شیخاص!
|
||
دنیای یک شیخ خاص |
مشورتنکردن داماد کوچک تاکندی با من در خصوص سنگ قبر پدرم، چه آوردهای برایش داشت؟ به چه میخواست برسد که زنگ نزد بپرسد جنس سنگ چه باشد؟ آیا مثل سنگ مزار امام جمعهٔ مُتوفّای قزوین شیخ هادی باریکبین - که خطّش را پیلهچی نوشته و بد نوشته یا بد تراشیدهاند - سنگ هرات افغانستان باشد؟ و از آن نمونههای یکتکّه و نادر که سیّد مهدی شهروش گفت: «نگرد! مشابهش نیست. اگر هم بیابی، قریب ۲۰۰ میلیون تومان در میاد.»؟ یا ساده و ارزان باشد و از خیر «پُرحُلَل»بودنش بگذریم؟ که امام جمعهٔ کنونی آقا شیخ عبدالکریم عابدینی هم گفت: «خودش خاکی و ساده بود؛ سنگش هم ساده شد.»
امّا زنگ چرا نزَد سید عبّاس قوامی؟ چه میشد میزد؟ پیام واتساپی میداد به من که چه بنویسیم رویش و چه مدلی؟ من که خودم را کاندید کرده بودم برای مشورت. به سید حمید خواهرزادهام که از معدود اعضای خانواده است که همشیرهٔ کوچک هنوز بلاکش نکرده، پیام دادم که تو که با زهرا خانم مرتبطی، از قول من بگو که کاری کنیم که پشیمانی نداشته باشد. میشود شعر بدیعی که روی سنگ قبر «قُطبالدّین راوندی» در صحن حضرت معصومه(س) کنده شده را انتخاب کرد و میتوان برای تحریرش از استاد خوشنویس: «ناصر طاووسی» سود برد که از بهترینهای قم در رشتهٔ خطّ تعلیق و رقاع است و اگر این کار را عهدهدار شود و خوب بنویسد و خوب نقْر کنند و تراش دهند، شاهکاری میشود برای خودش.
چرا هیچ تماس نگرفتند و خود بریدند و دوختند؟
من مثل فاطمه - همشیرهٔ وسط - نمیگویم که سیّد عبّاس مگر همهکارهٔ خانواده است که خود را مُجاز میبیند تصمیم در خصوص قبر پدرمان هم با او باشد؟ خیر! من سخت نمیگیرم و میگویم: اصلاً اختیاردار خود خودت! از وقتی داماد تاکندی و وارد خانهاش شدهای، دربان و دژبان خانه تو! از همان وقت که هنوز خانه به نام تو و خانمت نشده، کلیددار و تصمیمگیر تو! مُفت چنگت! هوم؟
اردیبهشت ۹۳ است. بیت اوقافی واقع در کوی دادگستری قزوین در مِلک طِلق ابوی است و مثل الآن نیست به نام زده باشی. تو و زهرا خانم مستأجر پدر مائید؛ اما حسّ مالکیّت دارید. لذا نمیگذارید پدر، ثُلمهٔ مرگ همسرش «بتول تقویزاده» را با مُتعهکردن خانمی فاطمهنام که نامش هم دل از پدر برده، پر کند. وقتی توجیه نیستی که یک مرد ۸۱سالهٔ عروسدار و نوهدار هم به زن نیاز دارد، چه باید بهت گفت؟
تاکندی آیا از سر میل و هوس بود که چهلم مادرم درنیامده عزم تجدید فراش کرد؟ یا میخواست شوق و امید به زیستن و نیاز عاطفی به همسر و همبستر را تأمین کند؟ همان شوقی که همسرت دوست داشت با آوردن مُشتی پرنده در مادرم ایجاد کند و نشد. زهرا بالکن روبروی تخت مادر را محصور کرد و چند جفت مرغ عشق ریخت آنجا که آب و دانهشان میداد. مادر که در ۱۴ فروردین ۹۳ قالب تهی کرد، زهرا هم دیگر پرندهها را نخواست. در همان حال که توی قفسشان میکرد که بدهد ببرند، گفت: «داداش! با این مرغ عشقها هم نتوانستم امید به زندگی را در مامان تقویت کنم. انگار عزم رفتن کرده بود و به هیچ بهانه مایل به ماندن نبود.»
یک زن جوانتر از مادر که هم چادری است و هم به خودش میرسد، آمده چه کند؟ آمده در ارث شریک باشد و به مخاصمات مالیِ بعد از پدر بیفزاید یا آمده با عطر و آبورنگش سبب شود یک پیرمرد فرتوت، دیرتر از دست و پا بیفتد؟ از کجا که اگر میماند، پدر هنوز زنده نبود؟ دو باجناق سیّد عبّاس: شیخ سیروس سنبلآبادی و سیّد محسن خوزنینی توجیهند و راحت با این واقعیّت کنار میآیند. شاید هم وجه موافقت و همراهیشان با پدر از این باب است که دستی از دور بر آتش دارند و ۳۰۰ کیلومتر آنسوتر در شهری دیگرند و بیخبر. مثل سیّد عبّاس بیخ گوش تاکندی نفس نمیکشند که تبعات و ترکشهای یک کار مُجاز امّا پرحاشیه بگیردشان.
من مثل همشیرهٔ وسط نیستم که سخت بگیرم و بگویم: «به تو چه وقتی تجدید فراش حقّ مسلّم پدر است.» بلکه حق را به تو و همسرت میدهم که گرچه مستأجر پدرید، نه که کنار اویید و مدام درگیر مشکلاتش و پیوسته نگهدار و مراقبش، حق دارید به مقابله با مطلقالعنانبودنش در تصمیمات فردی بروید. لذا آن روز به تو حق دادم که رگ غیرتت بزند بیرون و داد بزنی:
«اگر این خانم باز اینجا پیدایش شود، از پنجره پرتش میکنم بیرون!» و به زعم خواهر وسطی جوری داد زدی که پدرم ترسید و کوتاه آمد. و تو از نظر خواهروسطی به ناحق همهکارهٔ خانواده شدی. این سنّت ماند و امروز سنگ قبر پدر باید با نظر مستقیم تو آمادهسازی و نصب شود؛ انگار نه انگار شیخاص تنها فرزند ذکور تاکندی و وصیّ اوست. داداش! چرا اجازه میدهی با تو این کار را بکنند؟ جواب میدهم: من مثل تو سختگیر نیستم. خودم را که جای آنها میگذارم، میبینم تا حدود زیادی حق دارند. فقط ایرادم این است که چرا زنگ نزدند در خصوص کم و کیف سنگ مشورت کنند. فایده و خیر در مشورتکردن است یا مشورتنکردن؟
تو پیامبر هم باشی، آیا از این حیث که نورَت اوّلین مخلوق الٰهی است، سرِخود و مُستبد به رأی عمل میکنی؟ یا وقتی «امرِ شاوِرْهُم، پیمبر را رسید» در سفرهٔ عقول ناقص مردم، شریک میشوی و با آنان شور میکنی؟
به شهادت تاریخی که از امثال همین سید عبّاس (امام جماعت کنونی مسجد جامع قزوین و صاحب یدِ طولٰی در وعظ و نطق) شنیدهایم، محمّد در عین اینکه عقل کُل و صادر اوّل بود، از نظرخواهی مضایقه نداشت؛ حتی اگر به دردسرش بیندازد. چرا؟ چون به گفتهٔ دامادش علی: مشورت، «اطمینانبخشترین پشتیبان»هاست. امام اوّل استبداد به رأی را موجب هلاکت و شور با مردان را شریکشدن در عقول آنان میدانست. تو اگر شریک سفرهٔ عقل ناقص شیخاص میشدی، برایت آورده داشت یا ضرر؟ با همهٔ ضعفهایم مشورت با من کمکی بود تا در خصوص سنگ قبر تاکندی اتّفاقات بهتر رقم بخورد. باز صد رحمت به حاصل کار تو! در آرامگاه مرحوم آیةالله سیّد حسن موسوی شالی امام جمعهٔ مُتوفّای تاکستان در شهر شال که خطای خندهآور رخ داده است. بر ضریح این سیّد بزرگوار یک متن عربیِ بیربط به قرآن را بهعنوان متن مُصحف شریف و گفتهٔ خدا جا زدهاند. جمله این است:
«وَ ضَجّوا ضَجّةً كَضَجيجِنا و عَجّوا عَجيجاً و الأعادی تَعَجّجوا»
این جمله به لحاظ تکرار حرف جیم و ضاد در آن، مورد علاقهٔ خوشنویسان برای خطّاطی است وگرچه بیمعنا نیست؛ ولی آیه هم نیست:
«و مثل ما سروصدا کردند و بلند غرّش کردند و دشمنان غرّش کردند.»
قبل از جمله همانطور که در عکس پیوست مشاهده میکنید، بر ضریح شالی آمده: قال اللهُ تعالی فی کتابِه الکریم!
در اواخر آبان ۱۴۰۰ که از این مکان بازدید کردم، دید خطایابم پی به این خبط فاحش برد. این سهم و حصّهٔ من است. شیخاص نگو؛ غلطیاب بگو! غلام سیاهکار، سیاهنامه و پرغلط و غولوطی که گرچه اغلاطش را دیگری باید بگیرد؛ امّا شاید خدا خواسته و گشایشی در فکر، دید و زبانش ایجاد کرده که عیوب را ببیند و طرح کند.
چنین بشری اگر طرف مشورت قرار بگیرد، در حد خود خیررسان و مُصلح است. نقل است:
یکی از ائمّه(ع) با غلام سیاهی مشورت کرد. اصحاب تعجّب کردند که چه انتظار بیجایی است استشاره از او. فرمود:
«اگر خدا بخواهد، بسا بر زبانش گشایشی جاری شود!»
این یعنی تو اگر در جایگاه امام هفتم هم باشی، منعی ندارد غلام سیهچُرده را طرف مشورت قرار دهی. شما که فقط استاد حوزهٔ علمیّهای و غیرمُستغنی از نظر ارشادی. تازه نمیگویم: چرا به شیخاص زنگ نزدی. به سنبلآبادی و خوزنینی هم نگفتی آخه. این انصاف را دارم که برای نگفتنت به خودم توجیهی از طرف تو بیاورم. شاید در ذهنت خلجان کرده که وقتی شیخاص خیلی جاها نیست و شانه زیر بار مسئولیّت نمیدهد، اینجا هم نباشد. برای همین سنگ اگر سر کیسه را شل میکند، بیاید بکند! کیست منعش کند؟ وقتی حتی یک ریال در فوت پدرش خرج نکرده، یعنی دور مرا قلم بگیرید! مگر همین خواهر وسطی فاطمه خانم به او پیام نداد که داداش! خرمای مجلس پدر در مسجد رفعت قم با تو! داد آیا؟ نداد که. پس چه جای گله؟
جای گلهاش این است که اگر سیّد عبّاس کوتاه میآمد و به من بابت سنگ زنگ میزد و متون انتخابی را میفرستاد چک کنم، تذکّر میدادم که متن را تصحیح کنند! نکردند و غلط حجّاری شد. کلمهٔ وَفَدْتُ va-fad--to به خطا وَفَدَتْ va-fa-dat اِعراب خورد. نیز:
«و حمل الزادَ أقبحَ کل شیء». که فتحهٔ دال و حاء، خطاست. اولی باید مکسور باشد و دومی مضموم. این موارد را که به شیخ سیروس گفتم، تأیید کرد و گفت:
«از آسید عباس که استاد ادبیّات عربی در حوزهٔ علمیهٔ قزوین است و ادبیّاتش خوب است، خیلی بعید است.» و افزود:
«مهدی ما (پسرش) هم از متن حکشده بر قبر آقاجان ایراد پیدا کرده.» موردش را نگفت و با کملطفی گفت:
«ایرادی است که خود شما هر چه زور بزنی، نمیتوانی پیدا کنی!»
باری! با مشورتنکردن در خصوص سنگ قبر پدرم چیزی به دست آمد یا چیزی از دست رفت؟ محمّد که عقل کل بود و نامش «نامِ جمله انبیا» باب مشورت را نبست. من با عقل ناقصم دست کم از خبط و خطا در اعراب یک واژه جلوگیری میکردم؛ تازه یادآوری میکردم تاریخ تولّد پدر ۱۵ خرداد است. حیف نبود روی سنگ قبر حک کنیم ۱۴؟ لطف با ۱۵ خرداد نبود آیا؛ روزی که با نام استاد و مرادِ تاکندی: امام خمینی پیوند خورده است؟
تاریخ مرگ تاکندی را چرا زدند: ۱۷ مهر؟ شانزدهم مطابق با اوّل ربیعالأوّل مگر دعوت حق را لبّیک نگفت؟ سالروز هجرت حضرت رسول(ص) و روز شهادت امام حسن عسکری(ع). چرا ۱۷ مهر؟ ۱۷ مهر که روز جهانی پست است. تناسبش چیست؟ أحیاناً این نیست که ایشان را بستهبندی و کادوپیچ کردند برای پستکردن به عالم برزخ؟ چه عرض کنم والله!
ببینید!
مشورتنکردن آوردهای برای کسی ندارد و فایدهاش از نگاه علی: از دستدادنِ «اطمینانبخشترین پشتیبان» است. همین امام، استبداد به رأی را موجب هلاکت و شور با مردان را شریکشدن در سفرهٔ عقول آنان دانسته است. همین!
#شیخاص، ۲۸ آبان ۱۴۰۰
نشر بلاگفا: ۰۳۰۶
پدرم که مُرد، پروتکلم بیخیالیطیکردن بود و آشکارا در جمع نَگِریستن. نمایش چشم خونبار و گریبانِ چاک را در مراسماتش از سوی خود، ضعف تلقّی میکردم و دلیلی نمیدیدم به دست خودم رقیبدلشادکُن باشم.
پس پنهان گریه کن؛ شیخاصا!... نه! این را هم بر خود روا نمیداشتم؛ که چنین کاری انگار ثابت میکرد که حق با آنهاست که زمان حیات پدرم مدام ناصحنمایانه میگفتند: بجُنب! که فرصت کمی داری برای جبران مناسباتت با پدر؛ که توقّعات بسیاری از تو داشته و بجا نیاوردهایشان پسر!
و من آنقدر دستدست کردم که ناگهان زود دیر شد و پدر رفت.
ساعتی بعد از اعلان فوتش خواهرزادهام سید حمید اسمس داد که اینک تو ماندی و دنیای بیپدر!
حرف تلخ، نامهربان و تیغدارش را نشنیده انگاشتم تا ضرب و زهرش به جانم ننشیند.
باید با بیخیالیطیکردن به ملامتگویان شَنعتکُن نشان میدادم که بروند کشکشان را بسابند که شیخاص حالاحالاها کم نمیآورد.
هم با این خونسردی میخواستم وانمود کنم قویام و صُلب؛ نیز مؤمنم به باور سهرابیِ مرگ پایان کبوتر نیست!
شیخاص سالهاست آموخته است که چگونه پشتپا به عُرفیّات زند. از پیش در مرگ مادرش تمرین کرده سیاه نپوشد. پس امروز به حکمِ «نقش پای رفتگان هموار سازد راه را» همین قاعده را آسانتر روی پدر اجرا میکند؛ با این شعار که: «مرگ را داغ عزیزان بر من آسان کرده است» پس میزند خود را به بیخیالی و به این امید که این فقدان را بهتر تحمّل کند و نکوتر ژست کسی را بگیرد که چیزی از دست نداده و ثُلمهای به او وارد نشده است.
خوشا که مدلِ سیر و گذار تاکندی به سوی مرگ از آن دسته است که راحت از پیش میشد مرگش را حدس زد و آمادهباش داد. اگر به من نمیگویید: خاک بر سرت! میگفتم که او داشت به سمتی پیش میرفت که میشد اقربایش در خفایای درون ولو برای آنی و کمتر از آنی نه که آرزوی مرگش کنند؛ که دست کم در موازنهای در زوایای پنهانِ باطن، رفتنش را ترجیح دهند.
مدل سیر و گذار تاکندی به سمت ضعف و انکسار و تنکیسِ جسم از آن دسته بود که داشت انواع و اقسام سختیها را تولید میکرد.
آسان نبود نگهداری از پیرمرد آفتابلببامی که عملاً داشت ازکارافتاده و بگو بیمصرف میشد و از حیّز انتفاع، خارج میگشت؛ که به قول خواهر ارشدم معصومه نگهداری چنین سالمندی از این جهت سختتر از مراقبت از بچّه است که بچّه هم لباسش را آلوده میکند و به گُه میکشد و والدین را عاصی میکند؛ اما هی دارد بزرگ میشود. هی دارد قد میکشد برای خودش. امید مادر به این است که روزهای بهتر در راه است و به قول تاکندی به زبان ترکی: «بوُ روزیگار گِچر یاخچو روزگار گلُر». اما جسم ۸۸ ساله چه؟ تر و خشکش میکنی و بهش میرسی؛ ولی امیدی نداری! میدانی که سمت حرکت به سوی زوال و نابودی است. خود تاکندی میگفت: قُجا بَزَمّک گتوماز! پیرمرد، تزیین و آرایش و ترمیم بر نمیدارد. یعنی سرمایهات را هدر نکن و سعدیگفتنی: در او تخم عمل ضایع مگردان! این جسم با پاهای لمس و فلجگونه که حالت آونگی به خود گرفته و اسیر تخت است، انگار بخواهی یا نخواهی ذرّهذرّه به این نتیجه میرساندت که دعا کنید بروم! دیگر وجودم سودی به حالتان ندارد؛ بل تنظیف و تطهیر و مراقبت مدام از من بارِ خاطر نزدیکان است.
این حرف خواهرم زهرا کم دقیق نبود که انگار بعضیها آخر عمرشان عمداً میآزارندت و به دردسر میاندازندت تا بعد از مرگشان خیلی تأسّف نخوری که از دستشان دادهای.
پدرم که ۱۶ مهر ۱۴۰۰ مُرد، به بیخیالی طی کردم!
و چرا میگویم ۱۶ مهر؟ بگذار بگویم: پدرم ماهها بود مُرده بود. در ساعات بسیاری حضور ذهن و هوشیاریاش مُرده بود. در خلال یک ماه که در مرداد و شهریور ۱۴۰۰ نزدش بودم، مرا رضا صدا نمیکرد. تکپسر، پارهٔ تن و یکجورهایی جانشیناش را «گلچین» صدا میکرد و گاه «جواد» یا «آقای جوادی».
گاه برای مخاطبان خیالی همانجور درازکش تفسیر میگفت و نامربوط.
تحرّکش آنقدر مُرد که روزهای آخر، گرفتار زخم بستر در بالای باسن شد؛ با حفرهای که تقریباً یک مشت بسته در شکافش جا میشد که در غسّالخانه چوبیندر فیلم گرفتم.
پس قبل از ۱۶ مهر ۱۴۰۰ (به خطا روی قبرش حک شده ۱۷ مهر) چیزهای دیگری از او از تپش ایستاده بود و سیر نزولیاش ساعت میزد. هر که از من میپرسید: از حاج آقا چه خبر؟ میگفتم: «هر روز بهتر از فردا!» جملهبندیم دستکاری تبلیغ تلویزیونی معروف: «هر روز بهتر از دیروز» بود.
این علائم یعنی بسی زودتر مهیّای مراسم تجهیز و تکفینم باشید و خبر مرگم شوکهتان نکند.
۱۷ مهر روز تشییع بیتغییر در رنگ پوششم، جلیقهای که زمانی پدر زیر قبا میپوشید، به تن کردم که در جیبهایش مموری دوربین عکاسی نیکون امانت دوست خوشنویسم رضائیان بود و لنز و باطری. جلوهٔ بیرونیم، نمای یک خبرنگار و عکّاس بود؛ نه صاحبعزا. انگار از واقعهای که برای دیگری رخ داده، گفتهاند رپرتاژ تهیّه کن.
شیوهنامهام این بود که تا آنجا که میشود، عزادار، خسارتدیده، کمرشکسته و پشتیبانازدستداده دیده نشوم که آتو ندهم به منتقدان و بدخواهانم که از سر توهّم توطئه گمان دارم حتی با سکوتشان قصد زدنم را دارند.
امّا به همین خیال باش شیخاص! مرگ کسی در هیبت و هیئت تاکندی کار خُردی نیست. شاید بُهت اوّل کار باعث شود که حفره و ثُلمهٔ واردشده به چشم نیاید و درک نشود. شوهرخواهرم شیخ سیروس سنبلآبادی هم میگفت که هنوز داغیم و حالیمان نیست چه خاکی به سرمان شده. بگذار چند صباح بگذرد تا ابعاد فاجعه و خسارت معلوم میشود.
امّا کدام خسارت؟
مرگ اگر برای یک استان، خسارتزا باشد؛برای تو که چون فراموشیاش سودزا بود؛ شیخاص! تو مگر نبودی که در هفتههایی که آلزایمر داشت، وقت را غنیمت شمردی و سه تُن بار حاوی اسناد خطّی و کتب چاپ سنگی و... را با یک دستگاه نیسان و یک دستگاه وانت از قزوین به قم منتقل کردی؟ مگر خواهرت به تو نگفت: داداش! اگر آقاجان هوشیار بود، نمیگذاشت؟
و بر خلاف ورثهٔ سیّد موسی ابراهیمی که چند هفته قبل از تاکندی دار فانی را ترک کرد و تمیز و پاکیزه و رسمی، کتب مرحوم پدرشان را در حضور امام جمعه به کتابخانهٔ حوزه اهدا کردند، تو در فکرت خلجان میکرد که اگر محموله را به پول نزدیک کنی، رقم قابل توجّهی میشود که بلکه با آن بتوانی چند سفر خارجی بروی. نه مگر دامادِ شیخ سیروس سنبلآبادی که در قیاس با تو فضل و هنری ندارد، روسیّهاش را رفت و توی بدبخت سوریّه هم نرفتی!
پس تو از آلزایمر تاکندی ننال که نمیشود از تو پذیرفت. و دم نزن از اینکه نبود پدر کمرت را شکست که باورپذیر نیست که سفر آخرت او هم برای تو یکی مفید بود. به یاد آور که دوست ناشرت «کاظم عابدینیمطلق» بهت پیغام داد که: بابای مرحومت، نرفته، شد واسطهٔ خیر برایت!
اشارهاش به پریساهایی بود که سروکلّهشان بعد از خاکسپاری پیدا شد که گفتند نزد پدرت رفتوآمد میکردند. نگاه تاکندی به این زنان، خیّرانه و پدرانه بود. گاه از سر اینکه آنان را چون خود ساده و غیرشیّاد میانگاشت، اسیر اغوایشان هم میشد. راحت سرش کلاه میگذاشتند، جیبش را میزدند یا کارتش را خالی میکردند. وقتی بعد از تدفین تاکندی با این تصور که شیخاص چون حلال مشکلاتشان است، رو به سویش کردند، با پسری مواجه شدند که همان اول کار قصد تیغیدنشان را دارد و ۴۵۰ هزار تومان مطالبه میکند؛ اگر نگوییم قصد حالوحول یا سرکارگذاشتن و داستانپردازی دارد.
پس بعد پدر، فرصتی یافته برای نوعی تمتّع و بهرهکشی. کو خسارت؟ کو آنهمه که میگفتند با رفتن پدر، پشتت خالی میشود؟ من که تازه راههای نو یافتهام برای وقتگذرانی، ماجراجویی و تولید محتوای داستانی.
اینها همه درست؛ اگر چند واقعه نبود. اینها منطقی؛ اگر شیخاص با حقایق دیگری روبرو نمیشد که نظرش را کمی تغییر دهد و این حس را در او به وجود آورد که: مرگ چنین خواجه نه کاری است خُرد.
در زمرهٔ این اتفاقات یکی بیخانمانبودنم در قزوین بود در فاصلهٔ سوم تا هفتم پدر. برای مراسم سوم که با عیال و خانواده از قم به قزوین آمدیم، نمیخواستم با همسر برگردم قم و ترجیح دادم تا هفتم در قزوین بمانم؛ اما سر اختلافی که با شوهرخواهرم سید عباس قوامی و به تبع همشیرهٔ ساکن قزوین،
سر گُندهگوییام در مراسم نماز بر پیکر پدر پیدا کردم، جای خواب نداشتم. به ناچار یک شب مزاحم «سیّد حسن موینی» شدم و دو شب بیتوته کردم در زیرزمین قدیمی و محقّر یک تاکندیدوست عَزَب به نام رضا فلّاحامینی که آرشیو سیّار و شفاهی خاطرات تاکندی است. وقتی حکایت این از این خانه به آن خانهشدنم را به شیخ سیروس گفتم، گفت: «تحویل بگیر! این هنوز از نتایج غروب است؛ غروب حیات پدر. این آوارگیت اوّلین خسارت فقدان آقاجان! منتظر بعدیها باش.» گفتم: «بعدیها رویدادهای خوش و خرّمی است که با آمدنشان اینها فراموش خواهد شد.» گفت: ببینیم و تعریف کنیم.
یکی از این رویدادها جشنوارهٔ دوسالانهٔ خوشنویسی قزوین بود؛ حرفهٔ من و پدرم. از سال ۹۳ هر بار یک مجال ۷-۸ دقیقهای در اختتامیهٔ این مراسم برای نطق و هنرنمایی شیرینکارانه به من میدادند. هر نوبت هم به قول مجری مراسم: حسین علیجانی غیرقابل پیشبینی ظاهر میشدم. هر کار عشقم میکشید، در حضور وزیر و منتخبین خوشنویسی کشور انجام میدادم. یک بار قرائت قرآن و نطق را میکس کردم. یک بار با آواز شروع کردم و یکهو سویچ کردم به نطق. یک بار بسم اللّه را به صورت تلاوت گفتم و زدم زیر آواز. در اغلب این مراسم پدر حضور داشت و در صف اوّل نشسته بود. ششمین دوسالانه قرار بود پاییز ۹۹ برگزار شود که کرونا تعطیلش کرد و یک سال به تعویق افتاد. سال بعد برگزار شد و اختتامیهاش افتاد به چند روز بعد از فوت پدر. رایزنی کردم تا این بار هم روی سن قرار بگیرم و شیرینکاری کنم که وقت بهم ندادند.
در حالی که در سه اختتامیّهٔ قبل حضور داشتم، این پدری در میان نبود که از فضلش مرا حاصلی باشد. سردربرفکنان کبکوار فکر میکردم مرا بابت هنر و فضلم دعوت میکنند؛ اما نه! او بود که لابی میکرد و مرا در برنامه میگنجاند.
پدر که فوت کرد تاریخ مصرفت انگار تمام شد شیخاص! حالا هی خودت را بزن به بیخیالی و با سیلینزدن صورتت را غیرسرخ نشان بده! اویی که باید بفهمد، میفهمد که سرخ و ملتهبی! بله؛ به مقدار کافی آموزش دیدهای که وانمود کنی چیزی را از دست ندادهای و پدرت ماههاست مُرده است.
#شیخاص
نشر بلاگفا: ۰۳۰۶
چند روز بعد از فوت رحلتگونهٔ پدرم افراد متعدّدی برای سرسلامتی یا أحیاناً تعارفات صدتایهغاز که یک قاچ هندوانه هم باهاش نمیشد خرید، تماس گرفتند که *#تاکندی* که رفت؛ تازهبهارا تو بمان! که هر چه باشد تکپسرِ آن عالم مُتخلّق تویی.
بعضیها هم که با من شوخی داشتند، گفتند:
الهی هر چه خاک اوست، گِل تو باشد که ای کاش آن شب خواب مانده بود یا مشقی میزد و تو را پس نمیانداخت.
بعضاً هم پیام گذاشتند که از ایشان مطالبهٔ مالی داریم که گفتم:
ناظر وصی من نیستم و شوهرخواهرم آشیخ سیروس سنبلآبادی است!
در مواردی هم گفتند:
به مرحوم پدرتان بدهی داریم که درجا فرمودم:
وصی منم و این هم شمارهحساب همراه با شبا! که هم روزها امکان واریز هست هم شبا!
در همین حیصوبیص خانمی ارتباط واتساپی برقرار کرد. ابتدا مُوقّر و مؤدّب و چادرچاقچور ظاهر شد. بیشتر که چتیدیم، باز کرد و از جزئیّات زندگیاش گفت و هی به شکل افراطی برای پدرم خدابیامرزی حواله میکرد و میگفت:
تک بود توی قزوین! حیف که رفت! مدیونشم. توضیح بیشتر که خواستم، گفت:
مخارج بچّهام را در روزهای سخت جدایی از همسرم او میداد و چنین و چنان. گفتم:
کیای؟ چیای؟ گفت:
پریسام. وجیههام و این هم تصاویرم. ببین ولی پاک کن! گفتم:
حرف آخر را همین وسط بزن. تا گفت: بگیر منو! دانستم ابوی صیغهاش نکرده و زنبابایم نیست که مُتعهکردنش منعی داشته باشد.
وُیس که فرستاد آتشش را تند یافتم. گفتم از فرصت بهره ببرم و نسخهٔ صائب تبریزی را بپیچم که: *معیار دوستان دغل روز حاجت است ٫ قرضی به رسم تجربه از دوستان طلب!* این بود که گفتم:
«در خدمتم خانم جان؛ ولی فکرم مشغول قسط وام بانک مهر ایران است. جسارتاً ۴۵۰ هزار تومان!»
دروغ هم نگفته بودم. غیرواقعش فقط این بود که قرض بده؛ در حالی که قصد پسدادن نداشتم. گفت:
«شمارهکارت بده! شِبا بده!» گفتم:
«تو هم شَبا بده!» دلش غنج رفت و گفت:
«این ۴۵۰ مال اینکه اینقدر بانمکی!»
دیدم کسی که برای یک بازی با کلمات بیمزّه آنقدر بدهد، متن ادبی برایش بنویسم، چه خواهد کرد؟ قریب به یقین پول هندوانهام تأمین است. این بود که کار و زندگی را تعطیل کردم و نشستم به پای سرودن چند بیت تا حسابی حشریاش کنم:
یک دل سیر کن مرا شیخاص
سیر از ک...ر کن مرا شیخاص
چَک بزن موقع جماع به من
یا به زنجیر کن مرا شیخاص
با خشونت چنان گذار به من
یکشبه پیر کن مرا شیخاص
سفت جوری فشار ده درجا
آب انجیر کن مرا شیخاص
یا به جنگل بده تو ترتیبم
یا به نخجیر کن مرا شیخاص
دعوتم کن ببر به ترکیّه
توی ازمیر کن مرا #شیخاص!
wa.me/989127499479
نشر بلاگفا: ۰۳۰۶
گرچه: به نظر میاد ولمعطّلم. شیخاص بیمصرف و به قول تاکندی بیوجود است. دوست خوشنویسم محمّد عابد به خودش جرأت میدهد و میگوید: هیچ آیا به این فکر میکنی که برای چی زندهای؟ نبودی، چه خللی ایجاد میشد؟ کجای خلقت میلنگید؟ کجا دچار اشکال میشد؟
ولی: این را کسی میگوید، که کتاب «هفتاد سال خاطره از آیةالله بَدلا» را ندیده باشد یا نداند که بازنویسیاش کار من است. از چند نفر (از جمله مصطفی مشهدی پریسبانج و نیز شیخ فروغی مهمان پارکینگم شاغل در مرکز تاریخ شفاهی) جداجدا شنیدهام که این کتاب، کتاب مهمّی است و مربوط به دورهٔ درخشان فعّالیّت مرکز اسناد انقلاب اسلامی. و مربوط به مرد بزرگی که شمار زیادی از جمله مرحوم شیخ عبدالکریم حائری؟؟ و بروجردی را درک کرده است. فروغی گفت این کتاب را چند بار خوانده است و خصوصاً همحجرهبودن بُدلا با مردی به نام حَکَمی...
جعفر بخشی بینیاز به شیخاص گفت: انگار «پریسا میرخوند چگینی» ولکنت نیست. نوشتی: «چون چاره نیست میروم و میگذارمش!»
![]() |