شیخاص!
|
||
دنیای یک شیخ خاص |
t.me/shkhs/1649
همشيره طیّ نبشِ قبرِ خاطراتِ دههٔ ۶۰ نوشته:
«خون پدر و مادرتو خبر مرگت تو شيشه كردى برا زنگرفتنت.» 👈 t.me/shkhs/1648
كسى كه از زندگی من خبر نداشته باشد، اگر اين جمله را بخواند، فكر مىكند در غَلَیان قوۀ جوانی در حین گشتزنی و به قول قزوینیها «وِلسابی»ام در سهراه خیّام #قزوین، چشمم خورده به يك دختر خوشگل و يكدل نه صددل عاشق بيقرارش شدهام.
بعد آمدهام خانه به پدرم جناب #تاكندى و مادرم خانم بتول تقوىزاده گفتهام بايد به هر قيمتى شده اين تکّه را برايم جور کنید؛ وگرنه خودم را از کوه میلدار قزوین پرت میکنم پایین و خونم میافتد گردن شما!
آنها هم گفتهاند: کوتاه بیا پسر! چه وقت زنگرفتنته؟ و من كه دل و دين در عشق یک مهوش فتّان از كف دادهام، مىگویم: اين و لاغير!
دختر هم ديده سفت عاشقش هستم، سخت شرط گذاشته که مَهرم سنگین است: بايد تپّۀ ميمونقلعۀ قزوين را به هر جانكَنشى هست، مسطّح كنى.
من هم براى نیل به وصال دلبر گفتهام: زورم را میزنم!
و چون اين كار در سال ۶۶ شمسی چند ميليون تومان معادل چند ميلياردِ امروز هزينه داشته، نعلينم را (آن موقع معمّم بودم و نعلین و عبا و عمامه داشتم) گذاشتهام روى خِرّ پدر و مادر كه بايد اين هزينه را بپردازید. خلاص!
آن بیچارهها هم برای تأمین هزینهٔ تسطیح، به خاك سياه نشستهاند تا من به محبوبم برسم!
اين خبرها نبوده که!
روح بانو «زلیخا جعفرخانی» مادر آقای تاکندی شاهد است که مطلقاً در سهراه خیّام قزوین وِلسابیِ اونجوری نداشتهام. گشت و گذارم فقط در پاتوقهایی مثل هنرکدۀ خوشنویسی «احمد پیلهچی» کنار قلم نی و دوات بوده. و گاهی هم گپزنی با زندهیاد «شُکرالله پناهی» که با قلم مو و رنگ، پلاکارد مینوشت برای اعزام نیرو به جبهه و کمکرسانی به مردم آواره از جنگ.
توی آن بلبشو نمیگویم سرم را برای دیدن و دیدزدن بلند نمىكردم. میکردم؛ اما نه برای تورکردن خاتونهای رعنا. در خانوادۀ من نگاه به جنس مخالف قدغن و در حکم زهر هَلاهل بود. از بچهگی چشمهایم را طوری تربیت و تنظیم کرده بودم که نگاه اولّم هم به دختر نیفتد؛ تا چه رسد به نظْرهٔ ثانی به قول #سعدی.
در عوض البته سرم را برای امور دیگری بلند میکردم؛ یکی برای تماشای پلاکاردهای بزرگی که در سبزهمیدان قزوین به درختان زده بودند؛ حاوی شعارهای خیزاننده به سوی جبههها.
پلاکاردهای پارچهای را باد پاره میکرد و «شُکرالله پناهی» به تجربه دریافته بود که اگر در فواصل منظّمی در پارچه سوراخ ایجاد کند، باد ازشان میگذرد و دیگر پاره نمیشود.
سر بلند کردنِ دیگرم برای مشق نظری پسرهای خوش بر و روی شهر بود که آن هم بیاشکال بود؛ چون جنس مخالف نبودند. اونی که مشکل داشت، ترک شده بود و خیال پدر و مادرم راحت بود که با نگاههای مسموم به زن، جهنّم را برای خودم نخواهم خرید.
میماند اینکه چنین آدمِ پرتافتاده از جنس لطیف خلقت، چگونه میتواند متأهّل شود؟ برای آن هم خدا کریم بود. بزرگترها را مأمور کرد ببُرند و بدوزند.
«زينب ميركمالى» نوهٔ بازارى مذهبى و پولداری بود به نام آقا سید قاسم. این سیّد، مرید تاكندى جوان بود. بهش گفته بود پسری که هنوز نداری، داماد من! و قبل از اينكه به عشق من و همسرم نوبت برسد، پدران گرفتار مهر هم شدند و يك نامزدشدن بىهزينه رخ داد.
سالیان سال قبل از ازدواجمان هر بار خانوادهٔ مرحوم «سید قاسم جمالها» براى ديدار با پدرم به قم مىآمدند، مادرم مىگفت: «اينها فاميلهاى خانم آيندهت هستند. مؤدّب باش!»
گذشت. عقد در سال ۶۶ در پی تماس اوليهٔ خانوادهٔ عروس استارت خورد.
برخلاف وصلتهایی که نقطهٔ عزیمتش داماد است، مرحوم مادرم مجبور بود به اين چشمه از بيرون آب بريزد تا وانمود كند جوشان است! خانوادۀ زینب خانم هم با كمترين مطالبه از من و پدر و مادرم در تنور پیوند میدمیدند. علاوه بر تأمين جهاز عروس كه عرفاً به عهدهشان بود، بار مالى عروسى را كه تعهّدِ خانوادهٔ داماد بود، به دوش گرفتند.
مادرم مدام برای تحکیم مناسباتم با همسر، شارژم میکرد. انگار ساعت گذاشته بود برای خودش که قرصهایم را بدهد. پاشو! وقت هدیهدادن است. آماده شو نیم ساعت دیگر موعدِ بوسیدن است! یالّا زنگِ بچهدارشدن است!
معتقد بود گاه پسر رغبتش كم است. چند متر که هُلش بدهى، استارت میخورد. بعد ولش هم بکنى، متوقّف نمیشود. میگفت نمونهاش دائی جانت آسيد تقى.
نشان به آن نشانی که ۵۳ سالم است و پدر و مادرم هنوز دارند این ماشين لكنتى را هُل مىدهند!
اگر اسم اين وضعیت را خواهرم زهرا شیخمحمدی گذاشته «خون والدین در شيشهكردن» زده است به خال!
بعدالتّحریر: دیشب خواب دیدم دارند میبرندم جهنّم به جرم نگاههای شُبههناک. فکر کردم دیدزدنِ پسرهای قزوینی کار خودش را کرده؛ نگو نگاه به سوراخهای پلاکارد «شُکرالله پناهی» مسموم بوده است!
نظر دهید 👈 t.me/qom44
![]() |