شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

     تصوير ۱: از راست: هادی رضايی، رضا شيخ محمّدی، ۱/۶/۸۲، تهران، مقابل تئاتر شهر

«هادى رضايى موحّد» - فرزند حاج عبّاس - که اينچنين مرا گرم فشرده است، از دوستان ‌خوشگل بنده است که نصف من سن دارد. در کلاس آواز استاد داود چاووشى زمانی که نوزده ساله بود، باهاش آشنا شدم؛ صدايى‏ لطيف و آماده براى آواز داشت. اوّلين جلسه‏ى حضورش در كلاس آواز آقاى‏ چاووشى 29/2/79 بود و در اين مدّت جز ايّامی که به خدمت سربازی رفت، معمولاً کلاس را تعطيل نکرد.
جديداً موبايلدار هم شده و گهگاه پای ضبط و رايانه با هم قرار می‌گذاريم و موسيقی گوش می‌دهيم و احياناً آواز تمرين می‌کنيم. چند بار هم به اتّفاق هم به کنسرت‌های موسيقی و مراسم يادبود موسيقيدانان رفته‌ايم و حالی کرده‌ايم.
خرداد ماه امسال که برای کاری به موبايلش زنگ زدم، گفت:
 «حاج عبّاس خرج افتاده روی دستش و سنگ‌کار آورده برای اينکه دستی به سروروی خانه بکشد.»
امروز که بار ديگر به هادی زنگ زدم، نيمی از زمان مکالمه صرف همين اوستای سنگ‌کار شد. می‌گفت: نامش «تقى هدايتى» است و از رفقاى قديمى استاد آوازمان چاووشى و با او بچّه‏محل است. تيپش لات‏منش و سيبيل‌کلفت است، ولی حرف‏هايی می‌زند که برای من درس و روحيّه‏ساز است. وقتی فهميد می‌خوانم، گفت:
«راهى به تو نشان مى‏دهم كه بتوانى جلوى 1000 نفر راحت آواز بخوانى.» بعد گفت:
«توى انجمن مدّاحان و جلسه‏ى شعر آقاى ستايشگر برو آواز بخوان و آنقدر بخوان تا رويت‏ باز شود!» توى دلم گفتم:
«فكر كردم حالا می‌خواهی دارويى، قُرصِ ضدّ استرسى، چيزى معرّفی کنی. تمرين و ممارست دز خواندن و جلوی جمع‌خواندن را که خودم هم می‌دانستم.» اوس تقی انگار فکر مرا خوانده باشد، توضيحات اضافی‌ و تازه‌ای داد. گفت:
«چه فكر مى‏كنى كه خجالت مى‏كشى جلوى مردم! آيا گمان می‌کنی که خواندنت شايد به دل يک نفر ننشيند؟ اگر حتّی توى جمع ده نفر هستند كه نه نفر آنها تو را نمى‏خواهند، به‏خاطر آن يك نفر که می‌خواهدت، بخوان! آنقدر بخوان و بخوان تا رويت باز شود؛ و علامت اينكه رويت باز شده، اين است كه آنقدر بخوانى كه بگويند ديگر نخوان! نه اينكه خودت تمام كنى. در ضمن در هر مجلس و براى هر كس‏ و هر جا كه به تو گفتند بخوان، بخوان!» هادی رضايی افزود:
اوس تقی چند روز پيش رسيد به خرپشته‌ی منزل تا سنگ‏كارى‏اش کند. به من گفت:
«بيا اينجا بخوان!» من رفتم بالاى خرپشته و در بالاترين نقطه‏ى‏ خانه، شروع كردن به خواندن. طورى شد كه هر كس رد مى‏شد مى‏ايستاد، نگاه مى‏كرد و گوش می‌کرد. همسايه‏ها را در حياطشان مى‏ديدم كه مى‏خواستند بروند دستشويى; ولى برای لحظه‌ای مى‏ايستادند و گوش مى‏كردند.


برچسب‌ها: هادی رضایی
 |+| نوشته شده در  جمعه ششم خرداد ۱۳۸۴ساعت 15:59  توسط شیخ 02537832100  | 

۹ اردیبهشت ۸۴ است؛ روز شركت در تشييع جنازۀ «شيخ رضا نوربخش گلپايگانى» پدر حميدرضا نوربخش از شاگردان برجسته‌ی استاد شجريان. ساعت ۵ و ربع عصر در مسجد امام حسن عسكرى(ع) قم، در مراسم نماز بر پيکر ميّت به امامت آيت‌الله صافى گلپايگانى شرکت کردم. حميدرضا نوربخش با لباس سياه و ريش و سبيل تراشيده بود و وقتى از جلوم رد شد، چشمم بر لبان كبودش که در هر که غير نوربخش بود، شيطنت ذهنم دنبال ردّ پاى اعتياد مى‏گشت، گردش کرد. بهداد بابايى - نوازنده سه‏‌تار - حضور داشت و سياه پوشيده‏ بود و يكجا ديدمش كه زير تابوت را گرفته بود.
چاووشى عينكش را از جيب‏ درآورد و به چشم زد و كنار امير زينلى - ديگر هنرمند آوازخوان قمی - قرار گرفت و با او مى‏رفت. هادى ربّانى - فهرست‌‏نويس - هم‏ که انگار نسبتى با نوربخش داشت و بعدا دانستم که دوست قديمی است و بس، يكجا مهمانان را توجيه كرد كه بايد براى‏ شركت در مراسم تدفين كجا بروند.
نوربخش لباس و كفش ساده‌ای در بر داشت و در بيرون مسجد امام حسن عسکری(ع) از آيت‌الله صافى گلپايگانى تشكّر كرد و او را تا وقتى سوار ماشينش شد، بدرقه‏ نمود.
هادى رضايى - هم‌شاگردی من در کلاس آواز - جلوى حرم سر رسيد و كنار آمبولانس حاوى جنازۀ پدر نوربخش با هم دست داديم. گفت:
«كجا مى‏روى؟» گفتم:
«خونه!» گفت:
«كجا بودى؟» گفتم:
«در يكى از اين پاساژها مطلب داده بودم پيرينت كنند!» گفت:
« پدر حميد نوربخش‏ مرده!» گفتم:
«نه!» و اين نه را به حالتی که تعجب از آن برمی‌خاست، کشيدم. گفت:
«انگار توى همين ماشين آمبولانسه!» گفتم:
«اين!» آخرش گفتم:
«خودم مى‏دونستم و براى همين اومده‌‏ام!» گفت:
«حدس زدم!»
يك دختر در آن حوالى مشغول وررفتن با چادرش بود. انگار از آن دخترهای مانتويی بود که به طور موقّت، چادرى‏ برای خودش دست و پا كرده بود تا بتواند داخل حرم شود. به هادى نشانش دادم و گفتم:
«اين خوراك توست!» چرخيد به سمت او ولى زود نگاهش را برگرداند و گفت:
«جلوى حرم (حضرت معصومه - س-) خجالت مى‏كشم!» برايم خيلى جالب بود. در عين حال گفتم:
«اگر كارت درست است كه همه جا درست است. اگر بد است همه جا بد است.»
شيطنتم را در خصوص نگاه به دختران و درگيركردن هادى رضايى ادامه‏ دادم و اوجش آنجا بود كه در خلال اينكه با او صحبت مى‏كردم، ديدم در آنسوى خيابان دخترى مانتويى با روسرى آبى‏‌رنگ و شايد شلوار لى، پشت به‏ من از خيابان، پا در پياده‌‏رو گذاشت. با اينكه يك خيابان بين من و او فاصله بود، داد زدم:
«ورژن!» (و اين کلمه‌ی ورژن در قاموس من معنای دختر و بيشتر پسری را می‌دهد که می‌توان برای عشق و حال برگزيدش! دوستان من هم اين واژه را از من پذيرفته‌اند و در معنای مورد نظر من بکار می‌گيرند و اگر من بکار ببرم، به رسميّت می‌شناسند.) هادى رضايى به سمتى كه نگاه مى‏كردم و داد زدم، نگريست. در همان لحظه من و او ديديم كه دختر به سمت صداى من برگشت! هادى‏ گفت:
«وای! انگار برگشت!» بعد گفت:
«بد است. بريم آبرومونو بردى!» گفتم:
«اين ديگر آخرش بود! نه؟!»
++
امروز با ميثم سلطانى - دوست خوشنويس - تماس تلفنى داشتم؛ دوستی که هم با او گفتمان‌های طولانی راجع به هنر خوشنويسی داريم و هم پيرامون مباحث ورژنی - که همين چند خط قبل در باب اين اصطلاح يک نموره توضيح دادم - می‌گوييم و می‌خنديم و مطلب جور می‌کنيم. امشب از ميثم شنيدم:
«اگر روغن به ماتحت خروس بزنى، نمى‏تواند قوقولى‏قوقو بكند!» بعد گفت:
يكى از دوستانم به نام «فرهاد كارگران» در كار نگهدارى خروس و مرغ‏ است. يك بار منزلش بوديم. از خروس لارى‌‏اش كه در قفس داشت، نالان بود كه وقت و بيوقت قوقولى‏‌قوقو مى‏كند. بعد گفت:
«يک نفر به من راهش را گفته که چطور از شر اين مزاحمت خلاص شوم.»
بعد يك قوطى گريس رُبعى (= يك چهارمِ يك كيلو) را برداشت و رفت توى قفس. گفتم:
«فرهاد! ميخای چكار كنى؟» گفت:
«حرف نزن، فقط نگاه كن!» گريس را ماليد به ماتحت خروس. بعد مشاهده كرديم كه خروس بخت‌برگشته وقتى مى‌‏خواست قوقولى‏‌قوقو كند، نمى‏‌توانست حبس نفس كند و فشار باد بى‌‏درنگ از دريچه‌ی تحتانی‌اش فرتی خالى مى‏شد!
چند وقت قبل هم يك بار يكى از مرغ‏‌هايش با آنكه همۀ شرايط را داشت، تخم نمى‌‏كرد. مشکل را با کسی مطرح کرده بود و او حرف عجيبی زده بود:
«در ناحيه دُم كه پرهای حيوان رفته بالا، در محل رُستنگاه‏ پرها برآمدگى‏‌يى وجود دارد كه بايد بريده شود!» تعجب کرديم و جدّی نگرفتيم. مرغ را برداشت و پرهايش را در ناحيه‌ای که صحبتش را کرد، كنار زديم، ديديم برآمدگى‏‌يى در حدّ 1/5 سانت ارتفاع، وجود دارد كه حالت گوشت اضافه دارد و به شكل سر خودكار يا كوچك‌‏شدۀ سرِ كلّه‏‌قند است. آن را با تيغ موكت‏‌برى بريد و نمك رويش زد. دو روز بعد حيوان تخم كرد!
+++
سلطانى در مكالمۀ امروز از چليپايى به خطّ حسين غلامى - از شاگردان خوب استاد غلامحسين اميرخانی سخن‏ گفت؛ با قلم مشقى جلى در قطع A.3 و با امضاى تروتميز، مربوط به سال 83 و با متن:
هوالحق‏
«اى عشق همه بهانه از تست / من خامشم اين ترانه از تست‏
آن بانگ بلند صبحگاهى / وين زمزمۀ شبانه از تست‏»
خوشنويس در قسمت لچكى چليپا هم با قلم ريزتر نوشته است:
«من اندُه خويش را ندانم / اين گريۀ بى‏‌بهانه از تست‏»
ميثم گفت:
«حسين شيرى» - دوست مشترک من و ميثم - فتوكپى سياه و سفيدى از آن را در ساوه - كه براى امتحان‏ انجمن خوشنويسان رفته بودند - آورده بود و ميثم از آن فتوكپى گرفته بود. انگار بعداً شيرى ادّعا کرده بود که اصل اين چليپا در اختيار من است و غلامى سرِ كلاس برايم‏ نوشته؛ در حالى كه كيفيّت خط نشان مى‏داد كه يك اثر نمايشگاهى است و نمى‏توان در كلاس اجرايش كرد. ميثم ابراز عقيده کرد:
«احتمال مى‏دهم چون كلاس حميد عجمى‏ - که حسين شيری مدّتی برای تعليم خطّ معلاّ نزد او می‌رفته - كنار كلاس حسين غلامى بوده، شيرى اين اثر را از غلامى يا يكى از شاگردانش‏ امانت گرفته كه عكس بگيرد و اصلش را پس داده و بلوف مى‌‏زند كه اصلش در دست اوست.

لینک تصاویر پست که باز نمی‌شود:
http://www.sharemation.com/sheikhak/khat/noorbakhsh.jpg?uniq=c1bh13
حمیدرضا نوربخش
http://www.sharemation.com/sheikhak/khat/CHAVOOSHI2.JPG?uniq=c1bgz1
حاج داوود چاووشی
http://www.sharemation.com/sheikhak/khat/meism%20soltani.jpg?uniq=c1bh0r

میثم سلطانی
http://www.sharemation.com/sheikhak/khat/hosein%20qolami.jpg?uniq=c1bgzj
حسین غلامی کنار استاد امیرخانی
http://www.sharemation.com/sheikhak/khat/shiri_panaahi.jpg?uniq=c1bh20
از راست: هادی پناهی، حسین شیری


برچسب‌ها: قم, شجریان, میثم سلطانی, هادی رضایی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه چهارم خرداد ۱۳۸۴ساعت 2:1  توسط شیخ 02537832100  | 
  بالا