شیخاص!
|
||
دنیای یک شیخ خاص |
رضا شیخ محمدی، هنرمند ذوالفنون قزوینی: هرگز بر یک مدار نمانده ام!
در شمار مقاطع خاص، آموزنده و پرخاطرهی زندگیم، دورهی شش سالهی همکاریم با هفتهنامهی ولایت قزوین است که امروزه در قالب روزنامه به چاپ میرسد. از حدود سال ۶۵ شمسی که تجربهی نگارش داستان کوتاه و نثرهای ادبی و کاریکلماتور و خاطرهنویسی را شروع کردم، چاپ آثارم در نشریهی مزبور بسیار موجب تشویق و ترغیبم به ادامهی کار گردید. ابتدا با نام مستعار برای آن نشریه مطلب میفرستادم و از سال ۶۷ در شبهای صفحهبندی نشریه توسّط نقّاش پرسابقهی قزوین: ابوالفضل دلزنده در دفتر نشریه حضور مییافتم. آنجا پاتوق برخی از اهالی هنر شهر از جمله داستاننویسان و فیلمنامهنویسان و فیلمسازان و شاعران هم بود و محیط پرگپ و گفتی فراهم میشد.
در نشریهی یادشده ستونی به نام «از ما گفتن» و با نام مستعار «ر.راضی» شروع کردم و هر هفته در آن ستون ثابت مطلب مینوشتم. از معروفترین مطالب نشریهی مزبور نقدی بود که بر یکی از نمایشگاههای خوشنویسی در قزوین که توسّط دوستان هنرمندم احمد پیلهچی، امیر عاملی و علیاکبر پگاه بود نقدی نوشتم در سال ۶۹ که موجب حرف و حدیث بسیار شد. تا چند هفته بنده و این سه دوست مشغول مشاجرهی قلمی بودیم. در نهایت سیّد عبدالعظیم موسوی مدیر مسئول نشریهی مزبور که محلّ کارش سمنان بود و به صورت کنترل از راه دور نشریه را هدایت میکرد، مطلبی نوشت تا نزاع طرفین را به حل و فصل بکشاند. نام مطلبش «فاصلهی نقد و هجو» بود. موسوی مطلب را در ۲۶ فروردین ۶۹ از محلّ خدمتش در سمنان و از طریق تلفن برای «صبحخیز» که بازنشستهی نظام بود و در نشریهی ولایت به عنوان مدیر داخلی خدمت میکرد، قرائت کرد. همزمان این مطلب روی نوار کاست ضبط میشد تا بعداً از نوار پیاده و به صورت دستی تایپ شود. در این پست، فایل صوتی این نوار که در آن حتی سید عبدالعظیم موسوی موارد نقطه و ویرگول و دیگر علائم نگارش را هم مشخص کرده است، تقدیم میشود که یادگاری ارزشمندی از دوران کار روزنامهنگاری حقیر است که حدود دو دهه از آن میگذرد. >> اینجا
توضیح عکسها: عکسها مربوط به حضور نشریهی ولایت قزوین در نمایشگاه مطبوعات در اردیبهشت ۷۳ است. عکس بالا سمت راست از راست: ناشناس، محمدی خبرنگار، علی شکیبزاده سردبیر، آرش شایستهنیا، امیر عاملی، ناشناس، رضا شیخمحمّدی، رشید کاکاوند، علی صفدری، مجید، دختربچّه فرزند اردلان، اردلان، مرحوم شیخی آبدارچی نشریه
سمت چپ: فرد عینکی که کنار اردلان ایستاده است، صالح شهیدی است و فردی که کنار محمدی خبرنگار ایستاده «مسعود فرجی» است و بقیه هم در عکس قبل معرّفی شدند.
عکس پایین: سمت چپ کنار علی صفدری، حسن طاهرخانی باجناق سید عبدالعظیم موسوی ایستاده است که زمان به اتفاق ایشان کار صفحهبندی نشریه را انجام میدادیم. ایشان آگهیهای را میچسباند و بنده صفحات دیگر نشریه را. بنده به مدّت چهار سال در ولایت قزوین صفحهآرایی کردم.
نمونهی صفحهبندی صفحهی اوّل نشریهی ولایت توسّط من که در ۱۷ اسفند ۷۲ به چاپ رسید. میبینید که کار را با چسب و قیچی و خطکشی دستی با راپید انجام دادهام و کنار صفحه هم توضیحاتی با خودکار قرمز برای لیتوگراف نوشتهام. این دورهی تجربهی کار دستی بر روی ماکت به زودی جایش را به سیستم صفحهبندی رایانهای داد که گرچه سرعت عمل بینظیری بیه همراه داشت، ولی هرگز لذّت کار «مانوال» و دستی را نداشت:
حضرت Uسف عليخانی!
آنچه در ذيل میآورم، آن نوشتهی ناکامرواست که از ۲۳/۷/۸۳ به قول قزوينیها ول میساود (میسابد؟؟) تا بخوانيش! بابت لينککردن اين چاکر چرک در قابیل بسی فرحناكم كردی و تصديع تلفنی را نيز عذرخواهم. اميدمندم به بركت اينترنت باب گفت و گو ميان ما هماره مفتوح بماند.
.
.
.
يك ماه است مشق وبلاگنويسي ميكنم. و در این مدت حدس نزدم كه ليدر سايت پرجاه و جای ‹قابيل› – كه عليالقاعده دورهي كارآموزياش در وبلاگ به اتمام و انتها رسيده و در پاكنويسخانۀ يك ‹دبليودبليودبليوي مستقل› مانور ميدهد - ممكن است در مسافرخانۀ تنگ و شلوغ پرشينبلاگ رفت و شد داشته باشد؛ وگرنه حتم داشته باشيد: عرض و ابراز ارادت را تا زمان پيشدستي شما در اين خصوص، به تأخير نميانداختم.
نام یوسف علیخانی را بسي پيش از اينها از قرار از همان ايّام كه در قزوين، خانه و زندگي داشتم، شنيدم.
يك بار مجلۀ آدينه، ويژهنامهي خوبي در باب قصّه چاپ كرد كه دكّهداري در حوالي ميدان شاپور تهران نسخهاي از آن را به من فروخت و خوراك خوبي براي روزهاي اقامتم در منزل پدرخانمم در ميدان اعدام تهران فراهم ساخت.
داستانهاي متعدّد درجشده در اين نشريه از خوانندگاني بود كه در گزينش داستان رتبه آورده بودند. تا جايي كه حافظهي چروكيدهام ياري ميكند، داستاني هم از شما در آن مجلّه چاپ شده بود با دست كم نام و موضوعي بهيادماندني: سوسك!
سالهاست احساس من اين است كه نام يوسف عليخاني نام خوبي براي يك قصّهنويس است. در بايگاني ذهنم، پوشهي شخصيّتي شما كنار پوشهي نويسندهي ديگري به نام منوچهر نصرترضايي قرار دارد. وصف ‹نصرترضايي› را از زبان حضرت سيّد عبدالعظيم موسوي در اواخر دههي شصت شنيدم. آن وقتها نشريهي هفتگي – و امروز روزنامهي - ولايت قزوين مأمن ادبي من بود كه با دفترچهي يادداشتي از جبهه باز گشته بودم و تصوّر ميكردم در آن – در جبهه و ايضاً در دفتر - رموزي از عرفان و معرفت هست كه هر كه در انتشار آن تاخير كند، در برابر تاريخ مسئول است. و موسوي بيشتر به اعتبار ‹اعتبار› پدرم ستون ثابتي به نام از ما گفتن در اختيارم گذاشت تا در آن قلم بزنم.
همصحبتي با آسد عبدالعظيم كه پيپ ميكشيد، دلچسب و شارژكننده بود. قدري بعد همكاري با ولايت از ‹اداي دين به تاريخ› فراتر رفت و بحث مخملباف و دولتآبادي و بيضايي و محمدعلي نجفي و كورس سرهنگزاده هم در حوزهي گفتمان ما داخل شد. قرار شد به توصيهي موسوي تكنيك هنرمندان بيتعهّد را بگيرم؛ ولي از بيدينيهايشان چيزي را برندارم.
بيست و چهار سالم بود و در ساختمان نشريهي ولايت با علي صفدري كه شايد معروف حضورت باشد – و مدّتي است از او بيخبرم - در بارهي فنون قصّه گپ و گفت داشتم. يک بار با حسن لطفی در بارهي رمانهاي ‹كليدر› و ‹جاي خالي سلوچ› محمود دولتآبادی گفتگوي دونفرهاي را در منزل ترتيب دادم که روی کاست ضبط کردم و حاصلش را بعد از بازنويسي، در دو صفحه از هفتهنامهي ولايت به چاپ رساندم.
چندپيشگيام اگر نبود، جا داشت از اسامي آشناي باشگاه داستاننويسان باشم. در اين سالها، تنها در ‹پريدن از اين شاخ به او شاخ› ثبات! داشتهام و هيچ وقت صرفاً نويسنده نبودهام.
امروز از اين بابت كه تحتالحمايهي هيچ انجمني نيستم، احساس بيپناهي ميكنم.
خوشنودم و درپوستناگنجا كه فرصتي دست داده كه با شما صحبت كنم. نميتوانم نگويم از اينكه ميبينم در حد شهرت شما نيستم، حسوديام ميشود!
در يكي از نوشتههاي وبلاگت به سن و سالت اشاره كرده بودي و محاسبهي سرانگشتي من بر من معلوم كرد كه ده سال از من جوانتري؛ ولي بسي بيشتر از من موقعيت خودت را در عرصهي ادبيات تثبيت كردهاي. تو نگذاشتي كه در حد ديگر عليخانيهاي روستای ميلك، بومي بماني و من هنوز به ميخكوبي بدوي در قطعه زمين كوچكي در پهنهي ادبيات بسنده كردهام. شما در زمين اختصاصيتان احداث اعيان هم كردهايد و من سخت آرزومندم كه دست كم در هفت، هشت، ده مسابقهي ادبي، سكّه بگيرم تا به هنرمندبودنم پيش در و همسايه ببالم. شايد برايم توضيح بدهي كه چطور بايد نوشت كه به آدم جايزهاي چيزي بدهند!
۲۳/۷/۸۳
![]() |