شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

بر متن تيره‏‌ى شب، تو و «موسى صفى‏خانى» به فرمان فرمانده‏ى گردان، سرستون گردانِ امام رضا(ع) قرار گرفته‏ايد و مى‏رويد به سمت خاك دشمن. يك اسلحه بيشتر ندارى تو و او; به علاوه‏ى پنج نارنجك به كمر تو و به همين‏ تعداد به كمر او... موسى مى‏گويد:
»يعنى جدّى داريم مى‏رويم عمليّات! من كه باورم نمى‏شود. انگار داريم‏ مى‏رويم پيك‏نيك«!
درست مى‏گويد. اگر او مى‏خواست طبق شيوه‏ى مرسوم در عمليّات‏ شركت جويد، بايد از ماه‏ها قبل در يكى از گردان‏ها سازماندهى شود. دوره‏هاى آمادگى جسمى و روحى را در اردوگاه‏هاى مختلف طى كند و بعد با گردان، بيايد به «نقطه‏ى رهايى» و بزند به صف دشمن. شانس آورد كه بدون نياز به اينكه در طول مأموريّت گردان، با جمع از اين‏ مقر به آن مقر برود، دقيقاً سرِ بزنگاه يعنى چند شب مانده به عمليّات به گردان‏ پيوست... و چه وسيله‏ى نقليّه‏ى نامأنوسى تو را و او را از قزوين به جبهه‏ آورد... يكراست آوردتان «پاى كارِ» عمليّات و تو معرّفى‏اش كردى به‏ «مرتضى توكّلى» - معاون گردان - و مرتضى گفت: كجا بوديد تا حالا؟ و بعد كروكى عمليات را براى تو و او تشريح كرد و گفت كه در منطقه‏ى حلبچه‏ صورت مى‏گيرد. از رودخانه‏ى آب‏سيروان كه در مسير قرار دارد گفت و ابراز كرد: خودش به همراه واحد اطّلاعات و عمليات، چند بار در هفته‏هاى اخير از نزديك از منطقه بازديد كرده. آب رودخانه قدرى وحشى‏ست; ولى نه آنقدر كه نشود به آن مسلّط شد.
موسى مدام سر در گوش تو مى‏كرد كه پس كو تجهيزاتمان رضا جان؟ و تو دل‏دل‏كردنش را به مرتضى منتقل كردى و مرتضى جاى خالى يكى از دندان‏هايش را به خنده‏يى لو داد و گفت:
«كسى كه دير برسد، سرش بى‏كلاه مى‏ماند! سلاح‏ها توزيع شده. فعلاً بسازيد به يك كلاشينكف كه بايد دونفرى‏تان مشتركاً استفاده كنيد. هر كدامتان هم پنج نارنجك به كمر ببنديد!»
- پوتين چى؟.... ندارم كه... موسى با لباس رزم آمده; اما من با عبا و قبا و عمامه و نعلين آمده‏ام!
- پوتين هم از يكى بگيريد ديگه; صفا!... چكمه باشد بهتر!
و اين «صفا» تكيه‏كلام هميشگى مرتضى توكّلى بود.
موسى طلبه‏ى حوزه‏ى علميّه است. بين انگشت شصت و مُچش، فرورفتگى‏يى به پهناى يك دهم يك ورقه‏ى امتحانى دارد; كه يك‏ برجستگى روحى برايش به ارمغان آورده و شناسنامه‏ى حضورش در عمليات‏هاى مكررّى‏ست كه شركت داشته است.
اين بار «شيخ موسى» به پاداش اينكه يك بار در پاييز 64 به جبهه بُردت و به واقع شوق همزيستى با او به جبهه‏ات كشاند، به كمك تو بى دنگ‏وفنگِ‏ مقدّمات و بى‏انتظار چندماهه، كنار سفره‏ى گسترده‏ى عمليات نشسته است.
تو از اواخر دى 66 با گردان امام رضا(ع) همراه بوده‏اى. مدّتى در پادگان‏ كوثر دزفول و بعد در خطّ پدافندى پاسگاه زيد. در اوّل اسفند و در حالى كه‏ بوى عمليات قريب‏الوقوع مى‏آمد، دعوتنامه‏يى براى شركت در مسابقات‏
سراسرى قرآن كريم در كرمان برايت آمد و تو با عرض شرمسارى از «مرتضى‏ توكّلى» گُردان را ترك گفتى و به عنوان نماينده‏ى شهر قزوين، با هواپيما به‏ كرمان رفتى تا در مسابقه شركت كردى.
پس از بازگشت به قزوين، دودلى به جانت چنگ زد كه، آيا دوباره به‏ منطقه باز گردى يا دير شده و امشب و فرداشب است كه عمليات صورت‏ گيرد; لذا به رفتنش نمى‏ارزد.
تقليدِ رفتار يك دوست، دستت را مى‏گيرد و عزم جبهه مى‏كنى و «شيخ‏ موسى» را هم با خودت مى‏برى. اگر در پاييز 64، تو امانتِ موسى بودى، اين‏ بار او امانت توست و بايد سالم به قزوين بَرش گردانى.
نيمه‏شب بيست اسفند 66 است و گُردان، به ستون يك بر متن تيره‏ى‏ شب به سمت خاك دشمن پيش مى‏رود. پيامى را فرمانده در گوش تو مى‏گويد و تو بايد آهسته به پشت سرى‏ات منتقل كنى و او هم به‏ پشت‏سرى‏اش تا آخر. درگوشى به موسى مى‏گويى:
«به پشت سرى‏ات بگو داريم از مقابل سنگر كمين دشمن عبور مى‏كنيم.
آماده باشيد; ممكن است لازم باشد همين‏جا درگير شويم. «
گردان عبور مى‏كند و به خير مى‏گذرد! قدرى كه جلو مى‏رويم، فرمانده، تو و موسى را به انتهاى ستون منتقل مى‏كند. موسى دقيقاً آخرين نفر است و پشت سرش هيچ كس در اين سياهى شب نيست. به تو مى‏گويد:
«مواظب پشت سرت - كه من باشم - باش! شايد دشمن متوجّه عبور ما شود و از كمين خارج گردد و نرم و آهسته و بى‏صدا دست بر دهان من كه دُمِ‏ گُردانم، بگذارد و بكِشدم كنار و خفه‏ام كند يا سرم را ببُرد! بعد بيايند سراغ تو و بعد سراغ نفر بعد و به اين شيوه، گُردان را يك نفر، يك نفر، قلع و قمع‏ كنند.» گفتم:
«نه موسى‏جان! تو امانتى! بايد سالم برَت گردانم. «
دوستى كه در مقام تقليدِ رفتار او توانستى اين‏قدر سريع خودت را به‏ جبهه برسانى و به گردان ملحق شوى، جز «شيخ عبّاس قدس» نيست. وقتى‏ مى‏ديدى شيخ عبّاس - با آنكه هنوز معمّم نشده - در پايگاه بسيجيان‏ جبهه‏روِ قزوين، «مسجد آقاكبير» - بين دو نماز صحبت مى‏كند، غبطه‏ مى‏خوردى و آرزو مى‏كردى روزى بتوانى چون او در برابر جمع بايستى. جوانان، گوش‏ها و هوش‏هايشان را به تو امانت دهند و تو را سكّان‏دارِ احساساتشان كنند.
دو سال پيش در پاييز 64 كه موسى به جبهه بُردَت، دوستان طلبه و نيروهاى گردان پيشنهاد كردند كه با تمام بيست‏سالگى‏ات، امام جماعت و سخنرانشان باشى و چندهفته‏ى ديگر كه براى مرخّصى به قزوين مى‏روى، عمامه‏يى با خود بردارى و با اين ملبَّس‏شدنِ خودْخواسته، با رسميت براى‏ جمع نطق كنى!
و تو با شورى كه از تقليدِ رفتار شيخ عبّاس در سر داشتى، براى اوّلين بار، بعد از مرخّصى، عمامه‏برسر در مقرّ داوود (غرب كارون) ظاهر شدى. محمّدعلى زرشكى‏1 كه ظهورت را ديد، فرياد زد:
«براى سلامتى علماى اسلام صلوات!»
و با همان حلقومى فرياد زد كه زمانى براى حزب پان‏ايرانيست در ميتينگ‏هاى خيابانى در قزوين روى چهارپايه مى‏رفت و شعار مى‏داد!2 جبهه‏ فراخوانى‏اش كرد و او لبيّك گفت و نمازشب‏خوان شد و جايى براى خود در تپّه‏ى بيرون چادرهاى مقرّ داوود حفر كرد و شب‏ها سر به سجده مى‏نهاد.
حاج رضا يزدان‏پناه‏3 در همان ايّام يك بار به تو گفت:
«خوش به حالش! مى‏ترسم اين زرشكى به رغم آن سابقه، شهيد شود آخر!»
و وقتى مصمّم شدى دومين رفتار شيخ عبّاس را تقليد كنى كه برگشت به‏ تو گفت:
«من براى رفتن به جبهه منتظر اعزام سپاه نمى‏مانم و مثل بقيّه نيستم كه‏ دنبال تشكيل پرونده و برگه‏ى مأموريت باشم. هر وقت اراده مى‏كنم، يك‏ ياعلى مى‏گويم و راه مى‏افتم و با هر وسيله‏يى كه دم دستم باشد، خودم را به‏ جبهه مى‏رسانم. »
براى تقليد اين رفتار، سال‏ها صبر لازم بود. بعد از شركت در مسابقه‏ى‏ قرآن و بازگشت به قزوين از سفر به كرمان، از مادرت شنيدى كه پدر هم براى‏ دادن روحيه به رزمندگان به جبهه رفته است. و تو در آستانه‏ى عمليات، هوس كردى به گُردانت ملحَق شوى. سپاه، برنامه‏ى اعزام نداشت. اين‏جا بود كه رفتى سراغ «حاج ناصر همافر» مسئول «كميته‏ى ارزاق قزوين» كه‏ جايى بود در خيابان امام خمينى قزوين و نزديك مسجدالنّبى با سقفى كوتاه‏ و پُر از كيسه‏ى شكر و برنج و ديگر مايحتاج مردم و نيز آنچه به جبهه‏ها اهدا مى‏كردند. آهسته به «حاج ناصر» گفتى:
«اين روزها ماشينى به جبهه نمى‏فرستيد؟» گفت:
«به آن صورت نه! »
پرسيدى:
«پس به چه صورت بله؟!»
لبخندى زد و گفت:
«فردا يك ماشين كمپرسى حاوى كاه و يونجه براى قاطرهاى جبهه، ارسال‏ مى‏كنيم! بعيد مى‏دانم با لباس آخوندى بخواهيد سوار اين ماشين شويد؟»
گفتى:
«چه اشكالى دارد؟ من زياد مقيَّد به اين چيزها نيستم!» و انديشيدى:
«شيخ عبّاس كجايى؟»
همافر بر بستر انديشه‏ى تو به اينكه زمان تقليد رفتار شيخ عبّاس فرا رسيده است، گفت:
«آمريكا و اسرائيل بايد بيايند اين صحنه‏ها را ببينند كه روحانيت ما همدوش بسيجيان مى‏رزمند و با سختى‏هاى مسير جهاد، كنار آمده‏اند. «
به منزل باز گشتى كه فكرهايت را بكنى و ساكَت را بردارى. يك سر رفتى‏ مدرسه‏ى شيخ‏الأسلام و «شيخ علاءالدّين صفى‏خانى» را ديدى و بِهش پيشنهاد جبهه كردى و ژست كسانى را بازى كردى كه دارند نيرو جمع مى‏كنند.
علأالدّين در خلال چند دور كه با تو بر گرد باغچه‏هاى مدرسه‏ى‏ شيخ‏الأسلام گشت، توضيح داد كه نفْسِ رفتن به جبهه ارزشمند نيست و بايد آمادگى باشد:
«من از نظر روحى آمادگى ندارم و مطمئنّم اگر بيايم، از جبهه استفاده‏ى‏ درخور نمى‏توانم بكنم. به شما هم پيشنهاد مى‏كنم نروى. بعيد مى‏دانم اصلاً عملياتى در كار باشد. « وقتى نزد يك صفى‏خانى، پيازت ريشه ندواند، نزد صفى‏خانى ديگرى‏ رفتى. به «موسى صفى‏خانى» پيشنهاد سفر به جبهه دادى و خوشا كه‏ راضيى‏اش كردى.
فرداى آن روز اول صبح يك ماشين كمپرسى با بار كاه و يونجه، مقابل‏ مدرسه‏ى شيخ‏الأسلام در خيابان سپه و در چند مترى منزلتان ايستاد. تو در كسوت روحانيت و موسى صفى‏خانى بدون عمامه سوار شُديد و پس از ساعت‏ها سير و سفر و گذر از چند استان، رفتيد به مرغدارى‏ايى در اطراف‏ باختران كه مسئولين جنگ آن را براى اسكان و استتار نيروهاى آماده‏ى‏ عمليات در نظر گرفته بودند. 4
از كمپرسى كه پياده شدى، شهيد رحيم جبّارى ديدت و آب سردى‏ رويت ريخت كه:
«گُردانتان رفت سوى ديار عاشقان... عقب ماندى! »
- واى نه!
دانستى گردان امام رضا(ع) را از مرغدارى خارج كرده، برده‏اند پاى كار عمليات قريب‏الوقوع. با موسى به سرعت تبديل عصا به اژدها رفتى دنبال‏ گردان و رساندى خودت را به بچه‏ها كه در منطقه‏ى كوهستانى و خوش‏منظره‏اى در حوالى شهر باينگان كردستان به نام «لشگرگاه» در ميان‏ چادرها اسكان يافته و براى زدن به خطّ دشمن منتظر فرمانند.
اينك به آرامشى به زلالى باران رسيده‏اى... از اينكه با جمع همراه‏ شده‏اى و يدالله مع‏الجماعه!... جماعت، افتاده است توى يك سراشيبى تند و باران مى‏گيرد و تو پاىْ‏كوبان بر گِل پيش مى‏روى بر متن تيره‏ى شب.
چه‏قدر چكمه‏هاى گشادت سنگين شده‏اند! پا را از زمين نمى‏شود بلند كرد. گِل‏ها چسبيده‏اند و ول‏كن معامله نيستند. با هر بار پا بر زمين‏نهادن، كار را مشكل‏تر مى‏كنند. يك جا توقّف مى‏دادند آب داخل چكمه‏ها را خالى‏ مى‏كردى، خوب بود. با آنكه بعد از ساعت‏ها راهپيمايى، عادى شده است،
هنوز چندشت مى‏شود. مثل مَشكى كه تا نيمه پر از آب است، قُلُپ‏قُلُپ‏ صدا مى‏كند، حالت را مى‏گيرد.
خدا خيرت دهد «على گرّوسى»5 كه چكمه‏هاى پيشكشى‏ات را كه‏ مناسب پايم بود، ديروز از بالاى سرم برداشتى و به موسى صفى‏خانى گفتى:
«وقتى آشخ رضا بيدار شد، بهش بگو خودش لازم داشت، آمد برد، دلش‏ نيامد بيدارت كند!»
اين باران، نصف شبى وقت گير آورده است براى باريدن! موش‏ آب‏كشيده كرده است بچه‏ها را لامسّب!
زير شلوارى با هر بار تماس گرفتن با بدن، مورمورت مى‏كند. سوز شديد، چه‏گونه در اين ظلمات محض - كه چشم، چشم را نمى‏بيند - راه را براى نفوذ به درونت پيدا مى‏كند؟ كاش شلوار بادگيرت را پوشيده‏ بودى. لامَسّب الاَّن توى كوله‏پشتى‏ات جا خوش كرده! خون، خونت را مى‏خورد كه به‏شدّت نيازمند چيزى هستى كه دارى در كوله‏پشتى‏ات‏
حملش مى‏كنى!
چرا توقّف نمى‏دهند...؟ گرچه اگر هم بدهند و دل‏دل نكنى كه آيا مى‏توانى قبل از حركت دادن دوباره‏ى ستون، شلوارِ بادگيرت را به پا كنى، از كجا كه دست‏هاى كرخ و بى‏حسّت بتواند بند كوله را باز كند؟ ديگر نه از به‏ هم ماليدنشان كارى ساخته است و نه با «ها»كردنشان!
اين فرد جلويى‏ات كه تاريكى ناشناسش كرده است، چه كمك‏ خوبى‏ست براى بيسيمچى‏اش! گام به گام زير بغل او را از پشت مى‏گيرد و بلندش مى‏كند كه مبادا خداى ناكرده سُر بخورد و به عمق رودخانه پرتاب‏ شود; مثل تعدادى از كيسه‏خواب‏هاى بچه‏ها كه از دستشان رها شد و به‏ پايين درّه سقوط كرد!... و مثل بعضى از خود بچه‏ها كه تعادلشان از كف رفت‏ و به پايين پرت شدند و تقديرشان اين بود كه چنين بميرند. در اين سفر هزار مدل مى‏شد امرى برايت مقدّر شود. در لشگرگاه كه بودى، يك روز در مقابل‏ چشمان تو كه آن فضاى زيبا را سير مى‏كردى، سنگ بزرگى از فراز كوه مُشرف‏ به مقر رها شد; و ديدى كه غلتيد و غلتيد و غلتيد. و با چرخيدن و سقوطش‏ دلت مثال سيروسركه جوشيد كه كجا مى‏افتد و چند نفر را له و لورده‏ مى‏كند؟... كه ديدى يا خدا! بر سقف چادرى نشست و دِرانْدَش و گروومپ!... با بچه‏ها دويدى به سمت چادر. سنگ دقيقاً محل برخوردش با كف چادر را گود كرده بود; ولى خوشا در لحظه سقوط هيچيك از بچه‏ها در چادر نبودند. بى‏شمار شكر!... پيشنهاد كردى كه نماز جماعت را همانجا بخوانيم. از فرصت بهره بردى و دقايقى در باب تقدير الهى سخنرانى كردى.
چند شب در لشگرگاه مانديد و يكى از شب‏ها در قسمت بار كمپرسى‏هايى چند سوارتان كردند و روى ماشين چادر كشيدند و بُردندِتان.
چمباتمه‏زده در تاريكى مطلق فشرده‏وار تا ساعت‏هاى متمادى به سمت‏ مقصدى نامعلوم آن وضعيت را تحمّل كرديد. اجر صابران شما را!... و رفتيد و آنقدر رفتيد كه با تكان شديد ماشين از جا جستيد. ولوله افتاد كه چه شده؟
چون چادر از فراز ماشين كشيدند، دانستيد ماشين لب پرتگاه است و نامتعادل و بازايستاده از حركت! و از سمت مخالف درّه به زحمت از ماشينِ‏ رَسته از سقوط، به پايين پريديد و بقيه راه را تا «نقطه رهايى» كه از آنجا بايد به‏ خاك دشمن مى‏زديد، تا صبح پياده طى كرديد.
و زده‏ايم امشب به خاك دشمن!
شبح رودخانه‏ى «آب سيروان» در پايين پاى ما به اندازه‏ى كف دست، سفيدى مى‏زند; امّا هر چه مى‏رويم، نمى‏رسيم به آن. سراب رودخانه است‏ نكند! نصف شبى چه خروس بى‏محلّى‏ست، كه بازى‏اش گرفته با ما!
نكند ايستاده و تنها درْجا زده‏ايم؟ اگر اين است، پس اين اشباح سياه‏ چيست كه از طرفين ما به عقب برمى‏گردد؟ عقبگردِ اين درختچه‏ها خود بهترين گواه است بر پيشرفت ما!
- موسايم! مستقيم به چيزى چشم ندوز! بر عكس آنچه در حوزه‏ى‏ علميّه به ما آموخته‏اند، به حواشى بنگر تا متن را ببينى! از ديد كنارى بهره‏ ببر! اين را در يك جزوه‏ى آموزش نظامى ديدم.
به جايى رسيده‏ايم كه ديگر به هيچ حسّى نمى‏شود اعتماد كرد. اثبات صحّت هر حس، دليل مى‏طلبد. بعضى وقت‏ها نمى‏فهمى چشم‏هايت بازند يا بسته! خود را احساس نمى‏كنى!
پيامى را كمك بيسيمچىِ جلويى‏ات در گوش تو مى‏گويد و تو هم بايد بلافاصله به «موسى صفى‏خانى» در پشت سرت انتقال دهى. پيام اين است:
«هر كس از پشت، لباس فرد جلوى‏اش را بگيرد.» كلّ گردان بايد به زنجير پيوسته‏يى تبديل شود و از لابلاى درختچه‏ها به پايين بخزد. بلافاصله به فرد جلويى مى‏آويزى. به آرامى پشت بادگيرش را مى‏گيرى. سربار او نباشى‏
خوب است! او، هم بايد تعادل خودش را حفظ كند و هم به بيسيمچى‏اش‏ كمك كند. وقتى بادگير فرد جلويى‏ات كشيده مى‏شود، متوجّه مى‏شوى كه‏ سر ستون را تندتر حركت داده‏اند. تو هم با سماجت، پشت بادگير را در ميان‏
پنجه‏هايت بيشتر و با خشونت مى‏فشرى تا از چنگت خارج نشود و به دنبال‏ او مى‏خواهى بدوى كه مى‏بينى آزاد نيستى! چون فرد عقبى‏ات همين برنامه‏ را سر تو اجرا مى‏كند!
ايست مى‏دهند!... بين بچّه‏ها پچ‏پچ مى‏افتد كه فرماندهان خودشان راه را گم كرده‏اند. انگار شب‏نماهاى مخصوص و تعبيه‏شده از سوى بچه‏هاى‏ اطّلاعات و عمليات، در اثر بارندگى زير گل پنهان شده و به كار نمى‏آيد. در تلاشند كه براى سُراندن زنجير انسانى گُردان به پايين، راهى بيابند.
چرا معبرى نمى‏يابند؟... از ايستادن كلافه‏كننده و بلاتكليف چه سود؟
بگذار برويم! باز راه رفتن اقلاً گرمَت مى‏كند و به رفع خستگىِ ناشى از ايستادن ترجيح دارد. درست است در اين تاريكى مطلق - كه مهتاب هم‏ چند ساعت است از شب‏نشينى باهاتان خسته شده و رفته است - راه‏رفتن‏ در شيب تند دامنه، در ميان گِل چسبنده‏يى كه تا وسط چكمه را در خود مى‏بلعد، طاقت‏فرساست؛ امّا از ايستادن و زير بارش باران چون بيد بر خود لرزيدن كه بهتر است!
حركت!
شبح رودخانه، شده است به اندازه‏ى يك ورقه‏ى امتحانى! بچه‏ها گاه به‏ توصيه‏ى فرماندهان توجّه نمى‏كنند و چراغ‏قوّه زير پايشان روشن مى‏كنند و فرماندهان تشر مى‏زنند! خاموش! خاموش!
تو چراغ قوّه ندارى! چراغ قوّه را به رسم امانت دادى به آدم بى‏فكرى كه‏ ديگر بهت برنگرداند. بهتر! اين‏جا هر چه باشد، زيرديد دشمن است و بايد رعايت اختفا بشود; هر چند مِه غليظى كه فضاى كوهستان را پر كرده، خود در استتار نيرو مؤثّر است; همان‏طور كه در سمت دشمن هم، مِه باعث شده‏ كه منوّرهاى دشمن خفيف و تار به نظر برسد; اما بچه‏ها بايستى رعايت كنند و خدا را در محذور نگذارند كه ناچار شود امداد غيبى بفرستد!...
ياد كن آنجا را كه از كنار بركه‏اى نزديك سنگر كمين دشمن رد شديد و قورباغه‏ها قورقور كردند و تو زهره‏ترك شدى. معلوم شد عراقى‏ها قوطى كنسرو ريخته‏اند تا صدايش عابران احتمالى را لو دهد. يكى از بچه‏ها پايش به خطا به قوطى‏ گرفت و صداى قورباغه‏ها خطايش را پوشاند. و خدا اينسان مؤمنين را نجات مى‏دهد.
از ابتدا در گوش ما مى‏كردند كه كارى كنيد ديده نشويد. قبل از شروع‏ عمليات، ساعت و انگشترمان را تحويل واحد تعاون داديم تا در شب‏ عمليات برق نزند. وقتى در مسجدالنّبى قزوين مى‏خواستى تجهيز شوى و به‏ جبهه بيايى، دوست طلبه‏ى بسيجى‏ات «صادق آقايى» اوركتى برايت‏ انتخاب كرد كه دكمه‏هايش فلزّى نبود و يك لايه‏ى  استتاركننده روى دكمه‏ها را گرفته بود. خدايا! چه‏قدر مواظب ما هستند!
نخير! گويا اين راه تمامى ندارد; هر چه‏قدر به خودت مشغول مى‏شوى، تا عذاب راه رفتن را احساس نكنى، نمى‏شود. گويا يك نيروى غيبى كه پى‏ برده است مى‏خواهى با مشغول‏شدن به افكار خود، از فشار اين شب سخت‏
بكاهى، مى‏زند پس گردنت كه: شب را جرعه‏جرعه بنوش!
و تا كسى شب را لحظه به لحظه و با اين عذاب درك نكند، پى نمى‏برد كه‏ شب مى‏تواند اينهمه طولانى باشد! كسى كه در رختخواب گرم و نرم به سر مى‏برد، گمان مى‏كند، روزها از پى هم مى‏آيند، امّا نه! شب‏ها هم هستند!
امشب دارد ثابت مى‏كند كه شبْ عظيم است و به اين آسانى و به زودى به‏ انتها نمى‏رسد.
چه مطبوع است تصوّر حرارت خورشيد! چه زجرآور است، ريزش باران‏ روى دست‏هاى كرخت‏شده! چه دلچسب است تصوّر يك ليوان‏ شيركاكائوى داغ كه هفته پيش از دست آقا سيد مرتضى پدرخانم‏ تازه‏عقدبسته‏ات گرفتى! چه‏قدر دردناك است، فشار اسلحه‏ى كلاش روى‏ كتف! چه تلوتلويى مى‏خورد كوله‏پشتى و چه ضربات يكنواخت و كُشنده‏يى‏ مى‏زند به كمر آدم!
چه فرماندهان بى‏خيالى داريم! چه‏قدر امشب بى‏اهمّيتيم! امشب در رديف اشياييم! امّا اشيا هم گرچه بى‏جانند و دردشان نمى‏آيد، امّا براى‏ اينكه به كار بيايند، بايد هوايشان را داشت; اما اين‏جا هوا سرد است! مثل‏ اينكه دارى جفنگ مى‏گويى! همه‏اش تقصير اين سراشيبى‏ست؛ كه هر چه‏ مى‏رويم، به رودخانه‏ى زير پايمان منتهى نمى‏شود. امّا سراشيبى چه گناهى‏ كرده است؟ سراشيبى در دنيا فراوان است كه طىّ بعضى از آنها مطبوع‏ است. سراشيبى اين‏جا را براى پياده طى كردن، آن هم از سر شب تا اين‏ لحظه - و بعدش هم معلوم نيست تا كى؟ - آن هم در اين سوز و سرما و باران‏ نساخته‏اند. بعضى سراشيبى‏ها آدم را به مرز كفرگويى مى‏كشاند. جيره‏ى صبر و حوصله، همه در طول راه به مصرف رسيده و چيزى در چنته نمانده است!
كاش نيامده بودى!
«شيخ حسين احمدى» چيزى احساس كرده بود كه قبل از حركت، تو را يافت و درِگوشى نجوا كرد:
«امشب را نرو! بهت سخت مى‏گذرد. دير نمى‏شود، فردا با هم مى‏رويم به‏ گُردان ملحَق مى‏شويم. از بالا گوشى را دست من دادند كه شب سختى‏ست‏ امشب. نرو با اينها! نيروى تبليغاتى هستى. رزمى نيستى كه!»
و نيامده بودى كاش! كه نه عقبگرد بتوانى نه پيشروى... چه خوب بود اگر مى‏شد مُرد; راضيى‏يى دقيقاً در اين لحظه به مرگ; اگر ناگهانى و بى‏دردسر برسد! اما خواب سر مى‏رسد! خوابى كه از شروع حركت، گهگاه به سمت‏
خود مى‏خواندت، در اين لحظه درمى‏ربايدَت. راهْ‏روان، براى لحظه‏اى به‏ خواب مى‏روى... خواب!... و خواب هم مى‏بينى!... عجبا! و ناگهان‏ مى‏خورى به فرد جلويى‏ات و از خواب مى‏پرى!
باورت مى‏شد ايستاده در حال حركت بشود خوابيد و خواب هم ديد؟ چه استعدادى در درونت خفته است! چه توانايى‏هايى كه درونت نهفته‏ نيست! پيش از اينْ اين‏قدر خودت را به خودت نشان داده بودى؟ گذاشته‏ بودى سختى‏ها از جوهره‏ات پرده‏بردارى كنند و چه‏ها از تو بر تو روشن‏ شود؟ بايد قدردانى كنى!
تو اينك جزئى از تاريخى! قيمتى هستى خبر ندارى! يادت هست يكى از عكس‏هاى جنگ را؟... آنكه بسيجى‏يى صورتش را براى استتار سياه كرده...
دارى مى‏شوى عين آن... دارى به اندازه‏ى يك سوژه‏ى خوب براى يك‏ عكّاس جنگْ قيمت‏دار مى‏شوى؛ به شرط اينكه در چهره‏ات كه سال‏هاست‏ در رفاه شهر، تيغ آفتاب نديده، پيام رشادت نهفته باشد... هنوز سحرندميده،
فرصت گِريم مختصرى دارى. آن پايين شايد كسى، عكاسى دوربين‏به‏دست‏ در كمين باشد. تا هوا روشن نشده، دور از چشم «موسى صفى‏خانى» اندكى‏گِل به رويت مى‏مالى!
شبح رودخانه ديگر خيلى گسترده شده است. گوياآب در يك‏ قدمى‏ست! ديگر نبايد نمى‏ارزد كفرگويى! آنچه نقداً هست، حركت ‏است.
روشنى خفيفى در افق، بفهمى نفهمى به چشم مى‏خورد... راه‏هر چه درازتر بهتر!... سحر است گويى اينكه دارد مى‏دمد! سحر پيش‏قراول خورشيد است كه راهِ طولانى و پردست‏انداز شب را - چون شما (آرى ما نه من) خيزان و افتان پشت سر گذاشته و نفس‏نفس زنان خود را به قلّه‏ى كوه‏هاى‏ دوررسانده است. اگر به طور كامل بر تارك قلّه صعود كند، شما به‏ پايين‏رسيده‏ايد! ايد نه اَم!
شبح رودخانه، ديگر بسيار پهن و گسترده در زير پايتان - تان نه ت - نمودار است; امّا هنوز در آغوش نگرفته استتان. مثل اينكه هنوز دارد دستتان‏ مى‏اندازد. بگذار بيندازد! بدتر خودش را خسته مى‏كند!... تو - تو يا ما؟ - كه‏ هنوز كفگير حوصله، به ته ديگ روحيه‏ات نخورده است. مى‏خواهى بفهمى:
چه‏قدر از تو هنوز مانده است! هنوز در معدن وجودت رگه‏هاى اميدواركننده‏ فراوان است. بايد همه را حفر كنى، ببينى در پشتشان چه خبر است؟
سحر دميد! شبح رودخانه همه جا گسترده شده است. سحرْ بشارت‏ طلوع خورشيد را آورده است. دستش درد نكند! خسته نباشد!
خسته‏نباشى! شيم بگو نه شى!
به ساحل رودخانه رسيديد. ديگر واقعاً رسيديد! قايق‏هايى چند در انتظار شماست. هر چند نفر سوار بر يك قايق. نوبت تو كه مى‏شود، وقتى پا بر لبه‏ى لغزان قايق مى‏گذارى، تعادلت از دست مى‏رود. دور نيست به‏داخل‏ رودخانه سقوط كنى كه به زحمت تعادلت را به دست مى‏آورى و به ساحل‏ عقب مى‏كشى. موسى صفى‏خانى مى‏گويد: نايست!برو!
دستپاچه و با حركاتى نسنجيده و ناشيانه، يك‏بار ديگر پا درون قايق‏ مى‏گذارى. اين بار، شايد كسانى كه جلوتر از تو سوار قايق شده‏اند، دستت را مى‏گيرند و به سمت خود مى‏كشندت.
رودخانه‏ى «آب سيروان»، قايق شما را چون تخت روان بر دوش مى‏كشد و دقايقى بعد، تحويل ساحل آن‏طرف مى‏دهد.
خشكىِ ديگر، پياده‏روىِ ديگر.
بزن برو! هلا! هِى بزن بر بُرار خطر!6... برو كه سماجت تو، ظلمت را از رو برد! بران بى‏مهابا - سوار خطر!-. مانده‏اى كه چه؟ تو تا لمس عشق و جنون‏ رفته‏اى. با ماندن كار درست مى‏شود؟ مگر نيستى از تبار خطر؟
تاريكى به تدريج، دارد عرصه را خالى مى‏كند. در اين سير امّا كنار خطر!
و چهره‏ها ديگر به هم آشنايى مى‏دهند.
«على ليايى» روى گِل‏آلودت را كه مى‏بيند، مى‏گويد:
- «حاج‏آقا! چقدر خوشگل شدى!»
- تو ديگر نگو به من!... تو كه از نُقلى‏هايى هستى كه به خاطرت از «سعيد كُجيدى» حرف خوردم، ديگر نگو به من!
اينها را در ذهنت مرور مى‏كنى; ولى لبخندش را به ليايى، واقعى مى‏زنى.
گِل‏هاى ماسيده بر رويت مى‏تركد!
- به همه لبخند بزن شيخ گُردان; در اين روشنا!... لبخندت را على‏وار تقسيم كن بين شيخ و شاب!
- چشم!
تاريكى احساس بچه‏ها را از هم جدا كرده بود و هر كس در خود مى‏زيست. اما اينك در آستانه‏ى طلوع خورشيد، احساساتْ درهم گره‏ خورده است. با يك چرخاندن نگاه مى‏توانى جمعى را ببينى و از نوع‏ راه‏رفتنشان قوّت بگيرى. خدا كند هر چه زودتر خورشيد درآيد.
- «آفتاب نزند! نماز صبح قضا نشود!»
اين صداى دوست طلبه‏ات «محسن رشوند» است و چه بجا!...
مى‏ايستى. تك‏تيراندازى را مى‏بينى كه چمباتمه زده، زيپ جلوى بادگيرش‏ را باز كرده است و از نان‏هايى كه در جيب بادگير دارد و بارندگى، خميرش‏ كرده مى‏خورد... تيمّم مى‏كنى و بر چكمه‏ى گِل‏آلود مسح مى‏كشى و تند به‏
نماز مى‏ايستى. با ختم نمازت، خورشيد افشانگرى نورش را تاب نمى‏آورد...
انگار سلام نمازت به آفتاب اجازه‏ى طلوع مى‏دهد... نورش را لازم دارى و گرمايش را... راه مى‏افتى و گرم و گرم‏تر مى‏شوى. مقصد كجاست؟:
«روستاى مُرْدين» داخل خاك عراق. پاى كار عمليات قريب‏الوقوع!
عجب! پس هنوز عمليات شروع نشده! جنگ با دشمن بعثى، در پيش‏ است! از ديشب تا حال، جنگ بود اما با طبيعت! اين را مرتضى توكّلى‏ گفت... صفا!

                                                               پایان... تماس با من: www.t.me/qom44

پاورقی‌ها:1 . مسئول تشكيلات حزب پان‏ايرانيست در سال‏هاى اشغال قزوين توسط روس در خلال 1320 تا 25 شمسى. در 30 تير 1331 كفن‏پوش با هم‏حزبى‏هايش با سه دستگاه اتوبوس به سمت ميدان بهارستان‏ تهران حركت كرد و قصد كرده بود از سدّ نظاميانِ راه‏بند بگذرد. اين شيوه مبارزه‏ى عيّارگونه و پهلوان‏منشانه به او در ميان مردم قزوين محبوبيت خاصّى داده بود.

2 . اين تصوير از نحوه‏ى شعاردهى او را از مادرم سركار بتول تقوى‏زاده شنيدم. نمى‏دانم خودش بالعيان‏ مشاهده كرده بود يا فقط شنيده بود. اما اينكه عنوان مى‏كرد چهارشانه و خوش‏اندام بود، انگار متّكى‏ به ديده‏هاى خودش بود.
3. مرحوم يزدان‏پناه قزوينى معلّم كم‏خواب و پركار قرآن كه در كارنامه‏اش سابقه هيئت‏دارى مذهبى و سياسى و تحمّل تبعيد هفت‏ساله در زمان طاغوت را داشت، با چهره‏ى كشيده، موى كوتاه سر و محاسن‏ بلند حس يك روحانى فاقد عمامه را در بيننده به وجود مى‏آورد.
چادرمان در مقرّ شوشتر جدا از هم بود; ولى مدام مى‏ديدمش و گاه بهش كه با آقاى حصارى مدّاح قزوينى‏ در يك چادر بودند، سر مى‏زدم و «يادداشت جواب يادداشت» هم داشتيم: در دفترش مطلب نوشتم و او هم مقابله به مثل كرد. من نوشته بودم: «كميل‏گفتنى نااهل هم باشى، رانده‏ى درگاهش نيستى و ناشر اوصاف خوبِ نداشته توست... كَمْ مِنْ ثَنأً جميلً لستُ أهلاً له نَشَرْتَه»
هميشه نوشته‏ام را به يادم مى‏آورد و مى‏گريست. او هم در دفترم در آخر دى 64 ابياتى نوشت خطاب به‏ خدا و متضمّن اين دعا كه كمكم كن «هر آنچه نبُردنى‏ست جا بگذارم». ابيات را با لحن سوزناكش در مراسم مختلف در جبهه و پشت شنيده بودم و مى‏ديدم خودش عامل است. خوش نداشت معلّم و روحانى‏ در فكر خريد خانه و ماشين باشد. وسيله نقليّه‏اش ژيان لكنتى‏يى بود كه بارها در قزوين مرا با آن به مقصدم‏ (منزلمان در جوار مدرسه شيخ‏الاسلام) رسانده بود. عكسم با او در جبهه: عكس 52 و 55. در چادر با او و حصارى و قاسم‏مرادى‏ها: عكس 50.
4. در همان مقطع پدرم آیه‌الله على محمّدى تاكندى هم آنجا بود و ديدار كوتاهى هم داشتيم.
آقاى «فرهنگ‏دوست» از مسئولين سپاه قزوين در سال‏هاى جنگ تحميلى كه به رغم جثّه‏ى كوچك، تحليل‏هاى بزرگ و قشنگى داشت، در آذر 79 برايم نقل كرد:
«در اسفند 66 كه قرار بود عمليات والفجر 10 در حلبچه انجام شود، به‏لحاظ به تأخيرافتادن عمليات، بچه‏ها كسل شده بودند و روحيه نداشتند. با قزوين صحبت كرديم و قرار شد ابوى شما - حاج آقا تاكندى‏ - به اتّفاق آقاى باريك‏بين - امام جمعه - به جبهه عازم شوند.
پدرتان وقتى ميان رزمندگانِ مستقر در مرغدارى باختران آمد، هر شب براى آنان برنامه اجرا كرد و در قالب‏ سخنرانى‏هاى ايستاده‏يى كه بين نماز براى بچه‏ها داشت، به قدرى آنان را خنداند و روحيه داد كه كسالتِ‏ اقامت فرساينده در جبهه را از روح و روانشان زدود!
يادم نمى‏رود صحنه‏يى را كه حاج آقا محمّدى، چفيه‏اش را روى برف‏هاى منطقه انداخت و به نماز ايستاد.
يك بار هم در سخنانش براى مطايبه گفت:
«بايد با مرغداران باختران صحبت شود كه بعد از رفتن رزمندگان، به جاى مرغ، خروس در اين مكان‏ نگهدارى كنند! »
برادر «آذرمهر» اهل خوزنين و دبير دبيرستان قزوين هم در شهريور 92 ضمن اينكه خبر داد عكسى از من‏ بدون اطّلاعم گرفته كه در لباس رزم در حال استراحت در منطقه عملياتى حلبچه‏ام، گفت:
«هدف عمليّات والفجر 10 تصرّف شهرهايى همچون خُرمال و بياره و طُويله و حلبچه بود كه قرار بود سكْرت بماند. با اين حال پدر شما بعد از اينكه حلبچه تسخير شد، سخنرانى كرد و گفت:
«قرار بود منطقه «سيدصادق» را هم بگيريم كه نشد... ولى مى‏گيريم انشأالله!» كه بچه‏ها خنديدند.
5 . از دوستان طلبه اهل روستاى نيكويه از توابع قاقزان قزوين كه پدرش از دوستان قديمى پدرم بود و خودش بعدها به كسوت روحانيت درآمد.
6 . مصراعى از غزليات ناقص‏الخلقه‌ی آن سال‏هايم!


برچسب‌ها: جبهه, خاطره, خاطرات جنگ, مشکی از اشک
 |+| نوشته شده در  شنبه هشتم آبان ۱۳۹۵ساعت 1:41  توسط شیخ 02537832100  | 
  بالا