شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 
https://t.me/rSheikh/1326

اتود«تلاوتِ نطق‌اندرون»

۱. شروع جلسه با تلاوت آيهٔ يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا يَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ عَسي أَنْ يَکُونُوا خَيْراً مِنْهُمْ... قبل از اينكه آيهٔ ۱۱ سوره حجرات را تكميل كنم، اينجا درنگى مى‏‌كنيم. قرآن از عيبجويى و عيب‏گويى‏ پرهيز مى‌‏دهد.
۲. سرت به كار خودت باشد. طوبى لمن شغل عيوبه‏ عن عيوب النّاس؟؟ خود را به نديدن و حمل فعل‏ مسلم به صحّت بزن. چه بسا شب توبه كرده باشد. خليفهٔ خدا باش و ستارالعيوب.
۳. آيا ستر عيب، ما را به دامچالهٔ دیگری نمى‏‌اندازد؟ باعث استمرارِ عيب در طرف مقابل نمى‌‏شود؟ اگر بينى و نابينا و چاه است، خاموش‌‏نشينى به سقوط نابينا در گودال و احياناً مرگش منجر نمى‌‏شود؟ جايگاه امر به معروف و نهى از منكر كجاست؟ واجبى كه اگر تعطيل شود، اخطار داده‌اند که بلا دامنگير جامعه‏ مى‌‏شود.
۴. پس سرت به كار خودت نباشد! عيبجو و عيب‏گو باش؛ منتها از راهش.
۵. يك راهش اين است كه عيبِ طرف را كادوپيچ كن‏ بهش بده. هم گفته‌ای و رسالت اصلاحيت را انجام داده‌اى؛ هم طرف دلخور نمی‌شود. (أهدى الىّ‏ عيوبى)... يكجور ذمّ شبيهِ مدح!... روش هنرمندانهٔ حسنین(ع) برای تذکر به پیرمردی که وضویش اشکال داشت.
۶. راه دومش اين است كه عيب را بگويى؛ ولى فی‌الفور با حُسنِ قويترى جارويش كنى و در واقع بعد از اظهار، استتارش كنى! به جاى اينكه بگويى: «شهيد رجايى، خیلی عالم و باسواد نیست!» بگویی: «عقلش از علمش بيشتر است.»
از مقام معظّم رهبرى سخنرانيى در ۹۶/۳/۱۵ ساگرد ارتحال امام(ره) از شبكهٔ قرآن پخش شد كه جنس‏ صداى رهبر نشان مى‏‌داد مربوط به دورهٔ جوانى‏ ايشان است. معظم‌له داشتند خاطرات مربوط به دوره‏ تحصيلشان را نقل مى‌‏كردند. عنوان فرمودند: سال ۱۳۳۶؟؟ در قم در درس خارج امام حاضر شدم. ايشان‏ دو نوبت صبح و بعد از ظهر از منزلشان در يخچال‌‏قاضى مى‌‏آمدند مسجد سلماسى درس خارج فقه و اصول مى‏‌گفتند. منتها برخلاف برخى علما (اسم‏ يكى از علما را بردند) كه قبل و بعد از درس با طلبه‏‌ها خوش و بش مى‌‏كردند، امام اصلاً عادتش اين‏ نبود. خيلى بى‌‏سروصدا مى‌‏آمدند و مى‏‌رفتند. به نظر مى‌‏رسيد طلبه‌‏ها نبايد از استادى كه «سرد» برخورد مى‌‏كند، خوششان‏ بيايد؛ اما برعكس، خيلى از امام استقبال شد.
از كلام مقام معظم رهبرى اين روش را آموختم كه‏ می‌توان تحت‌‏الشعاعِ یک حسنِ قويتر، «سردىِ رابطه» را که وصف مثبتی نیست، به يك شخصيت بزرگ نسبت داد.
۷. اگر اين روش‌‏ها را ياد بگيريم، مى‌‏توانیم بدون كتمان و ستر و بدون افتادن به دام‏ آفات، از ضعف‌ها یاد كنیم.
كسى كه روشِ كادوپيچ‏‌كردنِ‏ نقائص ديگران را بلد نيست، بهتر است از خيرِ عيبگويى و عيبجويى بگذرد و مشكل درست نكند. مراتب امر به معروف و نهى از منكر ناظر به همين است كه لزومى ندارد هر كس از هر منكرى نهى كند. قرآن در جاهاى مختلف از زوم‌کردن بر کاستی‌های دیگران خصوصاً اگر رنگ تمسخر بگیرد، پرهیز داده است؛ از جمله در سورهٔ حجرات آیهٔ ۱۱... آيه را ناقص تلاوت كردم. كاملش‏ مى‌‏كنم و التماس دعا: يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا يَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ عَسي أَنْ يَکُونُوا خَيْراً مِنْهُمْ وَ لا نِساءٌ مِنْ نِساءٍ عَسي أَنْ يَکُنَّ...


برچسب‌ها: تلاوت نطق‌اندرون, امام خمینی, مقام معظم رهبری, قرآن
 |+| نوشته شده در  دوشنبه پانزدهم خرداد ۱۳۹۶ساعت 21:52  توسط شیخ 02537832100  | 

۶۵/۱۱/۲۱ امروز سپاه قزوين به جبهه اعزام داشت. عصرهنگام‏ كاپشن خاكى‏‌رنگ جبهه‌‏ام را پوشيدم و ساك‌بردوش و عمّامه بر سر به اعزاميان پيوستم. در دقايق انتظار در محوّطهٔ حياط سپاه، على شكيب‏زاده از من عكسى گرفت كه بعدها در نمايشگاه‏‌هاى‏ مختلف در ذيل عنوان اعزام روحانيون به جبهه، در معرض ديد عموم قرار داد.
به اتّفاق آقايان: شيخ مظفّرالدّين منهجى، شيخ محسن كرمى، مظفّرى (طلبه‏ٔ ساكن مشهد) و برادرش، شكوفر (از برادران‏ سپاه)، حيدرى (راننده‏ٔ مهدى‌‏آبادى)، غلامعلى فلاّح (دوست‏ طلبه‌‏ام)، محمّدى (طلبه‏ٔ الموتى ساكن قم) و نورى (اهل‏ الموت) با يك دستگاه لندكروز از قزوين خارج شديم و به سمت‏ جبهه حركت كرديم.
در بين راه تصميم بر اين شد كه شب را در تاكستان، در منزل آیةالله سيّد حسن شالى - امام جمعه - بيتوته كنيم. زمستان بود و كُرسى‏ ايشان به راه!
حاج آقا جواد - فرزند روحانى آقاى شالى - چند قضيّهٔ جالب‏ از الهى‌‏شدن ملّت ايران بيان كرد؛ از جمله حلول روح يك شهيد در بدن برادرش و مصاحبه‏ٔ غيرمستقيم با مادرش كه قسمتى از آن، روى نوار كاست هم ضبط شده است!
۶۵/۱۱/۲۲ صبح حركت كرديم به سمت غرب. ظهر نماز جماعت را در مسجد سپاه بيجار، پشت سر شيخ محسن كرمى‏ خوانديم و نهار را همانجا خورديم و راه افتاديم. از ديواندره كه‏ گذشتيم، ماشينمان خراب شد و يك متر هم جلو نرفت. به ناچار تا سقّز، بوكسلش كردند. شب را در سپاه سقّز خوابيديم. ۶۵/۱۱/۲۳ ٌبه بانه رسيديم. شب‏‌هنگام نصراللّهى - فرمانده‏ى‏ سپاه بانه - شمائى از وضعيّت منطقه برايمان ترسيم كرد:
در شهر بانه ۳۳هزارنفر و در ۲۰۵ روستاى آن ۳۷هزارنفر ساكنند كه اغلبشان شافعى‌‏مذهبند. اين منطقه ۴۰ تا ۴۵ كيلومتر با عراق، مرز مشترك دارد. رژيم طاغوت جهت اغفال جوانان كردستان‏ سرمايه‌‏گزارى ويژه‏‌اى نمود و بزرگترين «كاخ جوانان» را در مهاباد بنا كرد. در حال حاضر ماجرا برعكس شده است و بزرگترين نماز جمعهٔ استان در بانه تشكيل مى‌‏شود.
بانه نزديكِ ۶۰۰ شهيد تقديم انقلاب نموده است كه ۵۰ تن از آنان‏ روحانى بوده، به دست ضدّانقلابيّون شهيد شده‏‌اند. قبل از پيروزى انقلاب، آقاى خلخالى و مرحوم شاه‏آبادى در اين شهر تبعيد بودند.
در سال 59 شيخ جلال حسينى (برادر عزّالدّين حسينى معروف)رئيس كميته شد و همراه با عدّه‏اى «ماموستا» (روحانى كُرد)گروهى را تحت عنوان «خِبات» (خِه‏بات) بنيانگذارى كرد كه در لباس مذهب به كشتار جوانان حزب‏اللّهى پرداختند.
دموكرات‏ها نيز گُردانى تحت عنوان «هيز81وردى» مركّب از 30 الى 80 نفر تشكيل دادند (هيز=گردان) كه رهبرشان «رحمن‏ سيبيل» 6 ماه در فرانسه آموزش تخريب ديده بود. در سال 64 مين‏ در دست اين فرد منفجر شد و دو دستش قطع و دو چشمش كور شد. كار اين گُردان، مين‏گذارى در جادّه‏ها بود. «على‏يار» مرد شماره‏ى دوى دموكرات‏ها بعد از قاسملو بود كه‏ سال گذشته كشته شد.
مرام حزب كومُله، كمونيستى و ماركسيستى است و از طريق‏ دختران بدنامى كه در اختيار دارند، جوانان را جذب تشكيلات‏ خود مى‏كنند.
جمعه 24/11/65 من و دوست روحانيم غلامعلى فلاّح به‏ پاسگاه عبّاس‏آباد اعزام شده‏ايم. پاسگاه فوق به همراه چند پاسگاه ديگر، خودْ زير نظر سپاه بانه است و پايگاه‏هاى متعدّدى‏ را هم زير نظر دارد.
شب‏هنگام در مسجد براى برادران سرباز، بسيج و ژاندارمرى‏ اقامه‏ى نماز جماعت و سخنرانى نمودم و شام را مهمان چند ستوان‏دوى ژاندارمرى بودم. بعد از شام در جوانب مختلف‏ گفتگو كرديم كه يكى از آن‏ها سلسله مراتب ژاندارمرى و ارتش بود كه به گفته‏ى اين برادران از اين قرار است:
«جوانمرد، سرباز صفر، سرباز يكم، سرجوخه، گروهبان‏3، گروهبان‏2، گروهبان‏1، استوار2، استوار1، ستوان‏يار3، ستوان‏يار2، ستوان‏يار1، ستوان‏3، ستوان‏2، ستوان‏1، سروان، سرگرد، سرهنگ‏2، سرهنگ‏تمام، سرتيپ، سرلشكر، سپهبد، ارتشبد»
دو درجه‏ى اخير در ارتش جمهورى اسلامى ايران وجود ندارد.
25/11/65 آقاى فلاّح به پايگاه ولى‏آباد رفت و من تنها ماندم. اينجا در اتاق كوچك تبليغات، با نوجوان سپيدمويى به نام «سيّد سجّاد موسوى» آشنا شدم. پسر زرنگ و فعّالى كه صداى زيبايى‏ هم دارد. از ديشب دچار سرماخوردگى شديد شده‏ام. امروز سرگرم خواندن داستان «راه بيكرانه» نوشته‏ى ناصر ايرانى‏ هستم. در طول مسافرت هم كتاب «فنون قصّه‏نويسى» ناصر ايرانى‏ را كه با خود از قزوين آورده‏ام، با ولع تمام مى‏خوانم و غلامعلى‏ فلاّح مى‏خندد و مى‏گويد:
«يعنى اين همه راه را كوبيده‏اى و آمده‏اى كه داستان بخوانى؟ اين‏ كار را در پشت جبهه هم كه مى‏توانستى بكنى!»شب، سرماخوردگى‏ام تشديد شد و به اوج خود رسيد.
26/11/65 بعد از ظهر با مينى‏بوس به بانه برگشتم.
27/11/65 امروز در تبليغات سپاه بانه برنامه‏ى نماز جماعت و سخنرانى داشتم.
28/11/65 صبح آقاى شكوفر توبيخم كرد كه چرا پاسگاه را رها كرده و به بانه آمده‏ام. دوباره به عبّاس‏آباد بازگشتم و اين بار به يكى‏ از پايگاه‏هاى زيرنظر عبّاس‏آباد به نام «خورى‏آباد» رفتم كه بر فراز روستايى به همين نام قرار دارد. از سوى واحد تبليغات، فيلم‏ «پرونده» ساخته‏ى صبّاغزاده و با نقش‏آفرينى فرامرز قريبيان را براى بچّه‏هاى پايگاه نمايش دادند.
بعد از ظهر، پس از دادنِ درس قرآن به بچّه‏ها از آنجا كه ابراز كردم‏ كه دستى در هنر خوشنويسى و ديوارنويسى دارم، همراه با دو نفر مسلّح در روستا گردش كرديم تا ديوارى براى نوشتن شعار پيدا كنم و در فرصت مناسب با آوردن لوازم كار يك جمله‏ى انقلابى‏ بنويسم.
ديوار مدرسه براى اين منظور مناسب تشخيص داده شد. سرى‏ هم به خود مدرسه زدم و با معلّم روستا به نام «طاهر صديقى» -كه سرِ كلاس مشغول درس‏دادن به بچّه‏ها بود - ملاقات كردم. بعد به مسجد روستا رفتم و با خادم مسجد و تنى چند از بچّه‏هاى كُرد ديدار نمودم.
29/11/65 صبح به همراه چند نفر مسلّح به مدّت يك ساعت‏ مسافتِ چندكيلومترى پايگاه خورى‏آباد تا پاسگاه عبّاس‏آباد را پياده‏روى كردم و بعد از ظهر نيز پس از يك ساعت راهپيمايى، دوباره به پايگاه محلّ استقرارم باز گشتم.
جمعه 1/12/65 به همراه دو نفر مسلّح و در حالى كه عمامه بر سر داشتم، از پايگاهمان بر فراز تپّه پايين آمدم و پس از طىّ دامنه، در پايين تپّه به روستاى خورى‏آباد رفتم. وارد مسجد شدم و در مراسم نماز جمعه‏ى اهل تسنّن شركت جستم. ماموستاى ده به نام‏ ملاّمحمّد از روى كتاب، رو به جمعيّت و به زبان كردى خطبه‏ مى‏خواند. خطبه‏ى دوم را به زبان عربى خواند و بعد نماز جمعه‏ شروع شد. در حال قيام دست روى دست نهادند و بين حمد و سوره دعاى مخصوصى خواندند و بعد از حمد آمين گفتند.
بعد از نماز سر را به جانب راست و چپ گرداندند و سپس ناگهان‏ با 180 درجه تغيير جهت، پشت به قبله نشستند. ساعت ديوارى‏ مسجد كه غروب‏كوك بود، هفت را نشان مى‏داد!
بعد از نماز با ماموستا دست دادم و با ايشان قدم‏زنان از مسجد خارج شديم. مرا به منزلش دعوت كرد. واردِ منزل محقّرى شديم‏ كه متعلّق به ماموستاى روستا است; هر كه باشد. يك دستگاه‏ بخارى در وسط اتاق، انتشار حرارت مى‏كرد. چرخ خيّاطى بزرگى‏ در گوشه‏ى اتاق آرميده بود. پشتم رّا به رد.يف متّكاهايى كه در اتاق‏ روى هم گذاشته بودند، چسباندم. دو فرد مسلّحى كه همراهيم‏ مى‏كردند هم نشستند.
پسر ملاّمحمّد كه جوان ظاهرالصّلاحى به نظر مى‏رسيد، خوش‏آمد گفت و زن ملاّ نيز در حالى كه سينى چاى را تحويل‏ دست‏هاى پسرش مى‏داد، از ما استقبال كرد. دو ساعت در آن اتاق‏ با ماموستا بسر بردم و با هم مباحثه‏ى علمى داشتيم. از ايشان‏ سؤال كردم:
«در كتاب احكام شما ديده‏ام كه شما لمس‏كردن مرد، بدنِ زنى را كه بر او حلال است و بالعكس، موجب بطلان وضو دانسته‏ايد. تعبيرتان اين است: لمس الرّجل جسدَ امرأتِه الّتى تحلّ عليه و بالعكس. آيا چنين است.» گفت:
«بلى! ما اين حكم را از تعبير لمَستُمُ النّسأ در سوره‏ى نسأ، آيه‏ى‏ 43 برداشت كرده‏ايم و معتقديم كه منظور از لمس، همان لمس‏ بدن است. در حالى كه شما اين فعل را به معنى نزديكى جنسى‏ معنا مى‏كنيد و لمَسْتُم را به معنى جامَعتُم در نظر مى‏گيريد.»
پرسيدم: «آيا شما مسح دو گوش (مسْحُ‏الأذُنين) را جزِ وضو مى‏دانيد؟»
گفت: «مستحب مى‏دانيم. بد نيست بدانيد كه ما در حال سفر، شستن پا را كه از نظر ما امرى لازم در وضوست، تبديل مى‏كنيم به مسح از روى جوراب; تا براى مسافر تخفيفى قائل شده باشيم! در واقعْ‏ غَسل‏الرِّجليْن را به مسحُ‏الخُفّ بدل مى‏كنيم.» سؤال كردم:
«نظرتان راجع به امام زمان(عج) چيست؟» گفت:
«ما هم چون شما بر اين باوريم كه امام زمانى خواهد آمد; امّا به‏ زنده‏بودن فعلى‏اش قائل نيستيم. ولى معتقديم از نسل حسن(ع) و حسين(ع) خواهد بود.»
2/12/65 امروز من يك رضا شيخ‏محمّدى خوشنويسم و نه‏ طلبه. در حالى كه سرماى زمستان كردستان را با به تن‏كردن اوركت‏ خاكى‏رنگ جبهه كه سال گذشته «صادق آقايى» برايم تهيّه كرد، پس مى‏زنم، در سطح روستاى «خورى‏آباد» گردش مى‏كنم تا جايى را براى نوشتن ديوار با رنگ پلاستيك انتخاب كنم. در نهايتْ بالاى شيروانى مدرسه‏ى روستا را براى اين منظور مناسب‏ تشخيص مى‏دهم. يك‏تنه مى‏روم آن بالا و در هواى سرد، مشغول‏ كار مى‏شوم و با خطّ تزئينى و به قطر حدود 20 سانتى‏متر اين‏ جمله‏ى كُردى را مى‏نويسم: «شه‏ر شه‏ر تا سه‏ر كه‏وتن» كه معنايش «جنگ جنگ تا پيروزى» است. بعد روى ديوار سيمانى مدرسه مى‏نويسم:
«مِرْدن بو ئه‏مريكا»يعنى: «مرگ بر آمريكا» در زبان كُردى بعد از هر حرف فتحه‏دار «حرف هأ» نوشته‏ مى‏شود.
شعارهاى زير را هم براى نوشتن در جاهاى مناسب، آماده دارم:
«بژى ئيسلام تا ئه‏به‏د» يعنى: «اسلام تا ابد زنده باد!»
نيز: «شيعه، سنّى فرقى نيه، رهبر فقط خمينيه»، «مرگ بر دمكرات‏ و كومله و خه‏بات»، «ما مرد جنگيم» (امام خمينى)، «جنگ جنگ‏ تا رفع فتنه در عالم»، «صدّام رفتنى است» (امام خمينى) و «كربلا! سپاه مهدى(عج) مى‏آيد.»
4/12/65 با مظفّر صديقى كه از بچّه‏هاى كرد و اهل‏تسنّنِ‏ روستاى خورى‏آباد است و به او تعلّق خاطر پيدا كرده‏ام، قدم‏ زديم و آدرسش را در دفتر يادداشتم نوشت:
كردستان، بانه 32100120، برسد به دست مظفّر صديقى‏ 5/12/65 ٌ امروز با يك دستگاه لندرور و با تجهيزات پخش فيلم‏ سينمايى به وسيله‏ى ويدئوى بتاماكس، در مسير بانه تا سردشت، به پايگاه‏هاى متعدّدى سر زديم تا فيلم برايشان پخش كنيم و من‏ هم در فرصت مقتضى برايشان سخنرانى كنم. به پاسگاه «كوخان» در مسير بانه - سردشت رفتيم. در مسير نوار «شهادت» شيخ حسين انصاريان را گوش كردم و اين دو بيت را از ايشان فرا گرفتم:
گر معرفت دهندت بفروش كيميا را - ور كيميا دهندت بى‏معرفت گدايى‏
نيز:
يك دوبيتى وقت مردن گفت افلاطون ‏و مُرد - حيف دانامُردن و صد حيف نادان زيستن!
بعد از ظهر در بين بانه و سردشت و پس از گذر از پاسگاه‏ يعقوب‏آباد، به پاسگاه «بوالحسن» رفتيم كه در نزديكى روستايى‏ به همين نام و در حدود 25 كيلومترى بانه قرار دارد. بچّه‏هاى اين‏ پايگاه كه قريب 13 نفر بودند، جمع شدند تا فردِ تبليغات‏چىِ‏ همراه ما برايشان فيلم سينمايى پخش كند. فيلم «قطار مرگبار»براى اين نوبت در نظر گرفته شده بود كه به نمايش درآمد. سپس‏ نماز جماعت را اقامه كرديم و من هم 5 دقيقه براى آنان سخنرانى‏ كردم. بعد هم غذا صرف كرديم.
بعد از ظهر به روستاى «آلوت» رفتيم. سپاه در بالاى يك تپّه، پايگاهى احداث كرده است. در پايگاه با فردى به نام «اسلامى» با نام مستعار «دكتر بِنكِيْسى» آشنا شدم. او 25 سال سن دارد; ولى‏ بسيار شكنجه‏ديده است. پايش را در ساواك سوزانده‏اند و از 12 سالگى در بيمارستان كار مى‏كرده است. وى اهل زنجان و ساكن‏ مشهد است. مى‏گفت:
«عجيب است! ما به آقاى خامنه‏اى رئيس جمهور نامه مى‏نويسيم‏ و مى‏بينيم كه جوابش مى‏آيد! پس حاكمِ اين مُدلى هم داريم! پس‏ ما خواب بوديم كه در زمان شاه، آنهمه به ما ظلم مى‏شد. ما بى‏خبرها هم گمان مى‏كرديم شاه نمى‏تواند ظلم نكند! در مدّتى كه‏ در بيمارستان كار مى‏كردم، به من مى‏گفتند: بايد طورى زمين را بشويى و برّاق و پاكيزه كنى كه عكست روز موزائيك‏ها بيفتد! آخر چرا؟»در پايگاه مزبور و با حضور دكتر بنكيسى، قرائت نماز را از بچّه‏هاى پايگاه پرسيدم و به ترتيب خواندند. دو نفر از آنها از برادران اهل‏سنّت بودند. آنان نيز قرائتشان را به من تحويل دادند; ولى همانند حالت نماز، بعد از قرائت حمد، آمين گفتند و به جاى‏ تشهّد، ذكرى به نام تحيّت خواندند. چند مورد اشكال در بچّه‏ها وجود داشت كه ازشان خواستم اصلاح كنند: از جمله به جاى‏ «الْعمتَ» بگويند: «اَنعمتَ». و «غيرالمضغوب» و «غيرالمقلوب» را به «غيرالمغضوب» و «نستقين» را به «نستعين» تبديل كنند!
شب به پايگاه «كيورو» رفتيم. رودخانه‏ى مرزى و كوهستان‏ها و تپّه‏هاى خاك عراق ديده مى‏شد. در مسجد روستا براى عدّه‏اى از برادران پايگاه و نيز بروبچّه‏هاى مهندسى، رزمى نماز جماعت‏ خواندم و بين‏الصّلوتين براى برادران پايگاه كه عدّه‏اى از آنها اهل‏سنّت بودند، پيرامون آيه‏ى «واذكُروا اذْ أنتُمْ قليل‏ مستضعفون»(6) به مدّت نيم ساعت سخنرانى كردم.
6/12/65 صبح از روستاى «كيورو» به سمت روستاى «بَردَرَش»حركت كرديم و بدون توقّف طولانى، عازم پايگاه «زِلِه» - آخرين‏ روستاى ايران در اين منطقه - شديم. ارتفاع «گومو»ى عراق‏ مشهود بود. اين ارتفاع، جزِ اهداف عمليّات والفجر9 بود. از بالاى پايگاه، آن دورها قاچاقچيانى كه كارشان داد و ستد كالاى‏ قاچاق بين ايران و عراق بود، ديده مى‏شدند. در فاصله‏ى كمى از پايگاه جمع كثيرى از كُردهاى روستا، بارهاى بسته‏بندى‏شده‏اى را روى قاطرها مى‏نهادند و آماده‏ى حركت بودند.
در روستاى «زِله» فيلم سينمايى «نينوا» ساخته‏ى حوزه‏ى هنرى‏ سازمان تبليغات اسلامى و به كارگردانى «رسول ملاّقلى‏پور» را براى بچّه‏هاى پايگاه پخش كرديم.

برگرفته از کتاب مشکی از اشک، چاپ موءسسهء فرهنگی هنری شهید آوینی، صفحه ۹۳ تا ۱۱۲


برچسب‌ها: انقلاب ایران, جبهه, دفاع مقدس, مقام معظم رهبری
 |+| نوشته شده در  یکشنبه شانزدهم دی ۱۳۷۵ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
  بالا