شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

*علیرضا روی بانداژ بینی‌اش با ماژیک با خطّ خوش نوشته بود: «حاصل رفتن به ته چاه با طناب پوسیدهٔ شیخاص»!*... امّا متن را به‌صورت سیاه‌مشق و تودرتو نوشته بود... زیبا بود امّا سخت خوانده می‌شد... هر کی می‌دیدش، می‌گفت: خدا بد نده!... می‌گفت: عمل زیبایی کردم!... اگر جملهٔ روی بینی‌اش را می‌توانستند بخوانند، حرفش را باور نمی‌کردند... او کجا آنقدر پول داشت بتواند به تزئینات برسد و سپر اسپُرت بگذارد؟... گیرِ اوّلیّات زندگیش بود... قرض داشت... هر بار مرا می‌دید، می‌گفت: «اینهمه اینورآنور آشنا داری. خب دست مارم بگیر دیگه. چه دوستی هستی پس تو؟... خسیس! فقط بلدی البسهٔ نیمدار از کوچه جمع کنی بیاری پارکینگ؟»... گفتم: «یک بار بیا پارکینگم... ببرمت جایی شاید دستت بند شد»... منظورم از جایی، بیت محمّد خَنفروش بود... مردی که هرازگاه اسمس می‌داد امشب روضه داریم بیا و دوستاتم بیار... به خانه‌اش که می‌رفتی، اوّل با دمنوش دارچین ازت پذیرایی می‌شد... بعدش یک روضه‌خوانی و سینه‌زنی مختصر برقرار بود و سپس سفرهٔ آبگوشت پهن می‌کردند... حضّار، هیئتی‌های مرتبط با یکی از شبکه‌‌های ماهواره‌ای قم بودند... شهر آخوندی مُقتضیات خودش را داشت... همه چیزش خاص بود از جمله تلویزیونش... شیوه‌نامه‌هایشان با دیگر مراکز استانی صداوسیما فرق داشت... محدودیّت‌های بیشتری داشتند... بعضی محتواها که پخشش در نقاط دیگر بلامانع بود، اینجا تابو بود... باز گلی به جمال سیمای نور قم که موسیقی پخش می‌کرد... یک دوجین شبکات ماهواره‌ای هم در این شهر بود که هر کدام أنا الحق می‌زدند و به بیت یک مرجع و آیةالله وصل بودند... سختگیری آن‌ها از سیمای قم هم بیشتر بود... نمی‌شد گفت از پاپ کاتولیک‌تر؛ که هر کدام برای خودشان یک واتیکان محسوب می‌شدند... آواز همراه با ساز که پخش نمی‌کردند، هیچ؛ با برخی واژگان و اصطلاحات مُتعارف عرفانی هم مشکل داشتند... خرقه و دستار و خرابات و جام باید از متون حذف می‌شد... خَنفروش مجری و تهیّه‌کنندهٔ توانای قنات‌ جنّةالبُقاع بود... سختگیر، مُقیّد و در عین حال دنبال نیرو... خب خیال خام بود... کسی حاضر نبود با این وضع دست همکاری به آن‌ها بدهد... سیّد حمیدرضا بُرقعی شاعر آئینی آیا حاضر بود بیاید آنجا غزل بخواند؛ آنوقت کلمهٔ شراب در شعرش را قلم بگیرند؛ تبدیل کنند به دلستر؟... خَنفروش چنان دُگم بود که شنیدن چند ثانیه نطق یک نواندیش دینی را برنتافت... تازه رفیق سابقش هم بود... صدای «رضا بابائی» را برایش پخش کردم که هفته‌های آخر عمرش به این نتیجه رسیده بود که: «حتّی خدا هم مُقدّس نیست!»... خَنفروش گفت: خفه! دیگه نمی‌خوام بقیّه‌شو بشنوم... خب این نشان از ابتلای آدم به تعصّب دارد... همانچه رضا بابائی در کتاب دیانت و عقلانیّتش مرادف با «جاهلیّت در ادبیّات دینی» و شایع‌ترین بیماری فکری جوامع عقب‌افتاده می‌داند... اینکه تو در شبکه‌ات از مدّاح‌جماعت دعوت کنی... ولی وقتی می‌خواهد غزلی بخواند که مثل «تا مِی شود انگور ما» به فرآیند تخمیر اشاره ‌کند، سانسورش کنی، اگر اسمش تعصّب نیست، چیست؟... با این روحیه پی همکاربود‌ن، خیال خام نیست؟... یک بار بهش گفتم: با یک دوست خوشنویس لنگرودی آشنایم... گفت: «چه خوب! ورش دار بیکار روضه ببینیمش... بلکه دعوتش کنیم شبکه... گوشهٔ سن دکور می‌زنیم بنشیند زنده خط بنویسد... نشانش می‌دهیم»... ماجرا را به نوربخش گفتم... گفت: «مایه‌تیله هم دارد یا فقط نشان می‌دهند؟ می‌دانی که مقروضم»... گفتم: «اوّل باید ریش یگذاری و یقه‌سه‌سانتی بپوشی»... گفت: و بعد؟... شال قرمزی نشانش دادم گفتم: «روی این می‌توانی خط بنویسی؟ خیلی زِبره.»... گفت: «پول بدهند چرا که نه»... شال را تپاندم توی یک پلاستیک سیاه با یک قوطی رنگ آکریلیک... زیپ کیفش را باز کردم گذاشتم توی کیف... رفتیم روضه... بعد از صرف آبگوشت و دمنوش، علیرضا نوربخش را به خَنفروش معرّفی کردم و او هم به هیئتی‌ها نشانش داد... گفتم: «از آن خطّاط‌هاست که روی همه چی می‌نویسد؛ از شیشه تا آسفالت؛ مثل مرحوم جواد سَبتی... اگر بخواهید همینجا نشانتان دهد... بسم‌الله!»... دست برد تا قوطی رنگ و شال قرمز را از کیفش درآوَرَد... گفتم بیتی بنویس به فرآیند تخمیر اشاره نکند. دلستر داشته باشد عیب ندارد... دست بردن و خارج‌کردن شال از کیف همان و مشت و لگد هیئتی‌ها که زدند لت‌وپارمان کردند همان... پرتمان کردند از خانه بیرون!... علیرضا نوربخش روی بانداژ بینی‌اش با ماژیک با خطّ خوش نوشته بود: حاصل رفتن به ته چاه با طناب پوسیدهٔ شیخاص!... روزی که آمده بود پارکینگم، دنگم گرفت اذیّتش کنم... در فاصله‌ای که رفت دستشویی، شال داخل کیفش را با سوتین قرمز و کثیفی جابجا کردم؛ از همان‌ها بود که داخل بقچه‌ای حاوی البسهٔ نیمدار در کوچه یافته بودم و آورده بودم پارکینگ.

*مرداد۱۴۰۲ #شیخاص*


برچسب‌ها: علیرضا نوربخش فتیده, محمد خنیفرزاده
 |+| نوشته شده در  سه شنبه دهم مرداد ۱۴۰۲ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
  بالا