شیخاص!
|
||
دنیای یک شیخ خاص |
فیلم یکدقیقه از نطق همراه با آوازم در مایهٔ #همایون، با حضور پدرم آقای تاکندی در مراسم عقد دخترم متینه، ۱۲ مرداد ۹۶، هتل صفای قم، فیلم کاملش بهمدت ۱۷ دقیقه: https://t.me/rSheikh/1454
aparat.com/v/dOpr9
youtu.be/M4bi_HtF1Sc
يكى از كاركردهاى اين دستنوشتههاى شبانه، يكطرفه به قاضىرفتنهاى من است؛ در پايان روزى كه كسى يا كسانى مرا آزردهاند و گاه حتّى نه به قصد آزار، رفتارى از آنها سر زده يا گفتارى به زبان راندهاند كه در نهايت كه از آنان جدا شدهام، ديدهام روحم زخمى است.
و اين زخمِ روح، از منظر كسى كه مدّعيست: خلد گر به پا خارى آسان برآيد / چه سازم به خارى كه بر دل نشيند، دردآورتر از زخم جسم است. البته منِ رضا شيخمحمدى از آنها نيستم كه از زخم روح بيش از زخم جسم بنالم. برعكس، هميشه از زخم و بريدگى پوست و گوشت و شكستگى استخوان حتّى در حدّ اندكش بدم مىآمده. عيال تعبير مىكند كه تو خون را نجستر از ادرار مىدانى و نسبت به آن حسّاستر و وسواسترى. مىگويد:
«اگر زخم و خراش كوچكى كه حتّى سرخىاش را نمىتوان قاطعانه به وجود خون نسبت داد، در چهرهء امين و متين و مينو (سه فرزندانمان) ببينى، براى تطهير و آبكشيدن، داد و قال راه مىاندازى؛ ولى در خصوص رطوبتِ مشكوك به ادرار چنين نيستى.»
شايد این حالت و وسواس، برمىگردد به زخمگريزىام.
روح هم گاه زخمى مىشود!
حسن اعرابی لای همتای خوشنویسش محمد قاضی!
--------------------------------------------------------------
عکاس : رضا شیخ محمدی
امشب كه آمدم منزل، ديدم چند جاى روحم زخمى است و يكى از زخمزنها همتاى خوشنويسم جناب حسن اعرابى بوده که امشب با او در نگارستان عروس قلم قم (از مراکز فعالی هنری در این شهر که دوست اصفهانىمان محمود حبيباللّهى سرپرستىاش را عهدهدار است) ملاقات داشتم و اگر اسمش را اينجا به صراحت مىبرم، مىدانم بابت اين تصريح، دلخور نمىشود يا دست كم وانمود مىكند كه: شيخ! آنقدر بگو تا جانت درآيد!
در ديدار امشب كه حبيباللّهى و «حمزه نقدى» هم گهگاه وارد حوزهء گفتمان ما مىشدند و نخودی در آش میانداختند، تلاشم اين بود كه قوى ظاهر شوم و تكّهاى از كسى نشنوم كه بىجواب بگذارم يا جواب نسنجيده دهم. با اين حال حسن اعرابى در يك مقطع، از رخنه و روزنهاى وارد شد كه با اينكه جوابش را دادم، زخمىام كرد. گفت:
«ديشب منزلِ بنیرضی seiied reza banirazi بوديم. مىگفت:
يك شب تا صبح با شيخمحمدى براى مبادلۀ يك قطعهخطّ قديمى كلنجار رفتيم. تعدادى خطّ قديمىِ خودمان را گذاشتيم جلوش و او هى اين خطوط را مثل مهره جابجا كرد و به هم ريخت و از نو چيد تا به اين تصميم برسد كه كدامشان را با خطّ قديمى خودش كه مىخواست به ما بدهد، مبادله كند. ۷/۵ صبح بود كه كار خاتمه يافت! ما هم قبول كرديم. معامله انجام شد و خداحافظ/خداحافظ.
همين كه رفت منزل، زنگ زد كه اگر مىشود، معامله را به هم بزنيم!» اعرابى درجا نتيجهگيرى اخلاقى و فلسفىاش را هم ضميمه كرد كه:
«شيخ! چرا مردم را مىگذارى سرِ كار؟»
اگر همتاى طرف معاملۀ حقير، مطلب را به كيفيّتى كه جناب اعرابى به من گفت، گفته باشد، واقعيّت ندارد و در جاى خودش خواهم گفت كه آن شب در آن محفل معامله چه گذشت. (و دوستان مىدانند كه من اگر عرضهء هيچ كارى را نداشته باشم، دست كم در اين يك قلم، توانایم كه قلمم را طورى بكار بگيرم كه يك ماجراى كوچك را با ذكر جزئيّات روى كاغذ بياورم؛ به نحوى كه خروجىاش بشود يك رُمان! مشابهش را يك بار در ماجراى مشاجرۀ لفظى با آن دوست قمىام كه در كار فرش ابريشم است، نوشتم و هنوز آن پُست كه به درخواست آن دوست، بعدآ نامش را حذف كردم و به ذكر حرف اوّل اسم و شهرتش بسنده نمودم، خبرش مىرسد كه بعد از چند سال، خوانندگانش را دارد و انگار نسبت به دیگر مطالب من، جدیتر گرفته میشود.)
اين قضيّه خيلى مهم نيست. مهم اين است كه حسن اعرابى روى چه انگيزهاى، اين تكفريم از زندگى مرا در جيب گذاشته و با ولع تمام، امشب براى من و شك ندارم بعدها براى اين و آن - در جاى خود - نقل مىكند؟
در پاسخ به اين «چرا» امشب درجا پاسخى را به این دوست همتای هنریام دادم كه تا حدودى پذيرفت و دقيقترش را در اين نوشته مىآورم. پاسخ اين بود كه انگار در وجود ما حيوانهاى دوپا شهوتى تمامنشدنى وجود دارد كه مسائل حاشيهاى هنر و هنرمندان و دعواها و خصومتهاى آنها را با آب و تاب تمام، نُقل مجالسمان كنيم. همانجا گفتم كه از خود شما با اشتهاى تمام و به دفعات، اين تكّه را شنيدهام كه فلان استاد برجستۀ كتيبهنویس قمى در كنگرهای با بهمان خوشنويس همشهریاش كه پيشتر شاگرد او بوده و بعد به سمت شيوۀ استاد اميرخانى درغلتيده، فُحش رکیک دادهاند. انگار اين برگ از پروندۀ اين دو هنرمند، بيشتر صلاّحيت براى نقل دارد تا اينكه مثلاً عنوان كنيد كه در يك صحنۀ ديگر، همان استاد كتيبهنگار، از استعداد آن شاگرد اسبق، تعريف و تمجيد ويژه كرده است.
بايد يك بحث كارشناسى تواءم با روانكاوى صورت بگيرد كه چرا ما اينقدر برايمان لذيذ و گواراست كه طىّ يك شكار صحنۀ رندانه، تكعكسهاى شديداً خصوصى افراد را توى قاب و بوق كنيم؟ من براى اين رفتار، حتّى دلايل قانعكننده و موجّه هم دارم. يكى اينكه شايد حسن اعرابى حس مىكند كه خوشنويسى و اساساً هنرنمايى، يك شخصيّتسازى ثانوى است. يك جور شكلكدرآوردن و نقابزدن بر ماهيّت اصلى فرد است. لذا در بهترين حالتش، نمرۀ خوبى براى بازيگرى در كارنامۀ فرد ثبت مىكند و بس. در حالى كه وقتى در يك كنگرۀ رسمى، دو هنرمندِ ظاهرآ درونگرا که انگار چیزی جز قلم و کاغذ نمیشناسند، از ته دل و با فرياد و ابراز احساساتِ شديد، به يكديگر مىپرند و فحش ناموسى نثار هم مىكنند، اين ديگر بازى نيست و بیرونریزی موادّ مذاب اصلى و اصيلى است كه در عمق وجود آن دو فرد وجود دارد و در آن لحظه مجال بروز و ظهور يافته است. لذا بايد از لحظۀ فوران اين موّادّ عكس گرفت و به عنوان شاهدی بر جوهرۀ اصلی آنچه در بطن و متن روح میگذرد، در تيراژ بالا تكثيرش كرد.
يا شايد حسن اعرابى در صدد اثبات اين مدّعاست كه هنرمند، يك آدم پارادوكسيكال است. اگر بر كرسى هنر كولاك مىكند، اينطور نيست كه نتواند چاقو بكشد و لومپنبازى در آورد.
يا شايد دليلش اين است كه حسن اعرابی که در جای خود هنرمند قابلی است (اخیرآ نمایشگاه خوبی از شکستهنویسیهای ایشان در نگارخانهی فرهنگ ارشاد قم برگزار گردید) تاب نبوغ نوابغی که قابلتر از اویند را ندارد. لذا به جاى ستر عيب، تكفريمِ سوتىهاى نوابغ را در پاكت و در جيب بغل میگذارد و با هر بار بازگشایی آن پاکت، خاطر خود را تسلّی میدهد!
بنده يك بار فيلم سخنرانى يكى از خوشنويسان طراز اوّل كشور را كه خودم در جريان كنگرۀ ميرعماد در اصفهان و كنار آرامگاه ميرعماد برداشته بودم، براى همين دوست شکستهنگارم در منزل نمايش دادم. ايشان از تمام اين فيلم، تنها به تيكها و تكانهاى خفيف و ناگهانىیی که اين هنرمند به شانۀ چپش میداد، گير داده بود و مىگفت:
اين آدم، مبتلاى همان مشكلى شده كه افرادِ پدرسوخته و شيّاد، در اواخر عمر مبتلا مىشوند!
با جملهی ایشان و با بازبینی آن لحظات از فیلم، ايشان خنديد و ما هم خنديدیم و شما هم شايد الاَّن بخنديد. اين خندهها كه باشد، يكجورى در مقابل نبوغ كُشندۀ نوابع تاب مىآوريم.
وقتى ما خالى مىشويم، نه خودكشى میكنيم و نه براى ترور نوابغ، نقشه مىكشيم. بنابر اين، نقل اين مسائل حاشيهاى به سودِ عالَم هنر هم هست! من هم كه اين نوشته را امشب نوشتم، از این شهوت خالى شدم و ديگر آنقدرها به خون حسن اعرابى تشنه نيستم!
من خون را نجستر از ادرار مىدانم!
در سفری که در فروردین سال ۸۴ به مشهد مقدس داشتیم، نزدیک غروب آفتاب، وقتی به حوالی سبزوار رسیدیم، در مسیر جاده به بادنماهای بزرگ و چرخانی برخورد کردیم. از راننده اجازه گرفتیم که فیلمی به یادگار بگیریم:
فیلم کوتاهی از چهرهی من و در بکگراند، بادنماهای گردان >>> اینجا
فیلم کوتاهی از دخترم «متینه» و در پسزمینه همان بادنماها >>> اینجا
![]() |