شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

نيم ساعت مانده به موعدى كه قرار است كترى را از روى علاءالدّين بردارى‏ و در آفتابهٔ زردرنگ سنگر، آب جوش بريزى.
در پرتو نور فانوسى كه پت‏‌پت‏ مى‏‌سوزد و بوى بدش، بوى بد ديگرى را مى‌‏تاراند، فرصت دارى براى‏ نامه‏‌نگارى. خيالت كه از خواندن نماز شب و نماز صبح راحت باشد، وقت‏ خوبى‌‏ست براى درددل‏‌كردن با شاگردمدرسه‌‏اى‌‏ات «جعفرخانى» كه از وقتى‏ فهميده كت و شلوار شيك معلّمى را كنار گذاشته و لباس خاكى‌‏رنگ بسيجى‏ پوشيده‌‏اى، دوبار برايت از شهر نامه پست كرده. بايد ممنون باشى از واحد تعاون كه اگر زحمتِ رساندن نامه‏‌ها را به سنگرهاى كوچك متحمّل نشود و تو را از اوضاع شهر و مدرسه باخبر نكند، دلت در اين فضاى بسته مى‌‏پوكد.
«جعفرخانى» آن سفر برايت نوشت كه شهرْ هوايش آزاد ولى دلگير است و مدرسه در غياب شما سوت و كور و دل بچّه‌‏ها و همكاران معلّمتان‏ پيش شماست. و افزوده بود:
«خوشا به حالتان كه در جبهه‌‏ايد و مجبور به تماشاى ماشين‌‏هاى‏ آخرين‌‏سيستم نيستيد كه اگزوزهايشان را مى‌‏گيرند سمت بسيجى‏‌ها و با اهانت‏ سياهشان، سفيدى چفيه‌‏ها را دودى مى‌‏كنند.»
و تو اينك بر پهنهٔ كاغذ سفيدى‏ كه همان تعاون لشكر براى نگارش نامه در اختيارت گذاشته، مى‌‏نويسى:
«جعفرخانى! نكند از اينكه ديگر معلّمتان نيستم، در پوستت‏ نمى‏‌گنجى ناقلا! اين‏جا در بالاى اين تپّه در كردستان، بچّه‏‌هايى در سنّ و سال‏ تو به نوبت نگهبانى مى‌‏دهند و من در سنگر كادرِ گُردانم و اگر رزم از من‏ برنمى‌‏آيد، مى‏‌توانم كلاس درس اكابر بگذارم براى پيرمردهاى اين‏جا يا كلاس تقويتى براى نوجوانان. كلاس قرآن را قرار شده روحانى همسنگرم‏ تقبّل كند كه تا دورهٔ بيست روزهٔ مأموريتش به اتمام نرسد و اینجا را ترک نکند، در گذاشتنِ اين كلاس و امامت جماعت از او پيشى نخواهم گرفت. التماس دعا پسر! دعا كن بچّه‌‏هاى‏ ما در اين زمستان گزندهٔ آخر بهمن ۶۵ در بالاى اين تپّه سرما نخورند.»
دكتر رفته بهدارى تا چند حبّه قُرص مورد احتياج بچّه‌‏هاى پايگاه را بياورد. قبل از رفتن لبخند شرارت‏‌آميزى زد و گفت:
«ما كه رفتيم فضاى آزاد! شما قدرى اينورتر بنشين كه روب‏روى اين‏ بندهٔ خدا نباشى!» يك لحظه ياد نامهٔ‏ جعفرخانى افتادم و ناخواسته در ذهنم به جاى بندهٔ خدا، اگزوز گذاشتم.
سنگرِ ساخته‌‏شده از كيسه‌‏هاى شن، زير برف سنگينى كه تپّه را زير گرفته، چه مقاومتى مى‌‏كند!
اين‏جا ارتفاعى است مُشرف بر روستای خوری‌آباد بانه و ده دقيقه مانده به طلوع آفتاب. جعفرخانى در آخرين نامه‏‌اش از تو با عنوان‏ «معلّم صبورم!» ياد كرد؛ با ذکر چند خاطره از ايّامى كه در قزوين‏ پاى دكلمه‌‏هايت در كلاس ادبيّات نشسته بود. او براى اثبات درصد بالاى‏ تحمّلت در كلاس، پرده از این راز برداشته كه توى كلاس براى سربه‏‌سرگذاشتن با هم‏شاگردى‌‏هايش با لوله‏‌خودكار، ماش به پشت گوششان شلّيك مى‌‏كرده و گاهى لوله خودكار را با فشاردادن روى پوست پرتقال، مسلّح مى‌‏کرده! پس بنويس:
«خدا ببخشدت شيطان‏‌پسر! اگر این که نوشته‌‏اى، نامش اعتراف‏ است، پس چرا اين‏قدر دير؟ شوخى كردم به دل نگير! شما بچّه‏‌هاى خوبى‏ بوديد و دردسرى براى ما نداشتيد و زير يك اتاق‌‏بودن باهتان‏ آزاردهنده نبود. در آن ايّام برايتان از حافظ و سعدى مى‌‏گفتم و هنوز جبهه‏ را نديده بودم و دور و برم فقط شعر بود و ادبيّات يا آدم‌‏هايى كه عين من فكر مى‌‏كردند. آدم بايد بزند بيرون و با آدم‌‏هاى جورواجور همسفر شود تا ببيند دنيا دست كيست. من در اين‏جا با دو قشر از اقشار جامعه آشنا شدم.
راستى‏ از «نيلى» چه خبر؟ هنوز آيا بلد نيست آكُلاد بكشد؟ همكارم در دبيرستان كه‏ معلّم رياضى‌‏ست، بابت اين ناتوانى، «نيلى» را جريمه كرده بود.
خرناسهٔ اين دوست همسنگر ما كه تخت گرفته خوابيده، موزيك متن‏ نامهٔ من است. براى نماز صبح بيدارش خواهم كرد. از «لالوها» خبر داری؟ عجب فيلمى بود اين آدم! هفت‌خط كه مى‌‏گويند، او بود حقّاً! ناقلا يك بار يك ابرويش را تراشيده و با همان وضع آمده بود مدرسه! مدرسه را با این حرکتش منفجر کرد. معلّم‌‏ها همه از دستش عاصى بودند.»
راست مى‌‏گويد جعفرخانى! من مجسّمهٔ صبر بودم. هيچ‏ دست روى اين «لالوها» بلند نكردم. يك بار در آزمايشگاه، محتويات ارلِن‏ را خالى كرد روى لباس همشاگردى‌‏اش و پشت‌‏بندش چراغ الكلى را‌ گرفت زير سيبيل اون یکى. معلّم شيمى مفصّل كُتكش زد!
«جعفرخانی‌ ‏جان! بوى آمونياك اگر بگذارد، راحت‌‏تر می‌‏توانم از آن‌وقت‏‌ها بگويم كه در مدرسه تغذيهٔ رايگان می‌دادند. اوايلش چيزهاى‏ مرغوب مى‌‏دادند و بعد كم‏‌كم زدند به نان و خرما و چيزهاى معمولی‌تر. بچه‌‏ها از پنيرهايى كه بهشان مى‌‏دادند، به‌‏عنوان واكس کفش استفاده مى‌‏كردند. بوى بدى‏ داشت. پيف‌‏پيف!»
هفتهٔ قبل پيش خودم فكر كردم خوب است يك شعر نو بگويم و روى‏ كاغذ بنويسم و بگذارم سينهٔ ديوار؛ دقيقاً در جايى كه نگاه دوستان‏ همسنگر بهش بخورد. يك تكّه كاغذ كه حاج‌‏آقا رويش احاديثى براى‏ قرائت در صف صبحگاه در لزوم رعايت حقّ همسايه نوشته بود، برداشتم و پشتش نوشتم:
«آتش بگيرد گرانيگاهت / «تاول» مى‌‏كنى / به عذابم مى‏‌نشانى‏»
و كاغذ را آويختم به سينهٔ سنگر.
صبح برخاستيم و كاغذ را همه ديدند و باز انگار نه انگار. دكتر گفت:
«حاجى! تا جايى كه خبر دارم شما در كتاب‏‌هايتان خوانده‏‌ايد كنايه‏‌گويى‏ چيست؟ اين معلّم بينواى ما از هر راه زده منظورش را به شما برساند، نگرفته‏‌ايد و آخرش زده به كنايه و باز هم انگار نه انگار! آقا ملاحظه بكنيد خب!» حاجی گوشش را خاراند و گفت:
«امروز ناهار چه مى‌‏دهند؟ ول كن اين حرف‏‌ها را!» دكتر گفت:
«با ول‏‌كردن كه كار درست نمى‏‌شود.» بحث را به سمت موضوع دلخواه او عوض كردم و گفتم:
«امروز مايليد شما غذا را بگيريد؟ كارى ندارد به جان مولا. سه بشقاب‏ برداريد و برويد از ماشين حامل ديگ غذا براى سه نفر غذا بگيريد.» گفت:
«از كنايه كه گفتى، چيزى يادم نمى‌‏آيد. مگر شما دكترها درس‌‏هاى‏ دبيرستانتان يادتان مى‏‌آيد؟» دكتر گفت:
«تو را جان هر كه دوست دارى، فضا بسته است و سرد و علاءالدّين به‏‌قدر كافى بد مى‌‏سوزد و بوى بد توليد مى‌‏كند.»
بايد برخيزم براى ريختن آب در آفتابه. ديگر وقتش است. دكتر رو كرد به تو:
«بابا! لااقل تو هم چيزى بگو كه نشان دهد معترضى! اينهمه تحمّل يعنى لازم‏ است؟ مقاومت تو از مقاومت اين سنگر در زير برف هم که بيشتر است.» گفتم:
«باز صد رحمت به اگزوزهاى شهر.» دكتر منظورم را نفهميد و گفت:
«جان تو اين بابا كار را يكسره كرده! يادت هست فرماندهٔ محور چند شب پيش براى سرزدن به نيروهاى اين پايگاه آمد و گفت: چند وقت ديگر مى‏‌رويم نقطهٔ رهايى تا از آن‏جا به لشكر صدّام حمله كنيم. تصوّر مى‏‌كنم‏ نقطهٔ رهايى اين بندهٔ خدا همين‏جاست!»
لبخندى زدم و در دلم گذشت: «بسوزد اين نقطهٔ رهايى!»
و اين هم خرناسهٔ سَرى خواب‏‌رفته بر يك پارچهٔ سفيد لوله‏‌شده.
چند دقيقهٔ ديگر آفتاب طلوع مى‏‌كند. فعلاً بايد بروم اين دوست همسنگر را براى نماز بيدار كنم... پارچه‌برسر رفت براى خروج از سنگر. بايد به دكتر مى‌‏گفتم: با قُرص‏‌هايى كه مى‌‏آورد، پماد ضدّ سوختگى هم بياورد.

🐽 از کتاب مشکی از اشک، خاطره و داستان جنگ، نوشتهٔ رضا شیخ محمدی، انتشار در 98/10 در کانال تلگرامیم: t.me/rSheikh/1945. نظر شما: t.me/qom44


برچسب‌ها: قزوین, کردستان, جبهه, دفاع مقدس
 |+| نوشته شده در  دوشنبه نهم دی ۱۳۹۸ساعت 22:21  توسط شیخ 02537832100  | 
سبكبارمردم سبكتر روند! (۱)
به نام خدايى كه طبق آيهٔ ۲۸ سوره نساء تخفيف‏‌دهنده و سبك‏‌گيرنده نسبت به آدمى توصيف‏ شد. (۲)
ببينيد ما انسانيم و تا وقتى در دنيا هستيم، درگير حوائج دنيوى كه بايد تامين بشه. منتهاى مراتب يك‏ سرى نيازهاى ما واقعى است. يعنى بدون اونها حياتمون به مخاطره ميفته. آب، اكسيژن، نيازهاى‏ اوليّه غذايى. ولى يك سرى چيزا حالت تفنّنى داره. ما به شكل‏ كاذب، تبديلش مى‏‌كنيم به نياز. مثل پيش‏‌غذاها و دِسرها. من بچه بودم توى همين قم شبها مادرم (براى‏ من و سه تا خواهرام) تنقّلاتى مثل نخودچى/كشمش‏ و قاووت مى‌‏آورد (مركّب از آرد نخودچى و شكر و برخى ادويه‏‌جات). از مادر مرحومم اسمش را ياد گرفتم: «شب‏چَره». جزو لوازم حيات نبود. دلخوشكنك بود و خاطره‌‏انگيز. بايد مى‌‏بود البته. نميگيم بايد فقط متمركز مى‏‌شديم روى حوائج بخور و نمير! ولى خب خيلى وقتا بدنمون به اين چيزا نياز نداشت. ولى ما شرطى شده بوديم. انگار بدون‏ شب‏چره خوابمون نمى‌‏برد. براى انسان‏هاى امروز البته تنوّع اين اغذيهٔ فرعى‏ و مستحب بيشتر هم شده. شايدم نشه يا حتى صلاح‏ نباشه بگيم بايد اينا از سبد غذايى حذف كرد. ولى‏ خوب نباشه دردسره. بايد فكر اون موقع رو بكن كه‏ نيست! ممكن جايى برى چاى و قليان و سيگار نباشه. تكليف چيه؟ ببين سعدى در گلستانش داستان‏ دو نفرو نقل مى‌‏كنه. ميگه: يكيشون آدم ضعيفى بود كه «هر به دو شب، افطار كردى». هر ۵۰ ساعت يك‏ بار، غذا مى‏‌خورد. خودشو اينجورى عادت داده بود. دومى به قول ايشان: يك آدم قوىِ «بسيارخوار» كه‏ «روزى سه بار خوردى»... از قضا اينها با هم همسفر شدند. وارد شهرى شدن... آقا همين ورودى شهر پاسبان‏ها به اينا مظنون مى‏شوند و دستگيرشان‏ مى‌‏كنند. متهمشون مى‌‏كنند به جاسوسى... بعد نه‏ مى‌‏ذارن نه برميدارند. بدون محاكمه مى‌‏برند حبس‏ خانگى. درِ خونه رو قفل نكردند؛ «به گِل برآوردند»: گل مى‌‏گيرند و ولشون مى‌‏كنند به امان خدا. يه روز/ دو روز/ چهار روز/ ده روز / دوهفته بعد معلوم ميشه‏ اى دل غافل! اينا كاره‌‏اى نبودند. ميان درو ميشكافند كه آزادشون كنند. مى‌‏بينند فردِ قوى از دنيا رفته. اما اون ضعيفه بيحاله ولى نيمه‌‏جانى در تن داره. اون از مرگ جان به در مى‌‏بره... بعد سعدى ذيل داستانش‏ اين قطعه زيبارو آورده: چو كم‏‌خوردن طبيعت شد كسى را / چو سختى پيشش آيد، سهل گيرد... تو حالا خواسته يا ناخواسته وقتى قانع باشى و عادت‏ كرده باشى به اقتصاد مقاومتى، جنگ هم بشه، دووم‏ ميارى. در واقع قناعت، نوعى توانگرى است. از اونور: وگر تن‏‌پرورَست اندر فراخى / ‏چو تنگى بيند ازْ سختى بميرد... شكم‌‏پرست باشه، به مشقّت ميفته... ‏القناعة مال لاتنفد. مال پايان‌‏ناپذير است‏. سعدى يك جا به خودِ قناعت خطاب مى‏‌كند و از او توانگرى مى‏‌طلبد: اى قناعت! توانگرم گردان‏/كه وراى تو هيچ نعمت نيست.  بعضيا مى‌‏بينى به نوشيدن چاى يا دخانيات اعتياد پيدا كردند. اگر نخورند، نكِشند، كمِ كمش سردرده. گاهى‏ به التماس ميفتند براى تهيه‏‌ش. خب اين يك نقصه‏ خب. اساساً وابستگى خوب نيست. اينكه در صورت‏ كمبود و فُقدان يك چيز، بخواى به تب و تاب بيفتى. حالا بذاريد كلامى نقل كنم از على(ع) كه شايد نشنيده باشيد. ايشون مقايسه ميكنه درختان بيابانى‏ رو با اشجارِ تيتيش‏‌مامانى! اين توى نامه ۴۵ نهج‌‏البلاغه است. خطاب به‏ «عثمان‏‌بن حُنَيف»... فرماندار بصره بود... من اينكه‏ كلمات عربى رو به صورت موزائيكى لابلاى‏ صحبتهام مى‌‏گنجونم، دوست دارم اين شيوه باب‏ بشه. چون ايرانيها هم زبانشون خيلى نزديكه به‏ ادبيات عرب. راحت ما مى‏‌تونيم به گفتارمون غنا ببخشيم. مى‌‏فرمايد: الشَّجَرَة الْبَرِّیة..‌ برّ يعنى: بيابان... درختان بيابانى رو اگه دقت كنيد، چوبشون سخت‏تره: أَصْلَبُ عُوداً. صلابتشون بيشتره. نه كه خودشون رو با آب و هواى كوير وفق دادند، جاندار و مقاومند(۳). در صورتى كه: الرَّوائِعَ الْخَضِرَة. درخت‏هايى كه دائم آبيارى شدند، بله! سبز و خُرّمند؛ ولى پوستشان نازكتره: أَرَقُّ جُلُوداً. جلدشون‏ رقيقتره. درختچه‏‌هاى روئيده در دل كوير رو النَّباتَاتِ البَدَویة كه نگاه مى‌‏كنى، توى شومينه ميندازى، شعله‏ افروخته‌‏ترى دارند: أَقْوى وُقُوداً ديرتر هم خاموش‏ مى‌‏شن: أَبْطَأُ خُمُوداً. ببين من از دل اين جملاتى كه مال هزار و اندى سال‏ پيشه، روش صرفه‏‌جويى در حامل‏‌هاى انرژى رو مى‌‏كشم بيرون! بعد حضرت مى‌‏فرمايد: من خودمم اينجوريم: يعنى: كويرزادم! قَدِ اكْتَفى مِنْ دُنياهُ بِطِمْرَيْهِ وَ مِنْ طُعْمِهِ بِقُرْصَيْهِ‏ به دو قرص نان جو اكتفا كردم. يعنى كم‏‌مصرف; سبكبار و البته پربازده: المؤمن قليل‌‏المؤنه و كثيرالمعونه. بلاتشبيه شبيه شتر كه مى‌‏گويند: خارْ مى‏‌جَوَد؛ بار مى‌‏برَد! كنايه از انسان‏هاى پركار، سخت‏كوش و كم‏‌خرج. سعدى هم مى‏‌گويد: بيچاره‏ خار مى‌‏خورد و بار مى‏‌بَرد!... مندر عمليات والفجر ۱۰ در زمستان ۶۶ شاهد بودم‏ كه توى ارتفاعات مشرف به حلبچه چيجورى بچه‏‌ها با يك قرص نانِ باران‏‌خورده عراقى مقاومت‏ مى‏‌كردند. ۲۲ سالم بود اون موقع... يعنى‏ سخت‌ت‏رين كارهارو با كمترين و ارزانترين مواد سوختنى انجام مى‌‏دادند. وقتى تو اينطورى باشى، توى اتّفاقات غيرمترقّبه فراغ‏ بال بيشترى دارى: نمونه‏‌ش سلمان فارسى (هموطن خودمون!). ايشون‏ حتى وقتى كه حاكم مدائن بود، عجيبه. ميگن سيل سهمگينى به خاطر طغيان رودِ دجله در شهر جارى شد. خدا نصيب نكنه. اينجور وقتها انسان همه‏ چيز رو تمام‏‌شده مى‌‏بينه. مردم به تب و تاب افتادند كه اى واى سرمايه‌‏هام رفت... خونه‌‏م، زندگيم، گاوصندوقم، فرشم، مُبلم... من باشم ميگم: آرشيو سى.دی‌هام. بايگانى نوارهام (چون من دوستان‏ مى‏‌دونن: بايگانى عريض و طويلى دارم). عيال ميگه: ظروف چينيم... باباى من باشه ميگه: كتابهامو... ولى‏ ديدند سلمان كه تازه فرماندار شهر هم هست (بايد كلى قليان قُبل و تشكيلات داشته باشه) ديدند‏ پنج قلم جنس رو برداشت يا على! گفتند: كجا ميرى؟ به كجا چنين شتابان؟ گفت: ميرم بالاى تپه. سآوٖى الى‏ جبلٍ يعصِمُنى من الماء. ميرم اون بالا سيل منو نبره. گفتند: دارائيهات؟ گفت: همه رو دارم ميبرم! نگاه كردند ديدند نه خاورى، نه‏ نيسانى، نه موتورسه‏‌چرخه‌ای نه گارى دستى‌ای. گفتند: با چى؟ چيجورى؟ شوخى مى‏‌كنى! گفت: نه! كل دارائيم همين پنج قلم جنسه كه‏ همراهمه: پوستين و شمشير و عصا و قلم و دوات. خلاص!... عمل كرد به: تَخفّفوا تلحقوا نهج؟؟... ما در كشور خودمان با توجه به محدوديّت آب و مواد سوختنى و... مى‏‌توانيم با تدبير، به اين حالت‏ برسيم. و تازه به قول كارشناسان اصلاً نياز نيست كم‏ مصرف كنيم؛ كافى است درست مصرف كنيم. دو ايده براى صرفه‏‌جويى به ذهن بنده می‌رسد می‌گویم: در خصوص شست و شوى البسه، مى‌‏دانيد يقهٔ‏ پيراهن آسيب‌‏پذيرتر است در مقابل چرك‏‌شدن. خيلى وقت‏ها بقيه قسمت‏ها آنقدر چرك نشده. يقه‏ شايد يك يا دو روزه چرك مى‌‏شود و در معرض‏ ديده‏‌شدن هم هست. به خاطر آن كلّ پيراهن را مى‌‏اندازى ماشين لباسشويى. هم مصرف پودر، هم‏ برق، استهلاك ماشين، فرسايش خودِ لباس... راه‏ ابتكاريش كه بايد به خياطها طرحش را داد: با هر پيرهن كه مى‌‏دوزند، پنج تا يقه خالى هم بدوزند! (چيزى‏ مثل آستين مستقل كه خانم‏ها بعضاً دارند) در همان‏ حال كه پيراهن تن توست، بتوانى يقه‌‏اش را عوض‏ كنى. يقه را هی عوض كن و بده‏ خانم بشويد. پيراهن را ديرتر بشوى!... و دو: ساختن شيرهاى آبى كه جهتِ خروج آب، نه عمودى‏ (به سمت مجراى فاضلابِ كاسه دستشويى) كه افقى‏ باشد. مجراى خروج هم باريك در حدّ دو ميليمتر باشد؛ به نحوى كه اگر آب را زياد و پرفشار باز كنى، بپاشد به پيراهن و شلوارت و جيغت را درآورد و مجبور شوى آب را كم باز كنى!... نتيجه‏‌گيرى: تنقّلات خوبه. ولى اعتياد بهشون بَده. نباشه اذيت ميشى. سعى كن هر چقد ميتونى مثل‏ درختان بيابانى مقاوم باشى؛ كم‌‏مصرف و پُربازده. اينجورى هم مفيدترى، هم راحت‏ترى. به خصوص‏ در مواقع كمبود. لذا ميگن: سبكبارمردم سبكتر  روند!

پاورقی۱: انجامِ پژوهش براى راديو معارف. اجرا: سه‏‌شنبه ۹۴/۸/۵، ده‏ دقيقه به ۸ صبح در پشت تلفن برنامه زنده «مهربان باشيم»... انتشار يك دقيقه از فيلم آن در اينستاگرام، همراه با لينكِ فيلم كامل در آپارات. اجراى مجدد اين ضرب‏‌المثل در استوديوى راديو معارف‏ براى برنامه شبستان، تهيه‌‏كننده: اميرعباس خاقانى، انتشار لينك اين‏ فيلم در آپارات‌‏
۲. يُرِيدُ الله أَنْ يُخَفِّفَ عَنْكُمْ وَ خُلِقَ الاْنسَانُ ضَعِيفاً
۳. شوهر خواهر اوّلم آقا شيخ صادق مرادى در پاييز ۹۴ مى‌‏گفت: وقتى پدر مرحومم جليل را كه حدود ۹۲ سال عمر كرد و در اثر سرطان فوت شد، در وقتى كه در قم مهمانمان بود، به حمّام مى‌‏بُردم و پشتش را كيسه مى‌‏كشيدم، حس مى‌‏كردم بدنش به سفتى اين ميز چوبى است. (آقاى مرادى كف دستش را با فشار به سطح ميز مقابلش‏ كشيد)... بچه‏‌هاى روغن نباتى اين استحكام جسمى را ندارند.

یادآوری: همین متن را با انتخاب آیه‌ای در صدر و ذیلش، به تلاوت نطق‌اندرون تبدیل کن یا شیخ!

فیلم رضا شیخ ‌محمدی، برنامهٔ زندهٔ «مهربان باشیم»، ۹۴/۸/۵، یک ربع به ۸ صبح، راجع به ضرب‌المثل «سبکبارمردم سبکتر روند»:
Http://aparat.com/v/6KQLN

https://t.me/rSheikh/236

 اجرایمجدد همین ضرب‌المثل، استودیوی رادیو معارف، برنامهٔ شبستان، فیلم پشت صحنه:

Http://aparat.com/v/PiRyq

Http://youtu.be/0i-BDLzqcJs

https://t.me/rSheikh/1292

https://t.me/rSheikh/1316

 انتشاراینستاگرامی:

https://www.instagram.com/p/BU1fM5oAX2J

 


برچسب‌ها: عسل و مثل, تلاوت نطق‌اندرون, رادیو معارف, قم
 |+| نوشته شده در  جمعه دوازدهم خرداد ۱۳۹۶ساعت 22:13  توسط شیخ 02537832100  | 

بر متن تيره‏‌ى شب، تو و «موسى صفى‏خانى» به فرمان فرمانده‏ى گردان، سرستون گردانِ امام رضا(ع) قرار گرفته‏ايد و مى‏رويد به سمت خاك دشمن. يك اسلحه بيشتر ندارى تو و او; به علاوه‏ى پنج نارنجك به كمر تو و به همين‏ تعداد به كمر او... موسى مى‏گويد:
»يعنى جدّى داريم مى‏رويم عمليّات! من كه باورم نمى‏شود. انگار داريم‏ مى‏رويم پيك‏نيك«!
درست مى‏گويد. اگر او مى‏خواست طبق شيوه‏ى مرسوم در عمليّات‏ شركت جويد، بايد از ماه‏ها قبل در يكى از گردان‏ها سازماندهى شود. دوره‏هاى آمادگى جسمى و روحى را در اردوگاه‏هاى مختلف طى كند و بعد با گردان، بيايد به «نقطه‏ى رهايى» و بزند به صف دشمن. شانس آورد كه بدون نياز به اينكه در طول مأموريّت گردان، با جمع از اين‏ مقر به آن مقر برود، دقيقاً سرِ بزنگاه يعنى چند شب مانده به عمليّات به گردان‏ پيوست... و چه وسيله‏ى نقليّه‏ى نامأنوسى تو را و او را از قزوين به جبهه‏ آورد... يكراست آوردتان «پاى كارِ» عمليّات و تو معرّفى‏اش كردى به‏ «مرتضى توكّلى» - معاون گردان - و مرتضى گفت: كجا بوديد تا حالا؟ و بعد كروكى عمليات را براى تو و او تشريح كرد و گفت كه در منطقه‏ى حلبچه‏ صورت مى‏گيرد. از رودخانه‏ى آب‏سيروان كه در مسير قرار دارد گفت و ابراز كرد: خودش به همراه واحد اطّلاعات و عمليات، چند بار در هفته‏هاى اخير از نزديك از منطقه بازديد كرده. آب رودخانه قدرى وحشى‏ست; ولى نه آنقدر كه نشود به آن مسلّط شد.
موسى مدام سر در گوش تو مى‏كرد كه پس كو تجهيزاتمان رضا جان؟ و تو دل‏دل‏كردنش را به مرتضى منتقل كردى و مرتضى جاى خالى يكى از دندان‏هايش را به خنده‏يى لو داد و گفت:
«كسى كه دير برسد، سرش بى‏كلاه مى‏ماند! سلاح‏ها توزيع شده. فعلاً بسازيد به يك كلاشينكف كه بايد دونفرى‏تان مشتركاً استفاده كنيد. هر كدامتان هم پنج نارنجك به كمر ببنديد!»
- پوتين چى؟.... ندارم كه... موسى با لباس رزم آمده; اما من با عبا و قبا و عمامه و نعلين آمده‏ام!
- پوتين هم از يكى بگيريد ديگه; صفا!... چكمه باشد بهتر!
و اين «صفا» تكيه‏كلام هميشگى مرتضى توكّلى بود.
موسى طلبه‏ى حوزه‏ى علميّه است. بين انگشت شصت و مُچش، فرورفتگى‏يى به پهناى يك دهم يك ورقه‏ى امتحانى دارد; كه يك‏ برجستگى روحى برايش به ارمغان آورده و شناسنامه‏ى حضورش در عمليات‏هاى مكررّى‏ست كه شركت داشته است.
اين بار «شيخ موسى» به پاداش اينكه يك بار در پاييز 64 به جبهه بُردت و به واقع شوق همزيستى با او به جبهه‏ات كشاند، به كمك تو بى دنگ‏وفنگِ‏ مقدّمات و بى‏انتظار چندماهه، كنار سفره‏ى گسترده‏ى عمليات نشسته است.
تو از اواخر دى 66 با گردان امام رضا(ع) همراه بوده‏اى. مدّتى در پادگان‏ كوثر دزفول و بعد در خطّ پدافندى پاسگاه زيد. در اوّل اسفند و در حالى كه‏ بوى عمليات قريب‏الوقوع مى‏آمد، دعوتنامه‏يى براى شركت در مسابقات‏
سراسرى قرآن كريم در كرمان برايت آمد و تو با عرض شرمسارى از «مرتضى‏ توكّلى» گُردان را ترك گفتى و به عنوان نماينده‏ى شهر قزوين، با هواپيما به‏ كرمان رفتى تا در مسابقه شركت كردى.
پس از بازگشت به قزوين، دودلى به جانت چنگ زد كه، آيا دوباره به‏ منطقه باز گردى يا دير شده و امشب و فرداشب است كه عمليات صورت‏ گيرد; لذا به رفتنش نمى‏ارزد.
تقليدِ رفتار يك دوست، دستت را مى‏گيرد و عزم جبهه مى‏كنى و «شيخ‏ موسى» را هم با خودت مى‏برى. اگر در پاييز 64، تو امانتِ موسى بودى، اين‏ بار او امانت توست و بايد سالم به قزوين بَرش گردانى.
نيمه‏شب بيست اسفند 66 است و گُردان، به ستون يك بر متن تيره‏ى‏ شب به سمت خاك دشمن پيش مى‏رود. پيامى را فرمانده در گوش تو مى‏گويد و تو بايد آهسته به پشت سرى‏ات منتقل كنى و او هم به‏ پشت‏سرى‏اش تا آخر. درگوشى به موسى مى‏گويى:
«به پشت سرى‏ات بگو داريم از مقابل سنگر كمين دشمن عبور مى‏كنيم.
آماده باشيد; ممكن است لازم باشد همين‏جا درگير شويم. «
گردان عبور مى‏كند و به خير مى‏گذرد! قدرى كه جلو مى‏رويم، فرمانده، تو و موسى را به انتهاى ستون منتقل مى‏كند. موسى دقيقاً آخرين نفر است و پشت سرش هيچ كس در اين سياهى شب نيست. به تو مى‏گويد:
«مواظب پشت سرت - كه من باشم - باش! شايد دشمن متوجّه عبور ما شود و از كمين خارج گردد و نرم و آهسته و بى‏صدا دست بر دهان من كه دُمِ‏ گُردانم، بگذارد و بكِشدم كنار و خفه‏ام كند يا سرم را ببُرد! بعد بيايند سراغ تو و بعد سراغ نفر بعد و به اين شيوه، گُردان را يك نفر، يك نفر، قلع و قمع‏ كنند.» گفتم:
«نه موسى‏جان! تو امانتى! بايد سالم برَت گردانم. «
دوستى كه در مقام تقليدِ رفتار او توانستى اين‏قدر سريع خودت را به‏ جبهه برسانى و به گردان ملحق شوى، جز «شيخ عبّاس قدس» نيست. وقتى‏ مى‏ديدى شيخ عبّاس - با آنكه هنوز معمّم نشده - در پايگاه بسيجيان‏ جبهه‏روِ قزوين، «مسجد آقاكبير» - بين دو نماز صحبت مى‏كند، غبطه‏ مى‏خوردى و آرزو مى‏كردى روزى بتوانى چون او در برابر جمع بايستى. جوانان، گوش‏ها و هوش‏هايشان را به تو امانت دهند و تو را سكّان‏دارِ احساساتشان كنند.
دو سال پيش در پاييز 64 كه موسى به جبهه بُردَت، دوستان طلبه و نيروهاى گردان پيشنهاد كردند كه با تمام بيست‏سالگى‏ات، امام جماعت و سخنرانشان باشى و چندهفته‏ى ديگر كه براى مرخّصى به قزوين مى‏روى، عمامه‏يى با خود بردارى و با اين ملبَّس‏شدنِ خودْخواسته، با رسميت براى‏ جمع نطق كنى!
و تو با شورى كه از تقليدِ رفتار شيخ عبّاس در سر داشتى، براى اوّلين بار، بعد از مرخّصى، عمامه‏برسر در مقرّ داوود (غرب كارون) ظاهر شدى. محمّدعلى زرشكى‏1 كه ظهورت را ديد، فرياد زد:
«براى سلامتى علماى اسلام صلوات!»
و با همان حلقومى فرياد زد كه زمانى براى حزب پان‏ايرانيست در ميتينگ‏هاى خيابانى در قزوين روى چهارپايه مى‏رفت و شعار مى‏داد!2 جبهه‏ فراخوانى‏اش كرد و او لبيّك گفت و نمازشب‏خوان شد و جايى براى خود در تپّه‏ى بيرون چادرهاى مقرّ داوود حفر كرد و شب‏ها سر به سجده مى‏نهاد.
حاج رضا يزدان‏پناه‏3 در همان ايّام يك بار به تو گفت:
«خوش به حالش! مى‏ترسم اين زرشكى به رغم آن سابقه، شهيد شود آخر!»
و وقتى مصمّم شدى دومين رفتار شيخ عبّاس را تقليد كنى كه برگشت به‏ تو گفت:
«من براى رفتن به جبهه منتظر اعزام سپاه نمى‏مانم و مثل بقيّه نيستم كه‏ دنبال تشكيل پرونده و برگه‏ى مأموريت باشم. هر وقت اراده مى‏كنم، يك‏ ياعلى مى‏گويم و راه مى‏افتم و با هر وسيله‏يى كه دم دستم باشد، خودم را به‏ جبهه مى‏رسانم. »
براى تقليد اين رفتار، سال‏ها صبر لازم بود. بعد از شركت در مسابقه‏ى‏ قرآن و بازگشت به قزوين از سفر به كرمان، از مادرت شنيدى كه پدر هم براى‏ دادن روحيه به رزمندگان به جبهه رفته است. و تو در آستانه‏ى عمليات، هوس كردى به گُردانت ملحَق شوى. سپاه، برنامه‏ى اعزام نداشت. اين‏جا بود كه رفتى سراغ «حاج ناصر همافر» مسئول «كميته‏ى ارزاق قزوين» كه‏ جايى بود در خيابان امام خمينى قزوين و نزديك مسجدالنّبى با سقفى كوتاه‏ و پُر از كيسه‏ى شكر و برنج و ديگر مايحتاج مردم و نيز آنچه به جبهه‏ها اهدا مى‏كردند. آهسته به «حاج ناصر» گفتى:
«اين روزها ماشينى به جبهه نمى‏فرستيد؟» گفت:
«به آن صورت نه! »
پرسيدى:
«پس به چه صورت بله؟!»
لبخندى زد و گفت:
«فردا يك ماشين كمپرسى حاوى كاه و يونجه براى قاطرهاى جبهه، ارسال‏ مى‏كنيم! بعيد مى‏دانم با لباس آخوندى بخواهيد سوار اين ماشين شويد؟»
گفتى:
«چه اشكالى دارد؟ من زياد مقيَّد به اين چيزها نيستم!» و انديشيدى:
«شيخ عبّاس كجايى؟»
همافر بر بستر انديشه‏ى تو به اينكه زمان تقليد رفتار شيخ عبّاس فرا رسيده است، گفت:
«آمريكا و اسرائيل بايد بيايند اين صحنه‏ها را ببينند كه روحانيت ما همدوش بسيجيان مى‏رزمند و با سختى‏هاى مسير جهاد، كنار آمده‏اند. «
به منزل باز گشتى كه فكرهايت را بكنى و ساكَت را بردارى. يك سر رفتى‏ مدرسه‏ى شيخ‏الأسلام و «شيخ علاءالدّين صفى‏خانى» را ديدى و بِهش پيشنهاد جبهه كردى و ژست كسانى را بازى كردى كه دارند نيرو جمع مى‏كنند.
علأالدّين در خلال چند دور كه با تو بر گرد باغچه‏هاى مدرسه‏ى‏ شيخ‏الأسلام گشت، توضيح داد كه نفْسِ رفتن به جبهه ارزشمند نيست و بايد آمادگى باشد:
«من از نظر روحى آمادگى ندارم و مطمئنّم اگر بيايم، از جبهه استفاده‏ى‏ درخور نمى‏توانم بكنم. به شما هم پيشنهاد مى‏كنم نروى. بعيد مى‏دانم اصلاً عملياتى در كار باشد. « وقتى نزد يك صفى‏خانى، پيازت ريشه ندواند، نزد صفى‏خانى ديگرى‏ رفتى. به «موسى صفى‏خانى» پيشنهاد سفر به جبهه دادى و خوشا كه‏ راضيى‏اش كردى.
فرداى آن روز اول صبح يك ماشين كمپرسى با بار كاه و يونجه، مقابل‏ مدرسه‏ى شيخ‏الأسلام در خيابان سپه و در چند مترى منزلتان ايستاد. تو در كسوت روحانيت و موسى صفى‏خانى بدون عمامه سوار شُديد و پس از ساعت‏ها سير و سفر و گذر از چند استان، رفتيد به مرغدارى‏ايى در اطراف‏ باختران كه مسئولين جنگ آن را براى اسكان و استتار نيروهاى آماده‏ى‏ عمليات در نظر گرفته بودند. 4
از كمپرسى كه پياده شدى، شهيد رحيم جبّارى ديدت و آب سردى‏ رويت ريخت كه:
«گُردانتان رفت سوى ديار عاشقان... عقب ماندى! »
- واى نه!
دانستى گردان امام رضا(ع) را از مرغدارى خارج كرده، برده‏اند پاى كار عمليات قريب‏الوقوع. با موسى به سرعت تبديل عصا به اژدها رفتى دنبال‏ گردان و رساندى خودت را به بچه‏ها كه در منطقه‏ى كوهستانى و خوش‏منظره‏اى در حوالى شهر باينگان كردستان به نام «لشگرگاه» در ميان‏ چادرها اسكان يافته و براى زدن به خطّ دشمن منتظر فرمانند.
اينك به آرامشى به زلالى باران رسيده‏اى... از اينكه با جمع همراه‏ شده‏اى و يدالله مع‏الجماعه!... جماعت، افتاده است توى يك سراشيبى تند و باران مى‏گيرد و تو پاىْ‏كوبان بر گِل پيش مى‏روى بر متن تيره‏ى شب.
چه‏قدر چكمه‏هاى گشادت سنگين شده‏اند! پا را از زمين نمى‏شود بلند كرد. گِل‏ها چسبيده‏اند و ول‏كن معامله نيستند. با هر بار پا بر زمين‏نهادن، كار را مشكل‏تر مى‏كنند. يك جا توقّف مى‏دادند آب داخل چكمه‏ها را خالى‏ مى‏كردى، خوب بود. با آنكه بعد از ساعت‏ها راهپيمايى، عادى شده است،
هنوز چندشت مى‏شود. مثل مَشكى كه تا نيمه پر از آب است، قُلُپ‏قُلُپ‏ صدا مى‏كند، حالت را مى‏گيرد.
خدا خيرت دهد «على گرّوسى»5 كه چكمه‏هاى پيشكشى‏ات را كه‏ مناسب پايم بود، ديروز از بالاى سرم برداشتى و به موسى صفى‏خانى گفتى:
«وقتى آشخ رضا بيدار شد، بهش بگو خودش لازم داشت، آمد برد، دلش‏ نيامد بيدارت كند!»
اين باران، نصف شبى وقت گير آورده است براى باريدن! موش‏ آب‏كشيده كرده است بچه‏ها را لامسّب!
زير شلوارى با هر بار تماس گرفتن با بدن، مورمورت مى‏كند. سوز شديد، چه‏گونه در اين ظلمات محض - كه چشم، چشم را نمى‏بيند - راه را براى نفوذ به درونت پيدا مى‏كند؟ كاش شلوار بادگيرت را پوشيده‏ بودى. لامَسّب الاَّن توى كوله‏پشتى‏ات جا خوش كرده! خون، خونت را مى‏خورد كه به‏شدّت نيازمند چيزى هستى كه دارى در كوله‏پشتى‏ات‏
حملش مى‏كنى!
چرا توقّف نمى‏دهند...؟ گرچه اگر هم بدهند و دل‏دل نكنى كه آيا مى‏توانى قبل از حركت دادن دوباره‏ى ستون، شلوارِ بادگيرت را به پا كنى، از كجا كه دست‏هاى كرخ و بى‏حسّت بتواند بند كوله را باز كند؟ ديگر نه از به‏ هم ماليدنشان كارى ساخته است و نه با «ها»كردنشان!
اين فرد جلويى‏ات كه تاريكى ناشناسش كرده است، چه كمك‏ خوبى‏ست براى بيسيمچى‏اش! گام به گام زير بغل او را از پشت مى‏گيرد و بلندش مى‏كند كه مبادا خداى ناكرده سُر بخورد و به عمق رودخانه پرتاب‏ شود; مثل تعدادى از كيسه‏خواب‏هاى بچه‏ها كه از دستشان رها شد و به‏ پايين درّه سقوط كرد!... و مثل بعضى از خود بچه‏ها كه تعادلشان از كف رفت‏ و به پايين پرت شدند و تقديرشان اين بود كه چنين بميرند. در اين سفر هزار مدل مى‏شد امرى برايت مقدّر شود. در لشگرگاه كه بودى، يك روز در مقابل‏ چشمان تو كه آن فضاى زيبا را سير مى‏كردى، سنگ بزرگى از فراز كوه مُشرف‏ به مقر رها شد; و ديدى كه غلتيد و غلتيد و غلتيد. و با چرخيدن و سقوطش‏ دلت مثال سيروسركه جوشيد كه كجا مى‏افتد و چند نفر را له و لورده‏ مى‏كند؟... كه ديدى يا خدا! بر سقف چادرى نشست و دِرانْدَش و گروومپ!... با بچه‏ها دويدى به سمت چادر. سنگ دقيقاً محل برخوردش با كف چادر را گود كرده بود; ولى خوشا در لحظه سقوط هيچيك از بچه‏ها در چادر نبودند. بى‏شمار شكر!... پيشنهاد كردى كه نماز جماعت را همانجا بخوانيم. از فرصت بهره بردى و دقايقى در باب تقدير الهى سخنرانى كردى.
چند شب در لشگرگاه مانديد و يكى از شب‏ها در قسمت بار كمپرسى‏هايى چند سوارتان كردند و روى ماشين چادر كشيدند و بُردندِتان.
چمباتمه‏زده در تاريكى مطلق فشرده‏وار تا ساعت‏هاى متمادى به سمت‏ مقصدى نامعلوم آن وضعيت را تحمّل كرديد. اجر صابران شما را!... و رفتيد و آنقدر رفتيد كه با تكان شديد ماشين از جا جستيد. ولوله افتاد كه چه شده؟
چون چادر از فراز ماشين كشيدند، دانستيد ماشين لب پرتگاه است و نامتعادل و بازايستاده از حركت! و از سمت مخالف درّه به زحمت از ماشينِ‏ رَسته از سقوط، به پايين پريديد و بقيه راه را تا «نقطه رهايى» كه از آنجا بايد به‏ خاك دشمن مى‏زديد، تا صبح پياده طى كرديد.
و زده‏ايم امشب به خاك دشمن!
شبح رودخانه‏ى «آب سيروان» در پايين پاى ما به اندازه‏ى كف دست، سفيدى مى‏زند; امّا هر چه مى‏رويم، نمى‏رسيم به آن. سراب رودخانه است‏ نكند! نصف شبى چه خروس بى‏محلّى‏ست، كه بازى‏اش گرفته با ما!
نكند ايستاده و تنها درْجا زده‏ايم؟ اگر اين است، پس اين اشباح سياه‏ چيست كه از طرفين ما به عقب برمى‏گردد؟ عقبگردِ اين درختچه‏ها خود بهترين گواه است بر پيشرفت ما!
- موسايم! مستقيم به چيزى چشم ندوز! بر عكس آنچه در حوزه‏ى‏ علميّه به ما آموخته‏اند، به حواشى بنگر تا متن را ببينى! از ديد كنارى بهره‏ ببر! اين را در يك جزوه‏ى آموزش نظامى ديدم.
به جايى رسيده‏ايم كه ديگر به هيچ حسّى نمى‏شود اعتماد كرد. اثبات صحّت هر حس، دليل مى‏طلبد. بعضى وقت‏ها نمى‏فهمى چشم‏هايت بازند يا بسته! خود را احساس نمى‏كنى!
پيامى را كمك بيسيمچىِ جلويى‏ات در گوش تو مى‏گويد و تو هم بايد بلافاصله به «موسى صفى‏خانى» در پشت سرت انتقال دهى. پيام اين است:
«هر كس از پشت، لباس فرد جلوى‏اش را بگيرد.» كلّ گردان بايد به زنجير پيوسته‏يى تبديل شود و از لابلاى درختچه‏ها به پايين بخزد. بلافاصله به فرد جلويى مى‏آويزى. به آرامى پشت بادگيرش را مى‏گيرى. سربار او نباشى‏
خوب است! او، هم بايد تعادل خودش را حفظ كند و هم به بيسيمچى‏اش‏ كمك كند. وقتى بادگير فرد جلويى‏ات كشيده مى‏شود، متوجّه مى‏شوى كه‏ سر ستون را تندتر حركت داده‏اند. تو هم با سماجت، پشت بادگير را در ميان‏
پنجه‏هايت بيشتر و با خشونت مى‏فشرى تا از چنگت خارج نشود و به دنبال‏ او مى‏خواهى بدوى كه مى‏بينى آزاد نيستى! چون فرد عقبى‏ات همين برنامه‏ را سر تو اجرا مى‏كند!
ايست مى‏دهند!... بين بچّه‏ها پچ‏پچ مى‏افتد كه فرماندهان خودشان راه را گم كرده‏اند. انگار شب‏نماهاى مخصوص و تعبيه‏شده از سوى بچه‏هاى‏ اطّلاعات و عمليات، در اثر بارندگى زير گل پنهان شده و به كار نمى‏آيد. در تلاشند كه براى سُراندن زنجير انسانى گُردان به پايين، راهى بيابند.
چرا معبرى نمى‏يابند؟... از ايستادن كلافه‏كننده و بلاتكليف چه سود؟
بگذار برويم! باز راه رفتن اقلاً گرمَت مى‏كند و به رفع خستگىِ ناشى از ايستادن ترجيح دارد. درست است در اين تاريكى مطلق - كه مهتاب هم‏ چند ساعت است از شب‏نشينى باهاتان خسته شده و رفته است - راه‏رفتن‏ در شيب تند دامنه، در ميان گِل چسبنده‏يى كه تا وسط چكمه را در خود مى‏بلعد، طاقت‏فرساست؛ امّا از ايستادن و زير بارش باران چون بيد بر خود لرزيدن كه بهتر است!
حركت!
شبح رودخانه، شده است به اندازه‏ى يك ورقه‏ى امتحانى! بچه‏ها گاه به‏ توصيه‏ى فرماندهان توجّه نمى‏كنند و چراغ‏قوّه زير پايشان روشن مى‏كنند و فرماندهان تشر مى‏زنند! خاموش! خاموش!
تو چراغ قوّه ندارى! چراغ قوّه را به رسم امانت دادى به آدم بى‏فكرى كه‏ ديگر بهت برنگرداند. بهتر! اين‏جا هر چه باشد، زيرديد دشمن است و بايد رعايت اختفا بشود; هر چند مِه غليظى كه فضاى كوهستان را پر كرده، خود در استتار نيرو مؤثّر است; همان‏طور كه در سمت دشمن هم، مِه باعث شده‏ كه منوّرهاى دشمن خفيف و تار به نظر برسد; اما بچه‏ها بايستى رعايت كنند و خدا را در محذور نگذارند كه ناچار شود امداد غيبى بفرستد!...
ياد كن آنجا را كه از كنار بركه‏اى نزديك سنگر كمين دشمن رد شديد و قورباغه‏ها قورقور كردند و تو زهره‏ترك شدى. معلوم شد عراقى‏ها قوطى كنسرو ريخته‏اند تا صدايش عابران احتمالى را لو دهد. يكى از بچه‏ها پايش به خطا به قوطى‏ گرفت و صداى قورباغه‏ها خطايش را پوشاند. و خدا اينسان مؤمنين را نجات مى‏دهد.
از ابتدا در گوش ما مى‏كردند كه كارى كنيد ديده نشويد. قبل از شروع‏ عمليات، ساعت و انگشترمان را تحويل واحد تعاون داديم تا در شب‏ عمليات برق نزند. وقتى در مسجدالنّبى قزوين مى‏خواستى تجهيز شوى و به‏ جبهه بيايى، دوست طلبه‏ى بسيجى‏ات «صادق آقايى» اوركتى برايت‏ انتخاب كرد كه دكمه‏هايش فلزّى نبود و يك لايه‏ى  استتاركننده روى دكمه‏ها را گرفته بود. خدايا! چه‏قدر مواظب ما هستند!
نخير! گويا اين راه تمامى ندارد; هر چه‏قدر به خودت مشغول مى‏شوى، تا عذاب راه رفتن را احساس نكنى، نمى‏شود. گويا يك نيروى غيبى كه پى‏ برده است مى‏خواهى با مشغول‏شدن به افكار خود، از فشار اين شب سخت‏
بكاهى، مى‏زند پس گردنت كه: شب را جرعه‏جرعه بنوش!
و تا كسى شب را لحظه به لحظه و با اين عذاب درك نكند، پى نمى‏برد كه‏ شب مى‏تواند اينهمه طولانى باشد! كسى كه در رختخواب گرم و نرم به سر مى‏برد، گمان مى‏كند، روزها از پى هم مى‏آيند، امّا نه! شب‏ها هم هستند!
امشب دارد ثابت مى‏كند كه شبْ عظيم است و به اين آسانى و به زودى به‏ انتها نمى‏رسد.
چه مطبوع است تصوّر حرارت خورشيد! چه زجرآور است، ريزش باران‏ روى دست‏هاى كرخت‏شده! چه دلچسب است تصوّر يك ليوان‏ شيركاكائوى داغ كه هفته پيش از دست آقا سيد مرتضى پدرخانم‏ تازه‏عقدبسته‏ات گرفتى! چه‏قدر دردناك است، فشار اسلحه‏ى كلاش روى‏ كتف! چه تلوتلويى مى‏خورد كوله‏پشتى و چه ضربات يكنواخت و كُشنده‏يى‏ مى‏زند به كمر آدم!
چه فرماندهان بى‏خيالى داريم! چه‏قدر امشب بى‏اهمّيتيم! امشب در رديف اشياييم! امّا اشيا هم گرچه بى‏جانند و دردشان نمى‏آيد، امّا براى‏ اينكه به كار بيايند، بايد هوايشان را داشت; اما اين‏جا هوا سرد است! مثل‏ اينكه دارى جفنگ مى‏گويى! همه‏اش تقصير اين سراشيبى‏ست؛ كه هر چه‏ مى‏رويم، به رودخانه‏ى زير پايمان منتهى نمى‏شود. امّا سراشيبى چه گناهى‏ كرده است؟ سراشيبى در دنيا فراوان است كه طىّ بعضى از آنها مطبوع‏ است. سراشيبى اين‏جا را براى پياده طى كردن، آن هم از سر شب تا اين‏ لحظه - و بعدش هم معلوم نيست تا كى؟ - آن هم در اين سوز و سرما و باران‏ نساخته‏اند. بعضى سراشيبى‏ها آدم را به مرز كفرگويى مى‏كشاند. جيره‏ى صبر و حوصله، همه در طول راه به مصرف رسيده و چيزى در چنته نمانده است!
كاش نيامده بودى!
«شيخ حسين احمدى» چيزى احساس كرده بود كه قبل از حركت، تو را يافت و درِگوشى نجوا كرد:
«امشب را نرو! بهت سخت مى‏گذرد. دير نمى‏شود، فردا با هم مى‏رويم به‏ گُردان ملحَق مى‏شويم. از بالا گوشى را دست من دادند كه شب سختى‏ست‏ امشب. نرو با اينها! نيروى تبليغاتى هستى. رزمى نيستى كه!»
و نيامده بودى كاش! كه نه عقبگرد بتوانى نه پيشروى... چه خوب بود اگر مى‏شد مُرد; راضيى‏يى دقيقاً در اين لحظه به مرگ; اگر ناگهانى و بى‏دردسر برسد! اما خواب سر مى‏رسد! خوابى كه از شروع حركت، گهگاه به سمت‏
خود مى‏خواندت، در اين لحظه درمى‏ربايدَت. راهْ‏روان، براى لحظه‏اى به‏ خواب مى‏روى... خواب!... و خواب هم مى‏بينى!... عجبا! و ناگهان‏ مى‏خورى به فرد جلويى‏ات و از خواب مى‏پرى!
باورت مى‏شد ايستاده در حال حركت بشود خوابيد و خواب هم ديد؟ چه استعدادى در درونت خفته است! چه توانايى‏هايى كه درونت نهفته‏ نيست! پيش از اينْ اين‏قدر خودت را به خودت نشان داده بودى؟ گذاشته‏ بودى سختى‏ها از جوهره‏ات پرده‏بردارى كنند و چه‏ها از تو بر تو روشن‏ شود؟ بايد قدردانى كنى!
تو اينك جزئى از تاريخى! قيمتى هستى خبر ندارى! يادت هست يكى از عكس‏هاى جنگ را؟... آنكه بسيجى‏يى صورتش را براى استتار سياه كرده...
دارى مى‏شوى عين آن... دارى به اندازه‏ى يك سوژه‏ى خوب براى يك‏ عكّاس جنگْ قيمت‏دار مى‏شوى؛ به شرط اينكه در چهره‏ات كه سال‏هاست‏ در رفاه شهر، تيغ آفتاب نديده، پيام رشادت نهفته باشد... هنوز سحرندميده،
فرصت گِريم مختصرى دارى. آن پايين شايد كسى، عكاسى دوربين‏به‏دست‏ در كمين باشد. تا هوا روشن نشده، دور از چشم «موسى صفى‏خانى» اندكى‏گِل به رويت مى‏مالى!
شبح رودخانه ديگر خيلى گسترده شده است. گوياآب در يك‏ قدمى‏ست! ديگر نبايد نمى‏ارزد كفرگويى! آنچه نقداً هست، حركت ‏است.
روشنى خفيفى در افق، بفهمى نفهمى به چشم مى‏خورد... راه‏هر چه درازتر بهتر!... سحر است گويى اينكه دارد مى‏دمد! سحر پيش‏قراول خورشيد است كه راهِ طولانى و پردست‏انداز شب را - چون شما (آرى ما نه من) خيزان و افتان پشت سر گذاشته و نفس‏نفس زنان خود را به قلّه‏ى كوه‏هاى‏ دوررسانده است. اگر به طور كامل بر تارك قلّه صعود كند، شما به‏ پايين‏رسيده‏ايد! ايد نه اَم!
شبح رودخانه، ديگر بسيار پهن و گسترده در زير پايتان - تان نه ت - نمودار است; امّا هنوز در آغوش نگرفته استتان. مثل اينكه هنوز دارد دستتان‏ مى‏اندازد. بگذار بيندازد! بدتر خودش را خسته مى‏كند!... تو - تو يا ما؟ - كه‏ هنوز كفگير حوصله، به ته ديگ روحيه‏ات نخورده است. مى‏خواهى بفهمى:
چه‏قدر از تو هنوز مانده است! هنوز در معدن وجودت رگه‏هاى اميدواركننده‏ فراوان است. بايد همه را حفر كنى، ببينى در پشتشان چه خبر است؟
سحر دميد! شبح رودخانه همه جا گسترده شده است. سحرْ بشارت‏ طلوع خورشيد را آورده است. دستش درد نكند! خسته نباشد!
خسته‏نباشى! شيم بگو نه شى!
به ساحل رودخانه رسيديد. ديگر واقعاً رسيديد! قايق‏هايى چند در انتظار شماست. هر چند نفر سوار بر يك قايق. نوبت تو كه مى‏شود، وقتى پا بر لبه‏ى لغزان قايق مى‏گذارى، تعادلت از دست مى‏رود. دور نيست به‏داخل‏ رودخانه سقوط كنى كه به زحمت تعادلت را به دست مى‏آورى و به ساحل‏ عقب مى‏كشى. موسى صفى‏خانى مى‏گويد: نايست!برو!
دستپاچه و با حركاتى نسنجيده و ناشيانه، يك‏بار ديگر پا درون قايق‏ مى‏گذارى. اين بار، شايد كسانى كه جلوتر از تو سوار قايق شده‏اند، دستت را مى‏گيرند و به سمت خود مى‏كشندت.
رودخانه‏ى «آب سيروان»، قايق شما را چون تخت روان بر دوش مى‏كشد و دقايقى بعد، تحويل ساحل آن‏طرف مى‏دهد.
خشكىِ ديگر، پياده‏روىِ ديگر.
بزن برو! هلا! هِى بزن بر بُرار خطر!6... برو كه سماجت تو، ظلمت را از رو برد! بران بى‏مهابا - سوار خطر!-. مانده‏اى كه چه؟ تو تا لمس عشق و جنون‏ رفته‏اى. با ماندن كار درست مى‏شود؟ مگر نيستى از تبار خطر؟
تاريكى به تدريج، دارد عرصه را خالى مى‏كند. در اين سير امّا كنار خطر!
و چهره‏ها ديگر به هم آشنايى مى‏دهند.
«على ليايى» روى گِل‏آلودت را كه مى‏بيند، مى‏گويد:
- «حاج‏آقا! چقدر خوشگل شدى!»
- تو ديگر نگو به من!... تو كه از نُقلى‏هايى هستى كه به خاطرت از «سعيد كُجيدى» حرف خوردم، ديگر نگو به من!
اينها را در ذهنت مرور مى‏كنى; ولى لبخندش را به ليايى، واقعى مى‏زنى.
گِل‏هاى ماسيده بر رويت مى‏تركد!
- به همه لبخند بزن شيخ گُردان; در اين روشنا!... لبخندت را على‏وار تقسيم كن بين شيخ و شاب!
- چشم!
تاريكى احساس بچه‏ها را از هم جدا كرده بود و هر كس در خود مى‏زيست. اما اينك در آستانه‏ى طلوع خورشيد، احساساتْ درهم گره‏ خورده است. با يك چرخاندن نگاه مى‏توانى جمعى را ببينى و از نوع‏ راه‏رفتنشان قوّت بگيرى. خدا كند هر چه زودتر خورشيد درآيد.
- «آفتاب نزند! نماز صبح قضا نشود!»
اين صداى دوست طلبه‏ات «محسن رشوند» است و چه بجا!...
مى‏ايستى. تك‏تيراندازى را مى‏بينى كه چمباتمه زده، زيپ جلوى بادگيرش‏ را باز كرده است و از نان‏هايى كه در جيب بادگير دارد و بارندگى، خميرش‏ كرده مى‏خورد... تيمّم مى‏كنى و بر چكمه‏ى گِل‏آلود مسح مى‏كشى و تند به‏
نماز مى‏ايستى. با ختم نمازت، خورشيد افشانگرى نورش را تاب نمى‏آورد...
انگار سلام نمازت به آفتاب اجازه‏ى طلوع مى‏دهد... نورش را لازم دارى و گرمايش را... راه مى‏افتى و گرم و گرم‏تر مى‏شوى. مقصد كجاست؟:
«روستاى مُرْدين» داخل خاك عراق. پاى كار عمليات قريب‏الوقوع!
عجب! پس هنوز عمليات شروع نشده! جنگ با دشمن بعثى، در پيش‏ است! از ديشب تا حال، جنگ بود اما با طبيعت! اين را مرتضى توكّلى‏ گفت... صفا!

                                                               پایان... تماس با من: www.t.me/qom44

پاورقی‌ها:1 . مسئول تشكيلات حزب پان‏ايرانيست در سال‏هاى اشغال قزوين توسط روس در خلال 1320 تا 25 شمسى. در 30 تير 1331 كفن‏پوش با هم‏حزبى‏هايش با سه دستگاه اتوبوس به سمت ميدان بهارستان‏ تهران حركت كرد و قصد كرده بود از سدّ نظاميانِ راه‏بند بگذرد. اين شيوه مبارزه‏ى عيّارگونه و پهلوان‏منشانه به او در ميان مردم قزوين محبوبيت خاصّى داده بود.

2 . اين تصوير از نحوه‏ى شعاردهى او را از مادرم سركار بتول تقوى‏زاده شنيدم. نمى‏دانم خودش بالعيان‏ مشاهده كرده بود يا فقط شنيده بود. اما اينكه عنوان مى‏كرد چهارشانه و خوش‏اندام بود، انگار متّكى‏ به ديده‏هاى خودش بود.
3. مرحوم يزدان‏پناه قزوينى معلّم كم‏خواب و پركار قرآن كه در كارنامه‏اش سابقه هيئت‏دارى مذهبى و سياسى و تحمّل تبعيد هفت‏ساله در زمان طاغوت را داشت، با چهره‏ى كشيده، موى كوتاه سر و محاسن‏ بلند حس يك روحانى فاقد عمامه را در بيننده به وجود مى‏آورد.
چادرمان در مقرّ شوشتر جدا از هم بود; ولى مدام مى‏ديدمش و گاه بهش كه با آقاى حصارى مدّاح قزوينى‏ در يك چادر بودند، سر مى‏زدم و «يادداشت جواب يادداشت» هم داشتيم: در دفترش مطلب نوشتم و او هم مقابله به مثل كرد. من نوشته بودم: «كميل‏گفتنى نااهل هم باشى، رانده‏ى درگاهش نيستى و ناشر اوصاف خوبِ نداشته توست... كَمْ مِنْ ثَنأً جميلً لستُ أهلاً له نَشَرْتَه»
هميشه نوشته‏ام را به يادم مى‏آورد و مى‏گريست. او هم در دفترم در آخر دى 64 ابياتى نوشت خطاب به‏ خدا و متضمّن اين دعا كه كمكم كن «هر آنچه نبُردنى‏ست جا بگذارم». ابيات را با لحن سوزناكش در مراسم مختلف در جبهه و پشت شنيده بودم و مى‏ديدم خودش عامل است. خوش نداشت معلّم و روحانى‏ در فكر خريد خانه و ماشين باشد. وسيله نقليّه‏اش ژيان لكنتى‏يى بود كه بارها در قزوين مرا با آن به مقصدم‏ (منزلمان در جوار مدرسه شيخ‏الاسلام) رسانده بود. عكسم با او در جبهه: عكس 52 و 55. در چادر با او و حصارى و قاسم‏مرادى‏ها: عكس 50.
4. در همان مقطع پدرم آیه‌الله على محمّدى تاكندى هم آنجا بود و ديدار كوتاهى هم داشتيم.
آقاى «فرهنگ‏دوست» از مسئولين سپاه قزوين در سال‏هاى جنگ تحميلى كه به رغم جثّه‏ى كوچك، تحليل‏هاى بزرگ و قشنگى داشت، در آذر 79 برايم نقل كرد:
«در اسفند 66 كه قرار بود عمليات والفجر 10 در حلبچه انجام شود، به‏لحاظ به تأخيرافتادن عمليات، بچه‏ها كسل شده بودند و روحيه نداشتند. با قزوين صحبت كرديم و قرار شد ابوى شما - حاج آقا تاكندى‏ - به اتّفاق آقاى باريك‏بين - امام جمعه - به جبهه عازم شوند.
پدرتان وقتى ميان رزمندگانِ مستقر در مرغدارى باختران آمد، هر شب براى آنان برنامه اجرا كرد و در قالب‏ سخنرانى‏هاى ايستاده‏يى كه بين نماز براى بچه‏ها داشت، به قدرى آنان را خنداند و روحيه داد كه كسالتِ‏ اقامت فرساينده در جبهه را از روح و روانشان زدود!
يادم نمى‏رود صحنه‏يى را كه حاج آقا محمّدى، چفيه‏اش را روى برف‏هاى منطقه انداخت و به نماز ايستاد.
يك بار هم در سخنانش براى مطايبه گفت:
«بايد با مرغداران باختران صحبت شود كه بعد از رفتن رزمندگان، به جاى مرغ، خروس در اين مكان‏ نگهدارى كنند! »
برادر «آذرمهر» اهل خوزنين و دبير دبيرستان قزوين هم در شهريور 92 ضمن اينكه خبر داد عكسى از من‏ بدون اطّلاعم گرفته كه در لباس رزم در حال استراحت در منطقه عملياتى حلبچه‏ام، گفت:
«هدف عمليّات والفجر 10 تصرّف شهرهايى همچون خُرمال و بياره و طُويله و حلبچه بود كه قرار بود سكْرت بماند. با اين حال پدر شما بعد از اينكه حلبچه تسخير شد، سخنرانى كرد و گفت:
«قرار بود منطقه «سيدصادق» را هم بگيريم كه نشد... ولى مى‏گيريم انشأالله!» كه بچه‏ها خنديدند.
5 . از دوستان طلبه اهل روستاى نيكويه از توابع قاقزان قزوين كه پدرش از دوستان قديمى پدرم بود و خودش بعدها به كسوت روحانيت درآمد.
6 . مصراعى از غزليات ناقص‏الخلقه‌ی آن سال‏هايم!


برچسب‌ها: جبهه, خاطره, خاطرات جنگ, مشکی از اشک
 |+| نوشته شده در  شنبه هشتم آبان ۱۳۹۵ساعت 1:41  توسط شیخ 02537832100  | 

دریافت فایل صوتی: از پرشینگیگ: اینجا / از مدیافایر: اینجا

به نام خدایی که جابرالمُنکسرین است؛ جبران‌کننده شکسته‌دلان. از مناجات‌المعتصمین
میگن: ابروی تو گر راست بُدی کج بودی... بعضی چیزا کمالش نه در سلامت که در شکستگی است و راستیش نهفته در کجی!
انحنای ابرو از خطوط مستقیم، دلرباتره.
شیشه تا وقتی سالم باشه، لبه‌هاش بیخطره. وقتی یه بدخواه سنگ میزنه، شیشه رو میشکنه، بدل به تکّه‌های متعددی با لبه‌های تیز و برنده میشه و بلای جان فرد بدخواه.
دل رو میگن وقتی میشکنه، قدر و قیمت پیدا میکنه. چه قیمتی بالاتر از اینکه خدا میاد پیشش؟... به جای اینکه این فرد در نزد خدا باشه: عندَ ملیکٍ مُقتدر (قمر:55) خدا میاد نزدش. در حدیث قدسی می‌خونیم: أنا عندَ المُنکسِرةِ قلوبُهم. منِ پیش دل‌های شکسته‌ام.
لذا شاعر باخبر از این داستان ابراز میکنه:
گفتی که به دلشکستگان نزدیکم - ما نیز دل شکسته داریم ای دوست. ابوسعید ابوالخیر.
حافظ شیرازی، دل شرحه‌شرحه‌شو کالای ارزنده‌ معرّفی میکنه:
بکن معامله‌ای وین دل شکسته بخر - که با شکستگی ارزد به صدهزار درست. ناقصش گرونتر از سالمه. قالی کرمان هر چی بیشتر پا بخوره، قیمتیتر میشه.
بعضی وختا دشمنا گمان میکنند به دردمندان فشار بیارند، اونا سرکوب میشن. در حالی که انسان‌های مقاوم و به خود و خدامتّکی، فشار موجب استقامت بیشترشون میشه.
میگن از میخ، این درسو بیاموز که هر چی بیشتر با پتک به سرش میزنن، بیشتر در چوب فرو میره و پایه‌ش محکمتر میشه:
پایداری و استقامت میخ - سزد ار عبرت بشر گردد
بر سرش هر چه بیشتر کوبند - پافشاریش بیشتر گردد. ملک‌الشّعرای بهار
خود بنده از آیت‌الله حائری شیرازی در جبهه شنیدم در دی 65. مقطعی بود که ماشین جنگی ما به ظاهر دچار خلل شد. ایشون فرمود: از شکست نترسید؛ شما رو محکمتر میکنه. تعبیر می‌کرد:
یک گلولۀ برف وقتی توی برف غلتانده میشه و بزرگ میشه، به جایی میرسه که از وسط نصف میشه. راهش اینه که اول کار یک سنگ حتی کوچک، به عنوان هستۀ این گلولۀ برف درنظر گرفته بشه. دیگه هرچقدر هم بزرگ شد نمیشکنه... ایشان عنوان کرد:
ملت ایران هم قراره هستۀ مرکزی نهضت‌های آزادیبخش جهان باشه. لذا باید مثل سنگ، سخت و محکم باشه و این نیاز داره به کوبیده‌شدن... و مصیبت‌ها و شکست‌ها، شما رو میکوبه و محکم میکنه.
بسا شکست کزو کارها درست شود. همچنانکه چه بسیار کجیها که برتر از صافی است. به قول شیخ بهایی در کشکول: ابروی تو گر راست بُدی کج بودی. عرضم تمام!


برچسب‌ها: رادیو معارف, عسل و مثل, حافظ, انقلاب ایران
 |+| نوشته شده در  جمعه بیستم شهریور ۱۳۹۴ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
انحناى خطّ نستعليق داشت‏ - خطّ خون خنجرى بر حنجرش‏ (1383)

سوار موج خطر، صخره را به سُخره گرفت (سال 68)‏

--------------------------------------------

عمرى فرود پلك‌‏هايش‏

        لبيّك‌‏هايش بود

                 به التماس شهادت‏

ديدمش در مرگ‏

و اندوهبار گفتم:

چرا اينسان اين انسان محو است در سكوت‏

                           در تابوت؟

                                         شگفتا!

كسى گفتا:

«چه حاجتش به آرى؟

           كه اجابتش كرده‌‏اند به مرگْ بارى!

و اين تويى كه ناکامزده - ناكامْزنده‏ -

                            در ننگ و عارى‏

                                                     65

----------------------------------------

كارنامه‌‏شان اين بود:

در نزد عشق         دلباخته‏

در نرد عشق         برنده‏

جرعه‏‌اى از عشق‏

در بزمشان بنوش!

و در جُرگه‌‏شان‏

               لباس رزم بپوش!

3/6/65، حوالى باختران، موقعيّت شهيد حاج محمود شهبازى‏

----------------------------------------------------------------------------

پرسید چگونه‌ای؟ بگفتم: ممنون! / خون در شریان در جریان شکر خدا

پرسید چگونه‌ای پسر؟ گفتم: شکر / خون در جریان در شریان شکر خدا / 9207

-------------------------------------------------------------------------------

هلا! هِى بزن بر بُرار خطر / بران بى‏‌مهابا - سوار خطر! -

--------------------------------------------------------------------

شب را به كف شفق به زنجير ببین / محصول امید و صبر و تدبیر ببین

تا گل دهد و میوه برآرد امروز / بر شاخهء لب غنچهء تکبیر ببین


برچسب‌ها: جبهه
 |+| نوشته شده در  جمعه پنجم مهر ۱۳۹۲ساعت 14:54  توسط شیخ 02537832100  | 
حسرت‏

كاش رسم عشق مى‏‌آموختم‏ - بى‏‌ريا، بى‏‌ادّعا مى‏‌سوختم‏
چشم خود بر كوره‏راه دردها - بر خلاف ميل دل مى‏‌دوختم‏
كاشكى بر شانه‏‌هاى لحظه‏‌ها - توشه‏‌هاى ناب مى‏‌اندوختم‏
شعله‏‌اى را از وفا بر بام دل‏ - دست كم يك بار مى‏‌افروختم‏
كاشكى در اشتياقى شعله‏‌ور - بارها مى‏‌سوختم، مى‏‌سوختم‏

نيمۀ دى ۶۵، قزوین، حجرۀ ۱۰مدرسۀ شيخ‏‌الأسلام‏

 چاپ در مجلۀ اطلاعات هفتگی، شمارۀ؟؟


عتاب بى‏‌جواب‏

عتاب سخت كنيدم كه من جواب ندارم‏ - ز در جواب كنيدم، سر عتاب ندارم‏
ز متن حادثه تبعيدىِ حواشى شهرم‏ - چقدر مضطربم كز چه اضطراب ندارم‏
مگو كه قصّۀ دل را مگر به خواب ببينى‏ - كه من ز غصّه در اين شهر هيچ خواب ندارم‏
چنان ز حسرت اشك از دو چشم، گريه نمودم‏ - كه مدّتى است كه در ديده هيچ آب ندارم‏
ز بس به دلو تحسّر ز ديده اشك كشيدم‏ - يقين كنيد كه در چاه چشم، آب ندارم‏

 13 دی 65، جادّۀ اهواز، تهران (در مسير بازگشت از جبهه)

 

 رزم بى‏‌ترخيص!

سينه‏‌چاكان وطن، چاك از ستم بر داشتند - تير دشمن را عزيزى همچو گوهر داشتند
مرگ را مغلوب خود كردند و فاتح‏‌وار نيز - بعدِ مردن خنده بر لب نيك‏ منظر داشتند
چشمۀ مژگانشان را آتش دل بى‏‌اثر - سينه‏‌اى سوزان و زان سو ديده‏‌اى تر داشتند
آيۀ «أمّنْ يُجيبِ» نيمه‏‌شب‏‌هاشان گواست‏ - داعيان در نزد حق، خود حكم مُضطر داشتند
فكر كردى رزمشان ترخيص‏‌بردار است، نيست - توسن همّت جلو راندند تا سر داشتند
چشم بر در دارد ار «راضى» ز هجر روى اوست‏ - ورنه آن چابك‏‌سواران يار در بر داشتند
آذر 63

 
آب‏‌ياب!

تا درك زلال آب رفتند - با مركب التهاب رفتند
آنقدر به راه مطمئنّند - آهسته نه، با شتاب رفتند
پيداست كه اعتنا نكردند - يك لحظه به اضطراب، رفتند
با بينش آب‏‌يابِ خوبى‏ - بى‏‌واهمه از سراب رفتند
آنقدر به راحتى گذشتند - گفتم نكند به خواب رفتند
آن روز به قصد خودكفايى‏ - تا مركز آفتاب رفتند
منطقۀ عمّارلو حومۀ قزوین، 11 تیر 65

هم‏كلاسى‏‌هاى دلواپس!

اينقدر هم اين دلم رسوا نبود - از ميان عاشقان منها نبود
او حجاب حُجب را بر چهره داشت‏ - راستى اينقدر بى‏‌پروا نبود
من نگويم پيش از اين غافل نبود - بود آرى! اينقدر امّا نبود
من به جِد مى‏‌پرسم اين دل يك زمان‏ - در پناه موج اشك آيا نبود؟
اينكه اينك با كنار آمد كنار - آشنا با لهجۀ دريا نبود؟
هم‏كلاسى‏‌هاى او دلواپسند(1) - او مگر تا پیش از این با ما نبود؟
ديشب از من مى‏‌گرفتندش سراغ‏ - يك زمان با ما مگر يكجا نبود؟
با تو ديگر قهرم اى دل! تاكنون‏ - مشت تو پيش من اينسان وا نبود

دی 65

 پاورقی 1: این مصراع را در ذهن دوست شاعر قزوینی‌ام امیر عاملی حک شده بود و گهگاه یادآوری می‌کرد.

 

شعر سرزنش‏

چه شده گريه‏‌ام نمى‏‌گيرد؟ - پيش‏كش بيش! كم نمى‏‌گيرد
بارها ديده‏‌ام در اين دل شب‏ - ديده‏‌ام طرح نم نمى‏‌گيرد
با كه اين درد را بگويم هان؟ - از اقامت دلم نمى‏‌گيرد
چه شده ديده همصدا با دل‏ - ديگر اين بار دم نمى‏‌گيرد
ختم شد شعر سرزنش، امّا - گريه‏‌ام باز هم نمى‏‌گيرد

بهمن 65. قزوين، محفل دعاى كميل‏

 

 

عشق يك‌جانبه‏

دل دريايى من پشت به دريا مى‏‌كرد - بارها ديدمش از حادثه پروا مى‏‌كرد
چه بگويم؟ چه نگارم؟ كه نگارم به طلب‏ - عشق يك‌جانبه صد بار مهيّا مى‏‌كرد
چه بگويم؟ چه سرايم؟ كه سرايم را دل‏ - عرصۀ وسوسه و كاهلى و خامى كرد
بارها ديده‏‌ام اين ديده‏‌ام از فرط فراق‏ - دل به دريا زده، آشوب چو دريا مى‏‌كرد(3)

 
بيدارباش حضرت نور

چو آبشار، دل از التهاب سرشار است‏ - اگر غلط نكنم از حباب سرشار است‏
فصول چشم تو باران دائمى دارد - شگفت نيست كه خود از سحاب سرشار است‏
چه جذبه‏‌اى است خدايا كه وسعت سخنش‏ - هماره از لغت آفتاب سرشار است‏
مرا بگو گَه بيدارباش حضرت نور - هنوز ديده‏‌ام از طرح خواب سرشار است‏
مرا بگو كه به هنگام طردِ ترس هنوز - سكوتم از رگۀ اضطراب سرشار است‏
مرا بگو كه در اين فصلِ وصل(‏4) باز چرا - دلم ز فاصلۀ انتخاب سرشار است‏
ختام قصّه كنم، در سكوت محو شوم‏ - وگرنه درد دلم بى‏‌حساب سرشار است‏
چهارشنبه، 25 آذر 65، بيرون اهواز

  

 هُرهُرى‏‌مذهب!

شرمگينم، شرمسارم‏ - قصد آزردن ندارم‏
ناله‏‌ها در پرده گاهى‏ - مى‏‌تراود از سه‏‌تارم‏
گر ببخشاييد، امشب‏ - با شما افتاده كارم‏
كيستم من؟: ناشناسم - از كجايم؟: بى‏‌تبارم‏
گه گنهكارم; چو سنگم‏ - گه سبكبارم؛ غبارم‏
گاه مستم، مِى پرستم‏ - سرخوشم، در خود خمارم‏
گه چنان تالاب خاموش‏ - در سكوتى مرگبارم‏
گاه چون جوبار سركش‏ - پا به راهم، در گذارم‏
گه به ذهن ناسپاسم‏ - مى‏‌زند فكر فرارم‏
گاهگه در آستانش‏ - سر به زيرم، سر به دارم‏
گاه موج خشم و شهوت‏ - پيش رويم، در كنارم‏
گاه از فرط تدبّر - طُرفه مرد روزگارم‏
وقتتان را من گرفتم‏ - شرمگينم، شرمسارم!

 
ارسال برای مسابقۀ رادیو که مصراع اول را مطروحه داده بودند:
«هواخواه تواَم جانا و مى‏‌دانم كه مى‏‌دانى» - نشد ميلاد فجر آسان به ما اى دوست ارزانى‏
مبادا اى عزيز اى سالك راه امام عشق‏ - دهيم از دست اين ميراث خونين را به آسانى‏
12 بهمن 68 

 
رنجيده

ز ناهموارى اين جاده من همواره در رنجم‏ - من از تب، از تعب، از قهر سنگ خاره در رنجم‏
هواخواه سكوتم، همصدا با عنكبوتم من‏ - من از جيغ بنفش، از پرده‏‌هاى پاره در رنجم‏
ز قهقه‏‌خنده‏‌هاى سرخوش و مستانه نالانم‏ - ز هق‌هق‏‌گريۀ جمعيّت آواره در رنجم‏
منم مفتونِ «بايد طرح نو انداخت، گُل‏‌افشان» - من از «اينگونه» و «اينسان» و «ديگرباره» در رنجم‏
منم مجذوبِ رفتن، زودكوچيدن همين امشب‏ - من از «تا بعد» و «شايد وقت ديگر چاره» در رنجم‏

تكميل در 27 آبان 72

پاورقی‌ها کجاست؟ 97/9


برچسب‌ها: انقلاب ایران, جبهه, دفاع مقدس, شهادت
 |+| نوشته شده در  شنبه یکم خرداد ۱۳۸۹ساعت 21:3  توسط شیخ 02537832100  | 

مشکی از اشک + شب را جرعه‏جرعه بنوش = موءسسهء شهید آوینی«مشکی از اشک» اثر رضا شیخ‌محمّدی که تصویر چاپ نخست آن را مشاهده می‌کنید، نخستین کتاب خاطرات بسیجیان قزوینی است که بعد از پذیرش قطعنامه به چاپ رسید. این کتاب یک بار توسّط مؤسّسۀ آفرینۀ قم به چاپ دوم رسید و یک بار توسّط مؤسّسۀ شهید آوینی در دو مجلّد به زیر طبع آراسته شد و اینک با افزوده‌هایی تحت عنوان «امان‌نامه از عزرائیل» در آستانۀ چاپ چهارم می‌باشد.

 «امان‌نامه از عزرائیل» با فورمت زرنگار >>> اینجا
                               با فورمت  doc قابل اجرا در ورد ۲۰۰۳ >>> اینجا
«مشکی از اشک» با فورمت زرنگار: اینجا
                          با فورمت doc قابل اجرا در ورد ۲۰۰۳ >>> اینجا
«شب را جرعه‌جرعه بنوش!» با فورمت زرنگار: اینجا
                          با فورمت doc قابل اجرا در ورد ۲۰۰۳ >>> اینجا


برچسب‌ها: جبهه, خاطره, خاطرات جنگ, مشکی از اشک
 |+| نوشته شده در  جمعه یکم آذر ۱۳۸۷ساعت 17:18  توسط شیخ 02537832100  | 

پنجشنبۀ گذشته رفتم مؤسّسۀ بصيرت در قم به دعوت‏ «محمّدتقى عارفيان» از وراژنۀ پيشين حقير كه در راديو معارف آشنا شدم با او و نويسنده‏ بود و آن وقت‏ها (يعنى هفت، هشت سال پيش) برخى تكست‌‏هاى مربوط به برنامه‌‏هاى‏ عرفانى راديو را مى‏نوشت و تناسب جالبى بود كارش با نام خانوادگى‌‏اش.
مدّتى هم پيش من‏ در انجمن خوشنويسان قم، خط كار كرد و يك بار هم چفيه‌‏به‌‏گردن، رفتيم دم منزل حسن‏ اعرابى ملقّب به لشگر خنده و او بعدها اينجا و آنجا مطرح مى‌‏كرد كه اين شيخ اردشيره، ورژن‏هايش را اوّل مى‏آورد دم منزل ما براى معرّفى و براى اينكه من «ورانداز ورژنى» كنم و نمره بدهم!
عارفيان، چند روز قبل زنگ زد كه بيا مؤسّسۀ ما به اين آدرس و در فلان ساعت.
من هم كه «نمى‌‏شود كه باشد براى بعد!» و از اين‏ دست حرف‏‌ها را خصوصا وقتی که در آنسوی خط يک ورژن باشد، بلد نيستم، قبول دعوت كردم. پس‏‌لرزه‌‏هاى رابطۀ ورژنى با محمّد هنوز باقى است؛ هر چند او در مرز 28 سالگى است و سال‏هاست طبق آن شعر 72 بيتى‏ من، از دورِ ورژنى خارج شده؛ ولى هنوز يك نموره ورژن است.
رفتم سر قرار و مؤسسۀ آنها در زنبيل‏‌آباد، 20 مترى فجر بود و سه‏طبقه. شال و كلاه زمستانىام را گذاشتم‏ روى صندلى و پس از معانقه با محمّد، برايم توضيح داد  كه اينجا كجاست و تو با دوچرخه كجا آمده‏اى.
بعد نمونه‏ى كارهاى چاپى‏شان را نشانم داد كه محمّد در مقام ويراستار يا نويسنده ظاهر شده بود و ديدم عجب موفّق عمل کرده. انديشه و خلاّقيّتى كه پشت برخى كارها بود، تكانم داد. يك مجموعه‏ى پَك 5 جلدى در مورد امام زمان(عج) داده بودند بيرون كه‏ خيلى به دلم نشست. اين 5 جلد در قاب و كيف خاصّى براى مقطع نوجوانان ترتيب يافته‏ بود با يك نوار و يك بسته بادكنك و ابزارهاى جشن تولد و از اين حرف‏ها و كتاب‏هاى 5 جلدى با نقاشى‏هاى كودكانه، ترتيب و توالى قشنگى داشت. اوّلى‏اش به نام بشارت، به‏ زمان امام هادى و بشارتِ ظهور امام زمان اشاره داشت. دومى به ولادت حضرت‏ ولىّ‏عصر. سوّمى به زندگى شيخ حرّ عاملى كه امام زمان به كمكش شتافته بود. چهارمى به‏ نام شكايت، شكوائيّه‏اى در قالب داستان به خاطر تأخير ظهور امام زمان بود و پنجمى هم‏ به نام سعادت، به ظهور امام زمان مى‏پرداخت.
طرح و انديشه‏ى اوّليّه‏ى كتاب‏ها خيلى‏ بكر و بديع بود. برايم تعجّب‏‌آور بود كه يك مؤسّسه‏ى به ظاهر غيرمطرح به اين‏ توفيق دست يافته باشد. قدرى به حال اين جماعت غبطه خوردم و يك لحظه ترس ورم‏ داشت كه نكند من عاقبت‏ به ‏شر شوم و از من‏ سلب توفيق شود (انگار كه شده) و هنرهايى كه در حدّ خودم دارم، در غير جاى درست و درست‏‌ترين جا استفاده‏ كنم. آنوقت آنها كه زمينۀ هنرى‏شان كمتر است و به اندازه‌ی من روى تكنيك كار نكرده‏اند، بهرۀ بهتر و بيشترى از سرمايه‏‌شان ببرند و حسن عاقبت نصيبشان شود و به نسل امروز هم خدمت درخوری كرده باشند.
موقع خداحافظى از محمّد به او گفتم:
چند سال است اين حسّ رخوت‌‏آميز در جانم جا خوش كرده كه هيچ مسئوليّتى ندارم. زمان جنگ حسّ می‌کردم بايد شهيد شد و شهيد زنده بودن كافى نيست! آنقدر دست‌‏دست كردم كه شهادت - نردبان آسمان - را برداشتند. گريه كردم و بزرگان، دست پدرانه به سرم کشيدند که شهيدِ زنده بودن هم بد چيزی نيست. گريه‌هايم را شستم و يك چند وقت اداى شهيدهاى زنده را درآوردم. قدرى گذشت و كم‏‌كم به اين‏ نتيجه رسيدم كه شهيدبودن - هيچ جورش - لازم نيست.
شنيدم خيلى از بچّه‏‌هاى مثبت و ارزشى‏‌ها چند وقت است ديگر نمی‌روند توی قبرهای آماده‌ای که برای خودشان در مزار شهدا کنده‌اند. انگار ديگر آرزوی شهادت نمی‌کنند و بعضاً دارند شيك مى‏گردند و آدامس‏ شيك مى‏جوند و به جای پايگاه بيسج و نهايتاً بنياد شهيد، کم‏كم وارد بدنه‏ى استاندارىها و كارخانجات و اين مراكز به ظاهر غيرمرتبط با شهيد و شهادت شده‏اند و اندكى بعد خبر رسيد كه دارند زمين مى‏خرند و سهامدار شده‏اند و زندگى خوبى براى خود دست و پا كرده‏اند. فوقش هنوز نماز جمعه‌شان ترک نشده و دستشان می‌رود که شب احيا، دقايق متمادی، سنگينی قرآنی را که بالای سر برده‌اند، تحمل کنند.
حس كردم كه اگر زرنگ نباشى‏، سرت بى‏كلاه است. در اوج بخوربخور، خيلى سخت است‏ كفّ نفس داشتن و تلقين به خود كه سرت به وظيفه‌ات باشد و به قسمت راضى باش! اگر از اين نمد، سهمی هم برای کلاه تو باشد، خدا روزی‌رسان است! وقتى رقيب تو (كه زمانى با هم همسنگر بوديد) سر و دست مى‏شكند براى‏ تصاحب چيزى كه حقّ او هم نيست، تو ديگر نمى‏توانى به نظاره اكتفا كنى.
«سخن درست بگويم نمى‏توانم ديد / كه مى خورد رقيبان و من نظاره كنم» 
اينجاست که تو هم دست به‏ چپاول دراز مى‏كنى; فوقش خودت را اينگونه راضى مى‏كنى كه من، نفْس چپاول را دوست ندارم. من براى اينكه روى اين همسنگر از خدابيخبر را كم كنم - كه بداند نبايد زرنگ‏بازى درآورد - يك نموره نشانش مى‏دهم كه فقط تو نيستى كه بلدى بخورى. من هم‏ بلدم.
به انگيزه‏ى موقّت دست به بى‏تقوايى مى‏زنى؛ ولی وقتى مزّه‏اش می‌رود زير دندانت، حاضر به ترك سفره نيستى و مى‏شوى يك چپاولگر مادرزاد!
من چند سال بعد از پذيرش قطعنامه، به تدريج حس کردم که حتّى شهيدِ زنده بودن‏ هم لازم نيست. از فرهنگ بسيج و بسيجى دور شدم و رفتم توى‏ كار هنر. اولش به اين بهانه که آن را وقف انقلاب می‌کنم؛ اما ته دلم اين بود که می‌روم دنبال هنر تا مجاز به زندگی باشم و معاف از شهادت.
مدّتی بعد از هنر سفارشى و فرمايشى بد گفتند و آنقدر در اين خصوص گوشم را پر کردند كه افتادم توى نخ «هنر براى هنر». به‏ ظاهر به صفوف ضدّانقلابيّون نپيوستم; ولى هنرم را از دست انقلاب، کشيدم بيرون. براى دل‏ خودم نوشتم; براى دل خودم خطّاطى كردم; برای دل خودم آواز و موسيقى كار كردم و... البتّه نوع جلفش را برنتافتم.
اين سير ادامه يافت تا اينکه به تازگی به بهانه‏ى‏ اينكه مى‏خواهم ذهن و فكرم را بيشتر صيقل دهم و تكنيك‏هاى گوناگون كلنجاررفتن با ديگران‏ را بياموزم، قلمم را در وبلاگى با صبغه‏ى بايسشكوال‏بودن به گردش درآوردم.
نگاه که می‌کنم، حس نمی‌کنم نسبت به ديروزم‏ از خطّ اصيل منحرف شده‏ام; ولى وقتى از بالاتر به گذشته‏ام می‌نگرم، زاويه‏ى انحراف و اعوجاج بزرگى را مى‏بينم. هنوز نمازم ترك نشده، روزه‏ى قرضى ندارم; ولى دين در وجودم آنقدرها سرحال و سرپا و حركت‏بخش نيست.
امّا در مؤسسه‏ى بصيرت و در شخص‏ محمّدتقى عارفيان داستان متفاوت است. دين را در آنجا، سرحال و سرپا و حركت‏بخش ديدم و هنر و تكنيك‏هاى آن را هم ديدم که از اين اتاق به آن اتاق در تردّد بود. يك لحظه آرزو كردم جاى آنها باشم. يك لحظه‏ حس كردم حتّى خدا اين محمّد (عارفيان) را مبعوث کرده است كه به رضا شيخ‏محمدى زنگ بزن و فراخوانى‏اش كن كه با مؤسسه‏ى شما در زمينه‏ى قصّه‏نويسى براى كودكان و نوجوانان‏ بر محور ارزش‌های آئينی همكارى كند و من برای يک جلسه‏ به دين محمّد درآمدم. قرار گذاشتيم فردای آن روز که مصادف با جمعه بود، برای ساعت ده صبح بروم آنجا برای ادامه‌ی مذاکرات.
يك ربع به يازده صبح جمعه زنگ تلفنی از خواب ناز بيدارم کرد. کسی از آن سوی خط گفت:
«آقای شيخ‌محمّدی! بچه‏هاى مؤسسه‏ى بصيرت سه ربع است منتظر شما هستند.»
اين بار، صدا صدای يک ورژن نبود و می‌شد به او گفت:
«نمى‏شود كه باشد براى بعد؟» و بعد از اين جمله‌ از آنسوی خط كه:
«مزاحم شديم!» دوباره زير پتو خزيد!


برچسب‌ها: رادیو معارف, حسن اعرابی, محمدتقی عارفیان, قم
 |+| نوشته شده در  یکشنبه بیست و پنجم دی ۱۳۸۴ساعت 14:54  توسط شیخ 02537832100  | 

۶۵/۱۱/۲۱ امروز سپاه قزوين به جبهه اعزام داشت. عصرهنگام‏ كاپشن خاكى‏‌رنگ جبهه‌‏ام را پوشيدم و ساك‌بردوش و عمّامه بر سر به اعزاميان پيوستم. در دقايق انتظار در محوّطهٔ حياط سپاه، على شكيب‏زاده از من عكسى گرفت كه بعدها در نمايشگاه‏‌هاى‏ مختلف در ذيل عنوان اعزام روحانيون به جبهه، در معرض ديد عموم قرار داد.
به اتّفاق آقايان: شيخ مظفّرالدّين منهجى، شيخ محسن كرمى، مظفّرى (طلبه‏ٔ ساكن مشهد) و برادرش، شكوفر (از برادران‏ سپاه)، حيدرى (راننده‏ٔ مهدى‌‏آبادى)، غلامعلى فلاّح (دوست‏ طلبه‌‏ام)، محمّدى (طلبه‏ٔ الموتى ساكن قم) و نورى (اهل‏ الموت) با يك دستگاه لندكروز از قزوين خارج شديم و به سمت‏ جبهه حركت كرديم.
در بين راه تصميم بر اين شد كه شب را در تاكستان، در منزل آیةالله سيّد حسن شالى - امام جمعه - بيتوته كنيم. زمستان بود و كُرسى‏ ايشان به راه!
حاج آقا جواد - فرزند روحانى آقاى شالى - چند قضيّهٔ جالب‏ از الهى‌‏شدن ملّت ايران بيان كرد؛ از جمله حلول روح يك شهيد در بدن برادرش و مصاحبه‏ٔ غيرمستقيم با مادرش كه قسمتى از آن، روى نوار كاست هم ضبط شده است!
۶۵/۱۱/۲۲ صبح حركت كرديم به سمت غرب. ظهر نماز جماعت را در مسجد سپاه بيجار، پشت سر شيخ محسن كرمى‏ خوانديم و نهار را همانجا خورديم و راه افتاديم. از ديواندره كه‏ گذشتيم، ماشينمان خراب شد و يك متر هم جلو نرفت. به ناچار تا سقّز، بوكسلش كردند. شب را در سپاه سقّز خوابيديم. ۶۵/۱۱/۲۳ ٌبه بانه رسيديم. شب‏‌هنگام نصراللّهى - فرمانده‏ى‏ سپاه بانه - شمائى از وضعيّت منطقه برايمان ترسيم كرد:
در شهر بانه ۳۳هزارنفر و در ۲۰۵ روستاى آن ۳۷هزارنفر ساكنند كه اغلبشان شافعى‌‏مذهبند. اين منطقه ۴۰ تا ۴۵ كيلومتر با عراق، مرز مشترك دارد. رژيم طاغوت جهت اغفال جوانان كردستان‏ سرمايه‌‏گزارى ويژه‏‌اى نمود و بزرگترين «كاخ جوانان» را در مهاباد بنا كرد. در حال حاضر ماجرا برعكس شده است و بزرگترين نماز جمعهٔ استان در بانه تشكيل مى‌‏شود.
بانه نزديكِ ۶۰۰ شهيد تقديم انقلاب نموده است كه ۵۰ تن از آنان‏ روحانى بوده، به دست ضدّانقلابيّون شهيد شده‏‌اند. قبل از پيروزى انقلاب، آقاى خلخالى و مرحوم شاه‏آبادى در اين شهر تبعيد بودند.
در سال 59 شيخ جلال حسينى (برادر عزّالدّين حسينى معروف)رئيس كميته شد و همراه با عدّه‏اى «ماموستا» (روحانى كُرد)گروهى را تحت عنوان «خِبات» (خِه‏بات) بنيانگذارى كرد كه در لباس مذهب به كشتار جوانان حزب‏اللّهى پرداختند.
دموكرات‏ها نيز گُردانى تحت عنوان «هيز81وردى» مركّب از 30 الى 80 نفر تشكيل دادند (هيز=گردان) كه رهبرشان «رحمن‏ سيبيل» 6 ماه در فرانسه آموزش تخريب ديده بود. در سال 64 مين‏ در دست اين فرد منفجر شد و دو دستش قطع و دو چشمش كور شد. كار اين گُردان، مين‏گذارى در جادّه‏ها بود. «على‏يار» مرد شماره‏ى دوى دموكرات‏ها بعد از قاسملو بود كه‏ سال گذشته كشته شد.
مرام حزب كومُله، كمونيستى و ماركسيستى است و از طريق‏ دختران بدنامى كه در اختيار دارند، جوانان را جذب تشكيلات‏ خود مى‏كنند.
جمعه 24/11/65 من و دوست روحانيم غلامعلى فلاّح به‏ پاسگاه عبّاس‏آباد اعزام شده‏ايم. پاسگاه فوق به همراه چند پاسگاه ديگر، خودْ زير نظر سپاه بانه است و پايگاه‏هاى متعدّدى‏ را هم زير نظر دارد.
شب‏هنگام در مسجد براى برادران سرباز، بسيج و ژاندارمرى‏ اقامه‏ى نماز جماعت و سخنرانى نمودم و شام را مهمان چند ستوان‏دوى ژاندارمرى بودم. بعد از شام در جوانب مختلف‏ گفتگو كرديم كه يكى از آن‏ها سلسله مراتب ژاندارمرى و ارتش بود كه به گفته‏ى اين برادران از اين قرار است:
«جوانمرد، سرباز صفر، سرباز يكم، سرجوخه، گروهبان‏3، گروهبان‏2، گروهبان‏1، استوار2، استوار1، ستوان‏يار3، ستوان‏يار2، ستوان‏يار1، ستوان‏3، ستوان‏2، ستوان‏1، سروان، سرگرد، سرهنگ‏2، سرهنگ‏تمام، سرتيپ، سرلشكر، سپهبد، ارتشبد»
دو درجه‏ى اخير در ارتش جمهورى اسلامى ايران وجود ندارد.
25/11/65 آقاى فلاّح به پايگاه ولى‏آباد رفت و من تنها ماندم. اينجا در اتاق كوچك تبليغات، با نوجوان سپيدمويى به نام «سيّد سجّاد موسوى» آشنا شدم. پسر زرنگ و فعّالى كه صداى زيبايى‏ هم دارد. از ديشب دچار سرماخوردگى شديد شده‏ام. امروز سرگرم خواندن داستان «راه بيكرانه» نوشته‏ى ناصر ايرانى‏ هستم. در طول مسافرت هم كتاب «فنون قصّه‏نويسى» ناصر ايرانى‏ را كه با خود از قزوين آورده‏ام، با ولع تمام مى‏خوانم و غلامعلى‏ فلاّح مى‏خندد و مى‏گويد:
«يعنى اين همه راه را كوبيده‏اى و آمده‏اى كه داستان بخوانى؟ اين‏ كار را در پشت جبهه هم كه مى‏توانستى بكنى!»شب، سرماخوردگى‏ام تشديد شد و به اوج خود رسيد.
26/11/65 بعد از ظهر با مينى‏بوس به بانه برگشتم.
27/11/65 امروز در تبليغات سپاه بانه برنامه‏ى نماز جماعت و سخنرانى داشتم.
28/11/65 صبح آقاى شكوفر توبيخم كرد كه چرا پاسگاه را رها كرده و به بانه آمده‏ام. دوباره به عبّاس‏آباد بازگشتم و اين بار به يكى‏ از پايگاه‏هاى زيرنظر عبّاس‏آباد به نام «خورى‏آباد» رفتم كه بر فراز روستايى به همين نام قرار دارد. از سوى واحد تبليغات، فيلم‏ «پرونده» ساخته‏ى صبّاغزاده و با نقش‏آفرينى فرامرز قريبيان را براى بچّه‏هاى پايگاه نمايش دادند.
بعد از ظهر، پس از دادنِ درس قرآن به بچّه‏ها از آنجا كه ابراز كردم‏ كه دستى در هنر خوشنويسى و ديوارنويسى دارم، همراه با دو نفر مسلّح در روستا گردش كرديم تا ديوارى براى نوشتن شعار پيدا كنم و در فرصت مناسب با آوردن لوازم كار يك جمله‏ى انقلابى‏ بنويسم.
ديوار مدرسه براى اين منظور مناسب تشخيص داده شد. سرى‏ هم به خود مدرسه زدم و با معلّم روستا به نام «طاهر صديقى» -كه سرِ كلاس مشغول درس‏دادن به بچّه‏ها بود - ملاقات كردم. بعد به مسجد روستا رفتم و با خادم مسجد و تنى چند از بچّه‏هاى كُرد ديدار نمودم.
29/11/65 صبح به همراه چند نفر مسلّح به مدّت يك ساعت‏ مسافتِ چندكيلومترى پايگاه خورى‏آباد تا پاسگاه عبّاس‏آباد را پياده‏روى كردم و بعد از ظهر نيز پس از يك ساعت راهپيمايى، دوباره به پايگاه محلّ استقرارم باز گشتم.
جمعه 1/12/65 به همراه دو نفر مسلّح و در حالى كه عمامه بر سر داشتم، از پايگاهمان بر فراز تپّه پايين آمدم و پس از طىّ دامنه، در پايين تپّه به روستاى خورى‏آباد رفتم. وارد مسجد شدم و در مراسم نماز جمعه‏ى اهل تسنّن شركت جستم. ماموستاى ده به نام‏ ملاّمحمّد از روى كتاب، رو به جمعيّت و به زبان كردى خطبه‏ مى‏خواند. خطبه‏ى دوم را به زبان عربى خواند و بعد نماز جمعه‏ شروع شد. در حال قيام دست روى دست نهادند و بين حمد و سوره دعاى مخصوصى خواندند و بعد از حمد آمين گفتند.
بعد از نماز سر را به جانب راست و چپ گرداندند و سپس ناگهان‏ با 180 درجه تغيير جهت، پشت به قبله نشستند. ساعت ديوارى‏ مسجد كه غروب‏كوك بود، هفت را نشان مى‏داد!
بعد از نماز با ماموستا دست دادم و با ايشان قدم‏زنان از مسجد خارج شديم. مرا به منزلش دعوت كرد. واردِ منزل محقّرى شديم‏ كه متعلّق به ماموستاى روستا است; هر كه باشد. يك دستگاه‏ بخارى در وسط اتاق، انتشار حرارت مى‏كرد. چرخ خيّاطى بزرگى‏ در گوشه‏ى اتاق آرميده بود. پشتم رّا به رد.يف متّكاهايى كه در اتاق‏ روى هم گذاشته بودند، چسباندم. دو فرد مسلّحى كه همراهيم‏ مى‏كردند هم نشستند.
پسر ملاّمحمّد كه جوان ظاهرالصّلاحى به نظر مى‏رسيد، خوش‏آمد گفت و زن ملاّ نيز در حالى كه سينى چاى را تحويل‏ دست‏هاى پسرش مى‏داد، از ما استقبال كرد. دو ساعت در آن اتاق‏ با ماموستا بسر بردم و با هم مباحثه‏ى علمى داشتيم. از ايشان‏ سؤال كردم:
«در كتاب احكام شما ديده‏ام كه شما لمس‏كردن مرد، بدنِ زنى را كه بر او حلال است و بالعكس، موجب بطلان وضو دانسته‏ايد. تعبيرتان اين است: لمس الرّجل جسدَ امرأتِه الّتى تحلّ عليه و بالعكس. آيا چنين است.» گفت:
«بلى! ما اين حكم را از تعبير لمَستُمُ النّسأ در سوره‏ى نسأ، آيه‏ى‏ 43 برداشت كرده‏ايم و معتقديم كه منظور از لمس، همان لمس‏ بدن است. در حالى كه شما اين فعل را به معنى نزديكى جنسى‏ معنا مى‏كنيد و لمَسْتُم را به معنى جامَعتُم در نظر مى‏گيريد.»
پرسيدم: «آيا شما مسح دو گوش (مسْحُ‏الأذُنين) را جزِ وضو مى‏دانيد؟»
گفت: «مستحب مى‏دانيم. بد نيست بدانيد كه ما در حال سفر، شستن پا را كه از نظر ما امرى لازم در وضوست، تبديل مى‏كنيم به مسح از روى جوراب; تا براى مسافر تخفيفى قائل شده باشيم! در واقعْ‏ غَسل‏الرِّجليْن را به مسحُ‏الخُفّ بدل مى‏كنيم.» سؤال كردم:
«نظرتان راجع به امام زمان(عج) چيست؟» گفت:
«ما هم چون شما بر اين باوريم كه امام زمانى خواهد آمد; امّا به‏ زنده‏بودن فعلى‏اش قائل نيستيم. ولى معتقديم از نسل حسن(ع) و حسين(ع) خواهد بود.»
2/12/65 امروز من يك رضا شيخ‏محمّدى خوشنويسم و نه‏ طلبه. در حالى كه سرماى زمستان كردستان را با به تن‏كردن اوركت‏ خاكى‏رنگ جبهه كه سال گذشته «صادق آقايى» برايم تهيّه كرد، پس مى‏زنم، در سطح روستاى «خورى‏آباد» گردش مى‏كنم تا جايى را براى نوشتن ديوار با رنگ پلاستيك انتخاب كنم. در نهايتْ بالاى شيروانى مدرسه‏ى روستا را براى اين منظور مناسب‏ تشخيص مى‏دهم. يك‏تنه مى‏روم آن بالا و در هواى سرد، مشغول‏ كار مى‏شوم و با خطّ تزئينى و به قطر حدود 20 سانتى‏متر اين‏ جمله‏ى كُردى را مى‏نويسم: «شه‏ر شه‏ر تا سه‏ر كه‏وتن» كه معنايش «جنگ جنگ تا پيروزى» است. بعد روى ديوار سيمانى مدرسه مى‏نويسم:
«مِرْدن بو ئه‏مريكا»يعنى: «مرگ بر آمريكا» در زبان كُردى بعد از هر حرف فتحه‏دار «حرف هأ» نوشته‏ مى‏شود.
شعارهاى زير را هم براى نوشتن در جاهاى مناسب، آماده دارم:
«بژى ئيسلام تا ئه‏به‏د» يعنى: «اسلام تا ابد زنده باد!»
نيز: «شيعه، سنّى فرقى نيه، رهبر فقط خمينيه»، «مرگ بر دمكرات‏ و كومله و خه‏بات»، «ما مرد جنگيم» (امام خمينى)، «جنگ جنگ‏ تا رفع فتنه در عالم»، «صدّام رفتنى است» (امام خمينى) و «كربلا! سپاه مهدى(عج) مى‏آيد.»
4/12/65 با مظفّر صديقى كه از بچّه‏هاى كرد و اهل‏تسنّنِ‏ روستاى خورى‏آباد است و به او تعلّق خاطر پيدا كرده‏ام، قدم‏ زديم و آدرسش را در دفتر يادداشتم نوشت:
كردستان، بانه 32100120، برسد به دست مظفّر صديقى‏ 5/12/65 ٌ امروز با يك دستگاه لندرور و با تجهيزات پخش فيلم‏ سينمايى به وسيله‏ى ويدئوى بتاماكس، در مسير بانه تا سردشت، به پايگاه‏هاى متعدّدى سر زديم تا فيلم برايشان پخش كنيم و من‏ هم در فرصت مقتضى برايشان سخنرانى كنم. به پاسگاه «كوخان» در مسير بانه - سردشت رفتيم. در مسير نوار «شهادت» شيخ حسين انصاريان را گوش كردم و اين دو بيت را از ايشان فرا گرفتم:
گر معرفت دهندت بفروش كيميا را - ور كيميا دهندت بى‏معرفت گدايى‏
نيز:
يك دوبيتى وقت مردن گفت افلاطون ‏و مُرد - حيف دانامُردن و صد حيف نادان زيستن!
بعد از ظهر در بين بانه و سردشت و پس از گذر از پاسگاه‏ يعقوب‏آباد، به پاسگاه «بوالحسن» رفتيم كه در نزديكى روستايى‏ به همين نام و در حدود 25 كيلومترى بانه قرار دارد. بچّه‏هاى اين‏ پايگاه كه قريب 13 نفر بودند، جمع شدند تا فردِ تبليغات‏چىِ‏ همراه ما برايشان فيلم سينمايى پخش كند. فيلم «قطار مرگبار»براى اين نوبت در نظر گرفته شده بود كه به نمايش درآمد. سپس‏ نماز جماعت را اقامه كرديم و من هم 5 دقيقه براى آنان سخنرانى‏ كردم. بعد هم غذا صرف كرديم.
بعد از ظهر به روستاى «آلوت» رفتيم. سپاه در بالاى يك تپّه، پايگاهى احداث كرده است. در پايگاه با فردى به نام «اسلامى» با نام مستعار «دكتر بِنكِيْسى» آشنا شدم. او 25 سال سن دارد; ولى‏ بسيار شكنجه‏ديده است. پايش را در ساواك سوزانده‏اند و از 12 سالگى در بيمارستان كار مى‏كرده است. وى اهل زنجان و ساكن‏ مشهد است. مى‏گفت:
«عجيب است! ما به آقاى خامنه‏اى رئيس جمهور نامه مى‏نويسيم‏ و مى‏بينيم كه جوابش مى‏آيد! پس حاكمِ اين مُدلى هم داريم! پس‏ ما خواب بوديم كه در زمان شاه، آنهمه به ما ظلم مى‏شد. ما بى‏خبرها هم گمان مى‏كرديم شاه نمى‏تواند ظلم نكند! در مدّتى كه‏ در بيمارستان كار مى‏كردم، به من مى‏گفتند: بايد طورى زمين را بشويى و برّاق و پاكيزه كنى كه عكست روز موزائيك‏ها بيفتد! آخر چرا؟»در پايگاه مزبور و با حضور دكتر بنكيسى، قرائت نماز را از بچّه‏هاى پايگاه پرسيدم و به ترتيب خواندند. دو نفر از آنها از برادران اهل‏سنّت بودند. آنان نيز قرائتشان را به من تحويل دادند; ولى همانند حالت نماز، بعد از قرائت حمد، آمين گفتند و به جاى‏ تشهّد، ذكرى به نام تحيّت خواندند. چند مورد اشكال در بچّه‏ها وجود داشت كه ازشان خواستم اصلاح كنند: از جمله به جاى‏ «الْعمتَ» بگويند: «اَنعمتَ». و «غيرالمضغوب» و «غيرالمقلوب» را به «غيرالمغضوب» و «نستقين» را به «نستعين» تبديل كنند!
شب به پايگاه «كيورو» رفتيم. رودخانه‏ى مرزى و كوهستان‏ها و تپّه‏هاى خاك عراق ديده مى‏شد. در مسجد روستا براى عدّه‏اى از برادران پايگاه و نيز بروبچّه‏هاى مهندسى، رزمى نماز جماعت‏ خواندم و بين‏الصّلوتين براى برادران پايگاه كه عدّه‏اى از آنها اهل‏سنّت بودند، پيرامون آيه‏ى «واذكُروا اذْ أنتُمْ قليل‏ مستضعفون»(6) به مدّت نيم ساعت سخنرانى كردم.
6/12/65 صبح از روستاى «كيورو» به سمت روستاى «بَردَرَش»حركت كرديم و بدون توقّف طولانى، عازم پايگاه «زِلِه» - آخرين‏ روستاى ايران در اين منطقه - شديم. ارتفاع «گومو»ى عراق‏ مشهود بود. اين ارتفاع، جزِ اهداف عمليّات والفجر9 بود. از بالاى پايگاه، آن دورها قاچاقچيانى كه كارشان داد و ستد كالاى‏ قاچاق بين ايران و عراق بود، ديده مى‏شدند. در فاصله‏ى كمى از پايگاه جمع كثيرى از كُردهاى روستا، بارهاى بسته‏بندى‏شده‏اى را روى قاطرها مى‏نهادند و آماده‏ى حركت بودند.
در روستاى «زِله» فيلم سينمايى «نينوا» ساخته‏ى حوزه‏ى هنرى‏ سازمان تبليغات اسلامى و به كارگردانى «رسول ملاّقلى‏پور» را براى بچّه‏هاى پايگاه پخش كرديم.

برگرفته از کتاب مشکی از اشک، چاپ موءسسهء فرهنگی هنری شهید آوینی، صفحه ۹۳ تا ۱۱۲


برچسب‌ها: انقلاب ایران, جبهه, دفاع مقدس, مقام معظم رهبری
 |+| نوشته شده در  یکشنبه شانزدهم دی ۱۳۷۵ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
  بالا