شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

از من به شما نصیحت!... چرت‌وپرت حرف نزنید!... مگر اینکه بخواهید شعر بگویید!... شاعری هم بعید می‌دانم کار شما باشد؛ چون مشکلات خودش را دارد... می‌ماند راه سوم... اینکه بروید آدم مهمّی شوید؛ مثلاً یکجور بکنید شهید شوید!... آنوقت جملاتتان مقبولیٌت پیدا می‌کند... ولی خب شهیدشدن هم آسان نیست و دنگ‌وفنگ‌های خودش را دارد. باید بروید یک معرکه پیدا کنید... ‌یک میدان جنگ درست‌ودرمان... و دربه‌در دنبال یک کافری، شقی‌یی، چیزی بگردید که بزند بکُشدتان... اوّلین قطره‌خونتان که ریخت زمین، جملاتتان می‌شود دُرربار... مصونیّت پیدا ‌می‌کند و زان‌پس کسی بابتش بهِتان نمی‌توپد... بهتر همان است که اوّل گفتم... اینکه کاملاً عقلانی و منطقی و توی چارچوب حرف بزنید و کلمه از خودتان در کنید؛ تا به شما گیر ندهند... باید بروید علم منطق فرا بگیرید... در کلاسِ استاد، زانوی تلمّذ به زمین بزنید و با منطق به حرف‌هایتان سروشکل بدهید و فکرتان را از خطا مصون نگه دارید... آدم در جریان تلاش برای کشف واقعیّت گاه به دروتپّه می‌زند... از راه به‌در می‌شود و سر از ناکجاآباد درمی‌آورد... منطق است که مانع بیراهه‌روی می‌شود... الآن به این جمله بنگرید ببینید گوینده‌اش چه راحت به چالهٔ خطا ‌افتاده است و چرت‌وپرت تحویل داده است: «مهندسان راه‌وساختمان برای مردم نقشه می‌کشند. هر کس برای مردم نقشه بکشد، آدم درستی نیست. پس مهندسان راه‌وساختمان آدم‌های درستی نیستند!»... گوینده قطب‌نمای منطق در دستش نبوده و کشتی فکرت را به گرداب یک نتیجه‌گیری غلط انداخته است... یک بار خود من در یک جمعِ عمامه‌به‌سر یک صُغراکبرای ناصواب چیدم... علمای حاضر به من توپیدند... گفتم: «مگر شما نمی‌گویید فقر همسایهٔ دیواربه‌دیوار کفر است؟» (کادَ الفقرُ أن یکونَ کُفراً)... گفتند: بله... گفتم: «پس ایمان، همسایهٔ دیواربه‌دیوارِ غناست... آنوقت شما آخوندها چطور می‌گویید غنا حرام است؟... غنا و موسیقی که همسایهٔ ایمان است!»... خندیدند و لیچاری چند به من بار کردند... منطق نمی‌گذارد از این مغلطه‌‌ها بکنید... بله اگر عُرضه‌اش را دارید شاعر شوید، بحثش علیٰحده است!... در منطقهٔ آزاد شعر راحت می‌توانید آسمان را به ریسمان ببافید و دری‌وری بگویید و هیچکس هم نگوید بالای چشمتان ابروست!... یادم هست اواخر دههٔ ۶۰ علّامه محمّدتقی جعفری را دعوت کرده بودند برای سخنرانی به دانشگاه قزوین... طلبهٔ نوجوانی بودم و با دیگر طلّاب حوزه در مراسم شرکت کردم... ایشان بیت «زین آتشِ نهُفته که در سینهٔ من است / خورشید شعله‌ای است که در آسمان گرفت» را با لهجهٔ غلیظ و بامزّهٔ ترکی‌اش خواند و گفت: «اگر این حرف را حافظ نزده بود و کسی مثل من می‌خواست با نثر معمولی بگوید، از هر طرفِ این سالن یکی از شما اعتراض می‌کرد که شیخ چرا داری چرت‌وچولا می‌گویی؟... خورشید خودش منبع نور است. آنوقت رفته‌ای توی عالم هپروت و میگی خورشید، نورش را از منِ یک‌لاقبا می‌گیرد؟... برو کشکت را بساب عمو!... امّا چون این مضمون در جامهٔ زیبای شعر درآمده، همه گوش می‌دهیم و جیکّمان در نمی‌آید و تحسین هم می‌کنیم.»... تازه اگر به شاعر اعتراض کنید، در معرض این انتقاد هستید که معلوم است هنرنشناس و بیخبر از صنایع ادبی هستید... یکی از تکنیک‌های ادبی، اغراقِ شاعرانه یا همان گنده‌گوزی باجواز است... یکجور نعلِ وارونه‌زدن و شکلِ‌دگرخندیدن... همه بالإتّفاق دارند می‌گویند:‌ ماه نورش را از خورشید می‌گیرد و خورشید منبع نور است و همه چیز از آن روشن است... حالا شما اگر آشنازدایی کنید و بگویید: نه! خورشید هم عین ماه است و نورش را از جای دیگر و از منِ یک‌لاقبای شاعر می‌گیرد، شعر متولّد می‌شود... تازه تو می‌توانی یک سنّت غلط را بنیاد نهی!... سنگ بنای یک غلط را بگذاری و یک عدّه شاعر را هم بعد از خودت بیندازی پی خودت... و آن‌ها هم به این گزافه‌گویی رو بیاورند و بدان تأسّی کنند که این ما جُلُمبُران هستیم که به خورشید نور می‌تابیم!... رهی معیّری (۴۵ساله در ۱۳۳۳) می‌گوید: «آن شُعله‌ایم کز نفَسِ گرمِ سینه‌سوز ٫ گرمی به آفتابِ جهان‌تاب داده‌ایم!»... به حقّ چیزای ندیده و نشنیده!... آنوقت هوشنگ ابتهاج (۲۷ساله در ۱۳۳۳) هم جرأت پیدا می‌کند می‌گوید وقتی اونا گفتند، چرا من نگم؟... و می‌سراید: «سایه! ز آتشکدهٔ ماست فروغِ مه و مهر / وه! ازین آتشِ روشن که به جان من و توست»... بعد می‌ری می‌بینی کار خرابتر از این حرف‌هاست... شعرا آنقدر رویشان زیاد ‌شده که توی همهٔ منطق‌ها و مناطق دست‌اندازی می‌کنند و می‌خواهند چهارچوبی باقی نگذارند... مولوی (زنده در ۶۶۶قمری) می‌گوید: چی‌چی هی میگید شراب آدمو مست میکنه؟... منِ مولانا حالا شیپور را از سمت گشادش می‌زنم و می‌گویم: «باده از ما مَست شد، نی ما از او»... بعد یک #شیخاص‌نامی هم پیدا می‌شه میگه: «شیطنتم رفته به جلد شراب!»... یعنی: کی میگه همهٔ بدبختی‌ها از شرابه؟... امّ‌الخبائث من شیخاصم!... اینطور نیست که شیطان رفته باشه توی جلدم!... خیر!... این شیطنت من است که به جلد شراب رفته!... این مستی و تردستی و گستاخی را / گویا ز شما اجازه می‌گیرد عشق!... این است که هست!... اگر به این مدل نگاهِ واژگونِ شعرا اعتراض داری، اعتراضت وارد نیست... تازه بهت اعتراض می‌شود که چرا داری قشنگی کارشان را با نگاه منطقی‌ات خراب می‌کنی؟... بعضی‌ها خرابکارند... وقتی برایشان مطلب خوشمزّه‌ای تعریف می‌کنی، با خط‌کشی‌های ریاضی‌گونه‌شان می‌خواهند برینند توی کار تو... به تعبیر آیةالله شیخ جعفر سبحانی: لطیفه‌ات را کثیفه می‌کنند... آن‌ها لیاقت ندارند برایشان شعر بخوانی؛ چون حال تو را می‌گیرند... برای طرف صدایت را به نرمی صدای فخری نیکزاد درمی‌آوری و دکلمه می‌کنی: «به کجا چنین شتابان؟ گوَن از نسیم پرسید...» کلامت را قطع می‌کنه میگه: «واستا ببینم! مگر گوَن می‌تواند از نسیم سؤال بپرسد؟»... دوست سختگیری دارم به نام سیّد رضا بنی‌رضی... این آدم اگر بخواهی حرف غیرمنطقی بزنی، نثر و شعر برایش فرق ندارد و به پروپایت می‌پیچد و در هوا می‌زندت... در تیر ۸۵ با او و دو تن از دوستان خوشنویس رفته بودیم کرمجگان قم... داشتیم در کوچه‌هایش قدم می‌زدیم... یکهو میثم سلطانی برگشت به من گفت: «ببین روی دیوار چی نوشته؟»... نوشته بودند: «بر حاشیهٔ برگ شقایق بنویسید / گل تابِ فشار درودیوار ندارد»... تا آن موقع این بیت را که در وصف حضرت زهرا(س) بود، نشنیده بودم... خوشم آمد. سریع کاغذوقلم درآوردم یادداشت کنم... بنی‌رضی توپید که این هم نوشتن داره؟... بعد انگار شاعر شعر آنجا باشد، رو کرد بهش گفت: «چرا من برم روی حاشیهٔ برگ بنویسم؟... (صدایش را برد بالاتر:) چه حق داری برای من تعیینِ تکلیف کنی؟... راست میگی خودت برو بنویس!»... ابوالفضل خزاعی زد زیر خنده!... خب اگر با معیارهای سختگیرانهٔ رئالیستی آدم بخواهد به ماجرا نگاه کند، دیگر از هیچ شعری نمی‌شود لذّت ‌برد... تا برایت کلیله‌ودمنه می‌خوانند، بگویی: وایستا!... مگر لک‌لک می‌تواند با زاغ همسری کند؟... «این کلیله‌دمنه جمله افتراست / ورنه کی با زاغ، لک‌لک را مِریٰ است؟»... مولوی در بیت ۳۶۴۳ مثنوی این مدل سختگیری‌ها را به باد انتقاد می‌گیرد... بعد در قالب مثال میگه: «گفت در شطرنج: کین خانهٔ رخ است»... استاد شطرنج‌ داره به تو این بازی زیبا را یاد میده و میگه: این قسمت، خانه و محلّ استقرارِ اسب است و آن قسمت خانهٔ فیل... خفه‌خوان بگیر بگذار کارش را بکند!... تا اسمِ «خانه» را شنیدی، یاد مِلک و املاک و اجاره و بیع و شرا نیفت!... که از استاد شطرنج‌باز بپرسی: «گفت خانه از کجاش آمد به دست؟»... این که گفتی خانهٔ رخ، آیا خانه را اجاره کرده؟... یا خریده؟... یا از راه زمین‌خواری به چنگ آورده؟: «خانه را بخْرید یا میراث یافت؟»... گوش بده بازی را یاد بگیر بیچاره!... مولوی به طلبه‌های حوزهٔ علمیّه هم گیر می‌دهد و به آن‌ها اعتراض می‌کند... می‌گوید: جایی که نباید منطقی و ملّانُقطی باشید، الکی متّه به خشخاش نگذارید... می‌دانید که در طلبه‌خانه‌ها برای اینکه صرف‌ونحو یاد شاگرد دهند، از مثال معروفِ «ضَربَ زیدٌ عَمرواً» استفاده می‌کنند... حالا اگر یکهو تلمیذ کلام استاد را قطع کند که ببخشید: زید به چه گناهی عَمرو را زد؟... باید زد توی دهن آن طلبه که اینجا جای طرح مباحث حقوقی و جرم‌شناسانه نیست... به قول مولوی: «گفت نحوی: زیدٌ عمرواً قَد ضَرَب»... نباید مثل کسی باشی که: «گفت چونش کرد بی‌جرمی ادب؟»... گوش بده دارم حرکات روی کلمه را به تو درس می‌دهم... دقّت کن و در مثال مناقشه نکن... آقای نحوی می‌خواهد اِعرابِ رفع و نصب و جَر را به تو یاد بدهد و بس... جالبه مولوی می‌گوید: یک بار سرکلاس یکی از طلبه‌ها پارازیت ول کرد و حرف استاد در هوا یخ زد... آنقدر فضا غیرجدّی شد که خود استاد هم شروع کرد جوک‌گفتن... برگشت به طلبه‌ای که پرسیده بود: زید به چه جُرمی عَمرو را زد؟ گفت: آخه عَمرو دزدی کرده بود!... طلبه پرسید: چطور؟... گفت: یک حرفِ «واو» را دزدیده!... می‌دانید که کلمهٔ «عَمرو» واوش خوانده نمی‌شود مثل کلمهٔ «خواهر»... استاد گفت: عَمرو این حرفِ غیرملفوظ را از جایی سرقت کرده است!... سزایش این است که مضروب شود!... شاگردان خندیدند... «گفت از ناچار و لاغی برگشود»... استاد دید فضای جدّی کلاس را طلبه به هم زده... بحث اصلی را رها کرد و ترجیح داد تغییر ذائقه دهد... شاید هم روی دست شاگردِ پازازیت‌پَران بلند شود... گفت: «عَمرو یک واوِ فزون دزدیده بود »... «زید واقف گشت دزدش را بزَد!»... باید به آن طلبه گفت: «بفرما تحویل بگیر!... زدی ضربتی ضربتی نوش کن!... خیالت راحت شد؟ تا تو باشی دیگر فضای علمی صرف‌ونحو را با حرف بی‌ربطت مخدوش نکنی... شعر را گوش بده و از لذّتش خودت را محروم نکن!... تو که یکهو جدّی می‌شوی و می‌گویی: برو خودت روی برگ شقایق بنویس، جا دارد به حافظ هم اعتراض کنی که برای چی گفتی: «بر برگِ گل به خون شقایق نوشته‌اند / کان کس که پخته شد مِیِ چون ارغوان گرفت»... خب به اون هم گیر بده!... بگو: کی دیده همچین چیزی روی برگ شقایق تحریر کرده باشند؟... با چه خطّی نوشته‌اند که ما ندیدیم؟... به خطّ نسخ نوشته‌اند که من بنی‌رضی استاد مسلّم آن در ایرانم؟... یا داده‌‌اند حمید عجمی با مُعَلّا نوشته؟... تو از شعر به قول مرحوم رضا بابایی: انتظارِ «نقطه‌زنی» نداشته باش... به پروپای شعر نپیچ و لذّت‌بردنِ خودت و بقیّه را خراب نکن!... در شعر مپیچ و در فن او!... یعنی با شعر مدارا کن و باهاش کل‌کل نکن... و با این واقعیّت کنار بیا که بهترین شعر، دروغترین و بی‌منطق‌ترین شعر است: «چون أکذبِ اوست أحسنِ او!»... شاعر وقتی نتوانسته شهید بشود تا حرف‌های معمولی‌اش هم چشم‌بسته قبول شود و جایش رفته با جان‌کَنِش و ریاضت فنون شعر را آموخته، هدفش این است که وقتی جنونش ‌زد بالا و به دندهٔ دروغگویی ‌‌افتاد، تو یاوه‌بافی‌اش را عوضِ هر حرف صادقانه‌ای بپذیری و آن، از این، بی‌نیازت کند... و الشّعرُ یِغنی عَن صِدقِهِ کِذبُهُ... بله اگر شاعر وقت کند به مقام عظمای شهادت نایل شود، خب همهٔ این بساط جمع می‌شود و جورِ دیگر کلمات و خروجی‌هایش به مقبولیّت می‌رسد... انگار اوّلین قطره خون شهید که به زمین ریخته می‌شود، هم کفّارهٔ قریب به اتّفاق ذنوب اوست؛ هم این شانس را به او می‌دهد که جملات و حرف‌هایش به مصونیّت از امّا و اگر برسد... این جمله مُنتسَب به یکی از سرداران شهید جنگ تحمیلی ماست: «در زمان غیبت کبریٰ به کسی منتظِر گفته می‌شود که منتظرِ شهادت باشد.»... حرف قشنگی است... ولی به چه دلیل؟... آیا روایتی در این خصوص داریم؟... سند این ادّعا کجاست؟... شاید صدور از شهید بزرگوار «مهدی زین‌الدّین» سندِ آن است؟... الغرض بهتر است وقتی آدم نه شاعر است نه شهید، منطقی حرف بزند... برود علم منطق بخواند تا فکرش از خطا مصون بماند... آدمی در جریان تلاش برای کشف واقعیّت گاه به بیراهه می‌افتد... علم منطق مانع بیراهه‌روی است... این جملهٔ زادهٔ فکر یک آدم بی‌منطق است که: «مهندسان راه‌وساختمان برای مردم نقشه می‌کشند... هر کس برای مردم نقشه بکشد، آدم درستی نیست. پس مهندسان راه‌وساختمان آدم‌های درستی نیستند!» تیر۱۴۰۲ #شیخاص

انباری:

۱. از فروغ تو به خورشید

شنبه ۱۴۰۲/۴/۱۰ در قالب ۴لیست انتشار ۲۵۶ نفره در واتساپ ارسال شد. بازخوردهای خوبی گرفتم؛ از همه بهتر از ابوالفضل بیتا... در کانال «آی‌گپ» هم منتشر کردم.


برچسب‌ها: حافظ, مولانا, علامه محمدتقی جعفری, شهید مهدی زین‌الدّین
 |+| نوشته شده در  شنبه دهم تیر ۱۴۰۲ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

آمد نَفَس به آخر، یک هم نفَس ندارم! شعر سیّد حسن غزنوی (اشرف) و #مولانا و حافظ: آنکه هلاک من همی
مایهٔ شور، نی: مهدی جوانمرد قهدریجانی #میکس_رضاشیخ #شیخاص، اجرا: #قم، روستای وشنوه،
باغچۀ جوانمرد، ۹۸/۶/۲۴
دانلود فیلم:
از آپارات: اینجا
از پیکوفایل: 480p / 720p / 1080p
از igtv اینستاگرام: اینجا
از تلگرام: اینجا


برچسب‌ها: کارعمل, نی, حافظ, مولانا
 |+| نوشته شده در  یکشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۸ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

#تلاوت_نطق'‌اندرون #نوشته_رضاشیخ'محمدی
أعوذُ باللّه من الشّیطان الرّجیم. بسم اللّه الرّحمن الرّحیم. و قال لِلّذى ظَنَّ أَنّهُ ناجٍ منهُما اذكُرْنی عندَ ربِّكَ فأَنساهُ‏ الشّیطانُ ذِكرَ ربِّه.
قبل از تکمیل آيهٔ مبارکه، اینجا درنگى مى‏‌كنيم. آيه به آفت فراموشکاری كه انسان‌‏ها با آن درگيرند، اشاره‏ می‌کند. قرار است هم‏بندِ يوسف(ع) در زندان، بعد از رهایی، سفارش يوسف را به عزيز مصر كند. آزاد که شد، درگیری‌های زندگى و چك و سفته سبب شد قصّه را كلاً فراموش كند. قرآن می‌گوید: فراموشاننده، شيطان بود: فَأَنْساهُ‏ الشّيطان. اگر يادش مانده بود، لَبِثَ فى السِّجْنِ بِضْعَ‏ سِنينَ اتفاق نمى‌‏افتاد و پيامبر خدا معطّل زندان نمى‌‏ماند.
يكى از آفات انسان فراموشى است. ما به قوّه‏ٔ حفظ نياز داريم. شما كه در دروس شركت مى‌‏كنيد، دائم نمی‌شود متّكى به نوشتن‏ باشيد. حافظه‏ قوى باشد، نیاز به يادداشت‌‏كردن‏‌ کم می‌شود. بعضى‌‏ها‏ حافظه‏‌ٔ قویى دارند. نوابغِ حفظ را گاه به تلويزيون مى‏‌آورند.
لذا توصيه شده از چيزهايى كه باعث کندی حافظه مى‏‌شود، بپرهيز. پنير خالی نخور. کلم بروکلی بخور. این مطلب اول.
حالا به روش همیشگیم استدراك مى‌‏كنم و حرفم را پس می‌گیرم. هميشه تحفّظ خوب نيست. گاهى فراموشى نعمت است. كجا؟ نمونهٔ بارزش در مصيبت. طرف عزيزشو از دست ميده. طورى ضجّه‏ مى‏‌زنه كه وقتی مى‌‏بينیش، ميگى این تا آخر عمر آب خوش‏ از گلویش پايين نخواهد رفت. اما به مرور به جريان‏ عادى زندگى برمی‌گرده.
سلمان هراتى در شعر «خنده‌‏هاى خيس» میگه وقتی مادربزرگ مُرد و «در جامه‌‏اى به رنگِ سرانجام پيچيده شد» حس كرديم «دنيا تا لحظه‏‌اى دگر تعطيل مى‏‌شود». اما به زودى دعواهاى ارث و ميراث‏ شروع شد: «حسّ ظالمانهٔ تقسيم جان ‌‏گرفت». در نهايت هم: «مادربزرگ و مرگ فراموش مى‏‌شوند».
اين فراموشی بد است يا خوب؟ ممكنه بگيم چه آدم‌های بى‌‏مهرى! اما با عينك ديگه نگاه ‌‏كنى، ميگى‏: چه خوبه! متوفّى كه رفت. خدا بیامرزدش. بقيه كه نباید تا آخر پاسوزش شوند! لذا اگر خاك، سرد است و فراموشى می‌آورد، نعمت خداست! همه جا درخاطرماندن ارزش نيست. عجیب اینکه امام صادق(ع) در خطابش به مُفضّل می‌فرماید: فراموشی از حافظه مهمتر است:
و أعظمُ مِنَ النّعمةِ على الإنسانِ فِی الحفظ، النّعمَةُ فِی النّسیان. چون اگر نسيان‏ نباشد، از داغ مرگ عزیزان خلاصی نداریم: فإِنّهُ لولَا النّسیانُ لَما سَلَا أحدٌ عن مُصیبةٍ و لَا انْقَضَتْ لَهُ حسرَةٌ. حسرتش تمام‏ نمی‌شود.
كينه‌‏ها و عداوت‏‌های خانوادگى، قبيله‌‏اى و صنفى، به مدد فراموشی است که رنگ می‌بازد. طرف روز اول مى‌‏گه آشتى نمى‌‏كنم. تا قيامت قهرم. زمان که مى‏‌گذرد، به مذاكره تن درمیده. يادش میره طرف باهاش چه کرده. امام ششم(ع) می‌فرماید: وَ لَا ماتَ لَهُ حِقْد. فراموشی نبود، كينه و عداوت نمى‌‏مُرد. و لَا رجاءُ غفلةٍ مِن سلطانٍ و لا فَتْرَةٌ مِنْ حاسدٍ. سلطان خشم گرفت بر تو گفت مجازاتت می‌کنم. امیدوار هستی یادش بره. البته این مال جمهوری اسلامی نیس. شهرداری برات مالیات یا جریمه برید، امیدوار نباش فراموش کنند. آخرش میان سراغت!
خانم خانه خيلى هم افاده‏‌ایه؛ داره سيراب شيردان مى‌‏خوره. اگر به يادت باشه که اين‏ همان جايیه كه توش فضولات گوسفند بوده، لب نمی‌زنه. ولی حواسش نیست، با به‏‌به و چهچه مى‏‌خوره! امام میگه:
و لا اسْتَمتَعَ بشیءٍ من متاعِ الدّنیا مع تَذَکُّرِ الْآفات.
به يادِ بعضی چیزا بیفتی، حالت به هم میخوره، نعمت‌ها بهت کیف نمیده. اين‌ها فوايد نسيان است. لذا مولوى مى‌‏گويد:
اُستُنِ اين عالم اى جان! غفلت است
هوشيارى، اين جهان را آفت‏ است‏
عجیب‌تر اینکه مى‏‌گه:
انديشه‌‏هاى عرفانى و هنرى كه صاحبانش به برخى‏ اسرار عالم دست يافته‏‌اند، يك جورهايى مزاحم و موی دماغِ غفلتى هستند كه نظم‏ عالَم بر آن مبتنى است! چون هنر و عرفان، مال دنیای دیگر است و «زان‏ جهان اندك ترشّح مى‌‏رسد». بيشتر هم نباید بشه. چون ديگه لب به‏ کله‌پاچه نمى‌‏شود زد! لذا قدر غفلت را بدان و دنبال‏ هوشيارى كه اگر «غالب آيد پست گردد اين‏ جهان» نباش.
نتيجه‏‌گيرى: دو مدل فراموشی داریم: خوب و بد. خوب مثل فراموشی مرگ عزیزان، نسیان کینه‌ها، نسیان اینکه غذاها در چه شرایطِ حال‌به‌هم‌زنی تولید شده‌اند. و بد آنجا که زیر سر شیطان باشد.
۴ بار در قرآن شيطان به عنوانِ فراموشاننده‏ معرفى شده: یُنْسِیَنّکَ الشیطان، ما أنسانی الّا الشیطان، أنساهُم ذکرَالله. یکیش هم آیه‌ٔ ۴۲ سورهٔ یوسف که در صدر بحث خواندم. أنساهُ الشیطان. تكميلش مى‌‏كنم و التماس دعا:
و قال لِلّذى ظَنَّ أَنّهُ ناجٍ منهُما اذْكُرْنی عندَ ربِّكَ فأَنساهُ‏ الشّیطانُ ذِكْرَ ربِّهِ فَلَبِثَ فی السِّجْنِ بِضْعَ سِنِين. صدَق اللّهُ العلیّ العظیم.

t.me/rSheikh/1731
ورژن بعد که در ۰۲۱۰ انجام شد


برچسب‌ها: تلاوت نطق‌اندرون, قرآن, توحید مفضل, امام صادق
 |+| نوشته شده در  دوشنبه چهارم تیر ۱۳۹۷ساعت 2:19  توسط شیخ 02537832100  | 

دریافت فایل صوتی

به نام خالق آسمانها و زمین که اختلاف زبانها را نشانۀ خود نامید. روم: 22... میگن: همدلی از همزبانی بهتر است. برای ارتباط، همزبانی لازمه. ناهمزبان باشن، مترجم لازم میشه. لذا خیلی از مبلّغین ولایتمدار که از کنگرۀ حج برمیگردند، اظهار تاءسف میکنند که در مکه فرصت خوبی برای ارتباط با دیگر مسلمانان عالم داشتیم؛ ولی نه که مشکل زبان بود، اونقدرها نشد کار تبلیغی و شبهه‌زدایی بکنیم. پس لزوم همزبانی انکارناپذیره؛ ولی الزاما" موجب تفاهم نمیشه. گاهی دو تا ترک به قول مولانا بیگانه‌وار با هم رفتار میکنند؛ چون آبشون از یک جو نمیره. زن و شوهرم باشند؛ در عین الصاق، دچار افتراقند. اما اگه به قول قرآن: «کلمةٍ سواء» بینشون باشه؛ نقطۀ مشترک. آل‌عمران: 64 غریبه هم که باشند، آشنان... در فیلم سینمایی «گوست داگ: سلوک سامورایی» ساختۀ جیم جارموش در 1999 سه تا انسان با سه زبان مختلف تصویر میشه. اونقدر اینا دلاشون به هم نزدیکه؛ انگار تله‌پاتی دارند؛ شبیه سه شخصیت مثنوی مولوی که وقتی یکیشون میگه انگور میخوام، اونیکی عنب میخواد و سومی: اوزوم. نمیفهمن چی میگن؛ ولی در نهایت می‌بینن هر سه یکجور میوه رو خواستند!... یک نکتۀ قرآنی: قرآن، به جای همزبانی انسانها، «اختلاف السنه» رو از نشانه‌های خدا اعلام کرده؛ شاید به خاطر اینکه «اختلاف زبان» از یک منظر برکت داره. نقطهء شروعیست برای اشتراکات عمیقتر. چون انسان تواناست. وقتی نتونه تکلم کنه، جاگزین پیدا میکنه. برخی مهارتهای زیبا انگار مولود ناهمزبانیست. مثل حرکات معنادار اما بی‌واژه: پانتومیم. من و تو اگر خدای ناکرده لال باشیم به قول هوشنگ ابتهاج: اشارات نظر نامه‌رسان من و توست. بسیاری از هنرهای تجسّمی و شنیداری که در واقع جلوه‌ای از جلوات خداست، جانشین کلام است؛ مثل صورتگری؛ یا ملودی‌پردازی بدون کلام که همه جای دنیام مخاطب داره... آثار خوشنویسی‌یی که در قالب سیاه‌مشق تولید میشه به خاطر حالت انتزاعیش، رسیدن به یک زبان جهانی است. کلمات فارسیشو اون ژاپنی نمیتونه بخونه اما فرم و فضاش براش زیباست. لذا میگن وقتی میرید از یک گالری هنری بازدید می‌کنید، زبان رو تعطیل کنید: چون: «بهتر از خواندن»، بود دیدن خط استاد را. نخون؛ ببین... در فیلم سینمایی «زیر آسمان برلین» ساختۀ 1987 سکانسی داره که از صدای مرحوم عبدالباسط استفاده کرده؛ با اونکه فیلم آلمانیه، ویم وندرس کارگردان میگه: وقتی این نوارو شنیدم حس کردم بهترین افکتی که میتونم توی این صحنه بذارم همین صوته... کلامش را نمی‌فهمیدم، ولی با من ارتباط دلی برقرار کرد... یا اون مداح آذری که در فراق امام عصرعجل الله تعالی فرجه اون تکۀ معروف: گـلدی بوو جومعه ده... رو خونده. این جمعه هم رد شد نیومدی.... دیدم خیلیها با شنیدنش متاءثر میکنن، حتی گریه میکنن؛ در حالی که معنای کلمات ترکی رو نمیفهمن. اما میبینی همونا نسبت به خوانش «دور از سنّتِ فلان مدّاح فارس» بیرغبتند. کانالو عوض میکنن... نتیجه‌گیری: طلبه‌ها و مبلّغین باید زبان انگلیسی رو یاد بگیرند تا در در برخورد با خارجیان، مذهب حقّه رو تبلیغ کنند. اما در عین حال اشتراک زبانی، کافی نیست و گاهی لازم هم نیست. بدون وساطت کلمات هم میشه با دیگری از راه اشارات نظر یا هنرهای بصری و سمعی ارتباط برقرار کرد و به یک زبان بین‌المللی رسید. لذا مولوی گفته: همدلی از همزبانی بهتر است. عرضم تمام!


برچسب‌ها: قرآن, رادیو, رادیو معارف, مولانا
 |+| نوشته شده در  یکشنبه نوزدهم مهر ۱۳۹۴ساعت 21:14  توسط شیخ 02537832100  | 

آواز نیمه‌تمام من
در مایۀ بیات اصفهان و شور
که در ۱۵ اردیبهشت ۸۸
در پارکینگ منزلمان در قم
در پشت تلفن برای «لُعبتی از جنس فلسفه و وسوسه» خواندم.
دوستی که مایل نیست صدایش را بشنوم و مشتاق است آوازم را بشنود.
شعر مولوی: بگیر دامن لطفش که ناگهان بگریزد
شعر حافظ
: هاتفی از گوشۀ میخانه دوش - گفت ببخشند گنه می بنوش
شعر مولوی
: آن خواجه را از نیم‌شب بیماریی پیدا شده است
دانلود فایل صوتی
>>> از فورشرد: اینجا / از پیکوفایل: اینجا / از تلگرام: اینجا


برچسب‌ها: وفا سبحانی, پارکینگ شیخ, مولانا, قم
 |+| نوشته شده در  دوشنبه یازدهم خرداد ۱۳۸۸ساعت 22:47  توسط شیخ 02537832100  | 

در چت دیشبمان گفتی:
«مقام فيلسوف جداست از هنرمند و بايد پیوسته جدا بماند.» و افزودی که به يک سير ديالکتيکي در زمان خلق اثر هنري میان تصريح و تلويح مي‌اندیشیدی و اینکه آیا شدنی است که هنرمند گاه بي‌خويش شود و دست به خلق زند و گاه نقش فيلسوف به خود گیرد و خودآگاهی اختیار کند و باز هر آن تصمیم گرفت، خویشتن‌داری پیشه کند و در لحظه‌ی بعد بي‌خويشی و بی‌خویشتنی؟»
در نهایت به سؤال خویش، خود پاسخ گفتی که: «یُخ‌لانَه‌نو!(۱) یعنی شدنی نیست!»
و در مقام تعیین مصداق و ابراز اینکه بی‌مثال حرف نمی‌زنی، وانمود کردی که داری چشم می‌گردانی در آن حوالی، در حالی که می‌دانستی - بدجنس! - که کسی آن دور و برها نیست جز من. ولی «حیله‌سازانه و نقش‌بازانه»(۲) اینطور القا کردی که گویی ناگهان چشمت به من افتاده و گفتی:
«آهان! همین تو!... بایست که خوب پیدایت کردم! ببین خودتو!... که بر کرسی خلق که نشسته‌ای، به خودت که مي‌آیی خراب مي‌کنی حسابي؟» و افزودی: «البته بلانسبت!» و شکلک لبخند مسنجر را سپر کردی تا ذوق کنم و یادم برود که باید بدم بیاید از بدجنسیت.
.
.
ولی نه! چرا بدم بیاید؟
که خود گویی چنینم انگار از قضا.
به حال خودم که باشم، هزار نقش بازی می‌کنم ولی اگر «بازآفرینی یک ادای کهنه» را ازم بخواهند، به فرض که تمامیّت خودم را هم به استخدام درآورم نمی‌تونمش! چون: سفارش بر‌نمی‌دارد غزل!(۳)
اینها را گفتم تا دو فایل صوتی برایت پخش کنم که ذوق می‌کنم اگر ذوق کنی با شنیدنش. فایل اوّل تلویحیست و دومی تصریحی. در اولی هنرمندم و در دومی فیلسوف. در اولی بی‌خویشتنم و در دومی خویشتندار. سوم مهر ۸۵ در منزل شیخ غلامعلی زند قزوینی و پسر که عارف‌مسلکند و اهل دل، آوازی خواندم بی‌ساز روی غزلی از حافظ در مایه‌ی همایون:

سطر رضا شیخ محمدی + تذهیب فاطمه شریعتی





من که از آتش دل چون خم می در جوشم / مُهر بر لب زده خون می‌خورم و خاموشم


به بیت:
هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا / فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم
که رسیدم، آن را مناسب با گوشه‌ی «بیداد و بیات راجع» همایون یافتم و خواندم.

در ادامه‌اش هم:
پدرم روضه‌ی رضوان به دو گندم بفروخت / من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم را در گوشه‌ی عشّاق اجرا کردم که حاضران اندکشمار محفل و از جمله آن پدر و پسر عمامه‌برسر را خوش آمد.
محفل که تمام شد، تکه‌‌ی «هست امیدم» و «پدرم»  را که علی زند با گوشی موبایلش ضبط کرده بود، برای حضّار پخش کرد (اینجا) و مثلاً تعریف و تمجید.
چند روز از این ماجرا گذشت.
بار دیگر بزمی در همان منزل واقع در خیابان صفائیّه‌ی قم در کوچه‌ی بیگدلی ترتیب یافت. قرار بود قرآنی بخوانی و باز هم آوازی. ولی دوستان ابراز کردند که ما هنوز در فکر (به قول امروزی‌ها در کف) اون «هست امیدم» شما هستیم. می‌شود دوباره برایمان اجرا کنید؟ گفتم:
«مشکلی نیست.» ولی هر مدلی خواندم، گفتند: نه! اون روز یه چیز دیگه بود. و آخرش این شد:

اجرای مجدّد: هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا


و من برای هزارمین بار دانستم که: سفارش بر نمی‌دارد غزل و به قول تو: «شدنی نیست که هنرآفرین در مواقع لزوم، عنان کار به دست تعقّل دهد و هر جا لازم شد، ضمیر ناخودآگاهش را سکّاندار کند.»


پی‌نوشت:
۱. تلفیقی از یخ (yokh)، لا، نه و no که به ترتیب در ترکی، عربی، فارسی و انگلیسی معنای نفی دهد.
۲. وامی از این بیت مولانا (شاعری که دوستیم با تو دوستیم با او را به دنبال داشت):
«چه نقش‌ها که ببازد، چه حیله‌ها که بسازد / به نقش، حاضر باشد، ز راه جان بگریزد»
۳. «هانی موسایی» تایپیست انجمن خوشنویسان قم ازم خواست به سیاق قطعات متعدّدی که برای دیگر دوستان خوشنویس و غیرخطّاط سروده‌ام، قطعه شعری هم برای او بسرایم و اسمش را در ضمن آن بیاورم. و من چون این بار پای سفارش به میان آمد، برایش سرودم که نمی‌توانم برایش بسرایم!:
گفت «موسایی»: چرا در وصف من / ابر شعر تو نمی‌بارد غزل؟
منتظر بیهوده - هانی جان! - مباش / چون سفارش بر‌نمی‌دارد غزل!


برچسب‌ها: وفا سبحانی, قم, زند قزوینی, حافظ
 |+| نوشته شده در  سه شنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۳۸۸ساعت 13:29  توسط شیخ 02537832100  | 

۱۷ اردیبهشت ۸۶ / قزوین ، منزل امیر عاملی (دوست شاعر و خوشنویس قزوینی) / بر روی شعر حافظ: «صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می‌آورد / دل شوریده‌ٔ ما را به بو در کار می‌آورد» / دکلمه‌: امیر عاملی / شعر دکلمه: امیر عاملی، مولانا / دریافت فایل: اینجا / . .
لینک مرتبط (دکلمهٔ من و عاملی در همان روز): اینجا


برچسب‌ها: امیر عاملی, حافظ, قزوین, مولانا
 |+| نوشته شده در  دوشنبه هفدهم اردیبهشت ۱۳۸۶ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
  بالا