شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

t.me/rSheikh/1651
سال‌هاست فایل سخنرانی‌های جناب #تاكندی را در فضای مجازی پخش می‌کنم و امر نوظهوری نیست؛ منتها اخیراً در میکس صدا و تصویر، مهارتی یافته‌ام که به مددش دقایقِ جذّابتر و پرکشش‌ترِ نطق‌های پدر را گزینش و با تصاویر مناسب تلفیق می‌کنم که خوشحالم که نشرش با اقبال میلیونی مواجه شده است.
خیلی‌ها عنوان کرده‌اند کارَت مُخرّب است. همشيره زهرا شیخ‌محمّدی در پیام تند تلگرامی به‌صورت خصوصی به من نوشت:
«اون از فیلما که پخش می‌کنی و فُحشای ناموسیشو منو خواهرام و مامان باید بشنوند؛ آن هم از...»
ماجرا را با دوست حقوقدانى در میان نهادم. گفت: شما مباشرت در جرم نداشته‌اى؛ ولى مشاركت چرا. مباشر، قفل مردم را مى‏‌شكند و سرقت مى‌‏كند. شریك، كشيك‏ مى‏‌دهد تا كسى نيايد و دزد، راحت كارش را بكند. گفتم:
«شکل رفتار من فرق دارد. من يك اثر هنریِ چندلایه با محوریّت یک روحانی بذله‌گو توليد کرده‌ام که عکس‌العمل‌های متفاوتی برانگیخته است:
آن‌ها که عاشق انقلاب و روحانیّتند، همانطور که پای منبر پدرم اصل حرف را شنیدند و خندیدند و صدای خنده‌هایشان هم در نوار ضبط شده است، کلیپ را هم دیدند و لذّت بردند. کینه‌جویان به شیوخ هم عصبانی شدند و واکنش درخورِ خشمشان نشان دادند؛ که اگر پای منبر هم حضور می‌داشتند، همینطور می‌شد. بله من کشیک داده‌ام؛ ولی دو اتّفاق افتاده و نیمی از آن دزدی بوده است!
تازه مگر مشابه کار مرا صدا و سیما نمی‌کند؟ نطق مرحوم آیةالله حائرى شيرازى‏ را پخش می‌کند که در آن گفته:
«تو به ميزانى كه هوا مصرف مى‌‏كنى، بايد هوا توليد كنى!» که جملۀ تقطیع‌شده‌ای از یک بحث علمی است که در فضای مجازی، کلّی کامنت بی‌ادبانه روی دست نظام گذاشت. آیا رسانه در تولید این ضایعات نوشتاری سهیم است؟
در مقياس بالاتر، خدا ارسالِ رسل كرد؛ پيامبران مورد تمسخر امّت‌ها قرار گرفتند. اگر نمی‌فرستاد، به انبیا، مجنون خطاب نمی‌شد. اگر خودِ قرآن نازل نمی‌شد، یَزیدُ الظّالمینَ إلاّ خَساراً رخ نمی‌داد. نعوذ بالله خدا در گناه مردم شریک است؟ کلیپ من در ظرفِ عنادِ مُعاندین که ریخته شده به عنادشان افزوده. غیر از این است؟
دوست وكيلم پاى عنصری به نام نيّت‌خوانی را وسط كشيد و گفت:
اینکه پخش‌کنندهٔ نطق مرحوم حائرى غَرضش سازندگی بوده نه تخریب و بسترسازی براى بازکردن زبانِ‏ بدگویان، قابل احراز است؛ همچنانكه قصد خیر خدا از بعثت انبيا روشن است. در مورد شما هم محکمهٔ صالحه با ابزارهایش می‌تواند نیّتتان را بخواند که کلیپ‌های تولیدی‌تان چه عَقَبهٔ ذهنی داشته؟
آیا ترفندی نیست تا مسبّب، جامعه را فریب دهد و خودش را پشت نقاب مُباشر پنهان کند که من که به روحانیّت بد و بیراه نگفته‌‌ام و فحش و فضيحتی از دهانم خارج نشده است!
دیدم راست می‌گوید. عرف جامعه به مُباشر و تمام‌کنندهٔ کار حسّاس‏تر است. آنقدر كه مردم از شِمر كه بر سينهٔ مبارک سيّدالشّهدا(ع) نشست و سر حضرت را بريد متنفّرند، از يزيد كه‏ کارگردان بود، انزجار ندارند.
این مردم در قتل خلیفهٔ دوم عُمر جشن مى‌‏گيرند؛ چون از ضربت سيلى به فاطمه(س) خاطرهٔ تلخ دارند؛ اما در مرگ ديگر خلفاى غاصب که وضع بهتری از خلیفۀ دوم نداشتند، شادی نمی‌کنند. یک بار به همسر خواهرم شیخ سنبل‌آبادى که با هم شوخی داریم، گفتم:
«باجناقت سیّد عبّاس قوامی در قزوین مراسم "عُمرکشان" می‌گیرد. شما هم ۲۲ جمادی‌الثّانی هر سال در قم مراسم "ابوبکرمیران" بگیر!
اگر آن روز کار داری، ۱۸ ذیحجّه، امّت را حول مراسمِ فراموش‌شدهٔ "عثمان‌کُشان" جمع کن!
مرگ عثمان زمینه‌ساز خلافت علی(ع) شد و باید شادی‌آفرین‌تر باشد. با فوت ابوبکر و عمر، خلیفۀ غاصبِ دیگر جاگزین شد؛ اما جشن مرگ عثمان، جشن خلافت علی(ع) و عيدالزّهراست.»
سنبل‌آبادی با خنده اعلام کرد چیزی جای عُمرکشان را نمی‌گیرد. عُمر بابت تبعيض نژادى بين عرب و عجم، مغضوب ایرانیان است. قاتلش هم‏ ایرانی است و مرحبا دارد! منتها آنچه مرگش را اینقدر شیرین کرده، دخالت مستقيمش در هتك‏ حرمت دخت پیامبر(س) است.
در روايت آمده: «عُمر سيّئةٌ من‏ سَيّئاتِ ابی‌بكر» عُمر تنها نقطۀ سیاه کوچکی از گناه غلیظ ابوبکر بود؛ ولى‏ در عرف ما «کار را که کرد، آنکه تمام کرد». سیلی را پیدا کن کی زد؟ فحش ناموسی اینترنتی را ببین کی داد؟ چکار داری به کلیپ‌ساز؟
انگار خواهرم همصدا با آن دوست حقوقدان در پی جستنِ عوامل دخیل در جرم ولو با توسّل به ابزارهای نیّت‌خوانی است. كليپ‌‏ساز تاکندی مستقيم به کسی ناسزا نگفته؛ اما جَوّی ساخته که ديگران‏ لیچار بار کنند. این کلیپ‌ساز سال‌هاست نطق‌های پدر روحانیش را در فضای مجازی پخش می‌کند و امر نوظهوری نیست؛ منتها جدیداً در میکسِ صدا و تصویر مهارتی یافته‌ که به مدد آن، دقایقِ جذّابتر و پرکشش‌تر را گزینش و با تصاویر مناسب، تلفیق می‌کند. نشر این محصولات با اقبال میلیونی مواجه شده است.
نظر دهید 👈 t.me/qom44

نقد سید عبدالعظیم موسوی به این نوشته: t.me/rSheikh/1652


برچسب‌ها: شیخ صادق مرادی, زهرا شیخ‌محمدی, تاکندی
 |+| نوشته شده در  سه شنبه بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۷ساعت 0:27  توسط شیخ 02537832100  | 

t.me/rSheikh/1629
www.facebook.com/2012623082085741
مخارج زندگى آنقدر بالاست كه اگر تكانى به خودمان براى‏ درآمدزايى ندهيم، هشتمان گرو نهمان است. در اين ميان، يافتنِ‏ راه‏‌هاى مؤثرتر براى تأمين هزينه‌‏ها ضرورى است.
هر كدام از ما استعداد ويژه‌‏اى داريم كه اگر بارور كنيم، به پول خوبى مى‌‏رسيم. كسى كه طبعش با كارهاى شراكتى سازگار است، نبايد از اين كار بترسد. كافى است جورى كه سرش كلاه نرود، با ديگرى‏ سرمايه‏‌گذارى مشترك كند. برادرش اگر اهل كار انفرادى‏ است، نبايد با كسى شريك شود.
يكى حوصلۀ بقّالی دارد؛ ديگرى پشت‏ ميزنشينى. هر کسی را بهر کاری ساختند.
در دوره‏‌اى كه سرمايه‏‌گذارى در شركت‏‌هاى هرمى رایج بود، دوست سرزبانداری داشتم به نام «وحيد». شروع به‏ حرف‌‏زدن كه مى‌‏كرد، نمى‌‏خواستى كلامش را قطع كنى. اگر دشمن‏ سرسخت اين شركت‏‌ها هم بودى و اعتقاد داشتى همه‏‌اش کلاهبرداری است، وحيد با تبلیغش متقاعدت می‌کرد كه مى‏‌شود درآمدت ظرف سه هفته از يك ميليون به‏ ده ميليون تومان برسد و همان موقع بهش مى‌‏گفتى: دستم به دامنت! مرا پرزنت كن!
این پسر با تكيه بر همين استعدادش زن گرفت و خانه زندگى‏ تشكيل داد.
یک بار به خودم گفتم: بد نيست‏ تو هم بروی توى كار تبليغات. چىِ تو از وحید كمتره؟ چرا نتوانی افراد را به چيزهاى نشدنى علاقمند كنی؟ به‌خاطر تحصيلات حوزوى و داشتن معلومات متافيزيكى كلى سوژه‏ در اختيار داری كه مى‌‏توانی براى مردم توضيح دهی؛ اما با بيانى كه‏ مردم به آن مؤمن شوند.
يك بار برای اهالی يكى از روستاهاى اطراف قزوين، داستان موسى و عصا را گفتم. از قیافۀ مردم پیدا بود باور نكرده‌اند که عصا قابل تبدیل به اژدهاست!
داستان را كه از خودم‏ درنیاورده بودم. همان حرف‏‌ها را پدرم #تاكندى بارها زده بود و ملت انگشت به دهان مانده بودند. وقتى من بيان كردم، نه که سر و وضعم عارفانه نبود و حركات دستم کمی دنگول‌وار بود، جورى نگاه مى‌‏كردند كه يك «برو دلت خوشه» توى‏ نگاه‏‌ها مستتر بود.
از پا ننشستم و اين تجربه را در جاهاى ديگر هم تكرار كردم. يك بار تصمیم گرفتم روش بيان مطالب را عوض كنم؛ شايد استقبال كنند.
داستانِ مريم مقدس را گفتم كه بدون شوهر‏، عيساى پيامبر را باردار شد. ترسيد مردم برايش‏ حرف در آورند. به خدا گفت:
«ناجور شد كه! نمى‌‏شود نرويم‏ خيابان و خانه بمانيم که!» خدا گفت:
«تا مرا دارى چه غم دارى؟ وقتى زدى كوچه، هر كس خواست از برآمدگى‏ شكمت بپرسد، حرف نزن و بگو روزۀ سكوت گرفته‏‌ام!» گفت:
«وقتى حرف بزنم كه روزۀ سكوتم مى‏‌شكند. گرفتی مارو؟»
اين را كه بالاى منبر گفتم، شب چند نفر از انجمن‏ اسلامى روستا آمدند خانه‌‏اى كه درش بيتوته كرده بودم. گفتند:
«تغيير کوچکى در روال پخش برنامه‌‏ها ايجاد شده. براى فردا نمى‌‏توانيم در خدمتتان باشيم.»
كم‏‌كم به اين نتيجه رسيدم انگار مدل تبليغم جورى است كه به ضدش‏ تبديل مى‌‏شود. بهترين مدل عبا را هم بخرم، جورى معرفى‏ مى‌‏كنم كه كسى سراغش در بازار نرود. لباس شيك و مجلسى، روش نشست و برخاست خود را مى‌‏طلبد كه چون من‏ ندارم، كت و شلوار ترامپ را هم بپوشم، دست آخر همه مى‌‏گويند: چه لباس بدقواره‌‏اى!
يك بار با يكى از بزرگانِ‏ خيلى معروف در قم ديدار كردم. طورى به «شيخ سنبل‌آبادی» دامادمان‏ گزارش كردم كه برگشت گفت:
آدم قحطه رفتى ديدار این؟
حسابى مأيوس شدم كه انگار فقط بلدم همه چيز را به گند بكشم.
يك روز جرقۀ يك فكر بكر در ذهنم زده شد. نکند همين خودش استعداد ويژۀ من است و اگر زرنگ باشم با روش‌‏هاى ضدتبليغى مى‏‌توانم پولدار شوم؛ منتها بايد آدمش را پيدا كنم. اگر بتوانم كسى را پيدا كنم كه با یک کالا یا شخصيت‏ محبوب، خرده‏‌حساب دارد، چه بسا حاضر باشد براى تخريبش پول‏ هم بدهد و اگر بداند با روش من به هدفش می‌رسد، خب به من پول می‌دهد.
كار را شروع كردم و الحمدلله الان كارم رونق دارد!
محرّم پارسال يكى از وكلای عضو کمپین «نه به خدای اجباری» با من تماس گرفت و ۹۹۹ هزار تومان بهم پول داد و گفت: مايلم يه‏ گزارش از درخت خونبار زرآباد قزوین با عكس و تفصيلات تهيه كنی.
كوله‏‌پشتيم را مهيا كردم تا از درختی که فقط صبح عاشورا از شاخه‌هایش خون می‌چکد، عکس بگیرم و مردم را به بازدید از این مراسم آئينى‏ تشویق كنم. حاصل كار را در بلاگم منتشر كردم. كامنت‏‌هايى كه مردم زیرش گذاشتند، اغلب بر این محور بود:
«در مورد اين درخت چيزهايى شنيده بودیم. با خواندن مطلب‏ شما دانستیم دروغى بيش نيست و خونى كه از درخت‏ مى‌‏آيد، شيرۀ خود درخت است!»
الان الحمدلله كلى بهم سفارش کار مى‌‏دهند؛ در حدّ وحید. در اینستاگرامم تابلو زده‏‌ام:
«همه مدل دفاع بد پذيرفته مى‌‏شود! قيمت‏ توافقى!»
واقعيتش اين است مخارج زندگى بالاست. اگر تكانى به‏ خودمان براى درآمدزايى ندهيم، هشتمان گرو نهمان است. هر فرد اگر روى استعداد ويژه‏‌اش تمركز كند، به پول خوبى مى‌‏رسد.۹۷/۱/۱۷

نظر شما 👈 t.me/qom44


برچسب‌ها: شیخ صادق مرادی, قزوین
 |+| نوشته شده در  جمعه هفدهم فروردین ۱۳۹۷ساعت 17:5  توسط شیخ 02537832100  | 

این ضرب‌المثل از قانونِ نسبيَّت مى‏‌گويد. اينكه بزرگى، كوچكى و عناوينی‏ چون فوقيَّت و تحتيَّت، منگنه نشده به اشیاء... امورى نسبى است... گربه، زورمند است یا ضعیف؟... هر دو... گربه شير است در گرفتن موش - ‏ليك موش است در برابر شير یا: در مصافِ پلنگ!..‌. من عالِمم یا نادان؟ هر دو... در قیاس با آدم‌های بیلمَز، عالِم دهرم... در مقایسه با علامه‌ها هیچْ‌ندانم... منِ چوپان، که سگِ شکاری (جَوارِح) دارم، استادم یا شاگرد؟... هر دو... چون به سگ، تعلیم شکار (تکلُّب) می‌دهم که وقتی سروقت شکار می‌رود، آن را برای من بگیرد (اَمسَکنَ علیکُم) (نه که برای سیرکردن شکم خودش شکار را بگیرد و پس‌مانده‌اش را برایم بیاورد. اگر بیاورد، حرام است) استادم... و چون این تعالیم را از خدا یاد گرفته‌ام (تُعلّمونَهُنّ ممّا عَلّمکُم الله(۱) (چون علم لدنّی که نداشتم) شاگردم... لذا همه چیز نسبی است. پس خدا رحمت کند انیشتین را!
از پدرم آقاى تاكندى در منبر شنيدم: در قرآن چند بار از كلمهٔ «قريه» استفاده شده. منظور الزاماً روستا با تعریف محدودش نيست. شهرهاى بزرگى چون نيويورك‏ مراد است!‌‌‌... با عینک خدا، واشنگتن، روستاى كوچكى بيش نيست... حالا خود دنیا آیا کوچک است یا بزرگ؟... هر دو: قرآن مى‌‏فرمايد: متاعُ الدّنيا قليل(۲). لابد در قياس‏ با آخرت منظور است. شاهدش يكجا گفته: فما متاع‏ُ الحيوةِ الدّنيا فِى الاخرةِ الا قليل(۳). دنيا به‏ نسبتِ آخرت که أرضُها کأرضِ السّماء و الأرض(۴)، مثل دانهٔ‏ خاکشیر است. حتی زمین در مقام سنجش با دیگر افلاک و کهکشان‌ها عددی نیست: زمین در جنبِ اين نُه سقف مینا - چو خشخاشى بود بر روى دريا(۵)!... به نسبت آخرت که دیگر هیچ... یکجا در قرآن فرموده: انّ دارَ الاخرةِ لَهىَ الحَيَوان(۶). دم و بازدمی را که داری، اصلاً اسمش را حیات نگذار! دنيا در قياس با آخرت، زنده‏ محسوب نمى‌‏شود!..‌. درست؟... اما در همين قرآن داريم: إنّ‏ أرضى واسعة(۷)... خب کلّ دنيا را با شهرک مسکونی خودت یا تنگناى شكم مادرت که بسنجی، حتى به تعبیر خدا وسيع‏ است!
بهتر است تا يك شئ بزرگ ديدی، نگویی تمام شد! اعظم‌الأشیاء را دیدم. اين حدس را بزن كه شئ بزرگترى يافتی. حتى زیاده‌طلب باش و رويكردت‏ حركت به سمتى باشد كه اشياء بزرگتر را ببينی. اگر اینجور باشی، كوچكترها از چشمت مى‌‏افتد. «قطرهٔ باران» در بوستان سعدى تا از ابر نچكيده و پهناى دريا را نديده است، خجل نيست. چه بسا خودبزرگ‌بین است. سقوط بهش‏ فرصتِ ديدن داد و عملاً باعث صعودش شد. فکرش گسترش یافت(۸)... دید به نسبتِ دریا خودش کالعدم بوده... دیده‌ای مردِ خدا حتى به فرودستان فخر نمى‏‌فروشد؟ چون‏ هميشه در حال مقايسهٔ توانائى‌‏هايش با تواناتر از خود است. فرصت ندارد نگاه كند به پايين. كه اگر داشت، شاید مجاز بود حقيرها را تمسخر كند! چون قرآن، ملاك‏ِ ممنوعيّتِ تمسخر را «عسٰى أن يكونوا خيراً منهم»(۹) ذكر كرده. انگار اگر يقين دارى تو اَخيَرى، به تمسخر مُخيّرى!... اما مرد خدا مگر وقت پيدا مى‏‌كند ببيند پايين‏دستش چه خبر است؟ دائم سرش به بالاست‏. علی کجاست من کجا؟ عرفا چه عوالمی را سیر می‌کنند؛ من چه؟ به نسبت علما من کجای کارم؟... اگر آنان استادند، من شاگرد هم نیستم. اگر آنان شیرند من موش هم نیستم تا چه رسد گربه. از این رو در حال سركوفتِ مستمرّ خويشند كه اينجا چه مى‌‏كنی؟... این افکار به آنها اجازه نمی‌دهد «مَشى توأم با مَرَحْ»(۱۰) ‌كنند؛ با آنكه مى‌‏توانند دست كم به‏ شاگردانشان فخر بفروشند؛ نه كه يقين به‏ ناتوانيشان در «خرْقِ زمين» دارند، خجلت‏‌زده‌اند. مهم نيست قدبلندتر از كوتوله‌‏هاى دوروبر خویشند؛ مهم اين است كه از «هیلتی» عاجزترند... طولِ خودشان را در قياس با كوه‌‏ها كم‏ و كوتاه مى‏‌بينند. لَن تَبلُغَ الجِبالَ طولاً(۱۱). چه فایده که از آبراهام لینکلن قدبلندترند!... لذا با مردم‏ زيردستشان متواضعند. بیچاره مردم هم گاه فريب‏ مى‌‏خورند و تواضعش باعث تكبّر ديگران مى‌‏شود!... آیةالله خامنه‌‏اى مدّظله در جلسهٔ خبرگان در خرداد ۶۸ كه فيلمش در پاییز ۹۶ در آمد، مى‏‌فرمايد: «بايد به حال مردمى خون‏ گريست كه احتمال رهبریِ چون منى بر آنان به ذهن برسد.»... آنوقت‏ طر‏ف که نسبتی هم با من کاتب دارد، برمى‌‏گردد مى‌‏گويد: «خيلى بد شد! ايشان‏ خودشان معترف بوده كه صلاحيّت رهبرى‏ ندارم!»... فريب نخور!... آقا دارد خودش را با اِورست مقايسه مى‏‌كند. در واقع در برابر اورست متواضع است نه در برابر شما... فقط تواضعش در حضور شماست! تو دیگر تکبّر نکن؛ کوتوله!
بنابر این مرد خدا که تواضع پیشه کرده، از قضا زیاده‌طلب است. رويكردش‏ حركت به سمتى است که اشياء بزرگتر را ببيند تا كوچكترها از چشمش بیفتد. اگر از خودبزرگ‌بینی خائف است، چون نگران است در خود متوقّف بماند. به او اعظم‌الأشیاء را هم نشان دهی، اين حدس را می‌زند كه شئ بزرگترى در جلو باشد... لذا چشمش همیشه در پی رصدِ بزرگی و بزرگان است. کافی است یک نفر از او بزرگتر باشد تا او ملامتش را به خود شروع کند.
برخی مردان خدا در تواضع، فراتر هم می‌روند. نگاهشان به پایین هم که باشد، متواضعند! هر بار در ذهنشان دنبال مظنون بگردند، دستشان خودشان را نشانه می‌رود: هُم لأنفسِهم‏ متّهِمون(۱۲). روزى نمى‌‏گذرد مگر اينكه نفسُهُ ظنونٌ‏ عنده. اصلًا فرض کن نگاهشان به عرفا و علمای بالاتر نباشد و به همان فرد فرودست باشد؛ باز هم خيال‌بافانه مى‌‏گويند: شايد این كوتوله،‏ فضيلتِ پنهانی داری [فضيلةٍ طُوِيَت(۱۳)] که آن برجستگی، نقصِ‏ كوتولگی‌اش را جبران كرده و ما خبر نداریم. بله نقصشان (كوتولگی‌شان) آشكار است؛ اما از کجا که فضيلت پنهان نداشته باشند؟ لذا باز تواضع پیشه می‌کنند و به خودشان تهمت می‌زنند نه دیگران... على‏‌الحساب به طرف مقابل خوشبينند و به‏ خود بدبين. گیرم نگاهشان به بالا و اورست نباشد، باز برای درّه‌های پست، فضیلت جور می‌کنند!
تازه فارغ از همهٔ این حرف‌ها به خود می‌گویند: ای بدبخت! تو علّت ناقصهٔ پيشرفت خودت هستی. علت‌العلل خداست. هر چه داری، عاریه است. پول و قدرتى‏ كه در اختيارت است، وسيلهٔ امتحان توست؛ نه‏ غنيمت. امانتى است بهر روزى دست تو... على(ع) به اشعث‌‏بن قيس‏ (مأمورش در آذربايجان) مى‌‏نويسد: «انّ عملَكَ ليس‏ لكَ بُطعمه». پست و مقامت، طمعهٔ تو نيست كه بدوشى‏ و بنوشى و بپوشى و كيفش را ببرى. خير: فى عنُقِكَ‏ امانة(۱۴). امانتی است و دير يا زود ازت‏ مى‏‌گيرندش؛ كه سال دگر، ديگرى دهخداست‏(۱۵)... اين فكرها فروتنی‌‏زاست. نمی‌گذارد مرد خدا حالش را ببرد. اگر پول دارد، می‌گوید من صرّافی بیش نیستم. اگر به فرمول‌ها و معادلاتی که بلد است می‌نگرد، جرأت ندارد کیف کند؛ چون آموخته به خود بگوید: مجهولات عالم بيشتر از دانسته‌های من است. ترجیح می‌دهد به ديگران‏ خوشبين‌‏تر باشند. باسوادهای دوروبر را اکرام کند. نواقصشان را توجیه کند. امر ديگران را به بهترين محمل حمل‏ ‏كند (ضَعْ أمرَ أخيكَ على أحسنِه)؛ اما به خود كه‏ مى‏‌رسد، مثل طاووسى كه از پاى زشت خويش به‏ قول سعدى خجل است، به عيبش بنگرد نه‏ مُحسّناتت(۱۶)... در چنین آتمسفری است که مرد خدا به صلابتى مى‌‏رسد كه با يك غوره‏ ترش نمى‌‏كند و با يك كشمشْ قند خونش بالا نمى‌‏رود! رویکردش را به سمت خدا تعریف کرده تا به کمتر از آن خودش را نفروشد.
این «کمتر از خدا» اگر خودش باشد، با ضربهٔ ملامت نفس ناکارش می‌کند. و اگر دیگران باشند، هم به ظاهر بهِشان تواضع می‌کند و برای نقائصشان توجیه جور می‌کند؛ هم در آنها متوقف نمی‌ماند. از آنها می‌گذرد. یک جاهایی حتی با تیپا پرتشان می‌کند کنار تا مانع حرکتش نباشند؛ اما جوری رفتار نمی‌کند که تواضعش نسبت به آن سنگ‌ها مخدوش شود!...هیجانش به معرفتِ بيشترِ خدا و قرب به او بیچاره‌اش کرده و این ترس را در او به وجود آورده که به مادون‏ او كه بدون مقايسه با او بزرگ ديده مى‌‏شود، دل‏ خوش كند... آنقدر جلو رفته كه: عَظُمَ الْخَالِقُ فِى أَنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ مَادُونَهُ فِى أَعْيُنِهِمْ(۱۷)
اگر از نزدیکانم بخواهم مثال بیاورم، ناگزیرم از شيخ صادق مرادى شوهر خواهرم یاد کنم که از وقتی شناختمش، هى دنبال‏ اين بود كه خودش را بيندازد به دامن بزرگانِ حوزه‏ علميهٔ قم. در دههٔ ۷۰ به اساتيد درس خارج‌‏گوى‏ درجهٔ ۳ و ۴ بسنده نكرد. رفت در مشرب شيخ‏ جواد تبريزى و وحيد خراسانى سيراب شد. معلوم بود «كرشمه‏‌هاى ساقى» دلش را بُرده؛ حسابی... من شيخ رضا بهش مى‏‌گفتم به همين «كودك‌‏هاى عقيدتى» و جوجه‏‌طلبه‌‏هاى رسانه‌‏اى بساز و بسنده کن. آقا! همین شيخى كه در صدا و سيما گفته: «مردى كه با زنش همبستر بشه‏ مثل مجاهد فى سبيل‏‌الله هستش؛ شاهِراً سيفَه!» کلیپش را نشان مرادی‏ دادم و گفتم: خب اين هم كارشناس است ديگر. چه‏ فرق دارد؟ مرادى رو بر ‏گرداند؛ ولی جوری روبرگرداند که تواضعش به همین آقای شاهریِ سیفی آسیب ندید!... خب چه کند؟ قصد پرواز به اعلی علیّیین داشت و از اول با گزینه‌های درجه ۲ و ۳، «برگ گفت‏ و شنيد»ش نبود... به خودم می‌گفتم این شیخ مرادی به کی رفته؟ شبیه کیست که اینقدر سختگیر شده؟ مى‌‏گفت: الگوى من موسى(ع) است. ببين شيخ! او شيرخوارگيش با وحى استارت‏ خورد (أوحينا الى ام موسى أن ارضعيه(۱۸)؛ در حالى كه‏ مگر مادرش اگر بهش وحى نمى‏‌شد، شير نمى‏داد؟ هر مادرى غريزى و «آتش به اختيار» به‏ بچّه‌‏اش شير مى‏‌دهد. ارتضاع نياز به وحى دارد؟ بله‏ دارد. وقتى سختگيرى شد و تو زير چتر وحى شير خوردى، چهار روز ديگر كه از مادر جدا افتادى و گرسنه شدى، پستانِ هر مُرضِعه‌‏اى را به دهان‏ نمى‌‏گيرى. حرّمنا عليه المراضع(۱۹)... از منظر دیگر هم‏ مى‌‏شود به قصه نگريست. قرائتى اينجورى نگفت كه در واقع، خدا با اون «اوحينا» كار را بر خودش سخت‏ كرد! توقّع‌‏ها را برد بالا. خودش وقتى تبعيض قائل‏ مى‌‏شود و موسى را از بقيۀ بچه‏‌ها جدا مى‌‏كند تا در قرنطينۀ خودش شيردهىش رقم بخورد، مجبور است «حرّمنا» و به ناچار: «رَددناه الى أمّه» را هم‏ ترتيب دهد. وقتى «دلبرِ مه‌‏پيكر»ت را كه ازش به خاطر سفر دور افتاده‌اى، با وصفِ «گردن‏‌بلورم» معرّفى كردى‏88، انتظارها را مى‏برى بالا... حالا در بندِ دومِ ترانه مجبورى وعده‏ بدى: «از سفر طوق طلا برات ميارم»; چون گردنبند زرّين برازنده چنان گردنى است. اگر به جاى‏ «گردن‌‏بلورم» گفته بودى: «ابروقشنگم» كافى بود براش از اين شانه‏‌هاى سه‏‌زارى بيارى كه ابروهاشو باهاش مرتب كنه!
بايد انسان به خودش سخت بگيرد. براى خودش‏ شأن قائل باشد و با هر كس نگردد. كسى كه‏ خورشت‏‌هاى اصیل با گوشتِ خالص و روغن‏ خاصه را تجربه كرده باشد، حاضر نيست لب به غذاى هر دستفروشى بزند. شيخ رضا نه كه چشمۀ خورشيد را نيافته، به هر ستاره كه هيچ، جرقۀ كم‌‏فروغى مى‏‌رسد، مى‏‌گويد: عجب نوری! هذا ربّى!(۲۰) در حالى كه منِ شيخ صادق‏ مرادى: ...شرم باد از همّتم‏ - گر به آب چشمه خورشيد دامن تر كنم‏ (۲۱) چون به گنده‌‏تر از خورشيد كه آفل هم نباشند، دل‏ بسته‌‏ام.
يادت هست شيخ! 
سال ۶۵ منِ مرادى را در كردستان‏ كشاندى بردى نزد كسى به نام «بِنكيسى»(۲۲) كه شيفته‏‌اش شده‏ بودى. بهت گفتم: بيا برويم براى اين‌ها وقت نگذار! خب چه می‌دانی شاید نیرویی غیبی بوده که بنکیسی را به مرادی حرام کرده. بنکیسی هم شد مُرضعه؟ گفتم: پس برویم پیش یک ناطقِ غَرّا بَرّا.... گفت: نه از قضا... من‏ حتى به فخرالدّين حجازى هم كه زمانى به خطابه‌‏اش دل بسته بودم، ارادت ندارم؛ چون‏ ورژن بالاترش را يافته‌‏ام. اما تو به قول احمد آقای پيله‌‏چى از خطّ رعشه‌‏دار و چاييدهٔ «حسن زرّينخط» و «عباس منظورى»‏ خوشت مى‏‌آید. چرا نيايد؛ وقتى صفاى نستعلیق فولادگون «ميرزا كاظم تهرانی» را فرصت نكرده‌‏اى ببينى. به کم راضی شده‌ای... تو همانى كه وقتى يك «كودك سياسى» مثل‏ احمدى‏نژاد مى‏‌آيد كانديد مى‌‏شود براى عالى‌‏ترين‏ مقام اجرايى كشور، مى‌‏روى رأيت را برايش حرام‏ مى‌‏كنى؛ چون عظمت شخصيّت رفسنجانى‌‏ها را نشناخته‏‌اى؛ لذا راحت به صِغارتِ مادون آن‏ها رضايت مى‌‏دهى. اما من: چنان كرشمه‏‌ى ساقى دلم ز دست ببُرد - كه با كسِ دگرم نيست برگ گفت و شنيد! (۲۳)

اينجورى ترقى نمى‌‏كنى شيخ! و درجا مى‌‏زنى. غوره‌‏اى ترشت مى‌‏كند و كشمشى قند خونت را بالا مى‏‌برد! اگر مدام دنبال معرفتِ بيشترِ خدا و قرب به او باشى، قصّه حل است. ديگران در منظرت‏ بزرگ نيستند و موری نیستی که شبنمی در خانه‌ات توفان به پا کند!
يادت هست در ۸۲/۷/۳۰ حجةالإسلام بهاءالدّينى برادرزادهٔ مرحوم آیة‌الله بهاءالدّينىِ معروف در حسينیهٔ آیة‌الله نجفى‏ مرعشى در جمع طلاّب قمى سخنرانى كرد؟... او نمايندهٔ وقت مقام معظّم رهبرى در پاكستان بود و در خلال صحبت‏‌هايش گفت: «در ترس هم موحّد باشيد!»... تعجب کردی که این دیگر چه صیغه است؟ گفت: «اينطور نباشد كه هم از خدا بترسيد هم از آمريكا. هم از خدا بترسی هم از خطرِ پشت‏‌كردنِ‏ مردم... نه! فقط از خدا بترسيد!» بعد افزود:
«محمّدرضا شاه در بحبوحهٔ انقلاب اسلامى ايران، از ضياءالحق - رئيس جمهور پاكستان - خواست:
بين او و حضرت امام‏(ره) وساطت كند. وزير كابينهٔ‏ ضياءالحق به من (بهأالدّينى) گفت: به ضياء گفتم:
ايشان (امام) داستانش با بقيّه متفاوت است و كوتاه‏ نمى‌‏آيد. ضياءالحق گفت:
«تو تلاشت را بكن!» منِ وزير وارد قضيّه شدم. براى ديدار با امام به‏ نوفل‌‏لوشاتو رفتم و براى اينكه تَه دل امام را خالى كنم، گفتم: شاه كسى است كه ابرقدرت‌‏هاى عالم مثل‏ آمريكا و شوروى و چين‏(۲۴) از او حمايت مى‏‌كنند. لذا با او در نيفتيد! امام گفت: «آيا دنيا غير از ابرقدرت‏‌هايى كه گفتى، ابرقدرت‏ ديگرى هم دارد؟» گفتم:
«بله!» گفت: «کیست؟» گفتم: «خدا!» امام گفت: «آن خدا با ماست!»
بهاءالدّينى افزود: وقتى وزير مزبور اين حرف را به من زد، به يادِ داستان‏ موسى(ع)‏ افتادم. در ماجراى شكافتن رودِ نيل، پيروان اين پيامبر از عددِ زياد لشكريان‏ فرعون بيمناك شدند. قرآن در توصيفِ اين ماجرا مى‌‏گويد: فَلَمَّا تَرَأَى الْجَمْعَانِ قَالَ أَصْحَابُ مُوسَى اًّنَّا لَمُدْرَكُونَ... ترتیب ما داده‌شده است. موسی گفت: كَلاَّ اًّنَّ مَعِى رَبِّى سَيَهْدِّينِ(۲۵)... من پشتم به ابرقدرت دیگری گرم است!»
ببین! امام نگاهش به بالا بود. فقط كرشمهٔ‏ ساقى دلش را می‌برد. امام از آن دسته مردان خدا بود که ترکِ بِرکه‌ گفته بود تا در چشمهٔ خورشید دامن تر کند... تمرینش را نکردی دیگر... باید به جای درس‌های درجهٔ ۳ و ۴ می‌رفتی درس آیةالله وحيد خراسانى... به پیله‌چی می‌گفتی که برایت مشق‌های ميرزا كاظم‏ خوشنويس را بیاورد؛ تا خط‌های دیگر از چشمت بیفتد... نمی‌گویم به دریاچه تواضع نکن! بکن ولی زانوی تلمّذ زمین بزن در محضر دریا... اینجوری کم‌کم واشنگتن را روستا می‌بینی... طبق قانون نسبیّتِ انیشتینِ خدابیامرز، خدا از فرعون بزرگتر است!

والسّلام، رضا شیخ‌محمدی، اسفند ۹۶. تماس بگیرید: t.me/qom44


پاورقی‌ها:
۱. مائده: ۴    ۲. نساء: ۷۷     ۳. توبه: ۳۸    ۴. حدید: ۲۱     ۵. سعدی     ۶. عنکبوت: ۶۴
۷. عنکبوت: ۵۶.           ۸. یکی قطره باران ز ابری چکید - خجل شد چو پهنای دریا بدید / که جایی که دریاست من چیستم؟ - گر او هست حقا که من نیستم / چو خود را به چشم حقارت بدید - صدف در کنارش به جان پرورید / سپهرش به جایی رسانید کار - که شد نامور، لوءلوء شاهوار / بلندی از آن یافت کو پست شد - در نیستی کوفت تا هست شد (سعدی)
۹. حجرات: ۱۱           ۱۰. اسری: ۳۷
۱۱. اسری: ۳۷          ۱۲. نهج‌البلاغه، خطبهٔ همّام
۱۳. اذا أراد الله نشر فضیلةٍ طُوِیَت / أطاح لها لسانَ حسودٍ
۱۴. نهج‌البلاغه، نامهٔ ۵              ۱۵. سعدی
۱۶. طاووس را که رنگ و نگاری مر اوست خلق / تحسین کنند و او خجل از پای زشت خویش (سعدی)
۱۷. نهج‏‌البلاغه، خطبهٔ ۱۹۳. در ضمن در زمستان ۸۲ به كشف يك‏ رابطه‏‌ى رياضى‏‌گونه دست يافتم. احساس كردم جمع جبرى ميان‏ «عَظُمَ الْخالقُ فى أَنفسهِم» با آيه‌ی شريفه‏‌ى ۹۶ از سوره‏‌ى نحل: «مَا عِنْدَكُمْ يَنفَدُ وَ مَا عِنْدَ الله بَاقً» (هم: هوالباقی؛ هم آنچه نزد اوست، باقيست) مساوى است‏ با: «عَظُم فى ما عندَكَ رغبتُه» كه در دعاى كميل آمده است.
۱۸. قصص: ۷
۱۹. قصص: ۱۲. برداشت از كلام محسن قرائتى‏
۲۰. انعام: ۷۶ تا ۷۸           ۲۱. حافظ
۲۲. benkeisi
۲۳. حافظ
۲۴. در آن ايّام هُواكوفنگ رهبر چين به ايران سفر كرده و امام هم در واكنش به اين سفر فرموده بود: اينها آمدند و از روى خون جوانان ما رد شدند.
۲۵. شعراء: ۶۱ و ۶۲.
26. آهنگساز: مجيد وفادار، ترانه: بيژن ترقّى، خواننده: پوران. كه‏ مرحوم مادرم خيلى زمزمه مى‏كرد.
--------------------------------------
نسخه اصلی در زرنگار، عسل و مثل. تبدیل به تک‌نمادی و تکست و انتشار در کانال تلگرامیم در 96/12/15:
https://t.me/rSheikh/1549
کپی در بلاگ حاضر. اگر بعدا اینجا را ویرایش کردی، حاصل کار را در عسل و مثل با نسخه‌ی زرنگار تطبیق کن و افزوده‌های هر یک را در دیگری قرار ده!
= مطلب فوق قابلیت دارد با آیهء قرآن مناسبی افتتاح و اختتام یابد و تلاوت نطق‌اندرون شود؛ یا با آوازی پیش‌درآمد کنی و ختم نمایی تا آواز نطق‌اندرون گردد.


برچسب‌ها: عسل و مثل, شیخ صادق مرادی, تلاوت نطق‌اندرون, آواز نطق‌اندرون
 |+| نوشته شده در  شنبه نوزدهم اسفند ۱۳۹۶ساعت 11:35  توسط شیخ 02537832100  | 

t.me/rSheikh/1517

علی‌الأصول اگر صاحبان مشاغل پا در كفش ديگر صنوف‏ كنند، ناڪامند. اما شگفتا از استثناها. دیده‌ام طرف تعويض‌‏روغنى بوده. با همان لباس روغن‌‏اندود، حرف‌‏هاى مغزدار فلسفى زده؛ به چه خوبى! و برعكسش نيز هم! آخوندى که انتظار نداشتم در امور فنى‏ سررشته داشته باشد، به طرفةالعينى دستگاهى را عيب‏‌يابى و تعمير كرده است.

تاریخ را هم بگردی در احوال برخى ائمّہ(س) آمده كه يكى از خلفاى عباسى در شڪارگاه بہ ايشان گفته بود: بفرماييد تيراندازے!... انگار به آیت‌الله العظمى بگويى: موتور تِرل بدهيم خدمتتان چرخى بزنيد؟ كه هدف‏ِ تعارفگر اغلب به رخ‏‌كشيدن ناتوانے طرف مقابل است. در اين حال اگر آيتِ‏ مزبور بر ترك موتور بجہد و تك‏‌چرخ بزند، دود از كلّهٔ طعنه‌‏زن بلند نمى‌‏شود؟... امام مزبور کمان را به دست گرفتہ و تیرها را دقیق بر سیبل مربوطه نشانده و حتی تیر بعدی را جوری زده که بر تیر قبلی نشسته و آن را شکافته و بر مرکز هدف فرو رفته... لذا به احتیاط نزدیکتر است آدم کسی را دست کم نگیرد؛ِ علی‌الخصوص اگر از اجلّا باشد. یک بار در کلیپی دیدم آیت‌الله وحيد خراسانى بعد از خروج از جلسۂ تدریس درس خارج، ملّاى‏ رومى و در ادامه کل فلسفه را به باد حمله گرفت. بعد عنوان كرد كه از سر جهل‏ نيست كه با اين شاعر و آن علم عداوت مى‏‌كند. همهٔ آن راه‌‏ها را رفته و دیده هر خبری هست، در دنیای فقاهت است.
همسر خواهر حقير كاتب‏‌الحروف آقا شيخ صادق مرادى هم گاه مرا به خاطر اين در و آن در زدن‌هایم به باد انتقاد مى‌‏گيرد و می‌گوید: در زىّ طلبگى بمان که همه چیز اینجاست. در شعر مپیچ و در فنِ او... در مقام جواب سخت از خودم دفاع مى‌‏كنم و بدم نمی‌آید ايشان را به عداوت با رشته‏‌هايى كه با آن‏ها آشنا نيست، متهم كنم... ولی به خلوت که مى‏‌روم، به خود مى‏‌گويم: خيلى به اطلاعاتت در زمينهٔ سينما و داستان مناز!‏ زمانى كه ۱۷، ۱۸ ساله بودى و هنوز نمى‏‌دانستى ميز با ميزانسن چه‏ فرق دارد، اين شيخ صادق در قزوين در تئاتر «حديث عشق» نقش داشت و با «ابراهيم فرخ‏‌منش» استاد نمایش قزوین مرتبط بود... و وقتی داشتى‏ تمرين وزن و قافيه مى‌‏كردى، او براى جمع كوچك طلاب مدرسهٔ‏ صالحيهٔ قزوين، مصراعِ «صحراى دلم، عشق تو شورستان كرد» را مى‏‌خواند و قشنگ تصويرسازی‌ مى‌‏كرد... مگر فراموشت شده با هيجان از «يك قطره از آن‏ چكيد و نامش دل شد» مى‌‏گفت؟... لذا اگر پيشنهاد تيراندازيت را رد مى‏‌كند، به حساب اشتغالش به امور مهمتر بگذار؛ نه كه بلد نباشد. بلاشک اگر از تو كمان بستاند، روى خليفهٔ عباسى را كم مى‌‏كند و با ترل تک‌چرخ می‌زند.


برچسب‌ها: شیخ صادق مرادی
 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و هشتم بهمن ۱۳۹۶ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

https://t.me/rSheikh/1396

http://sheikh.blogfa.com/post/438

 

۱. از امتیازات ابنای بشر، برخوردارى از ثبات شخصيّت است. مردم نگاه مثبت ندارند به کسی که پروفایل تلگرامیش حاوی عکس‌های او در شکل و شمایل‌های متضاد باشد. مگر بازیگر هستی که اینقدر نقش عوض می‌کنی؟ یکرنگ باش!

۲. جلوهٔ ثباتِ شخصيت، ثباتِ كلام است.
مرد وقتى حرفى زد، ديگر زيرش نمى‌‏زند. حرفش دو نمى‌‏شود.
۳. تبرّی می‌کنیم از کسانی که لجوجند و مى‏‌گويند: مرغ يك پا دارد.‏ اين حالت ناصواب است. بعضی‌ها متقاعدشان هم می‌کنی، از حرف ناحساب خود دست برنمی‌دارند. یاد داستانی افتادم که در فیلمی از شيخ على تهرانى (که نمیدانم با تقصیراتش چه کرد؟) شنيدم... سخنرانى‌‏ کرده بود در استوديوى تلويزيون عراق در زمان جنگ‏ تحميلى و روی وی.اچ.اس ضبط شده بود. فيلم را در همان دههٔ ۶۰ از دوستم شيخ‏ محمّدحسن باريك‏‌بين فرزند امام جمعهٔ فقید قزوين گرفتم.
داستان مسافرى را می‌گفت که می‌خواست مقدارى گوگرد را به‏‌طور قاچاق‏ از يكى از مرزها عبور دهد. يكى از مأموران‏ ژاندارمرى در حين تفحّص پى به ماجرا برد و در حالى كه قدرى از گوگردِ كشف‌‏شده را در كف دست‏ داشت، گفت:
«كجا مى‌‏برى اين گوگردها را؟»
مرد بى‌‏آنكه خود را ببازد، گفت:
«گوگرد نيست و سياه‌‏دانه است سركار!»
افسر مشخّصات سياه‏دانه را كه با گوگردى كه در كف داشت، سازگار نبود، يك به يك بر شمرد؛ ولى طرف كوتاه نمى‌‏آمد و اصرار داشت مادّهٔ مزبورْ سياه‌‏دانه است!
مأمور مرزبان سماجت مرد را كه ديد، گوگردها را درون ظرفى ريخت و كبريتى بهش زد و یکهو برد زير ريش طرف! مسافر دادی کشید و عقب رفت؛ ولی سریع خودش را جمع کرد و گفت:
«ديديد گفتم سياه‌‏دانه است!»
این مدل پافشاری بر حرف باطل، قیمتی نیست. در بین اقشار مختلف، چنین افراد سمجی داریم که ابوجهلند و نرمی نشان نمی‌دهند... حقير با برخی از این اصناف چون سروکار بیشتری داشتم، در برخی نوشتجاتم به آنها نیش زده‌ام. برای نمونه داستانكى نگاشتم كه در ۷۸/۲/۲۱ در هفته‏‌نامهٔ ولايت قزوين به چاپ‏ رسيد و مُلهَم از يك ماجراى مستند واقعى‏ بود. بخوانید:
«هوشتك» همان سوت يا صفير باشد كه در نواختنِ‏ آن خلايق هر يك شيوه‏‌يى دارند. در خاور ميانه مرسوم است كه زبان را در دهان تا كنند و دو انگشت نشان و كوچك بر آن نهند و آنگاه لب‏‌ها را به هم نزديك كنند و النّهايه از ميان انگشتان بدمند. در اين حال به مددِ پاره‏‌اى قواعدِ فيزيكیّه كه اينجا مجال ذكرش نباشد، صفيرى تند و تيز و دوربُرد توليد شود كه در خيابان و بيابان براى خبركردنِ اصدقأ و يادآورى قرار ملاقات افاقه كند؛ آنگونه كه هرگز جيغ‏ و داد، كار آن نكند. در تواريخ آمده است:
روزى از روزها يكى از حضرات دستارپيچ، فردى‏ لباس‌‏شخصى را مشاهده نمود كه در آموختنِ سوت ‏دوانگشتىْ ماه‌‏ها وقت و قوّت صرف نموده و هنوز به‏ جايى نرسيده بود. طبق معمولْ اراده و پشتكار وی را تحقير نمود و ناديده انگاشت و فرمود:
«اين كارِ خُرد كه اينهمه صرف وقت لازم ندارد. صفيركشى را بايد در همان دقايق نخست آموخت. بنده خود اگر در شأن و زىّ خويش مى‌‏ديدم، ثابت‏ مى‏‌نمودم كه چه‏‌سان اين فن را مى‌‏توان از صِفر، ظرفِ‏ چند ثانيه به سرانجام رساند. در عوض بنده‏‌زاده حىّ‏ و حاضر و براى امتحان مهيّاست.»
پس پسر را فرا خواند و فرمود:
«بسم الله! زبان را تا كن و سوت دوانگشتى بنواز تا آقا ببينند!»
پسرِ جناب مستطابْ تقلاّى بسيار نمود و جز بادى‏ بى‌‏هدف از لاى انگشتانش صادر نشد!
پدر بى‌‏درنگ محلّ نزاع را تعويض نمود و فرمود:
«کوتاه نیا! به اقسام آسانترِ صفيركشى رو آور! آره جانم! توفير نمى‌‏كند.»
پسر تمام شيوه‏‌هاى صفيركشى را آزمود و حتّى از پسِ‏ آسانترين نوع برنيامد. پدر خود را از تك و تا نيفكند و فرمود:
«دست و پايت را گم نكن! به اعصاب خود مسلَّط باش. هيچ مهم نيست. شعر كه بلدى بخوانى! گُل، گل، گل از همه رنگ، سرت ‏رو با چى‏ مى‏‌شورى، با شامپو گلرنگ! را زمانى بلبل‌‏وار مى‌‏خواندى.»
پسر هاج و واج مانده بود و پدر را بِرّ و بر مى‌‏نگريست. پدر فرمود:
«عزيزكم! مى‏‌دانم كه مى‌‏دانى! آقا هم مى‌‏دانند كه‏ مى‏‌دانى! تنها گفتيم بالحسّ و العيان چند چشمه بيايى. فروگذار نكن و با حيثيَّت اين بنده ملاعبه نفرما!»
باز جواب نیامد. فرمود:
«حال‏ كه چنين است، تو را به خود وا مى‌‏گذاريم كه هر چه‏ خود مى‌‏خواهى، به نمايش گذارى. آيا زحمت نيست‏ برايت كلّه‌‏معلَّق بزنى؟ آهان جانم! به يك كلّه‌‏معلّقِ‏ دبش و تگرى مهمانمان كن!»
پسر برخاست و به زحمت كلّه‌‏معلَّقى زد. پدر كه از شوق و شعف بال در آورده بود و از شدَّت ابتهاج در پوست نمى‏‌گنجيد، گفت:
«بارك‏‌الله! نفرمودم: سوت دوانگشتى كار ندارد؟»

پس لجاجت حسابش از ثابت‌‏قدم‏‌بودن‏ و یک‌حرف‌زدن جداست. انسانِ یک‌کلام، تكليفش با خودش روشن‏ است. به قول امروزی‌ها می‌داند با خودش چندچند است!‏ ديگران هم راحت مى‌‏توانند تكليفشان را در قبال‏ او بدانند.
«يك‌‏كلام‏‌بودن» (تعبير بازارى‌‏ها) نمادى است كه فرد در درون هم، متزلزل و متذبذب نيست و يك كار را كه‏ شروع مى‌‏كند، تا به انجام نرساند، وِل‏‌كن معامله‏ نيست. از اين شاخ به آن شاخ نمی‌پرد.
قرآن هم به اين امر اذعان دارد و مى‌‏گويد:
يُثَبِّتُ الله الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِى الْحَيَاةِ الدُّنْيَا (ابراهيم: ۲۷)
خدا اهل ايمان را با قول و عقيدهٔ ثابت در دنيا و آخرت پايدار مى‏‌دارد.
نمى‌‏گوييم تجربه‌‏كردن بد است؛ ولى مدام جاعوض كردن، باعث مى‌‏شود نتوانى ريشه بدوانى. استاد خطم‏ احمد پيله‌‏چى به من گفت:
يك بار پير دنیادیده‌اى به من مشورت خوبی داد. گفت:
«درخت بايد يكجا مستقر باشد تا قوى و مرتفع شود. شما هم‏ از هنرکده‌های اجاره‌ای و متغیّر طرفی نمی‌بندی.‌‌.. به فکر باش در يك نقطهٔ ثابت در قزوین، مغازهٔ ملکی داشته باشی.»
استاد خط ما دست ‏به‏ كار خرید هنركدهٔ ملكمحمّد در قزوين شد و سال‌های سال برای حفظ آن پاتوق پایمردی کرد.
بعضی‌ها حتی در قراردادن یک گلدان در یک جای خانه مردّدند. هی نظرشان عوض می‌شود... مادر مرحومم مى‌‏گفت: سعید یا مسعود؟؟ پسر برادرم سيد محسن يك نهال را هى اينجا مى‌‏كاشت بعد در مى‏‌آورد آنورتر مى‌‏كاشت. دلش راضى نمى‌‏شد. آخرش‏ سيد محسن اعصابش خورد شد؛ نهال را از ریشه درآورد پرتش كرد توى كوچه! خلاص!
پس تذبذب نكوهيده است. خطاست بيدى باشى‏ به سمت هر بادى بخَمى و از آن بلرزى. اگر نفعت‏ اقتضا كرد، آب به آسياب زید بريزى و اگر برايت‏ نفع داشت، در تنور عمرو بدَمى. از ديدگاه ثابت‏ برخوردار نباشى و به سمتى درغلتى كه وزش‌های سیاسی‏ اقتضا كند. به تعبیر روایات، به جای جریان‌سازی، «إمّعه» باشی؛ یعنی همرنگ جماعت... بوقلمون‏‌وار رنگ عوض كنى و منفعلانه تغيير عقيده دهى. صبح عاشق باشى و عصر فارغ. به شيوهٔ‏ نان به نرخ روزخورها هر روز آدمِ آن روز باشى و مثل‏ قيمت كالا، در نوسان... تاریخ از این نمونه‌ها زیاد دارد:
ميرزا آقاخان نورى شخصيّت معروف دورهٔ ناصرى‏ در شمار افراد صدرنگ است. زنده‏‌ياد على حاتمى‏ كارگردان خوب سينماى ايران در فيلمى كه پيش از انقلاب بر اساس زندگى «اميركبير» ساخت، اين‏ جمله را كه ميرزا آقاخان (بازى زنده‏‌ياد جهانگير فروهر و دوبلهٔ ناصر طهماسب) خطاب به مهدعليا مادر ناصرالدّين‌شاه مى‌‏گويد، براى توصيف دنياى‏ درونى اين فرد در دهانش گذاشت:
«براى اينكه كارم بگذرد - جسارت است‌ها! - ريشم‏ را در ماتحت الاغ فرو مى‌‏كنم. بعد كه كار گذشت، بيرون مى‌‏آورم و گلاب مى‌‏زنم تا بوى عطرِ محاسنم،‏ عالمى را سرمست كند!... به مقتضاى سال‌‏هاى عمر، نه‏ زنباره‌‏ام نه شكمباره؛ نه خواهان دنيا نه به فكر آن‏ دنيا؛ چون رستگار نيستم!... و چون مسكينم، ترسى‏ ندارم از اينكه چيزى را از دست بدهم!» (رؤيت فيلم و فیش‌برداری: ۹۲/۶)
با این سیاست‌بازی‌ها شاید بشود برای مدتی، تاریخ را فریفت؛ ولی اغلب ختم به خیر نمی‌شود و پایانش سقوط است.
شاعر توصيه مى‏‌كند:

سربلندى گر تو خواهى با همه يكرنگ باش! - قالى از صد رنگ بودن زير پا افتاده است‏
قیقاج‌رفتن شیّادانه، سابقه‌ای به طول تاریخ دارد. قرآن در نقد تذبذبِ منافقانِ معاصر پیامبر مى‌‏گويد:
مُذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذَلِكَ لاَ إلى هَؤُلاَء وَ لاَ إلی هَؤُلاَء(نساء: ۱۴۳)
نه به‏‌سوى مؤمنان يكدل مى‏‌روند و نه به‏ جانب كافران... یعنی میانه‌سرگردانند و مى‌‏خواهند هم از توبره بخورند هم آخور... حتى برخى‌شان حاضرند با حريف و رقيب، «پينگ‏‌پونگِ‏ دورنگى» راه بيندازند. در قرآن آمده:
وَدُّوا لَوْ تُدْهِنُ فَيُدْهِنُونَ‏(قلم: ۹)
كافران مايلند تو با آن‌ها مداهنه كنى تا آنها هم با تو مداراى‏ نفاقى كنند... تصور می‌کنند مثل خودشان هستی که براى پيشبرد كارَت، حاضری تن به دورنگى دهى... دوچهره‌گى و منافقانه‌عمل‏‌كردن را «اِدهان» - روغن‏‌مالى! شبيه ماله‏‌كشى و ماست‏‌مالى! - گويند.
يك شاعرِ نااميد مدّعيست که دنیا پر شده از نفاق و دورویی و به هیچکس و هیچ چیز نمی‌شود اعتماد کرد؛ حتی خوراکی‌ها:
يكرنگ‌تر ز بيضه نديدم به روزگار - چون پردهٔ دلش بشكفتم دورنگ بود!
در عرصهٔ اجتماع و سیاست شاهدیم:
برخى از «نانْ به نرخ روز خورندگان» با فردِ انقلابى كه‏ بنشينند، انقلابى‌‏اند و با ضدّانقلاب، ضدّانقلاب... البته ما در خانواده‌مان یک مرحوم حاج سعيد شيخ‌محمّدى داشتیم؛ پسرعموى پدرم‏ آقاى تاكندى كه به تعبيرِ قاسم مرادى‌‏ها (راننده و محافظ ابوى در دههٔ ۶۰): حاج سعيد با ضدّانقلاب كه بود، از امام و انقلاب دفاع مى‏‌كرد. با آخوندها كه برخورد مى‌‏كرد، از انقلاب بد مى‏‌گفت!
کار حاج سعیدها مخالف‌خوانیست... بعضی‌ها موافق‌خوانند! یعنی با هر گروه باشند، مثل منافقین وانمود می‌کنند إنا معکم... با شمائیم... اگر دعوت شوند تا در کنفرانسی با موضوع اقتصاد مقاومتی صحبت کنند، برای آنها فیش جور می‌کنند... و اگر در جمع متمولین و در تشویق مال‌افزایی بخواهند مقاله ارائه دهند، جوری شُل‌کن‌سفت‌کُن می‌کنند تا باب میل مخاطبانشان باشد.

یعنی برای رسیدن به نان و نواله، نقش موافقِ هر جمعی را بازی می‌کنند. کاش مثل آن مؤذن کافر و سفارشی‌کار (مقاطعه‌‌کار؟؟ حق‌العمل ‌کار؟؟) باشند که فریاد می‌زد:
«أهل حمص یقولون أشهد أن لا اله الا الله»!... مورد داشتيم طرف در جلسهٔ مجمع‏‌التّقريب بين‏ المذاهب از اكتفا به «كلمة سواء بيننا و بينكم»؟؟ (بولدکردن مشترکات) ياد كرده و گفته دعواى شيعه و سنّى بى‌‏معناست... و بر طبل صلح و سازش کوفته و پاکتش را گرفته... همين‏ فرد در جلسهٔ فرحةالزّهرا (عيدالزّهرا، عُمركُشان) حضور يافته، كلاه پشمى قرمز سرش گذاشته و رفته‏ پشت تريبون و گفته: مذاکره بی‌مذاکره... بعد افزوده: هر جا در قرآن حرف اضافهٔ «علٰى» آمده، تصویر نام «علٖى» است... برايش كف زده‏‌اند. يك نفر از آن جمع گفته: پس هر جا هم آمده: عـْمر (به سکون میم یعنی زندگی) يعنى عُمَر! (به فتح میم، نام خلیفهٔ دوم)... برای اینکه خود را از تک و تا نیندازد، گفته: بشمريد! تعداد كلمهٔ «علٰى» بيشتر از «عمـْر» است... باز هم برایش کف زده‌اند... و چون دیده جو مساعد است، یک حرف کف‌گیرانهٔ دیگر هم زده... یک آیهٔ قرآن خوانده و آن را برخلاف تفسیری که در این ۱۴۰۰ سال ازش شده، جوری تفسیر به رأی کرده که یک «مرگ بر سنّی» از دلش درآید... گفته:
در قرآن داريم: «ألذين جعلوا القرآنَ عِضين»؟؟. ۱۰۰۰ سال است در معنای این آیه گفته‌اند که در نقد كسانى است كه قرآن را پاره‌‏پاره كردند و یؤمن ببعض و یکفر ببعض هستند. احکام آسان را متعبدند؛ ولی جهاد و قتال، کُرهٌ لهم... اما بنده به ذهنم مى‌‏رسد كه در اينجا «قرآن» به معنى نماز است و نه كتاب آسمانى!... مگه میشه؟... چرا نشه؟مگر مشابهش را در مصحف نداريم كه كلمهٔ قرآن به‏ معنى نماز آمده؟... کجا؟... آنجا که مى‌‏فرمايد:
«أقم الصلوة لدلوك‏ الشمس الى غَسَق الليل و قرآن الفجر ان قرآن‏‌الفجر كان مشهودا»؟؟
كه منظور از «قرآن‏‌الفجر» نماز صبح‏ است... اینجا هم «الذين جعلوا القرآن عِضين» آنانند كه نماز را تكه‏‌تكه كردند... آنها كيانند؟... شيعيان پنج نماز را در سه نوبت مى‌‏خوانند و اهل سنت در پنج وقت... با اين وصف اهل سنّت به‏ تعريف «عِضين»كردن نماز نزديكترند تا شيعه؛ چون نمازها را پراکنده می‌خوانند. شیعه به تأسّی از ائمّه(ع) نمازها را مجتمع مى‏‌خوانند. ظهر و عصر را با هم و مغرب و عشأ را هم با هم... پس درود بر شیعه!... فرحةالزهرائی‌ها برایش کف زدند.
حسابی به طبل تفرقه زده و باز پاکتش را گرفته و خارج شده است.
اگر قرار باشد مجتمع‌خوانی نمازها سوژهٔ تفرقه شود، چطور است گفته شود:
از ائمّه‏ شيعه‌‏تر، آن استاد مشهور خوشنويسى معاصر است كه در يكى از كنگره‏‌ها (يا سفرهاي چندروزه‌اش به‏ قم) در دههٔ ۶۰ استاد احمد عبدالرّضايى از ايشان در لابی هتل یا منزل موحد؟؟ پرسيده بود كه‏ استاد! ندیدم نماز بخوانيد! گفته بود: «مى‏‌خوانم ولى آخر هفته مال آن هفته را يكجا مى‏‌خوانم!» خب ايشان از ائمه شيعه‌‏تر است؛ چون بهتر از آنها نمازها را از حالت عِضين و پراكنده درآورده است و مال یک‌هفته را یکجا می‌خواند.
آيا از او بالاتر هم هست؟ آرى! شيخ‏ هبةالله تاكندى عموى متوفّای منِ کاتب به نظر مى‏‌رسد از خود خدا هم‏ شيعه‌‏تر بود! چون در طول عمرش از (پراكنده‌‏)خواندن‏ نماز پرهيز كرد و در وصيّتنامه‏‌اش آورد كه ۶۰ سال برایم‏ نماز بخوانيد! (که مستحضرید نماز قضا برای متوفّی را اگر ورّاثش اهل پول‌دادن برای این منظور باشند، به کسی می‌سپرند... و او نماز ۶۰ سال را در ۲ سال می‌خواند؛ خلاص! (ايده‏‌پردازيم در ۹۴/۱۱)
الغرض بعضی‌ها با هر فرقه به مذاق آنها حرف می‌زنند و ثبات عقیده ندارند... بالأخره شیعه و سنی تقریب کنند یا تبعید؟!
و الحق و الإنصاف، دنیا ظرفِ بی‌ثباتی است. مردم بیچاره تقصیرکار نیستند.
ُدنیا هی دچار تقلب‌الأحوال می‌شود. مردم را هم عین خودش کرده. ثبات‏ خلق مى‌‏ماند براى وقتى كه وارد عالم ديگر شوند تا «لايبغون عنها حِوَلًا»... هرچند از اين فقره كه: «يثبت‏ الله ُ الذين آمنوا بالقول الثابت فى الحيوة الدنيا و فى‏ الاخرة» فهميده مى‏‌شود كه انگار غيرمؤمنان در قيامت هم به ثبات نمى‌‏رسند و با زبان، جورواجور و «بى‌‏سروته» حرف مى‏‌زنند!

‏لذا اگر در قيامت «نختمُ على أفواههم»؟؟ مُهر بر زبان‏شان مى‌‏زنند. نه صِرفاً چون به قول «سيد محسن حسينى‏ داماد» نيازى به زبان نيست. (چون خدايى كه أنطقَ كلّ‏ شئ تصميم مى‌‏گيرد كه «تكلّمنا أيديهم و تشهد ارجلهم»... پا و دست زباندار می‌شوند) بل براى آن كه زبان آنقدر در دنيا به دروغگويى و پریدن از شاخِ توجيه به شاخِ تأويل عادت كرده كه آنجا هم اگر باز باشد و مُهر نخورد، دروغ مى‌‏بافد؛ جورواجور و ضد و نقيض حرف مى‌‏زند و به در و تپه مى‌‏کوبد.
دنیا انسان‌های باثبات هم بسیار دیده. بزرگمردى مثل امام خمينى(ره) به تعبير تيتر ثابت مجلّهٔ پاسدار اسلام «ثابت و استوار از آغاز تاكنون» است.
در ۶۸/۴/۱۰ از «حاج عبدالله عراقى» از سرداران قزوینی ارتش اسلام در سنوات دفاع مقدّس، تعبيرى در وصف حضرت امام‏ شنيدم؛ بسيار شنيدنى. گفت:
«امام خمينى مساوى است با ۳۰ سال مبارزه با يك‏ سياسَت!»
امام راحل در شجرهٔ باثُبات‌ها بود؛ سیّد زادهٔ زهرا؛ بانويى كه بر قلّهٔ حق‏‌اليقين‏ و أحسن‏‌الحال، مستقر بود... كه اگر مستودع بود و مثل ما دچار تقلّب‌‏الأحوال مى‌‏شد، کی رضايت خدایی که تغیّر نپذیرد، به رضايت و غضب او‏ گره می‌خورد؟ (مغز مطلب، مسموع از مرادى داماد با پرورش من که در برنامهٔ شبستان راديو معارف هم به مصرف رساندم)
حال جاى اين سؤال وجود دارد كه اگر ثباتِ‏ قولى و فعلى چنین شأنی دارد و از علائم مؤمن است، چرا برخى افراد دينمدار، تغيير موضع مى‌‏دهند؟ 
آیا طلحه و زبير و ابن‏‌ملجم از مؤمنان صدر اسلام نبودند که تغيير مسير دادند؟ آیةالله خامنه‏‌اى از تبديل شمر از جانباز صفّين به قاتل‏ سيّدالشّهدأ به عنوان سؤالى كه تاريخ با آن مواجه‏ است، ياد مى‌‏كند... پیداست توقعِ ثبات و استمرار در پویش مسیر حق می‌رفته است... شايد بگويى افرادی از این دست، باطناً دنياطلب بودند و رنجور از خباثتِ‏ پنهان... و فقط برخوردار از ايمان سطحى و قشری... آن خباثت در طول زمان بروز كرده و تعجبى ندارد؛ مثل رطوبتِ‏ زيرين سقف مسجد كه با رنگ‌‏كارى تا ابد پوشيده‏ نماند و رخ نمود. (ر.ك خاطرهٔ تاكندى)
آیا کسی که سیف‌الإسلام است، ایمانش می‌تواند مستودع باشد؟
و آيا هر تغيير موضعى فقط از ناحيهٔ كسانى كه درون‏ ناپاك دارند، سر مى‌‏زند. آيا در سیرهٔ ديندارانِ خوب، تغيير نداریم؟
واقعیت این است: حكايت برخی تغییرات، با تذبذب‏ متفاوت است. برخی جاعوض‌‏كردن‌ها و لباس مبدل‌پوشیدن‌ها مقتضى شرايط و تاکتیکی است. گاه به‌هدف استتار از دشمن‏ است؛ مثل تغيير لباس‏‌هاى مكرّر شهيد سید علی ‏اندرزگو...
و گاه روش كياستى است براى از دست‌ندادن‏ موقعيّت براى اينكه بتواند به حیات مفیدش ادامه دهد. فرّخى سيستانى شاعر معروف، دورهٔ چند پادشاه را درك كرد. بعد از مرگ هر شاه، بلافاصله مدح شاهِ‏ بعد را شروع مى‌‏كرد؛ در حالی که در زمان شاهِ زنده، وانمود می‌کرد شاه دیگری را تاب نمی‌آورد!
اگر چنین نمی‌کرد، حیات هنریش به مخاطره می‌افتاد.
برخی تغییر موضع‌ها حالت تکاملی و اصلاحی دارد. سپاه پاسداران انقلاب اسلامى قزوين (و كلّ‏ ايران؟؟) در اوايل انقلاب حامى بنى‏‌صدر بود و بعداً (كى؟؟) تغيير موضع داد. شيخ صادق‏ سياهكالى مرادى شوهرخواهرم در ۹۶/۴/۲۴ در مسير قزوين به قم‏ برایم نقل ‌‏كرد:
طلبه؟؟ جوانى بودم فاقد عمامه و در اثر روشنگرى‌‏هاى آقاى؟؟ در مقطعی كه بنى‏‌صدر تشت رسوائیش به صدا در نیامده و هنوز سرِ كار بود، پى به خيانتش؟؟ برديم و در جناح مخالفش قرار گرفتيم. آن سال‌ها قزوين دودستگى‏ عجيبى بود. كميتهٔ انقلاب به رياست شيخ قدرت‏ عليخانى مخالف بنى‌‏صدر و حامى بهشتى بود و سپاه‏ قزوين به رياست مهجور (برادر شهيد. نام دقيق؟؟) حامى بنى‌‏صدر... كار آنقدر بالا گرفت كه حتى مهجور با تيربار...؟؟ من و پسرعمويم شهيد برات؟؟ براتعلى؟؟ و فردى به نام حاج‌‏آقايى؟؟ و يك نفر ديگر؟؟ در زمرهٔ گروهی بوديم كه به حمايت از شهيد بهشتى و رجائى در حزب جمهورى متشكل شديم؟؟ (يا در حزب جمهورى بازداشت شديم؟؟)... مى‌‏خواستيم ‏ سخنرانى بنى‌‏صدر را در مسجدالنبى ‏قزوین، به هم بزنيم.
سپاه قزوین ۱۶ ساعت ما چهار نفر را در؟؟ بازداشت كرد. محمدباقر عليمردانى برادرخانم قاسم مرادى‌ها (‏قاسم مدّتى محافظ و رانندهٔ تاكندى بود) ما را آزاد كرد. من گفتم: كافى نيست. باید محاكمه‌مان كنند که به چه جرمی بازداشت شدیم!
دلايلِ حمايت سپاه از بنى‌‏صدر؟؟ مگر قرار نبود سپاه و ارتش در مسائل سیاسی دخالت نکند؟ و اگر قرار به دخالت بود، چرا از امام راحل حمایت نکرد؟ یا موضع امام در حمایت از بهشتی صریح نبود؟ چرخش‏ سپاه و دست‌برداشتنش از حمایت از بنی‌صدر کی و چگونه روی داد؟؟
 آیا می‌توان اين مثال را تغييرِ موضع مثبت ارزيابى كرد؟ چون از  بنى‌‏صدرخواهى به ولايتمدارى انجامید.
یا هر دو موضع در زمان خودش مصلحت بوده است؟

از بحث‏‌انگيزترين تغيير موضع‏‌ها در انقلاب ایران که در سنوات اخیر مطرح شد، تغيير مواضع‏ هاشمى رفسنجانى است. مقايسهٔ مواضع ايشان در اول انقلاب در خصوص حجاب و رابطه با آمريكا و... با مواضع بعد؟؟
آیا براى اثبات اينكه مى‌‏شود مثل هاشمى‏ رفسنجانى در عين اينكه ثبات داشت، از برخى‏ مواضع اوّلیه عدول كرد، این بحث کلامی را مطرح کرد که انسان خليفةالله است. خدا بين ثبات و تغيير؟؟ جمع كرده است. (با بهره از صحبت‌‏هاى مرادى داماد در ۹۶/۴/۲۴ در مسير قزوين به قم) چطور؟... فرق است بين صفات ذاتى خدا (مثل علم) با صفاتِ دیگر خدا مثل «رضايت» كه به برخى چيزها تعلق مى‌‏گيرد: رضا الله فى رضا الوالدين و از بعضى چيزها خدا راضى نيست... این فیش تکمیل شود.
تغيير قبله از بيت‏‌المقدس به مكّه‏ و پدیدهٔ نسخ (ما ننسخ من آیة...) و بداحاصل‌شدن‏ برای خدا و نیز تغيير مواضع به اقتضاى حال در ائمّه(س) کجای کار است؟
♦جمع‏‌بندى: ایستادگی و پافشاری روی حرف ناحساب ارزش نیست؛ اما در جز آن، حرف مرد یکی است!
- اگر قرار شد تلاوت نطق‌اندرون کار کنی، با آيهٔ يثبّت الله الذين آمنوا بالقول الثابت شروع و با آن ختم کن!


برچسب‌ها: تلاوت نطق‌اندرون, عسل و مثل, قزوین, شیخ صادق مرادی
 |+| نوشته شده در  دوشنبه بیست و ششم تیر ۱۳۹۶ساعت 18:10  توسط شیخ 02537832100  | 

امروز در قم عالِمى ربّانى تشييع مى‌‏شود؛ فقیه مُبرّزی كه این چاکر چرک، یک دهه، فرصت استفاضه از محضر او را داشت؛ ولى در مقام برخورداری از اين بخت بلند، کوتاهی کرد. حضور و حيات مرحوم آیت‌الله ميرزا جواد آقا تبريزى‏ (مجتهدى همنام با ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى) و درس خارج فقه ايشان كه‏ صبح‏‌ها در مسجد اعظم قم برگزار مى‌‏شد، يك فرصت طلايى براى كسانى بود كه مى‏‌خواستند قوّهٔ اجتهاد و استنباط را در خود، با درك محضر يكى از بهترين شاگردان مرحوم آیت‌الله سیّد ابوالقاسم خويى(ره) تقويت كنند.
بعدها شايد به‌کرّات از سوی خود یا دیگران مورد ملامت‏ قرار گيرم كه چگونه بيش از ده سال در زمان اين فقيه زيستى و در نزديكى خانه‏ و محلّ تدريس او سُكنى داشتى و حتّی نامت در ليست طلاّب شهره‌‏بگير حوزه‌ٔ علمیّه بود؛ ولى‏ كمترين بهره را از اين فحْل فقه و فقاهت نبردى و در ساعت تدريس او (حدود 
۸ صبح) يا در منزل خُسبيدى يا در كار تحقيق بر روى مقوله‌های بی‌ربطی بودی که با هدفی که برای آن به قم آمده بودی یا  فرستاده بودندت، در تنافی بود... و آن چند جلسه‌ای را هم كه در درس خارج فقه ايشان در اوايل دههٔ هفتاد حضور يافتى، تنها به برخى تكّه‏‌هاى طنزآميز و آميخته با لهجهٔ غليظ تركى آن مرحوم، اكتفا كردى و احياناً ثبت انتقاداتى كه به برخى از شاگردان درسش می‌کرد كه به ايشان، اشكال‏ طلبگىِ بى‏ربط مى‏‌كردند.
به حال دو تن از دوستان و بستگانم در اين ميان غبطه مى‌‏خورم (یا دست کم خوش دارم که اینک افه‌ٔ یک غبطه‌خور را بگیرم):
يكى دامادمان‏ شيخ صادق مرادى كه از همان سال ۷۳ - كه رحل اقامت را از قزوين‏ به قم افکندم - از درس خارج اين عالِم تعريف و تمجید مى‌‏كرد و حضور در حلقه‌ٔ درس ايشان و نگارش تقريرات‏ درس را بر ديگر محافل درس و بحث ترجيح مى‏‌داد و معتقد بود كه اين مرجع بزرگ، نكته‌‏گو، باريك‏‌بين و مجتهدپرور است.

ديگرى دوست طلبه‌ٔ قديمى و صميمى امّا مُكلاّيم سيّد مصطفى‏ صادقى شالى كه درس خارج اصول مرحوم تبريزى را بر درس خارج فقه‏ دیگر اعاظم همچون آیت‌الله ناصر مكارم شيرازى به رغم اینکه اين عالِم دوم، روندتر و دسته‌‏بندى‌‏شده‌‏تر درس مى‌‏گفت، رجحان داد.
اما حقیر به تدریج از شركت در دروس خارج فقه و اصول کناره گرفتم. آخرين ارتباطم با اين مقوله، نگارش يك دوره درس خارج اصول آیت‌الله شيخ‏ جعفر سبحانى براى راديو معارف قم (بر اساس نوارهاى درس ايشان) بود كه‏ حدود ۶ سال به طول انجاميد و حاصل کار به رغم انتقاداتی که همواره به نوع نگارش من وارد بود، تا انتها از این رسانه پخش شد. کار خوبی بود و بهره‌ٔ چندجانبه‌ای برای من داشت: یک اشتغال طلبگی بود؛ پدر از این بابت راضی و خرسند بود؛ تجربه‌ٔ مورد علاقه‌ام - نویسندگی - را به این وسیله به کار می‌بستم؛ دستمزد خوبی هم به من تعلّق می‌گرفت. با ختم این پروژه تمام این مُحسّنات به محاق رفت.

 

تصویر پدرم آیت‌الله شیخ علی محمدی تاکندی / مدرسه‌ی شیخ‌الاسلام قزوین / بهار ۷۱ / عکاس: شیخ مجتبی خسروی

عکس حقیر با عمامه در حال سخنرانی برای رزمندگان غواص گردان حضرت رسول(ص) / منطقه‌ی باختران قبل از عملیات کربلای ۴ / شهریور ۶۵ديروز که خبر فوت آیت‌الله تبريزى را شنيدم، يك لحظه احساس غبن و خسران كردم. وجدان‌درد مرا آزرد كه در طول اين دوازده سال كه معاصر با آن مرحوم در قم‏ زيستم، به جاى حضور در حلقه‌ٔ درس ایشان، درگير زمينه‌‏هاى مختلف (عمدتاً خطّ و خوشنويسى و رديف‌‏هاى آوازى موسيقى سنّتى ايرانى) شدم. وقتم به بطالت نگذشت و در اين مقوله‏ٔ‏ دوم اينك در شمار خوانندگان رديف‌‏دان قم محسوب مى‌‏شوم و توان تدريس‏ هم دارم و همچنان كه از وبلاگم پيداست، مُدام در حال اجراى برنامهٔ آواز در جلسات مختلف هستم؛ ولى بيم آن را دارم كه طلا را رها كرده، مِس را گرفته‏ باشم و استبدل العجَزَ بالکاهل.
شك ندارم كه پدرم - آیت‌الله شيخ على محمّدى تاكندى - كه زمانى‏ از تلاميذ مرحوم آیت‌الله تبريزى بود و بر همان سبيل و منهج اجتهاد، سلوك‏ مى‌‏كند و تكْ‌‏پسرش هم من هستم، كار و كردار حقير را به فرضِ حلّيّت، ارزان‌‏فروشى خویش مى‌‏داند و نام می‌نهد و احیاناً به تعبیر حضرت فاطمه(س) تبدیل قوادم به ذُنابی!
دامادمان كه ذكرش رفت بارها به مادرم گفته است كه‏ من يقين دارم آقارضا با توجّه به استعداد و پشتكارش اگر چندسال روى‏ اجتهاد وقت می‌گذاشت، يك مجتهد مُبرّز مى‌‏شد.
ابوى نيز بعد از اينكه خودش در خلال سال‏‌هاى ۶۰ تا ۷۳ مُتكفّل شد كه از جامع‏‌المقدّمات تا انتهاى دورهٔ‏ سطح (به قول خودش تاى تمّتِ كفایةالأصول مرحوم آخوند خراسانى) را در قزوين به بنده و شماری از طلّاب تدريس كند، مرا به قم فرستاد و منزلش را هم در اختيارم‏ نهاد و همه‌‏گونه حمايت مالى نمود؛ به ذوق اينكه در آتمسفر آخوندپرور قم‏ نفس بكشم؛ بلكه در زمرهٔ ملاّيان درآيم و به حال دين و دنياى خود و خلق‏ مفيد باشم.
ولى از قرار معلوم و على‌‏الحساب اين شهر و اين يك دهه، براى‏ حقير فرصتى براى ارتباط با مقوله‏‌هاى هنری و  عمدتآ موسيقى بوده است. شايد خيلى‏‌ها در اقصى‏‌نقاط ايران و جهان تصوّر كنند كه از عوارضى اتوبان قم كه به این شهر پا مى‏‌گذارى، ديگر نه که هيچ آلت موسيقى يافت نمى‏‌شود، بحث در اين باره‏ هم مُحرّم و مردم، محرومند!... بر اساس یک تصوّر غلط، حتّى افرادِ لباسْ‏‌شخصى نيز در این ناحیه، آخوندهاى بى‌‏عمامه و در حال‏ تردّد بين حرم و مدرسه‏ٔ فيضيّه هستند!
واقعیّت این است که در پس و پشت‏ خانه‌ها و گوشه‏‌كنار آموزشگاه‏هاى پيوسته در حال افزايش قم، عدّهٔ زيادى در حال آموختن ساز و آواز هستند. حقير خود پس از سال‏‌ها مقاومت، نى و سه‌‏تارى تهيّه كردم تا در همان منزل فوق‌‏الذّكر آماده باشد تا اگر مهمانى از راه رسيد كه دستى در مقوله‏ٔ نوازندگى داشت، سر ما بى‏‌كلاه نماند.
شايد بهتر آن بود كه این چاکر چرک، اگر در پى سردرآوردن از رمز و راز مقامات‏ و دستگاه‌‏هاى دوازده‏‌گانهٔ موسيقى ايران هستم، در آنسوى آن عوارضى مذکور، خانه اختيار كنم و اين آتمسفر را به كسانى واگذارم كه در پى‏ فقه و فقاهتند.

ویرایش: ۰۰/۰۲


برچسب‌ها: قم, شیخ صادق مرادی, سید مصطفی صادقی, تاکندی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه یکم آذر ۱۳۸۵ساعت 7:32  توسط شیخ 02537832100  | 
  بالا