شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

فیلم اجرا در قمپز: ایتا،یوتیوب
«مرا میبینی و هردم زیادت می‌کنی دردم»
بود توجیه کارت اینکه من دارم کشش، مَردم
مرا با این حساب ای کاش زن می‌آفریدی پس
مگر گویی که دارد زن‌شدن هم دردسر هر دم
مرا با زوجه‌ام جوری نمودی لای چرخ گوشت
شدم لوله نمی‌دانم که آیا زوج یا فردم؟
مگو قصّه: خَلقتُ الإنس بهر این هدف یا آن
بگو انسان در این سامان برای غصّه آوردم
به‌ظاهر اشرف‌المخلوقم و تهران‌نشین دهر
ولی محرومِ برخوردارکَم اهل بشاگردم
نزن سفت اینقدر ارباب! بابایم درآمد که!
چه کوته‌بخت و نحس‌اقبالم اینکه نوکرم، برده‌م
ز چوب بیصدایت شد یکی بالا و پایینم
تو برگردان مرا بطن ننه‌م، ای کاش برگردم
به چوب نیمسوزم ده حوالت بابت این شعر
که من عین خیالم نیست هیچ از بس که خونسردم
اگر چه من به کتفم نیست، از رو می‌روی؟ عمراً
«مرا میبینی و هردم زیادت می‌کنی دردم»
سرِ سبزم دهد بر باد آخر این زبان تلخ
چه سرخ است این زبان با آنکه چون شیخاص توزردم
خدایا! واقعاً که! در تلافی عزم تو جزم است؟
شدم جوگیرِ قمپز، من غلط کردم، شکر خوردم


برچسب‌ها: قم, قمپز, بتول تقویزاده, زینب میرکمالی
 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و ششم اسفند ۱۴۰۲ساعت 20:19  توسط شیخ 02537832100  | 

۹۹/۴/۳۱ عکس دست مجروحت
۹۹/۵/۱ صوت حمیدرضا قلیچ‌خانی
۹۹/۵/۳ عکس حاج کریم باریک‌بین
گُذراَزجَنگ‌بِه‌الّاکُلنگ!
تصویرِ کُتک‌کاری‌ام با پسر ۳۰ ساله‌ام امین از طریق ۱۳ لیست انتشار واتساپی، جمعاً به تعداد تقریبیِ ۳۳۳۳ نفر منتشر شد.
در این روش بر خلاف نشر در یک گروه، هر کس جداگانه عکسی را می‌بیند و قادر است نظر خودش را بی‌لاپوشانی و تأثیرپذیری از نظر دیگران ابراز کند و تن به تعدیل و خودسانسوری ندهد.
عکس ما که رفت، با فوجی از اظهارنظرهای متفاوت از دوستان در دنیای مجازی مواجه شدیم که به ابعاد این گلاویزشدن فیزیکی ‌پرداخته بودند.
شمار قابل توجّهی از این نظرات از نظر من ارزش انتشار در سطح عموم را دارد؛ چون خالص است و تحت تأثیر عقیدهٔ دیگری عنوان نشده؛ که لطف برودکست‌های واتساپی این است که اساساً هیچکس در جریان نامه‌ای که برای کاربر دیگر رفته نیست و سرش به کار خودش است!
هر کس به ما چیزی گفت. برخی از دوستان خوش‌ذوق به جای نثر، بازخورد خود را پیرامونِ این یقه‌گیری و مُشت و چِک و زِفکِنَه‌زنی در حضور زن و بچّه‌های ترسان در قم، در قالب اشعاری به رشتهٔ نظم کشیدند؛ از جملهٔ آن‌ها برادر فرهیخته: حاج کریم آقا باریک‌بین که در حوزهٔ علمیّهٔ قزوین نامی آشناست.
وی برادرزادهٔ امام جمعهٔ مُتوفّای قزوین آیةالله شیخ هادی باریک‌بین است که مدتی دراز، امین ایشان در امور مالی بود؛ نیز ‌عنوان‌دارِ ریاست هیئت اُمنای مؤسّسهٔ مدیریّت حوزهٔ علمیّهٔ قزوین و شرکت بیدستان و همچنین مؤسّس کتابخانهٔ امام صادق(ع) این شهر و در کنار اینهمه، داشتنِ تحقیقات و تألیفاتی در کارنامه‌اش؛ از جمله:
منهاج‌الهدایهٔ «ابن‌مُتوّج بَحرانی» در آیات‌الأحکام که تنهانسخهٔ کاملش در اختیار ایشان بوده، تحقیق کرده و به چاپ رسانده است؛ نیز:
تألیف و چاپ جلد دوم فهرست مخطوطات کتابخانهٔ امام صادق(ع) قزوین کار اوست.
کتاب‌های رجال میرحُسینا، کشف‌الإلتباس از همو، شرح فارسی خصال از ملّا صالح روغنی قزوینی، تفسیر فارسی حدّادی، شاهنامهٔ نادری و الدّمعةالسّاکبه را پژوهش کرده و بعضاً آمادهٔ چاپ دارد.
کریم آقا در واکنش به واقعهٔ ضرب و شتم توأم با فُحش و فضیحت و عربده‌زنی و تی‌پا و اُردنگی و لگدپرانی و ساطورکشی که سر حدودِ ۱۳ میلیون تومان سهام بورس رخ داد، ابیاتی سرود و برایم در واتساپ ارسال کرد؛ که با جملهٔ خوش‌آهنگِ «الباقی عندالتّلاقی» ختم می‌شود و حاکیست پایانِ باز دارد و شاعر درصدد افزودن به ابیات خویش در آینده است.
شعر این عزیز دوست‌داشتنی که آبان امسال وارد ۸۲ سالگی می‌شود، باز از طریق همان لیست‌های انتشار تقدیم خلوتِ شما می‌شود:
🔸
آن شنیدستم که «شیخاص» عزیز
با همه خوشرو وُ با فرزند نیز
لیک از اِغوای شیطان لعین
شکّرابی شد میان آن و این
صحنه‌ای ناخواسته آراستند
«از پی جنگ و جدل برخاستند»(۱)
آن جوانِ یل، مثالِ شیر نر
بسته بر ناک‌اوتِ بابایش کمر
ناظر این ماجرا مامان بُوَد
قلب او آماج صد پیکان بوَد
از کُنش‌ها قلب او بیزار بود
واکنش‌ها زوم بر اصرار بود
لاجرم فردا ازین رازِ نهُفت
قصّه‌گویان قصّه‌ها خواهند گفت
چون به غمّازی دهن وا می‌شود
رازها چون روز رسوا می‌شود(۲)
فعل نامحمود را مستور ساز!
دشمنانِ ماجراجو بور ساز
دستِ مجروح از مَحارم دور کن
چشم شیطان لعین را کور کن
سفره‌ای آرا برای آشتی
گوئیا مصباح نور افراشتی
ما و بعضی دوستان دعوت نما!
بابی از مهر و محبّت برگشا
از گذشته مطلقاً حرفی نزن!
مهربانی کن تو با خُلقِ حَسن
از محبّت وز صفا دمساز کن
راز عشق و لطف و مهر آغاز کن
ألّذی بَینَکَ وَ بَینَهُ عَدا...(۳)
می‌شود چون موم، نرم و باوفا
«از محبّت خارها گُل می‌شود
از محبّت سرکه‌ها مُل می‌شود»(۴)
با کسی که داشتی دیروز جنگ
می‌کنی امروز ألّا و کلنگ!
گر گذاری نفس سرکش زیر پا
دست بردارد «امین» از مدّعا
گر ز سرسختی فرود آییم ما
روح قابیلی شود دور از جفا
نفس خود از بیٖلمیٖرَم‌ها(۵) دور کن!
با بیٖلیٖرَم(۶) جان خود معمور کن!

الباقی عندالتّلاقی! مرداد ۹۹
🔸
پاورقی:
۱. مصراع از «نسیم شمال» در قصیدهٔ شیوای «جنگ میوه‌جات» (درختی و بوته‌ای) آنجا که گوید:
آن شنیدستم که در عهد نجات
جنگ سختی شد میان میوه‌جات
سَردرختی‌ها صفی آراستند
از پی جنگ و جدل برخاستند
۲. وامی از قصیدهٔ مُرده‌جسمِ زنده‌اسم: رهی مُعیّری، سروده‌شده در مرداد ۱۳۲۸:
زن به غمّازی دهان وا می‌کند
راز را چون روز افشا می‌کند
۳. اشاره به آیهٔ شریفهٔ «إدْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِي بَيْنَكَ و بَيْنَهُ عَدَاوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِيٌّ حَمِيمٌ» [سورهٔ فصّلت: ۳۴]
۴. ملّای رومی
۵ و ۶. «بیٖلمیٖرَم» به ترکی یعنی نمی‌دانم و اینجا یعنی به‌خواستهٔ مخاطب با وجود امکانِ پاسخ مناسب، جواب نفی‌دادن و از دریچهٔ بی‌اعتنایی بدان نگریستن.
«بیٖلیٖرَم» به عکس این رویّه عمل‌کردن است و معنای اصلیش در زبان آذری که قزوینی‌ها نوعاً با آن آشنا هستند، یعنی: «می‌دانم».

۹۹/۵/۴ صوت شیخ محسن نورانی
عکس شیخ محسن نورانی
صوت بالا مُتعلّق است به مُحقّق و نویسندهٔ قرآنی: حُجّةالإسلام شیخ «محسن نورانی» (۱۳۴۴، قزوین) از شاگردان ارشد و فاضلِ مرحوم آیةالله العظمی دکتر مُحمّد صادقی تهرانی صاحب تفسیر «الفرقان»

۹۹/۵/۵ صدای دعوا همراه با صدای حسن لطفی
عکس لطفی
در فایل صوتی بالا دیدگاه استاد «حسن لطفی» (اسفند ۴۲، خواف) را شنیدید؛ داستان‌نویس، فیلمنامه‌نویس، فیلمساز و مدرّس سینما

۹۹/۵/۶ صدای امیر عاملی
عکس امیر عاملی با رهبر
در فایل‌ِ صوتیِ‌ بالا، نقطه‌نظرات اُستاد امیر عاملی (۱۳۳۹، قزوین) را شنیدید؛ شاعر، طنزپرداز، خوشنویس، کُلکسیونر و فعّال در بازیگری تئاتر

۹۹/۵/۷ عکس هادی فنائی اشکوری
دیدگاه دکتر هادی ‌فنائی ‌اشکوری
(۱۳۴۳، رودسر) عضو هیئتِ علمی گروه حکمت و فلسفه با ۱۲ سال سابقهٔ مدیریّت گروهِ الهیّات و معارف اسلامیِ دانشگاه بین‌المللی امام خمینی قزوین
🔸 پدرم واعظِ منطقهٔ اشکورات بود.
۵۰ سال منبر رفت و ۹ فرزند داشت. در منزل به‌گونه‌ای بود که بنده و اخوی خیال می‌کردیم جز چشم و بله نباید به ایشان بگوییم. هنوز هم از پدرمان می‌ترسیم. اگر بدون کتاب پیشش بمانیم، اوقاتش تلخ می‌شود. اینطور بار آمده‌ایم که باورمان شده اطاعت پسر از پدر اطاعت پادگانی است! لذا حس می‌کنم دوستانی که جور دیگر می‌گویند، انگار نمی‎دانند جایگاه والدین چیست؟
پدرم الآن ۸۰ سال سن دارد و پیرمرد شده؛ مریض است و مستاجر. بنده که قزوینم، گاهی به او زنگ می‌زنم و می‌گویم:
«آقاجان! بیا پیشم باش! دارو و غذا و میوه و همه‌چیزت با من! تمام اهل خانۀ ما غلام شما! با نهایت احترام از شما پذیرایی می‌کنیم.» پرهیز دارد.
شب و روز برایش نگرانیم. منتها راه، دور است و کاری از ما ساخته نیست. اخوی هم که قم است، با غلظتِ بیشتری به او التماس می‌کند که بیا نزد ما. می‌گوید:
«بنای مزاحمت ندارم.»
دائم کارمان شده غصّه‌خوردن که نکند به او بد بگذرد. از آرزوهای من است پدر در باقیماندهٔ عُمر پیش من بیاید تا نوکری‌اش را بکنم. مگر امام(ع) نفرمود:
«هُما جَنّتُكَ و نارُك».
هر خدمتی به والدین، بازگشت به خادم است. ولی متأسّفانه حرف ما را گوش نمی‌کند. خانم چقدر به ایشان التماس کرد و گفت:
«بیا هرچه شما دوست داری برایت انجام بدهیم.» اخوی بزرگ دکتر محمّد رفت پیشش گفت:
«بیا یک واحد در قم برایت تهیّه کنیم؛ درخدمت شما باشیم. زن و بچّه‌مان هم خُدّام شما. سختمان است شما مستأجر باشی و بیمار. بیا پذیرائیت کنیم.» می‎گوید:
«نه! اینجا راحتم. مزاحم نمی‌شوم.» کدام راحتی؟ کدام مزاحمت؟
الآن اطاعت بی‎چون و چرای پادگانی را نخواستیم؛ امّا آیا گستاخی زیاد نشده؟ چطور باید اعلام کرد که حرمت پدرها و مادرها شکسته شده تا اهلِ فکر در اصلاحش بکوشند؟ آقایان به جای اینکه از آیاتی چون: «بِالوالدَینِ اِحساناً» شاهد بیاورند، به سرپوش‌گذاشتن فرامی‎خوانند. به نظرم کتمان موجب می‌شود دردهای جامعه مکتوم بماند. این مسایل، راز نیست؛ مثل این است که درد را پنهان کنیم.
اگر قرار است در موردِ پیش‌آمده به قرآن استشهاد شود، باید روی آیاتی چون: «وَ اخفِض لهُما جَناحَ الذُّل» و: «قُل لهُما قَولاً کریماً» زوم شود؛ وگرنه آیۀ منعِ اشاعهٔ فحشا ربطی به این موضوع ندارد. پدر، نااهل هم باشد، مجوّزِ بی‌احترامی به او نیست. تاریخ فراموش نمی‌کند پدری را که از خلفای بنی‌عبّاس بود و امام معصوم(ع) به پسرش اجازه نداد او را بکشد.
از نگاه من که در فضایی رشد کرد‌ه‌ام که در تمام عمر مثل سرباز بودم و پدر فرمانده: در فرض تخطّی، شاخِ گُستاخ را باید شکست و ادبش کرد. ما که یک عمر جز چشم و بله به پدر نگفتیم، هنوز شرمندۀ اوییم. مگر به خودمان اجازه می‌دهیم خدای نکرده به او اخم کنیم؟
مرداد ۹۹

۹۹/۵/۸ عکس مینو اصغری

مینو اصغری (۱۳۵۴، تهران) وکیل پایهٔ یک دادگستری، مشاور حقوقی و عضو کانون وکلای مرکز
🔸 سلام و عرض ارادت!
روز اوّل ابراز امیدواری کرده بودم که عکس ارسالی شوخی باشد.
در کل اتّفاق ناخوشایندی بود؛ چه برای شما و چه برای فرزندتان و همچنین کلّ خانواده که به نظرم باید از متخصّصینِ روانکاو کمک بگیرید.
بنده به عنوان یک مادر و مسئول فرزندم بهترین راهی که همیشه پیش رو گرفتم و خواهم گرفت، مشاورهٔ خانواده و روانشناس است؛ نیز مطالعه در جهت پیداکردن بهترین راه حل برای ایجاد آرامش و شور و شادی در خانواده.
این نسخه راهگشای خیلی از مسائل در جهت آرامش در خودم و خانواده و ارتباط بهتر با فرزندم بوده است.
علیرغم مطالعات زیادی که داشتم، در دوره‌های تحلیلیِ رفتار متقابل یا همان (TA) در حال گذراندنِ دورهٔ بهداشت روانی به‌صورت آنلاین هستم.
به نظرم این دوره را باید در مدارس و دانشگاه‌ها اجباری کنند. بنده به نوبهٔ خودم به همهٔ دوستان این کلاس را پیشنهاد می‌کنم. امیدوارم دیگر شاهد چنین ناراحتی‌ای نباشید که درد بزرگیست.

۹۹/۵/۹ صدای جواد درافشانی

عکس رزومهٔ درافشانی
فایل صوتی ارسالی، صدای دکتر جواد درافشانی (۱۳۵۲، قزوین) بود؛ فوق لیسانس فلسفهٔ علم از دانشگاه شریف و دانش‌آموختهٔ دکترای روانشناسی معنوی از دانشگاه لیون فرانسه

۹۹/۵/۱۰ عکس

۹۹/۵/۱۱ صدا و عکس سیّد شهاب‌الدّین بنی‌طبا

صدای سیّد شهاب‌الدّین بنی‌طبا (۱۳۶۶، تهران) بود که شنیدید؛ لیسانس حقوق

۹۹/۵/۱۲ فیلم حسین برزگر

http://aparat.com/v/h0o9f

۹۹/۵/۱۳ عکس کریم باریک‌بین در مکّه

فَرآوردِغَفلت!🔸 کَریم‌باریک‌بین
به نام خدا
دیدگاه استاد فرهیخته دکتر فنائی اشکوری را خواندم: شیوا و گیرا بود، وفّقَهُ الله تعالی؛ ولی جهات دیگری هم بود که باید مدّ نظر قرار می‌گرفت.
حرفی نیست که فرزند باید احترامِ تمام‌عیارِ والدین را سرمشق زندگی خود قراردهد؛ اما والدین نیز تربیت و تعاملشان با فرزندان باید طوری باشد که فرزند، حق‌شناس باشد و با گوشی شنوا تربیت شود و کار او به این صحنه‌های ناهنجار نینجامد.
در خانواده اگر فرزند را نااهل می‌بینند، باید در ذهنشان باشد که از اختلاط و مشارکت با او در اموری که احتمالِ بروز اختلاف می‌رود، دوری کنند و قبل از وقوع، علاج واقعه کنند.
و اگر به‌علّتی غیرمترقّبه کار به اختلاف کشید، این وظیفهٔ پدر است که با نرمش و مهربانی و رأفت پدرانه، پسر را از طریق گفتار قانع کند و اگر قانع نشد، پیشنهاد دهد که امر به داوریِ حَکَمِ مَرضیّ‌الطرفین واگذار شود؛ پس باز نباید کار به درگیری بکشد.
به ظنّ قوی ابتدا این پدر است که در اثر مواجهه با موضوعی غیرمنتظره که به‌تصوّر خودش ناموزون و خارج از توقّع می‌پندارد، از کوره به در می‌رود و هجمه را شروع می‌کند و فرزند نیز ارتکازاً جواب می‌دهد. در اینجا از هر اندیشمندی پرسیده شود: کدامشان مقصّرترند؟ در پاسخ می‌گوید:
پدر! زیرا او که سنّ بیشتری دارد، باید کوتاه بیاید.
اصولاً قرآن که مأموریم آن را با تدبّر بخوانیم، اگر مضامین آیاتش را در حافظه بایگانی کنیم و مدّنظر قرار دهیم و به مفاهیمِ نهادینه‌شده‌اش عنداللّزوم عمل کنیم، هیچگاه کار به واقعه‌ای ناهنجار نمی‌کشد.
آیهٔ شریفهٔ إدْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِي بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ عَدَاوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِيٌّ حَمِيمٌ [سوره فصّلت: ۳۴] راهکار را برای ما تمام کرده است. می‌فرماید:
در مقام دفاع از حقّت ﴿طرف مقابل هر که باشد؛ چه پدر، چه پسر، چه غریبه﴾ به نیکوترین وجه، دفاع و برخورد کن! در آن صورت کسی که میان تو و او عداوت حاکم بود (چنان نرم می‌شود) که گویی یک دوستِ جان در جانی است. بیت:
کلام خدا سر به سر حکمت است
دریغا فرآوردِ ما غفلت است
استاد فنائی کلامشان بیشتر پیرامون یک طرف قضیّه بود. من هم به طرف دیگر پرداختم. و ناگفته نماند که این فرزند خطاکار هر وقت با خود خلوت کند و با عقل فطری به دستاورد خود بیندیشد، از شدّت تأثّر و افسوس، عرق شرم از جبینش سرازیر خواهد شد.
ربّنا إهدنا الصّراطَ المستقیم وَ لاتَکِلْنا عَلَی أنْفُسِنَا طَرْفَةَ عَیْنٍ أبَداً.

شرح تصویر پیوست:
عکس در عرفات یا منا به نظرم سال ۶۳ انداخته شده است. از راست:
محمدعلی سامت، حقیر: کریم باریک‌بین، باجناق بزرگم مرحوم‌ محسن سیاهپوش، مرحوم آیةالله میرزا رحیم سامت، مجید سیاهپوش، حجّةالإسلام مقدّم امام جمعهٔ وقت قیدار یا خدابنده

۹۹/۵/۱۴ صدا و عکس نادر میرزایی

صدای نادر میرزایی (۱۳۴۳، تهران) را شنیدید؛ معاون امور جوانان جمعیّت هلال احمر استان قزوین

۹۹/۵/۱۵ عکس دکتر رضا ترنیان

صورت‌ِحالِ‌بیدلان🔸 دکتررضاتَرنیان (۱۳۵۴، آستانهٔ اشرفیّه) شاعر، نویسنده، پژوهشگر، منتقد ادبی، دانش‌آموختهٔ زبان و ادبیّات فارسی، استاد دانشگاه و کارشناس شبکه‌های اجتماعی جوانان در وزارت ورزش
موقعیّتِ نامحترم و نامطمئنّی که شیخاص به پیش می‌برد، شبیهِ سناریوهای عبّاس کیارُستمی است؛ در فیلم‌های کلوزآپ، مشق شب و طعم گیلاس؛ موقعیّتی که به‌لحاظ جامعه‌شناختی و روانشناسی بر پایهٔ رفتارهای هیستریکی اتّفاق افتاده است و مخاطبین متعبّد و غیرمتعبّد، توسّط کارگردانی باهوش به‌ نام شیخاص هدایت و بازیگردانی می‌شوند.
در این وضعیّت، مخاطب هم بخشی از سناریویی است که بعداً با اجازهٔ او، خاصیّت عرضهٔ عمومی خواهد یافت.
شیخاص با توجّه به علقه‌های خانوادگی و تعبّدی، جامعه را می‌هُشیاراند که همان‌گونه که جامعهٔ دینی، توان هدایت خاص را برای پیشبرد سیستم در این چهل ساله نداشته است، توان تربیت نسل آینده را هم ندارد!
به اصطلاح ژن خوب که مرسومِ این روزهاست، با ناکارآمدی سیستمی همراه بوده که توان بازتوليد اندیشهٔ نوین در بستر یک جامعهٔ کارا را نداشته است.
شیخاص این بار دوربین را به‌صورت مخفی و مجازی روبروی مخاطبین خود گرفته و این شعر سعدی را یادآور می‌شود که:
ای که نیازموده‌ای صورتِ حالِ بیدلان!
عشق، حقیقت است اگر حمل مجاز می‌کنی

۹۹/۵/۱۶ صوت و عکس محمد میرزایی

صدای محمّد میرزایی (۱۳۳۹، کرمان) بود که شنیدید؛ استاد خط و آواز و شاعر

۹۹/۵/۱۷ صدا و عکس علیرضا ندّاف

صدای علیرضا ندّاف (۱۳۵۲، قزوین) را شنیدید؛ قاری بین‌المللی قرآن کریم و کارشناس رسانه

۹۹/۵/۱۸

http://aparat.com/v/ijSCY

۹۹/۵/۲۰ صدا و عکس نصیری

صدای سیّد جمال‌الدّین نصیری (۱۳۵۳، شهرری) را شنیدید؛ محقّق، ویراستار و امام جماعت شرکت تولید قطعات خودرو در کرج

صدای مهدی عسکری (۱۳۵۲، تهران) طلبکار امین: پیکوفایل / مدیافایر

۹۹/۵/۲۱

http://aparat.com/v/qP8Hf

۹۹/۵/۲۲ صدا و عکس نداف

صدای علیرضا ندّاف (۱۳۵۲، قزوین) را شنیدید؛ قاری بین‌المللی قرآن کریم و کارشناس رسانه

صدای دکتر کاظم جمالی (۱۳۵۶، شیراز) متخصّص طبّ اورژانس و عضو هیئت علمی دانشگاه علوم پزشکی شیراز: مدیافایر / پیکوفایل

۹۹/۵/۲۳ صدا و عکس شیخاص

۹۹/۵/۲۴ عکس میثم پورسعید

نامه‌بَری‌باچارپا!🔸 میثَم‌پورسَعید (۱۳۶۲، اصفهان) کوهنورد
شیخاصا! تو که قصد نداری بدِهیت را به مردم بدهی، حرف‌های صدتایه‌غاز هم نباف؛ روحی فداک!
فایل صوتی تو را چهار تن تحصیلکردۀ مطلّع بشنوند، بهِت می‌خندند ای شیخِ سنّتی!... تو در خانوادۀ بسته پرورش پیدا کرده‌ای و بیشتر حال می‌کنی با چارپای نامه‌بَر به تک‌تک خانه‌ها نامه بیندازی؛ تا به جایش کمی به‌روزتر عمل کنی. این استفاده‌ات از لیست انتشار واتساپی، غیر از این معنا نمی‌دهد؛ وگرنه گروه و کانال می‌زدی.
این مدل ارسالِ تک‌به‌تک، هم برای خودت دردسر است، هم به مرور بلاکت می‌کنند؛ ولی حرف گوش نمی‌کنی و می‌خواهی همچنان سنّتی بمانی... آنوقت توی سنّتی داری از نامرئی‌بودنِ برق می‌گویی تا برای مؤمن به غیب، فالور جمع کنی... آقا اصلاً بحثِ دیدن و ندیدنِ یک پدیده و حقیقت نیست که؛ بحث اثباتِ علمی است. الکتریسیته امری فیزیکی است. صفر و یک‌های دنیای اینترنت هم فیزیکی است. برو در بارۀ فیزیک و متافیزیک و نجوم مطالعه کن؛ بعد بیا فرمایش کن.
نپتون و پلوتن را هم می‌شود دید؛ هم می‌شود تجزیه و تحلیل کرد و هم از نظر علمی با علوم انسانی اثبات نمود.
برادر من! وقتی چیزی را نمی‌دانی که هست یا نیست و راهی برای اثباتش نداری، چطور بهش ایمان داری؟... حالا این به کنار. ایمان داری، داشته باش برای خودت. چه اصراری داری بر اثبات حق‌بودن و درستیِ باوری که به تصریحِ خودت نمی‌شود اثباتش کرد. و اینهمه تشویق همگان بر پیروی و ایمان به آن چرا؟
نیم قرن در آن سیستمِ بسته با یک فرمان پیش رفتی و اصلاً فکر نکردی و عقلت را به کار نبردی و تقلید کردی و تکرار!.‌‌.. بیا حرف میثم را گوش کن و دو سال مطالعهٔ جدّی‌جدّی کن. فوقش باز قبول نمی‌کنی و قانع نمی‌شوی دیگر و ایمانت قوی‌تر می‌شود! ضرر نمی‌کنی که.
در فایلت گفته‌ای: دنیا دنیای بده‌بستان و مکافات است. قبول ندارم. در طول تاریخ بشری، چه بسیار انسان‌های خوبی که فعّالیّت‌های مفیدی داشتند و بی‌آزار هم بودند؛ امّا به آن‌ها ظلم شد، کشته شدند، شکنجه شدند و تمام شدند رفتند؛ نمونه‌اش کارگران دفن‌شده در اهرام ثلاثهٔ مصر و کشته‌شدگان جنگ‌های مختلف و هزاران مورد دیگر.
در همین عصر ما اینهمه افراد پول مردم را بالا می‌کشند و یک آب هم از رویش می‌خورند و آب از آب تکان نمی‌خورد. عمل هست؛ کو عکسش؟

۹۹/۵/۲۵ صدا و عکس عسکری و چک و برگه‌های دادگاه

صدای مهدی عسگری (۱۳۵۲، تهران) را شنیدید؛ طلبکار

(آیا منظور همان فایل ۱۸۳ است که در ۲۰ مرداد قرار دادم؟)

۹۹/۵/۲۶

صدای امیر عاملی در دفاع جانانه از مهدی عسکری که از امین طلبکار است: مدیافایر / پیکوفایل

یادآوری: علیرضا ندّاف انتخاب موسیقی برای این فایل صوتی را بسیار پسندید و خصوصاً عنوان کرد که بلافاصله بعد از صحبت امیر عاملی ناگاه انگار با ضربهٔ یک عصای جادويی موسیقی از حالت غمناک به حالت طرب‌انگیزی میل می‌کند.

۹۹/۵/۲۷ عکس شیخاص و نیچه

اختیاراتِ‌مُطلقه‌ٔنَوابغ‌🔸 شیخاص
دکتر کاظم جمالی عزیز! سلام!

از فایل صوتی‌ات برمی‌آید در باب وضعیّت مالی‌ام و تسویه‌حساب با طلبکارانم ابهاماتی برایت پیش آمده؛ که شیخاصی که هرچه خاص باشد، بالأخره شیخ است، از چه بی‌خیالِ پرداخت بدهی‌هایش به خلق‌اللّه شده و هر روز که می‌گذرد، اسناد بیشتری رو می‌شود دال بر اینکه به این و آن بدهکار است. چیست قصّه؟
در این لحظه و اینجا پاسخی دَرِگوشی بهت می‌دهم که بین خودمان بماند و از من نشنیده بگیر:
نوابغ، از تبصره‌ها بهره می‌برند.
قانون شرع و عرف که برای عموم واجب‌الأتّباع است و خودم بارها در پشت تریبون و فراز منبر با تأسّی به چندده آیه و حدیث و بیان سوءعاقبتی که دامنگیر مُتخلّف است، برای پامنبریان شهر و روستا تبیین کرده‌ام، لزوم تأدیۀ دیون است. در این خصوص همه پیامبرگفتنی در برابری، دندانه‌های شانه را مانَند و قانون در خصوص ریز و درشت، علی‌السّویّه اجرا می‌شود.
ولی اگر به من نمی‌پَری، از تو چه پنهان سال‌هاست جَنینِ یک فکر شاید شوم بسا حاصل لقاحی نامبارک درونم جا گرفته که بی‌صدا از شیرۀ جانم تغذیه‌اش کرده‌ام تا به مرور بپرورمش و برایش وجه بتراشم و توجیهاتی دادگاه‌پسند جفت و جور کنم برای روز مبادا.
فکر بکر این است که آن اصل کلّیِ عقلی و عرفی و شرعی - خدایا توبه! - در خصوص برخی نوادرِ روزگار، تخصیص خورده و آن‌ها را سنَه نه؟... بالأخره نباید آیا هنرمند خلّاق که نه فقط چند کاربر واتساپی که بگو همهٔ تاریخ، چشم به ایده‌پردازی‌اش دوخته‌اند، با بقیّه فرق داشته باشد؟
شجریان باشی؛ امّا حق نداشته باشی برای حفظ مشتی میراث موسیقایی، دُزدکی صدای استادت _عبدالله‌خان دوامی را با ضبط کارگذاشته در داشبورت ماشینت ضبط کنی؟ بمیری که بهتر است!
شیخاص باشی؛ امّا نتوانی دوربین لشگر ۸ نجف اشرف را در زمستان ۶۴ به ترفندی کش بروی؛ نه برای لهو و لعب؛ برای ثبت عکس‌های ناب از عملیّات والفجر ۸؟... آری وظیفه‌ می‌گوید نکن؛ تکلیف و تعهّد در قبال تاریخِ منتظر چه می‌گوید؟
می‌توان بر آن صدادُزد سخت گرفت و قوانین خشک مالکیّت خصوصی مُصنّف یا ممنوعیّت حقوقیِ ضبط مخفیانهٔ صوت را بر سرش چماق کرد و اینگونه قانون و شرع را پاس داشت؛ ولی فرهنگ را چه کسی پاس بدارد که شماری افراد باذوق گاه به قیمت چند هنجارشکنی و تخطّی کوچک از ضوابط که به جایی برنمی‌خورد، پاسبانی‌اش می‌کنند؟
آنکه از خسارتِ ناشی از نقضِ بکن و نکن‌ها برمی‌آشوبد، خبر از این خسارت عُظمٰی دارد که چند ترانه و تصنیفِ ناب از دست برود؛ مواریثِ در شُرف نسیان و انهدامی که آن پیرمردِ آفتاب لب بام در سینه دارد و معلوم نیست اگر بخواهی ازش اجازه بگیری، بدهد یا نه؟ و مدّتی بعد هم بمیرد و فاتحه؟
نه آقا! باید و نبایدها برای ذوقمندان باهوش نیست.
جنینِ این فکر بکر امّا شاید شوم را باید آنقدر بپزم و تغذیه‌اش کنم که راحت بر سرِ میخانه برکشم عَلَمی؛ نه که اینک بترسم از بیانش و به تو بگویم درِگوشی بشنو و بینمان بماند.
نباید ضعف از خود نشان دهم و زبانم را بگزم که شیطان را لعنت کن و نگذار افکار باطل را در عُقدۀ درونت نَفث کند که اگر کوتاه بیایم، نهیبی سربلند می‌کند که:
شیخاصا! دزدی به هر حال دزدی است. اگر بهترین عکس‌ها را برای کلکسیون جهاد و شهادت بگیری، دوربینت شبهه‌دار بوده؛ که به عنوان کاری امانت گرفته‌ای و در کار دیگر استخدام کرده‌ای.
از پا ننشین و برای چرک‌زدایی از کارت به هر دست‌مالی متوسّل شو! به یاد آر فلاسفۀ غرب را که کم گُنده‌ نیستند. درست است آن مردِ ۲۵ سال استخوان‌درگلودرخانه‌نشسته که به زور خلیفه‌اش کردند، سوارِ کار که شد، نگفت:
خلیفه شده‌ام و از همه‌تان سرترم. کارآیی من کجا شما کجا؟ من در دین خدا، فوقِ عرشم و شما به زحمت حتی در فرشید. پس کمترین برتری‌ام این باشد که مواجبم از بیت‌المال بیشتر باشد. این را نگفت. بل گفت:
«مردم! من نیز فردی از شمایم و در سود و زیان با شما شریک.»
اسیر دینِ مزاحمی شده‌ای شیخاص! که سختگیرانه می‌گوید:
کسی حق ندارد خود را مُحق بداند که برخوردارتر باشد؛ یا به هر بهانه شرایط زیست‌محیطی را به سود خود مصادره کند. انسان که هیچ؛ حتی تو مختار نیستی عرصۀ حیات را بر درختان و سبزینگان تنگ کنی یا طبیعت را دستخوش تخریب نمائی. بیجا می‌کنی فکر می‌کنی به صِرف اشرفِ مخلوقات بودن، حقّ تضییع حقّ حیوانات را داری؛ تا چه رسد به بنی‌بشرِ دیگر بگویی:
تو نباش تا من باشم! چون چهار تا شعر سروده‌ام؟ هر ذی‌روح و جنبنده‌ای حتی اگر عاجز از این باشد که مثل تو اینقدر قوی بنویسد، سزاوار زیستن است. تو اگر نابغه هستی و خلّاق و برجستگی‌هایی داری، خب دستت درد نکند! هر مدل ممتازبودن عالیست. اینکه می‌توانی خوب و زیبا آواز بخوانی یا عالی خطّاطی کنی یا ماهرانه نطق کنی یا حرفه‌ای تدوین کنی و پادکست بسازی، خب خوش به سعادتت! خیلی از توانمندی‌ها فخرآور است. حتی بعضی شانس‌ها حقّاً بی‌نظیر است. وای! اینکه کسی زمان پیامبر(ص) زنده باشد و او را درک کرده باشد، بهتر از این می‌شود؟
کجا معاصرانِ نبیّ اعظم با چون مایی که گُلِ روی آن بزرگوار را ندیدیم، در یک رتبه‌اند؟ چقدر حاضری بدهی یک دقیقه چشمت به جمال دل‌آرای اشرف انبیا بیفتد؟ منتها همین شرف‌ِحضوریافته‌گان مع‌الأسف مخاطب این دستورِ علوی‌اند:
«آگاه باشید! هر یک از مهاجران و انصار که خود را به‌واسطۀ سابقۀ التزامِ حضور پیامبر(ص) از دیگران برتر می‌شمارد، باید بداند: این امتیاز، مربوط به فردا (روز رستاخیز) است و اجر و پاداش او در پیشگاه خداست» یعنی اینجا همه عین دندانه‌های شانه مساویند. ای بابا! یعنی پس کسی تبصره و تک‌مادّه ندارد؟ حتی اگر خوب عکس بگیرد؟ در قیامت است که: «منازل به مقدارِ احسان دهند»؛ در دنیا عربی را فضلی بر عجمی نیست و عجم بر عرب رجحان ندارد؛ مگر به تقوا. فرقی هم بین کسی که واجد مهارت صنعتی یا هنری است که نه یک مشت کاربر واتساپ که کلّ تاریخ به ایده‌پردازیش چشم دوخته‌اند، با فاقد آن نیست که فکر کند مجاز است بابت آن، جلو انداخته شود.
بله در شرایط خاص شاید شیخاص‌ها تقدّم یابند. اگر دو نفر در حال غرق‌شدن‌اند و رهاندن هر دو از مرگ ممکن نیست. شاید در آن وضعیّتِ تزاحمی که در تنگنای انتخاب هستی، بتوان حکم کرد: اگر یکی آیةالله العظمی یا استاد دانشگاه است و دیگری بی‌سواد، نجاتِ استاد و مرجع اولویّت دارد؛ ولی در شرایط غیراضطراری چطور؟ انگار شایسته‌سالاری در کار نیست. این هم شد دین؟
چرا نگذارم جنینی شاید شوم از لقاح با یک فکر فلسفی در من نُضج گیرد؟ چرا فقط ملزم باشم چشم بدوزم به کسی که ۲۵ سال استخوان در گلو خلافت را رها کرد؟ نیچه کم آدمی بود؟ کم بلد بود؟ چرا او الگو نباشد؟ آیا فکر او بیشتر با طبعم سازگار نیست که می‌گوید:
انسان برتر صاحب حقّ ویژه است! حالا شد. آدم برتر نه‌فقط سبزینگان را که می‌تواند دیگری را بزند کنار؛ حتی از زندگی محروم کند و از دم تیغ بگذراندش. نگو مگر داریم؟ اگر وقت نمی‌کنی کتاب‌های دیرفهم را بخوانی، فیلم را که راحتتر می‌بینی. این را تماشا کن: پسری با همکاری دوستش، دوست همکلاسیشان را خفه می‌کند. چرا؟ به چه جرمی؟ چون آقای قاتل که دانشجوست و گرایش‌های هموسکشوال هم دارد، تحت آموزه‌های استادش (بازی جیمز استیوارت) است که او هم انگار شیعۀ حضرت نیچه است و به این نتیجه رسیده که خودش انسانِ برتر است.
خب آقای براندون! اگر همراه با دوستت خدای ناکرده در حال غرق‌شدن بودی و نجاتِ غریق فقط یکیتان را می‌توانست نجات دهد، ترجیح با رهاندن تو بود؛ البتّه اگر نمراتت بهتر بود! تازه اگر استادت با تو در حال غرق‌شدن نبود که در آن فرض، اولویّت با نجات او بود. امّا شرایط که اضطراری نیست و گل و بلبل است. به چه مجوّزی با طناب دوستت را بیجان کردی؟ اسم فیلم «طناب» است و ساختۀ سال ۱۹۴۸.
یک بشر دوپا کارش به جایی برسد به خودش حق بدهد خود را ابرانسان بداند. تحت تأثیر چه آموزه‌هایی هستی و چه جنین شومی در درونت کاشته شده؟ در کلاسی زانوی تلمّذ به زمین زده‌ای که تئوریسین‌اش مدّعیست بعضی‌ها تبصره‌دار هستند. اگر آدم‌های اندیشه‌ورزِ معمولی که تکامل‌یافتۀ میمون و البتّه آفرینندۀ ارزش‌های خویشند، یک تکان دیگر به خود بدهند و بیشترین قابلیّت‌های خود را پرورش دهند؛ از ترس و خرافه وارهند و برخوردار از معنویّت کامل شوند و به منزلت ابرانسان نائل آیند، اتّفاق دیگری در غیابِ خدای فقید می‌افتد که همانا برخورداری از حقوق خاص است.
این وعده را جناب زرتشت می‌دهد و طبق کلام فردریش ویلهلم نیچه (زنده در ۱۸۸۸٫۸٫۸) در کتاب «چنین گفت زرتشت» بشارتِ ظهور چنین ابرانسانی قبل از اعلام مرگِ خدا داده می‌شود.
چقدر عالی و باب طبع من شیخاص است این حرف که نمی‌خواهم بدهی کسی را صاف کنم و می‌خواهم با ابزارهای غصبی کارهای فاخر تولید کنم. در سر سودای آن دارم که ابرمرد uberMensch باشم و به نیروی اعجاب‌آور دست پیدا کنم. فکر کن شبیه دختر فیلمِ «لوسی» (لوک بسون، ۲۰۱۴) که در اثر پخش‌شدن محتویات یک کیسۀ حاوی مادّۀ سی.پی.اچ.فور که آن را بلعیده، به توانایی شگفت‌انگیزی دست پیدا ‌کرده؛ یا در اِشل کوچکترش مثل هنرمند همشهری و دوست متوفّایم استاد محمّدرضا قنبری که به روایت همسر دومش طاهره آصف‌الحسینی از تریاک سواری گرفت. چرا که نه؟
این‌ها تلاشی است برای رسیدن به کارکشیِ بیشتر از مغز و از جسم؛ تا بلکه قادرترم کند و مجاز به گنده‌گویی و أنا رجلٌ کشیدن.
فوقش ممکن است بگویی: اگر همه قرار باشد اینجوری باشند و به اسمِ داشتن اختیارات ویژه و استحقاقِ استفاده از تبصره، سهم درخت و حیوان و انسان را بالا بکشند که دیگر سنگ روی سنگ بند نمی‌شود. کیست که نخواهد چنین گرین‌کارتی داشته باشد؟ همه می‌شوند هفت‌تیرکش برای ناکارکردن مادون خود. همه باید دنبال تهیۀ طناب و آلت قتّاله باشند برای فشردن حلق دون‌پایگانی که به فتوای خودشان دون‌پایه می‌پندارندشان و لت و پارشان کنند.
اگر شیخاص‌ها کلونی‌وار تکثیر شوند، از کنترل خارج می‌شوند. اوضاع از هم می‌پاشد و امنیّت همگانی مختل می‌شود. کاش مردم بپذیرند که عموماً نابغه نیستند. کاش مقام مسئولی، شورای نگهبانی، هیئت ژوری‌ای تعیین ‌کند که آدمیزاد از کی به برتری می‌رسد؟ به قول فیلم مطرح تاریخ سینما: جیب‌بُر (روبر برسون، ۱۹۵۹): کدام کمیتۀ داوری آن مردان باهوش را که قرار است مُجاز به مالِ مردم‌خوری باشند، انتخاب می‌کند؟
اگر فیلم را ندیده‌ای ببین دکتر. جوان کیف‌قاپی که در کار خود بسیار زبر و زرنگ است، حس می‌کند نباید با بقیّه به یک چوب زده و رانده شود. دنبال مُجوّز سرقت است. او در دقیقۀ ۱۰:۱۶ فیلم به دوستش می‌گوید:
{«آیا نمیشه اجازه داده بشه که مردانِ باهوش و زیرک که قادر به دستیابی به چیزهای بزرگ هستند و بدین جهت برای جامعه ضروری‌اند، به جای راکدشدن، ممکن باشه که در موارد معیّنی آزاد باشند تا قانون را بشکنند؟» دوستش می‌پرسد:
- کٖی اون مردان باهوش را انتخاب می‌کنه؟
+ خودشون! ضمیرشون!
- کدام مردی فکر نمی‌کنه که فرد باهوشی نیست؟
+ نگران نباش! فقط در ابتدا اینطوره. بعدش متوقّف میشن.
- اونها هرگز متوقّف نمیشن.
+ یک نوع دزد مفید؟ یک نیکوکار؟
- اونجور دنیا به هم میریزه.
+ دنیا همین الآنشم به هم ریخته. این میتونه درستش کنه!}
نه انگار سخت بشود به مردان باهوش و زیرک و ضروری برای جامعه، اذن قانون‌شکنی در موارد مشخّص را داد. و تازه یک خبر بد برایت؛ شیخاص!
حتی جیمز استیوارت‌ها (همان تئوری‌پرداز نیچه‌زدۀ فیلم طناب ساختۀ آلفرد هیچکاک) که در کلاس‌های تئوری مثل آبِ خوردن به وجودِ حقّ ویژه برای برخی خواص قائل بود، وقتی حرف‌هایِ بادهوایش در عمل توسّط شاگردش عملیّاتی شد، فکر نکن ازش حمایت کرد. خیر! پشتش را خالی کرد و جنایتش را گردن نگرفت. انگار فقط هنرش این بود که در کلاس‌های ملال‌آور یونیورسیتی تئوری ابرانسان را مثل یک جنین در رحِم دانشجویانش بکارد و کَکش را به شلوار آن‌ها بیندازد؛ امّا وقتی با صحنۀ اجرای عملی فرمول‌های ذهنی در خصوص فضیلتِ انسان برتر و مجازبودنش برای ناک‌اوت‌کردنِ افراد دون پایه مواجه ‌شد، سر دانشجوی قاتلش داد بکشد و توبیخش کند که من گفتم؛ ولی شنونده باید عاقل باشد! چه خودبرتربینانه همنوعت را پست تلقّی کردی و کُشتیش! و نهایتاً آدمکش را به قانون معرّفی ‌کند تا به سزای اعمالش برسد.
حواست باشد شیخاص که روز مبادا اینجوری زیر پایت را خالی نکنند. تو پایت در دادگاه گیر است و توجیه محکمه‌پسندت، ناتیز. پس فردریک ویلهلم ما چه شد؟ کم آدمی است؟ نه آدم مهمی است. اما حرف جزو باد هواست. ایدهٔ دردسرسازش باید کمی ویرایش شود.
برای جفت و جورکردن اشکالات عقیدهٔ او برخی دست و پایی زده‌اند و عنوان کرده‌اند:
نباید نفی رسوم اخلاقی را با غیراخلاقی‌بودن عوضی گرفت... ای بابا! این که یعنی باید همچنان اخلاقمدار بود و چهارچوب‌ها را پاس داشت. برگشتیم به خانهٔ اول که زمانی در تریبون و منبر برای مردم شهر و روستا تبیین می‌کردم که! یعنی باید جان و مال مردمِ بی‌هنر از سوی منِ فرهیخته محفوظ بماند؟ این که بازگشتش به همان لزوم همزیستی مسالمت‌آمیز میان عارف و عامیست که با طبعم سازگار نیست. اینکه همه در کنار هم با سِلم و سازش و برابر در مواجهه با قانون زندگی کنند که همان است که مردم مثل دندانه‌های شانه با هم برابرند! پش برخورداری از شَرفِ حضور پیامبر چه می‌شود؟ یعنی درویش و غنی بندۀ این خاک درند و یارانه‌شان یکسان است؟ بد شد که! یعنی تبصره‌ها دست نوابغ را نمی‌گیرد؟ یعنی باید حق مردم را داد و با طلبکار تسویه حساب کرد؛ یعنی شیخاص با شیخ عام هم‌عرض و هم‌رده است؟
۹۹٫۵٫۲۷

۹۹/۵/۲۸ صدا و تصویر امیر عاملی

صدای امیر عاملی (۱۳۳۹، قزوین) را شنیدید؛ شاعر، طنزپرداز، کُلکسیونر، خطّاط و فعّال در هنر تئاتر

۹۹/۵/۲۹ عکس ابن‌السّلام

سیّدامیرحُسین‌موسوی‌خوئینی
🔸 اِدراردَرزَمزم!

سلام! بنده کُلّاً مطالب اخیر شما را قبل از بازکردن حذف می‌کنم؛ بنابر این از مضمون آن‌ها بیخبرم. شاید بسیاری از آن سه هزار و اندی نفر که دل به ارسال فایل‌هایتان برایشان در قالب ادلیست واتساپی خوش کرده‌اید نیز چون بنده باشند.
در مجموع مطالب شما ارزش پاسخ ندارد؛ امّا در یک کلام آنچه در این چند وقت بر سرتان آمده، نتیجۀ شکستنِ حرمتِ پدر بزرگوارتان آیت‌الله تاکندی است.
کاری با ایشان در اینترنت کرده‌اید که اگر معاندان نظام بخواهند برای نمونه به پنج آخوند فُحش بدهند، یکی از آن‌ها ایشان است.
برش‌های صحبت‌هایشان را جوری حسّاسیت‌‌برانگیز تقطیع و تدوین کرده‌‌اید که هر کس دشمن اسلام و نظام است، تا دید فحّاشی کند. آیا شُهرت، به زمزمْ‌آلودنش می‌ارزد؟... باش تا صبحِ دولتت بدَمد!
آنچه سال‌ها پیش چیده و تدارک دیده‌اید، امروز نتیجه داده و پسرتان توی رویتان ایستاده است:
این هنوز از نتایجِ سَحرست
سخن‌آرایی (است) و لافی نیست
خود تو بنگر عیانْسْت یا خَبَرست
من نمی‌گویم اینکه می‌گویم
تا تو گویی هَباست یا هَدَرست
بر زبانم قضا همی رانَد
پس قضا هم بدین حدیث دَرَست:
استخوانْ‌ریزهایِ خوان تواَند
هرچه بر خوانِ دهر ماحَضَرست
اَنوری اَبیوردی

۹۹/۵/۳۰ صدا و عکس محمّد پسر غلامحسن

صدای محمّد مرادی (۱۳۵۲، قزوین) را شنیدید؛ دبیر زبان عربی

۹۹/۵/۳۱

http://aparat.com/v/dTBND

۹۹/۶/۱ صدا و عکس من و ابوی و جمالها و سید مرتضی شب عروسیم

پادکستِ بالا حاوی صدای این افراد بود:
تاکندی (۱۳۱۲، روستای تاکند از توابع تاکستان قزوین)؛ پدر
شیخاص (۱۳۴۴، قم)؛ پسر
مهدی قاسمی (۱۳۶۷، قم)؛ خواننده

۹۹/۶/۲

http://aparat.com/v/SsoLe

۹۹/۶/۳ فایل صوتی؟؟

۹۹/۶/۵ عکس علی سلیمی

مُصطفٰی ‌سَلیمی
(۱۳۶۳، قزوین) طرّاح ‌چاپخانه
🔸 تفاوُتِ‌دیوانِگی‌ودَنگول‌بازی!

چرا روابطت با بستگان درجۀ یکت اینقدر تیره شده؟ بهت نمی‌خورد آدمِ سختی باشی. واقعاً با پدر خُرده‌بُرده‌ای داری؟ می‌دانم که بی‌اختلاف نیستید با هم. مایل بوده به راه او بروی. خب یکی‌یکدانه بودی و انتظار ازت بیشتر بود؛ برعکس ما که سه برادریم و علی ما سال ۱۳۶۶ (وقتی من ۳ ساله بودم) در جبهه با تو همسنگر بود.
حق بده که چون تک‌پسر بودی، پدر دوست داشته به همه پُزَت را بدهد؛ امّا تو در مسیری افتادی که می‌خواستی پُزِ خودت را بدهی؛ استقلال‌طلبیت به خودی خود بد هم نیست؛ به شرطی که زندگی را به کام خودت و دیگران تلخ نکنی.
یک بار در چت واتساپی ازت پرسیدم:
«آیا احساس خوبی داری از این نحو زندگی؟ سرحال و با نشاطی؟» عنوان کردی که به مرور خیلی‌ها از دورت پراکنده شدند و در پارکینگت تنها هستی و تنها می‌خوابی. خودت را از تک و تا نینداختی و گفتی:
«چون تصوّر می‌کنی نابغه هستی، باید هزینۀ نبوغت را بدهی و ناچاری زندگی انفرادی را تحمّل کنی.» نابغه‌بودن باید باعث حسّ خوشبختی و نشاط و انرژیِ بیشتر شود؛ نه که تنهایت کند. نبوغ باید قاتُق نانت باشد؛ نه قاتل جانت. تو گفتی:
«این تعریف از نبوغ را تنهاتعریفِ موجود از آن نمی‌دانی؛ حتّی اگر بهترینِشان باشد.»
به نظرم ایران به دردت نمی‌خورد. باید جلای وطن کنی؛ بیشتر سفر بروی؛ امّا انگار فقط هند و لبنان رفته‌ای. اصلاً برای چه در قم مانده‌ای؟ توجیهت این است که با قم کنار آمده‌ای؛ حتّی تناقضش با افکارت برایت جالب است و متفاوت‌بودنت را جلوه‌گرتر می‌کند؛ امّا این‌ها دلیل نمی‌شود. نبوغ تو در کل نفعی شامل حالت نکرده است. به خیال خودت در حال خلّاقیّتِ مدام هستی و به خودت می‌بالی که یک کشمکش معمولی خانوادگی را بلدی به یک فیلم مستند خلّاقانه یا منابع تحقیق برای یک پایان‌نامه یا فیلمی در ژانر سینما-حقیقت تبدیل کنی که شاید هرگز نه نوشته شود نه ساخته. به نظرم می‌توانستی خیلی بهتر از این‌ها از نبوغت کار بکشی؛ امّا نه در اینجا. شاید ترکیّه بودی، مقام و ارج و قربت بیشتر بود.
نمی‌فهمم چرا مهارت‌هایت نباید تو را به جاهای خوب ببرد؟ می‌گویی: به سمت رفاه نبرده؛ اما به سوی خلّاقیّتِ بیشتر برده است؛ بعید می‌دانم.
زاویه با پدر قابل حل بود؛ اگر کمی مدیریّت می‌داشتی. حتم دارم می‌توانستی کاری کنی هیچ مشکلی پیش نیاید. خیلی‌ها شبیه تواند؛ امّا توانستند بر این فضا سوار شوند. علی آقا پسر شیخ محمّد لشگری امام جمعۀ متوفّٰی و موقّت قزوین مثل پدرش مُعمّم نشد. خودت گفتی که این فرزند تفاوتش را با پدر به شکل متقاعدکننده‌ای برگزار کرد و نرم پیش بُرد.
سید احمد مُعین‌شیرازی را می‌شناسی؟ اسم مستعارش در اینستاگرام پیکاسو است.
https://instagram.com/p/BvOuRnjhxcw
او هم با پدر ‌هم‌‌جهت نیست و ترجیح داد در ترکیّه آنطور که دوست دارد، زندگی کند. پدر از معاریف تهران و در زمرۀ خانواده‌های اصیل و سادات معروف و پسرعموی مُجابی‌های قزوین است. پسر نخواست کُپی پدر باشد و علائقش را زیر پا بگذارد؛ نیز نخواست کارش با پدر به کُنتاکت بکشد و هی دیگران بگویند: به حرفش نرفتی! از راه سوم رفت. بی‌آنکه علایقش را بکُشد، تدبیری بکار برد که رابطه‌اش با پدر آسیب نبیند. نبوغش سرجایش؛ روابط خانوادگی‌اش هم سرجایش؛ رفاهش هم سرجایش.
تو فرمان را بد گرفته‌ای و با زندگی بد طرف شده‌ای.
تعمّد داری به زیست در فضای مذهبی ادامه دهی؛ اما قوانین حاکم بر آن را نپذیری و لجوجانه با همه سرشاخ شوی؛ اینجوری اذیّت می‌کنی و اذیّت می‌شوی.
اگر در گوشۀ دیگری در دنیا رحل اقامت می‌افکندی، با همه راحت‌تر ارتباط برقرار می‌کردی و احترام خودت هم حفظ می‌شد.
تو استناد می‌کنی به اینکه نخبه‌ها اغلب وصلۀ ناهمرنگ اجتماعند؛ انگار لازمۀ نُخبه‌بودن، زخم‌زدن و زخم‌خوردن است. نه جانم! همۀ نخبه‌ها و نوابغ اینجوری نیستند و حضور آن چند تن ناهموار و ناهشیار، دلیلی بر درستی این مدل ساختن و سوختن نیست.
آن‌ها که سخت زیستند، بختشان بد بوده؛ جرأت مهاجرت و تکان‌خوردن نداشتند. چه دخلی به بقیّه دارد؟
اصرارت بر اینکه «کنتاکت با همه» را از لوازمِ نخبه‌گی بدانی برای چیست؟ بله! لوریس چکناواریان آهنگساز برجسته، از دیوانه‌بودن تجلیل می‌کند. این کلام اوست:
هر کس باید دیوانه بشه که به جایی برسه. آدم نُرمال به جایی نمیرسه. دیوانه باید باشی. دیوانگی مهمّه در زندگی. تا وقتی دیوانه نشی، هیچ چیزی خلق نمیشه؛ بدون دیوانه‌شدن... آنوقت ما همه‌ش حس میکنیم توی اجتماع که هستیم، همیشه خوشمون میاد احساساتمون را خیلی نگه داریم؛ خودمون را عاقل نشون بدیم؛ خودمان را مرتّب نشون بدیم... نه بابا ول کن! الان قرن بیست و یکه. دیوونه‌ای، دیوانه بمون. عاقلی، عاقل بمون. همه، جای خود! ولی خوش به حال آدمهای دیوانه. آدم عاقل لذّت نمیبره از زندگی. دیوانه خوبه!
آری؛ این حرف اوست که فیلمش را برایت فرستادم؛ ولی به گمانم این مدلی دیوانگی که در نقّاشان، موزیسین‌ها و خیلی از هنرمندان است، گاه بد تفسیر می‌شود. افرادی مثل تو فقط رُل دیوانه‌ها را بازی می‌کنند. ذوق نکن که این آهنگساز، حدیثی در شأن تو گفته است. کلام او ربطی به دنگول‌بازان ندارد.
https://instagram.com/p/B-fAvWQgM27
ای شیخاص! یا از این سرزمین برو؛ یا اگر هم قرار است بمانی، جوری نبوغت را به پدرت درست ارائه بده که این مشکلات پیش نیاید. کم و بیش خبر دارم که در این خصوص دست و پایی زده‌ای تا خودت را به پدر اثبات کنی. استعدادت در عکّاسی، فیلمبرداری و تهیّۀ اسناد تاریخی را در خدمت پدر قرار داده‌ای و از حضور تبلیغی‌اش در شهر و روستا فیلم و عکس و صوت بسیاری تهیّه کرده‌ای؛ اما این وجه از تلاشت دیده نشد؛ برعکس حفره و شکاف‌هایت با ایشان و بستگانت به شدّت رخ نمود. نتوانستی مثل نمونه‌های موفّق، نقاط مشترکت را با کسانی که باهاشون اختلاف داشتی، بولد کنی.
با همهٔ این احوال همچنان امیدوارم دلت شاد باشد؛ پرانرژی باشی و به خواسته‌های دلت برسی و طوری نشود که خدای‌ناکرده ناکام از این دنیا بروی.

۹۹/۶/۶ پادکست تاکندی و عروسی شیخاص

که برای رحیم سرکار فرستادی و در آی.جی.تی.وی.اش منتشر کرد:
https://instagram.com/tv/CEXN17tgQWv

== همان روز در واتساپ یک فایل صوتی هم منتشر کردی در لیست انتشارت. ببین چیست؟

+اتمام پست‌های کتک‌کاری و توابعش+


برچسب‌ها: امین, زینب میرکمالی, قم, امیر عاملی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه یکم مرداد ۱۳۹۹ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

t.me/shkhs/1649
همشيره طیّ نبشِ قبرِ خاطراتِ دههٔ ۶۰ نوشته:
«خون پدر و مادرتو خبر مرگت تو شيشه كردى برا زن‏‌گرفتنت.» 👈 t.me/shkhs/1648
كسى كه از زندگی من خبر نداشته باشد، اگر اين جمله را بخواند، فكر مى‏‌كند در غَلَیان قوۀ جوانی در حین گشت‌زنی‌ و به قول قزوینی‌ها «وِل‌سابی‌»ام در سه‌راه خیّام #قزوین، چشمم خورده به يك دختر خوشگل و يكدل نه صددل عاشق‏ بيقرارش شده‌ام.
بعد آمده‌ام خانه‌ به پدرم جناب #تاكندى و مادرم خانم بتول تقوى‌‏زاده گفته‌ام بايد به‏ هر قيمتى شده اين تکّه را برايم جور کنید؛ وگرنه خودم را از کوه میلدار قزوین پرت می‌کنم پایین و خونم می‌افتد گردن شما!
آن‏ها هم گفته‌اند: کوتاه بیا پسر! چه وقت زن‌گرفتنته؟ و من كه دل و دين در عشق یک مهوش فتّان از كف داده‌ام، مى‏‌گویم: اين و لاغير!
دختر هم ديده سفت عاشقش هستم، سخت شرط گذاشته که مَهرم سنگین است: بايد تپّۀ ميمون‏‌قلعۀ قزوين را به هر جان‏‌كَنشى هست، مسطّح كنى.
من هم براى نیل به وصال دلبر گفته‌ام: زورم را می‌زنم!
و چون اين كار در سال ۶۶ شمسی چند ميليون تومان معادل چند ميلياردِ امروز هزينه داشته، نعلينم را (آن موقع معمّم‏ بودم و نعلین و عبا و عمامه داشتم) گذاشته‌ام روى خِرّ پدر و مادر كه بايد اين هزينه را بپردازید. خلاص!
آن بیچاره‌‌ها هم برای تأمین هزینهٔ تسطیح، به خاك سياه نشسته‌اند تا من به محبوبم برسم!
اين خبرها نبوده که!
روح بانو «زلیخا جعفرخانی» مادر آقای تاکندی شاهد است که مطلقاً در سه‌راه خیّام قزوین وِل‌سابیِ اونجوری نداشته‌ام. گشت و گذارم فقط در پاتوق‌هایی مثل هنرکدۀ خوشنویسی «احمد پیله‌چی» کنار قلم نی و دوات بوده. و گاهی هم گپ‌زنی با زنده‌یاد «شُکرالله پناهی» که با قلم مو و رنگ، پلاکارد می‌نوشت برای اعزام نیرو به جبهه و کمک‌رسانی به مردم آواره از جنگ.
توی آن بلبشو نمی‌گویم سرم را برای دیدن و دیدزدن بلند نمى‌‏كردم. می‌کردم؛ اما نه برای تورکردن خاتون‌های رعنا. در خانوادۀ من نگاه به جنس مخالف قدغن و در حکم زهر هَلاهل بود. از بچه‌گی چشم‌هایم را طوری تربیت و تنظیم کرده بودم که نگاه اولّم هم به دختر نیفتد؛ تا چه رسد به نظْرهٔ ثانی به قول #سعدی.
در عوض البته سرم را برای امور دیگری بلند می‌کردم؛ یکی برای تماشای پلاکاردهای بزرگی که در سبزه‌میدان قزوین به درختان زده بودند؛ حاوی شعارهای خیزاننده به سوی جبهه‌ها.
پلاکاردهای پارچه‌ای را باد پاره می‌کرد و «شُکرالله پناهی» به تجربه دریافته بود که اگر در فواصل منظّمی در پارچه سوراخ ایجاد کند، باد ازشان می‌گذرد و دیگر پاره نمی‌شود.
سر بلند کردنِ دیگرم برای مشق نظری پسرهای خوش بر و روی شهر بود که آن هم بی‌اشکال بود؛ چون جنس مخالف نبودند. اونی که مشکل داشت، ترک ‌شده بود و خیال پدر و مادرم راحت بود که با نگاه‌های مسموم به زن، جهنّم را برای خودم نخواهم خرید.
می‌ماند اینکه چنین آدمِ پرت‌افتاده از جنس لطیف خلقت، چگونه می‌تواند متأهّل شود؟ برای آن هم خدا کریم بود. بزرگترها را مأمور کرد ببُرند و بدوزند.
«زينب ميركمالى» نوهٔ بازارى مذهبى و پولداری بود به نام آقا سید قاسم. این سیّد، مرید تاكندى جوان بود. بهش گفته بود پسری که هنوز نداری، داماد من! و قبل از اينكه به عشق من‏ و همسرم نوبت برسد، پدران گرفتار مهر هم شدند و يك نامزدشدن بى‌‏هزينه رخ داد.
سالیان سال قبل از ازدواجمان هر بار خانوادهٔ مرحوم «سید قاسم جمالها» براى ديدار با پدرم به قم مى‌‏آمدند، مادرم مى‌‏گفت: «اين‏ها فاميل‏‌هاى خانم آينده‏‌ت هستند. مؤدّب باش!»
گذشت. عقد در سال ۶۶ در پی تماس اوليهٔ‏ خانوادهٔ عروس استارت خورد.
برخلاف وصلت‌هایی که نقطهٔ عزیمتش داماد است، مرحوم مادرم‏ مجبور بود به اين چشمه از بيرون آب بريزد تا وانمود كند جوشان‏ است! خانوادۀ زینب خانم هم با كمترين مطالبه‏ از من و پدر و مادرم در تنور پیوند می‌دمیدند. علاوه بر تأمين جهاز عروس كه عرفاً به عهده‌شان بود، بار مالى عروسى را‏ كه تعهّدِ خانوادهٔ داماد بود، به دوش گرفتند.
مادرم مدام برای تحکیم مناسباتم با همسر، شارژم می‌کرد. انگار ساعت گذاشته بود برای خودش که قرص‌هایم را بدهد. پاشو! وقت هدیه‌دادن است. آماده شو نیم ساعت دیگر موعدِ بوسیدن است! یالّا زنگِ بچه‌دارشدن است!
معتقد بود گاه پسر رغبتش كم‏ است. چند متر که هُلش بدهى، استارت می‌خورد. بعد ولش هم بکنى،‏ متوقّف نمی‌شود. می‌گفت نمونه‌اش دائی جانت آسيد تقى.
نشان به آن نشانی که ۵۳ سالم است و پدر و مادرم هنوز دارند این ماشين لكنتى را هُل مى‌‏دهند!
اگر اسم اين وضعیت را خواهرم زهرا شیخ‌محمدی گذاشته «خون والدین در شيشه‏‌كردن» زده است به خال!
بعدالتّحریر: دیشب خواب دیدم دارند می‌برندم جهنّم به جرم نگاه‌های شُبهه‌ناک. فکر کردم دیدزدنِ پسرهای قزوینی کار خودش را کرده؛ نگو نگاه به سوراخ‌های پلاکارد «شُکرالله پناهی» مسموم بوده است!
نظر دهید 👈 t.me/qom44


برچسب‌ها: زینب میرکمالی
 |+| نوشته شده در  سه شنبه بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۷ساعت 0:24  توسط شیخ 02537832100  | 

t.me/rSheikh/1617

سیزده‌بدر هم رسید. امسال نشد در تعطیلات نوروزی با خانم بچّہ‌‏ها به سفر برويم. از اين بابت‏ متأسّفم؛ اما آن‏ہا ککِشان هم نگزید. انگار چيزى از دست‏ نداده‌‏اند. فکر می‌کنید چرا؟
مختصر توضیحی می‌طلبد:
من به عنوان‏ پدر خانواده قاعدتاً بايد هزينہ‏‌هاى جاری خانه اعم از خورد و خوراك روزانہ و برق و آب و گاز و تلفن و غيره را متكفّل باشم. خب بی‌خیال نیستم. عزمم جزم است كه خورد و خوراك روزانہ و برق و آب و گاز و تلفن منزل را تأمين كنم. بہ‏‌بہ! چہ بابای خوبى!
اما بگذار ببينم؛ پس‏ «و غیرہ» چہ مى‌‏شود؟
انگار فقط قبل از «و غيره» را متعہد شدم؛ پس خودِ «و غیره» چى؟ اقلامی چون كيك‏ جشن تولّد، تعويض پرده و روتختی، شست و شوى فرش و موكت، تعويض مبلمان، تہیّۀ پوشاك و خرید زيورآلات.
اى بابا! پس عملاً درصد بالايى از مخارج را نمى‌‏پردازم! بد شد که!
دوستان در طی نشست‌های مشورتی مكرّرا گفتہ‌ و می‌گویند: نہ شیخ! این راهش نیست! تأمين حوائج اوّليہ به کنار. اون كه گفتن ندارد و تقبّلش هنر نيست. مہم همان مخلّفات است که امورات منزل بی‌آن نمی‌گذرد.خانہ فرش می‌خواهد و فرش، روفرشی و روفرشی شست و شو. بايد عوض کنی. باید عوض شوى: ترك عادت کنی؛ اگر موجب مرض نباشد!
كلى فكر كردم چہ كنم چه نکنم. نہايتاً در ذهنم جرقّه زد: مگر سفر از علائق تو نیست؟ تو گشت و گذار دوست داری و مشتاقی در بافت تاریخی شہرها بچرخی و عكس معماری بگیری. چہ بہتر اين را هر سال در تعطیلات عید انجام ‌دهی؛ منتها در پوشش سفر خانوادگی. قبلاً تنہا و کرگدن‌وار می‌رفتی؛ توصیۂ مشاوران را دریاب! ترک عادت کن و ایدۀ سفرهای استانی را استارت بزن! دست زن و بچہ را بگیر و با خود به نقاطی که از قبل نشان کرده‌ای، ببر. هم فعّالیّت هنریت را انجام داده‌ای؛ هم «و غیره»ات درست می‌شود: یک تیر و دو نشان.
البتہ خانواده‌ بہ لحاظ تعلّقات شدید مذهبی به سفرهای زیارتی راغبند. نہ اگر هر شب نماز غفیلہ بخوانند، برایشان سنّت تکراری است؛ نہ هر سال اگر ببریشان مشہد خستہ می‌شوند. اما تو ترجیح می‌دهی اگر يك سال رفتی خراسان، سال بعد بروی شيراز، بعد همدان، بعد سمنان، بعد خرّم‌‏آباد؛ حتی نقاطی کہ درجۂ اهمیت پایین دارد ولی جدید است. در سفر هم پول مسافرخانہ نمی‌دهی و از مساعدت دوستان اينترنتى‌‏ات کمک می‌گیری که فراوان در گوشیت شماره‌شان را داری و هر کدام به بہانه‌ای بہت زنگ زده‌اند و شماره‌شان برای روز موعود سیو شده و کنار اسمشان نوشته‌ای: کرمان، بویراحمد و غیره!
هر سال که هوس سفر می‌کنی، در ادلیست گوشیت نگاه می‌کنی کجا نرفته‌ای. رایزنی را شروع می‌کنی. این مدل سفر برای خودت دوست‌داشتنی و نوعی زرنگ‌بازی و مرارت‌هایش برایت شیرین است؛ ولی برای خانواده‌ات نچندان مطلوب. ولی بالأخره اسمش سفر و تفرّج است. کافیست به ضرب و زور ببریشان؛ بعد تا یک سال اینجا و آنجا صفحه بگذاری که «و غیره»ات نمی‌لنگد. تازه از سفر هم كه برگشتی، تا سفر بعدى بیمه‌ای و آنها نباید ازت جز همان ماقبلِ «وغيره» را بخواهند؛ نه روز زن، نه سالگرد ازدواج، نه عيد نوروز. عملاً انگار بہشان كارت‏ هديه‌‏اى كه هر چى بخواهند باهاش بخرند، نمى‌‏دهی. سفربردنت عين بُن‏ كتابی است كه برخى ارگان‏‌ها هديه مى‌‏دهند و باهاش نمی‌شود پیتزا تنوری خرید. همين قبل از عيدى يكى از آيات عظام قم يك بُن ۱۰۰ هزار تومانى خريد جنس به طلاب داد كه فقط مى‌‏توانستى از يكى از فروشگاه‌‏های قم با آن جنس بخرى. خب اين هم يك مدل‏ جايزه‏‌دادن است دیگر. جای تشکر ندارد؟
تازه این شيوه مختص تو هم نيست و خدا هم از اين راه وارد شده! در بہشتش از اين جوايزِ بُن كتابى بسیار دارد! وعده كرده‏ نہرهايى در آن جارى است حاوى عسل مُصفّا(۱). خب خانمت كه‏ قندش بالاست، شايد بگويد: من اصلاً طبعم با شيرينى موافق نيست. به ترشى‏ و شورى راغبم! کاش استخرِ قره‌‏قوروت يا سوناى كَشك در بہشت بود! تازه اصلاً تمايلى ندارم در مايعی با ويسكوزيتهٔ بالا غَلت و غولت بزنم. بدم مى‌‏آيد. دلم مى‌‏خواهد توى نہرِ سركه‏ يا آب‏‌قيسى شیرجه بروم! اما خدا انگار مثل تو تحت علایق خودش عیالت را می‌برد سفر! البته خدای بیچاره جاى‏ ديگر قرآن گفته: لهُم ما يَشأؤن(۲). هر چی بخوای، هست. یا: و فیہا ما تشتہیه الانفس(۳). این دیگر برای بستن دهان عیال تو بوده. يعنى كارت هديه‌‏اى بہش داده‏ از هر فروشگاه كه عشقش كشيد، خريد كند و هر جنسى‏ دوست داشت! كتاب نمى‌‏خواهد، برو روکش مبل عوض کند! نه شیخ! اگر ده هزار تومان در روز زن يا عيد غدير بگذاری توى پاكت‏ عيدى بدهی، گواراتر است تا زوركى ببریشان قلعهٔ فلك‌‏الأفلاك.
سیزده‌بدر هم رسید. امسال نشد در تعطیلات نوروزی با خانم بچّه‌‏ها به سفر بروی. از اين بابت متأسّفی؛ اما آنہا ککِشان هم نگزید. انگار چيزى از دست‏ نداده‌‏اند. فکر می‌کنی چرا؟ ۹۷/۱/۱۳
نظر شما 👈 t.me/qom44
ݒاورقے:
۱. محمد: ۱۵
۲. شوری: ۲۲
۳. زخرف: ۷۱


برچسب‌ها: زینب میرکمالی
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه شانزدهم فروردین ۱۳۹۷ساعت 2:5  توسط شیخ 02537832100  | 

http://t.me/rSheikh/1341

یک پژوهش جامع در خصوص «محرومیّت‌های انسان» و راه برخورد با آن‌ها. نسخه‌ای شفابخش که سعی کردم موردی را از قلم نیندازم. با این حال در بخش نظرات، شنوندهٔ دیدگاه‌های شما هستم.

💖 مقدّمه: در فرهنگ ما دعای معروفی رایج است: «خدایا! به داده و نداده‌ات شکر!»... جمله‌ایست واقع‌گرايانه با اشاره به برخوردارى‌‏هاى‏ انسان و محروميّت‏‌هايش. انسان هرقدر هم دارا و توانا باشد، از چيزهايى محروم است. بشر با نقص و كاستى دست به گريبان است. چه كند؟

پاسخ: محروميّت‏‌ها چهار وضعيت دارند: 
۱. برخى محروميّت‌‏ها قابل زدودن است.
۲. با برخى محروميّت‌‏ها مى‌‏توان براى نيل به برخورداری، فرصت‏‌سازى كرد.
۳. برخى محروميّت‌‏ها خودخواسته‏‌اند.
۴. برخى محروميّت‌‏ها، هموزن يا سنگينترش به‏ انسان امتياز داده‌‏اند.
♦ وضعيت اوّل: محروميّتِ قابل زدودن
بعضی چیزها را نداری؟ خب سعی را برای همین روزها گذاشته‌اند. هم عقلا هم دین توصیه کرده به كسب روزى حلال و تلاش براى‏ محروميّت‏‌زدايى از دیگران و خويش. ظاهراً منافاتی بین قناعت و خواستنِ ازديادِ رزق حلال از خدا نیست تعبیرِ «وَسّعْ علىَّ من حلالِ‏ رزقك» از دعاى سمات هنوز زنگش در گوشم است كه پدرم تاکندی در دههٔ ۵۰، عصر جمعه‏‌ها در منزل قم براى مادرم و ما بچه‏‌ها مى‏‌خواند.
در روایات، خانهٔ وسيع‏ و مرکب رهوار از سعادت‌های مرد شمرده شده. یعنی نداری، برو با قرض و قوله و جان‌کَنش تهیه کن. تو خلیفةاللهی! يكى از وظايفت در اينكه به دنيا آمده‏‌اي، آبادی زمين است: واستعمركم فيها، آیهٔ؟؟ در سایهٔ عمران محرومیت‌ها کم می‌شود.
در حديث، لعنت فرستاده شده به كسى كه نمى‌‏دانم زمين كشاورزى و فلان و بهمان دارد و در فقر بسر مى‌‏برد و دست به‏ تحول نمى‌‏زند. آدرس؟
استحبابِ تجارت‏؟
مال در قرآن «خير» ناميده شده. كيمياى سعادت‏ می‌گوید: آیا خیر، شر است؟
پس بر تو باد تلاش براى تغيير وضعيت موجود و بدان دست روى دست بگذاری، سرنوشت مادی و معنویت رو به بهبودی نخواهد گذاشت: إنّ اللهَ لايغيّر ما بقوم حتى‏ يغيّروا ما بأنفسهم.
نه‌فقط کرختی و تنبلی و خانه‌نشینی و فراخی مقعد نبايد فرد را به رضایت به وضع موجود بکشاند؛ که حتی اعتقاد به توکل و توسل و قضا و قدر. پیش به سوی کار و كارآفرينى و الگوگیری از بى‌‏بضاعتان به نان شب محتاجی که با تدبير و برنامه‏‌ريزى و صبر، ميلياردر شدند. این جمله را قاب کن بزن بالای سرت که اگر افليج مادرزاد بودى، اما در المپيك‏ دو و ميدانى نفر اول نشدى، خودت را ملامت كن! دیوار خانه‌ات را پر کن از کلمات حرکت‌بخش بزرگان. امام علی(ع) مى‌‏گويد در جنگ‏‌ها آنقدر پايمردى نشان داديم كه به‌قول پایین‌شهریای ما روی خدا کم شد! تعبیر علی(ع) این است: فلمّا رأى الله صبرَنا... باید روشن کنی اون کسی که دین را غلط بهش گزارش کرده‌اند و وصفش کرده به افیون توده‌ها. دینی که جهاد دارد و مجاهدانش آنسان خودشان را جر دادند، کجا مخدّر است؟ تازه فقهایش هم که متهم به ابتلا به باد فتق از فرط بی‌تحرکی می‌شوند، برای فهم دین به آب و آتش می‌زنند؛ صد رحمت به بودن در جبههٔ نبرد. لذا شیخ اعظم در تصویر سختی تفقّه در دین می‌گوید: «الأجتهاد أشق من‏ طول الجهاد». بگرد ببین کجا گفته؟؟... لذا هی نگو محرومم، محرومم، آستین همت بالا بزن از خودت محرومیت‌زدایی کن!... و تازه:

♦ وضعيّت دوم: تبديل تهديد به فرصت‏

اگر زرنگ باشی، با برخى محروميّت‏‌ها مى‌‏توانی فرصت‏‌سازى كرد؛ یعنی همان تبدیل تهدید به فرصت.
این اصطلاح از کی وارد وارد محاورات ما شد؟
در اواخر دههٔ ۸۰ شمسى و اوايل دههٔ ۹۰ كه تحريم‌‏هاى آمريكا عليه ايران به خاطر اصرار بزرگان مملکت در استفاده از حقّ صلح‌‏آميز غنى‌‏سازى‏ هسته‌‏اى بالا گرفت، اصطلاح «تبديلِ تهديد به‏ فرصت» اوّل بار انگار از سوى سعيد آقای جليلى (سمت وقت؟) استفاده شد؛ با اين كاركرد كه ما نه‌‏تنها نبايد جا بزنیم كه‏ بايد از محدودیّت، براى خوداتّكايى و ارتقاى دانش‏ استفاده كنیم. عملاً هم چنين شد و...؟؟
‏واقعيّت اين است كه تبدیل تهدید به فرصت اصطلاحش جدید است؛ ولی امری باستانی است. نخستين كسى كه از این شگرد استفاده كرد و عدو را سبب خير قرار ‏داد، می‌دانی کیست؟ خود خدا! انسان هم که نمایندهٔ خداست، باید رفتار خدا را تقلید کند. حكمِ‏ نمایندگی انسان را كه خدا زيرش را توشیح كرده، اين است: «انا جعلناك خليفةً فى الأرض»؟؟ برو در روى زمين! براى چه کاری؟ اولاً تو مستعمرهٔ منى! واستعمركم فيها؟؟ من کار و زندگی دارم. تو جای من برو زمين را آباد كن. وظیفهٔ دومت هم این است: تخلّقوا باخلاق الله. به من‏ تقرّب بجوى تا بيشترين شباهت را به من بيابى. زور بزن مثل من حليم و ستّارالعيوب باشی! تلاش کن در «دو پيچ خطرناك عدل» (پرهيز از حق‏كشى در برخورد با بدى در جعبهٔ خوبى و خوبى در باكس‏ بدى که در سخنرانی مستقلی بنده ر.شیخ.م بازش کرده‌ام) مثل من خدا رفتار كن. به‌طور خلاصه: سنّت من خدا در خطبه ۱۵۸ نهج‌البلاغه اين‏ است:
ان الله يحب العبد و يبغض عمله و يحبّ العمل و يبغض عمله. تو هم مثل من شو و در عین تبری از یزید از شعرش تمجيد كن و در عین تولای خواجه ربيع انتقادش نما.
و مثل منِ خدا باش در وقتى که ازت چيزى مى‏‌خوان. هم اجابت کن و افزون بر آن «شيرينى» هم بده:
در قصهٔ ايوب كه به من خدا گفت: مسّنى‏ الضر. ما هم: كشَفنا، هم: مثلهم معهم!
توی خلیفةالله هم وقتى وام مى‏‌گيرى و مى‌‏پردازى، چيزى اضافه‏ بده؛ نه اينكه مثل شيخ‌‏محمدى باشى كه خانمش در ۹۶/۳ اعتراض داشت كه هر چى ازش مى‌‏خواستيم، يه چيزى كم مى‌‏كرد مى‌‏داد! مى‌‏گفتيم يك كيلو گوشت بگير! مى‏‌گفت: حالا فعلاً ۳۰۰ گرم مى‌‏گيرم؛ در حالى كه بايد دو كيلو مى‏‌آورد خانه. در حالی که خدا نعمت‌های بهشتی و حور و قصور را می‌ریزد زیر پای بنده: و لدينا مزيد؟؟
و مثل من خدا باش ای بشر! كاردستى بساز با موادّ اوّليهٔ نازل! انسان را كه اشرف مخلوقات است، مى‏‌توانستم با طلا بسازم؛ اما با مايع نجس و جهندهٔ بدبو و عفنى که خروجش آنقدر در مرد، تیرگی روح می‌آورد که با غسل باید این غبار را از خودش زائل کند، ساختم: ماءٍ دافق. و با خاک که چیز پیش‌پاافتاده‌ای است. چيز سعدی میگه از خاک کمتریم. چیز زياد از حد و کم‌‏ارزش را به ريگ تشبيه مى‌‏كنند. مى‏‌گويند: مثل ريگ ريخته زمين.
انسانِ مُكرَّم و مفضُّل را با موادّ خامِ پست ساختم. تو هم خليفهٔ من باش و از من ياد بگير! مثل‏ كمپانى بنز آلمان باش و بنز آخرین‌سیستم بساز با سوخت گازوئيل. نمونه‏‌اش را مرحوم‏ «بانكى» دوستِ تاكندى باباى شيخ كه در آلمان‏ فرش‏‌فروشى داشت، با خودش آورده بود قزوین. شیخ فیلم گرفته. سازندهٔ‏ آن بنز، بيشتر خليفه من خداست؛ تا آن رمان‌نویسی که مواد خام و موضوعات متعالی را دستمایهٔ هنرش قرار می‌دهد.
ماشين با سوختِ بنزينِ سوپر بسازی که هنر نیست؛ مثل «حسین منزوی» دختر خوشگلی را کنار دریا ببینی؛ بعد بسرایی: «دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست - آنجا که دل باید به دریا زد، همینجاست»... البته بعدا شعر به یاد می‌ماند و پشت‌صحنه خیر. لذا شیخ سرلک می‌آید اسحار رمضان ۹۶ برنامهٔ زندهٔ شبکهٔ ۱ لابلای صحبتش می‌خواند: «آنجا که دل باید به دریا زد، همینجاست». آقا این بنز چندمیلیونی، استارتش چشم ‌چرانی بوده.
خودِ شيخ گاه با فحش و فضيحت، عسل و مثل مى‌‏سازد. او خليفه‌‏تر است! محمدرضا كلهر خوشنويس خوب قاجار با كلمه «زنقحبه» سياه‌‏مشق نوشته. ميرزا غلامرضا اصفهانى با تعبيرِ «كونِ خر» كه سعدى شعرش را گفته، تابلوی فاخر نستعلیق خلق کرده. درويش‏ عبدالمجيد طالقانى با مضمونِ مربوط به اينكه پسر خوشگلى را در اصفهان بردم زيرِ پل، شكسته‌‏نستعليق چشم‌نواز تحرير كرده كه در مرقّعات‏ چاپ شده؛ آدرسش را از «ناصر طاووسى» بپرس!

و مثل من خدا گاهی نرو عبادتگاه! در فیلم سینمایی «زوربای یونانی»، 1964 در دقیقهء 76 زوربا (آنتونی کوئین) از رئیسش که زن‌گریز است، می‌خواهد که برود با ایرنه پاپاس که بیوهء تنهایی است، بخوابد! مرد می‌گوید: می‌خواهم بروم کلیسا! زوربا می‌گوید: «اگر خدا راه تو را می‌رفت، دیگر کریسمس در کار نبود. اون نرفت کلیسا و رفت پیش مریم! و مسیح متولد شد!»

و مثل من لجباز باش! من اگر كافرى در پى اِطفاى نورم باشد، نه تنها وقتى پف كند، از نورم محافظت‏ مى‌‏كنم و «انّا له لحافظون» كه کاری می‌کنم طرف، ريشش هم‏ بسوزد تا دیگر از این غلط‌ها نکند و حتی به كورى چشمش (ولو كَرِه‏ الكافرون) لجبازانه شدّتِ نورم را بالاتر هم مى‏‌برم! (والله مُتمُ‏ نوره).
برخى پيروانم در صدر اسلام اين لجبازى را از من ارث بردند. به بعضى از آنها گفته مى‌‏شد: ان‏ الناس قد جمعوا لكم فاخشوهم. استکبار، لابی تشکیل داده. کوتاه بیایید! اینجوری می‌گفتند بلکه ته دل مسلمانان را خالى كنند كه از نقشهٔ دشمن بترسند. مسلمانان، نه كه ترتيب اثر نمى‌‏دادند كه با لجبازى ايمانش را زيادتر هم مى‌‏كردند. فزادهم ايماناً! آل‏‌عمران: ۱۷۳. شیخ هم اینجوری است. دنبال سرعت‌دهی به کارش با لجاجت است.

و عين منِ خدا منتظر باش روى موجِ فسق و فجورِ آدم‏‌‌هاى پليد، كارَت را پيش ببرى! یعنی تدبیری بیندیشی که کار آن‌ها به ضرر خودشان تمام شود. اینجوری دو فایده دارد: هم کارت پیش رفته؛ هم بیشتر جگرشان را آتش‏ زده‌ای از خشم. و می‌توانی بگويى: موتوا بغيظكم! به قول شهيد بهشتى خطاب به آمريكا: از دست ما عصبانى باش! و از اين عصبانيّت بمير!... من خدا روشم این است. امام خمينى(ره) هم در كتاب كشف‏‌الأسرارش آورده: لايزال يُؤيِّدُ الله دينَهُ بِيَدِ الْفاسقِ الْفاجِر! خدا کار یک روز و دو روزش نیست. مدام دينش را به دست افرادِ فاسق و فاجر تقويت مى‌‏كند! شاید تصویب کاپیتولاسیون نبود، حالاحالاها انقلاب پیروز نمی‌شد.
اگر دفع‌اللهِ الناس بعضهم ببعض نبود، صومعه‌ها و مساجد نابود می‌شد. یزید، بخودش فکر کرد حسین‌کُش است؛ در عمل عکسش رقم خورد.
در شهريور ۶۶ از زبان سخنرانى به نام محموديان در حسينه آیةالله نجفى مرعشى در قم شنيدم:
«امكان تشكيل مجلس باشكوهى در شام كه امام‏ سجّاد(ع) بتواند در آن به ايرادِ خطبه معجزه‏‌گونه‏‌اش‏ بپردازد، از سوى خود امام فراهم نبود. يزيد ناخواسته متكفّل ترتيب و تشكيل اين مجلس شد؛ ولى بهره‏‌اش را امام چهارم برد و ایشان موج‌سواری کرد.»
شاعر بر اين باور است كه اگر خدا بخواهد فضيلتِ‏ پنهانى را كه در وجود كسى مخفى شده و او خود مايل به افشاى آن نيست، سرِ زبان‌‏ها بيندازد، آدم حسود را قلقلک می‌دهد که از آن فرد نيكوخصال بدگویی کن! حسدورزى حسود، به جاى سودرسانى به حال‏ حاسد، به نفعِ فرد صاحب فضيلت تمام مى‌‏شود و حسود به رايگان، تبليغِ فضلِ فاضل را می‌کند:
اذا أَرادَ اللهُ نشرَ فضيلَ‏ْةٍ - طُوِيَتْ أَتاحَ لها لسانَ حسود. لذا به قول حافظ:
غمناك نبايد بود از طعنِ حسود اى دل! -شايد كه چو وا بينى، خيرِ تو در اين باشد
به قول صائب تبريزى:
مى‌‏توان ديدن ز چشم عيب‏جويان عيب خويش - ‏تا ميسَّر مى‏‌شود - زنهار! - بى‌‏دشمن مباش!
حقير کاتب و بایگان: ر.شيخ.م در برنامهٔ «مسابقهٔ تلفنى» شبكهٔ ۵ تلويزيون در ۸۲/۱۲ از آقاى يحيوى - مجرى برنامه - شنيدم كه در قابوسنامه آمده: 
هر كه را دشمنى نباشد، بى‌‏قدر و بها باشد!
در زمستان ۸۶ از دوست خوشنويسم امير عاملى‏ به نقل از ثقفى - پدرخانمش - شنيدم:
«اگر نقدِ نقّاد در حُكم يك اُردنگى باشد، هر اُردنگى‏ حدّاقل نيم‏‌متر انسان را جلو مى‌‏اندازد!»
فاسق و فاجرى به نام محمدرضا پهلوى به‌ درج مقالهٔ رشيدى‏‌مطلق در روزنامهٔ اطلاعات در سال ۵۶ فرمان‏ مى‌‏دهد. این اردنگی برپايى جمهورى اسلامى‏ را جلو می‌اندازد!

در جايى اين تعبير را شنيدم كه انسان زرنگ با سنگ‏‌هايى كه دشمن از سر خصومت و دشمنى به‏ سمتش پرتاب مى‌‏كند، خانه می‌سازد. در قرآن مى‌‏خوانيم: يحسب انّ مالَه‏ أخلده؟؟ انسان گمان مى‌‏كند مالش موجب‏ جاودانگيش مى‌‏شود. اين شيوه معروف قرائت آيه‏ است. حال اگر مالَهُ را «ما لَهُ» بخوانيم، معنايش اين‏ مى‏‌شود كه انسان تصور مى‌‏كند آنچه به نفع اوست، موجب جاودانگيش مى‌‏شود. در حالى كه گاه آنچه به‏ ضرر انسان است و آدمى به سختى و با هزينه‏‌كردن و تضرّر به دستش مى‏‌آورد، برايش سودزاست (لها ما كَسَبَت؟؟) و موجب خلودش مى‌‏شود؛ «شفا بايدت، داروى تلخ نوش» (الزاماً همهٔ شيرين‏‌ها به سود انسان نيست و عليها ما اكتسبت؟؟ به ضرر اوست آنچه كه با خوشى و راحتى و بى‌‏دردسر به‏ دست آورد) گاه «ما عليه» (آنچه به ظاهر عليه‏ اوست) مى‌‏تواند به اخلادش بينجامد. 
گفتنی است:
استفاده از تكنيك تبدیل تهدید به فرصت، عرصه‌های مختلفی دارد.
۱. اختیار انسان در دل جبر آفرینش، خود جلوه‌ای از تبدیل تهدید به فرصت است. زندگی محدود و قصیر است؛ اما با تدبیر (صدقه اضعاف مضاعفه ثواب دارد) می‌توان راحت طویلی برای خود در قیامت رقم زد. نیز نقش‌های بازماندهٔ هنری.
۲. استفاده از ادبیات و هنر در عصر اختناق و بگیروببند، فرصت‌سازی در دل محدودیت است. به این سعر بنگرید که بدون ذكر اسمِ حاكم در دوره‏ خفقانِ؟؟ سروده شده:
شعر مهدى اخوان ثالث:... سنگى كه بايد از اين‏ سويم به آن سويم بگرداند؟؟
گاه حضور شگرد تبدیل تهدید به فرصت را در جایی داریم که سروکارمان با دشمن اصطلاحی نیست. مگر متولیان ارشاد، خصم هنرمندانند؟ خیر. حتی ممیّزی‌هایشان، اجرای قانون است؛ در عین حال هنرمندان زبر و زرنگ می‌توانند با ابداع گونه‌های تازه‌ای از بیان هنری، مانع‌تراشی‌ها را دور بزنند!
به‌زعم من آنقدر راه تازه سر راه هنرمند قرار دارد که كمبود فضا و شرايط براى كار و وجود محدوديّت‏‌ها بهانهٔ‏ بى‌‏عملى نیست. با توسّل به كنايه و استعاره و تقويت‏ شيوه‌‏هاى درپرده‌‏گويى و بعضاً «دورزدنِ‏ محدوديّت‌‏هاى رسانه‌‏اى» كه نمونه‌‏هايش را ذكر خواهم كرد، می‌توان جلوهٔ ديگرى از نبوغ خود را به منصهٔ ظهور گذارد و در واقع به شيوهٔ «حسن پلكى» با محروميّت‌‏ها كنار آمد.(۱)
خوشم آمد که در فيلم «هنرپيشه» محسن مخلمباف اين بازى را از «اكبر عبدى» مى‌‏گيرد كه در ريسپشنِ هتل؟؟ كه با خانمش (معتمدآریا) آمده شب بماند؟؟ انگشتش را مى‏‌زند استامپ و مى‌‏زند روى اثر انگشت همسرش و یم معنای جنسی را تداعی می‌کند!
- کلاه‌گیس در فیلم کیانوش عیاری؟؟
- در برخی دوره‌های انتخابات در جمهوری اسلامی از سوی برخی مخالفان، عنوان شد که رأی دهید؛ اما رأی معناداری که نوعی تبدیل تهدید به فرصت است. مثلا با رأی‌دادن به خاتمی در ۲ خرداد ۷۶ گرچه حضورتان تأیید برگزارکنندگان است (پس ساز و کار نظام را قبول دارید که شرکت می‌کنید) اما از همین رخنه وارد شوید. برای اینکه نشان دهید به ناطق‌نوری که گویی کاندیدای ارزشمداران است، رأی نمی‌دهید، به خاتمی (که در واقع او را هم قبول ندارید) رأی دهید تا مخالفتتان با ارزشی‌ها اینجوری بزند بیرون.

ديگر فيش‌‏های تبدیل تهدید به فرصت:

۱. در بين قاريان خوش‌‏الحان مصرى مرحوم «شيخ‏ عبدالعزيز حصّان» نَفَس كمى دارد. اما اجازه نداده‏ است اين نارسائى خودنمايى كند؛ بلكه با انتخاب‏ آياتِ كوتاه يا تقطيعِ آيه‏‌هاى بلند به بخش‌‏هاى معنادار و استفاده از نغمات پيچيده و موسيقى متنوّع، شاهكار آفريده و نقص خودش را نه تنها پوشانده كه‏ به قوّت تبديل كرده است.
۲. دوست تبريزيم محمدرضا باقى در ۹۴/۲ مى‏‌گفت: يك جودوكار اهل كشور؟؟ دچار ضايعهٔ‏ جسمىِ كوتاه‌بودنِ يكى از پاهايش بوده و به نظر مى‏‌رسيده بايد در مسابقه شركت نكند يا از رده خارج‏ شود. وى با تمرين و ممارست و خلاقيّت همين‏ كاستى را به قوّت تبديل كرد و پيروز مسابقه شد. تحقيق شود؟؟
۳. نقص عضو در بعضى‌‏ها نه تنها آنها را از پا در نياورده كه حتى اسباب ارتزاقشان شده!
به نادانان چنان روزى رسانم‏ - كه صد دانا در آن حيران بمانند!
گاه معلول‌‏ها در مال‌‏افزايى موفق‏ترند نسبت به افراد سالم و حتى هنرمندى كه به ظاهر از هر انگشتشان‏ هنرى مى‌‏بارد. گاه مثل سعدى تصوّر مى‌‏كنيم که فلان فرد سالم و قوی، هر انگشتش كليدى است براى گشودن قفلِ‏ روزى:
بود مرد هنرور را هر انگشت - كليدى بهر قفل رزق‏ در مشت
‏اما در عمل مى‌‏بينيم كه نه بابا! هشتش گرو نُهش‏ است و همه‌‏كاره هيچكاره است. از اون ور مى‌‏بينيم يك نفر در اعضايش نقص و عيبى‏ هست. مى‌‏گوييم خدايا! چرا پا و دست سالم به اين‏ فرد ندادی؟ اما تحقيق مى‌‏كنيم مى‌‏بينيم‏ همان نقص و كاستى از قضا تأمين‏‌كنندهٔ رزق و روزى اوست. به‌قول شاعر:
بسا شكست كز او كارها دست شود - كليد رزق گدا پاى لنگ و دستِ شَل است‏(۲)
دوست كرمانيم آقاى خضرايى اهل عتيقه و نُسخ‏ خطّى در سفرش به قم در تابستان ۹۴ از پدرش نقل مى‌‏كرد:
يك نفر در اتوبوس‏‌هاى بين شهرى در كرمان، يك تومان از مسافران مى‌‏گرفت كه بخوانَد. و صدايش چنان گوشخراش بود كه دو تومان مى‌‏گرفت‏ نخوانَد! از عيبش بهتر مى‌‏توانست ارتزاق كند!‌‏دوست طلبه‌‏ام جواد قجر در ۹۵/۱۰ اسمس داد:
مردم در مسجدى از صداى بد و قيافهٔ ناپسند مؤذّنى‏ به تنگ آمده بودند. روز به روز از تعداد نمازگزارها كم مى‌‏شد. چاره‌‏اى انديشيدند كه از شرّش خلاص‏ شوند. به اين نتيجه رسيدند پولى جمع كنند و بدهند كه از مسجد برود. ۵ هزار تومان جمع كردند و بهش‏ دادند و عذرش را خواستند. مدتى بعد يكى از نمازگزاران در جايى ديدش و از احوالش پرسيد. گفت: در مسجد ديگرى مشغول اذان‏‌گفتن هستم. مردم راضى شده‌‏اند ۱۵ هزار تومان بدهند ولشان‏ كنم. فعلا از ۲۰ پايينتر نیامده‌ام!
۴. در شرايط قحطى، تحريم و تنگناى اقتصادى در طول تاريخ، برخى ملل نه تنها كمر خم نكردند كه‏ استعدادهاى نهفته‏‌شان شكوفا شد و گردنه‌‏‌ها را با كاميابى پشت سر گذاشتند. مثال؟؟
۵. شيوهٔ خوشنويسى كلهر در عهد قاجار به خاطر استفاده از مركّب‏ چاپ به جاى مركّب سنّتى‏؟؟
۶. در مقطعى كه مرحوم احمد عبادى در سال‌هاى؟؟ دهه 30؟؟ در راديو ساز مى‏‌زد، امكان برنامه‏‌هاى‏ توليدى در راديو نبود (اينكه ضبط كنند و بعداً پخش‏ كنند). نوازنده بايد زنده اجرا مى‏‌كرد. عبادى از برخى دوستانش بعداً مى‌‏پرسيد كه چطور بود؟ مى‌‏گفتند: گاهى اوقات نُت‏‌ها دقيق شنيده نمى‌‏شود و تداخل دارند و حالت ناخوشايندى  ايجاد مى‏‌شود. (به‌خاطر ضعف دستگاه‌‏هاى صدابردارى). عبادى چاره‌‏انديشى كرد. به ذهنش خطور كرد برخلاف شيوهٔ مرسوم، از «نوازندگى تك‌‏سيم» استفاده كند. (قبلاً شيوه چى بود؟؟)
از آن به بعد نوازش تك‌‏سيم‌‏هاى شفّاف و دلنشين وارد كار ايشان‏ شد و حتى تبديل به شيوه‏‌اى در نوازندگى شد كه‏ بعدها اساتيدى چون عليزاده و مشكاتيان و لطفى از آن سود بردند.
(در ۹۴/۹، از يك كانال تلگرامى با ويرايش خودم‏)

۷. از روز نخست تأسيس «راديو سراسرى معارف»، استفاده از موسيقى در برنامه‏‌سازى‌‏هاى آن ممنوع‏ شد و مقام معظّم رهبرى آقاى خامنه‌‏اى حفظه الله هم‏ به اين امر راغب بودند. بيم ريزش مخاطب بود. البته برخى دين‏‌باوران شايد مى‌‏گفتند: مشكلى نيست. به‏ فئهٔ قليله مى‏‌سازيم؛ اما دست از آرمان‌‏هايمان بر نمى‏‌داريم.
«هنر» و خلاقيّت هنرى پا وسط گذاشت‏ كه مى‏‌توان هم دغدغه مخاطب داشت؛ هم به‏ بخشنامه احترام گذاشت. چطور؟ حال كه جامعه به‏ خطا به حلق انسانى، ابزار موسيقى اطلاق نمى‌‏كند (در حالى كه هست و به قول فيلم على حاتمى:
هزاردستان؟؟: اوّلِ آلات موسيقى حلوق انسانى‏ است؟؟ اصل ديالوگ؟؟) از اين فرصت بهره ببريم. وقتى خواننده‏‌اى به مجلسى وارد مى‏‌شود، به اعتبار اینکه با حلق آمده، نمى‌‏گويند: هنرمندى ساز و ابزار موسيقيش را هم با خود آورده! در حالى كه در واقع بايد چنين بگويند و تارهاى صوتى او ساز اوست. حال كه نمى‌‏گويند: بنابر اين اگر با تارهاى صوتى صدا توليد كنيم، ديگر نمى‏‌گويند: موسيقى! در حالى كه اگر عاقل بودند، می‌گفتند!... پس بروید خوش باشید مطربان! که سوراخ نفوذ یافت شد. بروید با همین حلق خداداد، در قالب تكخوانى و نیز همخوانی بدون ساز که در ايتاليايى بهش آکاپلا Acappella گویند، حسابی دلی از عزا درآورید. آكاپلا که «نمازخانه‏‌اى» ترجمه شده، شكلى از موسيقی آوازى يك يا چندنفره و بدون همراهى ساز است كه ابتدا در كليساها اجرا مى‏‌شد.
حتى بشر، زیرک است و می‌تواند با دهان صداى ساز در آورد؛ صدای نی و تنبک و سنتور و مزقون. از همين رخنه مى‌‏توان سود برد و براى راديو معارف كار توليد كرد.

بنده خودم در مصاحبه تلويزيونيم كه شبكه قم در تاريخ ۹۰/۲/۲۸ پخش كرد:
t.me/rSheikh/255
رو به خرج دادم و در پاسخ به سؤال خبرنگار كه‏ وضع هنر قم چطور است؟ عنوان كردم:
حتى‏ كسانى كه مدّعيند در قم ممنوعيّت، محدوديّت و سانسور وجود دارد، بايد بسته‌‏بودنِ فضا و جادهٔ‏ پردست‌‏انداز هنرآفرينى را به فال نيك بگيرند و به‏ فرصت تبديلش كنند تا به گونه‌‏های تازه‌‏اى از بيانِ‏ هنرى دست پيدا كنند. رئيس وقت ارشاد قم‏ (استادآقا) بعد از صحبت بنده در استوديوى زنده‏ به كلامم اشاره كرد و گفت:
ایشان راست گفت. در جشنوارهٔ «راحِ روح» در قم همین کار را کردیم. این رویداد، جشنوارهٔ موسيقى بدون آهنگ بود.»
جالب است كه اصطلاح «جشنوارهٔ موسيقى بدون‏ آهنگ» در ابتدا طنز به نظر مى‌‏آيد و «شير بى‌‏يال و دم» مولوى را تداعى مى‌‏كند. کسی که عاقل است، می‌داند با حذف آهنگ (=ساز) موسیقی حذف نمی‌شود. اما علمای بی‌سواد به این راضیند. بگذار خوش باشند! (به قول جهانگیر فروهر در فیلم سوته‌دلان «علی حاتمی»: باشه دل تو شاد!)
جالب است كه در سال ۱۳۸۴ اركسترى به نام «گروه‏ آوازى تهران» آغاز به كار كرد كه اعضايش با دهان،‏ صداى سازهاى مختلف را توليد مى‌‏كنند و بسيار هم طبيعى به نظر مى‌‏رسد. در واقع همانطور كه‏ «موسيقى بدون كلام» داريم، مى‌‏توانيم «كلامِ بدون‏ موسيقى» هم داشته باشيم (منظور از موسيقى همان‏ معناى متعارف كه عرض شد).
بنابر این ما هیچوقت به ته خط نباید برسیم و جا نباید بزنیم. باید با ماندن، ابتدا خود را متعبّد نشان‌دادن و سرپیچیِ و نافرمانی آرام‌ و یافتن رخنه‌گاه‌ها از دیکتاتور زهرچشم بگیریم. وگرنه‏ اگر مثل مخملباف يا هنرمندان جلای وطن‌کرده، كشورت را ترك كنى و به سرزمینی پناه ببرى كه محدوديّت‌‏هاى‏ وطنت را ندارد، پاك‏‌كردن صورت مسئله است. ضمن‏ اينكه آنجا محدوديّت‌‏هاى ديگرى دارد كه لابد براى‏ فرار از آنها هم می‌خواهی جا عوض كنى. اينكه نشد كه خانه‏ به دوش باشى!

۹. پژوهشت در خصوص «تبديل تهديد به فرصت» كه در راديو معارف در رمضان ۹۳ اجرا شد و به‏ «استعاره و كنايه» اشاره كردى، بررسی و مطالب جدیدش اینجا آورده شود. ظاهراً فايل وُردش موجود است و نه زرنگارش.
۱۰. شمارى از رفتارهاى زينب كبرى(س) و امام‏ سجّاد(ع) در جريان اسارت، از مصاديق تبديل تهديد به فرصت بود؛ مثل صدقه‏‌دادنِ خرما به اهل‌بیت از سوی مردم که خانم زینب از آن برای شناساندن خود و زادهٔ پیامبربودن سود برد.
حرف آخر: گاه برخى به جاى تبديل تهديد به‏ فرصت، فرصت را به تهديد بدل مى‏‌كنند!: 
یک. امام حسين(ع) شهيد شد تا مفاسدِ امّت جدّش را اصلاح كند. آنوقت در حاشيهٔ مراسم عاشورا در خيابان‌‏هاى ايران خصوصاً برخى شهرها چشم‌چرانان از آب گل‌‏آلود استفاده مى‌‏كنند و با توجه به شلوغى‏ خيابان و كاهش كنترل نيروى انتظامى‏ دختربازى مى‌‏كنند. دختران بدحجاب هم با آنكه‏ چارقد سياه دارند، «تبرّج» مى‏‌كنند و در قالب‏ تماشاگر حضور مُحرّكانه دارند و با پسران مزبور، شماره‌تلفن ردوبدل می‌کنند.
دو. بنده در سال ۷۳ از قزوين به قم نقل مكان كردم. در ظاهر قم از حيث ظواهرِ شرع، بالاتر از قزوين و ديگر شهرهاى همجوار بلكه نماد شهر‏ روحانی و بعد از مشهد پایتخت معنوی ایران است.
لذا حتى اگر به نيت كسب و كار به آن‏ مى‏‌رفتم، رفتاری بابرکت بود؛ تا چه رسد به هدف تحصيل‏ علوم دينيّه و گذراندن مقطع درسِ خارج به اين دیار مى‏‌رفتم. اما بنده اين «فرصت» را به «تهديد» تبديل‏ كردم! چطور؟ یکی از کارهایم در قم تعليم موسيقى آوازی بود و نیز تجربهٔ مراودات اينترنتى با کاربران متنوع از جمله جنس مخالف که پیشتر در قزوین مشابهش تجربه نشده بود.

♦وضعيّت سوم: محروميّت‌‏هاى مطلوب!
برخی محروميّت‌‏ها مطلوبند یا خودخواسته‌‏. نياز به تغيير ندارند. اساساً كاستى نيستند و گاه برتر از امتيازند. ابروی لیلی، از راستی محروم است؛ اما لطفش در انحنای آن است.
از آنسو توی آشنا با طب و دارو، در روز رمضان عمداً خودت را از نوشيدن آبى كه بدنت بدان نياز دارد، محروم مى‌‏كنى.
با ادبیات بیگانه نیستی و با اینهمه به دست خود صحّت بدوی ادبی را از جمله‌‏بندى گفتار یا نوشتارت دریغ مى‏‌كنى تا بیانت شاعرانه شود.
عاقلی؛ ولى به کاروان مجانین امام حسين(ع) می‌پیوندی.
هنرمندی؛ و یک تخته‌ات هم کم نيست؛ ولى خود را از رفتارهاى متعارف محروم مى‌‏كنى و الگویت سالوادور دالى و ونگوگ است!
پنج مثال زدیم؛ هر یک وابسته به شاخه‏‌ای:
۱. محرومیّت سهوی ابروی معشوق از راستی!
۲. محرومیّت عمدی شاعر از راستگویی!
۳. محروم ز لذّت ار شوى مرحومى!
۴. محروميّت از عاقلى؛ جنون حسينى!
۵. محروميت از رفتارهاى متعارف در اصناف‏ هنرى
💚 الف. محرومیّت سهوی ابروی معشوق از راستی!
بعضی چیزها به‌ظاهر از صحّت و کمال محروم است؛ اما نقصش جبرانِ کمالش را کرده. یُغنٖی عن صدقِه کذبُه. ظاهراً تحت تعریف مصطلح از راستی و درستی نیست؛ ولی چه باک!
ابروى معشوق کج است. می‌گویید چه کنیم؟ جراحی کنیم راستش کنیم؟ از قضا اگر راست بُدى كج‏ بودى! شكسته‏‌ است؛ اما به‌قول حافظ: بيرزد به صدهزار درست.
ر.ك ذكر «سيلوستر ميلان‌ْ‏ژو» در كتاب عسل و مثل و تعبیر «غلطگويى عامدانه»؟؟
- اذان بلال حبشى و اسهدُ گفتنش (سین به جای شین) كه پذیرفته شد. ابن‌ابی‌الحدید از این رخنه وارد شده و از تقدیم مفضول بر فاضل گفته. آیا خدا ابابکر را بر علی جلو انداخت؟ نقد؟؟
در اذان معروف‏ مؤذّن‌‏زاده، مواردى هست كه مقبول اهل فن نيست؛ از جمله «حىّ على خير العمل» علٰی را بیش از حد می‌کشد که البته پذيرفته‌شده است؛ ولی اشکال آنجاست که بعد از علااااا انگار مى‌‏گويد: «آد خير العمل»... اين «آد» پذيرفته نيست... البته كليت كار به قدرى قوى است كه ضعف‌ها اغماض‏ مى‌‏شود؛ یا حتی قوت می‌نماید.
- در اجراى معروف آواز مذهبىِ «آمدم اى شاه‏ پناهم بده» خطاب به امام رضا(ع) با آهنگسازى آريا عظيمى‌‏نژاد، خواننده: آقاى كريم‏‌خانى در ابتدا در استوديو به خطا مى‌‏گويد: «آمده‌‏ام» و بعد اصلاح‏ كرده: «آمدم». ولى آن كلمهٔ خطا را پاك نكرده‌‏اند! (خواننده در مصاحبهٔ تلويزيونى در ۹۴/۹ به اين‏ اشاره كرد)

💚 ب. محروميّت عمدی از صحيح‌‏نويسى! 
در قسمت قبل گفتم در کجی ابروی معشوق تعمّد نبود. گاه عمداّ احداث کج می‌کنی. بنگر به موارد تخلّف شعرا از قواعد شعر... حشوگويى در «نيز هم» حافظ در «دردم از یار است و درمان نیز هم»، خروج از وزن‏ در مثنوى‌‏هاى محمدكاظم كاظمى؟؟، قاط‌زدنِ عامدانه در آرایهٔ «حس‏‌آميزى» كه شاعر احساساتش را با هم مى‏‌آميزد. به جاى اينكه بگويد: «گوشم كر شد» مى‌‏گويد: «گوشم شده كور»!
یک کنفرانس پژوهشی در قالب من‌درآوردیِ «آواز نطق‌اندرون» ارائه كردم در ۹۵/۱۱ در جلسهٔ «ادب‌‏نامهٔ مباهله» در قم، منزل نظامی بازنشسته «نستیهن شاعری»، مدير جلسه: حسين‏ محمّدى مبارز که زمانی شاگرد خوشنويسيم بود. با آوازخوانى شروع كنم. مصراع «گر قلب مرا ز تير سازى چو خشاب» را مترنم شدم. نیمه رها کردم و حرف زدم. گفتم:
آن جلسه جناب مبارز عزيز اشاره كرد به اين برش از شعر زنده‌‏ياد احمد شاملو: «مى‌‏خواهم خواب اقاقيا را بميرم!» باید می‌گفت: ببينم. يک ناهماهنگى البته تعمّدى‏ اتفاق افتاده. قاطى‌كردن! قاط‌زدن! حس‌‏آميزى نوعى آرايهٔ ادبى است با آميختن و امتزاج دو يا چند حس در كلام. فرضاً وقتى‏ بگویم: گوش شيطان كر! آميزش حس نيست؛ ولى‏ وقتى مى‌‏گويم: نطقم كور شد! يا «خبرِ تلخِ» حريق‏ پلاسكو که این روزها روی داد، حس‌آمیزی است.
حالا چون رابطه من و جناب مبارز با خوشنويسى‏ شروع شد، تعبير «سطرِ مليح» يا «چليپاى شيرين» چنين وضعيتى يافته. سطر و چليپا يك پديدهٔ مرئى و مرتبط با چشم است؛ در حالى كه ملاحت و شيرينى‏ به حسّ چشايى مربوط است. حافظ گويد:
بوى بهبود ز اوضاع جهان مى‌‏شنوم. زنده‏‌ياد قيصر امين‌‏پور كه بنده با ايشان در دههٔ ۶۰ ارتباط حضورى‏ داشتم و بعضى نوشته‌جاتم را براش خوانده بودم و نظراتشو گفته بود، ميگه:
صداى كيست خدايا درست مى‏‌شنوم؟ / دوباره بوى‏ صداى بلال مى‌‏آيد
بیدل میگه:
گوش مروّتى كو كز ما نظر نپوشد؟ / دست غريق‏ يعنى فرياد بى‏‌صدائيم
- در اجراى خوانندهٔ پاپ: حامد زمانى در ۹۵/۹ در تلويزيون شنيدم: «پشت خيانت وا شد» در حالى كه يا بايد مى‌‏گفت:
پشت خيانت تا شد يا: مشت خيانت وا شد.
حس‌آمیزی در زبان‏‌هاى ديگر هم هست. در زبان عربى در دعاى افتتاح: اَلَّذى بَعُدَ فَلا يُرى‏، وَ قَرُبَ فَشَهِدَ النَّجْوى‏ در حالى كه بايد مى‌‏گفت: فسَمع النّجوى!
على(ع) در خطبه ۲۷ مى‌‏فرمايد:
هر كس جهاد را ترك كند، ألبسَهُ اللهُ ثوبَ الذُّل. اين‏ حس‌‏آميزى نيست. يا آنجا كه خدا فرموده: قَدْ أَنزَلْنَا عَلَيْكُمْ لِبَاساً يُوَارِى سَوْآتِكُمْ وَ رِيشاً(۳) حس‌‏آميزى نيست. اما وقتى مى‌‏فرمايد:
فأذاقَها اللهُ لباسَ الجوعِ و الخوفِ بما كانوا يصنعون، حس‌آمیزی است. صحیحِ ناهنرمندانه‌اش این بود بگوید فکساها الله، یا أذاقها الله طعم الجوع.
سراب هم يك بنگاه دروغ‏‌پراكنى است; به قول قرآن: كسراب بقيعة يحسبه الظمأن ماءا(۴) فريب طبيعت.
و ارتكاب خودم در قالب : گر قلب مرا ز تير سازى چو خشاب - ‏تابوت شود ز حيله‌‏ات بر من قاب‏ / در وادى جستجو پى آبم آب - ‏گوشم شده كور بر اكاذيب سراب‏... انتهای کنفرانسم در دولتسرای نستیهن.
‏💚 ج. محروم ز لذّت ار شوى مرحومى
‏گاه به دست خودت خود را از بعضى چيزها محروم‏ مى‌‏كنى. روزه مى‌‏گيرى و خود را از آب و غذا و تمتعات جنسی محروم‏ مى‌‏كنى. از خواب و استراحتت می‌زنی و می‌ایستی به نماز شب. به‌قول قرآن خالی‌ می‌کنی پهلویت را (...جنوبهم من المضاجع؟؟)... دست رد به سينهٔ برخى برخوردارى‌‏ها مى‌‏زنى. و مگر «تقوا» جز این است که عملاً خود را در فضای يك محروميّتِ خودخواسته قرار دهی. دنبال چه هستی، در جای خود گفته‌ایم. اینجا خواستم بگویم هر محرومیّتی را نباید الزاماً زدود؛ بلکه به برخی دامن هم باید زد: محرومیت از عاجله به قول قرآن برای نیل به آجله. برای «نصيب» دنيوى سرودست نشكستن؛ تا در زمرهٔ كسانى نباشیم كه اولئك لهم‏ نصيبٌ فی الحيوةالدنيا و ما لهم فى الاخرة من نصيب؟؟

💚 د. محروميّت از عاقلى؛ جنون حسينى!
اشعار و مدايحى مثل: به ما ميگن ديوونه! رفتارهاى امثال مرحوم سيد ذاكر... قمه‌زنان به مرجع تقلید شاید مرحوم بروجردی گفته بودند: در طول سال مقلد شمائیم الاّ ایام تاسوعا و عاشورا!
💚 ه. محروميّت از رفتارهاى متعارف در اصناف هنرى! بررسی ناهنجاری‌های اختیارشده از سوی رمان‌نویسانی مثل داستایفسکی، اجق‌وجق‌پوشی، زیست و پوشش مضحک، ذکر موارد؟؟

♦ وضعيت چهارم؛ محروميّتِ جبران‌‏شده!
اين ديگر آخرالدّواست. همهٔ راه‏‌ها را زديم و باز محروميم! مدل اختیارشده و مطلوب هم نیست.
اینجاست که مى‏‌رسيم به مسكّن‌‏هاى روحى. پس اصل اوليّه،‏ لزوم تلاش و ايجاد تغيير بود. اما اگر به هر دليل‏ سرمان به سنگ خورد و حنايمان رنگ نگرفت، چه‏ كنيم؟ خودكشى؟ يأس؟ خودخورى؟ يا روآوردن به‏ حرف‏‌هاى تسلّى‌‏بخش كه ترجیحاّ مبنایى هم داشته باشد.
همیسه هستند کسانى مثل آقاى بهجت يا مرحوم نخودكى؟؟ يا بهاءالدّينى يا (چند تا از اين اسما رديف كن) که زانوزدن در محضرشان به‏ سكون و اطمينان نفس رهنمونمان كند. كسانى كه به این مبنا متوسل شوند که ساز و كار دنيا جورى تعريف شده كه هموزن يا سنگين‌تر از برخى محروميّت‏‌ها به تو امتياز داده‏‌اند. پس دلخور نباش! برو خوش باش!
يكى از اسامى خدا، جبّار است؛ نه به معناى مصطلح‏ كه در اِشل انسانى‌‏اش با ستمگر همراه مى‌‏آيد؛ بل به معنى‏ «جبران‌‏كننده». خدا به قول دعاى جوشن كبير «جابرُالعظمِ الكسير» است؛ مرمّت‌‏كنندهٔ استخوانِ‏ شكسته. لذا باکی نیست؛ اگر از چيزى محرومت‏ كرده، به طور حتم با چيزِ ديگر و احياناً بهترى جبران‏ مى‌‏كند. در سوره بقره آیهٔ ۱۰۶ مى‌‏فرمايد:
مَا نَنسَخْ مِنْ آىَ‏ًْ أَوْ نُنسِهَا نَأْتِ بِخَيْرً مِنْهَا أَوْ مِثْلِهَا.
‏ايّوب پيامبر(ع) به خدا عرض‏ حال می‌کند كه: مَسَّنى الضُّر؟؟ خدا چندبرابر جبران می‌کند: هم از او كشفِ ضُرّ می‌کند، هم: «مثلَهُمْ معهُم»: به آنچه ازش گرفته بود، افزود. به قول سنائى: از آن زمان كه فكندند چرخ را بنياد - درى نبست زمانه كه ديگرى نگشاد
حضرت خضر(ع) و موسی همسفر می‌شوند. یکجا خضر به مدد علم لدُنّى عَلَّمناهُ منْ لُدُنّا عِلماً(۵) شصتش خبردار شد جوانى كه بهش برخوردند، اگر زنده بماند، والدين مؤمنش را به‏ طغيان و كفر مى‏‌كشد. لذا با آنكه نفْسِ زَكيّه بود، كُشتش! موس اعتراض کرد. خضر گفت: ناخرسند نباش! خدا بدَل پاكنهادتر و مهربانترى قسمت والدينش‏ مى‌‏كند. يُبدِلَهُما ربُّهُما خَيْراً منهُ زكوة و أقرَبَ رُحْماً. به تعبير اهلى شيرازى:
«تا خدا نگشود صد در بر كسى، يك در نبست‏» و نيز: 
خدا گر ببندد ز رحمت درى‏ - ز حكمت گشايد در ديگرى
‏از آیةالله سبحانى شنيدم كه كسى به شوخى گفته بود: ز حكمت زند قفل محكمترى!
گفتنى است: مرحوم آخوند خراسانى صاحب كفايه‏ (تولد و وفات؟؟) شاگردان عديده‌‏اى داشت كه از قرار، قريب به اتّفاقشان به درجهٔ اجتهاد رسيدند. دو تن از آنان از منطقهٔ قزوين بودند: يكى مرحوم شيخ‏ فضلعلى مهدوى قزوينى پدر مرحوم آیةالله محمود شريعت مهدوى كه اصالتاً اهل سيميار الموت و شاگرد مخصوص آخوند محسوب مى‌‏شد و به او لقب «مقرّب‌‏الخاقان» داده بودند. (از شيخ غلامعلى‏ زند قزوينى در ۹۳/۱۰ شنيدم) و ديگرى مرحوم ولدآبادىِ قزوينى كه تنها شاگردِ غيرمجتهدِ صاحب‌‏كفايه بود كه در عوض دعانويس‏ بزرگى شد و با علوم غريبه آشنا بود. پدرم آقاى‏ تاكندى در ۷۲/۱ ضمن بيان احوال مرحوم ولدآبادى‏ عنوان كرد:
يك بار مرحوم ملاّحضرتقلى جدّ بنده (شيخ على‏ محمّدى) كه با الاغ از تاكند به قزوين آمده بود، مركب‏ سوارى‌‏اش را گم كرد! به مرحوم ولدآبادى متوسّل شد. مرحوم ولد، دليل التهابش را جويا شد و ملاّ ماجرا را بازگو كرد. ولدآبادى به خونسردى دعوتش نمود و چون خبر داشت كه ملاّحضرتقلى صداى غرّايى‏ دارد، از او خواست كه قصّهٔ خيبر را از كتاب‏ «جوهرى» برایش بخواند. ملاّ بى‌‏تابِ الاغش‏ بود و مرحوم ولد مى‌‏گفت:
«بخوان الاغ را ول کن!» ملاّ به ناچار شروع كرد به خواندن... دقایقی نگذشته بود که ناگهان مرحوم ولدآبادى‏ به ملاّحضرتقلى مى‌‏گويد: «سریع بلند شو دارند الاغت را از چند کوچه آنورتر مى‏‌برند!»
ملاّ به‏ ميان كوچه رفته و الاغش را از فردى که سرقت‏ کرده بود و داشت به جايى مى‌‏بردش، می‌گیرد.
يافت در بى‌‏بصرى گم‏شدهٔ خود يعقوب‏ - ديده از هر كه گرفتند، بصيرت دادند درشمار افرادِ صاحب بصيرت كه از سواد خواندن و نوشتن محروم بود، «كربلايى‏ كاظم کریمی» بود. حجّةالاسلام مسعودى خمينى - توليت‏ آستانهٔ مقدّسهٔ حضرت معصومه‏(س) - در خلال‏ خاطراتش كه حقير - ر.شيخ.م - براى مركز اسناد انقلاب اسلامى بازنويسى نمودم و در پاييز ۸۱ به‏ زيور طبع آراسته شد، در خصوص اين فرد مى‌‏گويد: تمام قرآن يكباره به‏ شكل معجزه‏‌آسايى در ذهن این فرد عامی جا گرفته بود. يك بار كه به قم آمد، به مدرسهٔ حجّتيّه بُرديمَش و يك‏ وعده آبگوشت مهمانش كرديم. در حجرهْ كتاب‏ مُطوّل را باز كردم و شروع كردم به خواندن و گفتم: «اين قرآن است!» گفت: «قرآن نيست!»... ولی در خلال جملات كتاب، وقتى به آيه‏‌اى كه نويسنده به‏ كار برده بود، مى‌‏رسيديم، بلافاصله مى‌‏گفت: «اين قرآن است!» كتاب را مقابل او بردم و از او پرسيدم: «كجاىاين متنْ قرآن است.» نگاهى كرد و بى‌‏تأمّل روى مواردى كه آيهٔ قرآن‏ بود، انگشت گذاشت. پرسيدم: «چطور متوجّه مى‌‏شوى؟» با لهجهٔ لُرى‌اش گفت: «جاهايى كه قرآن است، نور دارد. بقيّهٔ جاها تاريك‏ است!»... گفتنى است: نوّاب صفوى کربلایی کاظم را با خود يك ماه و نيم در كشورهاى‏ عربى از جمله مصر چرخاند و در مسابقات قرآن شركت‏ داد و نفر برگزيدهٔ مسابقاتش نمود. كربلايى‏ آيات را از آخر به اوّل هم می‌خواند! خیلی‌‏ها آرزوى رسيدن به مقام عجيب او را داشتند و در خواب هم نمى‌‏ديدند. او با صاف‌دلی و نیز اهتمام به زکات (که در سردر قبرستان ابوحسین قم محل دفن او به این اهتمام به زکات اشاره شده) میانبر زد. (۷)

- وقتی چنین خدایی داریم، چه جاى نگرانى؟... اگر دردت، روزی است، دو طرفش سود است. چرا؟ کافی بود، چه بهتر. کافی نبود، طبق وعدهٔ علی(ع) منتظر جبرانش به بهتر باش: مَا فَاتَ مِنَ الرِّزْقِ رُجِىَ غَداً زِيَادَتُهُ‏(۷)... اين منطق را مولى يك بار هم با فاطمه(س) در ميان‏ مى‌‏نهد. غصب فدك كه پيش مى‏‌آيد، فاطمه(س) گله‌مند است‏ كه فدك رفت! امير مؤمنان‏ دلداريش مى‌‏دهد كه: رفت كه رفت! «رزقُكَ مضمونٌ و كفيلُكَ مأمونٌ. و ما أُعِدَّ لَكِ أفضلُ ممّا قُطِعَ عنك» روزيت نزد خدا ضمانت شده و كسى كه متكفّل امور توست، امين است و حواسش هست. آنچه برايت‏ سپرده‏‌گذارى شده، از آنچه از تو سلب كردند، بهتر است.

لذا خوانندهٔ عزیز! اگر دعا كردى، جواب نگرفتى، غمی نیست. يا كفارهٔ ذنوب توست يا قيامت بهت‏ مى‏‌دهند. حتى طرف در قيامت می‌گوی‏د اى كاش در دنيا بقيه دعاهايم هم‏ مستجاب نمى‌‏شد و اينجا معوّض مى‏‌گرفتم! 
💗 نتيجه‌‏گيرى نهايى: در دنيا اول زور بزن‏ محروميّت‏‌هایت را بزدائى. هنرش را دارى با بعضى از آن‏ها فرصت‌‏سازى كن. حتی خودت‏ را دستى‌‏دستى به دام برخى محروميّت‏‌ها بينداز. روزه بگير! يا مثل هنرمندان خودت را از صحيح‌‏گويى‏ بدوی محروم كن تا بشوی شاعر! خدا را چه دیدی؟ ته كار اگر محروميّتى ماند كه نشد باهاش كارى كنى، مبادا مأیوس شوی و سيانور مصرف كنى. خير. خودت را اينجورى راضى‏ كن كه هموزنِ محروميّت‏‌ها بلکه سنگین‌تر بهت امتياز مى‌‏دهند! به همين خوش باش و بگو: خدايا! به داده و نداده‌‏ات شكر!

♦ پاورقی:
۱. «حسن پِلكى» شخصيّت خيالى ذهن من است كه در مرداد ۷۶ داستان‏‌واره‌‏اى بر اساس احوالاتش ساختم كه به دوست قزوینیم وحيد مبشِّرى‏ تقديم شد و در همان مقطع در هفته‌‏نامهٔ مينودر قزوين به چاپ‏ رسيد و يك بار هم در كتاب داستان‌‏هاى روح‏فزا جلد؟؟ ص؟؟ به‏ زيور طبع آراسته شد. داستان از اين قرار است: 
در دوره‏‌اى از ادوار، يلى توانمند در ديار خود مى‏‌زيست؛ «حسن‏ پِلْكى» نام! مردى مسلَّط به حركات ژيمناستيك و از نوع پيچيده و ظريفش... و چون شگردهاى مختلفى در پيچ و تاب‌‏دادن به اعضا و آلات خويش در خاطر داشت، هر بار ميدانى وسيع را براى اجراى‏ نمايش‏‌هاى او در نظر مى‌‏گرفتند. خلق‏‌الله مشتاق هم از هر سو گرد مى‌‏آمدند و دور ميدان حلقه مى‏‌زدند و با شوق و ذوق تمام، به بازى‏‌هاى او خيره مى‌‏شدند:
گاه او روى دو دست مى‌‏ايستاد و پاهايش که روى آنها نقش دو چشم ترسيم كرده بود، به جاى سر قرار مى‏‌گرفت. در این حال او چشم‏‌هاى‏ اصلى‌‏اش را مى‌‏بست. وقتى چشم مى‌‏گشود، احساس مى‏‌كرد: دستش‏ به سقف آسمان چسبيده و گرد او مردم بى‌‏شمارى را از زن و مرد، از پا به سقف دوخته‌‏اند!... پاهايش را باز مى‌‏كرد و عمود بر دست‏‌ها به حالت تعادل نگاه‏ مى‏‌داشت. هر كسى از دور نگاه مى‏‌كرد، گمان مى‏‌برد مردم، گردِ يك صليب، يا علامتِ به اضافه (+) جمع شده‌‏اند.
بعد «حسن پلْكى» كه در آن موقع به او «حسن ژيمناست» مى‌‏گفتند، حركات پيچيدهٔ ديگرى را شروع مى‌‏كرد و در طول و عرض ميدان، جولان مى‌‏داد... هيچ نقطه‏‌اى از زمين نبود كه او از آن استفاده نكند.
تماشاى برنامه‏‌هاى او، ساعت‌‏ها وقت مى‏‌برد و مردم، آنقدر از او حركات متنوِّع مى‌‏ديدند كه هيچكدام بعداً با آنكه به ذهنشان فشار مى‌‏آوردند، نمى‌‏توانستند همهٔ آن حركت‏‌ها را به ياد آورند و براى‏ ديگران توضيح دهند.
تا اينكه ورق برگشت و اوضاع به هم خورد و رفته‏‌رفته براى «حسن‏ ژيمناست» ايجاد محدوديَّت كردند. اوّلش گفتند: 
«اينهمه ميدان براى يك نفر؟» گفت:
«مگر من چقدر وقتِ ميدان‏‌هاى بزرگ شهر را مى‌‏گيرم؟ در ثانى مگر مردم لذَّت نمى‏‌برند؟ در ثالث مگر من پولى به جيب مى‌‏زنم؟» گفتند:
«اين حرف‏ها سرِمان نمى‌‏شود. فقط مى‌‏گوييم: اينهمه ميدان براى‏ يك نفر؟» گفت: 
«تصميم با شما؟ فكر مى‌‏كنيد چقدر ميدان براى من كافى باشد؟» گفتند:
«ميدانى به شكلِ دى‏ D (نيمى از يك دايره) گفت:
«مى‌‏ترسم به همهٔ كارهايم نرسم و مردم لذَّت كامل نبرند.» گفتند: 
«مشکل توست.»
«حسن ژيمناست» به منزل آمد و كلّه‏‌اش را به كار انداخت تا فكرى‏ براى بازى‌‏هايى كه در نيمهٔ ديگر زمين اجرا مى‌‏كرد و اكنون از انجام آن ناتوان است، بنمايد... پس از ساعت‏‌ها كلنجاررفتن با خود، سرانجام به اين نتيجه رسيد كه بايد در همان محدودهٔ دى‏شكل، در لابلاى ارائهٔ بازى‏‌هاى مربوط به آن قطعه از زمين، بازى‌‏هاى مربوط به قطعهٔ ممنوعه را هم اجرا كند؛ منتها آنقدر هنر به خرج دهد و با برنامه كار كند كه نه او و نه‏ تماشاگر دچار سردرگمى نشود.
موعد اجراى برنامه فرا رسيد و «حسن ژيمناست» در همان محوَّطهٔ‏ دى شكل، چنان هنرنمايى كرد كه گويى كلّ زمين در اختيار اوست.
چندی بعد باز محدودكنندگان از گرد راه رسيدند و هوس كردند بيشتر دست و بال «حسن» را ببندند. باز هم زمين‏ بازى و جولانگاه او را نصف كردند و باز او در قطعه‌ای كه در اختيار داشت، همان ظرافت‏‌ها و زيبايى‏‌هاى روز اوّل - بلكه افزونتر را - به‏ طور فشرده و كنسروشده به نمايش گذاشت.
به تدريج جولانگاه او را آنقدر كوچك كردند كه تبديل به جايى شد كه‏ او هيچ نمى‌‏توانست حركت كند!
در محفظه‏‌ای شيشه‏‌ای كه تنها مى‌‏توانست بايستد يا بنشيند، زندانى‌‏اش‏ كردند و او طىّ اقدامى كه به معجزه شبيه‏‌تر بود، حركات جالب و ديدنى‏‌يى طرّاحى كرد و براى اجراى آن، تنها از دست و پا و احياناً كمر و گردنش تا آنجا كه مقدور بود، كمك گرفت. نتيجه براى او و تماشاگرانش بسيار رضايت‌‏بخش بود.
سرانجام دست و پا و گردن «حسن ژيمناست» را هم با وسايلى‏ مخصوص بستند. امكان حركت به طور كلّى از او سلب شده بود. امّا ذهن خلاّ‏ق و سمج او باز هم از تكاپو و انديشه براى كشف راه‏‌هاى‏ جديد براى ارائهٔ كار هنرى، باز نايستاد. به عنوانِ آخرين تير مانده در تركش، حركاتى موزون و دلپذير را با پلك‌‏هايش انجام داد! همهٔ آنها كه به او مى‌‏نگريستند و از آن پس او را به‏‌عنوان «حسن‏ پلكى» مى‌‏شناختند، هرگز گمان نمى‏‌بردند: بتوان اينهمه كار با پلك‏ انجام داد.
وقتى او پلك‌‏هايش را به بالا و پايين و چپ و راست حركت مى‏‌داد، تو گويى يك ژيمناست يا يك بالِريَن ماهر، در محوَّطهٔ وسيعى كه در اختيار اوست، در كمال آزادى و فراغت بال، در حال اجراى حركاتى‏ نرم و زيباست.

«حسن پلكى» تا لحظهٔ مرگ، يك ژيمناسْت باقى ماند و كمبود فضا و امكانات براى او امرى بى‌‏معنا بود. او را هرگز در حال شكايت از اوضاع نامساعد و اختناق نديدند. مى‌‏گفت:
«ترجيح مى‏‌دهم به جاى اينكه لب‌‏هايم را براى اعتراض به حاكمان‏ حركت دهم، با پلك‏‌هايم ژيمناستيك بازى كنم!»
۲. شاعر؟؟ سياه‏‌مشق تحريرشده توسط ميرزا غلامرضا اصفهانى‏
۳. اعراف: ۲۶
۴. نحل: ۱۱۲
۵. كهف: ۶۵
۶. برگرفته از كتابِ «خاطرات و حكايات روح‏فزا» (جلد دوم، ص‏ ۱۴۶، حاوى ۱۴۵ داستان، على محمّدى تاكندى و رضاشيخ‏‌محمّدى، بهار ۸۲، انتشارات آزادگرافيك)
۷. نهج‏‌البلاغه، خطبهٔ ۱۱۴


برچسب‌ها: عسل و مثل, تلاوت نطق‌اندرون, تاکندی, قرآن
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه بیست و پنجم خرداد ۱۳۹۶ساعت 17:6  توسط شیخ 02537832100  | 
http://qom44.persiangig.com/9106/910605_zendeh-bad-zendegi_az-n-tavusi.MP4

لبگزک:

https://telegram.me/rSheikh/936

پست کامل:

t.me.Sheikh/973


برچسب‌ها: تهران, تلویزیون, زینب میرکمالی
 |+| نوشته شده در  یکشنبه پنجم شهریور ۱۳۹۱ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

حاج سیّد قاسم جمالی‌ها پدربزرگ عیال بنده امروز جمعه ۱۴ خرداد ۸۹ مصادف با میلاد مسعود حضرت زهرا(س) و سالگرد ارتحال حضرت امام خمینی(ره) دار فانی را وداع گفت و فردا ۱۵ خرداد تشییع و در قبرستان باغ بهشت قم به خاک سپرده خواهد شد. خدایش بیامرزد!


برچسب‌ها: زینب میرکمالی, تاکندی, امین
 |+| نوشته شده در  جمعه چهاردهم خرداد ۱۳۸۹ساعت 21:2  توسط شیخ 02537832100  | 

دکتر محمد رضا ترکی لطف کرده و آخرين کامنت پست قبلی مرا مرقوم کرده ‌است. کپی مطلب ايشان از اين قرار است:
                                            يکشنبه 14 اسفند1384 ساعت: 22:24
سلام جناب شیخ محمدی عزیز! دلخور نباش به قول مرحوم بهار شما کار خودتون رو بکنید و دوستان منتقد هم کار خودشون رو بکنند یکی در ضلال و دیگری در دلال خودش باشد! غرض البته عرض ادب و ارادت بود .باقی بقا

در پاسخ عرض می‌کنم:
============= 
 
دكتر سلام!
لطف كردى سايه‏‌اى بر آفتاب انداختى!
آقا ما از 14 خرداد ۶۹ به اينور شما را نديده‌‏ايم. يعنی يک «محمّدامينِ شيخ‌محمّدی» ۱۵ ساله بين ما فاصله است! خاطر مبارک باشد، ارتباط ما در يک قطار چندواگنه شروع شد؛ ولی تنها يک کوپه‌ پسمانده‌ی یادش باقی ماند که اگر اينترنتِ ملعون نبود، شما مرا از طريق سرچ نمی‌يافتی و آن يک کوپه‌ هم در مِه گم می‌شد.
آقا! در آن پسمانده‌ی ياد، يك مکالمه‌ی تلفنی را هم داريم؛ در ايّامی که شما، ويراستار مجلّه‏ء «وقف» بوديد از قرار و اگر خطا نکنم صحبت آثار خوشنويسی دوستم «امير عاملي» شد که مجلّه‌ی مزبور برای چاپ در پشت جلدش خريداری کرده است.
بگذار حال که بهانه دست داده، خاطرات آن قطار چندواگنه را از مه بيرون بکشم:
خرداد ۶۹ بود و يک سال پس از ارتحال حضرت امام. برای شرکت در دوميّن كنگرهء شعر طلاّب که در مشهد برگزار می‌شد،  به اتّفاق عيال مربوطه که امين (بچّه‌ی اوّلمان) را باردار بود، از قزوين عازم مشهد شديم. در کنگره که در سالن اجتماعات دانشگاه رضوی برگزار می‌شد، شرکت کرديم و اين چاکر چرک، گزارشی از اين کنگره را در همان سال در نشريه‌ی ولايت قزوين چاپ کرد.
موقع برگشت، مسافر قطار درجه‏ء 1 و در واگن 11 با شما همسفر بوديم و علیرضا قزوه كه روى صندلى شمارهء 14 نشسته بود و پرويز بيگى حبيب‌‏آبادى، عبدالجبار کاکایی، محمّدمهدى ملكيان و محمدّهادى خالقى.
كتاب «از نخلستان تا خيابان» قزوه تازه از چاپ درآمده بود و يك نسخه از آن را كنگره به ميهمانان هديه كرده بود و من نسخه‏ء خودم را در فرصتی که در قطار يافتم، دادم دست قزوه براى امضا. در ابتدايش نوشت:
«براى جناب آقاى رضا شيخ‏‌محمّدى حفظه‏‌الله تعالى، هديّتى لكُم مع حُبّى و تقديرى‏ لجُهودِكم!» و کنار امضايش نوشت:
« مشهد مقدّس» که تا اينجايش را هر کس می‌ديد، فکر می‌کرد مطلب را در مشهد نوشته؛ ولی افزود:
«۱۳۰-» (منفی صدوسی)
که وقتی پرسيدم اين ديگر يعنی چه؟ گفت:
منظورم اين است که ۱۳۰ کيلومتر از مشهد دور شده‌ايم!
قزوه آن‌وقت‏‌ها در روزنامه‏ء جمهورى اسلامى در صفحهء فرهنگ و هنر فعّاليّت‏ داشت. در قطار، آستين بالا کرد برای گرفتن آدرس‌های بقيّه‌ی دوستان برای من! روی يک برگه‌ی سفيد نگاشت:
«استاد ترکی: قم، خ ‌باجك، ك‌ بهروز، مدرسه‏ء علميّهء مهديّه، طبقهء ۲، اتاق 9»
و:
«قم، سه‏‌راه چهارمردان، كوچهء توليت، مدرسه‏ء سعادت (آيت‌الله جوادى آملى) محمّدمهدى ملكيان» و يك تلفن 5 رقمى هم ضميمه‌اش كرد. (آقا! ما از وقتی تلفن‌های قم ۵ رقمی بود تا الان که هفت رقمی شده - در فاصله‌ی اين دو رقم! - شما را نديده‌ايم!)
قزوه در نهايت، نشانی محمدّهادى خالقى را نوشت:
«قم چهارمردان، ك آيت‌الله گلپايگانى، پ 167»
شب بود (نمی‌دانم چه ساعتی؟ قزوه اين يکی را در نگاشته‌هايش برای من نياورده) قطار داشت می‌تاخت و جمع رو کردند به حقير و شما از من پرسيديد که کجای کاری؟ گزارشی دادم از علايق و سلايقم. قزوه گفت: چرا در کنگره خودت را به من معرّفی نکردی تا وقت برايت بگذارم شعر بخوانی. گفتم: قرائت قرآن هم کار می‌کنم. قزوه گفت: لااقل می‌گفتم قرآن اوّلش را بخوانی! شما پرسيديد:
«به سبک کی می‌خوانی؟» ديدم قضيّه را دنبال می‌کنيد. (در حالی که تصوّر من اين بود که اگر صحبت شعر و ادبيّات بشود، رها نخواهيد کرد.) گفتم:
«مصطفی اسماعيل»
اصرار کرديد که آياتى را تلاوت کنم. يكى از سوره‏‌‏هاى تلاوت‏‌شده از سوى «شحات‏‌انور» را كه آنوقت‌‏ها به غلط او را «شهادانور» تلفّظ مى‌‏کرديم، به تقليد از او قرائت كردم و شما خيلى شيفته نشان مى‏‌داديد و زمزمه می‌کرديد. سبک و حالت آيه‌ی بعد را در خاطر داشتيد و معلوم بود اصل نوار را هم گوش کرده‌ايد.
عليرضا قزوه قصد داشت در گرمسار پياده شود. صحبت محمدکاظم کاظمی شاعر خوب افغانی که در کنگره خوش درخشيده بود، به ميان آمد. اينکه شعر در خون اين جوان است و بی‌تصنّع از او فرو می‌چکد. در مواردی، وزن در شعرهايش ‌شکسته می‌شد که کاکايی معتقد بود تعمّدی است و تفوّق شور و جذبه بر متر و خط‌کش است. يك مثنوى‏ از کارهای کاظمی آن سال خوش درخشيد:
ره دراز است، مگوييد كه منزل ديديم / نيست، اين پشت نهنگ است كه ساحل‏ ديديم / ره دراز است، سبكتر بشتابيم اى قوم / خصم بيدار است، يك‏چشمه بخوابيم اى‏ قوم‏
کوپه‌نشينان از قزوه خواستند که از شعرهای تازه‌اش بخواند و او دفترش را باز كرد. ابياتى از يك غزل نيم‌سازش را خواند. شعرى كه بعداً كاملش در مجموعهء شعر «شبلى و آتش» او چاپ شد. بيتى از اين‏ شعر مورد توجّه کوپه‌نشينان - از جمله شما - قرار گرفت:
«مى‌‏روم از كوچهء غربت، در شب طوفانى هجرت / مقصد من شهر اجابت، نامه‏ ببنديد به بالم»

بازنویسی دوم: ۱۵ اسفند ۸۴


برچسب‌ها: امین, مشهد, قزوه, زینب میرکمالی
 |+| نوشته شده در  دوشنبه پانزدهم اسفند ۱۳۸۴ساعت 1:51  توسط شیخ 02537832100  | 
  بالا