شیخاص!
|
||
دنیای یک شیخ خاص |
يكى از كاركردهاى اين دستنوشتههاى شبانه، يكطرفه به قاضىرفتنهاى من است؛ در پايان روزى كه كسى يا كسانى مرا آزردهاند و گاه حتّى نه به قصد آزار، رفتارى از آنها سر زده يا گفتارى به زبان راندهاند كه در نهايت كه از آنان جدا شدهام، ديدهام روحم زخمى است.
و اين زخمِ روح، از منظر كسى كه مدّعيست: خلد گر به پا خارى آسان برآيد / چه سازم به خارى كه بر دل نشيند، دردآورتر از زخم جسم است. البته منِ رضا شيخمحمدى از آنها نيستم كه از زخم روح بيش از زخم جسم بنالم. برعكس، هميشه از زخم و بريدگى پوست و گوشت و شكستگى استخوان حتّى در حدّ اندكش بدم مىآمده. عيال تعبير مىكند كه تو خون را نجستر از ادرار مىدانى و نسبت به آن حسّاستر و وسواسترى. مىگويد:
«اگر زخم و خراش كوچكى كه حتّى سرخىاش را نمىتوان قاطعانه به وجود خون نسبت داد، در چهرهء امين و متين و مينو (سه فرزندانمان) ببينى، براى تطهير و آبكشيدن، داد و قال راه مىاندازى؛ ولى در خصوص رطوبتِ مشكوك به ادرار چنين نيستى.»
شايد این حالت و وسواس، برمىگردد به زخمگريزىام.
روح هم گاه زخمى مىشود!
حسن اعرابی لای همتای خوشنویسش محمد قاضی!
--------------------------------------------------------------
عکاس : رضا شیخ محمدی
امشب كه آمدم منزل، ديدم چند جاى روحم زخمى است و يكى از زخمزنها همتاى خوشنويسم جناب حسن اعرابى بوده که امشب با او در نگارستان عروس قلم قم (از مراکز فعالی هنری در این شهر که دوست اصفهانىمان محمود حبيباللّهى سرپرستىاش را عهدهدار است) ملاقات داشتم و اگر اسمش را اينجا به صراحت مىبرم، مىدانم بابت اين تصريح، دلخور نمىشود يا دست كم وانمود مىكند كه: شيخ! آنقدر بگو تا جانت درآيد!
در ديدار امشب كه حبيباللّهى و «حمزه نقدى» هم گهگاه وارد حوزهء گفتمان ما مىشدند و نخودی در آش میانداختند، تلاشم اين بود كه قوى ظاهر شوم و تكّهاى از كسى نشنوم كه بىجواب بگذارم يا جواب نسنجيده دهم. با اين حال حسن اعرابى در يك مقطع، از رخنه و روزنهاى وارد شد كه با اينكه جوابش را دادم، زخمىام كرد. گفت:
«ديشب منزلِ بنیرضی seiied reza banirazi بوديم. مىگفت:
يك شب تا صبح با شيخمحمدى براى مبادلۀ يك قطعهخطّ قديمى كلنجار رفتيم. تعدادى خطّ قديمىِ خودمان را گذاشتيم جلوش و او هى اين خطوط را مثل مهره جابجا كرد و به هم ريخت و از نو چيد تا به اين تصميم برسد كه كدامشان را با خطّ قديمى خودش كه مىخواست به ما بدهد، مبادله كند. ۷/۵ صبح بود كه كار خاتمه يافت! ما هم قبول كرديم. معامله انجام شد و خداحافظ/خداحافظ.
همين كه رفت منزل، زنگ زد كه اگر مىشود، معامله را به هم بزنيم!» اعرابى درجا نتيجهگيرى اخلاقى و فلسفىاش را هم ضميمه كرد كه:
«شيخ! چرا مردم را مىگذارى سرِ كار؟»
اگر همتاى طرف معاملۀ حقير، مطلب را به كيفيّتى كه جناب اعرابى به من گفت، گفته باشد، واقعيّت ندارد و در جاى خودش خواهم گفت كه آن شب در آن محفل معامله چه گذشت. (و دوستان مىدانند كه من اگر عرضهء هيچ كارى را نداشته باشم، دست كم در اين يك قلم، توانایم كه قلمم را طورى بكار بگيرم كه يك ماجراى كوچك را با ذكر جزئيّات روى كاغذ بياورم؛ به نحوى كه خروجىاش بشود يك رُمان! مشابهش را يك بار در ماجراى مشاجرۀ لفظى با آن دوست قمىام كه در كار فرش ابريشم است، نوشتم و هنوز آن پُست كه به درخواست آن دوست، بعدآ نامش را حذف كردم و به ذكر حرف اوّل اسم و شهرتش بسنده نمودم، خبرش مىرسد كه بعد از چند سال، خوانندگانش را دارد و انگار نسبت به دیگر مطالب من، جدیتر گرفته میشود.)
اين قضيّه خيلى مهم نيست. مهم اين است كه حسن اعرابى روى چه انگيزهاى، اين تكفريم از زندگى مرا در جيب گذاشته و با ولع تمام، امشب براى من و شك ندارم بعدها براى اين و آن - در جاى خود - نقل مىكند؟
در پاسخ به اين «چرا» امشب درجا پاسخى را به این دوست همتای هنریام دادم كه تا حدودى پذيرفت و دقيقترش را در اين نوشته مىآورم. پاسخ اين بود كه انگار در وجود ما حيوانهاى دوپا شهوتى تمامنشدنى وجود دارد كه مسائل حاشيهاى هنر و هنرمندان و دعواها و خصومتهاى آنها را با آب و تاب تمام، نُقل مجالسمان كنيم. همانجا گفتم كه از خود شما با اشتهاى تمام و به دفعات، اين تكّه را شنيدهام كه فلان استاد برجستۀ كتيبهنویس قمى در كنگرهای با بهمان خوشنويس همشهریاش كه پيشتر شاگرد او بوده و بعد به سمت شيوۀ استاد اميرخانى درغلتيده، فُحش رکیک دادهاند. انگار اين برگ از پروندۀ اين دو هنرمند، بيشتر صلاّحيت براى نقل دارد تا اينكه مثلاً عنوان كنيد كه در يك صحنۀ ديگر، همان استاد كتيبهنگار، از استعداد آن شاگرد اسبق، تعريف و تمجيد ويژه كرده است.
بايد يك بحث كارشناسى تواءم با روانكاوى صورت بگيرد كه چرا ما اينقدر برايمان لذيذ و گواراست كه طىّ يك شكار صحنۀ رندانه، تكعكسهاى شديداً خصوصى افراد را توى قاب و بوق كنيم؟ من براى اين رفتار، حتّى دلايل قانعكننده و موجّه هم دارم. يكى اينكه شايد حسن اعرابى حس مىكند كه خوشنويسى و اساساً هنرنمايى، يك شخصيّتسازى ثانوى است. يك جور شكلكدرآوردن و نقابزدن بر ماهيّت اصلى فرد است. لذا در بهترين حالتش، نمرۀ خوبى براى بازيگرى در كارنامۀ فرد ثبت مىكند و بس. در حالى كه وقتى در يك كنگرۀ رسمى، دو هنرمندِ ظاهرآ درونگرا که انگار چیزی جز قلم و کاغذ نمیشناسند، از ته دل و با فرياد و ابراز احساساتِ شديد، به يكديگر مىپرند و فحش ناموسى نثار هم مىكنند، اين ديگر بازى نيست و بیرونریزی موادّ مذاب اصلى و اصيلى است كه در عمق وجود آن دو فرد وجود دارد و در آن لحظه مجال بروز و ظهور يافته است. لذا بايد از لحظۀ فوران اين موّادّ عكس گرفت و به عنوان شاهدی بر جوهرۀ اصلی آنچه در بطن و متن روح میگذرد، در تيراژ بالا تكثيرش كرد.
يا شايد حسن اعرابى در صدد اثبات اين مدّعاست كه هنرمند، يك آدم پارادوكسيكال است. اگر بر كرسى هنر كولاك مىكند، اينطور نيست كه نتواند چاقو بكشد و لومپنبازى در آورد.
يا شايد دليلش اين است كه حسن اعرابی که در جای خود هنرمند قابلی است (اخیرآ نمایشگاه خوبی از شکستهنویسیهای ایشان در نگارخانهی فرهنگ ارشاد قم برگزار گردید) تاب نبوغ نوابغی که قابلتر از اویند را ندارد. لذا به جاى ستر عيب، تكفريمِ سوتىهاى نوابغ را در پاكت و در جيب بغل میگذارد و با هر بار بازگشایی آن پاکت، خاطر خود را تسلّی میدهد!
بنده يك بار فيلم سخنرانى يكى از خوشنويسان طراز اوّل كشور را كه خودم در جريان كنگرۀ ميرعماد در اصفهان و كنار آرامگاه ميرعماد برداشته بودم، براى همين دوست شکستهنگارم در منزل نمايش دادم. ايشان از تمام اين فيلم، تنها به تيكها و تكانهاى خفيف و ناگهانىیی که اين هنرمند به شانۀ چپش میداد، گير داده بود و مىگفت:
اين آدم، مبتلاى همان مشكلى شده كه افرادِ پدرسوخته و شيّاد، در اواخر عمر مبتلا مىشوند!
با جملهی ایشان و با بازبینی آن لحظات از فیلم، ايشان خنديد و ما هم خنديدیم و شما هم شايد الاَّن بخنديد. اين خندهها كه باشد، يكجورى در مقابل نبوغ كُشندۀ نوابع تاب مىآوريم.
وقتى ما خالى مىشويم، نه خودكشى میكنيم و نه براى ترور نوابغ، نقشه مىكشيم. بنابر اين، نقل اين مسائل حاشيهاى به سودِ عالَم هنر هم هست! من هم كه اين نوشته را امشب نوشتم، از این شهوت خالى شدم و ديگر آنقدرها به خون حسن اعرابى تشنه نيستم!
من خون را نجستر از ادرار مىدانم!
۸۵/۳/۱۸ ديدارم با ابوالفضل ارجمندی ۷۶ ساله در مغازۀ ساعتسازىاش در سهراه موزۀ قم (كه مىگفت: حدود ۵۰ سال است اين مغازه را دارم و الان صدى نودِ مراجعهكنندگان قديم را ندارم و تنها شيشۀ ساعت و باطرى عوض مىكنم!)
روى صندلى قديمى مغازهاش نشستم كنار راديوى ترانزيستورى لكنتىاش كه براى اينكه روشن بماند، مىبايست دستش را مدام روى قسمتى از آن بگذارد و نگه دارد. از قاسم جبلّى تعريف كرد که اين بيت را با آواز خوانده بود:
... لب بر لبت گذارد و قالب تهى كند. مصراع اولش يادم نماند. مضمونِ شعر اين بود كه رشك مىبرم به حال جام كه لبش را بر لب تو مىگذارد و قالب تهى مىكند. (از شراب خالی میشود!)
ارجمندی از روحانگيز خيلى تعريف كرد و گفت:
وقتى آوازهايش را در راديو مىشنيدم، از خود بيخود مىشدم و ديگر خبر از دور و برم نداشتم. ارجمندى از ته دل از انسانيّت و خُلق حسَن روحانگيز تمجيد كرد و گفت:
«او كسى بود كه با وجود مشكلات شخصى در زندگى، اگر كودك بىسرپرستى را مىديد، تحت حمایتش مىگرفت و تمام مخارج او را تا سالها مىپرداخت.» گفت:
«يك بار خبر دادند كه اگر مىخواهى روحانگيز را ببينى بيا تهران كافهى جمشيد در لالهزار. اين خانم آنجا آواز مىخواند و لبى تر مىكند و پاتوق كسانى است كه شيفتۀ آواز او هستند. من هم رفتم و ديدمش.»
از حسين سعادتمند قمى گفت و اينگونه توصيفش كرد كه ذاتاً خواننده و صدايش گلولهوار بود و از ته دل برمىخاست و تصنّعى و كلاسْآموخته نبود؛ در حالى كه كسى مثل بنان (با توصيفى كه ارجمندى در جاى ديگر از صحبتش كرد) از روى عقل و دانش مىخواند و نه عشق. گفت:
خيلى دوست داشتم سعادتمند را ببينم. يك روز كه در مغازه با يكى از دوستان شكارچىام نشسته بودم، ناگهان دوستم به مردى كه از خيابان مىگذشت، اشاره كرد و گفت:
«ايناها! اينم سعادتمند!» فىالفور گفتم:
«پس دعوتش كن اينجا!»
به اين ترتيب پاى او به اين مغازه باز شد. او يك صفحۀ سهگاه داشت كه من ده سال كار كرده بودم تا بتوانم گوشۀ مخالفش را اجرا كنم. آن دوست ما به سعادتمند گفت كه ارجمندى از مريدان آواز شماست. سعادتمند گفت:
«چيزى بخوان!» من همان صفحۀ سهگاه او را اجرا كردم و خيلى پسنديد. اشتباه بزرگى كه كردم اين بود كه نبردمش عكّاسى بغل مغازه تا يك عكس تكى يادگارى از او بيندازم! سعادتمند باز هم نزد من مىآمد براى سوراخكردن حُقّۀ ترياكش! من سوزن گرامافونی داشتم كه جنس محكمى داشت. وقتى آن را روى حُقّه مىگذاشتى و يك ضربه مىزدى، سوراخِ مورد نياز در حُقّه ايجاد مىشد.
يك بار دوستان اطّلاع دادند كه علىاكبرخان شهنازى در قم در منزل آقاى بيگدلى است. به آنجا رفتم. من مكثى كردم تا تصميم بگيرم كه چه چيزى بخوانم. شهنازى گفت:
«هر چيزى بخوانى، با شما همراهى مىكنم.» من دشتى خواندم؛ نه اين دشتى كه امروز مىخوانندها. یک دشتى واقعی!» گفت:
آن وقتها شهر خلوت و هوا صاف بود. غذاها و ميوهها هم خوانندهپرور بود. موزهايى بود كه يكى از آنها را كه مىخوردم، تا چند ساعت احساس گرسنگى نمىكردم. خربرههايى بود مال «ايوانكى» كه حجمش كم بود؛ ولى وزن سنگينى داشت. چاقو که بهش مىزدى، انگار منفجر مىشد و دهن باز مىكرد. وقتى مىخوردى، انگار خوردهنبات مىخورى از فرط شيرينى! آوازخوانها در بستر اين فضاى مساعد تربيت مىشدند. من مغازۀ ساعتسازى را كه مىبستم، مىرفتم قبرستان نو و در تاريكى شروع به خواندن مىكردم. روبروى مدرسۀ حجّتيّه طلبهها درِ حجرهها را باز مىكردند و با آنكه مرا نمىديدند، به صدايم گوش مىدادند؛ انگار حرف دل آنها را مىزدم. هر ۵ دقيقه يك بار ماشينى رد مىشد و نورش مرا روشن مىكرد. يك بار اين شعر قمام را خواندم كه:
...باده هست و جام نيست (باز هم مصراع اولش را يادم نيست که ارجمندی چی خواند؟)
چند وقت بعد كسى به مغازه آمد و صحبت شعر شد و گفت:
«شعرى را در جايى شنيدهام كه مىخواهم بدانم از كيست و بقيّهاش چيست؟» گفتم:
«بگو شايد بدانم.» چند كلمه از ابتداى بيت آخر شعر قمام را خواند (باده هست و جام نيست) من سريع بقيّهاش را خواندم و معلوم شد صداى مرا در همان شبها شنيده بود با آنكه مسافت طولانى از من دور بود. يك بار هم كسى كه منزلش در سمت تكيۀ آسيدحسن بود مىگفت:
«شبها صدايت را مىشنويم.» وقتى من سر و دهانم را به آن سمت از قم مىگرداندم، صدايم به آنجا مىرسيد و فرود مىآمد!
ارجمندى از تار امير حشمتى تعريف كرد و تعبير كرد به نالنده! گفت: انگار زار مىزند و مثل آنها نيست كه فقط دِلىدِلى كنند. از صداى گلپا هم با مشابه اين اوصاف ياد كرد.
پرسيدم كه در جايى خوانده بودم كه شما در درس اخلاق امام شركت مىكرديد. نفى كرد و با آنكه در مغازهاش پوستر امام خمينى بر ديوار بود، هر بار كه اسم ايشان را مىآوردم، مسير بحث را به سمت شيخ جعفر مجتهدى مىكشاند.
یکجا گفت: دكتر مَظاهر مُصفّا بزرگشدۀ قم بود و زمانى هم رياست فرهنگ؟؟ اين شهر را به عهده داشت. خيلى دلم مىخواست ببينمش. يك بار از جلوى مغازهام رد مىشد. پشت ويترين توجّهش به برخى ساعتهاى من جلب شد و آمد داخل. فرصت را مغتنم شمردم كه با او رفيق شوم. آمد روى صندلى نشست و صحبت آواز شد. گفتم:
«من هم مىخوانم.» گفت:
«بخوان!» ابوعطايى خواندم روى اين غزل از حافظ:
«شنيدهام سخنى خوش كه پير كنعان گفت / فراق يار نه آن مىكند كه بتوان گفت»
(اين را كه ارجمندى گفت: فهميدم كه قبل از من - نگارنده - هم كسى بوده كه روى اين غزل حافظ ابوعطا بخواند.)
وقتى خواندم دكتر مُصفّا روى صندلى چرخيد و ميخكوب من شد. به او گفتم:
«خيلى دلم مىخواهد پايم به انجمن شعر شما باز شود و بتوانم استفاده كنم.» مرا دعوت كرد به منزلش در تهران. رفتم. منزلى بود شبيه قصر شاهزادهها و چراغهاى قشنگ داشت و درختهاى جالب و درِ ورودی اشرافى بزرگ. صندلى گذاشته و افراد نشسته بودند. چند نفر سخنرانى كردند. بعد دكتر مَظاهر اعلام كرد كه آقاى ارجمندى كه همشهرى ماست، آواز مىخواند و از من دعوت کرد برای خواندن. شروع كردم به خواندن و چنان تأثيرى گذاشتم كه همه ابراز احساسات عجيبى كردند؛ آنقدر از ته دل كه انگار قبل از آن آواز نشنيدهاند!
البتّه اينها را خدا شاهد است براى اين نمىگويم كه بيشتر از آنچه بودم نزد شما تأثير بگذارم. من فقط واقعيّت را مىگويم.
ارجمندى خودش را با قرائت بيتى که یادم نماند، به گنجشكى در قياس با عقاب پرندۀ خُرد و حقيرى تشبيه كرد كه در عين حال ناچار است پر بزند. گفت:
«بعد از اتمام آوازم در محفل مصفّا در تهران، مثل پروانه دور من مىگشتند. در خيابانهاى تهران آن موقع كه خلوت و فضا آزاد بود، راه افتاديم و از من خواستند كه بخوانم.
بعد از صحبتهای ارجمندی، من (نگارنده) ابراز كردم كه من هم در خواندن دستی دارم و يك بار جداگانه بايد نزد شما بيايم براى خواندن. گفت:
«همين الان بخوان!» گفتم:
«بگذاريد بعد! چون ما باز هم باید خدمت شما برسیم.» گفت:
«نه همین الان! چون شما مىرويد تمرين مىكنيد. الان كه يكهو مىخواهم امتحانتان كنم، بايد بتوانيد بخوانيد.» روى صندلى برای خواندن جابجا شدم و گفتم:
همين شعری را كه گفتيد مىخوانم. فكر مىكردم فقط من روى آن نغمات ابوعطا گذاشتهام.
در حضور او ابوعطا را روى بيت «شنيدهام سخنى خوش» بدون تحریر درآمد کردم. گفت: عين آقاى شجريان شروع کردید! نگذاشت ادامه دهم و گفت:
«درآمد را بخوان!» خواندم. بعد از خواندن يك بيت ديگر، باز پرید در آوازم و نگذاشته ادامه دهم و گفت:
«بيت بعد را تنها دكلمه كن. من آنچه را كه بايد بگيرم، گرفتم.» دكلمه كردم:
«حديث هول قيامت كه گفت واعظ شهر/ كنايتى است كه از روزگار هجران گفت»
دوباره خودش با احساسات دكلمه كرد و منظورش این بود که اینگونه باید دکلمه کنی. بعد گفت: با تكرار كلمات كه انجام داديد (مثلاً شنيدهام را دوبار گفتم و فراق يار را سه بار) موافق نيستم. چون بايد جورى آواز بخوانى كه اگر كسى بخواهد شعر را بنويسد، بتواند.
قبل از خداحافظى از آقاى ارجمندى دفترش را باز كرد كه نام مرا به عنوان کسی که با او دیدار داشته ام، بنويسد. ديدم دفتر خوبى دارد و خلاصۀ كوتاهى از مسائلى را كه بر سرش رفته در آن نوشته است. از جمله نوشته بود كه در سال ۸۱ در منزل حبيباللّهى بوديم با شركت سعيدى خوانندۀ اصفهانى و علىبيگى و محسن فرهادى.
چند نکته:
یک. دو سال قبل از این دیدار در نه مهر 83 این آقا در مراسم تجلیل از پیشکسوتان موسیقی قم که جناب عزّتیپرور مجریاش بود، روی سِن رفت، حرف زد، آواز خواند و تشویق شد و من هم صدابرداری کردم: اینجا
دو. این آقا فوت شد و دیگر در میان ما نیست.
اصلاح مشکلات فونت و ویرایش و آپدیت تازه: تیر 99
ضبط خندهها با واکمن من در خلال یک بزم خصوصی صورت گرفته و بعد هم با نوار جوک مونتاژ کردهام.
سرکار خانم ژيانپناه عزيز!
عرض شود كه تكانم داديد با ذكر اوصاف و حالات آن استاد خط!
چرا كه در آينۀ اين خاطره، انگار به ناگاه خودم را ديدم!
اگر آن هنرمند رتبهآورده در نمايشگاه قرآن، بدش نمىآمده با شما در كافه، نسكافه بخورد،
من هم - كه هم خوشنويسى تعليم مىدهم و هم دستى در قرائت قرآن دارم -
از اكسيوزهايى چند براى جلب و جذب چهرههايى كه مىپسندم و در دلم جا باز مىكنند،
سود مىبرم با عرض معذرت!
توضيح مىخواهد اين مجمل و شرح خواهم داد براى طالبش مفصّل!
نوشتهی تو باعث شد که سری به آرشيو فيلمم بزنم و فيلمی که در نمايشگاه قرآن سال ۸۰ که در خيابان حجاب تهران ترتيب يافته بود، ببينم و صحنهای را که در آن، تابلوی خوشنويسی استاد « کرمعلی شيرازي » karamali shirazi
همان متن زيبای مورد نظر تو - يعنی کلمةالله هی العليا را تحرير کرده است، از فيلم به عکس تبديل کنم و در اين وبلاگ قرار دهم.
![]() |