شیخاص!
|
||
دنیای یک شیخ خاص |
«رفتی و همچنان به خیال من اندری»
از من بکش برون صنما! وِل نما پَری!
دفع از درت کنم، شوی از راه پنجره
حقّا که سرتقیّ و سمج، از کنه سری
برداشته است وهم تو را ناز و غمزهات
کرده با «آنجلینا جولی»جان برابری
مانند ریگ ریخته در دستوبال ما
صدّیقه و «محمّد خوشلهجه» و زری
شیخاص زیر بُتّه عملآمده که نیست
نابوده مَزجِ نطفهٔ اَمشاج، سرسری
من پور آن یگانهٔ #تاکندی-ام که بود
کلّی به «قاقزانْ»ش طرفدار و مشتری
در گریه: «شیخ کاظم صدّیقیِ» دوُم
در خندهآوری: چو «منوچهر نوذری»
همچون پدر ز میوهٔ طنز و هنر پُرم
از اتّهامِ بیثمری، بیبری، بَری
گیر جواب مثبت کس نیستیم ما
لا گو! چه غم؟ هزار نعم جای دیگری
دیدی کجاش را تو؟ که کافیست من دهم
با یک بلندگوی، فراخوانْ سراسری
لب ترنکرده از دهِ «چنگوره» و «قلات»
میریزد از زمین و هوا داف آذری
فرصت کم است ورنه ز قزوین دهم تو را
مکتوبخاطراتی و شرحِ مُصوّری
دادند برگهای: «شده وقت شما تمام!»
بودیم خوش به طنز و رجز، خندهآوری
نقداً «پری کجایی؟» رزّاق داده است
با یادکردِ خاطرههایت مُقرّری
از بهر جمعِ دورهمی یاوه بافتیم
باجنبه باش مادّهٔ من! یه وَخ نری!
تیر۱۴۰۲ #شیخاص
توضیح برخی اسامی خاص:
قاقزان یا قاقازان: از نواحی قزوین که در آن تندبادهای سخت میوزد.
چنگوره و قلات: دو روستا از توابع بخش مرکزی شهرستان تاکستان در استان قزوین که پدرم تاکندی در آنجا کارهای عمرانی انجام داده بود و اهالیاش نوعاً مُرید اویند.
پری کجایی؟: اشاره به ترانهٔ «تو ای پری کجایی» ترانهٔ مشهور و ماندگاری با شعر ابتهاج (سایه)، آهنگسازی همایون خرم، صدای حسین قوامی
محمّد خوشلهجه: از وراژنهٔ شیخاص
نشر در چهار لیست انتشار واتساپی
آمد نَفَس به آخر، یک هم نفَس ندارم! شعر سیّد حسن غزنوی (اشرف) و #مولانا و حافظ: آنکه هلاک من همی
مایهٔ شور، نی: مهدی جوانمرد قهدریجانی #میکس_رضاشیخ #شیخاص، اجرا: #قم، روستای وشنوه،
باغچۀ جوانمرد، ۹۸/۶/۲۴
دانلود فیلم:
از آپارات: اینجا
از پیکوفایل: 480p / 720p / 1080p
از igtv اینستاگرام: اینجا
از تلگرام: اینجا
... ز گاوگونهبودن / همجنس بشر شدم علف رفت
آن فرصت بینظیرِ خلوت / افسوس نکردمت ز کف رفت
برای محمّد پسر غلامحسن در تاریخ؟؟ سرودم.
در ۰۳٫۰۸ در خلال چت با جواد حضرتی اینجوری تغییرش دادم:
مهلت ز فلک ستاندم و حیف!
من بوس نکردمت ز کف رفت
آن فرصتِ بینظیرِ خلوت
افسوس! - نکردمت - ز کف رفت
در جواب نوشت:
با آنکه فلک نداد فرصت - روزی که شدم ز بادهات مست
بر خاک چو باد و آتش و آب - با یاد تو میزنم کف دست
«پيامى به خوشنويسان ولمعطّل»
بر پيامى ز نزد اين چاكر
خوشنويسان ولمعطّل را
كم به چاقوى خوب گير دهيد!
برش و جنس تيغ و صيقل را
خطّهٔ خط چنان خطرخیز است
(به جای: گودِ خط آنچنان خطرخيز است)
به «غلط كردم» افكند يَل را!
خاصه مَدّات يازده نقطه
كه ندارد قبولْ سَمبل را
بهخصوص ار به شيوهى قدما
برگزينى «ب»ى مطوّل را
پيشكشْ امتحان آخر سال
تك نياريد ثلث اوّل را
زور بيخود به سنگلاخ نزن
هيچ بر جان مخر تو تاوَل را
در المپيك دو و ميدانى
چه ثمر شركت شَل و پَل را؟
كار ما نيست كوبِش خرمن
ول كن اى بز! تلاش مهمَل را
گيرم ار هست وحى منزَلْ خط
گور باباى وحى منزَل را
ترك تفصيل كرد «شيخ»، داشته باش
فعلاً اين چند بيت مجمَل را
دور خط، خط كشيد و با صلوات
انجمن را كنيد منحل را!
۱۵ مرداد ۸۳
«ديالوگ صادقىمنش و بچّهشيخ!»
ناصر صادقىمنش روزى
كرد يك بچّهشيخ را دعوت
گفت: شد طى زمان مفتخورى
تنبلى ترك كن، بكن همّت
گفت: فضل پدر مرا چون هست
احمقم گر به خود دهم زحمت
۲۴ دی ۸۳
شوخی با دوست خوشنویس «عبدالعظيم يساقى» که دستی در ساخت سمبوسه داشت
سيمساقى به «يساقى» گفتا:
بوسه بستان ز من و بوسه فروش
گفت: من قيمتْ در دستم نيست
من فقط هستم سمبوسهفروش!
۲۵ دی ۸۳
«مريد و مُراد»
لشكر خنده به عابد گفتا
هدف از اينهمه ورّاجى چيست؟
گفت: من هم ز دعا بيزارم
تا ببينم نظر حاجى چيست!
۶ بهمن ۸۳
خوشنویسان قم به استاد احمد عبدالرضایی میگویند: حاجی! به علی رضائیان هم میگویند: حاج علی! که این مدل اسمگذاری جای حرف دارد. استاد رضا بنیرضی هم بهش انتقاد داشت و میگفت: این القاب برای بازاریها مناسب است؛ ولی به درد عالم هنر نمیخورد و از تبعات و عوارض فضاهای مذهبی مثل قم است. این از این! از اونو «دعا»ی توسل هفتگیی در سال 83 و 84 برگزار میشد که افرادی مثل حسن اعرابی (لشگر خنده) در عین اینکه حضور پیدا میکردند، پس و پشتها بهش طعنه هم میزدند و در فایدهاش تشکیک میکردند و البته مثل عید نوروز بهانهای برای دیدار میدانستند و شاید هم به همین دلیل حضور مییافتند. این هم از این! عابد هم «محمد عابد» است با لهجۀ شیرین تلفیق قمی و ترکیاش که امیرمیثم سلطانی خوب ادایش را درمیآورد؛ خصوصا وقتی از «حاجی» میگوید. توضیح 9904
«ترويج خوشنويسى»
گفت با لشگر خنده تُركى:
بده فرزند مرا پند كمى
بلكه خطّاط شود عين خودت
ز يَم خط ببرد بهره نمى
سير با كشتىِ ارباب هنر
بكُند يا سفرى با بلمى
ظلم بر خود نكند در اين سِن
كه بود وقتكُشى بدستمى
لشگر خنده دَم گيمْنتى
پسر تركْزبان يافت همى
بهر اصلاح جوان ديد كه هست
فرصت مقتضى و مغتنمى
مختصر لالهى گوشش پيچاند
تا دهد گوش به اندرزْ دمى
گفت: از غصّهى امثال شما
سينه مالامالامالِ غمى
عمر تو قيمت دارد، حيف است:
توى اين كافىنِتها بلَمى
قلمى بين دو انگشتت گير
كه بود بين دو پايت قلمى!
۷ و ۸ بهمن ۸۳
«گنه كرد در بلخ!»
اى هنرجو! رو مسبّب را بجوى!
گر تو در هر امتحان خطْ ردى
لشگر خنده بود تقصيركار
از چه با محمود ريحانى بَدى؟
محمود ریحانی مدتی مدیدی در پاساژ قدس و المهدی قم لوازمالتحریر خوشنویسی میفروخت.
«مهارت يك جويندهى كار»
آمد مردى ز پلّههايى بالا
آنگه يكيك به انجمنها زد سر
آخرْ سر به شصتمين پلّه رسيد
بردندش تو، نزد رئيس اكبر
تا وارد شد، بگفت: وادارم كن
در انجمن خط به امورات هنر
خرجى كم و نارس است و اين چاكِر چرك
دارد قد و نيمقدْ دوجين دخت و پسر
چون لشگر خنده نِكّ و نالش بشنيد
آمد دل سنگيَش به رحمْ از مضطر
گفتا دانى تو خط و كُرسى؟ گفتا:
پيوسته برَم زير خط فقر به سر
پرسيد كه در چنته چه دارى؟ غرّيد:
هفتاد هزار قُل هو الله از بَر!
خنديد كه كيستى تو با اينهمه فضل؟
گفتا كه «حسين نادرى» الأحقر!
۱۸ بهمن ۸۳: سوژۀ اوّليه از لشگر خنده كه گفت: حسين نادرى دههزار قل هوالله از حفظ است! نادری بازنشستۀ آموزش و پرورش مدّت مدیدی مدیر داخلی انجمن خوشنویسان قم بود.
«سوگند»
الا كه چاقوى تو دستهنقرهاى باشد
حقير ميثم سلطانيم برابر تو
قسم به موى بلندت، بلند خواهم كرد
قلمتراش ابوالفضل نظمپرور تو!
۲۱ یهمن ۸۳: حسن اعرابی زمانی قلمتراش دستهنقرهایی داشت ساختۀ نظمپرور و دوستی داشتم که حسین میرزایی در آن سنوات بهش میگفت: علیبابا.
«تضاد»
كاتبى «هادى پناهى»نام
در شگفتم ز شيوه و راهش:
مىنويسد تراكْتهاى بلند
در هنرگاهِ سقفْكوتاهش
۲۲ بهمن ۸۳ به سفارش او
«در وصف حسين شيرى نینواز و خطاط»
اى طبيب درد روح و تن بنال!
نالهى سازت علاج من بنال
عاشق فوت و فلوت تو منم
اى «حسين شيرىِ» نىزن بنال!
«كار بُز هست كوبِش خرمن!»
در هنر هرگز تخصّص شرط نيست
نىزدن را مايه، يك كپسول فوت!
اى «حسين شيرى» نىزن! بدَم
گر چه فرتوتى تو - فوتى در فلوت!
۲۳ بهمن ۸۳
«مصائب يك خطّاط»
در تى.وى مدرّس خطّاطى
فوتباليستى بديد بس كارْدرست
گفتا كه اگر جاى تو بودم، راحت
«استاداسدى» بودم از روز نخست
۲۷ بهمن ۸۳
«انجمن خوشنويسان شعبهى برزخ!»
ديد در خواب لشگر خنده
ملكالموت را كه مىگفتا:
«تازگى بهر شعبهى برزخ
مركز خط نمودهايم بهپا،
ليك در تنگناى اسبابيم
از شما مىكنيم استدعا:
ز لوازم، اضافه گر داريد
چند مورد به ما كنيد عطا»
گفت: «در قم سه نسخه حافظ هست
نسخۀ جيبىاش براى شما
سيزده قاب خالى تابلو
شش و نيمش كنم به تو اهدا
از قلمهاى خاكپور، بكُن
گِرد و خوشرنگ و سختشان تو جدا
از مركّب، رضايىِ زنجان
چند بطرى اضافه مانده بجا»
گفت: «الطافتان بيفزاييد!
تا شما را بسى كنيم دعا
هست مقدور اگر، بما بدهيد
خودِ عبدالرّضايىِ اوُستا!»
گفت: «يك نسخه بيشتر نبُود
مال آرشيو ماست اين رعنا!
ولى اصرار مىكنى، بردار
يكى از اين رضائيانها را!»
۲۸ بهمن ۸۳: انجمن خوشنویسان قم دو تا رضائیان داشت: استاد علی رضائیان و یک رضائیان هم در بخش خدمات انجمن
«پارادوكس»
گفت موسايى: چرا در وصف من
ابر شعر تو نمىبارَد غزل؟
منتظر بيهوده - هانى جان! - مباش
چون سفارش برنمىدارد غزل!
۱۴ اسفند ۸۳: موسایی در دفتر انجمن مدتی مشغول به کار شد. به من گفت: برای همه شعر گفتی. پس ما چی؟
«در كلبهى ما رونق اگر نيست، روغن هست!»
«بيا به كلبهى ما!» اين پيام كوتَه را
بداد لشگر خنده به شهر قم به زنى
فزود بعد سوپرگوشتى مرا بانو!
بيا به كلبه كه خوش «ران و پا و دُنبه» زنى
مراست كلبهى كمرونقىّ و پرروغن
چه روغنى؟ كه بسَم تا سحر تلمبهزنى
به دور قبل مرا لعبتى چو نىقليان
خوشم كه قسمت اين بار ماست خُمبهزنى!
بدان ز پيش و پَست «راهكار» خواهم يافت
مهارتى است مرا در امور سُمبهزنى
بگفت زن كه چنان رُسكشى كنم از تو
كه روز بعد رَوى زار تا سُرُم بزنى!
۱۶ اسفند ۸۳
«ادبورزى لشگر خنده»
خبرنگار بپرسيد از هنرجويى:
صفات لشگر خنده شمُر تو بىكم و كاست
به غمزه گفت: مؤدّبترين اساتيد است
مرا كه دختر محجوبم اين دبير سزاست
بسنده بنده ز خروار مىكنم با مشت
كفايت است ز تفصيل، مجملى كه مراست
بگويم از عملش چشمهاى براى شما
كه حس كنيد ادبورزىاش چه بىهمتاست:
چو آمدم به كلاس خطش به روز نخست
قلم نهاد كنارى، كمر نمود او راست
بگفت: دختركم! نيمخيزىام منگر
لدىالورود تو كافم تمامْقد برخاست
۲۱ اسفند ۸۳
«اوصاف لشگر خنده»
خبرنگار بپرسيد از هنرجويى
نما شمارشِ اوصاف لشگر خنده
جواب داد كه در وادى شريف خطم
به زير سايه و اِشراف لشگر خنده
من سليطه كجا سلطه بر لطافت داشت؟
نبود گر همه الطاف لشگر خنده
يقين كنيد كه اغراق شاعرى مىمُرد
اگر نبود دوصد لاف لشگر خنده
صفاى وادى عشق و هنر نمودم درك
ز صوت وحشى و ناصاف لشگر خنده
به حُسن نقطهگزارى وقوف يافتهام
كه ديده، ديدهى من ناف لشگر خنده
نگاشت ميمْ چو سوراخدار، ترسيدم
به كاف من برود شاف لشگر خنده
به ياد مركز و كانون عشق مىافتد
دلم ز روزنهى قاف لشگر خنده
رشادت الف قدبلند نستعليق
شبانه حس كنم از كاف لشگر خنده
۲۹ اسفند ۸۳
«تحوّلات انجمن خوشنویسان قم»
استاد احمد عبدالرّضایی خوشنویس صاحبنام قم میگفت:
هر بار به علی رضائیان میگفتیم: در انتخابات شورا شرکت کن و ریاستو به عهده بگیر؛ بلکه مشکلات انجمن حل بشه (حسن اعرابی خیلی گند زده و اینا) طفره میرفت. گاهی میگفت: باید استخاره کنم. خوب اومد، باشه.
بالأخره زیر بار رفت و سکّان ریاست انجمنو به عهده گرفت؛ ولی بچّههای شورا میگفتند هر بار باهاش کار داریم بیا جلسه، یا میگه اعتکافم یا جمکرانم! دو قطعهٔ زیر در همان حال و هوا در اواخر مرداد ۸۳ نوشته شده است:
درخت انجمن خط چو موريانه گرفت
رضائيان! بكَن از بيخ و بُن تو اين دفعه
براى پست صدارت كه شرتر از آن نيست
به استخاره توسّل مكن تو اين دفعه
به جاى لشگر خنده، سپاه گريه رسيد
زمان سينهزنىهاى صبح و شام آمد
وقايعى است كه در ذهن بنده زنده نمود
دوباره خاطرهى «شاه رفت»، «امام آمد»
۳۰ مرداد ۸۳
یک بار در ماشین با عبدالرضایی و محمّدحسین رحمتی عکاس و گرافیست مشهور قم بودیم. عبدالرّضایی گفت: اون شعراتو بخون شیخ! آقای رحمتی نشنیده. خواندم و رحمتی خدابیامرز خیلی خندید.
ویرایش: ۱۴۰۰/۹
«به لشگر خندهى متوقّع براى شركت همهى مدرّسين در جلسهى جمعهها»
آباد اگر تو مىطلبى اين سراچه را
در روز جمعه بار نما كلّهپاچه را!
دی ۸۳
«قلمدان»
لشگر خندهى كاتب گفتا:
بنده خطّاطم و باشد همه جا،
يك قلم بين دو انگشت مرا
قلم تيزترى بين دو پا
۶ بهمن ۸۳
«بيلانكار»
لشكر خنده به من گفتا كه روز
سير در آفاق و انفُس مىكنم
اين ور شب مىكنم اِحليلْ تيز
شب كه شد از نيمه رد، ك... مىكنم!
۲۹ دی ۸۳
«معرّفى شاعر»
منم ترشرو شيخ ورژنپرست
كه روشسته با آب آلوچهام
اگر لشكر خنده با من بد است
جهنّم! به تُخم چپ بچّهام
تغییر در ۱۴۰۰/۹ و نشر به عنوان «در بارهٔ من» در واتساپ:
منم تلخگفتار و هم شورچشم - که روشُسته با آب آلوچهام
تو با بندهٔ عقلْشیرین بدی؟ - جهنّم! به تخم چپ بچّهام!
«ساقهى افراشته»
سوى قم آمد ز قزوين، شيخ ما
رفت حُجره پيش آقازادهها
مقصدش در ابتدا تحقيقِ دين
صرف و نحو و غور در شرع مبين
در تمام آزمونها شد قبول
تا كند تحصيلِ عرفان و اصول
توى قزوين كرد بابش توى بوق:
«تك پسرْ دُردانهام، دارد نبوغ!»
هر كه را چون ديد پير خوشخيال:
گفت: «پويد پورِ من راه كمال
اجتهادِ زودرس را مايل است
بندهزاده، حوزهى قم شاغل است
گفتهام با او كه: «اى فرزندِ فَرد
ناشده ملاّ به قزوين برنگرد!
بر تهاجمهاى فرهنگى بتاز!
با تحمّل چاهْ با سوزن بساز!
باز گرد و مُفتى فرزانه شو!
دستِ پايين، روضهخوان خانه شو!»
***
تا كُند پند پدر آويز گوش
رفت در فيضيّه شيخ سختكوش
مىنهاد او نيمه شب با صبر و حلم
متّهى تحقيق بر خشخاش علم
در حواشى، در متون، كرد او نگاه
كرد كاغذهاى بسيارى سياه
گاه در هُرْم(۱) ندارىها بسوخت
گاه توضيحالمسائل مىفروخت
گَه وجوه شرعى اسلام خورد
گَه به زهد آورد رو، بادام خورد
***
مدّتى بگذشت و شد سالك، دودِل
درسها بسيار سخت و او كسِل
جادهى دانش به رويش بسته يافت
خويش در طىّ مراحل خسته يافت
ديد راه فقه بس طولانى است
سختىاش آنسان كه خود مىدانى است
راه عشق از علم بس دلچسبتر
عشق در حكم ميانبُر در سفر
گر چه دارد عشق هم صدها قِلِق
هست با اميال باطن منطبق
كرد دين و درس را شيخك رها!
طبل بىعارى زد آن دور از خدا
رفت در كار روابط با پسر
نامشان ورژن نهاد آن خيرهسر
***
شيخ ورژنباز ما رايانه داشت
پشت پاساژ زمرّد خانه داشت
راندِووهاى(۲) مكرّر تا سحر
متصّل با اين پسر، با آن پسر
اكثراً در حول و حوشِ شانزده
صاحبِ چشمانِ برّاق و سيه
بين خود وضعى منظّم داشتند
زيردست و صدراعظم داشتند
بود ورژنهاى او مافوقِ دَه
بين آنها لُعبتى در حكمِ شه
صدرِاعظم را چو ورژنباز ديد
هوش گفتى از سرش ناگه پريد:
پهنلب چونان رُطب، سیمانکو
(به جای: پهنلب، دندانمرتّب، رخنکو)
فرق سر را باز كرده از دو سو
صاحبِ يك جفت ابرو، منحنى
گردن دلخواه، حافظگفتنى!
نرمهمویی رُسته بر روى نكوش
قاب روى دلربايش، جَعدِ موش!
در رموز دلفريبى بود تك!
قدْبلند و لبْ چو قند و بانمك!
کُرکِ بِه روئیده بر روی سپید
یا: کُرکِ میوه رُسته بر روی سپید
(به جای: ريشها آنكادركرده، رو سفيد) 9408
گفت: «نامت را بگو؟» گفتا: «مجيد!»
لب چو واشد، شيخ ما بنمود كف
ديد دندانهاى زيبايى دوصف!
غمزهاش مىكرد جا در هر دلى
ساقها در حفرهى شلوارِ لى
شيخ تا بر خود مسلّط شد، بگفت:
«تا تو بيدارم نمودى، عقل خفت!
گشتهام مسحور روىِ عاليَت
عاشق برجستگىهاى لىاَت!»
گفت: «دخترهاى خوشگل بين ماست»
گفت: «من قزوينىام، راهم جُداست!»
گفت: «من در آستين دارم يكى!»
گفت: «تو در بين ورژنها تَكى»
گفت: «لعيا دخترى در كوچهمان»
گفت: «لعيا را وِلِش! با من بمان!
دست رد بر سينهام - زيبا! - مزن!
تا تو هستى، من برم دنبال زن؟»
گفت: «يا شيخالمشايخ! راهِ راست!
وضع هشتالهفت تو بس دلگزاست:
جمله اجدادِ تو عمامه به سر
بعد، تو دنبال هر خوشگلپسر؟
رو به ليلا كن، فرنگيس و پرى
لاس با من مىزنى؟ خيلى خرى!
دست در برق و جلاى سيب زن!
لاس با پستان خوشتركيب زن!
باغ زن را جستجو بسيار كن!
سير در هموار و ناهموار كن
اسب شهوت بر فراز قلّه ران
در حضيضِ(۳) بين پستانها بمان
پس هوسبازانه اندر بطن شو!
از حواشى بگذر و در متن شو:
پيچ خود در مهرهاش بنما تو جا
در غلافش تيغ خود پنهان نما
در غلافش آنچنان بگذار تيغ
تا زند از فرط كيف و درد جيغ!
گاه در كوپايه، گه در اوج باش
كف به لب در جزر و مد چون موج باش
بعد در تكميل كار خويشتن
آب هستى را فشان در بطن زن
رو رها كن شيوهى طاغوت را
ترك كن آئين قوم لوط را
روى خود - بىچشم و رو! - بنما تو كم!
من در اين سن، جاى فرزند توام!
من گمان دارم تو سر تا پا خُلى!
ليلىات در خانه و ورژن، قُلى؟!
دست نَحست را بكش، اى مردِ بد!
بچّه دارى تو - خدا مرگت دهد! -»
گفت: «ورژن خان! كلامت تازه است
ليك گوش من در و دروازه است
سالها با عشق ورژن راضيم
غافل از آدابِ دختربازيم
عشق امْرَد سهلتر از دختر است
درصد رسوايىاش هم كمتر است»
***
گفت ورژن: «خب! بگو يا شيخنا!
رفتهاى هرگز به اِنْدِ ماجرا؟»
هيچ آيا ساقهى افراشته،
كردهاى در خاك ورژن كاشته؟
گفت: «من؟ هرگز! زبانت را بگز!
مىبرم تنها ز چشمان تو حظ!»
گفت: «رو با فردِ ديگر ياوه باف
زود شمشير ريا را كن غلاف
پيش من بىرنگ باشد اين حنا
تا الف گويى، روم تا حرف يا!
خوب مىدانم كه دردت چيست؟ هان!
تو خوراكت ران و فيمابين آن!
يا برادر! ورژنى تورش نكن
يا تَه شهنامه سانسورش نكن
يا تو زُل در قعر چشمانم نزن
يا مكن افراشتن بىكاشتن
يا مرو با فيلبان بر يك سَبيل
يا بياور خانهاى در خوردِ فيل
مرد باش و بانگ زن بر خاص و عام:
بچّهبازم من در اين دنيا! تمام!
روز محشر همسفر با قوم لوط
مىروم در قعر دوزخ با سه سوت!»
۱۱ و ۱۲ و ۱۳ اردیبهشت ۸۱ و ۸۲/۳/۱۵
پاورقى:
۱. حرارتِ
۲. قرار ملاقات عاشقانه
۳. پستى و گودى
![]() |