیلمی از شيخ على تهرانى (که نمیدانم با تقصیراتش چه کرد؟) شنيدم... سخنرانى‌‏ کرده بود در استوديوى تلويزيون عراق در زمان جنگ‏ تحميلى و روی وی.اچ.اس ضبط شده بود. فيلم را در همان دههٔ ۶۰ از دوستم شيخ‏ محمّدحسن باريك‏‌بين فرزند امام جمعهٔ فقید قزوين گرفتم.
داستان مسافرى را می‌گفت که می‌خواست مقدارى گوگرد را به‏‌طور قاچاق‏ از يكى از مرزها عبور دهد. يكى از مأموران‏ ژاندارمرى در حين تفحّص پى به ماجرا برد و در حالى كه قدرى از گوگردِ كشف‌‏شده را در كف دست‏ داشت، گفت:
«كجا مى‌‏برى اين گوگردها را؟»
مرد بى‌‏آنكه خود را ببازد، گفت:
«گوگرد نيست و سياه‌‏دانه است سركار!»
افسر مشخّصات سياه‏دانه را كه با گوگردى كه در كف داشت، سازگار نبود، يك به يك بر شمرد؛ ولى طرف كوتاه نمى‌‏آمد و اصرار داشت مادّهٔ مزبورْ سياه‌‏دانه است!
مأمور مرزبان سماجت مرد را كه ديد، گوگردها را درون ظرفى ريخت و كبريتى بهش زد و یکهو برد زير ريش طرف! مسافر دادی کشید و عقب رفت؛ ولی سریع خودش را جمع کرد و گفت:
«ديديد گفتم سياه‌‏دانه است!»
این مدل پافشاری بر حرف باطل، قیمتی نیست. در بین اقشار مختلف، چنین افراد سمجی داریم که ابوجهلند و نرمی نشان نمی‌دهند... حقير با برخی از این اصناف چون سروکار بیشتری داشتم، در برخی نوشتجاتم به آنها نیش زده‌ام. برای نمونه داستانكى نگاشتم كه در ۷۸/۲/۲۱ در هفته‏‌نامهٔ ولايت قزوين به چاپ‏ رسيد و مُلهَم از يك ماجراى مستند واقعى‏ بود. بخوانید:
«هوشتك» همان سوت يا صفير باشد كه در نواختنِ‏ آن خلايق هر يك شيوه‏‌يى دارند. در خاور ميانه مرسوم است كه زبان را در دهان تا كنند و دو انگشت نشان و كوچك بر آن نهند و آنگاه لب‏‌ها را به هم نزديك كنند و النّهايه از ميان انگشتان بدمند. در اين حال به مددِ پاره‏‌اى قواعدِ فيزيكیّه كه اينجا مجال ذكرش نباشد، صفيرى تند و تيز و دوربُرد توليد شود كه در خيابان و بيابان براى خبركردنِ اصدقأ و يادآورى قرار ملاقات افاقه كند؛ آنگونه كه هرگز جيغ‏ و داد، كار آن نكند. در تواريخ آمده است:
روزى از روزها يكى از حضرات دستارپيچ، فردى‏ لباس‌‏شخصى را مشاهده نمود كه در آموختنِ سوت ‏دوانگشتىْ ماه‌‏ها وقت و قوّت صرف نموده و هنوز به‏ جايى نرسيده بود. طبق معمولْ اراده و پشتكار وی را تحقير نمود و ناديده انگاشت و فرمود:
«اين كارِ خُرد كه اينهمه صرف وقت لازم ندارد. صفيركشى را بايد در همان دقايق نخست آموخت. بنده خود اگر در شأن و زىّ خويش مى‌‏ديدم، ثابت‏ مى‏‌نمودم كه چه‏‌سان اين فن را مى‌‏توان از صِفر، ظرفِ‏ چند ثانيه به سرانجام رساند. در عوض بنده‏‌زاده حىّ‏ و حاضر و براى امتحان مهيّاست.»
پس پسر را فرا خواند و فرمود:
«بسم الله! زبان را تا كن و سوت دوانگشتى بنواز تا آقا ببينند!»
پسرِ جناب مستطابْ تقلاّى بسيار نمود و جز بادى‏ بى‌‏هدف از لاى انگشتانش صادر نشد!
پدر بى‌‏درنگ محلّ نزاع را تعويض نمود و فرمود:
«کوتاه نیا! به اقسام آسانترِ صفيركشى رو آور! آره جانم! توفير نمى‌‏كند.»
پسر تمام شيوه‏‌هاى صفيركشى را آزمود و حتّى از پسِ‏ آسانترين نوع برنيامد. پدر خود را از تك و تا نيفكند و فرمود:
«دست و پايت را گم نكن! به اعصاب خود مسلَّط باش. هيچ مهم نيست. شعر كه بلدى بخوانى! گُل، گل، گل از همه رنگ، سرت ‏رو با چى‏ مى‏‌شورى، با شامپو گلرنگ! را زمانى بلبل‌‏وار مى‌‏خواندى.»
پسر هاج و واج مانده بود و پدر را بِرّ و بر مى‌‏نگريست. پدر فرمود:
«عزيزكم! مى‏‌دانم كه مى‌‏دانى! آقا هم مى‌‏دانند كه‏ مى‏‌دانى! تنها گفتيم بالحسّ و العيان چند چشمه بيايى. فروگذار نكن و با حيثيَّت اين بنده ملاعبه نفرما!»
باز جواب نیامد. فرمود:
«حال‏ كه چنين است، تو را به خود وا مى‌‏گذاريم كه هر چه‏ خود مى‌‏خواهى، به نمايش گذارى. آيا زحمت نيست‏ برايت كلّه‌‏معلَّق بزنى؟ آهان جانم! به يك كلّه‌‏معلّقِ‏ دبش و تگرى مهمانمان كن!»
پسر برخاست و به زحمت كلّه‌‏معلَّقى زد. پدر كه از شوق و شعف بال در آورده بود و از شدَّت ابتهاج در پوست نمى‏‌گنجيد، گفت:
«بارك‏‌الله! نفرمودم: سوت دوانگشتى كار ندارد؟»

پس لجاجت حسابش از ثابت‌‏قدم‏‌بودن‏ و یک‌حرف‌زدن جداست. انسانِ یک‌کلام، تكليفش با خودش روشن‏ است. به قول امروزی‌ها می‌داند با خودش چندچند است!‏ ديگران هم راحت مى‌‏توانند تكليفشان را در قبال‏ او بدانند.
«يك‌‏كلام‏‌بودن» (تعبير بازارى‌‏ها) نمادى است كه فرد در درون هم، متزلزل و متذبذب نيست و يك كار را كه‏ شروع مى‌‏كند، تا به انجام نرساند، وِل‏‌كن معامله‏ نيست. از اين شاخ به آن شاخ نمی‌پرد.
قرآن هم به اين امر اذعان دارد و مى‌‏گويد:
يُثَبِّتُ الله الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِى الْحَيَاةِ الدُّنْيَا (ابراهيم: ۲۷)
خدا اهل ايمان را با قول و عقيدهٔ ثابت در دنيا و آخرت پايدار مى‏‌دارد.
نمى‌‏گوييم تجربه‌‏كردن بد است؛ ولى مدام جاعوض كردن، باعث مى‌‏شود نتوانى ريشه بدوانى. استاد خطم‏ احمد پيله‌‏چى به من گفت:
يك بار پير دنیادیده‌اى به من مشورت خوبی داد. گفت:
«درخت بايد يكجا مستقر باشد تا قوى و مرتفع شود. شما هم‏ از هنرکده‌های اجاره‌ای و متغیّر طرفی نمی‌بندی.‌‌.. به فکر باش در يك نقطهٔ ثابت در قزوین، مغازهٔ ملکی داشته باشی.»
استاد خط ما دست ‏به‏ كار خرید هنركدهٔ ملكمحمّد در قزوين شد و سال‌های سال برای حفظ آن پاتوق پایمردی کرد.
بعضی‌ها حتی در قراردادن یک گلدان در یک جای خانه مردّدند. هی نظرشان عوض می‌شود... مادر مرحومم مى‌‏گفت: سعید یا مسعود؟؟ پسر برادرم سيد محسن يك نهال را هى اينجا مى‌‏كاشت بعد در مى‏‌آورد آنورتر مى‌‏كاشت. دلش راضى نمى‌‏شد. آخرش‏ سيد محسن اعصابش خورد شد؛ نهال را از ریشه درآورد پرتش كرد توى كوچه! خلاص!
پس تذبذب نكوهيده است. خطاست بيدى باشى‏ به سمت هر بادى بخَمى و از آن بلرزى. اگر نفعت‏ اقتضا كرد، آب به آسياب زید بريزى و اگر برايت‏ نفع داشت، در تنور عمرو بدَمى. از ديدگاه ثابت‏ برخوردار نباشى و به سمتى درغلتى كه وزش‌های سیاسی‏ اقتضا كند. به تعبیر روایات، به جای جریان‌سازی، «إمّعه» باشی؛ یعنی همرنگ جماعت... بوقلمون‏‌وار رنگ عوض كنى و منفعلانه تغيير عقيده دهى. صبح عاشق باشى و عصر فارغ. به شيوهٔ‏ نان به نرخ روزخورها هر روز آدمِ آن روز باشى و مثل‏ قيمت كالا، در نوسان... تاریخ از این نمونه‌ها زیاد دارد:
ميرزا آقاخان نورى شخصيّت معروف دورهٔ ناصرى‏ در شمار افراد صدرنگ است. زنده‏‌ياد على حاتمى‏ كارگردان خوب سينماى ايران در فيلمى كه پيش از انقلاب بر اساس زندگى «اميركبير» ساخت، اين‏ جمله را كه ميرزا آقاخان (بازى زنده‏‌ياد جهانگير فروهر و دوبلهٔ ناصر طهماسب) خطاب به مهدعليا مادر ناصرالدّين‌شاه مى‌‏گويد، براى توصيف دنياى‏ درونى اين فرد در دهانش گذاشت:
«براى اينكه كارم بگذرد - جسارت است‌ها! - ريشم‏ را در ماتحت الاغ فرو مى‌‏كنم. بعد كه كار گذشت، بيرون مى‌‏آورم و گلاب مى‌‏زنم تا بوى عطرِ محاسنم،‏ عالمى را سرمست كند!... به مقتضاى سال‌‏هاى عمر، نه‏ زنباره‌‏ام نه شكمباره؛ نه خواهان دنيا نه به فكر آن‏ دنيا؛ چون رستگار نيستم!... و چون مسكينم، ترسى‏ ندارم از اينكه چيزى را از دست بدهم!» (رؤيت فيلم و فیش‌برداری: ۹۲/۶)
با این سیاست‌بازی‌ها شاید بشود برای مدتی، تاریخ را فریفت؛ ولی اغلب ختم به خیر نمی‌شود و پایانش سقوط است.
شاعر توصيه مى‏‌كند:

سربلندى گر تو خواهى با همه يكرنگ باش! - قالى از صد رنگ بودن زير پا افتاده است‏
قیقاج‌رفتن شیّادانه، سابقه‌ای به طول تاریخ دارد. قرآن در نقد تذبذبِ منافقانِ معاصر پیامبر مى‌‏گويد:
مُذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذَلِكَ لاَ إلى هَؤُلاَء وَ لاَ إلی هَؤُلاَء(نساء: ۱۴۳)
نه به‏‌سوى مؤمنان يكدل مى‏‌روند و نه به‏ جانب كافران... یعنی میانه‌سرگردانند و مى‌‏خواهند هم از توبره بخورند هم آخور... حتى برخى‌شان حاضرند با حريف و رقيب، «پينگ‏‌پونگِ‏ دورنگى» راه بيندازند. در قرآن آمده:
وَدُّوا لَوْ تُدْهِنُ فَيُدْهِنُونَ‏(قلم: ۹)
كافران مايلند تو با آن‌ها مداهنه كنى تا آنها هم با تو مداراى‏ نفاقى كنند... تصور می‌کنند مثل خودشان هستی که براى پيشبرد كارَت، حاضری تن به دورنگى دهى... دوچهره‌گى و منافقانه‌عمل‏‌كردن را «اِدهان» - روغن‏‌مالى! شبيه ماله‏‌كشى و ماست‏‌مالى! - گويند.
يك شاعرِ نااميد مدّعيست که دنیا پر شده از نفاق و دورویی و به هیچکس و هیچ چیز نمی‌شود اعتماد کرد؛ حتی خوراکی‌ها:
يكرنگ‌تر ز بيضه نديدم به روزگار - چون پردهٔ دلش بشكفتم دورنگ بود!
در عرصهٔ اجتماع و سیاست شاهدیم:
برخى از «نانْ به نرخ روز خورندگان» با فردِ انقلابى كه‏ بنشينند، انقلابى‌‏اند و با ضدّانقلاب، ضدّانقلاب... البته ما در خانواده‌مان یک مرحوم حاج سعيد شيخ‌محمّدى داشتیم؛ پسرعموى پدرم‏ آقاى تاكندى كه به تعبيرِ قاسم مرادى‌‏ها (راننده و محافظ ابوى در دههٔ ۶۰): حاج سعيد با ضدّانقلاب كه بود، از امام و انقلاب دفاع مى‏‌كرد. با آخوندها كه برخورد مى‌‏كرد، از انقلاب بد مى‏‌گفت!
کار حاج سعیدها مخالف‌خوانیست... بعضی‌ها موافق‌خوانند! یعنی با هر گروه باشند، مثل منافقین وانمود می‌کنند إنا معکم... با شمائیم... اگر دعوت شوند تا در کنفرانسی با موضوع اقتصاد مقاومتی صحبت کنند، برای آنها فیش جور می‌کنند... و اگر در جمع متمولین و در تشویق مال‌افزایی بخواهند مقاله ارائه دهند، جوری شُل‌کن‌سفت‌کُن می‌کنند تا باب میل مخاطبانشان باشد.

یعنی برای رسیدن به نان و نواله، نقش موافقِ هر جمعی را بازی می‌کنند. کاش مثل آن مؤذن کافر و سفارشی‌کار (مقاطعه‌‌کار؟؟ حق‌العمل ‌کار؟؟) باشند که فریاد می‌زد:
«أهل حمص یقولون أشهد أن لا اله الا الله»!... مورد داشتيم طرف در جلسهٔ مجمع‏‌التّقريب بين‏ المذاهب از اكتفا به «كلمة سواء بيننا و بينكم»؟؟ (بولدکردن مشترکات) ياد كرده و گفته دعواى شيعه و سنّى بى‌‏معناست... و بر طبل صلح و سازش کوفته و پاکتش را گرفته... همين‏ فرد در جلسهٔ فرحةالزّهرا (عيدالزّهرا، عُمركُشان) حضور يافته، كلاه پشمى قرمز سرش گذاشته و رفته‏ پشت تريبون و گفته: مذاکره بی‌مذاکره... بعد افزوده: هر جا در قرآن حرف اضافهٔ «علٰى» آمده، تصویر نام «علٖى» است... برايش كف زده‏‌اند. يك نفر از آن جمع گفته: پس هر جا هم آمده: عـْمر (به سکون میم یعنی زندگی) يعنى عُمَر! (به فتح میم، نام خلیفهٔ دوم)... برای اینکه خود را از تک و تا نیندازد، گفته: بشمريد! تعداد كلمهٔ «علٰى» بيشتر از «عمـْر» است... باز هم برایش کف زده‌اند... و چون دیده جو مساعد است، یک حرف کف‌گیرانهٔ دیگر هم زده... یک آیهٔ قرآن خوانده و آن را برخلاف تفسیری که در این ۱۴۰۰ سال ازش شده، جوری تفسیر به رأی کرده که یک «مرگ بر سنّی» از دلش درآید... گفته:
در قرآن داريم: «ألذين جعلوا القرآنَ عِضين»؟؟. ۱۰۰۰ سال است در معنای این آیه گفته‌اند که در نقد كسانى است كه قرآن را پاره‌‏پاره كردند و یؤمن ببعض و یکفر ببعض هستند. احکام آسان را متعبدند؛ ولی جهاد و قتال، کُرهٌ لهم... اما بنده به ذهنم مى‌‏رسد كه در اينجا «قرآن» به معنى نماز است و نه كتاب آسمانى!... مگه میشه؟... چرا نشه؟مگر مشابهش را در مصحف نداريم كه كلمهٔ قرآن به‏ معنى نماز آمده؟... کجا؟... آنجا که مى‌‏فرمايد:
«أقم الصلوة لدلوك‏ الشمس الى غَسَق الليل و قرآن الفجر ان قرآن‏‌الفجر كان مشهودا»؟؟
كه منظور از «قرآن‏‌الفجر» نماز صبح‏ است... اینجا هم «الذين جعلوا القرآن عِضين» آنانند كه نماز را تكه‏‌تكه كردند... آنها كيانند؟... شيعيان پنج نماز را در سه نوبت مى‌‏خوانند و اهل سنت در پنج وقت... با اين وصف اهل سنّت به‏ تعريف «عِضين»كردن نماز نزديكترند تا شيعه؛ چون نمازها را پراکنده می‌خوانند. شیعه به تأسّی از ائمّه(ع) نمازها را مجتمع مى‏‌خوانند. ظهر و عصر را با هم و مغرب و عشأ را هم با هم... پس درود بر شیعه!... فرحةالزهرائی‌ها برایش کف زدند.
حسابی به طبل تفرقه زده و باز پاکتش را گرفته و خارج شده است.
اگر قرار باشد مجتمع‌خوانی نمازها سوژهٔ تفرقه شود، چطور است گفته شود:
از ائمّه‏ شيعه‌‏تر، آن استاد مشهور خوشنويسى معاصر است كه در يكى از كنگره‏‌ها (يا سفرهاي چندروزه‌اش به‏ قم) در دههٔ ۶۰ استاد احمد عبدالرّضايى از ايشان در لابی هتل یا منزل موحد؟؟ پرسيده بود كه‏ استاد! ندیدم نماز بخوانيد! گفته بود: «مى‏‌خوانم ولى آخر هفته مال آن هفته را يكجا مى‏‌خوانم!» خب ايشان از ائمه شيعه‌‏تر است؛ چون بهتر از آنها نمازها را از حالت عِضين و پراكنده درآورده است و مال یک‌هفته را یکجا می‌خواند.
آيا از او بالاتر هم هست؟ آرى! شيخ‏ هبةالله تاكندى عموى متوفّای منِ کاتب به نظر مى‏‌رسد از خود خدا هم‏ شيعه‌‏تر بود! چون در طول عمرش از (پراكنده‌‏)خواندن‏ نماز پرهيز كرد و در وصيّتنامه‏‌اش آورد كه ۶۰ سال برایم‏ نماز بخوانيد! (که مستحضرید نماز قضا برای متوفّی را اگر ورّاثش اهل پول‌دادن برای این منظور باشند، به کسی می‌سپرند... و او نماز ۶۰ سال را در ۲ سال می‌خواند؛ خلاص! (ايده‏‌پردازيم در ۹۴/۱۱)
الغرض بعضی‌ها با هر فرقه به مذاق آنها حرف می‌زنند و ثبات عقیده ندارند... بالأخره شیعه و سنی تقریب کنند یا تبعید؟!
و الحق و الإنصاف، دنیا ظرفِ بی‌ثباتی است. مردم بیچاره تقصیرکار نیستند.
ُدنیا هی دچار تقلب‌الأحوال می‌شود. مردم را هم عین خودش کرده. ثبات‏ خلق مى‌‏ماند براى وقتى كه وارد عالم ديگر شوند تا «لايبغون عنها حِوَلًا»... هرچند از اين فقره كه: «يثبت‏ الله ُ الذين آمنوا بالقول الثابت فى الحيوة الدنيا و فى‏ الاخرة» فهميده مى‏‌شود كه انگار غيرمؤمنان در قيامت هم به ثبات نمى‌‏رسند و با زبان، جورواجور و «بى‌‏سروته» حرف مى‏‌زنند!

‏لذا اگر در قيامت «نختمُ على أفواههم»؟؟ مُهر بر زبان‏شان مى‌‏زنند. نه صِرفاً چون به قول «سيد محسن حسينى‏ داماد» نيازى به زبان نيست. (چون خدايى كه أنطقَ كلّ‏ شئ تصميم مى‌‏گيرد كه «تكلّمنا أيديهم و تشهد ارجلهم»... پا و دست زباندار می‌شوند) بل براى آن كه زبان آنقدر در دنيا به دروغگويى و پریدن از شاخِ توجيه به شاخِ تأويل عادت كرده كه آنجا هم اگر باز باشد و مُهر نخورد، دروغ مى‌‏بافد؛ جورواجور و ضد و نقيض حرف مى‌‏زند و به در و تپه مى‌‏کوبد.
دنیا انسان‌های باثبات هم بسیار دیده. بزرگمردى مثل امام خمينى(ره) به تعبير تيتر ثابت مجلّهٔ پاسدار اسلام «ثابت و استوار از آغاز تاكنون» است.
در ۶۸/۴/۱۰ از «حاج عبدالله عراقى» از سرداران قزوینی ارتش اسلام در سنوات دفاع مقدّس، تعبيرى در وصف حضرت امام‏ شنيدم؛ بسيار شنيدنى. گفت:
«امام خمينى مساوى است با ۳۰ سال مبارزه با يك‏ سياسَت!»
امام راحل در شجرهٔ باثُبات‌ها بود؛ سیّد زادهٔ زهرا؛ بانويى كه بر قلّهٔ حق‏‌اليقين‏ و أحسن‏‌الحال، مستقر بود... كه اگر مستودع بود و مثل ما دچار تقلّب‌‏الأحوال مى‌‏شد، کی رضايت خدایی که تغیّر نپذیرد، به رضايت و غضب او‏ گره می‌خورد؟ (مغز مطلب، مسموع از مرادى داماد با پرورش من که در برنامهٔ شبستان راديو معارف هم به مصرف رساندم)
حال جاى اين سؤال وجود دارد كه اگر ثباتِ‏ قولى و فعلى چنین شأنی دارد و از علائم مؤمن است، چرا برخى افراد دينمدار، تغيير موضع مى‌‏دهند؟ 
آیا طلحه و زبير و ابن‏‌ملجم از مؤمنان صدر اسلام نبودند که تغيير مسير دادند؟ آیةالله خامنه‏‌اى از تبديل شمر از جانباز صفّين به قاتل‏ سيّدالشّهدأ به عنوان سؤالى كه تاريخ با آن مواجه‏ است، ياد مى‌‏كند... پیداست توقعِ ثبات و استمرار در پویش مسیر حق می‌رفته است... شايد بگويى افرادی از این دست، باطناً دنياطلب بودند و رنجور از خباثتِ‏ پنهان... و فقط برخوردار از ايمان سطحى و قشری... آن خباثت در طول زمان بروز كرده و تعجبى ندارد؛ مثل رطوبتِ‏ زيرين سقف مسجد كه با رنگ‌‏كارى تا ابد پوشيده‏ نماند و رخ نمود. (ر.ك خاطرهٔ تاكندى)
آیا کسی که سیف‌الإسلام است، ایمانش می‌تواند مستودع باشد؟
و آيا هر تغيير موضعى فقط از ناحيهٔ كسانى كه درون‏ ناپاك دارند، سر مى‌‏زند. آيا در سیرهٔ ديندارانِ خوب، تغيير نداریم؟
واقعیت این است: حكايت برخی تغییرات، با تذبذب‏ متفاوت است. برخی جاعوض‌‏كردن‌ها و لباس مبدل‌پوشیدن‌ها مقتضى شرايط و تاکتیکی است. گاه به‌هدف استتار از دشمن‏ است؛ مثل تغيير لباس‏‌هاى مكرّر شهيد سید علی ‏اندرزگو...
و گاه روش كياستى است براى از دست‌ندادن‏ موقعيّت براى اينكه بتواند به حیات مفیدش ادامه دهد. فرّخى سيستانى شاعر معروف، دورهٔ چند پادشاه را درك كرد. بعد از مرگ هر شاه، بلافاصله مدح شاهِ‏ بعد را شروع مى‌‏كرد؛ در حالی که در زمان شاهِ زنده، وانمود می‌کرد شاه دیگری را تاب نمی‌آورد!
اگر چنین نمی‌کرد، حیات هنریش به مخاطره می‌افتاد.
برخی تغییر موضع‌ها حالت تکاملی و اصلاحی دارد. سپاه پاسداران انقلاب اسلامى قزوين (و كلّ‏ ايران؟؟) در اوايل انقلاب حامى بنى‏‌صدر بود و بعداً (كى؟؟) تغيير موضع داد. شيخ صادق‏ سياهكالى مرادى شوهرخواهرم در ۹۶/۴/۲۴ در مسير قزوين به قم‏ برایم نقل ‌‏كرد:
طلبه؟؟ جوانى بودم فاقد عمامه و در اثر روشنگرى‌‏هاى آقاى؟؟ در مقطعی كه بنى‏‌صدر تشت رسوائیش به صدا در نیامده و هنوز سرِ كار بود، پى به خيانتش؟؟ برديم و در جناح مخالفش قرار گرفتيم. آن سال‌ها قزوين دودستگى‏ عجيبى بود. كميتهٔ انقلاب به رياست شيخ قدرت‏ عليخانى مخالف بنى‌‏صدر و حامى بهشتى بود و سپاه‏ قزوين به رياست مهجور (برادر شهيد. نام دقيق؟؟) حامى بنى‌‏صدر... كار آنقدر بالا گرفت كه حتى مهجور با تيربار...؟؟ من و پسرعمويم شهيد برات؟؟ براتعلى؟؟ و فردى به نام حاج‌‏آقايى؟؟ و يك نفر ديگر؟؟ در زمرهٔ گروهی بوديم كه به حمايت از شهيد بهشتى و رجائى در حزب جمهورى متشكل شديم؟؟ (يا در حزب جمهورى بازداشت شديم؟؟)... مى‌‏خواستيم ‏ سخنرانى بنى‌‏صدر را در مسجدالنبى ‏قزوین، به هم بزنيم.
سپاه قزوین ۱۶ ساعت ما چهار نفر را در؟؟ بازداشت كرد. محمدباقر عليمردانى برادرخانم قاسم مرادى‌ها (‏قاسم مدّتى محافظ و رانندهٔ تاكندى بود) ما را آزاد كرد. من گفتم: كافى نيست. باید محاكمه‌مان كنند که به چه جرمی بازداشت شدیم!
دلايلِ حمايت سپاه از بنى‌‏صدر؟؟ مگر قرار نبود سپاه و ارتش در مسائل سیاسی دخالت نکند؟ و اگر قرار به دخالت بود، چرا از امام راحل حمایت نکرد؟ یا موضع امام در حمایت از بهشتی صریح نبود؟ چرخش‏ سپاه و دست‌برداشتنش از حمایت از بنی‌صدر کی و چگونه روی داد؟؟
 آیا می‌توان اين مثال را تغييرِ موضع مثبت ارزيابى كرد؟ چون از  بنى‌‏صدرخواهى به ولايتمدارى انجامید.
یا هر دو موضع در زمان خودش مصلحت بوده است؟

از بحث‏‌انگيزترين تغيير موضع‏‌ها در انقلاب ایران که در سنوات اخیر مطرح شد، تغيير مواضع‏ هاشمى رفسنجانى است. مقايسهٔ مواضع ايشان در اول انقلاب در خصوص حجاب و رابطه با آمريكا و... با مواضع بعد؟؟
آیا براى اثبات اينكه مى‌‏شود مثل هاشمى‏ رفسنجانى در عين اينكه ثبات داشت، از برخى‏ مواضع اوّلیه عدول كرد، این بحث کلامی را مطرح کرد که انسان خليفةالله است. خدا بين ثبات و تغيير؟؟ جمع كرده است. (با بهره از صحبت‌‏هاى مرادى داماد در ۹۶/۴/۲۴ در مسير قزوين به قم) چطور؟... فرق است بين صفات ذاتى خدا (مثل علم) با صفاتِ دیگر خدا مثل «رضايت» كه به برخى چيزها تعلق مى‌‏گيرد: رضا الله فى رضا الوالدين و از بعضى چيزها خدا راضى نيست... این فیش تکمیل شود.
تغيير قبله از بيت‏‌المقدس به مكّه‏ و پدیدهٔ نسخ (ما ننسخ من آیة...) و بداحاصل‌شدن‏ برای خدا و نیز تغيير مواضع به اقتضاى حال در ائمّه(س) کجای کار است؟
♦جمع‏‌بندى: ایستادگی و پافشاری روی حرف ناحساب ارزش نیست؛ اما در جز آن، حرف مرد یکی است!
- اگر قرار شد تلاوت نطق‌اندرون کار کنی، با آيهٔ يثبّت الله الذين آمنوا بالقول الثابت شروع و با آن ختم کن!


برچسب‌ها: تلاوت نطق‌اندرون, عسل و مثل, قزوین, شیخ صادق مرادی
 |+| نوشته شده در  دوشنبه بیست و ششم تیر ۱۳۹۶ساعت 18:10  توسط شیخ 02537832100  | 
إعدلوا!
 اجرا: ۹۵/۱۲ محضر پدرش آقای تاکندی، قزوین، مسجد شیخ‌الإسلام، تلفیق با خط رضا شيخ‌محمدی، شهریور ۸۴ #میکس_رضاشیخ

http://aparat.com/v/KUJdv

http://youtu.be/cthCaoKA8Zc

 

https://t.me/rSheikh/1351

 


برچسب‌ها: تاکندی, قزوین
 |+| نوشته شده در  دوشنبه پنجم تیر ۱۳۹۶ساعت 3:50  توسط شیخ 02537832100  | 
فولدر حاوی ۵ فیلم:

http://mediafire.com/folder/j78itioqi7dnq/6803

انتشار در بلاگ تاکندی:

 http://takandi.blogfa.com/post/47

انتشار در کانال تلگرامیم:

https://t.me/rSheikh/1321

 


برچسب‌ها: قزوین, تاکندی, امام خمینی, مسجدالنبی قزوین
 |+| نوشته شده در  یکشنبه چهاردهم خرداد ۱۳۹۶ساعت 18:56  توسط شیخ 02537832100  | 
تمجید از شعر یزید و دانشگاه‌‌سازی رضاشاه! 😳 قرائت نطق‌اندرون صدای رضا شیخ'محمّدی، مسجد شیخ‌الإسلام قزوین، محضر پدرش تاکندی و فضلای درس تفسیر ایشان ۹۵/۱۲/۱۱ 🕢صبح

دریافت صوت از تلگرام 👈  t.me/rSheikh/1265

دریافت فیلم از آپارات 👈 aparat.com/v/vmg0L

دریافت فیلم از تلگرام 👈 t.me/rSheikh/1384

 دریافت فیلم از یوتیوب 👈 youtu.be/c6lBsk62ZpU

نقد علی رضائیان 👈 t.me/rSheikh/1266

نقد علی‌اصغر جعفرخانی 👈 t.me/rSheikh/1268

نقد شیخ حسین نقوی 👈 t.me/rSheikh/1275

نقد سید عبدالعظیم موسوی 👈 t.me/rSheikh/1277


برچسب‌ها: تلاوت نطق‌اندرون, تاکندی, قزوین
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه یازدهم اسفند ۱۳۹۵ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

سخنرانی و قرائت قرآن رضا شیخ محمّدی
در محضر ابویش آقای تاکندی
و طُلّاب و فضلای درس تفسیر ایشان
قزوین، مسجد شیخ‌ُالأسلام، هفده شهریور ۹۵،  هفت و نیم صبح
لینک دریافت فایل صوتی به مدت 22 دقیقه از سایت مدیافایر
دریافت صوت از تلگرام: اینجا

دریافت فیلم از تلگرام: t.me/rSheikh/1198

 

 


برچسب‌ها: قزوین, تاکندی, تلاوت نطق‌اندرون
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه سی و یکم شهریور ۱۳۹۵ساعت 20:49  توسط شیخ 02537832100  | 
سخنرانی و قرائت رضا شیخ'محمدی، مسجد شیخ'الاءسلام قزوین، ۲۲ اردیبهشت ۹۵، روز میلاد امام حسین(ع)، ۷/۵ صبح، در محضر پدرشان آقای تاکندی و فضلای درس خارج ایشان و فریدون همتی استاندار قزوین:

https://telegram.me/rSheikh/892

http://www.mediafire.com/download/2d72bbjjh53ba44/950222_09127499479_ozrKhahiAzTama_qazvinSheikholeslam.mp3

http://s6.picofile.com/file/8255853768/950222_09127499479_ozrKhahiAzTama_qazvinSheikholeslam.mp3.html

لینک فیسبوکی:

https://m.facebook.com/sheikh.seda/?ref=bookmarks#!/sheikh.seda/photos/a.196411743830979.46213.134418796696941/705132986292183/?type=3&source=48&__tn__=E

 


برچسب‌ها: تلاوت نطق‌اندرون, تاکندی, قزوین
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۵ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

رضا شیخ محمدی، هنرمند ذوالفنون قزوینی: هرگز بر یک مدار نمانده ام!

به جای مقدمه؛
رضا شیخ محمدی را 28 سالی هست که می‌شناسم. جنس ِ وجودیش، از همان سال شصت‌و‌‌پنج که شناختمش به گونه‌ای بود که باورم شد که مظروف هیچ ظرفی نخواهد ماند! طلبه‌ای بود جستجوگر و طالب تجربه. شاید از همین رو هم بود که لباس آخوندی را آویخت و دوربین عکاسی به دست گرفت. خوشنویس قابلی بود و البته هست و پیش از آن قاری برجسته. در وادی هنر و ادب، منزلی نیست که او توقف نکرده باشد؛ از شعر گرفته تا کتابت و نیز ویراستاری. و‌الحق‌والانصاف، در هر رشته‌ای که خود را آزموده، تا ارتقاعی که دیده شود، بالا آمده است. از طلبگی تا آوازه خوانی، مسیر غریبی است که او پیموده و شاید برای کسی که بیشتر از یک دهه در دروس خارج فقه و اصول علمای صاحب نامی در قم تلمذ کرده، این مساله حجت شرعی هم داشته است. 
در این فرصت که مجالی دست داد تا در «گپ» فروردین امروز، با این هنرمند ذوالفنون گفتگو کنیم، به گفتگوی چالشی با او که همیشه منتقد این شاخ به آن شاخ پریدنش بودم، می‌اندیشیدم، اما پیشنهادش که؛ «برای همین نقدت، پاسخی خواهم نوشت» را منطقی‌تر یافتم که اهل قلم و ذوق و هنر را، شایسته همان است که خود بنگارد و خود منظور رساند!                       حسن سلیمانی

شبیه خلوت خود هستم!
همیشه تصوّر این چاکر رضا شیخ محمّدی این بود که قرآن شریف اگر «ثبات در قول» را از اوصاف اهل ایمان ذکر کرده، منظورش ایجاد راه‌بندان بر سر پر و بال ‌دادن فرد به ذوقیّات مختلف و چندپیشگی نیست. در جایش این بحث را خواهم شکافت. حاصل اینکه از ابتدا هرگز بر یک مدار نماندم. یک روز مُدرّس درس «سیوطی» و «هدایه» در مدرسه علمیه امام صادق(ع) قزوین بودم و یک روز فیلمبردار مراسم یادبود مادر استاد شجریان در مسجد نور میدان فاطمی. از این شاخ به آن شاخه پریدنم ریشه در این میل داشت که حتی الأستطاعه آنگونه زندگی کنم که دوست دارم و به قول سهراب: «شبیه خلوت خود باشم». هم مشق ریاگریزی و ایجاد یکدستی میان بود و نمودم کنم و هم اگر سهم و حَظّی در نهادم نهاده شده، مزّه‌اش را بچشم و ناکام نمیرم. اگر دوست دارم با عمامه در مسجدالنبی قزوین قبل از خطبه‌خوانی امام جمعه، با الحان قاریان مصری اذان بگویم، بتوانم و این کار را خروج از زیّ طلبگی ندانم. در همان حال اگر رمان «کلیدر» را می‌خوانم و لذّت می‌برم، این التذاذ را روی سن بیاورم و مقالهء تمجیدآمیزی در خصوص این تاثیرپذیری چاپ کنم و اگر گفتند که محمود دولت‌آبادی دگراندیش است، بگویم: من به سیاق قرآن، اگر به منافع شراب اذعان می‌کنم، هدفم چشم‌پوشی از مضرّاتش نیست.
 
ذوقی که قلقلکم می‌دهد
در تنوع‌پذیری من، آقازاده بودن بی‌تأثیر نبود. اگر غم معاش در حدی که به برخی فشار می‌آورد، مرا از پا درآورده بود، شاید ناچار بودم در یک شغل و پیشه، جذب بازار کار شوم و ثابت‌قدم بمانم تا به آب برسم؛ ضمن اینکه خانواده‌دار بودم و به تعبیر محسن قرائتی اگر خود آقا ابوالفضل(ع) قربةالی الله به کربلا آمده، اسبش که نباید گرسنگی بکشد! عیال مربوطه از درون یک خانواده‌ی نیمه‌مرفّه به ذوق وصلت با یک بچه‌آخوند که پدرش تقوایش را تضمین کرده بود و بقیه جهات را خیر، دل از قید پایتخت زده و چند پیشنهاد خواستگاری را رد کرده بود و وقتی جواب «بله» را صوتی و مکتوب داده بود، می‌دید شوهر جوانش وقتی کمترین زمینه‌ی یک ذوق را در خود می‌یابد (که حتّی در حدّ کم و کمتر از حد بازدهی مالی) قلقلکش می‌دهد، اجابتش می‌کند و ماه‌ها برای آن وقت و قوّت می‌گذارد. آری چنین بود! اگر برای مجله‌ی اطلاعات هفتگی و جوانان امروز، کاریکلماتور می‌نوشتم و می‌فرستادم، به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم، حقّ‌التألیف بود؛ عین آدم فارغ از کار و باری که در جایی در مسیر تردّد خلق‌الله بایستد و به هر کس که به او خوش‌و‌بش کرد، پاسخ دهد. و چرا ندهم؟ 

من و پدر، کار برای خلق!
وقتی حس کردم توان سرودن رباعی و دوبیتی دارم، در جلسات شعر حوزه‌ی اندیشه و هنر اسلامی در تالار اندیشه شرکت می‌کردم و به سیاق زنده‌یاد قیصر امین‌پور شعر گفتم. اگر در دهه‌ی 60 شمسی برای دفتر تبلیغات آقای سید حسن موینی پلاکارت‌های بلند به خطّ رُقعه (که آن سالها در قزوین نامتعارف و جدید می‌نمود) می‌نوشتم، قصد و غرضم بهره‌وروی از فرصت برای آفرینش بود. در همان مقطع پدرم شیخ تاکندی هم برای «خلق» کار می‌کرد. با این تفاوت که او برای خلق (به معنی مردم) و من برای خلق (به معنی آفرینش هنری). لذا به فکر دستمزد نبودم. پدرم هم به فکر پاکت نبود. ولی چشم به ادای تکلیف داشت. من هم داشتم. فوقش ادای دین به خودم و زمینه‌ای که در من به ودیعت نهاده شده بود. فراغت از نان و نواله و دریافتی ماهانه، یک غرور و خودرأیی هم به من می‌داد که عرصه‌ی نگارش روی پارچه را آنجور که خود دوست داشتم، بیازمایم. لذا وقتی آقا سید حسن موینی که الان شده امام جمعه‌ی شهرک محمدیّه می‌گفت: «این خط که نوشته‌ای، مردم نمی‌توانند بخوانند.» من می‌توانستم با اقتدار بر رأیم پای بفشرم. (لااقل در این یک قلم به آیه‌ی قرآن که ثبات قول داشته باشید، عمل می‌کردم!) یا وقتی در نشریه‌ی ولایت به مدیریت سید عبدالعظیم موسوی صفحه‌بندی را (که مرحوم غلامحسین مجابی به شوخی به کار من می‌گفت: صفحه‌چسبانی!) به عهده گرفتم، بارها به خاطر شیوه‌ی صفحه‌آرایی که مبتنی بر ابتکار و نوگرایی و چارچوب‌شکنی بود، اعتراض برخی دست‌اندرکاران نشریه را برانگیختم و شورای حلّ اختلاف گذاشتند. قول دادم کمی عوض شوم؛ ولی چون هدفم گرفتن حقوق نبود، آنقدرها ریشم زیر سنگ آنها نبود و سماجتم برش داشت!
 
به دنبال فرصت شکافتن خودم!
به نظرم بسیاری از کسانی که بر یک شغل و حرفه می‌مانند و اجازه‌ی پروبال‌دادن به اذواق دیگرشان را نمی‌دهند، هدفشان نه عمل به دستور قرآنی «لزوم ثبات بر قول» که ترس از دست دادن شغلی است که در آن جا افتاده‌اند و البته غم قطع شدن نان. یا می‌ترسند تلوّنشان باعث شود بعدترها نتوانند کاندید فلان انتخابات شوند؛ لذا مواظب رفتار خویشند. این مواظبت به خاطر نفس آداب‌دانی و دستور شرع به حفظ ظاهر نیست. ولی این جماعت در پس نقاب شرع و عرف، مدیریت خود را می‌کنند تا کرسیی را تصاحب کنند. چه ربطی دارد به من که پاسدار امیال خویشم؟ برخی از این حضرات حال و حوصله‌ی پاسخگویی به مخاطبان و پیگیران احوالشان را ندارند که چرا چنان بودی و چنین شدی؟ از قضا من، شهوتِ تحلیل و روانکاوی خودم را دارم و دوست دارم به بهانه‌ی پاسخ حتی به معترضانم، فرصت یابم خودم را بشکافم و تولید محتوای مکتوب و شفاهی کنم. عدّه‌ای برای حفظ شأن خانوادگی در تلاشند. من، برخی و بسیاری از موفقیّت‌هایم را وامدار شیخنا تاکندی بوده‌ام و بسیار از ایشان بهره گرفته‌ام و در ازایش سرویس داده‌ام؛ همچون بازنویسی کامل کتاب‌های ایشان: «نامه‌ی روحفزا» و «عسل و مثل» و «غافل کیست» (در دست انتشار) و تلاش مجدّانه برای ضبط سخنرانی‌هایشان و بایگانی و انتشار در محیط اینترنت. کتاب روحفزا و عسل و مثل که چاپ شد، ایشان تعبیر کرد: خمیر از پدر بود و پسر به نان تبدیل کرد. با این حال این انتساب به پدر، منعم نکرد که به شیوه‌ی سنّتی آواز ‌بخوانم و پا در وادیی بگذارم که شاید پدرم برای حجّت شرعیش هم دلیل کافی ندارد.
این «همراهی با پدر» در عین «ناهمراهی» از قضا با اتّکا به قوّه‌ی تحلیل مردم و توانا دانستن آنها در حلّ این تناقض صوری، انجام شده است. اگر نترسیده‌ام که سال 65 روحانی گردان حضرت رسول(ص) در باختران باشم و قریب سی سال بعد تصنیف ارکسترالی را با سیبیل‌هایی پرپشت در جلوی دوربین تلویزیون لبزنی (پلی‌بک) کنم، باورم این بوده که مردم ما این تغییر را نه به حساب دورنگی و بوقلمون‌صفت‌ بودنم که به حساب استعدادهای مختلف و متضادّ یک انسان و نقش‌پذیریش می‌گذارند و تحسین هم می‌کنند.
 
بی‌چوب نمانده رفتارم!
البته در آخر، یقین ندارم که بعدا" از این حالت پشیمان نشوم و چوبش را نخورم. شاهد اینکه یک بار بعد از اتمام سرپرستی «جعفر نصیری شهرکی» بر حوزه‌ی هنری استان قزوین که قرار بود برای پست ریاست این حوزه فردی را درنظر گیرند، آنگونه که دامادمان سید عباس قوامی نقل می‌کرد، مرحوم آقای شیخ محمّد لشگری امام جمعه‌ی موقت قزوین بنده را پیشنهاد داده بود. دکتر علی شیرخانی از دوستان قدیمی به من زنگ زد و گفت: «آماده باش که روی شما دارند رایزنی می‌کنند.» مدتی گذشت و خبری نشد و فرد دیگری انتخاب شد. سید عباس قوامی که از منتقدین آن دسته از رفتارهای من است که آینده‌ی شغلیم را به خطر می‌اندازد، یک بار در تأیید انتقاداتش از من می‌گفت: «انگار در مسیر انتخاب شما برای ریاست حوزه‌ی هنری کار به استعلام کشیده بود و آنجا گفته بودند ایشان اینجا سابقه‌ی خوبی ندارد!»
                                                                    پنجشنبه 22 خرداد 1393 / 23:59:35 

لینک دریافت عکس رضا شیخ محمدی که در مصاحبه به کار رفته است، با کیفیت بالا: اینجا

حذف پست در فاجعۀ حذفهای بلاگفایی. ریکاوری از آرشیوم در 97/1

برچسب‌ها: حسن سلیمانی, قزوین, تاکندی, سید عبدالعظیم موسوی
 |+| نوشته شده در  سه شنبه بیستم خرداد ۱۳۹۳ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

    
سه نمونه از صفحه‌آرائیم برای نشریهء ولایت قزوین در سال ۷۲ شمسی


برچسب‌ها: نشریهء ولایت قزوین, قزوین
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه بیست و هفتم مرداد ۱۳۹۰ساعت 17:13  توسط شیخ 02537832100  | 

qom.reza: http://www.4shared.com/audio/6JrmGKze/zaval.html
qom.reza: شنیدی این فایلو؟
yusof_ghiasi: valla dishabam ferestadinesh
yusof_ghiasi: man avalesho shenidam
yusof_ghiasi: didam alaghei nadaram
qom.reza: عجب
qom.reza: کوتاه بودا
yusof_ghiasi: e?
qom.reza: یه فایل تلفیقی بود از چند ثانیه مکالمهء تلفنی که کات میخوره به یک ضربیخوانی
qom.reza: میخواستم بدونم نظرتو که چطوره کارهایی از این دست تولید کردن؟
yusof_ghiasi: nazari nadaram
yusof_ghiasi: tarjih midam be jash beshinam radif e segah e Kasaei ro beshnavam
yusof_ghiasi: kheyli pore
qom.reza: عجب
yusof_ghiasi: emruz ba aghaye Mostafa Rezaei dashtam gooshesh mikardam
qom.reza: عجب
yusof_ghiasi: are
qom.reza: همون که به من تخفیف بزرگ زندگیم رو داد
yusof_ghiasi: yani chi?
qom.reza: و گذاشت که از قزوین با خاطرهء خوش خارج شم
yusof_ghiasi: ar
yusof_ghiasi: aer
yusof_ghiasi: are
yusof_ghiasi: doroste
qom.reza: جالبه که دو جا من و ایشان پشت سر هم نمایشگاه گذاشتیم
yusof_ghiasi: uhum
qom.reza: من در واقع یجورایی خواستم ادای ایشون رو درارم
qom.reza: نمیگفت؟
yusof_ghiasi: na
yusof_ghiasi: emruz faghat yeki 2 bar esm e shoma ro ghati e esm e kasani ke mishnakhtim avordim va mese baghie yadi azatun kardim.
yusof_ghiasi: va albate bad az avordan e esmetun ye khandeye na khod agah ham be vojood oomad
qom.reza: خب این به خاطر اون هالهء طنزآمیزیه که گرداگرد شخصیت منو فراگرفته
qom.reza: و عاملش هم خودم بودم دیگه
qom.reza: من اگه بتونم با حفظ این هاله که به شدت به جدیت کارم آسیب میزنه این روند برگزاری نمایشگاههام رو ادامه بدم پارادوکس جالبی میشه
yusof_ghiasi: خود گوزي و خود خندي / الحق که هنرمندي
qom.reza: ببین! من اگه با این هالهء سخره آمیزی که گردم هست میرفتم فرض کن دلقک میشدم تعجب نداشت
qom.reza: اگه از سوی دیگه
qom.reza: میرفتم به خاطر خوشنویس بودنم کراوات میزدم و یه افهء استادی و هنرمندی میذاشتم و شق و رق راه میرفتم مثل استاد ابراهیمی در کرمان بازم عادی بود
qom.reza: ولی رفتارت دلقک آمیز باشه و اونوخ بری وسط کرمان جلسهء پرسش و پاسخ خوشنویسی بزاری این غرابت داره دیگه. نداره؟
qom.reza: و من کشته مردهء این غرابتم
yusof_ghiasi: با کريمان اين کارها دشوار نيست
qom.reza: مصطفی رضایی خبر از افتضاحی که در نمایشگاه قزوین من ببار آمد داشت یا نه؟
yusof_ghiasi: nemidoonam
qom.reza: میدونی اشاره ام دقیقا به چیه؟
yusof_ghiasi: na
qom.reza: در مدتی که در قزوین نمایشگاه داشتم, هرقدر منتظر موندم که کسی از من تابلوخطی بخره نخریدند
qom.reza: نمایشگاه من به لطف تاءخیر مصطفی رضایی چند روز تمدید شد
qom.reza: در روزهای باقیمانده خودمو به آب و آتش میزدم
qom.reza: مهمون خونه ی پدر و مادرم بودم و اونها هم هی میگفتند: بیخودی خودتو معطل کردی
yusof_ghiasi: uhm
qom.reza: به خصوص پدرم دل خوشی از این کارهای من نداره
qom.reza: و میگه من دوس دارم تو عین خودم آخوند بشی و به کمتر از این راضی نیستم
qom.reza: حالا میخای خدای خط بشی به درد من نمیخوره
qom.reza: اما در آخوندی اگه یک طلبهء روضه خوان مخلص که خودش بالای منبر بیشتر از مستمعینش در رثای اهلبیت اشک بریزه بشی بیشتر دوس دارم و به تضمین آیندهء سعادت آمیزت مطمئن میشم
qom.reza: به هر حال
qom.reza: آقا ما روزهای آخر که گفتند مصطفی رضایی دیر میاد و بازم میتونی نمایشگاهتو ادامه بدی دست به دامن ابوی شدیم که
qom.reza: به استاندار قزوین که دوستت هست زنگ بزن و دعوتش کن که از نمایشگاه ما بازدید کنه
qom.reza: بلکم چیزی بتونیم بهش بفروشیم
qom.reza: ایشون زنگ زدند و آقای مهندس ط.ح.ا.ی.ی وعده کرد که خواهد آمد
qom.reza: هی منتظر شدیم ولی خبری نشد
qom.reza: دوباره در روزهای پایانی نمایشگاه به ابوی گفتم که مجددا تماس بگیر
qom.reza: گفت: دیگه من تماسمو گرفتم
qom.reza: اگه گفته میام که میاد دیگه
qom.reza: گفتم داره وخت تموم میشه

qom.reza: و روزهای آخره
qom.reza: دو روز مونده به اتمام نمایشگاه بعد از تماسهای دیگر ابوی, استاندار قدم رنجه کرد و در گالری مهر حوزهء هنری از نمایشگاه بنده به اتفاق آیت الله ب.ا.ر.ی.ک.ب.ی.ن امام جمعهء شهر بازدید کرد
qom.reza: نیم ساعتی این بازدید به درازا کشید و
qom.reza: وقتی استاندار داشت خارج میشد من درگوشی بهش گفتم که خلاصه این کارها صرفا برای نمایش اینجا نیست
qom.reza: و ما قصد فروش هم داریم. اگه مساعدتی بکنید مزید تشکر خواهد بود.
qom.reza: ایستاد
qom.reza: گفت: آقای شیخ محمدی! دست ما بسته است
qom.reza: و بودجه ای که استانداری در اختیار داره تعریف و ردیف خودشو داره
qom.reza: ما در قالب خرید آثار هنری میتونیم هر از گاه «اکسپو»یی برگزار کنیم
qom.reza: اونجا هم نه شما که همهء هنرمندان خطهء خط و دیگر حرفه ها و مشاغل هنری کارشونو عرضه میکنن
qom.reza: و هر کس هم بخاد میاد میخره
qom.reza: شما اکسپو شرکت کردید؟
qom.reza: گفتم: خیر! از من برای قزوین دعوت نکردند. گفتند شما هنرمند قمی هستید. در حالی که من ده سال در قزوین بودم
qom.reza: گفت: به هر حال اینجوریاس
qom.reza: جوابش منفی بود
qom.reza: ولی وختی سوار ماشینش که از شبیه ون بود ولی بزرگتر و در کشویی خوشگلی داشت شد و معاونینش هم باهاش بودند
qom.reza: به یکی از معاونینش چیزی گفت و اونم به رئیس ح.وزهء هن.ر.ی قزوین که یحتمل مصطفی رضایی دقیق بشناسه چیزی گفت
qom.reza: بعد فهمیدیم که گفته: آقای فری.ب.رز ش.یری.ن.ی! چون شما خودتون دستی در هنر خوشنویسی دارید چنتا از کارهای
qom.reza: آقای شیخ ممدی رو انتخاب کنید بلکه در قالب یک طرح حمایت از هنرمند از ایشون خریداری کنیم

 


yusof_ghiasi: ye bar goftam
yusof_ghiasi: shoma mokhatabetun ro doros entekhab nemikonin
yusof_ghiasi: emruz to uni
yusof_ghiasi: ke Mr Rezaei nemayeshgah dare
yusof_ghiasi: ye dokhtar e khoshgel oomad o goft tablo hatun ro mikharam
yusof_ghiasi: Mr Rezaei goft forooshi nis
yusof_ghiasi: vali zir e 400t nis
yusof_ghiasi: ya masalan in hame adamaye balashahri hastan ke tablo hatun ro doos daran va mikharan
yusof_ghiasi: berin soraghe oona
yusof_ghiasi: tabi'atan adamaye hesabi tablohatun ro doos nadaran
yusof_ghiasi: va bishtar be cheshm e fokahi beheshoon negah mikonan
yusof_ghiasi: doroste ke kollli ehsas tooshoon has
yusof_ghiasi: vali khoobe ke ina ro be ahlesh neshun bedin
yusof_ghiasi: na be ostanadar o faghih o emam jome o ..
qom.reza: داستانم ادامه داشت. ولی رفتم پیش مهمون. بقیه شو بعدا برات تعریف میکنم که چه افتضاحی شد
qom.reza: .
qom.reza: کدوم نمایشگاه کاراشو به نمایش گذاشته؟
qom.reza: کدوم دانشگاه؟


برچسب‌ها: یوسف غیاثی, کرمان, مصطفی رضایی, تاکندی
 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و یکم فروردین ۱۳۸۹ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

در شمار مقاطع خاص، آموزنده و پرخاطره‌ی زندگیم، دوره‌ی شش ساله‌ی همکاریم با هفته‌نامه‌ی ولایت قزوین است که امروزه در قالب روزنامه به چاپ می‌رسد. از حدود سال ۶۵ شمسی که تجربه‌ی نگارش داستان کوتاه و نثرهای ادبی و کاریکلماتور و خاطره‌نویسی را شروع کردم، چاپ آثارم در نشریه‌ی مزبور بسیار موجب تشویق و ترغیبم به ادامه‌ی کار گردید. ابتدا با نام مستعار برای آن نشریه مطلب می‌فرستادم و از سال ۶۷ در شب‌های صفحه‌بندی نشریه توسّط نقّاش پرسابقه‌ی قزوین: ابوالفضل دلزنده در دفتر نشریه حضور می‌یافتم. آنجا پاتوق برخی از اهالی هنر شهر از جمله داستان‌نویسان و فیلمنامه‌نویسان و فیلمسازان و شاعران هم بود و محیط پرگپ و گفتی فراهم می‌شد.
در نشریه‌ی یادشده ستونی به نام «از ما گفتن» و با نام مستعار «ر.راضی» شروع کردم و هر هفته در آن ستون ثابت مطلب می‌نوشتم. از معروفترین مطالب نشریه‌ی مزبور نقدی بود که بر یکی از نمایشگاه‌های خوشنویسی در قزوین که توسّط دوستان هنرمندم احمد پیله‌چی، امیر عاملی و علی‌اکبر پگاه بود نقدی نوشتم در سال ۶۹ که موجب حرف و حدیث بسیار شد. تا چند هفته بنده و این سه دوست مشغول مشاجره‌ی قلمی بودیم. در نهایت سیّد عبدالعظیم موسوی مدیر مسئول نشریه‌ی مزبور که محلّ کارش سمنان بود و به صورت کنترل از راه دور نشریه را هدایت می‌کرد، مطلبی نوشت تا نزاع طرفین را به حل و فصل بکشاند. نام مطلبش «فاصله‌ی نقد و هجو» بود. موسوی مطلب را در ۲۶ فروردین ۶۹ از محلّ خدمتش در سمنان و از طریق تلفن برای «صبح‌خیز» که بازنشسته‌ی نظام بود و در نشریه‌ی ولایت به عنوان مدیر داخلی خدمت می‌کرد، قرائت کرد. همزمان این مطلب روی نوار کاست ضبط می‌شد تا بعداً از نوار پیاده و به صورت دستی تایپ شود. در این پست، فایل صوتی این نوار که در آن حتی سید عبدالعظیم موسوی موارد نقطه و ویرگول و دیگر علائم نگارش را هم مشخص کرده است، تقدیم می‌شود که یادگاری ارزشمندی از دوران کار روزنامه‌نگاری حقیر است که حدود دو دهه از آن می‌گذرد. >> اینجا


توضیح عکس‌ها: عکس‌ها مربوط به حضور نشریه‌ی ولایت قزوین در نمایشگاه مطبوعات در اردیبهشت ۷۳ است. عکس بالا سمت راست از راست: ناشناس، محمدی خبرنگار، علی شکیب‌زاده سردبیر، آرش شایسته‌نیا، امیر عاملی، ناشناس، رضا شیخ‌محمّدی، رشید کاکاوند، علی صفدری، مجید، دختربچّه فرزند اردلان، اردلان، مرحوم شیخی آبدارچی نشریه
سمت چپ: فرد عینکی که کنار اردلان ایستاده است، صالح شهیدی است و فردی که کنار محمدی خبرنگار ایستاده «مسعود فرجی» است و بقیه هم در عکس قبل معرّفی شدند.
عکس پایین: سمت چپ کنار علی صفدری، حسن طاهرخانی باجناق سید عبدالعظیم موسوی ایستاده است که زمان به اتفاق ایشان کار صفحه‌بندی نشریه را انجام می‌دادیم. ایشان آگهی‌های را می‌چسباند و بنده صفحات دیگر نشریه را. بنده به مدّت چهار سال در ولایت قزوین صفحه‌آرایی کردم.


نمونه‌ی صفحه‌بندی صفحه‌ی اوّل نشریه‌ی ولایت توسّط من که در ۱۷ اسفند ۷۲ به چاپ رسید. می‌بینید که کار را با چسب و قیچی و خط‌کشی دستی با راپید انجام داده‌ام و کنار صفحه هم توضیحاتی با خودکار قرمز برای لیتوگراف نوشته‌ام. این دوره‌ی تجربه‌ی کار دستی بر روی ماکت به زودی جایش را به سیستم صفحه‌بندی رایانه‌ای داد که گرچه سرعت عمل بی‌نظیری بیه همراه داشت، ولی هرگز لذّت کار «مانوال» و دستی را نداشت:


برچسب‌ها: قزوین, ولایت قزوین, امیر عاملی, احمد پیله‌چی
 |+| نوشته شده در  سه شنبه چهاردهم آبان ۱۳۸۷ساعت 21:45  توسط شیخ 02537832100  | 

دکلمه‌ٔ امیر عاملی + رضا شیخ‌محمّدی
شعر : حافظ

ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب! بگو که کار جهان شد به کام ما

۱۷ اردیبهشت ۸۶ / قزوین، منزل امیر عاملی
(دوست شاعر، خوشنویس و کلکسیونر قزوینی)
دریافت فایل صوتی >>>
اینجا
(در این فایل صوتی در ادامهٔ دکلمهٔ مزبور، آوازی از بنده با سه‏‌تار دوستم مرتضی بصیریان (استاد زبان انگلیسی و نوازنده‌) که در ۱۱ اردیبهشت ۸۶ در قم ضبط شده، مونتاژ گردیده است.
لینک مرتبط (آواز ماهور من در همان روز): اینجا
لینک مرتبط فیسبوکی: اینجا
بکاپ تصویر لینک فیس‏بوک در هارد خودم:
901011-2_araabi_tarsam

در ۰۲۰۴ گشتم عکس فوق عاملی را در هیچ فولدرweb در آرشیوم نیافتم. ببین کجاست؟


برچسب‌ها: دکلمه, امیر عاملی, قزوین, حافظ
 |+| نوشته شده در  دوشنبه هفدهم اردیبهشت ۱۳۸۶ساعت 0:1  توسط شیخ 02537832100  | 

۱۷ اردیبهشت ۸۶ / قزوین ، منزل امیر عاملی (دوست شاعر و خوشنویس قزوینی) / بر روی شعر حافظ: «صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می‌آورد / دل شوریده‌ٔ ما را به بو در کار می‌آورد» / دکلمه‌: امیر عاملی / شعر دکلمه: امیر عاملی، مولانا / دریافت فایل: اینجا / . .
لینک مرتبط (دکلمهٔ من و عاملی در همان روز): اینجا


برچسب‌ها: امیر عاملی, حافظ, قزوین, مولانا
 |+| نوشته شده در  دوشنبه هفدهم اردیبهشت ۱۳۸۶ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

برای دانلود فایل‌ها، روی عکس من کلیک کنید!

  قرائت قرآن حقیر در مسابقۀ کشوری / اوّل اسفند ۶۶ / کرمان. برای شرکت در این مسابقه بنده از جبهه فراخوان شدم و با هواپیما به کرمان رفتم. در آن ایام ملبّس به لباس روحانیّت بودم و در مسابقه نیز عمامه‌برسر ظاهر شدم و تلاوت کردم.
قرائت قرآن من در سال ۶۶ یا ۶۷
در شروع جلسه‌ی معارف اسلامی در مسجد شیخ‌الاءسلام قزوین 
آپلود در اسفند ۸۶
قرائت قرآن من در ۲۰ مهر ۶۹ شمسی در مسجدالنّبی قزوین در مراسم یادبود شهدای فلسطین
سوره‌ی انعام / در ضمن نوار این قرائت را در همان سنوات در اختیار جناب حاج محمّدکاظم ندّاف قاری سرشناس قزوینی که مدام با ایشان حشر و نشر داشتیم، قرار دادم و نظر کارشناسی‌اش را جویا شدم. ایشان هم این یادداشت را بعداً در باره‌ی این قرائت در اختیار من گذاشت.
آپلود در اسفند ۸۶
دومین قرائت من در مجلس مزبور
سوره‌ی انعام
آپلود در اسفند ۸۶
قرائت قرآن من در مسجد ستوده‌ی قزوین در ۲۷ مهر ۶۹
در حضور دوستان قاری نظیر علیرضا ندّاف. مسئول جلسه نیز که صدای تشویقش به شکل واضحتری در نوار ضبط شده، حاج محمّدکاظم ندّاف است که در آن سنوات بسیار تحت تاءثیر هنر قرائت ایشان و نیز توانایی‌اش در اداره‌ی جلسات قرآنی بودم. این قرائت ظاهراً در شمار قرائت‌های برتر من در آن سنوات بود و از لطافت و روانی خاصّی برخوردار بود و هنوز به خاطر دارم که در خلال اجرا و بعد از آن تشویق‌های دوستان، زیاد و  ارضاکننده بود.
آپلود در اسفند ۸۶
اذان‌گویی من در مسجدالنّبی قزوین در مراسم نماز جمعه در مهر ۶۹ شمسی / صدای مرحوم آیةالله شیخ هادی باریک‌بین امام جمعۀ قزوین که مشغول حکایت اذان بنده هستند هم ضبط شده است. آپلود: 86/12، افزودن لینک مدیافایر: 97/9
-------------------------------------------------------------------------------------------------------
در سال ۷۰ شمسی به پیشنهاد و همت دوست روحانی و قاری قرآنم: شیخ موسی صفی‌خانی یک  کلاس تجوید و فنون قرائت قرآن برای طلّاب قزوین تشکیل یافت و ادارۀ آن به حقیر سپرده شد. مکان جلسات در سالن دفتر تبلیغات اسلامی قزوین مقابل مدرسه و مسجد شیخ‌الاسلام در خیابان سپه (شهدای) قزوین بود.
این سالن در حال حاضر دفتر امام جمعۀ قزوین آیةالله باریک‌بین می‌باشد.
فایل‌های صوتی اجراهای قرآنم در این جلسات را در ذیل قرار می‌دهم و می‌توانید دانلود کنید:

سوره‌ی ؟، آیه‌ی؟    ۱۸/۹/۷۰
همخوانی طلاب حاضر در جلسه با حقیر و در ادامه قرائت سوره‌ی ؟، آیه‌ی؟     ۱۸/۹/۷۰
 سورۀ انعام، آیه‌ی ۷۴    ۲۱/۲/۷۱
همخوانی طلاب حاضر در جلسه با حقیر و در ادامه قرائت سورۀ انعام، آیه‌ی ۱۱۴  ۲۱/۲/۷۱
 سورۀ انعام، آیه‌ی ۱۲۷  ۱۱/۳/۷۱
سورۀ انعام، آیه‌ی ۱۵۵  ۱۸/۳/۷۱
سورۀ اعراف، آیه‌ی ۳۱  ۳/۷۱
-------------------------------------------------------------------------------------------------------
 قرائت قرآن حقیر در منزلمان در قزوین و در خلوت خویش ۸/۱/۷۳
 قرائت قرآن حقیر در منزلمان در قزوین و در خلوت خویش، سوره‌ی اعراف، آیه‌ی ۷۳  ۱۶/۱/۷۳
 قرآن‌خوانی من در مرکز امام حسن عسکری(ع) ۲۱/ ۹/۷۳
در خیابان صفائیه‌ی قم، کوچه‌ی شهید کمره‌ای در جلسه‌ی فنی قرائت قرآن و در حضور دست‌اندرکاران فن قرائت / مجری و کارشناس برنامه‌: آقای شمس از قاریان ممتاز قم
 قرآن‌خوانی من در مرکز امام حسن عسکری(ع) ۲/۱۱/۷۳
 قرآن‌خوانی من در قم، مسجد رفعت در حضور استاد جعفری‌تبار و شمس ۵/۱۱/۷۳
در جلسۀ فنون قرائت قرآن
 قرآن‌خوانی من در خلوت منزل و در حضور امین شیخ‌محمدی ۴ ساله ۱۶/۱۱/۷۴
آپلود در ۷ مهر ۸۶
-----------------------------------------------------------------------------------------------
قرآن‌خوانی من در قم، منزل میرزاعلی زند، ۲۵/۶/۸۵
قرآن‌خوانی من در قم، منزل میرزاعلی زند، ۳/۷/۸۵
مطابق با ۱ رمضان ۱۴۲۷
قرآن‌خوانی من در قم، منزل میرزاعلی زند، ۵/۷/۸۵
مطابق با ۳ رمضان ۱۴۲۷
قرآن‌خوانی من در قم، منزل میرزاعلی زند، ۶/۷/۸۵
مطابق با ۴ رمضان ۱۴۲۷
قرآن‌خوانی من در قم، منزل میرزاعلی زند، ۱/۸/۸۵
مطابق با شب عید سعید فطر ۱۴۲۷
قرآن‌خوانی حقیر در انجمن خوشنویسان قم
۸۵/۹/۳ در ابتدای جلسۀ انتخاب اعضای هشتگانۀ شورا و بازرس

قرآن‌خوانی من در شروع جلسۀ ویژۀ انجمن موسیقی قم
(جلسۀ ارائۀ گزارش مالی و عملکرد انجمن از بدو تأسیس)۱۱/۹/۸۵ 
قرآن‌خوانی من در قم، منزل میرزاعلی زند، ۴/۱۱/۸۵
قرآن‌خوانی من در قم، منزل میرزاعلی زند، ۱۰/۱۱/۸۵
قرآن‌خوانی من در شروع جلسه‌ی ویژه‌ی انجمن موسیقی قم
در دهه‌ی فجر ۱۳۸۵
قرائت قرآن حقیر در سالن آمفی‌تئاتر اداره‌ی کل ارشاد اسلامی قم  ۵/۱۲/۸۵
در حضور عده‌ی زیادی از اهالی موسیقی قم و در دیدار صمیمی آن‌ها با مسئولین اداره‌ی کل ارشاد قم از جمله آقای حمید رسائی مشاور وزیر ارشاد و مدیر کل ارشاد اسلامی قم، شرفخانی معاون فرهنگی-هنری، معاون امور مالی ارشاد قم. بخشی از افراد حاضر در جلسه از اهالی موسیقی از این قرار بودند:
استاد انصاری (نی)، حسین نوروزیان، سلیمانی (نی)، امیر زینلی، محمود شریف (آواز)،
امیر حاج‌ابراهیمی، احسان‌پور، حمید شاه‌احمدی، گیتی‌رخ، قلمداران (تار)، حسن شیرزاد (نی) و پسرش عباس، مظفری (آواز)، امیر کاظمی (آواز)، محسن فهیمی، خانم پارسایی (آواز)، خانم احسان‌پور.
 در ضمن آیاتی که برای تلاوت در این جلسه از قبل انتخاب کرده بودم، حساب‌شده بود و تعریضی از زبان قرآن به تحریم‌کنندگان موسیقی بود؛ به خصوص این آیه که دوبار هم آن را تکرار کردم:
قل من حرم زینةالله التی اخرج لعباده و الطیبات من الرزق؟ قل هی للذین آمنوا!
بگو: چه کسی (و کدام مقام غیرمسئول) زینت‌های الهی و طیباتی را که خدایتعالی برای بندگانش خارج کرده، تحریم کرده است؟

قرآن من در پارکینگ منزلمان در قم  ۷/۱۲/۸۵ 
 ضبط با آیسی.رکوردر سونی و تبدیل به ام.پی.تری و ادیت و اکودارکردنش با کول‌ادیت 

۸۵/۱۲/۱۷ 
قرائت قرآن حقیر در انجمن دوستداران حافظ در منزل آقای محسنی در حضور آقایان:
حسن اعرابی ، صادقیان (خواننده‌ی سنتی به شیوه‌ی ایرج) ، خاکی ، تقوی ، بشری
بعد از «اعوذ بالله»گفتن حقیر صدای زنگ موبایل یکی از حضار (ظاهرآ آقای بشری) به گوش می‌رسد که صدای «گربه» است!
من هم «بسم‌الله‌» را در حالی به زبان می‌آورم که لبخندم را فرو می‌خورم و از حالت ادای جمله محسوس است.

 ۸۵/۱۲/۲۵  
قرائت قرآن حقیر در منزل شیخ علی زند قزوینی و قبل از درس عقاید ایشان برای بچه‌های محل

 اذان‌گویی من در منزل «عمه حلیمه»ام در روستای تاکند در ۷ فروردین ۸۶ 
قبل از نماز جماعت خانگی ظهر و عصر به امامت ابوی‌ام آیةالله تاکندی صدای ابوی نیز در این فایل ضبط شده است که مشغول به اصطلاح «حکایت اذان» (تکرار هر جمله‌ی اذان بعد از موءذن) هستند

 ۸۶/۱/۱۵
قرائت قرآن حقیر در 
منزل آقای بشری در قم در جلسه دوستداران حافظ

 قرائت قرآن من در منزل شیخ غلامعلی زند جمعه ۲۴ فروردین ۸۶ بعد از جلسه‌ی تدریس عقاید اسلامی توسط میرزا علی زند «سوره‌ی نازعات: «هل اتیک حدیث موسی»


تصویر شیخ غلامعلی زند قزوینی (سمت راست) که منزل کوچکش در کوچه‌ی بیگدلی قم، محل برگزاری جلسات دینی و کانونی برای جلب و جذب جوانان محله و دانشجویان است
میرزا علی زند (سمت چپ) فرزند بیست‌ساله‌ی شیخ غلامعلی است و هفته‌ای یک بار در همین اتاق درس عقاید اسلامی می‌دهد و پدرش نیز گاه در درس پسر شرکت می‌کند
 قرآن‌خوانی من در استودیوی مرکز اسناد انقلاب اسلامی قم
وعد الله الذین آمنوا منکم و عملوا الصالحات لیستخلفنهم فی الارض/ اواخر فروردین ۸۶ / صدابردار: اوسطی / ضبط با ضبط سونی اصل ژاپن که اوسطی آن را نایاب و مخصوص برخی کارهای جاسوسی دانست

 قرائت قرآن حقیر (سوره‌ی مبارکه‌ی جمعه) در جلسه‌ی مدرسین انجمن خوشنویسان قم به مناسبت روز معلم روز جمعه ۱۴ اردیبهشت ۸۶ / حضار: استاد عبدالرضایی، حسن اعرابی، مسعود رنگساز، محمدتقی اسدی، شریفی، صحرانورد، احمد نوروزی، خانم‌ها: رشیدالاءسلامی، حکیمه پوریزدانپرست، آهنی، وزیری، پاکنژاد، انسیه بیات

  قرائت قرآن من در منزل شیخ غلامعلی زند جمعه ۲۱ اردیبهشت ۸۶ قبل از جلسه‌ی تدریس عقاید اسلامی توسط میرزا علی زند سوره‌ی یونس آیه ۵۳: «و یستنبوءنک أ حق هو»

  قرائت قرآن حقیر در ۲۲ اردیبهشت ۸۶ در مدرسه‌ی علمیّه‌ی رضویّه‌ی قم واقع در خیابان آذر
در مراسم یادواره‌ی ۱۸۶ نفر از شهدای این مدرسه در ضمن بلافاصله بعد از قرائت قرآن، مبادرت به خواندن آواز کرده‌ام که فایل صوتی آن را در قسمت آوازهایم قرار داده‌ام

  قرائت قرآن حقیر در مراسم تجلیل از عکاسان قزوینی در ۸ سال دفاع مقدس و از جمله خود حقیر. ۴ خرداد ۸۶ / قزوین ، خ شهید بابایی ، تالار کتابخانه‌ی حضرت امام خمینی(س) / در این مراسم آیاتی از سوره‌ی نور را به انتخاب «عباس عطاری» دوست عکاس قدیمی (فعلا شاغل در رادیو تهران) که در مراسم مزبور مورد تجلیل قرار گرفت، قرائت کردم

  قرآن‌خوانی من در روضه‌ی خانگی منزل آقای الهی (نوه‌ی مرحوم آیةالله العظمی اراکی) در ۱۰ خرداد ۸۶. مجلس روضه به مناسبت ایام فاطمیه منعقد شده بود و حقیر آیات مشهور سوره‌ی مبارکه‌ی نور (الله نورالسموات و الارض) و سوره‌ی مبارکه‌ی کوثر را تلاوت کردم تا به بانوی مکرمه‌ی اسلام حضرت زهرا(س) ربط داشته باشد. سخنران مجلس هم ابراز کرد که آیات مزبور از سوره‌ی نور به حضرت فاطمه(س) تفسیر شده است. در این محفل آوازی هم خواندم که در بخش آوازهای من بشنوید

 قرآن‌خوانی من در روضه‌ی خانگی منزل آقای الهی (نوه‌ی مرحوم آیةالله العظمی اراکی) در ۱۱ خرداد ۸۶

 قرآن‌خوانی بنده در منزل میرزا علی زند قزوینی در قم، خیابان صفائیه، کوچه‌ی بیگدلی
قبل از درس عقاید اسلامی میرزا علی برای جمع جوانان /  ۲۵ خرداد ۸۶ / و قیل للذین اتقوا ما ذا أنزل ربکم قالوا خیرآ

 قرآن‌خوانی من در روضه‌ی خانگی آقای ابن‌الرضا از علمای خوانسار و در حضور حجةالاءسلام حجت کشفی (استاد خوشنویس و سخنران محفل) / قم / ۲۷ خرداد ۸۶ / شب شهادت حضرت زهرا(س) / بخشی از آیات انتخابی به حضرت فاطمه(س) تفسیر شده است: الله نور السموات و الاءرض مثله نوره کمشکوة فیها مصباح / برخی از حضار: حرم پناهی همسایه

 قرآن‌خوانی من در روضه‌ی خانگی آقای ابن‌الرضا و در حضور حجةالاءسلام حجت کشفی / قم / ۲۸ خرداد ۸۶ / در روز شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها / انتخاب سوره زلزال بدین مناسبت بود که در آن روز در قم زلزله ای حدود ۶ ریشتری به وقوع پیوست

 قرآن‌خوانی من در روضه‌ی خانگی آقای ابن‌الرضا و در حضور حجةالاءسلام حجت کشفی / قم / ۲۹ خرداد ۸۶ /  انتخاب ابتدای سوره حج که در باب زلزله قیامت بحث می کند، به مناسبت پس لرزه های زلزله بود که همچنان در قم وجود دارد و مردم را بیمناک کرده است. دیگر حضار جلسه: محسن امینی همسایه ی چندین ساله ی ما در قم ، آقای توتونکار همسایه

 قرآن‌خوانی بنده در منزل میرزا علی زند قزوینی در قم، خیابان صفائیه، کوچه‌ی بیگدلی
قبل از درس عقاید اسلامی میرزا علی برای جمع جوانان  /  ۱ تیر ۸۶ / ابتدای سوره‌ی حج (ان زلزلة الساعة شیء عظیم) + سوره‌ی زلزال انتخاب به مناسبت زلزله‌های اخیر در قم

  قرآن‌خوانی بنده در انجمن خوشنویسان قم در خیابان دورشهر، پلاک ۱۰۰، طبقه ۴
دوم  تیر ۸۶  در حضور مدرسین و اساتید انجمن خوشنویسان قم: نعمان صحرانورد، محمدتقی اسدی، ابوالفضل اسدی، احمد نوروزی، شریفی، داوود چاووشی، حسن اعرابی و خانم‌ها: آهنی، وزیری، حکیمه پوریزدانپرست، رشیدالاءسلامی این قرائت چون از حفظ انجام شد، چند اشتباه لفظی دارد

 قرآن‌خوانی بنده در مسجد رفعت قم واقع در خیابان صفائیه در ۳ تیر ۸۶ در مجلس ترحیم پدر مسعود رنگساز دوست خوشنویسم
 قرآن‌خوانی من در منزل میرزا علی زند قزوینی و بعد از درس عقاید اسلامی او در جمع جوانان دانش‌آموز و دانشجو هشت تیر ۸۶

 قرآن‌خوانی من در منزل میرزا علی زند قزوینی و قبل از درس عقاید اسلامی او در جمع جوانان دانش‌آموز و دانشجو بیست و دو تیر ۸۶

 قرائت قرآن حقیر در تالار غدیر قم در جلسه‌ی ویژه‌ی انجمن موسیقی قم و قبل از سخنرانی محققانه‌ی رضا بابایی در باب موسیقی در اشعار مولوی. در ضمن انتخاب آیه‌های قرائت بنده نیز با مشورت رضا بابایی بود. قبل از اجرا به ایشان گفتم: برای چنین جلسه‌ای آیه‌ی و نفخ فی الصور را بخوانم، با وصف اینکه صور نوعی ابزار موسیقی است، چطور است؟  ایشان گفت: فاذا نقر فی‌ الناقور را بخوان! چون من هم می‌خواهم در باره‌ی شعری از مولوی که به ناقور اشاره کرده است، صحبت کنم. حضار مجلس: استاد انصاری (نی)، سعید روحانی (خواننده)، محسن آبکار، حسین نوروزیان، امیر احمدی، محمد یوسفی، مهدی افشار، عسگری، کلهر، مهدی قاسمی، حمید سعادتخواه، امیر نوری، هادی رضایی،  چاووشی، عالمی، امیر حاج‌ابراهیمی (مجری برنامه)، امیر زینلی، داود خواجوی، کاشانی مقدم،  اسحاقی، حمید شاه‌احمدی و غیره / بیست و نهم تیر ۱۳۸۶
 akbar shaham قرآن‌خوانی من در مجلس یادبود دومین سالگرد فوت حاج اکبر شهام
ردیف‌دان موسیقی قمی که برای اولین بار ردیف آوازی را وارد مداحی کرد / سی تیر ۸۶ قم، بلوار امین، تالار پذیرایی پیوند / شروع قرائت با آیه: و عبادالرحمن الذین یمشون علی الاءرض هونا

 قرآن‌خوانی من در منزل شیخ علی زند قزوینی و قبل از درس عقاید اسلامی ایشان در ۵ مرداد  ۸۶ / به لحاظ مناسبت روز که شب سیزده رجب و میلاد حضرت علی(ع) بود، آیه‌ی «انما ولیکم الله ... راکعون» از سوره‌ی مائده را که به آن حضرت تفسیر شده است، تلاوت کردم.

 قرآن.خوانی من در منزل محسنی در جمع دوستداران حافظ و قبل از سخنرانی دکتر پروفسور اسلامی در ۳۱ مرداد ۸۶ که بعد از اجرای حقیر در خصوص آیه.ای که تلاوت کردم، صحبت کرد
كه در ادامۀ همين فایل صوتی  آمده است

 تصویر دکتر اسلامی که برای چند روز بعد از این جلسه ویزای سفر به بوسنی.هرزگوین را برای تدریس در دانشگاه آنجا داشت و در انتهای محفل از دوستداران حافظ خداحافظی کرد در تصویر فوق حقیر با پیراهن قرمز در حال عکاسی از دکتر اسلامی هستم 

 قرآن‌خوانی من در منزل آقای تقوی از دوستداران حافظ / در ۱۴ شهریور ۸۶ / آیات قرائت‌شده: چون در آستانه‌ی ماه مبارک رمضان هستیم، از آیات مربوط به روزه در سوره‌ی بقره تلاوت کردم

  قرائت من در استودیوی رادیو بجنورد (مرکز استان خراسان شمالی) در ۲۰ شهریور ۸۶
ضبط برای پخش در ایام ماه مبارک رمضان

  قرائت من در انجمن خوشنویسان قم در ۱۱ آبان ۸۶ قبل از شروع جلسه‌ی انتخابات بازرس شعبه
و در حضور دوستان و مهمانان استاد احمدعبدالرضایی، ملکی‌پور -مدیر اجرایی انجمن خوشنویسان تهران- حسنی ،بازرس انتخابات، حسن اعرابی، محمدحسین رازقی، محمدحسین چاووشی، پوربافرانی، خانم آهنی، علامه و سایرین

  قرائت من در افتتاح جشنواره‌ی سرود کریمه‌ی اهلبیت  در ۲۸ آبان ۸۶/ سالن غدیر استانداری قم

قرائت قرآن من در انجمن غزل قم در اول آبان 87
قرائت قرآن من در افتتاح جلسه ی انتخابات انجمن خوشنویسان قم در ۱۰ آبان ۸۷

آرشیو قرائت قاریان بزرگ مصری >> اینجا


برچسب‌ها: قرآن, قزوین, نداف, قم
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه یکم فروردین ۱۳۸۶ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

روخوانی قرآن را حدودآ ۳۵ سال پیش از مرحوم پدربزرگم حاج ملاّ علی‌اصغر محمدی تاکندی (که دقیقآ ۳۰ سال از فوتش می‌گذرد) در قم آموختم و از همان کودکی، تحت تأثیر صوت خوش قاریان مصری به خصوص مرحوم عبدالباسط قرار می‌گرفتم. یک بار به خاطر دارم در میدان آستانه‌ی قم و نزدیک اذان مغرب، سوره‌ی یوسف عبدالباسط از بلندگوهای حرم حضرت معصومه‌(س) پخش می‌شد و من از فرط هیجان در میدان می‌دویدم!
به تدریج، تجوید و فنون قرائت را از نوار قاریان شهیر مصری فراگرفتم.
در مدت ۱۰ سال اقامت در قزوین، در دهه‌ی ۶۰ شمسی قرائت قرآن را با صوت و لحن در جلسات قرائت و زیر نظر و با راهنمایی‌های استاد محمدکاظم نداف و با بهره‌ی مستدام از نوارهای مجلسی قرآء مشهور مصر و عمدتآ مرحوم مصطفی‌اسمعیل و محمد عبدالعزیز حصّان پی گرفتم. به تدریج کلکسیونی از اجراهای قرآء گردآوری کردم و بهترین‌های آنها را همواره استماع و با دوستان اهل فن و ذوق تحلیل کرده‌ام.
هجرت به قم در سال ۷۳ از جهتی مرا از دنیای فنون قرائت دور کرد و در گود موسیقی ایرانی انداخت؛ با این حال همچنان به قرائت قرآن با صوت خوش عشق می‌ورزم و گهگاه در جلسات و نشست‌ها از حقیر برای این منظور دعوت به عمل می‌آید.
دو فایل صوتی را ضمیمه‌ی این پست می‌کنم:
یکی قرائت قرآن حقیر در سال ۵۴ شمسی - زمانی که ده ساله بودم و در قم به کلاس چهارم دبستان می‌رفتم و پدرم ضبط این اجرا را بر روی نوار کاست، به کمک یک دستگاه ضبط صوت که از دوستش شیخ سلمان کاظمی به امانت گرفت، میسر ساخت.
اجرای دوم آخرین قرائت قرآن حقیر است در تاریخ ۱۱/۹/۸۵ در شروع جلسه‌ی ویژه‌ی انجمن موسیقی قم که به ارائه‌ی گزارش مالی و عملکرد انجمن از بدو تأسیس اختصاص داشت. در این جلسه این افراد حضور داشتند:
استاد حسن آهنگران، حسن شیرزاد، امیر زینلی (رئیس انجمن)، امیر حاج‌ابراهیمی، امیر احمدی، رضا مهاجر، ذبیح‌الله معصومی، مصطفی سیادت، رضا شهیدی و ...


برچسب‌ها: تاکندی, قم, عبدالباسط, نداف
 |+| نوشته شده در  شنبه یازدهم آذر ۱۳۸۵ساعت 6:54  توسط شیخ 02537832100  | 

حضرت Uسف عليخانی!
آنچه در ذيل می‌آورم، آن نوشته‌ی ناکامرواست که از ۲۳/۷/۸۳ به قول قزوينی‌ها ول می‌ساود (می‌سابد؟؟) تا بخوانيش! بابت لينک‌کردن اين چاکر چرک در قابیل بسی فرحناكم كردی و تصديع تلفنی را نيز عذرخواهم. اميدمندم به بركت اينترنت باب گفت و گو ميان ما هماره مفتوح بماند.
.
.
.
يك ماه است مشق وبلاگ‌نويسي مي‌كنم. و در این مدت حدس نزدم كه ليدر سايت پرجاه و جای  ‹قابيل› – كه علي‌القاعده دوره‌ي كارآموزي‌اش در وبلاگ به اتمام و انتها رسيده و در پاكنويس‌خانۀ يك ‹دبليودبليودبليوي مستقل› مانور مي‌دهد -  ممكن است در مسافرخانۀ تنگ و شلوغ پرشينبلاگ رفت و شد داشته باشد؛  وگرنه حتم داشته باشيد: عرض و ابراز ارادت را تا زمان پيشدستي شما در اين خصوص، به تأخير نمي‌انداختم.
نام یوسف علیخانی را بسي پيش از اين‌ها از قرار‎ از همان ايّام كه در قزوين، خانه و زندگي داشتم، شنيدم.
يك بار مجلۀ آدينه، ويژه‌نامه‌ي خوبي در باب قصّه چاپ كرد كه دكّه‌داري در حوالي ميدان شاپور تهران نسخه‌اي از آن را به من فروخت و خوراك خوبي براي روزهاي اقامتم در منزل پدرخانمم در ميدان اعدام تهران فراهم ساخت.
داستان‌هاي متعدّد درج‌شده در اين نشريه از خوانندگاني بود كه در گزينش داستان رتبه آورده بودند. تا جايي كه حافظه‌ي چروكيده‌ام ياري مي‌كند، داستاني هم از شما در آن مجلّه چاپ شده بود با دست كم نام و موضوعي به‌يادماندني: سوسك!
سال‌هاست احساس من اين است كه نام يوسف عليخاني نام خوبي براي يك قصّه‌نويس است. در بايگاني ذهنم، پوشه‌ي شخصيّتي شما كنار پوشه‌ي نويسنده‌ي ديگري به نام منوچهر نصرت‌رضايي قرار دارد. وصف ‹نصرت‌رضايي› را از زبان حضرت سيّد عبدالعظيم موسوي در اواخر دهه‌ي شصت شنيدم. آن وقت‌ها نشريه‌ي هفتگي – و امروز روزنامه‌ي - ولايت قزوين مأمن ادبي من بود كه با دفترچه‌ي يادداشتي از جبهه باز گشته بودم و تصوّر مي‌كردم در آن – در جبهه و ايضاً در دفتر - رموزي از عرفان و معرفت هست كه هر كه در انتشار آن تاخير كند، در برابر تاريخ مسئول است. و موسوي بيشتر به اعتبار ‹اعتبار› پدرم ستون ثابتي به نام از ما گفتن در اختيارم گذاشت تا در آن قلم بزنم.
همصحبتي با آسد عبدالعظيم كه پيپ مي‌كشيد، دلچسب و شارژكننده بود. قدري بعد همكاري با ولايت از ‹اداي  دين به تاريخ› فراتر رفت و بحث مخملباف و دولت‌آبادي و بيضايي و محمدعلي نجفي و كورس سرهنگ‌زاده هم در حوزه‌ي گفتمان ما داخل شد. قرار شد به توصيه‌ي موسوي تكنيك هنرمندان بي‌تعهّد را بگيرم؛ ولي از بي‌ديني‌هايشان چيزي را برندارم.
بيست و چهار سالم بود و در ساختمان نشريه‌ي ولايت با علي صفدري كه شايد معروف حضورت باشد – و مدّتي است از او بي‌خبرم - در باره‌ي فنون قصّه گپ و گفت داشتم. يک بار با حسن لطفی در باره‌ي رمان‌هاي ‹كليدر› و ‹جاي خالي سلوچ› محمود دولت‌آبادی گفتگوي دونفره‌اي را در منزل ترتيب دادم که روی کاست ضبط کردم و حاصلش را بعد از بازنويسي، در دو صفحه از هفته‌نامه‌ي ولايت به چاپ رساندم.
چندپيشگي‌ام اگر نبود، جا داشت از اسامي آشناي باشگاه داستان‌نويسان باشم. در اين سال‌ها، تنها در ‹پريدن از اين شاخ به او شاخ› ثبات! داشته‌ام و هيچ وقت صرفاً نويسنده نبوده‌ام.
امروز از اين بابت كه تحت‌الحمايه‌ي هيچ انجمني نيستم، احساس بي‌پناهي مي‌كنم.
خوشنودم و درپوست‌ناگنجا كه فرصتي دست داده كه با شما صحبت كنم. نمي‌توانم نگويم از اينكه مي‌بينم در حد شهرت شما نيستم، حسودي‌ام مي‌شود!
در يكي از نوشته‌هاي وبلاگت به سن و سالت اشاره كرده بودي و محاسبه‌ي سرانگشتي من بر من معلوم كرد كه ده سال از من جوانتري؛ ولي بسي بيشتر از من موقعيت خودت را در عرصه‌ي ادبيات تثبيت كرده‌اي. تو ‌نگذاشتي كه در حد ديگر عليخاني‌هاي روستای ميلك، بومي بماني و من هنوز به ميخكوبي بدوي در قطعه زمين كوچكي در پهنه‌ي ادبيات بسنده كرده‌ام. شما در زمين اختصاصي‌تان احداث اعيان هم كرده‌ايد و من سخت آرزومندم كه دست كم در هفت، هشت، ده مسابقه‌ي ادبي، سكّه بگيرم تا به هنرمندبودنم پيش در و همسايه ببالم. شايد برايم توضيح بدهي كه چطور بايد نوشت كه به آدم جايزه‌اي چيزي بدهند!
۲۳/۷/۸۳


برچسب‌ها: سید عبدالعظیم موسوی, حسن لطفی, قزوین, نشریۀ ولایت قزوین
 |+| نوشته شده در  یکشنبه بیست و سوم بهمن ۱۳۸۴ساعت 2:28  توسط شیخ 02537832100  | 

+

هفتهء آخر مهر 77 است... و مسجد محمد رسول‌الله قزوین یکی از روزهای پرالتهابش را سپری می‌کند. جمعیت کیپ تا کیپ تراکم ‌کرده‌اند... بعد از قرائت زیبای مجید وطندوست که سورهء فتح را تلاوت کرد، شیخ قدرت علیخانی پشت تریبون می‌رود. اگر حرف دامادمان مرادی صحیح باشد که شیخ در قزوین ممنوع‌المنبر است، لابد پاسخ این است که ممنوع‌التّریبون که نیست! ... شیخ با لحن همیشگی و به قول بعضی‌ها لات‌منشانه می‌گوید:
«علیرغم اینکه می‌گفتند من در قزوین پایگاه ندارم، کرباسچی را به شهر شما آوردم.»
بعد اسم تاکندی و سید محمود قافله‌باشی کاندیداهای خبرگان رهبری از استان را می‌برد و جمعیت متراکم که روبروی پلاکارت خیرمقدم به کرباسچی با رنگ‌های الوان و به قلم حمیدی خطاط نشسته‌اند، صلوات می‌فرستند. به نظر می‌رسد صلواتی که برای خاتمی فرستادند، قویتر از صلوات برای رهبر و رفسنجانی بود.
شیخ قدرت به حسین مرعشی (برادرزن رفسنجانی) خطاب می‌کند:
«می‌خواهم تو و کرباسچی را امشب تحویل قزوینی‌ها بدهم.» و خلق‌الله می‌زنند زیر خنده. سریع افزود: «منظورم به عنوان مهمان بود» (باز هم خندهء حضار) بعد به مردم هشدار داد که گول نخورند. چون رئیس کارگزاران سازندگی، رفسنجانی است و بقیهء نوچهء اویند. او تاکندی و قافله‌باشی را کاندیدای حزب مزبور قلمداد کرد و تمایل مجمع روحانیون (جناح چپ) را نیز با آنکه به دلیل اعتراض به نظارت استصوابی شورای نگهبان از دادن لیست خودداری کرده‌اند, به سمت تاکندی و قافله‌باشی دانست. وی ضمن تقسیم جناح‌های موجود در کشور، رسما" و علنا" خود را چپی معرفی کرد ولی گفت: با روءسای راستی‌ها رفیق است؛ هرچند بدنهء تشکیلات آنان را قبول ندارد.
پس از اتمام سخنرانی به حضار درود فرستاد و یکی از حضار هم برای سلامتی علیخانی از مردم صلوات گرفت.
آمدن کرباسچی به پشت تریبون دقایق متمادی طول کشید و مردم پس از درودفرستادن بر او برایش کف زدند. هنوز صحبتش را آغاز نکرده بود که گروه موسوم به انصار حزب‌الله و گروه فشار که عدد آنها از 30 نفر تجاوز نمی‌کرد و لباس سفید به تن داشتند، با شعار «مرگ بر غارتگر بیت‌المال» کلام او را قطع کردند و عملا" ثابت کردند که علیرغم این ادعا که «وای اگر خامنه‌ای حکم جهادم دهد / ارتش دنیا نتواند که جوابم دهد» مطیع ولیّ‌فقیه نیستند؛ چرا که مقام رهبری چند ماه پیش در جمع دانشجویان توصیه کرد که دو تشکیلات سیاسی سعی کنند به طور غیرهمزمان برنامه اجرا کنند. اما 30 نفر مزبور که از قرار مسموع از طلاب مدرسهء ملاوردیخانی و بعضا" رفیق داماد جدیدمان سید عباس قوامی بودند، به کلام مقتدای خویش ترتیب اثر نداده و جز به هدف اغتشاش و پرتاب تخم مرغ به سمت مهتابیهای مسجد محمد رسول‌الله وارد محفلی که میزبانش ستاد قافله‌باشی بود، نشدند. «محسنی اژه‌ای» کرباسجی را به جریمه و شلاق محکوم کرد و انصار مدعی دفاع از نظام مظلوم اسلامی برای او طلب اعدام می‌کنند. مردم در مسجد جری و عصبانی شدند و از ته دل شعار دادند: «مرگ بر آشوبگر» و کرباسچی را امیر کبیر زمان خواندند. کرباسچی پس از یک ربع معطل‌شدن در پشت تریبون در کنار قدرت علیخانی که سعی در آرام‌کردن جوّ متشنّج مجلس داشت، حدود ده دقیقه صحبت کرد و گفت: «ما حتی اگر جدال با کسی داریم، باید بالّتی هی احسن باشد.» مردم افراطیون را از مسجد راندند و آنان را هو کردند و دقایق متمادی مردم و عدهء قلیل مزبور در میدان مقابل مسجد با شعار، یکدیگر را بمباران کردند. پدرم تاکندی به نظر می‌رسید به توصیهء برخی همچون مرادی داماد و حسینی داماد از رفتن به مجلس مزبور خوددداری کند؛ ولی از قرار شیخ قدرت امروز یک ماشین اختصاصی برای نقل و انتقال ابوی مأمور کرده بود و با تلفن هم گفت: بیایید!
                                                    رضا شیخ محمدی / هفتهء آخر مهر 1377 / قزوین
لینک فیسبوکی: اینجا


برچسب‌ها: تاکندی, شیخ قدرت علیخانی, قزوین, فیسبوک
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه بیست و سوم مهر ۱۳۷۷ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

مورچه‏‌اى ريزنقش و قهوه‏‌اى رنگْ فاصلۀ ميان لانه تا انبار آذوقه‌‏اش را با قدم‏‌هاى كند طى مى‏‌كرد. در اين‏حال سايۀ پرنده‏‌اى از روىش گذشت: مورچه دردل گفت:
«با هر گام تنها چند ميلى‏متر؟ آيا اين سزاست؟ كاش مرا هم بال‌‏ها و عضلات پرواز بود. آن وقت در يك چشم به هم زدنْ از اين سر به‏ آن سر مى‌‏رفتم. هر وقت دلم مى‏گرفت، پر مى‏گشودم و شهر را زير بال مى‏گرفتم وديگر هرگز هيچ كفشى مرا زير نمى‏گرفت.
مورچه مشغول لابه و انابه بود و صدايش داشت رفته‏رفته اوج مى‏گرفت; آنقدر كه متوجّهِ همهمۀ مقابل لانۀ مورچۀ‏ مُستجاب‏‌الدّعوه نشد. عبور از آن كوچۀ باريك كار هر روزش بود و تعجّبى نداشت اگر بى‏‌اعتنا به مورچه‌‏هايى كه صف كشيده‏ بودند، غرق افكار خود باشد.
چند قدم از مقابل منزلِ مورچۀ دعانويس كه رد شد، مانند هر انسان يا مورچۀ ديگر كه ناگهان چيزى به ذهنش خطور كند، انديشيد كه چرا تا امروز به فكر نيفتاده كه نزد مورچۀ پير برود و آرزويش را با او در ميان بگذارد؟ به خودش گفت:
هيچ كف‏‌بين و رمّالى بدش نمى‏‌آيد به همۀ جهانيان ثابت كند كه در كارش خُبره است!
دقايقى بعدْ مورچۀ ريزنقش ما در صف طويل مشتريان مورچۀ پير انتظار مى‏كشيد و به خودش ‏مى‌‏گفت:
«بيخود نيست مى‏گويند: كوه به كوه نمى‏رسه، ولى مورچه به مورچه مى‏رسه! اين هم سزاى كسى كه هر روز از مقابل اين مشترى‏هاى‏ بينوا بگذرد و آنان را به‏خاطر دل خوشى كه دارند و وقتى كه بيهوده صرف مى‏كنند، به باد تمسخر بگيرد.»
سرانجام نوبت مورچه رسيد و رفت تا دوزانو در برابر مورچه‏ى بزرگ بنشيند و زبان به شكايت بگشايد و از وضع خود بنالد و بگويد كه كارهايش به خوبى پيش نمى‏رود و علاج كارْ در يك جفت بال است.
تعجّبى نداشت اگر مورچه‏ى كهنسال بعد از شنيدن حرف‏هاى او، در فضايل صبر و تحمّلْ حرف و حديثى نقل كند و از او بخواهد كه به وضع موجود بسازد و اين شعر را نصب‏العين خود قرار دهد كه:
قناعت توانگر كند مور را!
ولى آتش مورچه داغتر از آن بود كه بخواهد به ضرب‏المثل‏هايى كه در نكوهش از بلندپروازى و حرص و آزْ به زبان مورچه‏ى‏ دعانويس جارى مى‏شد، ترتيب اثر دهد. پاى خُرداندامش را در يك كفش كرد كه شما آقايى كنيد و در اوقات استجابت دعا براى منِ‏ روسياهِ قهوه‏اى رنگْ دو بال صفركيلومتر وآك‏بند از خدا طلب كنيد! قول مى‏دهم تا آخر عمر دعاگوى شما باشم و ديگر هيچ‏ آرزويى نكنم.
مورچه‏ى پيرْ نحوه‏ى نشستنش را عوض كرد. بعد رو به جانب آسمان در كمال خضوع و خاكسارى گفت:
«خدايا! تو را به حق فرشتگان دوباله و سه‏باله و چهارباله‏ات كه در كتاب آسمانى از آنها ياد كرده‏اى، بيا و دلِ كوچك اين مورچه‏ى‏ ريزنقش ما را نشكن كه دل‏شكستن هنر نمى‏باشد! از خزينه‏ى كبريايى تو چيزى كم نمى‏شود، اگر دو آلت پرواز در اختيار او قرار دهى تا بلكه تحوّلى در كارش ايجاد شود و اموراتش بهتر بگذرد و اين حرف‏ها!»
مورچه‏ى پير دعايش تمام نشده بود كه ناگاه!
رعدوبرقى در گرفت و غبارى برخاست كه چشم، چشم را نمى‏ديد. غبار كه فرو نشست، دو بال نورس كه‏
برق تازگى مى‏زد، بر تن مورّچه رُ.سته بود.
ديگر مشتريان مورچه‏ى پير كف زدند و مورچه‏ى‏ مُستجاب‏الدّعوه گفت:
«برو جانم! برو به سلامت! ولى مواظب خودت باش! پُز نده! قمپُز در نكن! برو و شاد زى!»
مورچه‏ى بالدار با همه دست داد. دست مورچه‏ى‏ كهنسال را بوسيد و چيزى در كف او گذاشت و گفت:
«با اجازه! كه مى‏روم به سوى سرنوشت!»
آنقدر صبر نكرد كه خوب از آستانه‏ى خانه‏ى دعانويس‏ خارج شود. در اوّلين فرصت بال‏ها را از هم گشود و از زمين جدا شد. قدرى نامتعادل بال زد و به زودى به‏ كارش مسلّط شد و چون مى‏دانست مورچه‏هاى ديگر دارند به حالش غبطه مى‏خورند، زيگزاگى پرواز كرد و ويراژ داد.
مورچه‏ها با حسرت در كار تماشاى خوشبختى او بودند و از دلشان گذشت كه بد نيست به زبان بيايند و به جاى‏ نيازى كه آنان را به خانه‏ى دعانويس كشانده، بخواهند كه براى آنها هم بالى تهيّه كند.
مورچه‏ها خطّ پرواز مورچه‏ى كامياب را با نگاه دنبال‏ مى‏كردند و به روزش آرزومند بودند كه ناگهان! پرنده‏ى‏ بزرگى كه معلوم نشد از كجا يك‏باره سر رسيد، در كسرى از ثانيه با دهان بازْ وارد خطّ پرواز مورچه‏ى‏ بالدار شد و سريع و ناغافل او را در كام گرفت و فرو بلعيد و تمام!

یادآوری: این داستان را بر اساس حدیثی از امام موسی‌بن جعفر(ع) با این عبارت، نوشتم:
أِذا أَرادَ اللهُ بالنَّمْلةِ شَرّاً أَنْبَتَ لَهُ جَناحَيْنِ فَطارَتْ فَأَكَلَهُ الطَّيْرُ : اگر خدا اراده کند که مورچه‌ای را از میان بردارد، دو بال برایش می‌رویاند. مورچهء بالدار پرواز می‌کند و خوراک پرندگان هوا می‌شود.»
روضهء بحار، ج۲، ص۳۳۳، أعلام‌الدّین مخطوط

این داستان اینجاها چاپ شده است:
۱. هفته‌نامۀ مينودر قزوين در ۲۲ دی ۷۶ در ستون «عرضم به حضور» که با نام مستعار «ر.علیپور» در آن مطلب می‌نوشتم.
۲. کتاب نامۀ روحفزا، جلد سوم صفحهء ۴۴۲ در سال ۸۰
۳. کتاب داستان‌های روحفزا، جلد اول، بهار ۸۱
۴. کتاب عسل و مثل، صفحۀ ۴۰۷، سال ۸۵

لینک فیسبوکی: اینجا


برچسب‌ها: قزوین, عسل و مثل, داستان‌های روحفزا
 |+| نوشته شده در  دوشنبه بیست و دوم دی ۱۳۷۶ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
  بالا