شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 
SIASI_P :- انجمن‏
        سه‏شنبه پانزدهم خرداد 1380، 45:2 شب:تاريخ نامه: 657
 :گيرنده پس كو انجمن دفاع مقدس اين‏Sedmeti :فرستنده rEzAyAk                
) ياروReply to #936, Reply to #536, Reply to #826, Reply to #*(شبكه؟ :عنوان
SEيارو رو از پله ها پرت ميكنن پايين بدش هم پش بندش‏
SESE<      ! من اينجا جنايت تريف نكردم )!!!             
ينجا يه خاطره تريف كردم كه نشون بدم كه آدماى كلله گنده هم‏
SEدلم ميخاس كه طرف چمدونم ميداشت تا بد از پرتكردن بيرون !   
نشم ميزديم تو سرش عينه اين كارتونا ...خيلى باحال ميشدا SEاز آرزوى كه در آخر پيامتان كرديد معلوم مى شود SEبا اين كارها مخالف نيستيد پس شماكه هنوز دست SE<              شماهم خيلى‏
نداشتيد چرا پيامهاى اينطورى مى نويسيد فكر مى SE<                از تعصب بر
كار پدر شماخيلى با كار اون نماينده خبرگان فرق مى كند SE<                     كنيد
هردو كار ناشايستى انجام دادند هركدام در مسئوليت خودش SE<                
اين كه شما گفتيد جنايت برام خيلى عجيب بود من اصلا كارى SE<             
يا نوبدنش نداشتم . صرفا تريف يه خاطره بود كه با يه SE<      به جنايت بودن‏
خودم همراش كرده بودم SE<      مقدار خيالپردازى‏
اين نامه نبود بلكه من به جنبه طنز قضيه و جالبى جريان تاكيد داشتم SE<
و اين كه فكرشو بكنيد كه يه كلله گنده مثلا چه طور يه دفه از پشت ميزش SE<
اين صحنه  !بلن شه و شتترققى بزنه تو گوش يه نفر SE<
و اون صحنه بيرون انداختن كه من                ! خيلى باحاله‏
SE<كنه SE<      آرزوشو داشتم يه جوره ديگه ادامه پيدا
! ميتى! تو با                      ! pUwولى حيف كه نشد !                 
اين تخيلى كه هى ازش دم مى‏زنى - خب پسر جان! - ميرفتى انيماتور مى‏شدى‏
جانم! بهتر بود كه! اونوخ راحت مى‏تونسسى حتى به اون دسسه از خيالاتت كه‏
نميتونه صورت واقعى به خودش بيگيره، جامه‏ى عمل بپوشونى. من حدس‏
مى‏زنم تو هم مث من بايد از كارتون پلنگ صورتى خوشت بياد. البته بعضى از
فيلمسازا براى به تصويركردن خيالاتشون نيازى به اين ندارن كه به دنياى‏
انيميشن متوسل شن: يه بار داريوش فرهنگ - سازنده‏ى سريال معروف سلطان‏
و شبان - در مورد فيلم طلسم گفته بود كه داستان اين فيلمو خواب ديده و بعد
پاشده كليد ساختشو زده. يه رفيقى هم ما داريم ميگف: امد شاملو شعراشو تو
خاب مى‏نوشت! جناب پاراجانوف هم كه فيلمساز روسى هسسش و خيلى كارش‏
درست بوده، مدعى هس كه خواباشو به تصوير مى‏كشه و انصافن اگه برى تو بحر
فيلماش مى‏بينى تو رنگ بندى و كمپوزيسيون و طرح حركات موزون بازيگرا
قشنگ و چشمنواز عمل مى‏كنه. نمى‏دونم فيلم عاشق غريبشو ديدى؟ من كه‏
خيلى اين كارو مى‏پسندم و بارها و بارها هم ديدمش و لذت برده‏ام. حالا كه‏
بحث به اينجا كشيد بگم كه خود منم يه بار كه در مورد عشقم: مجيد چيز
 يك بستنى كه از دو" :مى‏نوشتم، اين تعبيرو در صدر يكى از مطالب آوردم كه‏
 همون روزا، يه روز كه براى نماز صب بيدار شدم و هنو" !سو بليسيم من و تو
حالت خواب برم غلبه داش و كورمال كورمال داشتم مى‏رفتم سمت مسترا، اون‏
به بعدش خودبخود عوض شد و "  بليسيم" جمله رو زمزمه كردم. يهو از كلمه‏ى‏
ديدم خيلى بهتر شد و عجيب اينكه تعجب كردم كه چرا اين تعبير زيبا در عالم‏
بيدارى به فكرم نرسيده. جمله‏اى كه توى اون شرايط ضمير ناخودآگاهم بهم‏
 يك بستنى كه از دو سو بليسيم تا به لبهاى يكديگر" :الهام كرد، اين بود كه‏
 به هر حال اين انجمن سياسى هستش، و مطلب تو هم به ظاهر رنگ و" !برسيم‏
لعاب سياسى داره. ولى انگار تو بيش از اون مقدار كه براى اصلاح وض اين‏
مملكت دل ميسوزونى، جون‏دادن به خيالات برات مهمه و ابراز اينكه كدوم‏
كارتون تلويزيونى به دلت چسبيده. پيشنهاد مى‏دم يه انجمن اينجا تسيس‏
. حالا مرادف انگليسيشم از مجيد مى‏پرسم" ! انجمن خيالپردازان"بشه به نام
كه در كنار وجاهت ظاهر، تجربه‏ى خوبى هم توى ترجمه داره. بعد ميتونيم تو
اون انجمنه از سروكول هم بريم بالا و خيلى عالى يه دنياى سايبر برا خودمون‏
درس كنيم و چمدون بزنيم تو سروكله‏ى همديگه!


                    سه‏شنبه پانزدهم خرداد 1380، 06:9 صبح:تاريخ نامه:SIASI_P :انجمن‏
 :گيرنده پس كو انجمن‏Aram :فرستنده Deylam                                                    659
Reply to #536, Reply to #826, Reply to #684,دفاع مقدس اين شبكه؟ :عنوان
ببخشيد به پدر                                                                   ) سلام‏Reply to #*(
گذاشت آدم             معظمتان توهين شد ولى روى حقيقت نمى شود سرپوش‏
از طرف             بايد حقيقت رو بگه حتى اگه حقيقت كار زشتى باشه كه‏
دوست عزيز شما گفتى كه                                     نزديكان انسان اتفاق مى افتد
قرآن زد پس پدر شماحق                اون بنده خدا بدون اينكه بدونه روى‏
بنظر شما اسم اينكارو چى مى               نداشته اون رو به اين صورت بيرون كنه‏
از آرزوى كه در آخر پيامتان كرديد معلوم مى شود                                        ذارن‏
با اين كارها مخالف نيستيد پس شماكه هنوز دست از               شماهم خيلى‏
نداشتيد چرا پيامهاى اينطورى مى نويسيد فكر مى كنيد                 تعصب بر
كار پدر شماخيلى با كار اون نماينده خبرگان فرق مى كند              
                  هردو كار ناشايستى انجام دادند هركدام در مسئوليت خودش
سلام عليكم ! دوست عزيز و آرام !                    آرام                   دوست تو
آيا عصبانيت ، فضيلت است ؟ آيا بلند حرف زدن ! يك فضيلت است !؟ البته مى‏
توانم به راحتى بگويم كه اين يكى فضيلت چشمگيرى نيست چرا !؟ .... چون‏
خداوند كريم ، در قرآن حكيم به اطرافيان پيامبر مى فرمايد كه : در هنگام صحبت با
پيامبر ، صدايتان را بلند نكنيد ، همانا كه بلند ترين صداها ، صداى الاغ است .... ان‏
انكر الاصوات لصوت الحمير . و فكر مى كنيد براى چه خداوند اين دو را فضيلت‏
قرار نداده ! ؟ از نظر من كه خيلى ساده است ! زيرا انسان در هنگام عصبانيت از
هرچيزى استفاده مى كند ! خواه درست و خواه نادرست ! و تا آنجا كه من ديده ام ،
عموما جنايتهايى كه در روزنامه ها مى نويسند ، نتيجه نهايى يك عصبانيت بوده‏اند
، عصبانيت از اجتماع ، از پدر و مادر ، از عشق بى وفا ! :) و .... بياييم جامه از تن‏
شيطان بدريم ! كه در زير جامه هاى فاخر ، لهيب آتش است كه شعله مى كشد ....
                    سه‏شنبه پانزدهم خرداد 1380،SIASI_P :محمد بياگوى . ديلم . انجمن‏
 :فرستنده‏Sedmeti                                                   27:6 سحر:تاريخ نامه: 658
 :گيرنده بابا جون اينجا انجمن سياسيه نه انجمن حرفاى خودمونى :عنوان‏Azarkasb
يادمه كه وخكه بچه بودم خيلى پلنگ صورتى رو دوس داشتم واى خدايا ... ديوونه‏
كارتونه سه احمق بودم! ولى جدن ميگم اينو تو عمرم قشنگتر از اين دوتا كارتون‏
 كه شاهكاره واقعن و"هنرى مانچينى" برنامه‏ى نديدم! پلنگ صورتى با اون موسيقى‏
با شخصيتهايى مثله بازرس و دودو كه من عاشقه بازرس بودم و هستم خصوصا با
 رحمت‏الله عليه و مورچه خوار و مورچه" حسن عباسى" صداى دوبله مرحوم‏
...خيلى اين مورچه خار خوشمززه بو اين ديالوگ انقه مروفه كه حتى فك كنم هر ده‏
 يه"نفر نامزد رياست جمهورى هم اينو شنيده باشن .! اونجا كه مورچه خوار ميگه :
چيزو ميدونيد دوستان اين اتوبوس جهان گردى فقط سالى يه بار از اينجا رد ميشه ...
واى ...واى ! ...سه احمقو بگو... با اون كاراكترهاى "!!!آخه اونم بايد الان باشه؟
بسيار نادر و بينظيرش كه منو از خنده روده بور ميكردن! اون موسيقيه محللى‏
مجارى كه جدن زيبا و خنده دار بود اين ده نفر نامزده رياست جمهورى حتمن‏
يادشون نميره سكانسى از كارتون سه احمق رو كه در اون سه براى رفتن به‏
اون‏طرف بركه روى بركه ميخاسسن پل بزنن و بداز هزار جور دردسرو مسخره بازى‏
آخرشم پلو زدن ولى چه پلى ؟!... ... وختى دوربين بالا رفت اول بيننده ديد كه اين‏
احمقا ورداشتن پل رو كج زدن طورى كه پل كج كج اومده و با يه قوس رسيده به‏
چن متر اونطرف تر از جاى ورودى پل !!! و جالبتر اينكه وختى دوربين بازتر شد
ديديم كه اصلا احتياجى به پل نبوده چرا كه آبى رو كه اينا ميخاسسن روش پل بزنن‏
فقط يه بركه بوده كه اينا ميتونسسن با چرخيدن دوره بركه به اونورش برسن!!! جدن‏
ديگه از اين كارتونا نميتونن درس كنن! ينى ديگه كسى مثثه اون كارگردانا و
انيماتورها پيدا نميشه همون طور كه ديگه كسى مثله امام و شهيد رجايى پيدا نميشه‏
                    سه‏شنبه پانزدهم خرداد 1380،SIASI_P :!!! همين ! سيد مهدى ! انجمن‏
 :فرستنده‏Deylam                                                    18:9 صبح:تاريخ نامه: 661
Reply to #756, :گيرنده پس كو انجمن دفاع مقدس اين شبكه؟ :عنوان rEzAyAk
ميتى! تو با             !pUw) Reply to #936, Reply to #536, Reply to #*(
جان! - ميرفتى انيماتور اين تخيلى كه هى ازش دم مى‏زنى - خب پسر
اونوخ راحت مى‏تونسسى حتى به اون !مى‏شدى جانم! بهتر بود كه‏
نميتونه صورت واقعى به خودش بيگيره، جامه‏ى دسسه از خيالاتت كه‏
پلنگ بپوشونى. من حدس مى‏زنم تو هم مث من بايد از كارتون عمل‏
به تصويركردن صورتى خوشت بياد. البته بعضى از فيلمسازا براى‏
دنياى انيميشن متوسل شن: يه بار خيالاتشون نيازى به اين ندارن كه به‏
سازنده‏ى سريال معروف سلطان و شبان - در مورد داريوش فرهنگ -
پاشده طلسم گفته بود كه داستان اين فيلمو خواب ديده و بعد فيلم‏
امد شاملو شعراشو تو :كليد ساختشو زده. يه رفيقى هم ما داريم ميگف‏
كه فيلمساز روسى هسسش و خاب مى‏نوشت! جناب پاراجانوف هم‏
هس كه خواباشو به تصوير مى‏كشه و خيلى كارش درست بوده، مدعى‏
بحر فيلماش مى‏بينى تو رنگ بندى و كمپوزيسيون و انصافن اگه برى تو
.حركات موزون بازيگرا قشنگ و چشمنواز عمل مى‏كنه طرح‏
كارو مى‏پسندم نمى‏دونم فيلم عاشق غريبشو ديدى؟ من كه خيلى اين‏
برده‏ام. حالا كه بحث به اينجا كشيد و بارها و بارها هم ديدمش و لذت‏
يه بار كه در مورد عشقم: مجيد چيز مى‏نوشتم، اين بگم كه خود منم‏
كه از دو سو  يك بستنى" :تعبيرو در صدر يكى از مطالب آوردم كه RE<
كه براى نماز صب بيدار شدم و هنو  همون روزا، يه روز" !بليسيم من و تو
غلبه داش و كورمال كورمال داشتم مى‏رفتم سمت حالت خواب برم‏
به بعدش "  بليسيم" اون جمله رو زمزمه كردم. يهو از كلمه‏ى مسترا،
اينكه تعجب كردم خودبخود عوض شد و ديدم خيلى بهتر شد و عجيب‏
بيدارى به فكرم نرسيده. جمله‏اى كه توى كه چرا اين تعبير زيبا در عالم‏
 يك" :ضمير ناخودآگاهم بهم الهام كرد، اين بود كه اون شرايط
 به هر حال اين" !برسيم بستنى كه از دو سو بليسيم تا به لبهاى يكديگر
تو هم به ظاهر رنگ و لعاب سياسى داره. انجمن سياسى هستش، و مطلب‏
بيش از اون مقدار كه براى اصلاح وض اين مملكت دل ولى انگار تو
اينكه كدوم ميسوزونى، جون‏دادن به خيالات برات مهمه و ابراز RE<
پيشنهاد مى‏دم يه انجمن اينجا .كارتون تلويزيونى به دلت چسبيده‏
. حالا مرادف انگليسيشم از" ! انجمن خيالپردازان‏RE< "  تسيس بشه به نام‏
هم توى مجيد مى‏پرسم كه در كنار وجاهت ظاهر، تجربه‏ى خوبى RE<
سروكول هم بريم بالا و خيلى ترجمه داره. بعد ميتونيم تو اون انجمنه از
خودمون درس كنيم و چمدون بزنيم تو سروكله‏ى عالى يه دنياى سايبر برا
سلام عليكم ! و بعدشم يه انجمن بچه مچه هاى خوب و عاشق و !همديگه‏
.... خدا به همه ى ما رحم كنه :) ولى من هم خوشم اومد ، انجمن خيال پردازان يا
 ، من هم مشتريش ميشم !Dreamers!


                    سه‏شنبه پانزدهم خرداد 1380، 58:1 ظهر:تاريخ نامه:SIASI_P :انجمن‏
 :گيرنده پس كو انجمن‏Sedmeti :فرستنده rEzAyAk                                                   664
) يادمه كه وخكه بچه بودم خيلى‏Reply to #856(دفاع مقدس اين شبكه؟ (: :عنوان
واى خدايا ... ديوونه كارتونه سه       پلنگ صورتى رو دوس داشتم‏
ولى جدن ميگم اينو تو عمرم قشنگتر از اين دوتا                !احمق بودم‏
 كه"هنرى مانچينى" پلنگ صورتى با اون موسيقى  !كارتون برنامه‏ى نديدم‏
با شخصيتهايى مثله بازرس و دودو كه من عاشقه          شاهكاره واقعن و
" حسن عباسى" خصوصا با صداى دوبله مرحوم        بازرس بودم و هستم‏
و مورچه خوار و مورچه ...خيلى اين مورچه خار      رحمت‏الله عليه‏
اين ديالوگ انقه مروفه كه حتى فك كنم هر ده نفر     خوشمززه بو
اينو شنيده باشن .! اونجا كه مورچه خوار ميگه نامزد رياست جمهورى هم‏
 يه چيزو ميدونيد دوستان اين اتوبوس جهان گردى فقط            : "
SE<رد ميشه ... آخه اونم بايد الان باشه؟ SE<    سالى يه بار از اينجا
واى ...واى ! ...سه احمقو بگو... با اون كاراكترهاى بسيار نادر و بينظيرش "!!!     
اون موسيقيه        !كه منو از خنده روده بور ميكردن SE<
اين ده نفر نامزده        محللى مجارى كه جدن زيبا و خنده دار بود
احمق رو كه SE<      رياست جمهورى حتمن يادشون نميره سكانسى از كارتون سه‏
و بداز SE<    در اون سه براى رفتن به اون‏طرف بركه روى بركه ميخاسسن پل بزنن‏
...    ...!هزار جور دردسرو مسخره بازى آخرشم پلو زدن ولى چه پلى ؟
SE<      وختى دوربين بالا رفت اول بيننده ديد كه اين احمقا ورداشتن پل رو كج‏
زدن طورى كه پل كج كج اومده و با يه قوس رسيده به چن متر اونطرف تر از
جاى ورودى پل !!! و جالبتر اينكه وختى دوربين بازتر شد ديديم كه اصلا SE<
احتياجى به پل نبوده چرا كه آبى رو كه اينا ميخاسسن روش پل بزنن فقط SE<
SE<يه بركه بوده كه اينا ميتونسسن با چرخيدن دوره بركه به اونورش برسن SE<
ينى ديگه                  !جدن ديگه از اين كارتونا نميتونن درس كنن !!!
همون طور كه ديگه    كسى مثثه اون كارگردانا و انيماتورها پيدا نميشه‏
SE< همين !!! كسى مثله امام و شهيد رجايى پيدا نميشه‏
!                             ! pUw سيد مهدى !                                           
ساختن انيميشن بدين لحاظ كه حركتى در رابطه با كودكان خردسال است،
بسا كه سهل، كم‏ارزش و تاجرمسلكانه به‏نظر برسد. در حالى كه يك‏
انيماتور بايد در كنار خلاقيت، از شناخت كاملى نسبت به اشيأ و موجودات‏
دوروبر خود و حتى قواعد فيزيكى و شيميايى برخوردار باشد. در صحنه‏اى كه‏
در زير شرح مى‏دهم، لحظات مبتكرانه‏اى با اتكا به قواعد فيزيكى همچون‏
صعود حباب صابون شكل مى‏گيرد كه البته در دنياى سايبر كارتون با چاشنى‏
اغراق هم توأم شده است. به اين پايان‏بندى فوق‏العاده از كارتون زيباى پلنگ‏
صورتى نگاه كن!: پينك پانتر يا همان پلنگ صورتى درون تنه‏ى درختى براى خود
كاشانه‏اى بنا كرده تا در اين محيط بى‏صدا ايام استراحت خود را سپرى كند.
تختى دارد و بساطى و دراز كشيده و چشمها را بر هم نهاده; اما صداى بم يك‏
شيپور بزرگ او را از خواب مى‏جهاند. گويى زلزله‏اى مهيب درگرفته و درخت‏
مى‏لرزد. كات به يك موزيسين كوتوله با چهره‏اى به غايت مسخره و مضحك با
سگ كوچكى در كنارش و در حال تمرين نواختن شيپور! از اينجا به بعد، پلنگ‏
صورتى براى خاموش كردن صداى گر و گوشخراش و آسايش‏به‏هم‏زن شيپور
به راه‏هاى گوناگونى متوسل مى‏شود; اما نشان به آن نشانى كه در هيچيك توفيقى‏
نمى‏يابد. حالا اين پايان‏بندى فوق‏العاده را تصور كن كه شيپور، دهانه‏ى گشادش‏
 در زير درختى كه پلنگ صورتى در بالاى آن بسر مى‏برد،"رو به بالاست و دقيقا
قرار دارد. پلنگ در گيرودار درگيرى با مرد نوازنده، از همان بالاى درخت،
مقاديرى آب به داخل شيپور مى‏ريزد و در ادامه‏ى درگيرى، مرد درون دهانه‏ى‏
شيپور خود مى‏افتد! وقتى پلنگ يك قالب صابون به اين مجموعه ضميمه‏
مى‏كند و به دنبال آن سگ در شيپور مى‏دمد، شادترين بخش كارتون خلق‏
مى‏شود: مرد به همراه حبابى سبك وزن به هوا مى‏رود. اما معراجش تا مقابل‏
اتاقك پلنگ صورتى بيش نيست. پلنگ، حاضر و آماده‏ى حال‏گيرى از مرد
مزاحم است و با انگشت، حباب صابون را مى‏تركاند. مرد به پايين سقوط مى‏كند
 در دهانه‏ى شيپور مى‏افتد. باز هم سگ با لپهاى پف كرده در شيپور مى‏دمد"و دقيقا
و حبابى ديگر و معراجى تازه و تركيدن حباب و سقوط و باز هم و باز هم! شب‏
فرا مى‏رسد: به نشانه‏ى اينكه سگ و پلنگ بدون احساس خستگى، در تمام روز،
بازى مرگ و شكنجه را ادامه داده‏اند. ماه از گوشه‏ى تصوير پيداست و بازى‏
بى‏وقفه ادامه دارد. تصوير فيد مى‏شود. انگار بازى قرار است تا قيام قيامت‏
ادامه يابد.

                  چهارشنبه شانزدهم خرداد 1380، 30:6 عصر:تاريخ‏SIASI_P :انجمن‏
 :گيرنده پس كوAram :فرستنده Deylam                                                    نامه: 702
Reply to #286, Reply to #956, Reply toانجمن دفاع مقدس اين شبكه؟ :عنوان
                                                ! ) سلام عليكم‏#536, Reply to #*(
آيا عصبانيت ،                                          ! دوست عزيز و آرام‏
البته مى     فضيلت است ؟ آيا بلند حرف زدن ! يك فضيلت است !؟
توانم به راحتى بگويم كه اين يكى فضيلت چشمگيرى نيست‏
   چرا !؟ .... چون خداوند كريم ، در قرآن حكيم به اطرافيان پيامبر
مى فرمايد كه : در هنگام صحبت با پيامبر ، صدايتان را بلند نكنيد ،
ان انكر                .... همانا كه بلند ترين صداها ، صداى الاغ است‏
و فكر مى كنيد براى چه                        . الاصوات لصوت الحمير
از نظر من كه خيلى ساده خداوند اين دو را فضيلت قرار نداده ! ؟
هرچيزى استفاده مى كند است ! زيرا انسان در هنگام عصبانيت از
و تا آنجا كه من ديده ام ،           ! ! خواه درست و خواه نادرست‏
نويسند ، نتيجه نهايى يك    عموما جنايتهايى كه در روزنامه ها مى‏
پدر و مادر ، از عشق بى عصبانيت بوده‏اند ، عصبانيت از اجتماع ، از
بياييم جامه از تن شيطان بدريم ! كه در زير                      .... وفا ! :) و
DE< است كه شعله مى كشد DE<     جامه هاى فاخر ، لهيب آتش‏
DE< محمد بياگوى . ديلم ....                                      
ديلم عزيز من نتوانستم دقيقا منظور                                                                   سلام .
ولى همينقدر مى دانم كه دراين محيطها بزرگترين                           شمارابفهمم‏
در گفتار ونوشتاراست           فضيلت منطقى بود
و كسى كه از دايره منطق خارج شد بايد بهمان صورت با او سخن گفت
         البته دراين پيام جناب سيدمهدى اين حرفها نبود به ايشان هم گفتم
             وقتى اينجور پيام در انجمن سياسى گذاشته مى شود بايد انتظار
       هرگونه برداشت را داشته باشد اين هم برداشت من بود و تصور نمى كنم‏
از لطف شما سپاسگزارم                                                  برداشت غلطى بوده باشد
                     آرام                     دوست تو                                                
سلام عليكم ! آرام ! دوست من ! شما را نمى دانم ولى خودم براى اين تصميم گرفتم‏
وارد اجتماع بشوم كه : اولا دين من اسلام و مذهبم شيعه ى 12 امامى ، به من اجازه‏
ى جداشدن از اجتماع نمى داد وگرنه باور كن كه خيلى دلم مى خواست يك گوشه‏
براى خودم بنشينم و فقط فكر كنم - همانطور كه در رجيسترى نوشته ام - و در ثانى‏
، اينكه ياد بگيرم ! هم از اشتباهات خودم و ديگران و هم از موفقيت هاى خودم و
ديگران . هر چه كه از من ببينيد يا بخوانيد و بشنويد ، انشأ الله در همين جهت‏
خواهد بود ، بدترين آفت براى يك انسان - يك جاندار بهتر است زيرا به نظرم در
اين مورد دين اصلا نقشى ندارد ! - اين است كه فكر كند هميشه در موضع حق‏
است . اين اولين شكست است ، و همين استدلال  باعث شد شيطان فكر كند ، و
امر خدا را اطاعت نكند ! خدا همه ى ما را حفظ كند ! محمد بياگوى . ديلم .
                  چهارشنبه شانزدهم خرداد 1380، 31:8 شب:تاريخ‏SIASI_P :انجمن‏
 :گيرنده پس كوAram :فرستنده Sedmeti                                                   نامه: 713
Reply to #386, Reply to #936, Reply toانجمن دفاع مقدس اين شبكه؟ :عنوان
) بى هيچ بهانه خاستم كه مجموعه اين خاطرات رو در زنجيره‏#536, Reply to #*(
پيامهاى رضا قرار بدم كه گفته بود : پس كو انجمن دفاع مقدس؟ من اصلا قصد
طرفدارى يا ضديت با يك شخص يا گروه خاص رو در خاطراتم ندارم . فقط دارم‏
خاطره تريف ميكنم حالا اين شخس ميخاد بابام باشه ميخاد همسايه مون ميخاد
صدام حسين ! سعى من اينه كه فقط خاطره رو تريف كنم و از اين خاطره چيزايى‏
استخراج كنم كه در نگاه اول به ديد كسى شايد خطور نكنه و حتى خودم در خيال‏
SIASI_P :خودم يه مقدارى هم ادامه بدم اونو! همين! سيد مهدى انجمن‏
چهارشنبه شانزدهم خرداد 1380، 42:8 صبح:تاريخ نامه: 683
 :گيرنده پس كو انجمن دفاع مقدس اين شبكه؟Sedmeti :فرستنده Aram                 
Reply to #936, Reply to #536, Reply to #826, Reply to #*(:عنوان (يك پاسخ‏
SE<) ببخشيد كه من تو نامه هام سلام نميكنم چون اين روشه نامه نگارى منه)
      نه به پدر معظممان توهين نشد من خودم با گوش خودم از زبون مردم !
اين كه فحش شنيدم و فكر كردم ! انكه شما ميگيد يه جور انتقاده ولى‏
يا SE<      شما گفتيد جنايت برام خيلى عجيب بود من اصلا كارى به جنايت بودن‏
SE<      نوبدنش نداشتم . صرفا تريف يه خاطره بود كه با يه مقدار خيالپردازى‏
به هر حال من اگردر اون                  خودم همراش كرده بودم‏
بايد برخوردى ميكرد SE<    موقعيت بودم و شايد هر كسه ديگه اى در اون شرايط
SE<داره SE<      كه نشون بده كه مسئله قران با خيلى چيزاى عادى فرق‏
بگذريم از اين كه خيلى رؤسا فقط به خاطره كوبيدن يك !                                              
بدتر از اين كار رو هم انجام ميدن حتى اگه روى اون مشت رويه ميزشون‏
اين جريانى كه من تريف كردم ماله سال 58 هست ينى   !ميز قران نباشه‏
به هر حال براى من دفاع از بابا يا مخالفت با كار SE<      !اول انقلاب! اوج تعصب‏
اين نامه نبود بلكه من به جنبه طنز قضيه و جالبى جريان   بابا بهانه نوشتن‏
و اين كه فكرشو بكنيد كه يه كلله گنده مثلا چه طور يه دفه از   تاكيد داشتم‏
SE<بلن شه و شتترققى بزنه تو گوش يه نفر پشت ميزش‏
و اون صحنه بيرون                ! اين صحنه خيلى باحاله !
SE<كنه SE<      انداختن كه من آرزوشو داشتم يه جوره ديگه ادامه پيدا
                      !ولى حيف كه نشد !                                             
در ضمن اون يارو نميدونس زيره دسش قرانه ولى حاجيه ما كه ميدونس زيره‏
SE<همين                  )!دسسه يارو قرانه!!!( اينم يه جور مغلطه SE<
سيد مهدى !                                                              
سلام دوست عزيز من تازمانى آرامش خودم را مى توانم حفظ كنم كه منطق در SE<
اساس گفتارو نوشتار اعضا باشد من پيشاپيش بازهم از شما پوزش مى طلبم ولى‏
نمى توانم حقيقت رانگويم اگر چه تصور مى كنم شماهم يك طالب اصلاحات‏
هستيد دوست عزيز اگر منظورتان فقط نوشتن يك خاطره بوده چرا در انجمن‏
سياسى ؟ و در ضمن وقتى اين مطلب را در انجمن سياسى مى نويسيد بايد
انتظارداشته باشيد دوستان هرگونه برداشتى را ازاين مطالب داشته باشند. و من هم‏
برداشت خودم را نوشتم و كارى هم به قصد شما نداشتم و همچنين دوست عزيز
درست است كه مسئله قرآن با بقيه چيزها فرق مى كند ولى بشرط اينكه آن طرف با
اطلاع كارى كرده باشد و اطلاع پدر شماهيچ تغييرى در اصل قضيه نمى دهد و
درضمن اگرهم آن شخص بااطلاع اين كار را مى كرد بازهم آقايان حق نداشتن بااو
اين رفتار راداشته باشند بايد به تبعيت قانون عمل مى كردند نه براساس دل‏
خودشان اگرچه متاسفانه اين تعصبات در ابتداى انقلاب اين حركت مردمى را در
بعضى جهات به انحراف كشاند درنهايت كارهاى اشتباه ديگران نبايد عذر
                  چهارشنبه شانزدهم‏SIASI_P :اشتباهات ماباشد دوست تو آرام انجمن‏
Aram                                                      خرداد 1380، 39:8 صبح:تاريخ نامه: 682
 :گيرنده پس كو انجمن دفاع مقدس اين شبكه؟ :عنوان (يك‏Deylam:فرستنده
) سلام‏Reply to #956, Reply to #536, Reply to #826, Reply to #*(    )پاسخ‏
DE< دوست عزيز و آرام                                                 ! عليكم‏
آيا عصبانيت ، فضيلت است ؟ آيا بلند حرف زدن ! يك فضيلت !                             
البته مى توانم به راحتى بگويم كه اين يكى فضيلت چشمگيرى DE<           است !؟
چرا !؟ .... چون خداوند كريم ، در قرآن حكيم به اطرافيان پيامبر نيست‏
مى فرمايد كه : در هنگام صحبت با پيامبر ، صدايتان را بلند نكنيد ، DE<       
ان انكر                .... همانا كه بلند ترين صداها ، صداى الاغ است DE<
و فكر مى كنيد براى چه خداوند                        . الاصوات لصوت الحمير
از نظر من كه خيلى ساده است ! زيرا اين دو را فضيلت قرار نداده ! ؟
هرچيزى استفاده مى كند ! خواه درست و انسان در هنگام عصبانيت از
و تا آنجا كه من ديده ام ، عموما جنايتهايى كه در           ! خواه نادرست‏
نويسند ، نتيجه نهايى يك عصبانيت بوده‏اند ، عصبانيت DE<          روزنامه ها مى‏
                     .... پدر و مادر ، از عشق بى وفا ! :) و DE<       از اجتماع ، از
DE<     بياييم جامه از تن شيطان بدريم ! كه در زير جامه هاى فاخر ، لهيب آتش‏
محمد بياگوى . ديلم                                     .... است كه شعله مى كشد
سلام ديلم عزيز من نتوانستم دقيقا منظور                                        .
شمارابفهمم ولى همينقدر مى دانم كه دراين محيطها بزرگترين فضيلت منطقى بود
در گفتار ونوشتاراست و كسى كه از دايره منطق خارج شد بايد بهمان صورت با او
سخن گفت البته دراين پيام جناب سيدمهدى اين حرفها نبود به ايشان هم گفتم‏
وقتى اينجور پيام در انجمن سياسى گذاشته مى شود بايد انتظار هرگونه برداشت را
داشته باشد اين هم برداشت من بود و تصور نمى كنم برداشت غلطى بوده باشد از
                  چهارشنبه شانزدهم‏SIASI_P :لطف شما سپاسگزارم دوست تو آرام انجمن‏
Aram                                                      خرداد 1380، 37:8 صبح:تاريخ نامه: 681
 :گيرنده پس كو انجمن دفاع مقدس اين شبكه؟ :عنوان (يك‏Deylam:فرستنده
) ى گفته‏Reply to #066, Reply to #636, Reply to #875, Reply to #*(    )پاسخ‏
ره خاتمى              .مرگ بر آمريكا؟ بايد دم از دوستى زد
و به     بيچاره رفت سازمان ملل كه صداى مظلوميت اسلام‏
گوش همه برسونه اما نمى‏دونم چى شد كه يهو توى اون كاغذاش‏
وشته شده بود كه من اعلام مى‏كنم سال 2001 به DEبسيارى از اين نمى‏دونما و        ...نام‏
استى كى بود كه مى‏گفت اگه وزير                   ...بيچاره‏ها
ستعفا مى‏دم؟؟؟ (ارشاد) من استعفا بده منم‏
سلام    پيروز             
دوست عزيز چرا اينقده ناراحتى نكنه هنوز از دو DE<                                      
جواب شما دوست عزيز را در بيستم خرداد DE<             خرداد مى سوزى‏
البته بعيد مى دونم بتونى بعد بيستم DE<           بعد شمارش آرا خواهم داد
چون احتمالا ديگه آتيش گرفتى DE<          خرداد تا چند روز شبكه بياى‏
آرام DE<                        دوست تو DE<                                  
پرت شدن از كوه ،                                                 ! سلام عليكم DE<
DE< نخواهيم DE<       باعث پيش آمدن حوادثى خواهد شد ! چه بخواهيم و چه‏
ولى البته آنكه نكات ايمنى را رعايت كرده باشد ، .                                                            
                                                       شد ، DE<    دچار مشكل جدى نخواهد
باسلام راستش خيلى                                        . محمد بياگوى . ديلم‏
SIASI_P :ملكوتى شد البته منو ببخش به خاطر اين تعبير. دوست تو آرام انجمن‏
         چهارشنبه شانزدهم خرداد 1380، 31:2 شب:تاريخ نامه: 675
 :گيرنده پس كو انجمن دفاع مقدس اين‏rEzAyAk :فرستنده Sedmeti                      
) ادمه كه وخكه بچه بودم خيلى‏Reply to #466, Reply to #856(شبكه؟ (: :عنوان
اى خدايا ... ديوونه كارتونه     پلنگ صورتى رو دوس داشتم‏
لى جدن ميگم اينو تو عمرم قشنگتر از    !سه احمق بودم‏
هنرى" لنگ صورتى با اون موسيقى RE< !اين دوتا كارتون برنامه‏ى نديدم‏
ا شخصيتهايى مثله بازرس و RE<كه شاهكاره واقعن و"مانچينى‏
صوصا با صداى دوبله      دودو كه من عاشقه بازرس بودم و هستم‏
مورچه خوار و     رحمت‏الله عليه" حسن عباسى" مرحوم‏
ين ديالوگ انقه   مورچه ...خيلى اين مورچه خار خوشمززه بو
ينو RE<مروفه كه حتى فك كنم هر ده نفر نامزد رياست جمهورى هم‏
يه چيزو : شنيده باشن .! اونجا كه مورچه خوار ميگه‏
د REاى ...واى !       "!!!ميشه ... آخه اونم بايد الان باشه؟
ه منو از REون موسيقيه محللى      !خنده روده بور ميكردن‏
ين ده نفر نامزده      مجارى كه جدن زيبا و خنده دار بود
حمق رياست جمهورى حتمن يادشون نميره سكانسى از كارتون سه‏
رو كه در اون سه براى رفتن به اون‏طرف بركه روى بركه ميخاسسن پل بزنن‏
بداز هزار جور دردسرو مسخره بازى آخرشم پلو زدن ولى چه پلى RE.. وختى دوربين بالا رفت اول بيننده ديد كه اين احمقا  ...!؟
دن طورى كه پل كج كج اومده و با يه قوس رسيده ورداشتن پل رو كج‏
اى ورودى پل !!! و جالبتر اينكه وختى RE<به چن متر اونطرف تر از
حتياجى به پل نبوده چرا كه آبى رو دوربين بازتر شد ديديم كه اصلا
ه بركه بوده كه اينا ميتونسسن با كه اينا ميخاسسن روش پل بزنن فقط
دن ديگه از اين كارتونا REى ديگه كسى مثثه اون كارگردانا و      !نميتونن درس كنن‏
ون طور كه ديگه كسى مثله امام و شهيد  انيماتورها پيدا نميشه‏
REكودكان ساختن انيميشن بدين لحاظ كه حركتى در رابطه با !pUw
تاجرمسلكانه به‏نظر برسد. خردسال است، بسا كه سهل، كم‏ارزش و
بايد در كنار خلاقيت، از شناخت كاملى نسبت به در حالى كه يك انيماتور
و موجودات دوروبر خود و حتى قواعد فيزيكى و شيميايى اشيأ
لحظات برخوردار باشد. در صحنه‏اى كه در زير شرح مى‏دهم،
صعود حباب صابون مبتكرانه‏اى با اتكا به قواعد فيزيكى همچون‏
سايبر كارتون با چاشنى اغراق هم توأم شكل مى‏گيرد كه البته در دنياى‏
اين پايان‏بندى فوق‏العاده از كارتون زيباى پلنگ شده است. به‏
تنه‏ى درختى براى صورتى نگاه كن!: پينك پانتر يا همان پلنگ صورتى درون‏
محيط بى‏صدا ايام استراحت خود را خود كاشانه‏اى بنا كرده تا در اين‏
دارد و بساطى و دراز كشيده و چشمها را بر هم سپرى كند. تختى‏
.اما صداى بم يك شيپور بزرگ او را از خواب مى‏جهاند ;نهاده‏
يك موزيسين گويى زلزله‏اى مهيب درگرفته و درخت مى‏لرزد. كات به‏
با سگ كوچكى در كنارش و كوتوله با چهره‏اى به غايت مسخره و مضحك‏
از اينجا به بعد، پلنگ صورتى براى خاموش !در حال تمرين نواختن شيپور
گر و گوشخراش و آسايش‏به‏هم‏زن شيپور به راه‏هاى كردن صداى‏
هيچيك گوناگونى متوسل مى‏شود; اما نشان به آن نشانى كه در RE<
را تصور كن كه شيپور، توفيقى نمى‏يابد. حالا اين پايان‏بندى فوق‏العاده‏
 در زير درختى كه پلنگ صورتى در"دقيقا دهانه‏ى گشادش رو به بالاست و
مى‏برد، قرار دارد. پلنگ در گيرودار درگيرى با مرد بالاى آن بسر
شيپور مى‏ريزد و نوازنده، از همان بالاى درخت، مقاديرى آب به داخل‏
شيپور خود مى‏افتد! وقتى پلنگ يك در ادامه‏ى درگيرى، مرد درون دهانه‏ى‏
مجموعه ضميمه مى‏كند و به دنبال آن سگ در قالب صابون به اين‏
مى‏دمد، شادترين بخش كارتون خلق مى‏شود: مرد به همراه شيپور
اتاقك پلنگ حبابى سبك وزن به هوا مى‏رود. اما معراجش تا مقابل‏
حال‏گيرى از مرد مزاحم صورتى بيش نيست. پلنگ، حاضر و آماده‏ى‏
را مى‏تركاند. مرد به پايين سقوط مى‏كند است و با انگشت، حباب صابون‏
دهانه‏ى شيپور مى‏افتد. باز هم سگ با لپهاى پف كرده در  در"و دقيقا
حباب و سقوط و شيپور مى‏دمد و حبابى ديگر و معراجى تازه و تركيدن‏
نشانه‏ى اينكه سگ و پلنگ بدون باز هم و باز هم! شب فرا مى‏رسد: به‏
روز، بازى مرگ و شكنجه را ادامه داده‏اند. ماه احساس خستگى، در تمام‏
تصوير .گوشه‏ى تصوير پيداست و بازى بى‏وقفه ادامه دارد از
     .قيامت ادامه يابد فيد مى‏شود. انگار بازى قرار است تا قيام‏
ميدونى تو مسخره كردى انجمن رو رضا انگارا. بابا حاجيت يه جورى ربطش داد به‏
سياست انيميشنو. ولى تو صاف اومد دارى كارتون رو نقد و تصوير ميكنى ؟! بابا
انگار اينجا انجمن سياسيه ها ! ...ولى حالا خودمونيما پلنگ صورتى خيلى قشنگ‏
بود. شاهكار! جدن شاهكار! از همه نظر يه كار كاملى بود. به شخصيت بازرس فوق‏
العاده علاقه دارم. به ياد بيار قسمتى رو كه در اون بازرس سوار بر ماشين داره تو
خيابون ميره و حسن عباسى از زبان درون بازرس داره ديالوگ رو اجرا ميكنه ينى‏
بازرس مشغول رانندگى هست ولى حرفى نميزنه و فقط راوى داره در جريان اين‏
صحنه متن رو ميخونه و اين راوى خود بازرس هس . خيلى جالبه كه در يك كارتون‏
اين تكنيك اجرا بشه . عينه فيلمهاى سينمايى پليسى كه همفرى بوگارت در دهه‏
40 و 50 بازى ميكرد كه صداى خوده بازيگر اول راوى داستان بود. وحالا اين‏
تكنيك در يه كارتون اونم كارتون كمدى!!! ميبينى رضا ظرايف رو، كه چه قد بى‏
وژدانا تو  كارها نو گرايى و خلاقيت به كا ر ميبرن ! دمشون گرم به قران ! راوى داستان‏
امروز بعد از مدتها ريس منو به دفتر كار خودش احضار كرد و از اونجايى كه"ميگه :
من ميدونستم كه هر وخ ريس منو احضار ميكنه حتمن مسئله خيلى مهمى پيش‏
(البته اين متن رو مرحوم"اومده بنابراين سريعا خودمو به اداره پليس رسوندم‏
عباسى با صداى بازرس واقعن زيبا اجرا ميكنه كه من خيلى در اداش واردم!) و حالا
در اوله كارتون با يه شوخى بى نظير از لحاظ جنس و معنى مواجه ميشيم كه جدن‏
بى نظير و غير قابل باور هس كه در يك كارتون اين جنس شوخى به كار برده بشه و
 بازرس دزد معروف تابلوهاى"كار كاره تمامن جديدى هس : رييس به بازرس:
نقاشى به پاريس اومده و قصد داره موزه لوور رو بزنه . ما بايد نزاريم اون اينكارو
 اوه !... بله قربان من به شما"بازرس :  "! بكنه و الا عابروى اداره پليس بر باد ميره‏
خوبه بازرس . حالا"ريس :  "قول شرف ميدم كه جلوى اين جنايت رو بگيرم قربان‏
براى اينكه با قيافه‏ى اين سارق آشنا بشى يه عكس از اين سارق روى ميز كارم‏
بازرس به سمت ميزه رييس ميره و عكسى رو كه " گذاشتم برو وردار و قيافشو ببين‏
به صورت عمودى در يك قاب كوچك روى ميزه رييس هست رو ور ميداره و نگاه‏
 اه!... چه جنايت‏كار"ميكنه. چهره بازرس درهم ميره و و با لبهاى كژو مووژ ميگه :
در اين لحظه رييس با عصبانيت قاب عكس رو از "!!!كثيفى ...حالم بهم خورد
بدش به من احمق‏قققققققق  !!... اين عكس"بازرس ميقاپه و فرياد ميزنه كه :
اين شوخى و نكته در يك كارتون كه " ) ....اون يكى عكسه سارقه‏zaname(زنمه‏
مخصوص كودكان و نوجوانان هست بسيار كار عجيبى هست . قبل از اين و شايد در
هيچ انيميشنى ما شاهد اين شوخى هاى گفتارى  نيستيم ولى در پلنگ صورتى از هر
چيزى كه داراى بار طنز و خنده باشه استفاده ميشد و مثل كارتونهاى تام و جرى‏
 اهميت داده نميشه . و" اسلاپ استيك" فقط به حركات و زدو خوردها و يا كمديه‏
اين يكى از نقاط قوت اين سريال بود . همين! سيد مهدى‏
SIASI_P :- انجمن‏
         پنج‏شنبه هفدهم خرداد 1380، 12:4 سحر:تاريخ نامه: 726
 :گيرنده پس كو انجمن دفاع مقدس اين‏Sedmeti :فرستنده rEzAyAk                
! هر ننه‏pUw) Reply to #576, Reply to #466, Reply to #856(شبكه؟ (: :عنوان
قمرى مى‏داند كه تذكرت در خصوص لزوم مربوط نويسى، بجاست. ولى‏
من در يك طنز ناخواسته كه در اين چند روز در اين انجمن شكل گرفت، مانده‏ام‏
و خودم هم نمى‏دانم كه چگونه اين لطافت خلق شد؟ عنوان يك سرى از مطالب‏
اين چندروزه‏ى انجمن سياسى، حاكى از اعتراض به عدم وجود انجمن دفاع‏
مقدس است. ولى كسى نيست بگويد: بچه‏جان! انجمن دفاع مقدس در شبكه‏
نيست، قبول! دست كم انجمن‏هايى را كه هست، غنيمت بشمر و در آنها فعاليت‏
كن و درست فعاليت كن! و راهش اينه كه به حكم هر سخن جايى و هر نكته‏
مكانى دارد، حرف‏هاى مربوط به هر انجمن را در كف آن ولو كنى و به قول‏
همشهريهاى ما! دره‏دن‏تپه‏دن نگويى و ننويسى! نقد و بررسى انيميشن جايش‏
هر جا كه باشد، دست كم در اينجا نيست! اينجا بايد از فوج اعلاميه‏ها و
پوسترهاى تبليغاتى كه در نيمه‏شب هفده خرداد توى خيابون صفائيه زير
گرفتى، بگى و نه فوج ملخ‏هايى كه چند شب قبلترش توى شهرك مهديه‏ى قم‏
كف خيابون رو پر كرده بودند و زير ماشينهاى عبورى له شده بودند. تا اينجا يك‏
جور نگاه كردن به موضوع است. اما مى‏توان عينك را عوض كرد و اينگونه هم به‏
موضوع نگريست كه ملخ و انيميشن هم بى‏ربط به عالم سياه سياست نيست!
صنعت نقاشى متحرك، مانند هر واسطه‏ى ديگر، ابزار ابراز احساس است. گمان‏
نمى‏كنم اين ظرف و هر ظرف ديگر به تنهايى براى بيان موضوع خاصى‏
تعريف شده باشد و آماده براى قبول سفارشات ديگر نباشد. براى ربط دادن‏
مورچه‏خوار و بازرس به انجمن پوليتيك، راهى هست براى مثال مى‏توان گفت:
آره! يادت هس اونشبم تو ستاد انتخاباتى اونقد سگدو زده بوديم كه شده بوديم‏
عينهو اونجايى كه پلنگ صورتى ميخاس از يك آسمانخراش بالا بره تا يه زاپاس‏
ماشين رو كه از دسش رها شده بود بيگيره. و تا لاستيك به نقطه‏اى مى‏رسيد كه‏
از چرخش مى‏افتاد و پلنگ مى‏رفت كه در اختيارش بگيره، يك عامل جديد سر
مى‏رسيد و زاپاس رو به حركت در مى‏آورد. تا اينكه وارد يه آسمانخراش شد.
كافى بود پلنگ بتونه از آسانسور كمك بگيره تا مشكل حل شه. ولى مانعى در
سناريو تعبيه شده بود كه فعال شد و نذاشت اين اتفاق بيفته و پلنگ به ناچار
مى‏بايست پلله‏هاى تمام نشدنى‏يى رو بيگيره بره بالا! اولش سر حال بود و
سه پله رو يكى مى‏كرد. ولى به تدريج خسته شد و از نفس افتاد; زبونش زد بيرون‏
و له‏له‏زنان نعشش بود كه از پله‏ها با هزار جان كندن، بالا مى‏رفت. بدنش با پله‏ها
هم‏سطح شده بود! قشنگتر از اين اونجا بود كه در بالاترين پله، عامل ديگرى‏
فعال شد و اونو پرتش كرد پايين و مسير اومده رو ليز خورد. اما اونقدر داغون بود
كه انگار ديگه استخوانى در بدنش نمونده بود و عين يه جوى آب روى پله‏ها
جارى شد! -
                     پنج‏شنبه هفدهم خرداد 1380، 18:9 شب:تاريخ نامه:SIASI_P :انجمن‏
 :گيرنده پس كو انجمن‏rEzAyAk :فرستنده Darya                                                     733
Reply to #627, Reply to #576, Reply to #466,دفاع مقدس اين شبكه؟ (: :عنوان
) حاجى جون كجاى كارى ؟ انجمن دفاع  مقدس! اون هم تو گفتگوى‏Reply to #*(
تمدنها حاجى بى كارى مگه؟! برو يه سطل سيريش دستت بيگى و تو خيابون‏
اعلاميه نامزدها رو بچسبون ! خودش يه نوع دفاع از ارزشهاس ! دريا

 

                  پنج‏شنبه هفدهم خرداد 1380، 51:9COMPUTER_P :انجمن‏
Azarkasb :فرستنده rEzAyAk                                                   شب:تاريخ نامه: 734
! ببين گل من! يه مشكل‏pUw:گيرنده پس كو انجمن دفاع مقدس اين شبكه؟ :عنوان
جديدى براى من پيش اومده. ميدونى از كجا ناشى شده و چطورى ميشه حللش‏
كرد؟ من با نرم افزار ترمينيت وارد شبكه ميشم. امروز كه خواستم وارد شم، اين‏
و بعد از آن تمام كليدهايى كه براى Could not load ANSI.KBDپيام حك شد:
 رو براى‏F2 / و#  رو براى‏F1 ترمينيت تريف كرده بودم، غيرفعال بود. فرض كن‏
/ تعريف كرده بودم. و به همين ترتيب كليدهاى ديگر براى وارد كردن‏recent
اتوماتيك شماره ى يه شبكه ى بخصوص و مانند آن. آيا راه حلى براى اين معضل‏
سراغ دارى؟ در ضمن چت ديشب زيبا بود و اميدوارم بازم تكرار بشه. ممنون و
باى!

 

                      جمعه هجدهم خرداد 1380، 07:5 سحر:تاريخ نامه:SIASI_P :انجمن‏
 :گيرنده پس كو انجمن‏Darya :فرستنده Sedmeti                                                   742
Reply to #337, Reply to #627, Reply to #576,دفاع مقدس اين شبكه؟ (: :عنوان
) اين بار به ريپلاى كسى ريپلاى ميزنم كه از ما كوچيكتره و شايدReply to #*(
 رو يادش نياد . اگر قرار باشه من سه كار از"  سه احمق" )كارتون (به زعم من شاهكار
كارهاى انيميشن تاريخ كمدى رو نام ببرم مطمئنن اين سريال يكى از اين سه خواهد
 و يه كارتون ديگه كه هنوز انتخابش نكردم! كسايى كه يه" پلنگ صورتى" بود! در كنار
سه احمق رو ديدن و يادشونه ميدون كه سه احمق يه كارتون به احتمال زياد مجارى‏
هست كه سه شخصيت يا پرسوناژ هم تيپ و هم كاراكتر داره! و اين خودش خيلى‏
جالبه ! براى روشن شدن منظورم مثالى ميزنم : در سينماى كمدى حتمن شما گروه‏
 رو ميشناسيد اين گروه سه پرسوناژ هستند كه هر كدوم براى"  سه كلله پوك" كمدى‏
خودشون كاركترى مستقل هستند و قيافه ها شون هم كاملا متمايز از ديگرى است .
و هر كدام كمدى و شوخى ها و حماقت‏ها و تكيه كلامهاى مخصوص خودشون رو
 اينطور نيست ما سه نفر داريم كه دقيقا يه"  سه احمق" دارن ولى در مورده كارتون‏
كاركتر هستند و بيننده به هيچ وجه نميتونه بينشون فرقى قائل شه ! ينى اينكه هر سه‏
يه قيافه دارن ! هر سه يه جور صدا دارن ( البته سه احمق در فيلم هيچ صحبتى‏
ندارند فقط گاهى اوقات صداهايى مانند داد زدن يا آه! گفتن و فرياد زدن ايجاد
ميكنند كه خود بسيار زيبا و كميك هست!) و هر سه يه كمدى رو ارائه ميكنن! و اين‏
نقطه ضعف كه نيست هيچ ... بلكه به نظره من اين نوگرايى يك نقطه به تمام معنا
قوت هست براى اين سريال! در واقه اين سه نفر مكمل شوخى هاى همديگه‏
ميشن! و حماقتهاى يكديگر رو به اوج ميرسونند! و در اينجاس كه بيننده بدون‏
اينكه خود بفهمه هر سه رو يكى ميبينه! منتهاى مراتب چيزى كه هس در اين ميون‏
اينه كه بيننده با ديدن كارهاى اين سه نفر مدام با خودش ميگه : خدايا اين چه‏
احمقيه! ...واى خدايا اين ديگه از اون بدتر!! .... واييييييى   اين ديگه چه خريه!!! و
اما شكل و قيافه كاراكتره احمقها: احمق‏ها همونطور كه گفتم همگى يه قيافه ان !
كلله اى كاملا گرد و بى مو كه چيزى مثل كمبوزه به عنوان دماغ از اون بيرون زده!!! و
چشمايى ريز . شكمى گرد و قلومبه و پاهايى باريك كه از اين توپ بيرون زده با
شلوارى كوتاه! دستهايى سه انگشتى !!! ميبيند كه كاملا يك كاريكاتور ساده ساده‏
هس كه حتى به خودشون زحمت ندادن كه انگشتاشو پنش‏تا كنن! و اما نوع كمدى‏
ارائه شده در سه احمق بسيار درخور توجه و آناليز هست. چيزى كه ما در سه احمق‏
ميبينيم خيلى زيبا و نمكين با كمى چاشنى خشونت! و نوگرايانه و در عين همه‏
احوال بسيار ساده‏س ! براى روشن شدن اين موضوع سكانسى از يكى  از قسمتهاى‏
سريال ميپردازم كه شايد حدود 15 سال پيش از تلوزيون پخش شد و متاسفانه‏
قسمت‏هاى زياديش درس حسابى در خاطرم نمونده : تيتر و موسيقى ابتداى‏
سريال تموم ميشه تصوير به صورت دايره اى از توى سياهى باز ميشه و ما فقط يه‏
صفحه كاملا سفيد مى‏بينيم!كه هيچ چيزى در اون جلب نظر نميكنه ! ولى صدايى‏
هر از گاه با يك ريتم يك نواخت به گوش ميرسه ... تقريبا هر 4 ثانيه يك بار كسى‏
صدايى شبيه به : آه ( البته نه آه غم كه خيلى آرام و نرم از سينه بيرون مياد بلكه آه كه‏
با درصد كمى از اوه! همراه هست و خيلى سريع ايراد ميشه و علامت تعجبه‏
احمق‏هاست ) را ميشنويم دوربين بازتر ميشه و ما هنوز يك صفحه سفيد ميبينيم‏
ولى اينبار يك جسم شبيه كلاه به وسط صفحه ميايد و بر ميگردد مثل حركت بوم‏
رنگ! و هر بار كه اين كلا به نقطه اوج خودش در صفحه ميرسد ما صداى : آاوه! را
ميشنويم ! تا اينجا هيچ كس نميداند جريان چيست !


برچسب‌ها: سید پابرهنه
 |+| نوشته شده در  یکشنبه هفتم شهریور ۱۳۸۹ساعت 16:26  توسط شیخ 02537832100  | 
 |+| نوشته شده در  یکشنبه دوم خرداد ۱۳۸۹ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

در شمار خزعبلات، سرودن در باب عُشوق‌‏الأرضيّه(1) باشد. هم از اين رو برخى حضرات دستارپيچ، به جِد از ناظمانى كه خاتونى در مركز نهند و توصيف خال و لبْ يا انار مُستتر در ميان پيرهن نمايند، تبرّى كنند.
 يكى از مخالفان سختْسر عشوق‌‏الأرضيّه را گفتم:
«دست كم آن عارف روشن‌‏ضمير كه شعر موزون و مقفّاى انقلاب سروديدن كرد، خود دّر سُرايش اشعار نغز و پرمغزش يد طولى‏ بود و در اين باب از تعابيرى بهره‏جوييدن فرمود كه صبغه‏ى غزليّات لسان‏الغيبش هست و بر واژگان و آرايه‏هايى كه دستاويز شعراى مايل به طرح ميول‏الأرضيه هست، مبتنى و متّكى است.» شيخ فرمود:
«حرف خودمونو بزنيم!» ديگرگاه گفتمش:
«دانى اين بيت از شيخنا البهايى است كه صمديّه‌‏اش در حوزاّت علميّه تدريس گردد؟:
بى‏وفا نگار من! مى‏كند به كار من‏ /  عشوه‏‌هاى زير لب، خنده‏هاى پنهانى‏»؟
فرمود:
«از كجا كه اين امتحان الهى نباشد كه حضرت حق اينگونه كلمات باطل بر دهان اهل حق نهد تا تشخيصيدن كند كه چه كس دلش از بهر آن قيلى‏ويلى رود؟ كه ابليس داند كه مؤمنِ واجد ريش و پشم، عمراً از پى شادمهر عقيلى(2) نرود اما از پى شاعر متهجّد، چرا.
و بنده اگر در دل خشنود گردد كه سَبيل گناه باز گردد، خداى تعالى يك صفر ميان تهى به چه بزرگى كه اِورست از ميان سولاخش به دنده‏ى پنج گذرد، در كارنامه‏اش نهد و تيپايى غيبى حوالتش فرمايد كه هفت جدّش را كفايت كند!» ناليدم:
 «مگر گوى سبقت در حزب‏اّللّهيّت.! از حضرت حق ربوده‏ايد!» فرمود:
«نِى! نستعيذُ باللَّه!» گفتم:
«پس، از مصحف حضرت حق در باب عشق يوسف و زليخا الگو گيريد! نيز از تزئين عشق به نسوان در نزد رجال. زانچه حق آراست، كى تانيد رَسْت؟» فرمود:
«حال كه گفتى، بشنو تا بگويم. نه مگر همان حضرت حق، كلمۀ عشق را از سر مسئله‏دار بودنش بدون نقطه‏ى شين در مُصحف خويش به‏كار برده؟! به شكلِ عسق!» گفتم:
«ولى به هر حال به‏كار بردّه و با اين وصف، اينگونه نيست كه: حرف عشق در دفتر نباشد! بلكه باشد و در پيشانى سوره‏اى هم باشد و بسا كه ترفندى هم باشد كه مُصحفْ از اداره‏ى ارشاد، مجوّز بگيرد؛ لاغير!
ا.ِنْ هِىَ الاّ فتنتُه و هو خيرالماكرين!»

پی نویس:
1.  عشق زمینی
2. از خوانندگان پاپ خوان معاصر

برگرفته از کتاب عسل و مثل / تاءلیف شیخ و پدرش / صفحهء ۶۰۷
لینک تصویر صفحهء مزبور از کتاب عسل و مثل:
‎http://www.facebook.com/photo.php?pid=1952506&l=48bc778ec4&id=1535356348‎


برچسب‌ها: عسل و مثل, قرآن, شیخ بهایی, حافظ
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۳۸۹ساعت 21:7  توسط شیخ 02537832100  | 

در چت دیشبمان گفتی:
«مقام فيلسوف جداست از هنرمند و بايد پیوسته جدا بماند.» و افزودی که به يک سير ديالکتيکي در زمان خلق اثر هنري میان تصريح و تلويح مي‌اندیشیدی و اینکه آیا شدنی است که هنرمند گاه بي‌خويش شود و دست به خلق زند و گاه نقش فيلسوف به خود گیرد و خودآگاهی اختیار کند و باز هر آن تصمیم گرفت، خویشتن‌داری پیشه کند و در لحظه‌ی بعد بي‌خويشی و بی‌خویشتنی؟»
در نهایت به سؤال خویش، خود پاسخ گفتی که: «یُخ‌لانَه‌نو!(۱) یعنی شدنی نیست!»
و در مقام تعیین مصداق و ابراز اینکه بی‌مثال حرف نمی‌زنی، وانمود کردی که داری چشم می‌گردانی در آن حوالی، در حالی که می‌دانستی - بدجنس! - که کسی آن دور و برها نیست جز من. ولی «حیله‌سازانه و نقش‌بازانه»(۲) اینطور القا کردی که گویی ناگهان چشمت به من افتاده و گفتی:
«آهان! همین تو!... بایست که خوب پیدایت کردم! ببین خودتو!... که بر کرسی خلق که نشسته‌ای، به خودت که مي‌آیی خراب مي‌کنی حسابي؟» و افزودی: «البته بلانسبت!» و شکلک لبخند مسنجر را سپر کردی تا ذوق کنم و یادم برود که باید بدم بیاید از بدجنسیت.
.
.
ولی نه! چرا بدم بیاید؟
که خود گویی چنینم انگار از قضا.
به حال خودم که باشم، هزار نقش بازی می‌کنم ولی اگر «بازآفرینی یک ادای کهنه» را ازم بخواهند، به فرض که تمامیّت خودم را هم به استخدام درآورم نمی‌تونمش! چون: سفارش بر‌نمی‌دارد غزل!(۳)
اینها را گفتم تا دو فایل صوتی برایت پخش کنم که ذوق می‌کنم اگر ذوق کنی با شنیدنش. فایل اوّل تلویحیست و دومی تصریحی. در اولی هنرمندم و در دومی فیلسوف. در اولی بی‌خویشتنم و در دومی خویشتندار. سوم مهر ۸۵ در منزل شیخ غلامعلی زند قزوینی و پسر که عارف‌مسلکند و اهل دل، آوازی خواندم بی‌ساز روی غزلی از حافظ در مایه‌ی همایون:

سطر رضا شیخ محمدی + تذهیب فاطمه شریعتی





من که از آتش دل چون خم می در جوشم / مُهر بر لب زده خون می‌خورم و خاموشم


به بیت:
هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا / فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم
که رسیدم، آن را مناسب با گوشه‌ی «بیداد و بیات راجع» همایون یافتم و خواندم.

در ادامه‌اش هم:
پدرم روضه‌ی رضوان به دو گندم بفروخت / من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم را در گوشه‌ی عشّاق اجرا کردم که حاضران اندکشمار محفل و از جمله آن پدر و پسر عمامه‌برسر را خوش آمد.
محفل که تمام شد، تکه‌‌ی «هست امیدم» و «پدرم»  را که علی زند با گوشی موبایلش ضبط کرده بود، برای حضّار پخش کرد (اینجا) و مثلاً تعریف و تمجید.
چند روز از این ماجرا گذشت.
بار دیگر بزمی در همان منزل واقع در خیابان صفائیّه‌ی قم در کوچه‌ی بیگدلی ترتیب یافت. قرار بود قرآنی بخوانی و باز هم آوازی. ولی دوستان ابراز کردند که ما هنوز در فکر (به قول امروزی‌ها در کف) اون «هست امیدم» شما هستیم. می‌شود دوباره برایمان اجرا کنید؟ گفتم:
«مشکلی نیست.» ولی هر مدلی خواندم، گفتند: نه! اون روز یه چیز دیگه بود. و آخرش این شد:

اجرای مجدّد: هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا


و من برای هزارمین بار دانستم که: سفارش بر نمی‌دارد غزل و به قول تو: «شدنی نیست که هنرآفرین در مواقع لزوم، عنان کار به دست تعقّل دهد و هر جا لازم شد، ضمیر ناخودآگاهش را سکّاندار کند.»


پی‌نوشت:
۱. تلفیقی از یخ (yokh)، لا، نه و no که به ترتیب در ترکی، عربی، فارسی و انگلیسی معنای نفی دهد.
۲. وامی از این بیت مولانا (شاعری که دوستیم با تو دوستیم با او را به دنبال داشت):
«چه نقش‌ها که ببازد، چه حیله‌ها که بسازد / به نقش، حاضر باشد، ز راه جان بگریزد»
۳. «هانی موسایی» تایپیست انجمن خوشنویسان قم ازم خواست به سیاق قطعات متعدّدی که برای دیگر دوستان خوشنویس و غیرخطّاط سروده‌ام، قطعه شعری هم برای او بسرایم و اسمش را در ضمن آن بیاورم. و من چون این بار پای سفارش به میان آمد، برایش سرودم که نمی‌توانم برایش بسرایم!:
گفت «موسایی»: چرا در وصف من / ابر شعر تو نمی‌بارد غزل؟
منتظر بیهوده - هانی جان! - مباش / چون سفارش بر‌نمی‌دارد غزل!


برچسب‌ها: وفا سبحانی, قم, زند قزوینی, حافظ
 |+| نوشته شده در  سه شنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۳۸۸ساعت 13:29  توسط شیخ 02537832100  | 

تقدیم می‌کنم این پست ناقابل را به محصول تمام دوستی‌ها و دوستیابی‌هایم؛ آنکه لعبتی از جنس فلسفه و وسوسه‌اش نامیده‌ام؛ وفا سبحانی

راقم این سطور در خلال عمر ۴۴ ساله‌اش همواره به یکی از این دو شیوه آموخته است:
یکی همان راه و رسم پاخورده، کلاسیک و عنوان‌دار آموزشی که با تحصیل در مدارس فرهنگی تا مقطع دیپلم، نیز ایضاّ تلمّذ دروس مدوّن حوزوی و حتّی حضور در کلاس‌های آموزش خوشنویسی و آواز به صورت مشخّص و طیّ جدول زمانی، میسّر شده است.
دو دیگر آموزش آزاد و تفنّنی بوده که بی‌هیچ طرح و دورخیز قبلی، اغلب با افتادن در یک جریان و همراه‌شدن با یک جمع دوستانه یا تور مسافرتی یا کلوپ شبانه و حتّی به یمن و مدد تصادف و به قول قرآن «رجماً بالغیب» محقّق گردیده است.
شگفتا که همواره هرچه در مسیر آموزشی نخست تلاش و تکاپو و حتّی استراحت کرده یا به مرخّصی رفته‌ام، تشویق و ترغیب شده‌ام. ولی بابت پویش مسیر دوم - حتّی اگر با بیدارخوابی و رنجه‌کردن و شکنجه‌شدن همراه بوده - نوعاً نه که تمجید نشده‌ام، انگ گرایش به لاطائلات و اتلاف وقت و از کف‌دادن نقد و سرمایه‌ی عمر بر من خورده و به اتّهامات عدیده متهّم و محکوم گردیده‌ام.
این در حالی است که در بطن و متن و حاشیه‌ی کلاس‌های اصلی و محوری، بر موج برخی دوستی‌های فرعی، وارد مسیری برای آموزش آزاد هنری شده‌ام که توفیقات بایسته و پیوسته‌ای نصیب من شده و خروجی آن، دلنوشته‌ها و دلسروده‌های عمیقی بوده است.
ربع قرن پیش در تابستان سال ۱۳۶۳ شمسی که نوزده بهار بیشتر از عمرم نمی‌گذشت، یکی از این جریانات برایم پیش آمد که انداختن زورق تدبیرم بر آن، تقدیر نیکویی رقم زد.
مقطعی بود که تازه در قزوین وارد تحصیلات حوزوی و طلبگی نزد پدرم شده بودم. ایشان در آن سنوات از قم به این شهر رحل اقامت افکنده، صبح‌ها در مدرسه‌ی علمیّه‌ شیخ‌الاءسلام و بعد از ظهرها در مدرسه‌ی قدیمی و کهنه‌ی - صالحیه - که چند پلّه از خیابان مولوی پایینتر بود، تدریس می‌کرد.
صحن مدرسه و اجتماع دوستان با ردا و عبای طلبگی و پیراهن یقه‌سه‌سانتی در کنار حوض بزرگ مدرسه، زمنیه‌ساز یک دوستی موءثّر گردید. پسری با دوچرخه‌ی یاماها به مدرسه می‌آمد و با شیخ ذوالفقار انصاری مباحثه‌ی طلبگی داشت. سنّش از من کمتر بود، ولی چند درس از من جلوتر گذرانده بود. به تدریج صحبت و گفتگو با این پسر که یکی از پاهایش مشکل کوچک و مادرزادی داشت، گل انداخت. من رضا شیخ‌ محمّدی هستم پسر همین آقای تاکندی که اینجا تدریس می‌کند و شما؟
- من سیّد مصطفی صادقی اهل روستای شال اطراف قزوین.
سید مصطفی زمینه‌ی ارتباط مرا با مجلّه‌ی «اطّلاعات هفتگی» فراهم کرد. این مجلّه در شمار مجلاّت تخصّصی ادبیات نبود. مجلّه‌ا‌ی بود هفته‌ویجار که به طور هفتگی بر پیشخوان مجلّه‌فورشی‌ها ظاهر می‌شد. مثل مجلاّتی مشابه، وقتی می‌خریدیش در صفحات مختلف آن مواجه می‌شدی با گونه‌های مختلف تولیدات ادبی، خبری و هنری از عکّاسی تا آشپزی و روش باز و بسته‌کردن اسلحه و روغنکاری آن تا روش داستان‌نویسی تا تحوّلات سیاسی منطقه و خلاصه ملغمه‌ای بود از طنز و جدّی و مناسب برای هر ذوق و سلیقه‌ای.
در خلال صحبت با سیّد مصطفی صادقی گفتم که جسته و گریخته شعر می‌گویم و چیزهایی سر هم می‌کنم. گفت: اتّفاقاً بعضی از طلبه‌های همین مدرسه که ذوقی در این خصوص دارند، نمونه ‌ای از کارهایشان را در اختیار من گذاشته‌اند و برای مجلّه‌ی اطّلاعات هفتگی فرستاده‌ام. از جمله از طبع‌آزمایی‌های صادق مرادی یاد کرد. شیخی که بعدها به خواستگاری خواهرم آمد و لقب اوّلین و بزرگترین داماد آقای تاکندی را به خود اختصاص داد.
صادقی نمونه‌ای از سروده‌های شیخ صادق را برای مجلّه‌ی مزبور پست کرده و پاسخگوی مجلّه هم مدّتی بعد به نقد آن پرداخته و حاصل کار را چاپ کرده بود.
وقتی سیّد مصطفی نامه‌ی چاپ‌شده‌ی شیخ صادق را در مجلّه «اطلاعات هفتگی» به من نشان داد، تصمیم کبرایی گرفتم و آن را عملی هم کردم و خودم به صورت خودجوش در صدد برآمدم تا برخی از ذوق‌آزمائی‌هایم را در حوزه‌ی سرایش شعر برای پاسخگوی مجلّه‌ی مزبور بفرستم تا نقدش کند و اگر در حدّ استانداردهای مورد نظرش بود، چاپ کند.
مجلّّه‌ی مزبور دو صفحه‌ی شعر داشت که در یکی به نام «جوانه‌های ادبی» تجربیّات موفّق نوآموزان خطّه‌ی شعر را به چاپ می‌رساندند و در صفحه‌ی دیگر به نام «تماشاگه‌ راز» اشعار معاریف و مشاهیر را.
ارتباط من با مجلّه‌ی اطّلاعات هفتگی که تا دو سال بعد از آن هم ادامه یافت منجر به آشنایی‌ام با شعرای خوب معاصر زنده‌یادان: قیصر امین‌پور و سید حسن حسینی و نیز ساعد باقری و وحید امیری و عبدالملکیان و پرویز بیگی حبیب‌آبادی و دیگر شعرایی گردید که در مکان فرهنگی معروفی به نام حوزه‌ی اندیشه و هنر اسلامی جمع شده و یک هسته‌ی فرهنگی فعّال تشکیل داده بودند، مکانی که بعدترها به «حوزه‌ی هنری سازمان تبلیغات اسلامی» تغییر نام یافت.
کم‌کم هنگام تورّق صفحه‌ی عکس مجلّات هفتگی و جوانان حس کردم زمینه برای پروبال‌دادن به ذوق عکّاسی‌ام مساعد است. نمونه‌ی کاریکلماتور که دیدم هوس کردم خودم تولید مثل کنم. نثر ادبی و طنزنگاری‌ها به نمونه‌سازی وسوسه‌ام کرد.
در ادامه، اسکنی از صفحات مجلاّت مزبور که نمونه‌ای از آثار مرا در خود دارد، ارائه شده است.

پاسخ به شعر ارسالی شیخ صادق مرادی
اولین شعر چاپ شده ی من در اطلاعات هفتگیمطلب من در مورد عکس بزکاریکلماتور منکاریکلماتور منشعر من / در روز ازلمثنوی طنز من در مورد صدام اعلام برنده شدنم برای مثنوی طنز صداممطلب معصومه شیخ محمدی خواهرم در مورد عکس صدامکاریکلماتور منکاریکلماتورعکس هواپیما کار من در مجله جوانان امروزکاریکلماتور من


برچسب‌ها: سید مصطفی صادقی, وفا سبحانی, تاکندی
 |+| نوشته شده در  شنبه یکم فروردین ۱۳۸۸ساعت 21:0  توسط شیخ 02537832100  | 

اگر موسیقی اصیل ایرانی را به یک کشور تشبیه کنیم، دستگاه‌ها در حکم شهرهای بزرگ این کشورند. این دستگاه‌ها در یک تقسیم‌بندی عبارتند از: شور، ماهور، همایون، سه‌گاه و چهارگاه.
برخی از این شهرها آنقدر وسیعند که شهرک‌هایی را نیز تحت تابعیّت خود دارند. دستگاه شور پنج زیرمجموعه به اسامی: ابوعطا، دشتی، بیات‌ترک (بیات زند)، افشاری و نوا دارد و ماهور، راست‌پنجگاه را و همایون، بیات اصفهان را تحت پوشش می‌گیرد. به هر یک از این شهرک‌ها مقام یا آواز گفته می‌شود.
گوشه‌ها هم در واقع، کوچه‌های این شهرها و شهرک‌ها را تشکیل می‌دهند. برخی کوچه‌ها خود دارای فرعی هستند؛ برای مثال گوشۀ «کُردبیات» در ابوعطا خود از پسکوچه‌هایی چند تشکیل یافته است.
در میان پنج دستگاه اصلی موسیقی اصیل ایرانی، «شور» دارای جایگاه ممتازی است و بدان «ام‌ّالآواز» اطلاق می‌شود؛ چرا که از بسیاری از دیگردستگاه‌ها بدان گریز می‌زنند و در نغمات آن چرخش‌ می‌کنند و دوباره به دستگاه اول باز می‌گردند.
کلاس‌های ردیف آوازی، اغلب با تدریس نغمات شور آغاز می‌شود.
یکی از گوشه‌ها‌ی زیبای دستگاه شور، گریلی یا گرایلی نام دارد که گویند اصلش «گریۀ لیلی» بوده و از قدیم تا به امروز مورد توجه خوانندگان و نوازندگان بوده است.
«گرایلی» حالتی دارد که الزاماً بر روی اشعاری دارای وزن عروضی «مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (مفاعیلان)» قابل اجراست و چون حس و حال خوبی دارد، فقط بر روی یک بیت اجرا نمی‌شود و می‌تواند در قالب یک بستۀ موسیقایی عرضه شود.
این گوشه سه پسکوچۀ اصلی دارد که در کلاس‌های تدریس آوازی (و سازی؟؟) هر کدام را در یک جلسه به هنرجو تدریس می‌کنند و یک هفته به او فرصت می‌‌دهند تا روی درس مشق کند.
گریلی را می‌توان به شکل تفنّنی و سلیقه‌ای با دیگر گوشه‌های دستگاه شور مثل «عشّاق» و «قرچه» آمیخت و خصوصاً در اجراهای سازی و بدون کلام، به بیات‌اصفهان و شوشتری گریز زد و فروع دیگری بدان افزود و گوشه را گسترش داد؛ ولی پایه‌اش همان سه بخش است.
ده سال پیش نگارندۀ این سطور درس ردیف را در حوزۀ هنری سازمان تبلیغات اسلامی قم در جنب مصلاّی این شهر در نزد حاج داود چاووشی (استاد ردیف که نزد اساتید سلف این شهر چون مرحوم حاج اکبر شحام و بعدترها استاد حمیدرضا نوربخش شاگرد برجستۀ حضرت شجریان تلمّذ کرده بود) تعلیم می‌دید. چاووشی گوشۀ گرایلی را روی این سه بیت معروف خواجه حافظ و در خلال سه‌هفته به من آموخت:
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغـــــر اندازیـم - فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیـم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقـــــــان ریزد - من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم
بهشت عدن اگر خواهی بیا ما به میخانه - که از پای خُمت یکسر به حوض کوثـــــر اندازیم

این ابیات، انطباق خوبی بر گوشۀ گریلی دارد و معنای مورد نظر شاعر به کمک ریتم و ضرباهنگ گوشه به خوبی القا می‌شود. تنها به دو نکته می‌توان انگشت اشکال و انتقاد نهاد:
یکی تحمیلِ ضمّه به فای کلمۀ سقف است و دیگری فاصله‌انداختن بین کلماتِ برافشانی، بشکافی، سازی و مو. که صلاح و صحیح نیست. گوش کنید به سه درسی که استاد چاووشی در حدود سال 77 شمسی به بنده دادند:
درس گرایلی قسمت اول  /  درس گرایلی قسمت دوم  /  درس گرایلی قسمت سوم

حس و حال خوب و شنونده‌پسند گرایلی باعث شد که گروه سرود رادیو معارف که برنامه‌هایش را در قم تولید و در سراسر کشور پخش و روی آنتن می‌فرستد، این گوشه را دقیقاّ بر روی همان شعر ردیف در استودیو اجرا کردند. سرپرست اجرا امیر زینلی (تعزیه‌خوان و ردیف‌دان موسیقی اصیل ایرانی) بود و خوانندگانی چون داود چاووشی و ذبیح‌الله معصومی که از شاگردان درجۀ یک و دوی حمیدرضا نوربخش بودند، در اجرا همکاری کردند. به لحاظ تقیّدات رادیو معارف که بنایش از روز اول بر عدم استفاده از ادوات موسیقی دست‌ساز بشری و اکتفا به آلت موسیقی خداساز (حلق و حنجرۀ انسان) است، در قالب همخوانی (آکاپلا) ضبط شد. به ادّعای چاووشی این اجرا بدون تمرین قبلی و در یک نوبت ضبط شد و لابد از حداقلّ استاندارد لازم برای پخش سراسری برخوردار بود که بارها از رادیوی سراسری معارف پخش گردید.
فایل گرایلی اجرا توسط گروه سرود رادیو معارف قم >>> اینجا

حالا به عقبتر برمی‌گردیم. به سنوات قبل از پیروزی انقلاب که تصنیف گرایلی دستمایۀ استاد فرامرز پایور قرار گرفت تا با تنظیم زیبا و ناز خود آن را برای رادیو تلویزیون ملّی ایران تولید کند. رحمت‌الله بدیعی کمانچه‌اش را زد. دیگر همکاران؟؟
کار در نهایت تحت عنوان گلهای تازه شماره 166 به گلزار بیهمتای شعر و موسیقی ایران پیشکش شد. شعری که در این اجرا با صدای راست و درست محمّدرضا شجریان با نغمۀ گرایلی آمیخته است، این است:
شبی مجنون به لیلی گفت که ای محبوب بی‌همتا
تو را عاشق شود پیدا ولی مجنون نخواهد شد
خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفش
بفرما لعل نوشين را كه زودش با قرار آرد
دلا دیشب چه می‌کردی تو در کوی حبیب من
الهی خون شوی ای دل تو هم گشتی رقیب من
قبل از اینکه شجریان عشاق را بگیرد، ارکستر عشّاق می‌زند و سپس:
(گوشۀ عشاق:) شب صحبت غنیمت دان (گوشۀ قرچه:) که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد >>> اینجا

در خصوص کلام این اجرا گفتنی است: پژوهش: 97/9 از قرار معلوم این اشعار به اعتبار برخورداری از صلاحیّت وزنی که عرض شد و نیز حالت احساسیشان برای این اجرا انتخاب شده است. (آیا تصنیف قدیمی و انتخاب اشعار قدیمی است؟؟) و از یکدستی برخوردار نیست. دو بیت از کلام فوق از غزل حافظ با مطلع «درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد» انتخاب شده؛ ابیات «شب صحبت غنیمت» و «خدا را چون دل ریشم» و الباقی افزوده‌هایی از جاهای دیگر است. اگر به غزل حافظ بنگرید، بیتی در آن می‌یابید که در ترانۀ شجریان استفاده نشده؛ در حالی که ارتباط تامّی با داستان لیلی و مجنون دارد و برازندۀ گوشۀ «گریۀ لیلی» است:
«عماری‌دار لیلی را که مهد ماه در حکم است - خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد»
شاید وجه عدم انتخاب، غرابتِ کلمۀ «عماری‌دار» از فرهنگ عامه است؛ یا شاید موسیقی گریلی بر کلمات بیت خوش ننشسته است.
= استاد حسین علیزاده هم در نوار خوب «نوبانگ کهن» از گوشه‌ی گرایلی سود برده است. ابیاتی که خوانندگان در این نوار با همخوانی آن به اجرای پرحسّ و حالی از گرایلی مبادرت می‌ورزند، از حافظ است:
غلام آن سبک‌روحم که با من سر گران دارد       جوابش تلخ و پنداری شکر زیـــــر زبان دارد
محبّت با کسی دارم کزو با خود نمی‌آیــــــد       چو بلبل کز نشـــاط گل، فراغ از آشیان دارد
خوش آمـد باد نوروزی به صبـح از باغ پیروزی        به بوی دوستان ماند، نه بوی بوستان دارد
با آنکه تناسب این غزل برای اجرای گوشه‌ی گریلی، از غزل «بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم» کمتر است، امّا مشکلات اشاره‌شده‌ی غزل مذکور را ندارد. تنها به خاطر جبر انطباق موسیقی گوشه بر آن، آهنگساز ناچار از کشش‌های اضافی در مصوّت واو در کلمه‌ی دوستان و بوستان شده است.
 >>> اینجا

حالا اجرای فاقد کلام گوشۀ گرایلی توسّط محمّدرضا لطفی و گروه شیدا ‌را در اینجا بشنوید که (پژوهش: 97/9) در اواسطش سری به شوشتری و اصفهان می‌زند و دوباره به شور باز می‌گردد.
در آخر حقیر رضا شیخ‌محمّدی بر روی ابیاتی از غزل سعدی، برای اوّلین بار گوشۀ زیبای گریلی را مشق کردم:
گرم باز آمدی محبوب سیم‌انـــدام سنگیـــن‌دل/ گل از خــــــــــــــارم برآوردی و خار از پا و پا از گل
گروهی همنشیــن من، خلاف عقل و دین من / بگیرند آستین من، که دست از دامنـــش بگسل
ز عقل اندیشه‌هـــا زاید که مردم را بفرسایـــــد/ گرت آسودگی باید، برو عاشق شو ای عاقـــــــل
در این معنی سخن باید، که جز سعدی نیاراید/ که هرچ از جان برون آید، نشیند لاجــــــرم بر دل

>>> اینجا

فیلم اجرای دیگری از نغمۀ گریلی بر روی غزل فوق از سعدی. خواننده: شیخ، سه‌تار: محسن کیمیایی، ضبط: سال 1389 در استودیوی صدا و سیمای مرکز قم (شبکۀ نور)، پخش ~اردیبهشت 90: دریافت فیلم:
حجم 19/5 مگ (کیفیّت متوسط): از مدیافایر: اینجا / از پیکوفایل: اینجا / از تلگرام: اینجا
حجم 37 مگ (کیفیّت بالاتر): از مدیافایر: اینجا / از پیکوفایل: اینجا

این پست را تقدیم می‌کنم به حاصل همۀ دوستی‌ها و دوستیابی‌هایم:
لعبتی از جنس فلسفه و وسوسه: وفا سبحانی


برچسب‌ها: داود چاووشی, شجریان, وفا سبحانی, رادیو معارف
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم اسفند ۱۳۸۷ساعت 14:29  توسط شیخ 02537832100  | 
آنای عزیز! نه که الهۀ آبی، یحتمل با «آب‌سروده»ات پیوندیست. به بهانۀ ارسال پیامک اوریژینال برای تو، خودم را تکلیف می‌کنم که «سروده‌های آبی» را جمع کرده، ذیل هر یک شرحی کوتاه و قابل ارسال از طریق اس.ام.اس بنگارم.

اولین آبسروده
تا راز عشق ما به تمامی بیان شود
                                       با آب دیده آتش دل ائتلاف کرد

از مرده‌جسم ِ زنده‌اسم : قیصر امین‌پور


                                    کمتر از هیچ در ترازوی آنا : شیخ، ۲۶-۷-۸۷، صف نان سنگک، قم

دومین آبسروده

آب کم جو تشنگي آور به دست
                                   تا بجوشد آبت از بالا و پست
ميگويد: «آب کم جو» شايد منظور، نقد لقلقله‌ی زبان است.
و هجو تصوّر شيرين‌شدن دهان با «حلواحلوا کردن»
شاعر توصيه مي‌کند که به جاي «دوصدگفته» برو در پی «نيم کردار».
و اوّلش هم ببين در دل و در عمل تشنه هستي يا نه که هي مي‌گويي: کو آب؟...
شايد هم اشاره دارد که همه چيز در تو مندرج است: هم خواسته و هم خواسته‌شده
تويي که گل سرسبد خلقتي و مرکز همه‌ی ارزش‌ها. لذا:
«از خود بطلب هر آنچه خواهي که تويي»


                      کمتر از هيچ در ترازوي آنا, شيخ,  27 مهر 87، قم, سر سفره ي ناهار, 2 عصر

سومین آبسروده

خيره آن ديده که آبش نبرد گريه‌ي عشق
                                       تيره آن دل که در او شمع محبّت نبود

در شمار «نفرين‌سروده‌ها»ست.
بيتي برخوردار از قافيه‌ي دروني «تيره» و «خيره» که در پيشاني مصراع‌ها، خوش نشسته است.
عشق، پديده‌ايست اشک‌انگيز و گريه‌خير.
و ديده‌اي که سنگوارگي و آهندلي کند، «مستحق ِهجران است».
روشنايي تاريکخانه‌ي دل با فروغ مهر و دوستي بايسته و شايسته است.
دلِ «مهر»گريز با هيچ «خورشيد»ي روشني نمي‌گيرد يا به قول حافظ: مباد که هرگز بگيرد.


                                       ۲۷ مهر ۸۷، قم، صف نان سنگک، کمتر از هيچ در ترازوي آنا: شيخ



چهارمین آبسروده

آب در کوزه و ما تشنه‌لبان می‌گردیم
                                      یار در خانه و ما گرد جهان می‌گردیم

اشاره دارد که مقصد و مقصود و نیل به آن الزاماً دیر و دور نیست.
مبادمان که به خیال آینده‌ی روشن، حال را «پرت» pert فرض کنیم.
زنهار که به تصوّر اینکه هنوز سهم و بهره‌ی اصلی ِ خوشبختیمان، پرداخت نشده، داشته‌هایمان را پیش‌غذا، د ِسر و کم‌بها بینگاریم و رها کنیم.


         ۲۸-۷-۸۷، قم، ۱۱.۳۰، صف اداره‌ی تأمین اجتماعی ِ طلاّب، کمتر از هیچ در ترازوی آنا: شیخ




پنجمین آبسروده

خبـرت خـرابتـر کـرد جـراحـت جـدایـی
                                  چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی


وصال، کاملش خوب است و شاهنامه، آخرش!
اکتفای عاشق به جلوه‌ی اندکی از معشوق و بسنده‌کردن ریاضت‌کشانه و رضایت‌مندانه به «کیفیّت چشم دلدار» نه که التیام‌بخش «جراحت جدایی» نیست که تشنگی‌فزاست.
در این بیت، از تکنیک «اشتقاق‌نمایی» میان «خبر» و «خرابتر» سود برده شده است و وصف متفاوتِ «روشن» برای «آب» به شاعرانگی بیتِ سعدی افزوده است.


                   ۲۹-۷-۸۷، قم، مدرسه‌ی فیضیّه، صف دریافت مساعده، کمتر از هیچ در ترازوی آنا : شیخ



ششمین آبسروده

ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست
                                        نان حلال شیخ ز آب حرام ما
خب رسیدیم به «آبسروده»ای که در آن کلمه‌ی «آب» و «شیخ» همجوار شده‌اند. نیز کلمات «نان» و «آب» که در زمان ما هم، دو واژه‌ی دوست و «دست به گریبان»اند. شیخ ِ این بیت، به پاکدامنی و پاکخوری‌اش می‌نازد و بدان مباهات می‌کند. ولی به لحاظ آلودگی به بیماری ِ زرق و ریا، در معرض سوء ِ عاقبت است. در حالی که مست ِ می‌نوش، پاکباز و خاکباز است و صاف و صادق و درون و بیرونش یکیست. از این رو کمتر بازخواست می‌شود و عاقبت‌به‌خیرتر است.

                                   ۲۹-۷-۸۷، قم، جلسه‌ی تدریسم در انجمن خوشنویسان قم، ۱۸.۴۵ شب
                                                                 کمتر از هیچ در ترازوی آنا : شیخ

هفتمین آبسروده

با ساربان بگویید احوال آب چشمم
                                      تا بر شتر نبندد محمل به روز ِ باران

وصف تازه و اغراق‌آمیزی از کثرت گریه در فراق معشوق و روز «وداع یاران». گریه‌ای سیل‌آسا که در ساعت حرکت شتر حامل دلدار، خلل ایجاد می‌کند. شاید اگر سعدی امروز شعر را گفته بود، ابراز می‌کرد که گریه‌ی من بارانی انگیخت که پرواز هواپیمای معشوق را کنسل کرد!
شاعر دیگری قریب به این مضمون آورده است که:
«می‌روی و گریه می‌آید مرا / اندکی بنشین که باران بگذرد»

 

                                                                    ۳۰-۷-۸۷، ده صبح، قم نانوایی آقامصطفی
                                                                           کمتر از هیچ در ترازوی آنا: شیخ


هشتمین آبسروده
ز بس به دلو تحسّر ز دیده اشک کشیدم
                         که مدّتی است که در چاه چشم، آب ندارم
وصف دیگری است در باب کثرت اشک‌ریزی در فراق معشوق یا بر گناهان ماضی. گاه در برخی اشعار تعبیر می‌شود که اشکم به اتمام رسید و وقت آن است که خون گریه کنم. در مصراع عربی آمده است:
«و لاءبکینّ علیک بدل الدموع دماً» بر تو به جای اشک، خون می‌گریم.
از امتیازات بیت فوق، ترکیب‌بندی تازه‌ی «دلو تحسّر» است که با «چاه چشم» ربط مراعات‌النّظیری دارد. شاعر دیگری گوید:
«.... / آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم»
                                                                                            ۱۹ آبان ۸۷ / کمتر از هیچ در ترازوی آنا : شیخ

                               

                                                                                                             ادامه دارد



 


برچسب‌ها: آناهیتا خواجه‌پور, کرمان, قم
 |+| نوشته شده در  جمعه بیست و ششم مهر ۱۳۸۷ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
«وحید نوروزیان» با نام کاربری «همایون» درجمعه ۱۴ دی ۱۳۸۶ ۱۰:۹ ذیل پست «مشق ماهورخوانی حقیر» این کامنت را گذاشته که جواب دادم و چند نفر هم پاسخ دادند:

درود
جدیداَ خیلی پرکار شدید
بسیار خوب است
همین الان اومدم دفتر محل کارم و اول وبلاگ شما رو بعد از چند سایت دیگه باز کردم و الان جناب مثقالی دارند تار می زنند
مقدمه خوبی رو انتخاب کردند
راستی یه سئوال هم داشتم
اگه میشه بفرمائید که با چی صدارو ضبط می کنید؟
یه خورده شبیه راست پنجگاه می زنند! (البته نظر حقیر اینطوره)
دستگاهی که خیلی کمتر می خونید
به
چه قدر بهتر شده دکلمه خونی تون البته بازم یه خورده لحن ترسناک رو دارید
ببخشید که اینقده من رک می نویسم
تا بعد
.....
بدرود

همایون
جمعه ۱۴ دی ۱۳۸۶ ۱۰:۱۱
در مورد اون سئوالتون
می خوام سئوال شما رو با یه سئوال ادامه بدم
شما به تقلید از سعدی (علیه الرحمه) صورتبازی می کنید
و یا به سبک و سیاق شبابان بزرگوار ؟!!!

جمعه ۱۴ دی ۱۳۸۶ ۱۳:۳۸
صدابرداری را با دوربین عکاسی دیجیتال کانن مارک S3IS انجام می‌دهم که صدا را به طریق استریو و با پسوند WAVE روی مموری‌کارت ضبط می‌کند. بعد آن را در رایانه کپی می‌کنم و با برنامه‌ی کول‌ادیت، حک و اصلاح می‌کنم. یاد گرفته‌ام که در خلال ضبط، اگر مصراعی موقع خواندن، فالش شد یا ژوست نبود و خلاصه اشکالی در ادای کلام یا سوارکردن موسیقی داشت، درجا تکرار کنم. چون می‌دانم که بعداً می‌توانم نمونه‌ی اشکال‌دار را با برنامه‌ی کول‌ادیت حذف کنم. معمولاً چند ساعت این ادیت‌کردن طول می‌کشد. اگر در تصنیف‌خوانی هم سرضرب‌ها را رعایت نکرده‌ باشم، با کشیدن برخی نقاط بوسیله‌ی یکی از گزینه‌های کول‌ادیت یا فشرده‌کردن زمان، اصلاحش می‌کنم. گاه قطعه‌ی ضربی‌یی را که در هنگام اجرا در ابتدا زده شده است، به انتها منتقل می‌کنم و گاه تحریری را که در اوج در خلال اجرا زده‌ام، می‌گذارم اول اجرای نهایی. مثل همان مورد تلفیق دستگاه بیات اصفهان و سه‌گاه با تار امیر قره‌بیگلو که به تازگی اجرا کردم و تحریر مخالف سه‌گاه را که وسط کار زده بودم، در ابتدا هم قرار دادم و تصنیف بدون کلام بت‌چین را به آن پیوند زدم که البته برخی از دوستان نوازنده این پیوند را نادرست دانستند.
با برنامه‌ی کول‌ادیت، روی اجرا اکو هم می‌گذارم. بعد آن را به پسوند MP3 تبدیل می‌کنم که حجمش به میزان زیادی تقلیل پیدا می‌کند. همین اجرای ماهور اصلش حدود ۲۵۰ مگ بود و بعد از تبدیل به MP3 (نرخ ۳۲۰kbps) این حجم به یک پنجم تقلیل یافت. مجدداً کار را فشرده‌تر می‌کنم و به نرخ ۵۶kbps استریو می‌رسانم که هم به مقدار زیادی کیفیت (به خصوص استریوبودن کار) حفظ شود و در عین حال حجمش برای آپلود و دانلود قابل‌ تحملتر باشد. حالا حجمش به حدود ۹ مگ رسیده است.
خلاصه اسم اجراهایم را گذاشته‌ام بداهه‌خوانی؛ ولی هزاربلا سرش می‌آورم و تازه آخرش هم که می‌شنوم باز می‌بینم که فالش و فولشش زیاد است.
بقیه در بعد

جمعه ۱۴ دی ۱۳۸۶ ۱۳:۳۹
بقیه از قبل
گاه به شک افتم که نکند اینجوری دارم دستی‌دستی خودم را خراب می‌کنم و حالیم نیست! به خود می‌گویم نکند «محمد یوسفی» تارزن که اجازه نمی‌دهد که اجراهای بزمی‌اش به صورت تصویری و صوتی ضبط شود، کار درستی می‌کند. (اخیراً در بزم خانگی در منزل امیرمیثم سلطانی که مرا دعوت نکردند، محمد یوسفی به ابوالفضل خزاعی گفته بود که اگر می‌خواهی ضبط کنی، اجرا نمی‌کنم و حسن اعرابی و محمود لبافان هم به خزاعی توپیده بودند که تو هم از اون شیخ پدرسوخته یادگرفته‌ای و می‌خواهی ضبط کنی؟)‌
به هر تقدیر، دلم خوشش است به همان چند نقطه‌قوتی که در هر آواز وجود دارد. (مثلاً در همین اجرای ماهور حس می‌کنم و خوش به حالم است که درآمد ماهور را روی نوت «می» اکتاو بالا انجام داده‌ام و به نوت «دودیز» هم اشاره کرده‌ام که خیلی‌ها از اجرایش ناتوانند و اختلافش با کف صدای من بیش از ۲۲ نوت است.) تصور می‌کنم همین نقاط قوت کار را به حدی می‌رساند که قابل عرضه و ارائه - دست کم در محیط گل و گشاد اینترنت - باشد. ضمن اینکه در کل دارم نسبت به کارهای قبلتر احساس پیشرفت و ترقی می‌کنم. در عین حال کارهای قبلی را که اشکالاتش بیشتر است، پاک نمی‌کنم و از «در معرض دسترس‌ کاربران اینترنت ‌بودن» خارج نمی‌کنم؛ تا خط سیری را که داشته‌ام، ترسیم کرده باشم.
در مورد حکایت صورتبازی هم - شیطانک جان! - باید بعداً زیر گوش نوزده‌ساله‌ات زمزمه کنم؛ جداگانه! توی همون محیط چطوره؟...هوم؟

همایون
جمعه ۱۴ دی ۱۳۸۶ ۱۶:۱۵
درود
توضیحات خوبی رو فرمودین
تقریباَ یه خورده متوجه شدم کلیات کارتون چطوره
به نظر حقیر ضبط کردن عالی است به شرطی که فقط به ضبط و پخش خاتمه پیدا نکنه
اینطوری بهتره اصلاَ ضبط نشه
تا حالا توی کاراتون ندیدم که تکرار یه کار باشه
چه عیبی داره یه کاری رو اجرا کنید و بعد از اون که گوش کردید سعی کنید ایرادی که خودتون میگیرید رو برطرف کنید و دوباره اجرا کنید یا حداقل در اجرای بعدی سعی در برطرف کردنش داشته باشید.
به قول استاد شجریان"" برای اجرای هرکاری اول باید در ذهن تصور و تجسم کنی و ببینی کلاَ تصمیم بر اجرای چه کاری داری و به زبان عامیانه می خوای چه کنی؟ بعد اونو مو به مو پیادش کنی""
نظر حقیر بود . کم و کاستی ها رو بزارید پای جوونی و ناپختگی من کمترین
در مورد نیمه دیگر بحث باید عرض کنم متاسفانه یا خوشبختانه بنده اصلا ازاین مقوله دل خوشی ندارم و هنوز هم که هنوز می باشد! ( یا هنوزم که هنوزه) از داشتن دوستان و کلاَ دوست و رفیق خویشتن را محروم کرده ام .
هرچه به قبل باز می گردم در علت اینکه ملت دور و بر من می چرخیدن چیزی نمی بینم جز به قول شما صورتبازی!!
آنقدر که نسبت به کلمه خوشگل آلرژی دارم و مادر و خواهرم هم می دانند که استعمال!! این صفت در حضور من کمی تا قسمتی چندش آور است
آنقدر که در دوران هنرستان نوروزیان چون با کسی رابطه اش گرم نمی شد( بنا به خواسته خودش) معروف شده بود به مرغ!!!!!!!!!!! که در گوشه ای کز کند و تنهائیش را با خویشتن در تمامی زنگ تفریحها و اردوهای نرفته با همکلاسی ها تمام نماید
آنقدر که سال سوم هنرستانش را بدترین سال تحصیلی زندگیش می داند (در انبوه سالهای ناخوش تحصیل) از اینکه جوانی تفکری کرده بود که نوروزیان مصورته !!!!( تحت صورتبازی قرار گرفته) خود صورتباز است!!!!!!!!
آنقدر که از فرط تنهایی
بی دوست پریشانم و با دوست پریشان
دلم بسیار مشوش و غم انگیز است از جماعت صورتباز
...........

جمعه ۱۴ دی ۱۳۸۶ ۱۹:۱۰
این بحث، بحث گسترده‌دامنی است که هی دارد کش می‌یابد.
گویی دستی پنهان ما را انداخته توی این هچل و سیاهچال. «ه.ا سایه»گفتنی:
من نه خود می‌روم او مرا می‌کشد!
زرنگ‌تر از این حرف‌هایی که حدس نزده باشی که به این کلنجارها راغبم.
زرنگ‌تر از این حرف‌هایی که حدس نزده باشی که با توصیف صورتبازی و نقل و حتی نقد آن هم صورتبازی می‌کنم!
زرنگ‌تر از این حرف‌هایی که نجوای این تمنا را دست کم به صورت زیرصدا از بدو آشنائیمان در ته‌لهجه‌ی من و در بک‌گراند ادبیات نگارشی‌ام با تو و حتی صوت و صدایم در دیالوگ تلفنی نشنیده باشی و شکی در تو بیدار نشده باشد.
این را تجربه‌ و سابقه‌ی دیرینم در این حوزه گواهی می‌دهد. این سابقه به حدود سه‌دهه‌ پیش باز میگردد؛ آنگاه که غرایزی خاص، سینه‌خیز و آرام در من ره می‌جست و سربلند می‌کرد. در بین همشاگردی‌های دوره‌ی راهنمایی در مدارسی که در قم می‌رفتم، برخی خواستنی‌تر بودند و خواستنشان «دیگرگونه‌خواستن».
از روز نخست می‌دانستم که این میل خزنده که با رشد فیزیکی‌ام دارد چاق می‌شود، بی‌منطق است و شنا بر خلاف جهت آب و غیرهمرنگ با عرف و عادت و شریعت.
اما آدمی دلیل‌جو و حتی دلیل‌تراش است. به ضرب و زور توجیه، با اقامت آن مار لغزنده در وجودم کنار آمدم و دورش نینداختم؛ چرا که «همزادی به من پیوسته» بود. اما یک کار هم کردم که بایت آن خود را طلبکار می‌دانم وحید! و آن اینکه این رغبت و میل را تا به انتها و این لحظه که با منی، در همان حد تمنا، باقی نگاه داشتم و فرصت ‌کامگیری به آن ندادم یا تو بگو این فرصت را نیافتم.
بقیه در بعد:

جمعه ۱۴ دی ۱۳۸۶ ۱۹:۱۰
بقیه از قبل:
در عوض تجربه‌ی شگرفی برایم باقی ماند. جماعتی که از آن‌ها در وبلاگ صورتباز با عنوان «ورژن» یاد کرده‌ام، یکی از پس دیگری آمدند و رخ نمودند و دلبری کردند و رفتند. من با آن‌ها راندوو گذاشتم و برایشان نارنگی پاره کردم و نظم‌ سرودم.
دیری نپایید که آنها رفتند و اغلب زن گرفتند و بچه‌دار شدند و اولاد ذکورشان شاید ورژن دیگری و بعضا باز خود صورتباز ما شدند!
پوست‌ نارنگی‌ها را دور انداختم و نظم‌ها را به حافظه‌ی فرهنگ تحویل دادم و رسید گرفتم و منتظر نخل طلایی یا سیمرغ بلورین ادبی ماندم.
و تو از راه رسیدی و نیامده بحث دل به اناث (onaas)‌سپردن و دگرگونی حال و قال را در این باب پیش کشیدی و من به جبران اینکه توی ذوقم خورد، هیچ کش ندادم؛ چون می‌خواستم در بابی قلم بزنم که در آن قدم هم زده باشم.
مدتی بود در اینترنت بر مدار «تذکره‌ی ذکوران» ننوشته بودم. تجربیات خارجی در خصوص مغازله با نکورویانی که نرمه‌مویی بر رویشان روئیده باشد، هیچ و هرگز تعطیلی برنمی‌دارد؛ ولی قلم‌زنی‌ باید وقتی باشد که مستمع، صاحب‌سخن را بر سر ذوق آورد. دیگر «مجید افشار»ی بکار نیست و حضورت، گشایشی ایجاد کرده تا من گرد از سر و روی قلمم بزدایم و آن را بر محوری که برایش «خواستنی‌تر» است، بچرخانم.

مهدی
شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۶ ۶:۲۴
برادر بزرگم!
جناب شیخ رضا،
از نظر به خلق خدا عبور کن و نظر به مبدا نگر ...
صورت بازی و غیره همه بهانه است ...
یا حق ...
 
مهدی
شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۶ ۷:۳۹
در نظربازی ما بیخبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطهء پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند

برچسب‌ها: روابط ورژنی, مجید افشار
 |+| نوشته شده در  جمعه چهاردهم دی ۱۳۸۶ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
http://wdl.persiangig.com/pages/download/?dl=http://qazvin.persiangig.com/8606/860628_sheikh-be_H-samani_naqde-zabihi_r78.zip


برچسب‌ها: ذبیحی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم شهریور ۱۳۸۶ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 


ادامه مطلب
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۳۸۵ساعت 0:22  توسط شیخ 02537832100  | 

آرشیو نوشته‌هایم در پرشین‌بلاگ


برچسب‌ها: سید مصطفی صادقی, حسین میرزایی, حسن لطفی, رضائیان
ادامه مطلب
 |+| نوشته شده در  دوشنبه سی ام بهمن ۱۳۸۵ساعت 9:38  توسط شیخ 02537832100  | 

يكى از كاركردهاى اين دست‏نوشته‏‌هاى شبانه، يكطرفه‏ به ‏قاضى‌‏رفتن‏هاى من است؛ در پايان روزى كه كسى يا كسانى مرا آزرده‌‏اند و گاه حتّى نه به قصد آزار، رفتارى از آن‏ها سر زده يا گفتارى به زبان‏ رانده‌‏اند كه در نهايت كه از آنان جدا شده‏‌ام، ديده‏‌ام روحم زخمى است.
و اين‏ زخمِ روح، از منظر كسى كه مدّعيست: خلد گر به پا خارى آسان برآيد / چه‏ سازم به خارى كه بر دل نشيند، دردآورتر از زخم جسم است. البته منِ رضا شيخ‏‌محمدى از آن‏ها نيستم كه از زخم روح بيش از زخم جسم بنالم. برعكس‏، هميشه از زخم و بريدگى پوست و گوشت و شكستگى استخوان حتّى در حدّ اندكش بدم مى‌‏آمده. عيال تعبير مى‏كند كه تو خون را نجس‏تر از ادرار مى‌‏دانى و نسبت به آن حسّاس‏تر و وسواس‏ترى. مى‏‌گويد:
«اگر زخم و خراش‏ كوچكى كه حتّى سرخى‌‏اش را نمى‏‌توان قاطعانه به وجود خون نسبت داد، در چهره‏ء امين و متين و مينو (سه فرزندانمان) ببينى، براى تطهير و آب‌‏كشيدن، داد و قال راه مى‌‏اندازى‏؛ ولى در خصوص رطوبتِ‏ مشكوك به ادرار چنين نيستى.»
شايد این حالت و وسواس، برمى‌‏گردد به زخم‌‏گريزى‌‏ام.
روح هم گاه زخمى مى‌‏شود!



حسن اعرابی لای همتای خوشنویسش محمد قاضی!
--------------------------------------------------------------
عکاس : رضا شیخ محمدی


امشب كه آمدم منزل، ديدم چند جاى‏ روحم زخمى است و يكى از زخم‌زن‏ها همتاى خوشنويسم جناب حسن اعرابى بوده که امشب با او در نگارستان عروس قلم قم (از مراکز فعالی هنری در این شهر که دوست‏ اصفهانى‏مان محمود حبيب‏‌اللّهى سرپرستى‌اش را عهده‌دار است) ملاقات داشتم و اگر اسمش را اينجا به صراحت مى‌‏برم، مى‏‌دانم‏ بابت اين تصريح، دلخور نمى‌‏شود يا دست كم وانمود مى‌‏كند كه: شيخ! آنقدر بگو تا جانت درآيد!
در ديدار امشب كه‏ حبيب‌‏اللّهى و «حمزه نقدى» هم گهگاه وارد حوزه‏ء گفتمان ما مى‏‌شدند و نخودی در آش می‌انداختند، تلاشم‏ اين بود كه قوى ظاهر شوم و تكّه‌‏اى از كسى نشنوم كه بى‌‏جواب بگذارم يا جواب نسنجيده دهم. با اين حال حسن اعرابى در يك مقطع، از رخنه و روزنه‏‌اى وارد شد كه با اينكه جوابش را دادم، زخمى‏‌ام كرد. گفت:
«ديشب منزلِ بنی‌رضی seiied reza banirazi بوديم. مى‌‏گفت:
يك شب تا صبح با شيخ‏‌محمدى براى‏ مبادلۀ يك قطعه‏‌خطّ قديمى كلنجار رفتيم. تعدادى خطّ قديمىِ خودمان را گذاشتيم جلوش و او هى اين خطوط را مثل مهره جابجا كرد و به هم ريخت و از نو چيد تا به اين تصميم برسد كه كدامشان را با خطّ قديمى خودش كه‏ مى‌‏خواست به ما بدهد، مبادله كند. ۷/۵ صبح بود كه كار خاتمه يافت! ما هم‏ قبول كرديم. معامله انجام شد و خداحافظ/خداحافظ.
همين كه رفت منزل، زنگ زد كه اگر مى‌‏شود، معامله را به هم بزنيم!» اعرابى درجا نتيجه‏‌گيرى‏ اخلاقى و فلسفى‌‏اش را هم ضميمه كرد كه:
«شيخ! چرا مردم را مى‏‌گذارى سرِ كار؟»
اگر همتاى طرف معاملۀ حقير، مطلب را به كيفيّتى كه جناب اعرابى به من‏ گفت، گفته باشد، واقعيّت ندارد و در جاى خودش خواهم گفت ‏كه آن شب در آن محفل معامله چه گذشت. (و دوستان مى‏‌دانند كه من اگر عرضه‏ء هيچ كارى را نداشته باشم، دست كم در اين يك قلم، توانایم كه قلمم را طورى بكار بگيرم‏ كه يك ماجراى كوچك را با ذكر جزئيّات روى كاغذ بياورم؛ به نحوى كه‏ خروجى‌‏اش بشود يك رُمان! مشابهش را يك بار در ماجراى مشاجرۀ لفظى‏ با آن دوست قمى‏‌ام كه در كار فرش ابريشم است، نوشتم و هنوز آن پُست كه‏ به درخواست آن دوست، بعدآ نامش را حذف كردم و به ذكر حرف اوّل اسم و شهرتش بسنده نمودم، خبرش مى‏رسد كه بعد از چند سال، خوانندگانش را دارد و انگار نسبت به دیگر مطالب من، جدی‌تر گرفته می‌شود.)
اين قضيّه خيلى مهم نيست. مهم اين است كه حسن اعرابى روى چه انگيزه‌‏اى، اين تك‌‏فريم از زندگى مرا در جيب گذاشته و با ولع تمام، امشب براى من و شك ندارم‏ بعدها براى اين و آن - در جاى خود - نقل مى‌‏كند؟
در پاسخ به اين «چرا» امشب درجا پاسخى را به این دوست همتای هنری‌ام دادم كه تا حدودى پذيرفت و دقيقترش را در اين نوشته مى‏‌آورم. پاسخ اين بود كه‏ انگار در وجود ما حيوان‌‏هاى دوپا شهوتى تمام‌‏نشدنى وجود دارد كه مسائل‏ حاشيه‏‌اى هنر و هنرمندان و دعواها و خصومت‏‌هاى آن‏ها را با آب و تاب تمام، نُقل مجالسمان كنيم. همانجا گفتم كه از خود شما با اشتهاى تمام و به دفعات، اين تكّه را شنيده‏‌ام كه فلان استاد برجستۀ كتيبه‌‏نویس قمى در كنگره‌ای با بهمان خوشنويس همشهری‌اش كه پيشتر شاگرد او بوده و بعد به سمت شيوۀ استاد اميرخانى درغلتيده، فُحش رکیک داده‌اند. انگار اين برگ از پروندۀ اين دو هنرمند، بيشتر صلاّحيت براى نقل دارد تا اينكه مثلاً عنوان كنيد كه در يك‏ صحنۀ ديگر، همان استاد كتيبه‌‏نگار، از استعداد آن شاگرد اسبق، تعريف و تمجيد ويژه كرده است.
بايد يك بحث كارشناسى تواءم با روانكاوى صورت بگيرد كه چرا ما اينقدر برايمان لذيذ و گواراست كه طىّ يك شكار صحنۀ رندانه، تك‌‏عكس‏هاى‏ شديداً خصوصى افراد را توى قاب و بوق كنيم؟ من براى اين رفتار، حتّى دلايل‏ قانع‏‌كننده و موجّه هم دارم. يكى اينكه شايد حسن اعرابى حس مى‏‌كند كه خوشنويسى و اساساً هنرنمايى، يك شخصيّت‌‏سازى ثانوى است. يك جور شكلك‏‌درآوردن و نقاب‌‏زدن بر ماهيّت اصلى فرد است. لذا در بهترين‏ حالتش، نمرۀ خوبى براى بازيگرى در كارنامۀ فرد ثبت مى‏كند و بس. در حالى كه‏ وقتى در يك كنگرۀ رسمى، دو هنرمندِ ظاهرآ درونگرا که انگار چیزی جز قلم و کاغذ نمی‌شناسند، از ته دل و با فرياد و ابراز احساساتِ شديد، به يكديگر مى‏‌پرند و فحش ناموسى نثار هم مى‌‏كنند، اين‏ ديگر بازى نيست و بیرون‌ریزی موادّ مذاب اصلى و اصيلى است كه در عمق وجود آن دو فرد وجود دارد و در آن لحظه مجال بروز و ظهور يافته است. لذا بايد از لحظۀ فوران اين موّادّ عكس گرفت و به عنوان شاهدی بر جوهرۀ اصلی آنچه در بطن و متن روح می‌گذرد، در تيراژ بالا تكثيرش كرد.
يا شايد حسن اعرابى در صدد اثبات اين مدّعاست كه‏ هنرمند، يك آدم پارادوكسيكال است. اگر بر كرسى هنر كولاك مى‏كند، اينطور نيست كه نتواند چاقو بكشد و لومپن‌‏بازى در آورد.
يا شايد دليلش اين است كه حسن اعرابی که در جای خود هنرمند قابلی است (اخیرآ نمایشگاه خوبی از شکسته‌نویسی‌های ایشان در نگارخانه‌ی فرهنگ ارشاد قم برگزار گردید) تاب نبوغ نوابغی که قابلتر از اویند را ندارد. لذا به جاى ستر عيب، تك‏‌فريمِ سوتى‏‌هاى نوابغ را در پاكت و در جيب بغل می‌گذارد و با هر بار بازگشایی آن پاکت، خاطر خود را تسلّی می‌دهد!
بنده يك بار فيلم سخنرانى يكى از خوشنويسان طراز اوّل كشور را كه خودم در جريان كنگرۀ ميرعماد در اصفهان و كنار آرامگاه ميرعماد برداشته بودم، براى‏ همين دوست شکسته‌نگارم در منزل نمايش دادم. ايشان از تمام اين فيلم، تنها به‏ تيك‏‌ها و تكان‏‌هاى خفيف و ناگهانى‌یی که اين هنرمند به شانۀ چپش می‌داد، گير داده بود و مى‌‏گفت:
اين آدم، مبتلاى همان مشكلى شده كه افرادِ پدرسوخته و شيّاد، در اواخر عمر مبتلا مى‏‌شوند!
با جمله‌ی ایشان و با بازبینی آن لحظات از فیلم، ايشان خنديد و ما هم خنديدیم و شما هم شايد الاَّن‏ بخنديد. اين خنده‏‌ها كه باشد، يكجورى در مقابل نبوغ كُشندۀ نوابع تاب‏ مى‌‏آوريم.
وقتى ما خالى مى‏‌شويم، نه خودكشى می‌كنيم و نه براى ترور نوابغ، نقشه‏ مى‌‏كشيم. بنابر اين، نقل اين مسائل حاشيه‌‏اى به سودِ عالَم هنر هم هست! من‏ هم كه اين نوشته را امشب نوشتم، از این شهوت خالى شدم و ديگر آنقدرها به خون حسن‏ اعرابى تشنه نيستم!
من خون را نجس‏تر از ادرار مى‏دانم!


برچسب‌ها: امین, متینه, حسن اعرابی, حبیب‌اللهی
 |+| نوشته شده در  جمعه پانزدهم دی ۱۳۸۵ساعت 1:0  توسط شیخ 02537832100  | 

امروز در قم عالِمى ربّانى تشييع مى‌‏شود؛ فقیه مُبرّزی كه این چاکر چرک، یک دهه، فرصت استفاضه از محضر او را داشت؛ ولى در مقام برخورداری از اين بخت بلند، کوتاهی کرد. حضور و حيات مرحوم آیت‌الله ميرزا جواد آقا تبريزى‏ (مجتهدى همنام با ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى) و درس خارج فقه ايشان كه‏ صبح‏‌ها در مسجد اعظم قم برگزار مى‌‏شد، يك فرصت طلايى براى كسانى بود كه مى‏‌خواستند قوّهٔ اجتهاد و استنباط را در خود، با درك محضر يكى از بهترين شاگردان مرحوم آیت‌الله سیّد ابوالقاسم خويى(ره) تقويت كنند.
بعدها شايد به‌کرّات از سوی خود یا دیگران مورد ملامت‏ قرار گيرم كه چگونه بيش از ده سال در زمان اين فقيه زيستى و در نزديكى خانه‏ و محلّ تدريس او سُكنى داشتى و حتّی نامت در ليست طلاّب شهره‌‏بگير حوزه‌ٔ علمیّه بود؛ ولى‏ كمترين بهره را از اين فحْل فقه و فقاهت نبردى و در ساعت تدريس او (حدود 
۸ صبح) يا در منزل خُسبيدى يا در كار تحقيق بر روى مقوله‌های بی‌ربطی بودی که با هدفی که برای آن به قم آمده بودی یا  فرستاده بودندت، در تنافی بود... و آن چند جلسه‌ای را هم كه در درس خارج فقه ايشان در اوايل دههٔ هفتاد حضور يافتى، تنها به برخى تكّه‏‌هاى طنزآميز و آميخته با لهجهٔ غليظ تركى آن مرحوم، اكتفا كردى و احياناً ثبت انتقاداتى كه به برخى از شاگردان درسش می‌کرد كه به ايشان، اشكال‏ طلبگىِ بى‏ربط مى‏‌كردند.
به حال دو تن از دوستان و بستگانم در اين ميان غبطه مى‌‏خورم (یا دست کم خوش دارم که اینک افه‌ٔ یک غبطه‌خور را بگیرم):
يكى دامادمان‏ شيخ صادق مرادى كه از همان سال ۷۳ - كه رحل اقامت را از قزوين‏ به قم افکندم - از درس خارج اين عالِم تعريف و تمجید مى‌‏كرد و حضور در حلقه‌ٔ درس ايشان و نگارش تقريرات‏ درس را بر ديگر محافل درس و بحث ترجيح مى‏‌داد و معتقد بود كه اين مرجع بزرگ، نكته‌‏گو، باريك‏‌بين و مجتهدپرور است.

ديگرى دوست طلبه‌ٔ قديمى و صميمى امّا مُكلاّيم سيّد مصطفى‏ صادقى شالى كه درس خارج اصول مرحوم تبريزى را بر درس خارج فقه‏ دیگر اعاظم همچون آیت‌الله ناصر مكارم شيرازى به رغم اینکه اين عالِم دوم، روندتر و دسته‌‏بندى‌‏شده‌‏تر درس مى‌‏گفت، رجحان داد.
اما حقیر به تدریج از شركت در دروس خارج فقه و اصول کناره گرفتم. آخرين ارتباطم با اين مقوله، نگارش يك دوره درس خارج اصول آیت‌الله شيخ‏ جعفر سبحانى براى راديو معارف قم (بر اساس نوارهاى درس ايشان) بود كه‏ حدود ۶ سال به طول انجاميد و حاصل کار به رغم انتقاداتی که همواره به نوع نگارش من وارد بود، تا انتها از این رسانه پخش شد. کار خوبی بود و بهره‌ٔ چندجانبه‌ای برای من داشت: یک اشتغال طلبگی بود؛ پدر از این بابت راضی و خرسند بود؛ تجربه‌ٔ مورد علاقه‌ام - نویسندگی - را به این وسیله به کار می‌بستم؛ دستمزد خوبی هم به من تعلّق می‌گرفت. با ختم این پروژه تمام این مُحسّنات به محاق رفت.

 

تصویر پدرم آیت‌الله شیخ علی محمدی تاکندی / مدرسه‌ی شیخ‌الاسلام قزوین / بهار ۷۱ / عکاس: شیخ مجتبی خسروی

عکس حقیر با عمامه در حال سخنرانی برای رزمندگان غواص گردان حضرت رسول(ص) / منطقه‌ی باختران قبل از عملیات کربلای ۴ / شهریور ۶۵ديروز که خبر فوت آیت‌الله تبريزى را شنيدم، يك لحظه احساس غبن و خسران كردم. وجدان‌درد مرا آزرد كه در طول اين دوازده سال كه معاصر با آن مرحوم در قم‏ زيستم، به جاى حضور در حلقه‌ٔ درس ایشان، درگير زمينه‌‏هاى مختلف (عمدتاً خطّ و خوشنويسى و رديف‌‏هاى آوازى موسيقى سنّتى ايرانى) شدم. وقتم به بطالت نگذشت و در اين مقوله‏ٔ‏ دوم اينك در شمار خوانندگان رديف‌‏دان قم محسوب مى‌‏شوم و توان تدريس‏ هم دارم و همچنان كه از وبلاگم پيداست، مُدام در حال اجراى برنامهٔ آواز در جلسات مختلف هستم؛ ولى بيم آن را دارم كه طلا را رها كرده، مِس را گرفته‏ باشم و استبدل العجَزَ بالکاهل.
شك ندارم كه پدرم - آیت‌الله شيخ على محمّدى تاكندى - كه زمانى‏ از تلاميذ مرحوم آیت‌الله تبريزى بود و بر همان سبيل و منهج اجتهاد، سلوك‏ مى‌‏كند و تكْ‌‏پسرش هم من هستم، كار و كردار حقير را به فرضِ حلّيّت، ارزان‌‏فروشى خویش مى‌‏داند و نام می‌نهد و احیاناً به تعبیر حضرت فاطمه(س) تبدیل قوادم به ذُنابی!
دامادمان كه ذكرش رفت بارها به مادرم گفته است كه‏ من يقين دارم آقارضا با توجّه به استعداد و پشتكارش اگر چندسال روى‏ اجتهاد وقت می‌گذاشت، يك مجتهد مُبرّز مى‌‏شد.
ابوى نيز بعد از اينكه خودش در خلال سال‏‌هاى ۶۰ تا ۷۳ مُتكفّل شد كه از جامع‏‌المقدّمات تا انتهاى دورهٔ‏ سطح (به قول خودش تاى تمّتِ كفایةالأصول مرحوم آخوند خراسانى) را در قزوين به بنده و شماری از طلّاب تدريس كند، مرا به قم فرستاد و منزلش را هم در اختيارم‏ نهاد و همه‌‏گونه حمايت مالى نمود؛ به ذوق اينكه در آتمسفر آخوندپرور قم‏ نفس بكشم؛ بلكه در زمرهٔ ملاّيان درآيم و به حال دين و دنياى خود و خلق‏ مفيد باشم.
ولى از قرار معلوم و على‌‏الحساب اين شهر و اين يك دهه، براى‏ حقير فرصتى براى ارتباط با مقوله‏‌هاى هنری و  عمدتآ موسيقى بوده است. شايد خيلى‏‌ها در اقصى‏‌نقاط ايران و جهان تصوّر كنند كه از عوارضى اتوبان قم كه به این شهر پا مى‏‌گذارى، ديگر نه که هيچ آلت موسيقى يافت نمى‏‌شود، بحث در اين باره‏ هم مُحرّم و مردم، محرومند!... بر اساس یک تصوّر غلط، حتّى افرادِ لباسْ‏‌شخصى نيز در این ناحیه، آخوندهاى بى‌‏عمامه و در حال‏ تردّد بين حرم و مدرسه‏ٔ فيضيّه هستند!
واقعیّت این است که در پس و پشت‏ خانه‌ها و گوشه‏‌كنار آموزشگاه‏هاى پيوسته در حال افزايش قم، عدّهٔ زيادى در حال آموختن ساز و آواز هستند. حقير خود پس از سال‏‌ها مقاومت، نى و سه‌‏تارى تهيّه كردم تا در همان منزل فوق‌‏الذّكر آماده باشد تا اگر مهمانى از راه رسيد كه دستى در مقوله‏ٔ نوازندگى داشت، سر ما بى‏‌كلاه نماند.
شايد بهتر آن بود كه این چاکر چرک، اگر در پى سردرآوردن از رمز و راز مقامات‏ و دستگاه‌‏هاى دوازده‏‌گانهٔ موسيقى ايران هستم، در آنسوى آن عوارضى مذکور، خانه اختيار كنم و اين آتمسفر را به كسانى واگذارم كه در پى‏ فقه و فقاهتند.

ویرایش: ۰۰/۰۲


برچسب‌ها: قم, شیخ صادق مرادی, سید مصطفی صادقی, تاکندی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه یکم آذر ۱۳۸۵ساعت 7:32  توسط شیخ 02537832100  | 

با آنکه سال‌ها از انتشار نوار نقش پندار با صدای خوانندۀ مورد علاقه‌ام علی جهاندار - شاگرد برجستۀ حضرت شجریان - و آهنگسازی سعید فرجپوری می‌گذرد، به‌دلایلی چند تا امروز توفیق رفیق نشد تا در ضیافت شنیداری این نوار حضور یابم.
تحریرهای زلال و صدای پخته و جاافتادۀ جهاندار را از نوار قبلی او صبح مشتاقان خوب به یاد دارم و نیز خوب می‌دانم که استاد شجریان همواره از جهاندار به عنوان یکی از بهترین شاگردانش یاد می‌کند و در توضیحی که ضمیمۀ نوار «صبح» منتشر شده است، به این نکته اذعان می‌کند.
در نوار «نقش پندار» هم شاهد هنرنمایی این خواننده هستیم و نغمات مایۀ اصفهان را با حنجرۀ آمادۀ او می‌شنویم و لذت می‌بریم.
اما در این نوار یک خبط و خطای نابخشودنی از خواننده سرمی‌زند که بسیار عجیب و غریب به نظر می‌رسد. وقتی خواننده‌ای در حدّ علی جهاندار و در این سطح از کار حرفه‌ای آواز دست به تولید می‌زند، وسواس بیشتری از او انتظار می‌رود؛ به خصوص که او در زمینۀ تولید فرآورده‌های موسیقی کمکار هم هست.
در بیت آخر از این غزل زیبای حافظ که:
«صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم» شاعر می‌گوید:
«نیست امّید صلاحی ز فسادِ حافظ / چون که تقدیر چنین است، چه تدبیر کنم؟»
اما مع‌الأسف خواننده در مقام ادای بیت، مرتکب اشتباه بزرگی می‌شود. به جای اینکه کلمه‌ی «فساد» را به کلمۀ «حافظ» اضافه ‌کند، کسره‌ی حرف دال از کلمه‌ی «فساد» را به سکون و مکث بدل می‌کند و با این کار هم وزن شعر مختل می‌شود و هم معنا. بدتر اینکه او مصراع را دوبار تکرار می‌کند و بر خطا تأکید می‌ورزد.
در مصراع دوم نیز خطای دیگر را می‌شنویم که البته درصد قبحش کمتر است. شاعر می‌گوید:
«چون که تقدیر چنین است، چه تدبیر کنم»
خواننده در مقام ادای این مصراع، حرف ساکن ت را در کلمۀ «است» با ضمه ادا می‌کند.
در واقع او در این بیت، حرفی را که باید ساکن ادا کند، متحرک می‌خواند و متحرک را ساکن می‌کند!
به وضوح پیداست که این نوار از کنترل نهایی یک ادیب و شعرشناس عبور نکرده است.
باز تأکید می‌کنم که بنده همواره از علاقمندان و مدافعان و مروّجان صدای «علی جهاندار» بوده‌ام و نوار زیبا و مانای «صبح مشتاقان»ش  را بارها و بارها شنیده‌ و حتی برخی تحریرهایش را در کوه و دشت، تقلید کرده‌ام و این مطلب را یک بار هم خدمت خود ایشان در تالار وحدت در مراسمی با حضور آقای شجریان ابراز کردم (همچنانکه خطاهای مورد اشاره را هم در نوبت دیگری به ایشان گفتم). دو فایل صوتی را ضمیمۀ پست حاضر می‌کنم:
۱. بخشی از نوار «نقش پندار» که خواننده در آن مرتکب خطا شده است.
>>> اینجا را کلیک کنید!
۲. لحظه‌ای که حقیر در سالن  انتظار تالار وحدت در تاریخ ۷/۷/۱۳۸۴در مراسم خانه‌ی موسیقی با حضور استاد شجریان، نزد «علی جهاندار» رفتم و با ایشان گفتگو کردم و تحریر نوار «صبح مشتاقان» ایشان را درگوشی برایشان اجرا کردم.
>>> اینجا را کلیک کنید!
===============
امیدواریم استاد علی جهاندار از این حیث، دیگر از استادش محمدرضا شجریان تبعیّت نکرده باشد! در مواردی شاهدیم که شجریان نیز در اجراهای خصوصی و حتی کنسرت‌هایش که بعداً به صورت شرکتی به بازار آمده، مرتکب خطای ادبی شده است. در نوار «رسوای دل» طرف آ، دقیقه‌ی ۵۵/۱۵ در آواز دچار خطای وزنی می‌شود. استاد، بیت زیبای سعدی را که صحیحش این است:
«اگر مراد نصیحت‌کنان ما این است / که ترک دوست بگویم تصورّی است محال» به صورت: «بگوییم» که موجب اختلال در وزن شعر شده است، ادا می‌کند و او نیز چون جهاندار، با تکرار، دوبار برخطا پای می‌فشرد. ظاهراً آنچه استاد را به خطا انداخته است، ضمیر جمع «ما» در مصراع نخست این بیت است.

          برای شنیدن فایل صوتی این خطا >>> اینجا را کلیک کنید!
              تماس با من: 09127499479 و t.me/qom44


برچسب‌ها: شجریان, حافظ, سعدی, تهران
 |+| نوشته شده در  یکشنبه نهم مهر ۱۳۸۵ساعت 19:44  توسط شیخ 02537832100  | 
 مهندس علی بخشی  

دوستانی که دل پری از اينترنت دارند، وقتی مطلّع می‌شوند که در اين خصوص زياد وقت می‌گذارم، نگاه عيبجويانه‌ای به کارنامه‌ی من می‌افکنند. ناکامی‌هایم را برمی‌دارند و می‌اندازند گردن اينترنت!
همين ديشب مهندس بخشي از اين باب وارد شد که جايگاهی که در حوزه‏ى هنر داری، آنقدرها افتخارآميز نيست. تو الان فقط خوب می‌نويسی. در حالی که می‌بايست به جايی می‌رسيدی که در رشته خودت مرجع باشى و جزو ۵ نفر اوّل کشور و حال که نيستى، براى اين است كه تا 4 صبح مى‏نشينى پاى اينترنت‏ و تا ۵/۱۰صبح روز بعد مى‏خوابى.
در ماشين جناب مهندس، محکمه‌ای تشکيل شده بود با حضور يک قاضی که مغرورانه پشت فرمان پرايد نشسته بود و يک متّهم پوک که نمی‌خواست کوتاه بيايد. آنجا بود که دستاويزی يافتم که حس کردم می‌تواند به من سربلندی دهد و آن، اعلام ارتباطم با علي بود. دوستی که مدّتی است در اينترنت با او ارتباط مکاتبه‌ای دارم و از دادن مشخّصات بيشتر او و وبلاگ ديگرم که در آن من و او به تنهايی در حال ديالوگيم، معذورم. بعدها که نامه‌ها به مقدار کافی انباشته شد، منتشرش می‌کنم.
به هر حال رابطه با علی و ثمرات آن را شاهد گرفتم براى اثبات‏ اينكه در ازای وقت و قوّتی که از من در اينترنت تلف مى‏شود، كاربرى یافته‏ام كه از نگاه زيبايش به زشتى‏هاى‏ زندگى و نبوغ يگانه‏اش در سوژه‏يابى و هنر مثال‏زدنى‏اش در ساده‏كردن مسائل پيچيده‏ى‏ فلسفى درس می‌گيرم و لذّت مى‏برم. و افزودم:
«همين خودش کار کمی نيست. حتماً بايد آپولو هوا کنم؟»
ديشب برای علی نوشتم:
كاش از تمام اينترنت فقط تو را داشتم علی! هيچ نمى‏گفتم و فقط تماشايت می‌کردم كه چگونه بخش‏هايى از زندگى را سِلكْت و بلوك مى‏كنی و آنها را براى نوشتن و طرح در وب سوژه‏ مى‏كنی و مى‏پرورانی. واقعاً اگر کاربر پوكی چون من با چون تويی دمخور باشد، بايد كلاهش را بيندازد هوا و حقّا كه در اين يك قلم، ديگر پوك نيست!
مهندس بخشى - همتاى من كه هفته‏اى يك جلسه‏ تدريس خوشنويسى مى‏كند - نمی‌خواست قبول کند که تماشای تکنيکی که ديگری بکار می‌برد، ارزش و اعتباری دارد. تشبيه کرد به تماشای فيلم سوپر! تماشای لذّت ديگران!
مهندس بر باور خود پاى فشرد كه اينترنت، شيطان بزرگى‏ است و در ازاى هزينه‌ای که از آدم مى‏گيرد، بهره‏ى چندانى به او نمى‏دهد. خودش را مثال زد كه حتّى اگر از نت درست هم استفاده كند و چند مقاله که به کار مهندسی‌اش مربوط می‌شود، سرچ و سيو کند، آخر كار كه ديسكانكت مى‏كند و مى‏بيند 5/1 ساعت توى نِت بوده، راضی نيست و حسّ اتلاف وقت به او دست مى‏دهد.
و وااسفا! که دفاعيّات من مخصوص همان محکمه‌ی روان در خيابان بود. حالا كه آقاى بخشى اينجا نيست و جلسه، خصوصى شده، اعتراف می‌کنم كه انگار خداييش بد هم نمى‏گفت. در حضور او زمين و زمان را به هم دوختم تا براى‏ اثبات خودم، اينترنت را اثبات كنم، ولى حال که در اين دنجکده‌ی پوک با تو خلوت کرده‌ام، می‌بينم پربيراه نمی‌گفته. واقعيّت اين است که من با هزار شيوه‏ خودارضايی(!) خودم را متقاعد مى‏كنم كه كارم درست است و سرم به تنم مى‏ارزد و زيانکار نيستم. اگر آن شيوه‏ها را بلد نبودم، وجدان‏درد، می‌بايست تا حالا مرا از پا درآورده باشد.
چرا اينجورى است؟ چرا وقتى در كتابخانه يا نماز جمعه يا مراسم احيای شب قدر يا تظاهرات 22 بهمن شرکت می‌کنيم، حتّى اگر دست روى دست بگذاريم و كارى نكنيم، حس نمى‏كنيم وقتمان تلف شده. اما در نت با اينكه اينهمه سعى مى‏كنيم فكورانه و فيلسوف‏مآبانه ظاهر شويم و حرف‏هاى قشنگ و ريشه‏اى بزنيم، باز احساس غبن مى‏كنيم؟ آيا در سفره‌خانه و عشرتکده و هزلستان و پوکدانی نمی‌توان مجلس درس ترتيب داد؟
در روايت منقول از اهل‌بيت(ع) می‌خوانيم كه لحظات و ساعت‏هاى بودن در مسجد، از اوقات عمر حساب‏ نمى‏شود و بازخواست اخروى شامل آن نمی‌گردد. لابد عكسش در مورد اينترنت صادق است كه‏ حتّى اگر سرشار از استفاده و بهره‏ورى باشد، مشمول بازخواست است.
يا بايد اينگونه خود را ارضا كنم كه اين مهندس بخشى آنقدرها كه ما شيفته‏ى‏ مهندسى كلمات هستيم، در اين حوزه‏ى هنرى توان تاخت و تاز ندارد. لذا دارد چيزی را نفی و طرد می‌کند که در آن متخصّص نيست. به تعبير آن روايت:
«النّاس اعداء ما جهلوا به»؛ مردم دشمن چيزی هستند که نمی‌دانند!
اين مهندس ما وقتى بر کرسی مهندسی مصالح ساختمانى مى‏نشيند، تمام گذشته‌ی کاری و دوران سخت دانشجويی در رشته‌ی عمران و مصائب کار تواءم با شب‌بيداری برای درس را يک‌کاسه در نظر می‌آورد. لذا شغل او می‌شود مفيدترين هنر عالم. او با اين پيش‌زمينه بايد هم از کار خودش دفاع کند و نه از قلم‌رانی ما که خبر از پشت‌صحنه‌ و مشکلات و لذّت‌هايش ندارد. ارزش اين قلم‌دوانی‌ها را من و تو می‌دانيم که با همين واژه‏هاى معمولى داريم پيكرتراشى مى‏كنيم. از نظر ما اين کار کمتر از هواکردن آپولو نيست!

مؤخّره ۱: «پرايد» يعنی غرور!
مؤخّره ۲: مهندس بخشی، آپولو هوا نکرده، ولی چندين مناره هوا کرده! نه که در اداره‌ی اوقاف شاغل است، در بازسازی مساجد و امامزاده‌های بسياری نقش داشته و گنبدها و مناره‌های متعدّدی را برافراشته است.
مؤخّره ۳: به کارنامه‌ی هر کسی اگر قرار باشد نگاه بيندازيم، می‌توانيم ناکامی‌هايی بيابيم و ايضاً عواملی را که می‌توان آن ناکامی‌های را انداخت گردن آن عوامل. معمولاً وقتی از کسی دلخور باشيم، برای يافتن اين دو متريال، آستين بالا می‌کنيم؛ امّا در شرايط عادی مردم، لزومی برای اين کار تحقيقاتی نمی‌بينيم و طبعاً طرف از نظر ما نمره‌ی قبولی می‌گيرد؛ چرا که در واقع اصلاً برگه‌ی امتحانش ارزيابی نشده است. بنابر اين:
مؤخّره ۴: بهترين موفّقيّت، درمعرض‌قضاوت‌نبودن است!

 |+| نوشته شده در  چهارشنبه دهم اسفند ۱۳۸۴ساعت 20:50  توسط شیخ 02537832100  | 

اين مطلب را به ياد خاطراتى كه از تو دارم، مى‌‏نويسم؛ اى اصغر؛ «اصغر عبادى»!
اى كه‏ يک خوشنويس محسوب می‌شوی؛ حتّى اگر در امتحانِ اين دورۀ ممتاز به رغم‏ اينكه قاطع و استوار مى‏گفتى قبول مى‌‏شوى، نشدى!
درست است که قبل از تكميل مدارك ادارى مربوط به عضويّتت به عنوان عضو اصلى‏ انجمن خوشنويسان، كارت ويزيت چاپ كرده‏ و خود را عضو رسمى خوانده‌‏اى؛ امّا اين تخلّفت دليل نمی‌شود خوشنويس نباشى!
تو خوشنويسى! با لهجۀ غليط تُركى كه خانه‌‏ات در قم‏ است؛ خيابان نيروگاه; بعد از ميدان توحيد، شيرخوارگاه، 16مترى طفلان مسلم، كوچۀ شمارۀ‏ 3، وسط كوچه، شمارۀ 3، و در يكى از طبقات يك ساختمان 3 طبقه.
به كانون گرم خانه‌‏ات چند بار مهمان شده‏‌ايم. يك بار جلسۀ دعاى توسّل هفتگى‏ خوشنويسان در تير 84 در منزل تو برگزار شد و ما از گرما پختيم! گفتيم:
- آب خنكى بياور اصغر! چرا كولر خانه‌‏ات باد گرم مى‏‌زند؟ چه بساطى است؟
گفتى:
«به قول استادم موحّد: اين عرصه نه جولانگه هر خار و خس است! اينجا براى‏ تفريح و لذّت كه نيامده‏‌ايد. جلسۀ دعاست. آمده‏‌ايد در كورۀ عشق اهل‏بيت بپزيد و زبان حالتان با بهره از كلمات لسان‏‌الغيب اين است:
ساقيا! يك جرعه ده زان آب آتشگون كه من / در ميان پختگان عشق او خامم هنوز!
شراب كه نعوذبالله نمى‏‌توانم در جلسۀ دعاى توسّل توزيع كنم؛ دست كم «آب‏ غيرخنك و آتشگون» بياورم براى نوشيدن... توى كولر هم «آب داغ» بريزم؛ بلكه‏ پخته شويد... بعضى‏‌هايتان (منظورت منِ شيخك بودم) چهل‏ ساله شده‏‌ايد و هنوز خام‏ مانده‌‏ايد!»
در همان تابستان 84 اتّفاقى افتاد که باز هم به کانون گرم خانه‌ات مربوط بود:
منِ يك ‏لاقبا مطلب طنزآميزِی با نثرى قديمى نوشته بودم تحت عنوان «الف، لام، ميم، صاد» كه به‏ احوالات يك هنرجوى خوشنويسى از جماعت نسوان اختصاص داشت. خريّت كرده‏ و نام آن خانم را هم در مطلب گنجانده و برگه را بين دوستان از طريق فتوكپى و فاكس پخش كرده بودم و در همين وبلاگ هم در كمال وقاحت گذاشته بودم. حتی دادم امیرمیثم سلطانی مطلب مرا با خط نستعلیق دو بار کتابت کرد (بار دوم سعی کرد بهتر بنویسد) ... شاید الان از اینکه تن به این خواستۀ من داده که آن مطلب را بنویسم، پشیمان است. (بد نیست اصل آن مطلب و نیز اسکن از روی خط سلطانی را همینجا قرار دهم).
شبی که حسن اعرابى از نگارش و توزيع مطلب مطّلع شد و برآشفت، مصادف‏ با شب دعاى توسّل هفتگى انجمن بود. او که کمتر در جلسات اين‌تیپی شرکت می‌کند، خودش را به جلسه رساند تا خودش را خالى كند. از قضا جلسه‏ در منزل تو - ای اصغر! - برگزار بود. اينجا بود كه بچّه‏‌هاى حاضر در جلسه، چيز تازه‌‏اى ديدند:
«حسن اعرابى» با داد و بيداد عجيب و بى‌‏سابقه‌‏اى از در درآمد. از طبع ساكن و آرام او اين موج‌‏هاى دامنه‌‏بالا بعيد بود و ديده نشده بود. لااقل ما نديده بوديم. (انگار حسين‏ ميرزايى - بازرس فعّال و موبورِ انجمن - قبلاً ديده بود.)
با آنكه نگارندۀ مطلب و استارْترِ قاط‌‌‌زدن رياست وقت و در آستانۀ استعفاى‏ انجمن خوشنويسان، من بودم، لودهندۀ نام آن خانم هنرجو، بازرس انجمن‏ خوشنويسان قم و مغازه‏‌دارى در پاساژ قدس بود و كاسه‌‏كوزه‌‏ها ناچار بر سرِ آنان خراب مى‏شد.
اعرابى قبل از اينكه بنشيند، در حضور جمع‏ كه به احترام ورودش برخاسته بودند، در محضر على رضائيان و مرتضى حيدرزاده - شاگردِ آن وقت‌‏هاى محمود ريحانى مغازه‏‌دار پاساژ قدس - و تنى ديگر، حسابى به‏ حسين ميرزايى توپيد و گفت:
«اگر تا الاَّن مسلمان بودم، ديگر نيستم؛ اگر مسلمانى اين است كه امثال اين حسين‏ ميرزايى و شيخ‌‏محمّدى که طلبه هستند، دارند، همان به كه من نداشته باشم. چرا با آبروى مردم بازى‏ مى‌‏كنيد؟ بابا! تخلّفى در امتحانات در خصوص يك خانم هنرجو صورت گرفت و تصميم‏ مقتضى گرفته شد. غير از اين است آقاى رضائيان! ديگر چرا نام ناموس مردم را افشا مى‌‏كنيد و سر زبان‏‌ها مى‌‏اندازيد؟ بابا ارزش آبروی انسان‌ها از حرمت خونشان بالاتر است. مگر شما اين را نخوانده‌ايد؟»
بعد از هو و جنجال لشگر خنده در جلسۀ دعا، روز بعدش بازرس موبور، به تمام‏ كسانى كه من فتوكپى مطلب الف.لام.ميم.صاد را به آنها داده بودم، زنگ زده بود كه اين مطلبى را كه شيخ نوشته و فاكس كرده، پاره كنيد و بريزيد دور كه هوا بدجوری ابرى است!
خلاصه خاطرۀ گرم بالا را هم از منزل گرمتر تو - اى اصغر! - به خاطر داريم!
خوشحال نيستم كه تو - ای اصغر! - از دوستان استاد حسينى موحّد هستی. ناراضيم كه‏ هرازگاه مى‌‏روی نزد استاد و از او مى‌‏خواهی كه برايت سطر «فيل‏‌كُش!» (اين يک تعبيرت - اصغر! -  در وصف نگارش محكم و قوى استاد موحّد، انصافاً قشنگ است) بنويسد و به تو هديه‏ كند. ناخشنودم كه گاه مجبورم اخبار دست اوّل استاد موحّد را از تو بشنوم. در اسفند 83 نقل كردی:
يك بار كسى آمده بود منزل استاد موحّد و دَم در موفّق نشده بود او را ببيند. روى‏ برگ‌ه‏اى نوشته بود:
«اين خانۀ نااميدى و حِرمان است!»
موحّد هم در پاسخ، اين دو فرد شعر را براى او سروده و پست كرده بود:
اين خانۀ شاهين و نه جاى مگس است / ‏وين عرصه نه جولانگه هر خار و خس است‏ / اكنون كه به زنگ ما تو را دسترس است‏ / در خانه اگر كس است، يك زنگ بس است!
«محمّد عابد» هم در ۲۴/۶/۸۳ نقل می‌کرد:
يك بار استاد موحّد به اصغر عبادى (که تازه بعد از ازدواج دختردار شده بود) گفته بود: «شنيده‏‌ام، دختربازى مى‌‏كنى!» اصغر جا خورده بود و بعد دوزاريش افتاده بود که منظور استاد اين است که خدا به‏ تو دختر داده و با او بازى مى‏كنى!
دارم مثل سير و سركه مى‏جوشم كه چرا در فروردين 84 بايد اين نكتۀ تازه و بزرگ را از تو - ای اصغر! - بياموزم كه:
منظور از «يَلِجَ الْجَمَلُ فِى سَمِّ الْخِيَاطِ» (سورۀ اعراف، آيۀ 40) اين نيست كه‏ شتر از سوراخ سوزن رد شود. «جَمل» طناب‏‌هايى بوده كه در قديم با آنها از چاه آب‏ مى‏كشيدند.
اى اصغر عبادى! تو فوران اطّلاعات هستى و هر بار به سمت ما رگبار دانشت را با چاشنى‏ پررويى‌‏ات شليک مى‏‌کنى و ما شده‏‌ايم سيبْل تو! حسين ميرزايى مى‏گفت:
تا وقتى خجالتى‏ باشى و رو به خرج ندهى، همين بساط است؛ ولى اى موبور من!
من در مقابل مسلسل اصغر عبادى، چه مى‏توانم بكنم؟ البتّه يك مورد در آرشيو صوت‏‌هايم در كاميپوتر يافته‌‏ام كه نمى‌‏دانم كافى است يا نه؟ خوبى اين فايل‏ ام.پى.ترى اين است كه اوريژينال است و از خودم دَر وَكرده‏‌ام! و با واكمن سونى به‏ طريقۀ استريو در 11/10/82 ضبط شده و براى شنيدنش بايد اینجا را كليك كرد!

----------------------------------------

چند یادآوری: در 97/1 که این مطلب را ویرایش مختصری کردم، چند مطلب به نظرم رسید:

1. مدتها رابطه ام با اصغر عبادی شکرآب بود. تا اینکه در مجلس ترحیم پدر استاد عبدالرضایی دیدمش و پیشدستی کردم و سر صحبت را باهاش باز کردم. اول یخ قطعی رابطه باز نشد. ولی به زودی باز شد و دیگر اصغر ول نمیکرد که دوباره با تدبیری ازش جدا شدم که بگویم: برای امشبت همین مقدار بس است!

 


برچسب‌ها: استاد موحد, حسن اعرابی, الهام صدقی‌راد, حسین میرزایی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه نوزدهم بهمن ۱۳۸۴ساعت 15:2  توسط شیخ 02537832100  | 
مطالب وبلاگ حذف‌شدهء صورتباز www.sooratbaz.blogfa.com

پست‏ها و نظرات مربوط به آبان ۸۴
http://www.4shared.com/file/aldjUXcw/sooratbaz_8408.html
 |+| نوشته شده در  یکشنبه یکم آبان ۱۳۸۴ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

هواى قم گرم است؛ ولى نه غيرتحمّل و من امروز تدريس خوشنويسى‏ داشتم در انجمن خوشنويسان قم و بعدش به اتّفاق حسن اعرابى (لشگر خنده) رفتيم به دو طبقه پايين‏تر و سر زديم به انجمن موسيقى قم كه شايد در اين اينترنت كسى باورش نشود قم چنين انجمنى را هم داراست. آنجا امير زينلى بود در پشت ميز رياست انجمن و داود چاووشى - استاد آواز بنده‏ - كه مدرّس خطّاطى هم هست؛ همزمان با شيفت كارى من... نيز حسین نوروزیان و مرتضى آرميده كه چهره و لهجه‌‏اش به دلم ننشست: خيلى قمى و پايين‌‏محلّه‌‏اى بود؛ امّا تصنيف‏‌خوانى‌‏اش چرا. آرمیده تصنيفى را كه مدّعى بود مرضيه خوانده برايمان خواند و حسن اعرابى سرش را تكان مى‏‌داد و به‌‏به‏ مى‌‏گفت. نوروزيان اوّلش گفت درست نمى‏‌خوانى و بعدش مجاب شد. شعر تصنيف اين بود:
«دل از دستم رفته برون / زان دم که تو را ديدم
عشقم دارد رنگ جنون / زان دم که تو را ديدم
شعله به جان گران زده‌ام / قيد خود و دگران زده‌ام / زان دم که تو را ديدم
دست رد از غم تو به سر / اين خوشی گذران زده‌ام / زان دم که تو را ديدم
تو پريرو با چشمت فتنه به پا کردی
تو اسيرم در دام رنج و بلا کردی
چو نهان شوی از نظرم / همه جا به تو می‌نگرم
ز جهان همه بيخبرم / اي فتنه چه‌ها ديدم / زان دم که تو را ديدم
عشق تو آتش از نو بر جان من زد / برقي سوزان بر سر و سامان من زد
واي از چشم رهزن تو / خون من بر گردن تو / زين آشنايی
اشک من آمد به سخن / کمتر کن با اين دل من / بي‌اعتنايی»

اين تصنيف را بنده با صدای حمیدرضا نوربخش hamidreza noorbakhsh در آرشيوم دارم و حدود سال ۷۳ كاظم عابدينى مطلق در اختيارم گذاشت، در وقتى كه به قزوين آمده بود كه به شمال برويم و ما آن وقت‏ها مقيم آن شهر بوديم. تصنیف در مرداد ۷۰ در قم اجرا شده و با نی حسین نوروزيان و سه‌تار خاوری و ضرب محسنیان و در منزل محمد احمدی از اهالی تئاتر.
                                                 برای شنیدن تصنیف مزبور تماس بگیرید: 09127499479
                                                                              t.me/qom44
حسین نوروزیان در ضمن نقل كرد:
يك بار نوربخش با حسين عليزاده در جايى بودند و شجريان هم بود و نوربخش كه خيلى سرخوش و سردماغ بود، با حسين‏ عليزاده شروع كردند به زدن و خواندن و نوربخش شعر «ماشين‏ مشدى‏‌ممدلى» را خواند. شجريان هم گوش مى‌‏داده. بعد از اينكه‏ مسخره‌‏بازى تمام مى‏‌شود، شجريان مى‏گويد:
حالا گوش كنيد!
بعد اجراى آنها را كه با ضبط كوچك و مخفی‌اش ضبط كرده بود، برايشان پخش و شرمنده‏‌شان‏ كرد و قريب به اين مضمون گفته بود كه تا شما باشيد ديگر از اين كارها نكنيد!
خداحافظى كرديم و با پرايد حسن اعرابى رفتيم منزل على رضائيان‏ خوشنويس براى جلسۀ هفتگى. چاووشى هم بود و نيز حسين ميرزايى‏ بازرس فعّال انجمن خوشنويسان قم كه مدّعى است كه اعرابى را او كلّه‏‌پا كرده. در جلسۀ مزبور از كيف خوشنويسى‏‌ام چند خط درآوردم‏ نشان دهم و تشويق بستانم. به‏‌نظر خودم كارهاى خوبى بود. يكى را ديشب نوشته‏‌ام از كتاب «نفحات‏‌الأنس» و به قلم ريز موسوم به «كتابت» (اینجا ببینیدش) و ديگرى شعرى از «صغير اصفهانى» كه:
«تا شدم از گردش چشم تو مست / پاى‏ زدم يكسره بر هر چه هست» (اینجا مشابهش را ببینید)
حسين ميرزايى كه به حسن اعرابى بايد كارد و چاقو باشند، كنار هم بودند. ميرزايى طبق معمول در حضور اعرابى با او شروع كرد پچ‏‌وپچ كردن و خنديدن؛ انگار حضور اعرابى و هم‌كلام‌‏شدن با او لذّت مى‏برد. معلوم است اينكه پشت سرش صفحه مى‏‌گذارد كه نمى‌‏دانم او خط بلد نيست بنويسد و هنرش و شخصيّتش اين مشكلات را دارد، در حضور او همه چیز رنگ مى‏‌بازد و برخورد ميرزايى منفعل‏ است. نوك دماغش چيده مى‏‌شود و جوّ غالب به‌‏دست‏ اعرابى است که تريبون‌‏دار و خط‌مشى‏‌دهنده به جلسه است... طبق معمول‏ برنامۀ تكّه‌‏پرانى به من هم به قوّت از سوى همه كس و هر كس به گونه‏‌اى‏ وجود دارد و خودم جورى برخورد كرده‌‏ام كه حتّى اگر بهترين خط را هم‏ بنويسم، رخنه‏‌هايى بر بدنۀ شخصيّتم كار گذاشته‏‌ام كه از آن طريق راحت‏ مى‏شود كار مرا جدّى نگرفت و زد به شوخى... حسين ميرزايى به لشگر خنده‏ كه كارهاى خوشنويسى مرا در دست داشت گفت:
اينشيخآنوختاكهميبايستخطكاركندقزوینمشغولدادنبودوحالاشروعكردهنوشتن!
و من هم سعى كردم بند را بيشتر آب دهم و خودزنى كنم كه حالا فايل تمپ‏ كامپيوتر مرا نديده‌‏اى چه خبر است آقاى اعرابى! و ميرزايى گفت كه‏ اينرفتهبادوربينديجيتالشازتخماشعكسگرفته و من خودزنى كردم كه‏ سى.دى‏اش كرده‏ام داده‏ام محمود ريحانى (مغازه‏دار پاساژ قدس قم كه لوازم‏ خوشنويسى مى‏فروشد) و در اين گيرودار آنچه مطرح نشد همان كتابت‌‏هاى‏ «نفحات‌‏الأنس» بود كه شهيد شد رفت پى كارش. به رغم اينكه از كلام ميرزايى‏ سرخگوش شده بودم و منفعل، سعى كردم وانمود كنم دين ندارم و حيا ندارم و هر چه بگويى، بدترش مى‏كنم و همان وضعيّتى امشب شد با حسين‏ ميرزايى كه با محمود لبّافان شده بود كه همين شوخى‏‌هاى افسارگسيخته هى‏ زياد شد و هى من خنديدم و يا خود را به خنده زدم و آخرش كشيد به‏ فحش خواهرمادر با لبّافان كه گزارشش در پرشينبلاگ رفت.
چند وقت پيش در خلال يك مكالمۀ تلفنى به حسين ميرزايى گفته بودم‏ كه در باكس‌‏هاى پنهان ذهنى‌‏ام كه هرگز رويش نمى‌‏كنم و لو نمى‌‏دهم، اين فكر خلجان مى‏كند كه كاشكسيبيايدبكندم كه از آن به بعد اين عنوان باكس ذهنى‏ خودش يك كدى شد بين من و حسين ميرزايى و امشب در جلسۀ دعاى‏ توسّل منزل على رضائيان برگشت گفت شيخ! ايشان (اعرابى) مى‏‌تواند آن‏ باكس ذهنى تو را عملى كند! فهميدم چه مى‏‌خواهد بگويد؛ اما خودم را زدم به اون راه. چون در آن لحظه جوابى نداشتم. كه اعرابى گفت: باكس چيه؟ و حسين‏ ميرزايى به حالت كسى كه برگ برنده‌‏اى در دست دارد كه اين خبر دست اول را كه تصوّرش اين بود كه من تنها به او در تلفن گفته‏‌ام و الآن مى‌‏تواند رو كند، رو كرد كه شيخ يك بار مى‏گفت در پستوى ذهنش اين وسوسه خلجان مى‏كند كه‏ بد نيست ببينيم چه مزّه‏‌اى دارد كهبدهيموخودماناگر خودتسليمى نمى‌‏كنيم، كاش شرايطى فراهم شود كه تحميلشودبهمان. و اعرابى يك لحظه تعجّب كرد و اگر مطلب در مورد كسى غير از من بود، بيشتر تعجّب مى‏‌كرد و بعد گفت:
«باور كن دروغ نگفته و اگر گفته دلم مى‏خواهد، بدان كه مى‏خواهد.»
امشب آقاى جليلى هم در جلسه بود. خطوط مرا گرفت كه نگاه كند. از پلاستيك درشان آورد و من گفتم: مواظب باش انگشت عرق‌دارت به خطّ زيرى نخورد. با حالت بدى خط مرا كه پشتش رو به سمت او و قسمت‏ نگارش‏‌يافته‌‏اش در معرض تماس انگشتش بود، انداخت روز زمين و نگاه‏ بدى هم به من كرد و به تماشاى ديگر خطوطم كه رويش به سمت او بود، شد. چيزی نگفتم و نداشتم كه بگويم. يكجور از كنارش گذشتم. اين صحنه را ميرزايى ديد. بعداً كه رفتم نزد اعرابى و ميرزايى نشستم، در جاى مناسب اين تير را از تركش درآورد كه با تو بايد مشابه همين برخوردى را كرد كه جليلى كرد!... چرا ميرزايى اين حرف را به من زد؟ من آن لحظه آيا نياز داشتم كه از سوى ميرزايى توبيخ شوم يا منكوب كه او با يادآورى آن لحظۀ‏ تلخ حركت زشت جليلى، مى‏‌خواست انتقامى از من بگيرد. الآن اگر اين‏ حرف‌‏ها را ميرزايى بخواند، شايد بگويد نه شيخ! مى‏‌دانى كه من دوستت دارم‏ و بارها گفته‌‏ام كه خطّاط خوبى هستى. براى من مهم نيست كه الاَّن يا يك روز ديگر ميرزايى قربان ‏صدقه‌‏ام برود يا برود پاساژ قدس به محمود ريحانى يا مرتضى حيدرزاده بگويد كه اين شيخ‏‌محمدى خيلى بااستعداد است يا در اين‏ يك سال خطش دارد متحول مى‏شود. (اين جملۀ آخرى را امشب هم به من‏ خصوصى كه شديم، گفت) مهم اين است كه چرا در آن لحظۀ بخصوص، حسين ميرزايى شيطان در جانش حلول كرد و آن لحظۀ تلخ كار دور از ادب‏ جليلى را به رخ من كشيد؟ البتّه من باز هم به جاى جواب، خودزنى كردم و گفت: من گوشم بايد در بچّه‌‏گى و در وقت و بي‌وقت كشيده مى‏‌شد و شلاّق‏ تنبيه بر بدنم مى‌‏نشست. اگر چنين مى‌‏شد، اينجورى نمى‏شدم و كارم درست‏ بود. نه استاد! (خطاب كردم به اعرابى كه حواسش جاى ديگر بود و سريع‏ گفت: نه همنيطور است!) بعد برگشت مصراع بى‏‌پير مرو تو در خرابات را خواند كه نشان مى‌‏داد آن عمق حرف مرا نگرفته و دارد حرف خودش را مى‏زند. به حسين ميرزايى آخر جلسه كه مى‏خواستم با رضائيان خداحافظى‏ كنم و با پرايد حسن اعرابى برگرديم منزل (حدود 5/11 شب) گفتم:
مى‏بينى كه‏ هر چى بگى من جلوتر مى‏روم و از رو نمى‌‏روم.


برچسب‌ها: حسین نوروزیان, امیر زینلی, حمیدرضا نوربخش, حسین میرزایی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه دوازدهم مرداد ۱۳۸۴ساعت 11:24  توسط شیخ 02537832100  | 

دوستى دارم به نامِ خسرو صفّارى كه چند سال ناقابل از من كوچكتر و به رغم كار و مشغلۀ بسيار، سال‏هاست در جريان و پيگير سرنوشت من‏ است.
خسرو نشان زخم‌‏هايى را از عراقى‌‏ها روى گونه‌‏اش دارد. در ناحيۀ‏ گلويش جاى فرورفتگى التيام‏‌يافته‌‏اى مشاهده مى‌‏شود؛ در عمليّات‏ فتح‌‏المبين، گلوله‌‏اى كه از آن گلوله‏‌هاى خيلى سمج كه بيايند و كنگَر بخورند و لنگر بيندازند نبوده; به‌‏طور گذرا از كنار تارهاى صوتى‌‏اش گذشته است!
آنقدر كه سر و صورت صفّارى زخم دارد، دهانش گله و شكايت ندارد. صبر و خودنگهدارى او در برابر مصائب و سازشكارى و اهل مدارابودنش با دوست و دشمن و در رأس همه: همسرش زبانزد است.
با او چند بار در يكى از تعاونى‏هاى توزيع كالا، مخصوص رزمندگان و جانبازان، برخورد داشته‏ام و ديده‏ام كه زود از كوره بدر نمى‏رود و شكيبايى‏‌اش را حتى در مقابل ارباب رجوع‌‏هاى پرتوقّع حفظ مى‏كند. مى‏گفت:
«من زياد خودم را صبور نمى‏دانم. مردم در مورد من لطف دارند كه مرا حليم مى‏دانند. اگر اينگونه باشد كه آنها مى‏گويند، حالتى است به يادگار مانده‏ از زمان دفاع مقدّس. يادش بخير! در جبهه كه بوديم، همه جور كمبود به وفور يافت مى‏شد! ما مجبور بوديم با هيچ بسازيم و برويم جلو به سمت همه چيز. آنجا آموختيم كه با هيچ، خودمان را سير كنيم و با بيخوابى، استراحت كنيم.»
بعد از پذيرش قطعنامه و ختم جنگ، هر بار خسرو مرا مى‏بيند، مى‏پرسد:
«تو كجاى كارى؟» و بعد از اينكه توضيحات مرا مى‏شنود، مى‏گويد:
«ديگه چيزى نمونده!» مى‏گم:
«تا؟» مى‏گويد:
«تا سقوط كاملِ تو به قعر قيرِ قبر!»
معمولاً با لبخند و گاه قهقهه مى‏گويم:
«چه هيزم ترى به تو فروخته‌‏ام - جوان! - كه اينگونه با غيض و غضب با من‏ حرف مى‏زنى؟ قشنگ مى‏بينم دندان‏هايت را بر هم مى‏فشارى.» مى‏گويد:
«تحمّلِ تو، صبر زيادى مى‏خواهد؛ بيشتر از آنچه در شب‏هاى عمليّات و بحبوحۀ بزن و بكوب‏‌ها لازم بود!»
آخرين بار امروز خسرو را در «ستاد غدير» ديدم. رفته بودم‏ تعدادى تراكت مزيّن به نام مبارك على(ع) را براى يكى از مراكز تربيتى تهيّه‏ كنم. خسرو وقتى مرا ديد، گفت:
«چه خبرا؟»
گفتم:
«از تماشاى فيلم «سگ‏‌كُشى» بهرام بيضايى مى‏‌آيم. قرار بود با آخرين‏ دوستِ پسرم برويم كه نشد. البته فيلم را باهم ديديم؛ ولى بى‏‌هم!» گفت:
«يعنى چطور؟» بعد منتظر جواب من نماند و سؤال ديگرى مطرح كرد:
«هنوز وِلت نكرده مجيد؟» گفتم:



نام من و مجيد به خطّ «معلاّ» اثر دوست مشترک من و مجيد:
                                                   «حسين شيري» در آذر ۸۰

«اسم او را از كجا مى‏دونيد؟» گفت:
«خبراى تو ميرسه. تو چشم و گوشِت رو بستى و فكر مى‏كنى همه كورند و كَرند. اگه سرتو مثل كبك نكنى توى برف، خيلى چيزا غير از اين روابطى كه‏ فكر مى‏كنى مهمترين حادثه‏ى عالمه، براى ديدن پيدا خواهى كرد.»
صفّارى مسير كلام را عوض كرد و پرسيد:
«خب! اين آخرى قراره كى طلاقت بده؟»
خلاصه‏اى از داستان رابطه‏ام را با مجيد از ابتداى 550 روزى كه با او پيوند مهر برقرار كرده‏ام، تا كيفيّت ملاقاتم با او در مقابل سينما «تربيت» و در حالى‏ كه او ماشين كرايه كرده بود تا دو دوست دخترش را با خود ببرد، براى خسرو تعريف كردم. گفت:
«اگر امكان اين كار برايم فراهم نبود، با تو حتى در حدّ يك كلمه همكلام‏ نمى‏شدم و ناراحت نشى‏ها; اگر جاى مجيد بودم، تو را مثل سگ مى‏كشتم!» گفتم:
«براى چه؟ اتّفاقاً امروز اومده بود دم در خونه. براى من ارزش قائل ميشه‏ كه مياد دقّ‏الباب ميكنه.» گفت:
«يعنى هيچ آثارى از دلخورى در سيمايش نديدى تو؟» گفت:
«اين كه دروغه اگه بگم نديدم. معلوم بود از برخورد امروز من دلخوره. چون من واقعاً بد عمل كردم. اوّلش كه به من زنگ زد، پرسيد كه براى اينكه‏ بتوانيم فيلم جديدِ سينما را با هم ببينيم، چه برنامه‏اى دارى؟ ادّعا كردم كه:
حكم آنچه تو فرمايى و هر جور تو تعيين كنى، مطيعم. او هم از من خواست كه‏ با ماشين پرايدم بيام جلوى سينما و از ماشين من با تعبير «ابوطيّاره» ياد كرد كه‏ بهم برخورد. گفتم:
«من كه پياده هم مى‏تونم بيام جلوى سينما.» گفت:
«اگر برايت سخت است، بيخيال!» مثل اينكه چيزى را به ياد آورده باشم، عذر آوردم كه:
«آخ يادم نبود! مدّت بيمه‏ى ماشين هم سراومده!» صفّارى گفت:
«درجا مُچت را نگرفت كه پس چرا لاف و بلوف مى‏زنى؟» گفتم:
«در آن لحظه نه!» صفّارى گفت:
«چقدر بزرگوارند اينايى كه با تو طرف حساب مى‏شوند! شانس بزرگى كه‏ در زندگى آورده‏اى، اين است كه افرادى كه با آنها سروكار دارى، مثل خودت‏ نيستند. نه خانمت; نه پدر و مادرت; نه پدر و مادر خانمت; نه دوستانت. اگر مشابهِ برخوردى را كه تو با آنان مى‏كنى، در مورد تو پياده مى‏كردند، آدم‏ مى‏شدى!» گفتم:
«آقاى صفّارى! شما جز در مقابل عراقى‏ها بددهن نبودى! با من چرا؟» گفت:
«كمتر از عراقى‏ها ظالم و متجاوز نيستى. و بدتر از همه اينكه جورى خطا مى‏كنى و دسته‏گل به آب مى‏دهى كه هم آدم دلش مى‏خواهد به شدّت به تو پرخاش كند; هم طورى مظلومانه و حق به جانب برخورد مى‏كنى كه آدم به‏ شك مى‏افتد كه لابد از قصد، خطا نكرده‏اى و ته دلت هيچ انگيزه‏اى براى‏ چزاندن طرف مقابلت نبوده. در حالى كه براى من ثابت شده در بسيارى‏ مواقع، هست! خب! داشتى مى‏گفتى.» گفتم:
«وقتى مجيد بعد از ماجراى فيلم و به آن شكل خداحافظى‏كردن، اومد خونه‏ى ما، دستش را گرفته بودم و مى‏خواستم بيارمش توى خونه; انگار هيچ‏ اتّفاقى نيفتاده.» صفّارى گفت:
«همين ديگه! همين كارهايت ديگه اوج بى‏خيالى تو را در مقابل خطايى كه‏ مرتكب شده‏اى، نشان مى‏دهد و بدتر از اصل خطاست. خيلى راحت دسته گل‏ به آب مى‏دهى; بعد با طرفى كه حقّش را ضايع كرده‏اى، خيلى عادى - انگار كه ‏كارى نكرده‏اى - برخورد مى‏كنى. دست كم وقتى يك غلطى مى‏كنى، سرت را بينداز پايين!»
صفّارى براى اينكه بحث را خاتمه دهد و احتمالاً ردّم كند، يك دسته تراكت‏ را در گوشه‏ى اتاق به من نشان داد و گفت:
«اى! تو هم يِجور آدمى ديگه! چيزايى كه ميخواستى اونجاس!»


                                                                                                              12/12/80


برچسب‌ها: مجید افشار, حسین شیری, قم
 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و یکم خرداد ۱۳۸۴ساعت 9:44  توسط شیخ 02537832100  | 

۷ تیر ۸۳. «لشكر خنده» ديشب خاطرۀ شنیدنی و دست اولی از جواهرى وجدى javaheri vajdi شاعر قمی نقل كرد. گفتنی است این شاعر عموى حميد جواهريان خودمان است که نوازندۀ تار و ساکن قم است و حقير ر.شیخ.م بارها با سازش آواز خوانده‌ام. لشگر خنده گفت:
نه که شعرا از قدیم با هم مراوده داشتند و به دیدار هم می‌رفتند، یک بار جواهری به دیدار مهرداد اوستا mehrdad avesta - شاعر معروف - می‌رود. طبعاً انتظار خوشرویی دارد؛ ولی می‌بیند دختر زیبایی نزد اوستاست و حس می‌کند انگار با حضور آن دختر، اوستا حواسش به بقیه نیست. شديداً به جواهری برمی‌خورد. قدری آنجا درنگ می‌کند و از لابلای صحبت‌ها می‌فهمد که نام دختر «ماندانا»ست و نزد اوستا می‌آید تا با فلسفۀ کانت آشنا شود. جواهری دو بیت فى‏‌البداهه می‌سراید و روى تكّه‏ كاغذی نوشته، دور از چشم اوستا لاى كتاب دختر می‌گذارد و خانه را ترک می‌کند.
ساعتی بعد اوستا به جواهری زنگ می‌زند و کلی فحش‌ و فضیحت بارش می‌کند که چیکار کردی مردک! دختر با قهر گذاشت رفت. جواهری هم گفته بود تا شما باشی یک مهمان حواست را پرت نکند و بقیه را فراموش کنی. شعر جواهری این بوده:
اى دختر نيك‏‌چهره جانْ قربانت / ‏قربان تو و نام خوش ماندانت!
ترسم كه اوستاى پدرسوخته زود / با فلسفۀ كانْت گذارد كانَت!
تا يك هفته اوستا به منزل «جواهرى» زنگ مى‏‌زده و به او فُحش مى‏‌داده است! دختر هم دیگر پایش را به آن خانه نمی‌گذارد.
عکس: از چپ: حميد جواهريان (تارنواز قمی) و خودم
ديشب هادى گل‏‌محمّدى در نگارخانۀ فرهنگ، به من و آقاى داود چاووشى كه از تدريس كلاس تابستانى خط در انجمن خوشنويسان فارغ‏ شده بوديم، توصيه مى‏كرد كه از «تندور آميخته با اُكسيدان» كه‏ رنگ‏موفروشى‏ها دارند، براى رنگ‏كردن موهايتان استفاده كنيد و زود تسليم نشانه‌های پيری نشويد. و افزود:
«امّا يكدست‏ سياه و «پركلاغى» هم موها را رنگ نکنيد!
بلكه حالت جوگندمى آن را حفظ کنيد; تا طبيعى‏ جلوه كند.»
بعد به محسن زمانى - گرافيست قمی - كه دورتر ايستاده بود و با خانم عكّاس «محبوبه معارف‏وند» در مورد عكس‏‌هاى نمايشگاهِ رهاورد سفر به ابيانۀ كاشان بحث مى‏‌كرد، اشاره كرد و گفت:
«ببين زمانى كه تمام موهاى سر و ريشش سفيد است، با هنرمندى تمام بالاى سرش را فرق باز كرده و سفيد رها كرده و بقيّه را رنگ سياه زده و بين سفيد و سياه هم پاساژى از رنگ‏ قهوه‏‌اى ايجاد كرده است. ريش‏‌هايش را هم در ناحيۀ چانه، سفيد گذاشته و باقى را با هنرمندى تمام رنگ كرده است.»
ديشب برای شام و تفريح بعد از شام به اتّفاق داماد شمارۀ ۳ - سيد عبّاس قوامی - به پارکی در نزديکی منزلمان به نام «پارک دورشهر» رفتيم. در شبكه‏ى پيام كه از طريق واكمن گوش‏ مى‏دادم، صداى گوينده آشنا بود. ظاهراً رشيد كاكاوند - دوست قزوينی من - بود كه در باره‏ى‏ وطنيّه‏هاى شعرا صحبت مى‏كرد. بعد آواز محمّد نورى كه در وصف ايران‏ و عظمت ايران مى‏خواند، پخش شد.
امروز در بانك ملّت شعبه آموزش و پرورش (كه رياستش با فراهانى‏ نامى است كه فرد ظاهرالصّلاحى است) پوسترى ديدم در مورد خانمان‏براندازبودن اعتياد كه زيبا بود و بايد آن را با محسن زمانى در ميان نهم. تصوير سه گُل خشخاش را نشان مى‏داد كه روى اوّلى پروانه‏اى شاداب با بال‏هاى رنگى زيبا نشسته بود. كنارش نوشته بود: «سرمستى».
روى خشخاش دوم همان پروانه را نشان مى‏‌داد كه بال‏هايش داشت‏ مى‏سوخت و كنارش نوشته بود:
«آلودگى». و روى سوّمى پروانه با بال‏‌ها و تن‏ سوخته قرار داشت. رويش نوشته بود:
«نابودى».
بعدالتحریر: «لشگر خنده» نام مستعاری است برای جناب حسن اعرابی خوشنویس و شاعر قمی. این نام را شاگرد ایشان «سید مهدی حسینی» روی استادش گذاشت. متقابلا استاد هم به این سید لقب «سيد پابرهنه» را داد؛ به اعتبار اینکه بسیاری از اوقات با پای بدون جوراب و ظاهرا با دمپایی در کلاس خوشنویسی حاضر می‌شد. به هر جال چیزی که عوض داره، گله نداره. البته حقیر آتش‌بیار معرکه شدم و هر دو نام مستعار را در مجامع متخلف تکرار کردم تا حسابی جا بیفتد.


برچسب‌ها: حسن اعرابی, داود چاووشی, حمید جواهریان, سید پابرهنه
 |+| نوشته شده در  جمعه سیزدهم خرداد ۱۳۸۴ساعت 18:59  توسط شیخ 02537832100  | 

                               عکس: بيخيال کنتور شمارنده‌ی بازديدکنندگان! / عکاس: خودم

7/3/84 ژيان‌‏پناه خانم! مشعوف شدم از دوباره‌‏ديدنت در اين آتمسفر سايبر! چه خوب مى‏كنى كه سر مى‏زنى به ما! در باب پست‏هاى قبلى‏‌ام كه از بى‏‌كامنتى گله‏‌گزارى كرده بودم، بايد عرض كنم كه خدا و خرما را هردُوانه‏ مى‌‏خواهم جان تو! هم مايل به دريافت جايزۀ «ادگار آلن‌‏پو» بابت‏ فنّى‌‏نويسى هستم و هم هدفم جلب رضايت ول‏‌معطّلان وبگرد است. حسد مى‏ورزم به تو و ايضاً وبلاگ «گل‏هاى ما» كه افۀ تكنيك‏‌دانى نمى‏گذاريد و در عين حال قلم كه به‌‏دست مى‏‌گيريد، حاصلش به خوشخوشان من - دست‏‌كم - اصابت مى‏كند. اگر مى‌‏توانستم بيخيال تو و آن خانم و كثرت بازيدكنندگانتان‏ شوم و به قول تو سرم به نوشتنم گرم باشد و مدام كنتور وبلاگم را چك نكنم كه‏ خوب بود. يا كاش دست كم اگر دل به كف و هوراى لمپن‏ها و تودۀ كم‌‏سواد خوش داشته‏ام، دست كم به قول تو ثقيل ننويسم و روان‏نويسى پيشه كنم.

الغرض بساطى دارم با اين بلاتكليفى!


برچسب‌ها: زینب ژیان‌پناه
 |+| نوشته شده در  یکشنبه هشتم خرداد ۱۳۸۴ساعت 2:29  توسط شیخ 02537832100  | 

۱۷ آبان ۸۳. یک و نیم بعد از نيمه‏شب است و ساعتى است از قرار با شما و جناب ابن‌السّلام سپرى شده و به خانه بازگشته‏ام. امين سيزده ساله‏ام فوتبال‏ خارجى مى‏بيند. متين هشت‏ساله مشق شب مى‏نويسد و مينوى دوماهه‏ام در تب واكسنى مى‏سوزد كه امروز بهش زديم و بيمارى كاذبى را مبتلاست كه به‏ دست خود در تنش ايجاد كرديم; گاه ناله‏اش به هوا بلند مى‏شود و زينب با چهره‏اى كلافه كنار بچّه آرميده; بر محلّ آمپولِ طفل، حوله‏ى داغ گذاشته و قطره‏ى استامينوفن در كام او مى‏چكاند.
امشب از شب‏هايى است كه بايد بنويسم. طبق شيوه‏اى كه دارم به ظاهر مخاطبم يك تن است كه شما باشيد; «على آقا لشكرى»; حقوقدانى كه‏ دوستى‏ام با او بيش از بيست سال قدمت يافته و اگر نشانه‏هاى گذر زمان در همين يك دوستى پيگيرى شود، عبرت‏هاى نهفته در آن، خودْ كتابى است.
در اوايل دهه‏ى 60 شمسى براى اوّلين بار در مدرسه‏ى علميّه‏ى‏ شيخ‏الأسلام قزوين در حجره‏ى كوچكى ديدمتان كه در آن ايّام دفتر مدرسه‏ بود و كليدش در دست پدرم كه صبح‏ها با گشايش آنجا، چرخ درس و بحث‏ مدرسه را مى‏گرداند و مقابل حجره را آب و جارو مى‏كرد و من حسّ خوبى‏ داشتم از اينكه پدرم، مديريّت مى‏كند و به من به چشم پسر نوجوان يك مدير مى‏نگرند.
در آن حجره اوّلين بار ديدمتان; خجول بوديد و سربه‏زير و برازنده‏ى‏ فرزند يك روحانى سليم‏النّفس معروف به «حاج آقا لشگرى» كه امام جمعه‏ى‏ موقّت قزوين بود. پدر بزرگوارتان از دوستان قديمى پدرم بود و بارها ابراز كرده بود كه: آقا رضا! خوب است با «على ما» آشنا شويد.
آن روز ردّ و گرد سفيدى كه اينك بر موهايم نشسته، اينسان به جرگه‏ى‏ ميانسالان داخلم نكرده بود و اثرى از موهاى انباشته و زبر صورت شما هم در ميان نبود. تازه از ديپلم فارغ شده بوديم و نمى‏دانستيم در دانشگاه ادامه‏ى‏ تحصيل خواهيم داد يا حوزه؟ البتّه من مى‏دانستم كه دانشگاه جاى من نيست; چرا كه پدرم مايل بود طلبه و روحانى شوم و حسن عاقبت دنيا و آخرت مرا در ورود به اين حوزه مى‏ديد. گرچه به ظاهر، محروميّتم را از دانشگاه، به حساب‏ تعصّب پدر به اينكه به لباس او ملبّس شوم، مى‏دانم; امّا واقعيّت اين است كه نه‏ صرفاً اهل حوزه بودم و نه دانشگاه و بيشتر به پيشه‏ى «دمْ‏غنيمتى» گرايش‏ داشتم. دلم مى‏خواست از هر چيزى كه زيبايى‏اش به من چشمك مى‏زند، سر در بياورم و در آن، صَرف وقت و قوّت كنم. وقتى صوت و صداى عبدالباسط را شنيدم، به شيوه‏ى او قرآن تلاوت كردم و وقتى نوار مصطفى اسماعيل به‏ دستم رسيد، «مصطفى‏خوان» شدم.
در ايّامى كه تصوّرم اين بود كه هر كس ريش دارد، پدر من است، مدّتى در نزد كسى كه برترين نستعليق‏نويسش مى‏پنداشتم - يعنى پدر - آموزش خطّ ديدم و وقتى از لاك فرديّت خارج شدم، دنيا را بزرگتر يافتم و ديگران را ديدم; با عليرضا نائبى و احمد پيله‏چى آشنا شدم. سپس استاد غلامحسين اميرخانى‏ را يافتم و دريافتم و در باب خطّ و خوشنويسى و نسبت‏هاى طلايى آن بسيار گفتم و شنيدم. ساعت‏ها در باره‏ى ظرائف موجود در تابلوهاى اميرخانى‏ با دوستان داد سخن داده‏ام. به گونه‏اى در اين باره صحبت مى‏كردم كه انگار زنده‏ام براى همين كار. و جالب اينكه نگاهم به اين هنر به نيّت امرار معاش - و اينكه از اين راه پولى به جيب بزنم كه چزخ زندگى‏ام را هنوز تشكيل نداده‏ بودم، بچرخاند - نبود.
زندگى مادّى ما به اعتبار موقعيّت پدر مى‏چرخيد و ابداً نياز نبود سرِ بى‏درد را دستمال‏پيچ كنم و به آينده‏ام بينديشم. پدر پيوسته آخرت‏انديشى را ترويج‏ مى‏كرد و هرگز مرا به استقلال مادّى و ايستادن روى زانوان خودم فرا نخواند. و به‏رغم رشدِ ابزارهاى ازدواج در من، توان اداره‏كردن يك خانوادهْ بى‏عصاى‏ پدر در من نبود و نيازى هم به اين توان نبود; لذا فراغت بالِ بى‏بديلى داشتم تا به هر كارى كه عشقم مى‏كشد، ناخنك بزنم. مدّتى به عكّاسى رو كردم و هدفم، حظّ و لذّت مقطعى بود; نه كسب سرمايه‏ى مادّى.
در خانه‏اى كه امام جمعه در اختيارم گذاشته بود، پدر و مادرم عهده‏دار خرجم بود. در حالى به عقد خانمم درآمدم كه هيچ انديشه‏ى اقتصادى نداشتم. نه سهام كارخانه‏اى از آن من بود و نه قطعه زمينى داشتم و نه شغل نان و آبدارى. به صفحه‏آرايى روزنامه رو كردم و هدفم دست زدن به تجربه‏ى تازه‏ بود. مختصر حقوقى از اين بابت مى‏گرفتم كه صرف دل مى‏شد; يا مجلّه‏ى‏ فيلم مى‏خريدم يا نوارهاى خالى ويدئويى براى ضبط و آرشيو فيلم‏هاى تاريخ‏ سينماى جهان.
انبوهى نوار قرائت قرآن از اساتيد مصرى و به تدريج موسيقى و آواز ايرانى تهيّه كردم. دوستانم را به خانه دعوت مى‏كردم و شب‏نشينى‏هاى‏ طولانى بر سفره‏ى موسيقى و هنر داشتيم. غصّه‏ى اجاره‏خانه نداشتم و ماشين‏ ابوى كه او بدان نيازى نداشت، زير پايم بود. بچّه‏ى اوّلمان امين به اين ترتيب‏ متولّد شد. دلخوشى پدر اين بود كه صبح به صبح از خواب بيدارم كند و در مسجدى كه در جوار منزل ما در خيابان سپه قزوين بود، پاى درس خود بببيندم. دروس حوزه را بى‏آنكه دل به آنها بدهم، مى‏خواندم و به واقع به نوعى‏ با تمايل شديدِ ابوى به اينكه آخوند شوم، كنار آمدم.
از سال 62 تا 65 به صورت جسته و گريخته به جبهه رفتم و به بهانه‏ى‏ حضور در جنگ، به دلمشغولى‏هاى خودم همچون سخنرانى، عكّاسى، نويسندگى و شاعرى پرداختم; ولى در هيچكدام به‏طور تخصّصى وقت‏ نگذاشتم; لذا به رغم دستى كه در تمامى اين هنرها داشتم، در هيچكدام به‏ كسب عنوان و امتيازى كه بتوان به آن دل خوش كرد، نايل نشدم. در عين حال‏ كَكم هم نمى‏گزيد. اگر شعرى كه سروده بودم، در فراخوان يك كنگره‏ى شعر انتخاب نمى‏شد، خودم را با هنر قرائت قرآن راضى مى‏كردم. و اگر در قرائت، سكّه نمى‏گرفتم، به خودم نويد مى‏دادم كه نويسنده‏اى و اگر رُمان يا قصّه‏اى از من چاپ نمى‏شد و احساس مى‏كردم با وجود اينكه فنون قصّه‏نويسى و نگارش رُمان را مى‏خوانم، نمى‏توانم يك كار سر و ته‏بسته در اين خصوص‏ بنوسيم، مى‏گفتم: چه اهميّتى دارد; وقتى موسيقى هم مى‏دانم!
هر كس مرا مى‏ديد، مى‏گفت: اگر در هر يك از اين حرفه‏ها و مهارت‏ها به‏طور مستقل وقت بگذارى، حتماً پُخى مى‏شوى!
به درستى نمى‏دانستم كه چه كاره‏ام؟ به ظاهر در هر كار كه دست‏ مى‏گذاشتم، به توفيقاتى دست مى‏يافتم و انتخاب اينكه كدام شغل و حرفه را رُجحانْ و الباقى را در حاشيه قرار دهم، يا به طاق نسيان بسپرم، به سادگى ميسّر نبود.
شما از همان ابتدا در زمره‏ى كسانى بودند كه به استعداد و ذوق‏ورزى من‏ مُهر تأييد نهاديد. در عين حال نگاه ملعبه‏گونه‏ى من به مسائل و ميلم به‏ هنجارشكنى و زير پا نهادن آداب و ترتيب و متفاوت‏نمايى، رگه‏هايى از انتقاد را در شما در خصوص من ايجاد كرد.
دوستتان عطاءالله رفيعى آتانى نيز در همان سال‏ها احساس كرد كه به‏ بهانه‏ى هنر دارم قيقاج مى‏روم و اخطار كرد كه مبادا وادى هنر فريبت دهد و جذبه‏ها و جلوه‏هاى صوريش از راه بدرَت كند.
منتقدان من هميشه حرف‏هايشان را به خنده مى‏گفتند. برخى از رفتارهاى‏ من واكنشى كه در آنها برمى‏انگيخت اين بود كه:
«خيلى معركه‏اى تو!»
بارها مجتبى خُسروى كه از هنرستان و رشته‏ى برق به حوزه آمده بود و بعداً همه معمّم شد و از يله‏گى طلبه و اتلاف وقت او خوشنود نبود و نوع‏ خاصّى از نظم و انضباط طلبگى را ترويج مى‏كرد، وقتى رفتارها و برخى‏ شيرين‏كارى‏هايم را مى‏ديد، مى‏گفت:
«بابا! تو ديگه كسى هستى؟» برخى مى‏گفتند:
«چى كنيم؟ آقا رضاست ديگه! يكى يدونس!»
حسّى كه اين كلمات در من ايجاد مى‏كرد، نه‏تنها تلنگرى به من نمى‏زد كه‏ آدم شوم و به‏طور كامل مثل بسيارى از بقيّه‏ى افراد، به درس و بحث دينى و طلبگى رو كنم و از مسائل حاشيه‏اى كه با محمل و بهانه‏ى علائق هنرى، پى‏ مى‏گرفتم، چشم بپوشم كه حتّى تشجيع به استمرار جنگولك‏بازى مى‏شدم و به خود مى‏گفتم:
«تو خطاهايت را با آميزه‏اى از رفتارهاى عجيب و غريب مى‏آميزى كه‏ حاصل جمعش طيب‏آور و شگفتى‏ساز است و قُبح كار و كردارت آنقدر خودنمايى نمى‏كند كه ديگران با قيافه‏ى جدّى و در هيئت اخطار، تو را به‏ پويش راه صحيح فراخوانى كنند.»
ديده‏اى برخى از بچّه‏ها حتّى شيطنتشان توأم با ظرافت است! پدر و مادر اين بچّه‏ها هميشه با لحن گله‏مندانه‏اى از بچّه‏هايشان در نشست‏هاى‏ خانوادگى بد مى‏گويند و در عين حال جورى مى‏گويند كه انگار برايشان‏ مسئله‏اى نيست كه اين وضعيّت استمرار يابد. گاه در وصف پرخورى‏ فرزندانشان با مايه‏هايى از خنده، اعتراض مى‏كنند. و وقتى اينگونه به‏ زياده‏خوارى اعتراض مى‏كنند، كسى هم كه در غذا معتدل است، وسوسه‏ مى‏شود كه كاش اينگونه بودم تا در قالب انتقاد، از من تمجيد شود!
به هر تقدير بنده انتقاداتِ شما و جناب موسوى را در قرارى كه ساعتى‏ است از اتمام آن مى‏گذرد، جدّى نخواهم گرفت; به چند دليل:
1. امكان حمل انتقاداتى از اين دست به شوخى.
2. مى‏توانم اينگونه فرض كنم كه هر بار كه نشستى خانوادگى يا دوستانه با حضور من برگزار مى‏شود، پيش‏فرض اين نشست اين است كه اين بار ببينيم‏ از روزنه‏ى كدام خلل مى‏توانيم به «آقا رضا» گير دهيم. يادت هست كه امشب‏ به آقاى موسوى گفتم: نويسنده‏اى چون من نياز به خوراك و سوژه دارد. و انگار قالبى كه در نگارش برگزيده‏ام و نوع تبحّرى كه در جمله‏بندى دارم، جان‏ مى‏دهد براى گيردادن به سازمانى مثل روحانيّت. لذا هدفِ نوشته‏اى چون‏ نوشته‏ى من اصلاح و رفع نقص و كاستى نيست. به همان دليل كه فروشندگان‏ «پاك‏كن» و «لاك غلطگير» و سازندگان اين محصول، از خبط و خطاى ديگران‏ ارتزاق مى‏كنند، آدمى مثل من نثر و نوع نگارشش در صورتى بكار مى‏آيد كه‏ خللى را ببيند و بخواهد در وصف آن بگويد. و شگفتا كه گمان مى‏كنم خوراك‏ نشست‏هايى هم كه من در آن حضور دارم، اين است كه به نقصى از نقائص من‏ بند كنند. اگر اين اتّفاق بيفتد، بر مدار آن ديگر همه چيز خودبخود جور مى‏شود: از نقل خاطره تا استناد به آيه‏ى قرآن و حديث و استشهاد به اشعار براى اثبات اينكه دارم تا لحظه‏ى سقوط از پرتگاهى كه بر آن هنوز زنده‏ام، چيز نمانده است.
بدين ترتيب، به خود اجازه مى‏دهم كه از اخطارهايى كه در اينگونه مجالس‏ به من داده مى‏شود، غمض عين مى‏كنم و آنها را به حكم اينكه اغلب توأم با شوخى و لبخند است، جدّى نگيرم. البتّه آقاى موسوى ژست كسى را مى‏گيرد كه به قول خودش بر كُرسى «تحذير» نشسته و «سعى مى‏كند كه بگيرد غريق‏ را»; اما در عين حال به اعتبار همان پيش‏فرض من، حسّ كلّى بنده اين است كه‏ همه‏ى جماعت حاضر در اينگونه محافل - كه هر يك نخودى در آشِ بحث‏ مى‏افكنند - بيشتر قصد دارند حال كنند تا اينكه غريقى را نجات دهند. آنها در اعماق وجودشان هرگز مايل نيستند که روزی من بی‌نقص و کاستی باشم و آنان بالتّبع بی‌سوژه باشند.

برگرفته از این لینک


برچسب‌ها: علی لشکری
 |+| نوشته شده در  سه شنبه بیست و ششم آبان ۱۳۸۳ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
يکشنبه 6 خرداد 80 / انجمن ادبيات /  (محمد بياگوي) ديلم

 

غزل حافظ را نوشت که:‏
همتم بدرقهء راه کن...‏


من در ذيلش نوشتم:‏

در سنواتى كه برادر ميرحسين موسوى نخست‏وزير بود، يك بار براى انجام كارى به‏  دانستم از شاعر شيرين‏سخن حافظ"دفتر نخست‏وزيرى رفتم. اين بيت كه بعدا شيرازى است، در قابى در آنجا جلب نظر مى‏كرد: همتم بدرقه راه كن اى طائر قدس / كه دراز است ره مقصد و من نوسفرم

           راوى خاطره: آقاى محمدى تاكندى‏ نماينده‏ى مردم قزوين در مجلس خبرگان رهبرى‏

 هشت خرداد سيدميتي نوشت:‏


اين مجلس خبرگانيام خيلى بيكارنا به جا اينكه‏ برن به كاره مردم برسن ميرن در و ديوار نيگا ميكنن مارو بيبين كه اين مجلس‏ خبرگانه ماس مثلان .... بد بخته به قران اين ملت. حالا يه بنده خدايى اون روز ميگف كه من بابام تو مجلس خبرگانه و به اين وسيله هر چى دلمون بخاد مينويسيم‏ و اسمشو ميزاريم كتاب و ميكنيم تو كته ملت كه ما كاره فرهنگى هم انجام ميديمو آخرشم كتابا كه رو دسسمون داره باد ميكنه زوركى استاندار رو ميزاريم تو رو درواسى و بش ميندازيم اون بدبختوم نميتونه بگه كه ما ز نميخريم هيچى يه چك‏ ميكشه از خزانه و هيچچى خلاصه اين كتابا ميره تو انباره استاندارى و خاك ميخوره‏ ! ... اينم از مملكت اسلامى و سياست و اقتصاد اسلامى و خبرگان اسلامى !!!
همين! سيد مهدى



يادآورى: نامه‏ى فوق را ميتى پس از چند دقيقه حذف كرد و به‏ جايش نامه‏ى پايين را كه بهش ريپلاى زدم، قرار داد.‏


آره مثلا اينم نماينده هاى اين مردم‏ بجا اينكه برن پى مشكلات مردم باشن ميرن  هسسن‏ در و ديواره نخست وزيرو نيگا ميكنن كه اينكه فرش نخس وزير چه جنيسيه ببينن مثلا رو ديوارشون چى قاپ شده يا
اينا هم مثلا نماينده هستن يكى از اين نماينده ها بچش با ما دوسسه ميگف بابام جديدن يه كتاب‏
نوشته و چون اين كتاب هيچ خريدارى‏ نداره تو يه جلسه استاندار رو انداخته تو رو در واسسى كه شما 
بيايد اين كتابا رو از ما بخريد وبه عنوان جايزه يا هديه در مسابقات يا مراسم رد كنيد بره استاندار بد‏
بخت هم يه چك 350 هزار تومانى از خزانه
 ميكشه و چنصد جلد از اين كتابا كه داشته خاك ميخورده‏  رو ميخره از اين آقاى خبره
جدن خيلى خبره ان اينا البته باباش!!!

نه فقط در سياست و شناختن رهبر بلكه در تجارت و شناختن مالخر!!!

همين!
 سيد مهدى‏

pUw! اونرو كه اينو بهت گفتم، اينطور نشون نمى‏دادى كه دارى از حرفام كپچر مى‏گيرى و بعدش ميارى‏ اوپنش مى‏كنى كف انجمن و بهش ريپ مى‏زنى و برمى‏گردونى‏ به‏خودمون. تازه اگر هم احتمال اين كارو ميدادم، باز دليلى نداش كه به‏ حرفام ادامه ندم. چون به خودم مى‏گفتم: اين مرتيكه‏ى يه‏ورى بعيده بره‏ اينارو چماق كنه عليه ما! چون پيش خودش فك مى‏كنه: اين رضا اينقده‏ هم بيق و ببو نيس كه بياد راس راس بگرده و بگه چه دسته‏گلايى آب داده و خيلى هم خوش به حالش باشه و دو قورت و نيمشم باقى باشه كه تازه خدا رو شكر كنين كه هنو خيلى غلطاى ديگه مونده كه آقازاده‏ها مجاز به انجام‏ اونان و ما نرفتيم سراغش! لابد يه حكمتى تو كار رضايك هس كه به فسق‏ مباهات مى‏كنه و ككشم نميگزه. شايد اينجورى ميگه كه‏ ملامتش كنيم و اين سركوفتها باعث بشه كه اون، نفسش رياضت بكشه و روحش تعالى پيدا كنه و با اين كار به هزينه‏ى ما، بره بهشت و مارو بكنه‏  سدمتى)"جهنمى. بنابر اين راه مقابله با توطئه‏ى رضايك اينه كه ما ( مشخصا بيايم بگيم: نه رضا! برو پى كارت! فك نكن با اين كارا ميايم رسوات‏ مى‏كنيم و تو، اينجورى، يا: مروف ميشى و ميرى كنار اسم اكبر گنجى و نمى‏دونم فلان كسك! يا: اسمت ميره بغل دس اسم شهيدان تهمت و برا خودت جايگاه و پايگاهى در كنار اونا پيدا مى‏كنى و امامزاده ميشى و ديگه‏ نه‏تنها نونت تو روغنه كه روغناى ريخته‏رو هم نذرت ميكنن! (نره از گلوت پايين‏ ايشاللا!) تو خيلى هم خوبى و كارت درسته و حرف ندارى. برو - قربونت! - مارو نندا تو هچل كه حال و حوصله‏ى يزيدشدن رو نداريم و تو هم نمى‏خاد اداى اول مظلوم عالم رو درارى و آه حسرت‏آميز بكشى و بگى:
 لامرك، لامعبود سواك! ما كه تو كارت  مشكلى" بقضائك، تسليما"الهى! رضا نمى‏بينيم و تو هم نمى‏تونى مارو وادار كنى كه نقصاتو سر دس بگيريم و حلواحلوا كنيم و تو به فسق‏هايى كه كرده‏اى مباهات كنى و به قول مرحوم‏ ك.احمدى پز رياضتايى رو بدى كه نكشيدى!



يادآورى: اين نامه را ده‏دقيقه بعد از اينكه در شبكه‏ى انديشه گذاشتم، حذف كردم و به جايش اين پيام‏
غلط انداز را گذاشتم: -

 



اقاى شيخ محمدى سلام ما رو كه ياد تون مى ياد من اسم هستم خواستم بگم غصه‏ نخوريد اين نامه ها تون رو از اين قماش تو همين انجمن سياسى بنويسيد
دلم چون به گوهركشى خاص گشت / به درياى انديشه غواص گشت



سه‏شنبه هشتم خرداد 1380، 24:6 عصر:تاريخ نامه: 472
فرستنده Sedmeti          
من اونموقه ينى ساله 67 نميدونم چن سالم بو شايد 12 سال آره ديگه همون! ... خلاصه بابام با يه عده‏
اى رفتن جبهه و برگشتن خيلى جالب بود دوروبريايه بابام با خودشون چيزايه‏ جالبى از منافقين گرفته بودن و اورده بودن عسل هايه فشارى و كاكائوهاى فشارى‏ آدم فك ميكرد كه اينا خمير دندونن ولى وقتى فشار ميدادى ميديدى كه كاكائويه‏ خالص و شيرين ميريخت ازش بيرون وويييى ...!!! چه حالى ميداد و همه اجناس‏ اسرائيلى بود و چه چيزايى تريف ميكردن واى واى ...! ميگفتن كه يه دختر و پسر رو لخت و عور تو يه سنگر با هم پيدا كرده بودن ميگفت تو خيابوناى اسلام آباد غرب تل هاى كشته هاى مجاهدين خلق روى هم رخته بود كه بوى تعفن همه جا رو ور داشته بود و يكى از دوروريايه بابام ميگف كه در قلله يكى از اين تل هاى جنازه‏ جنازه اى بود كه رزمنده ها پرچم سفيد سازمان مجاهدين خلق رو كرده بودن تو نشيمنگاش !!! شنيدم كه از مجاهدين خلق اسيرى گرفته بودن كه ميارنش پيش‏ باباى من و ميگن اينو چه كارش كنيم ؟ و بابام ميگه اينا ايرانى هستن حكم اسير در موردشون صادق نيست اعدامشون كنيد! و چن لحظه بعد پشت يكى از تپه هاى‏  درود بر رجوى ... و چن لحظه بعد صداى شليك‏]...[اونطرفتر صداى شعار مرگ بر... !!! خيلى صحنه هاى جالبى كه رحم و مروت هيچ نقشى درش نداشته كه من عاشق‏ اين لحظات هستم البته به جاى خودش و جاشم كه همون در جنگه ديگه! ...واى‏ حيف كه ما اونموقه آب دماغمونم زوركى بالا ميكشيديم !!! همين! سيد مهدى‏


سه‏شنبه هشتم خرداد 1380، 14:8

فرستنده: Dabir  (نام مستعار ابوالفضل بیتا)
هوالشهيد سلام از جمله دلنشين ترين عباراتى كه از شما شنيده‏ام همين عنوان نامتونه جناب رضايك که نوشتید: پس كو انجمن دفاع مقدس اين‏ شبکه؟ باور كنيد وقتى اين تذكر رو داديد غمى سنگين بر وجودم مستولى شد كه چرا بايد انجمن دفاع مقدس فراموش بشه و در شبكه جاش‏ خالى باشه. گرچه ممكنه فعاليت زيادى درش نشه اما اين توجيه خوبى براى قرار ندادن اين انجمن در يه شبكه نيست. اميدوارم كه اين انجمن هم به انجمناى شبكه‏
افزوده بشه. ارادتمند dabir


سه‏شنبه هشتم خرداد 1380، 58:10 شب:تاريخ نامه: 482
فرستنده rEzAyAk                  

‏pUw
بعد از اينكه سدمتى به نامه‏ى شماره‏ى 416 من ريپلاى زد (البته دقايقى‏ بعد ريپلايش را با ريپلاى ديگرى جاگزين كرد) نامه‏اى نوشتم و در ساعت 44:3 دقيقه در شبكه گذاشتم. (نامه‏ى شماره‏ى 466 كه در ذيل همين نوشته‏ مى‏آورم.) بعد از ديسكانكت شدن، هول فزاينده‏اى در جانم رخنه كرد. ماجرا از اين قرار بود كه هفته‏ى قبل، در تماس تلفنى با ميتى، در حالى كه كركرى‏ مى‏خواندم، به چيزى اشاره و بهتر بگويم اعتراف كرده بودم كه پاى برخى از اقوام‏ ما در آن گير بود و ميتى آن را در ريپلايش لو داده و حتى خوش‏انصاف! به‏ پيازداغش هم افزوده بود! طبيعى بود كه دلهره داشته باشم كه اگر ماجرا به گوش پدر و مادرم برسد، برآشوبند و تكه‏ى بزرگم گوشم باشد! طبعا بر خودم لعنت كردم كه چرا چاك و بند دهانم را حفظ نكرده‏ام و مطلبى را كه در مورد كتابى بود كه برخى از مسئولان قزوين براى خريدن آن بانى شده بودند، به يك آدم بى‏چاك و بندتر از خودم گفته‏ام! بى‏درنگ به شبكه لوگ‏آن كردم تا ريپلايم را به نامه‏ى ميتى كه بيشتر آن را در معرض ديد كاربران قرار مى‏داد، حذف‏  مشخص مى‏كرد كه من همان دوستى هستم كه"كنم. چرا كه ريپلاى من علنا ميتى در نامه‏اش اشاره كرده است كه پسر يكى از نمايندگان خبرگان است و الى آخر. هر چند مى‏دانستم كه كاربران نكته‏سنج، خود به اين نكته وقوف‏ مى‏يابند. من در نامه‏ى شماره‏ى 416 خاطره‏اى را به روايت از كسى نقل كرده‏ بودم كه خيلى‏ها مى‏دانستند پدرم است و ميتى هم در ريپلاى به آن بدون اينكه‏ از نماينده‏ى خاصى اسم ببرد، مطلبى را از زبان فرزند او نقل كرده بود و كاربر دقيق، وقتى اين دو را در كنار هم مى‏گذاشت، پى مى‏برد كه آن فرزند كسى جز
رضايك نيست! به هر تقدير ريپلاى من به نامه‏ى ميتى ده دقيقه بيشتر در شبكه‏ دوام نياورد و بعد از آن حذف شد. ابتدا كپچر اين نامه‏ى حذف شده را بخوانيد تا بقيه‏ى ماجرا را برايتان بگويم:


اينو بهت گفتم، اينطور نشون نمى‏دادى كه دارى از حرفام كپچر مى‏گيرى و بعدش ميارى اوپنش مى‏كنى كف انجمن و بهش ريپ مى‏زنى و برمى‏گردونى به‏خودمون. تازه اگر هم احتمال اين كارو ميدادم، باز دليلى‏ نداش كه به حرفام ادامه ندم. چون به خودم مى‏گفتم: اين مرتيكه‏ى يه‏ورى‏ بعيده بره اينارو چماق كنه عليه ما! چون پيش خودش فك مى‏كنه: اين‏ رضا اينقده هم بيق و ببو نيس كه بياد راس راس بگرده و بگه چه دسته‏گلايى‏ آب داده و خيلى هم خوش به حالش باشه و دو قورت و نيمشم باقى باشه‏
كه تازه خدا رو شكر كنين كه هنو خيلى غلطاى ديگه مونده كه آقازاده‏ها مجاز به انجام اونان و ما نرفتيم سراغش! لابد يه حكمتى تو كار رضايك هس كه‏ به فسق مباهات مى‏كنه و ككشم نميگزه. شايد اينجورى‏ ميگه كه ملامتش كنيم و اين سركوفتها باعث بشه كه اون، نفسش رياضت‏ بكشه و روحش تعالى پيدا كنه و با اين كار به هزينه‏ى ما، بره بهشت و مارو بكنه جهنمى. بنابر اين راه مقابله با توطئه‏ى رضايك اينه كه ما (سدمتى) بيايم بگيم: نه رضا! برو پى كارت! فك نكن با اين كارا"مشخصا ميايم رسوات مى‏كنيم و تو، اينجورى، يا: مروف ميشى و ميرى كنار اسم‏ اكبر گنجى و نمى‏دونم فلان كسك! يا: اسمت ميره بغل دس اسم شهيدان‏ تهمت و برا خودت جايگاه و پايگاهى در كنار اونا پيدا مى‏كنى و امامزاده‏
ميشى و ديگه نه‏تنها نونت تو روغنه كه روغناى ريخته‏رو هم نذرت ميكنن! (نره‏ از گلوت پايين ايشاللا!) تو خيلى هم خوبى و كارت درسته و حرف ندارى. برو - قربونت! - مارو نندا تو هچل كه حال و حوصله‏ى يزيدشدن رو نداريم و تو هم نمى‏خاد اداى اول مظلوم عالم رو درارى و آه حسرت‏آميز  لامرك، لامعبود سواك! ما كه تو" بقضائك، تسليما"بكشى و بگى: الهى! رضا كارت  مشكلى نمى‏بينيم و تو هم نمى‏تونى مارو وادار كنى كه نقصاتو سر دس‏ بگيريم و حلواحلوا كنيم و تو به فسق‏هايى كه كرده‏اى مباهات كنى و به قول‏ مرحوم ك.احمدى پز رياضتايى رو بدى كه نكشيدى!

 

-
وقتى براى حذف نامه‏ى فوق به شبكه كانكت شدم، ديدم كه خوشبختانه نام‏
كسى بعد از من در ليست ريسنت حك نشده است و كسى نامه را نديده‏
است! نامه را حذف كردم. اما به جايش بايد كارى مى‏كردم. به نظرم رسيد كه‏
بحث بى‏ربطى را مطرح كنم كه نگاهها از قضيه‏ى كتاب كه ميتى مطرح كرده،
به سمت ديگرى منحرف و منصرف شود. ضمن اينكه نمى‏خواستم كارى‏
كنم كه كسى و به‏خصوص ميتى متوجه شود كه من ترسيده‏ام و جا زده‏ام! اين بود
كه به نظرم رسيد پيامى را در قالب خاطره‏اى كه پيام شماره‏ى 416 را در آن قالب‏
نوشته بودم، بنويسم و آن را در انجمن دوردستى قرار دهم. اگر اين كار با
موفقيت انجام مى‏شد، توجه كاربران به انجمن ديگرى جلب مى‏شد و
ماجراى كتاب و استاندارى كه ميتى لو داده بود، در ميان شلوغى فراموش‏
مى‏گرديد. پيام شماره‏ى 468 به رغم بار معنويتى كه دارد، يك پيام غلطانداز
است كه البته ابتدا آن را براى آيدى ديلم فرستادم و ديسكانكت شدم و
دوباره به نظرم رسيد براى اينكه ميتى را درگير آن كنم، نامه را به آيدى او
بفرستم. هر چند احتمال قوى مى‏دادم كه در جستجوى سريع به آن برسد و
مى‏دانستم كه واكنش نشان مى‏دهد. براى تضمين بيشتر بار ديگر لوگ‏آن كردم و
نامه را پاك كردم و به آيدى سدميتى فرستادى. ضمن اينكه عنوانش را هم عوض‏
كردم. عنوانش در ابتدا اين بود: وقتى اين شبكه انجمن دفاع مقدس نداره،
همينه ديگه! كه تبديل كردم به اين عنوان: پس كو انجمن دفاع مقدس اين‏
شبكه؟ خوشبختانه بعد از اينكه در ساعت 21:4 عصر اين پيام در انجمن سياسى‏
قرار گرفت، كاربران از انجمن ادبيات به انجمن مزبور توجه يافتند: در ساعت‏
07:6 عصر آيدى دريا و در ساعت 24:6 عصر آيدى سدمتى و در ساعت 14:8
شب آيدى دبير به آن ريپلاى زدند و خوشبختانه ديگر كسى با پيام شماره‏ى‏
416 من و ريپلاى ميتى به آن كارى ندارد!

  

نه خرداد 1380
فرستنده: دبیر

سلام 1  خير الكلام قل و دل 2 نتيجه ميگيريم كه وقتى اين مصاديق ! اين پيام كذايى مشخص شد مشكلى نداره كه تو شبكه باقى بمونه.(پيام 466) 3
آقازاده‏ها چقد وقت دارن كه به اينهمه مطلب فك كنن.اينم كار سختيه‏ها. 4
ميدونيم كه شما هردوتاتون آقازده‏ايد ميشه بفرماييد كى قراره بچه‏هاتونم آقازاده‏
بشن؟ آخه اونا مگه بز خدارو كشتن كه اين موهبت رو ازشون سلب ميكنيد؟ 5
ممكنه صادقانه يه ليستى از بعضى از اين آقازاده‏ها بديد تو شبكه تا ما اولا آقايونو
بشناسيم و ثانيا بيخودى به بعضيا تهمت آقا بودن نزنيم؟ 6 ببخشيد تو مباحث‏
 باشى‏dabir :آقازاده‏ها دخالت كرديم. الاحقر



چهارشنبه نهم خرداد 1380
نامه: 484
PiRoOz :فرستنده

///لام سد متی! نوشته بودی: پرچم سفيد سازمان مجاهدين خلق رو كرده‏ بودند توی و نشيمنگاش؟
جوووووووووووون! چه حركت ‏تميسى! چن وختى بود يه بابايى زيادى‏ الهام گرفتم و همين كارو با اون  من از اين حركت رزمندگان اسلام‏ به پر و پاى ما نمى‏پيچه هيچ، حتى نگون‏بخت كردم، ديدم ديگه يارو
سلامم مى‏كنه. يه بار در خونشون با چارتا    وختى از كوچه رد مى‏شم بهم‏
و داشتيم گپ مى‏زديم و دل مى‏داديم و قلوه از بچه‏ها واسساده بودم‏
 از خونه‏]...[ مى‏كرديم كه اين بابا يهو مث مى‏سسونديم و خلاصه حال‏
ديد مقدارى رنگ و رو پروند و دستش رو به همونجا PI<           اومد بيرون و تا منو
ببينم آقاى فلانى تشنه نيستيد براتون آب بيارم؟! گفتم نه   ماليد و گفت‏
بفرماييد استراحت كنيد براتون خوب نيست انقده سر پا واسسيد!
  شما گفت نه بخدا، حالم خوب خوبه. اگه آب نمى‏خوايد برم چاى براتون بيارم... خلاصه يارو رفت و ما قضيه رو واسه بچه‏ها تعريف كرديم و خلاصه كلى منفجر شديم

سدميتى جون! اگه از اين داستانا بلدى يه دوسه تا ديگه برامون‏ بگو
باشه بچه هاى عزيزم براتون تا اونجايى گفتم كه .                                                         
سندباد سوار بر دوش جنى شد و رفت به سرزمين تاريكى ها ...واما بقيه داستان!
يادمه وقتى بچه بودم تب كردم دستام شده بود مثل دو تا بادكنك ميدونى مززه‏ دهنم تلخ بود صبحها چشمام به هم ميچسبيد و ميترسيدم كه هيچ وخ وا نشه گريه‏ ميكردم و مادرم ميومد و با چايى چشمامو ميشس تا وا شه! يادمه اوختا بابام تو سراب بود قبلش آباده بوديم و قبلش كاشمر يه روز يه نفر اومده بود دادگسترى‏ اومده بود پيش بابايه من عصبانى شد و حواسش نبود كه قران روى ميزه و محكم‏ كوف رو قران بابام هم معطلش نكرد و يه افسرى قايم گذاش تو گوش يارو بد دستور داد يارو رو بندازن بيرون ( مثل اين فيلمه كمدى ها كه نشون ميده يارو رو از پله ها پرت ميكنن پايين بدش هم پش بندش چمدونش ميخوره تو سرش !!!) يارو رو انداختن بيرون و داستان به  اينجا كه رسيد شهرزاد لب از قصه فرو بست همين! سيد مهدى



نهم خرداد 1380، 16:4 عصر

PiRoOz :فرستنده
1  خير الكلام قل و دل PIاين پيام كذايى PIكه تو شبكه باقى بمونه.(پيام PIاينهمه PI4 ميدونيم كه شما هردوتاتون PIآقازاده PIكشتن كه اين موهبت رو ازشون سلب PI5 ممكنه صادقانه يه ليستى از PIاولا آقايونو PIبه بعضيا تهمت آقا بودن نزنيم؟ PIPIبنام خدا PIمن مى‏گم بيايد از                                                       ///لام           
PI<شروع كنيم PI<          همينجا مبارزه با آقازاده‏سالارى(عجب كلمه‏اى) رو

pUw ! پيروز! آقازاده ها البته همشون خبره‏ نيستن و معدودى از خبره زاده ها خودشونم نخبن! و علامت داره خب! كه يكيش‏ عرض شود كه دادن پيشنهاداى جالبه. حالا بگذريم! به ما چه اصلا 
من يه پيشنهاد دارم: بهتر نيست تو آيديت رو از اينى كه هس، تبديل كنى به‏ PiroOZ؟      
اينجورى خوشگلتر نيس؟


فرستنده PiRoOz              
بنام خدا ///لام اول يه نيگا به عنوان نامه و يه مقدار فكر كن ببين اينايى كه ما مى‏نويسيم چه ربطى به اون عنوان داره؟! حالا روى صحبتم با سيساپه! ميگم يه‏ انجمن بزنه به نام: ايده‏هاى نو! بعدش رضايكو بكنه مدير اون انجمن كه تا مى‏تونه‏ چيزاى بيربط توش بنويسه :) راستى! من تو هر انجمنى ميرم اسممو بالاى اون‏ نوشته، همش با خودم فكر مى‏كنم: نكنه من سيساپم و خبر نداشتم؟ آخه اسمم‏ سردر همه‏ى انجمنا مى‏درخشه :) راستى رضايك! ميگم انقده گوشه‏هاى نامتو خالى نذار! اصرافه. پيروز



نهم خرداد 1380
فرستنده رضایک به پیروز              

ببو نيسسم كه نفمم خاكى‏رفتن ينى چى. و اگه سر خرو بر نمى‏گردونم، واسه‏ى اينه كه مى‏گم اين پراكنده‏گوييا هم به يه كار مياتش! نمونش همين‏ ميتى كه به دنبال نامه‏ى من، تصوير قشنگى از زشتياى عمليات مرصاد و اينا ترسيم كردش كه ديدنى بود و اگه چيز نكرده بودم، مسللمن چيز نكرده بود.
اينه كه كشكول نگارى تومنى صننار، فرق مى‏كنه با بيربط گويى و پرت و پلا گويى. بگذريم كه رضايكت تو اين دوييمى هم كمكى وارده! نمونشو اينجا دارم كه اگه دندونت گرف، ميتونى بدى بالا عمرم: آقا! سامبولى لام! و رحمتوللا و آخر دعوانا ان الحمدوللا، يا ملا! لايى‏لالايى خيلى بلايى. بلايى كز حبيب‏
آيد، هزارش مرحبا گفتن نمودستيم! مرحبا به مرحب زد به خيبر بى‏خبر! و در خرخركنان شد خاكشير بيشه‏ى شيران! و برخى بى‏خردورزانه‏ زوريدند! هلا اى مزغ من را شست وشو فرموده! مهيايى تو يحيايى؟ ماماجيم‏جيم به مجد و امجديه زد به جيمديكم! و آمد تو! مجيد من‏ بلورى از بلورستان بلوارهاى بيلمزهاى همشهرى! چه باشد زن؟ ناوار باشد! كه بايد كرد او را اينور و آنور! خوداحافيس ناوار جانوم! كه من گدديم‏ يوخوم گلدى! بالالارم يوخولميش ايليبلر. باى باى، صب منى اوياد! نمه‏در بو؟! پيريزى وور! پيليز لوطفن گچيردميش كن چراخلارو چاخان‏ ديما: اسكى روى يخ ليزه! ايلمه واز وازلينى زالوى ليزم! ياغ داغ وورما وورولميش‏ ايلمه چخ ياندروب. ياندوردو اوت ووردى ددم ياندى ز فرط بوكسووات!
گويچك ايده‏لرين مودورو: ريضايك! فرداى سوشنبه!

 |+| نوشته شده در  سه شنبه یکم خرداد ۱۳۸۰ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
مطالب جدیدتر
  بالا