شیخاص!
|
||
دنیای یک شیخ خاص |
سهشنبه پانزدهم خرداد 1380، 06:9 صبح:تاريخ نامه:SIASI_P :انجمن
:گيرنده پس كو انجمنAram :فرستنده Deylam 659
Reply to #536, Reply to #826, Reply to #684,دفاع مقدس اين شبكه؟ :عنوان
ببخشيد به پدر ) سلامReply to #*(
گذاشت آدم معظمتان توهين شد ولى روى حقيقت نمى شود سرپوش
از طرف بايد حقيقت رو بگه حتى اگه حقيقت كار زشتى باشه كه
دوست عزيز شما گفتى كه نزديكان انسان اتفاق مى افتد
قرآن زد پس پدر شماحق اون بنده خدا بدون اينكه بدونه روى
بنظر شما اسم اينكارو چى مى نداشته اون رو به اين صورت بيرون كنه
از آرزوى كه در آخر پيامتان كرديد معلوم مى شود ذارن
با اين كارها مخالف نيستيد پس شماكه هنوز دست از شماهم خيلى
نداشتيد چرا پيامهاى اينطورى مى نويسيد فكر مى كنيد تعصب بر
كار پدر شماخيلى با كار اون نماينده خبرگان فرق مى كند
هردو كار ناشايستى انجام دادند هركدام در مسئوليت خودش
سلام عليكم ! دوست عزيز و آرام ! آرام دوست تو
آيا عصبانيت ، فضيلت است ؟ آيا بلند حرف زدن ! يك فضيلت است !؟ البته مى
توانم به راحتى بگويم كه اين يكى فضيلت چشمگيرى نيست چرا !؟ .... چون
خداوند كريم ، در قرآن حكيم به اطرافيان پيامبر مى فرمايد كه : در هنگام صحبت با
پيامبر ، صدايتان را بلند نكنيد ، همانا كه بلند ترين صداها ، صداى الاغ است .... ان
انكر الاصوات لصوت الحمير . و فكر مى كنيد براى چه خداوند اين دو را فضيلت
قرار نداده ! ؟ از نظر من كه خيلى ساده است ! زيرا انسان در هنگام عصبانيت از
هرچيزى استفاده مى كند ! خواه درست و خواه نادرست ! و تا آنجا كه من ديده ام ،
عموما جنايتهايى كه در روزنامه ها مى نويسند ، نتيجه نهايى يك عصبانيت بودهاند
، عصبانيت از اجتماع ، از پدر و مادر ، از عشق بى وفا ! :) و .... بياييم جامه از تن
شيطان بدريم ! كه در زير جامه هاى فاخر ، لهيب آتش است كه شعله مى كشد ....
سهشنبه پانزدهم خرداد 1380،SIASI_P :محمد بياگوى . ديلم . انجمن
:فرستندهSedmeti 27:6 سحر:تاريخ نامه: 658
:گيرنده بابا جون اينجا انجمن سياسيه نه انجمن حرفاى خودمونى :عنوانAzarkasb
يادمه كه وخكه بچه بودم خيلى پلنگ صورتى رو دوس داشتم واى خدايا ... ديوونه
كارتونه سه احمق بودم! ولى جدن ميگم اينو تو عمرم قشنگتر از اين دوتا كارتون
كه شاهكاره واقعن و"هنرى مانچينى" برنامهى نديدم! پلنگ صورتى با اون موسيقى
با شخصيتهايى مثله بازرس و دودو كه من عاشقه بازرس بودم و هستم خصوصا با
رحمتالله عليه و مورچه خوار و مورچه" حسن عباسى" صداى دوبله مرحوم
...خيلى اين مورچه خار خوشمززه بو اين ديالوگ انقه مروفه كه حتى فك كنم هر ده
يه"نفر نامزد رياست جمهورى هم اينو شنيده باشن .! اونجا كه مورچه خوار ميگه :
چيزو ميدونيد دوستان اين اتوبوس جهان گردى فقط سالى يه بار از اينجا رد ميشه ...
واى ...واى ! ...سه احمقو بگو... با اون كاراكترهاى "!!!آخه اونم بايد الان باشه؟
بسيار نادر و بينظيرش كه منو از خنده روده بور ميكردن! اون موسيقيه محللى
مجارى كه جدن زيبا و خنده دار بود اين ده نفر نامزده رياست جمهورى حتمن
يادشون نميره سكانسى از كارتون سه احمق رو كه در اون سه براى رفتن به
اونطرف بركه روى بركه ميخاسسن پل بزنن و بداز هزار جور دردسرو مسخره بازى
آخرشم پلو زدن ولى چه پلى ؟!... ... وختى دوربين بالا رفت اول بيننده ديد كه اين
احمقا ورداشتن پل رو كج زدن طورى كه پل كج كج اومده و با يه قوس رسيده به
چن متر اونطرف تر از جاى ورودى پل !!! و جالبتر اينكه وختى دوربين بازتر شد
ديديم كه اصلا احتياجى به پل نبوده چرا كه آبى رو كه اينا ميخاسسن روش پل بزنن
فقط يه بركه بوده كه اينا ميتونسسن با چرخيدن دوره بركه به اونورش برسن!!! جدن
ديگه از اين كارتونا نميتونن درس كنن! ينى ديگه كسى مثثه اون كارگردانا و
انيماتورها پيدا نميشه همون طور كه ديگه كسى مثله امام و شهيد رجايى پيدا نميشه
سهشنبه پانزدهم خرداد 1380،SIASI_P :!!! همين ! سيد مهدى ! انجمن
:فرستندهDeylam 18:9 صبح:تاريخ نامه: 661
Reply to #756, :گيرنده پس كو انجمن دفاع مقدس اين شبكه؟ :عنوان rEzAyAk
ميتى! تو با !pUw) Reply to #936, Reply to #536, Reply to #*(
جان! - ميرفتى انيماتور اين تخيلى كه هى ازش دم مىزنى - خب پسر
اونوخ راحت مىتونسسى حتى به اون !مىشدى جانم! بهتر بود كه
نميتونه صورت واقعى به خودش بيگيره، جامهى دسسه از خيالاتت كه
پلنگ بپوشونى. من حدس مىزنم تو هم مث من بايد از كارتون عمل
به تصويركردن صورتى خوشت بياد. البته بعضى از فيلمسازا براى
دنياى انيميشن متوسل شن: يه بار خيالاتشون نيازى به اين ندارن كه به
سازندهى سريال معروف سلطان و شبان - در مورد داريوش فرهنگ -
پاشده طلسم گفته بود كه داستان اين فيلمو خواب ديده و بعد فيلم
امد شاملو شعراشو تو :كليد ساختشو زده. يه رفيقى هم ما داريم ميگف
كه فيلمساز روسى هسسش و خاب مىنوشت! جناب پاراجانوف هم
هس كه خواباشو به تصوير مىكشه و خيلى كارش درست بوده، مدعى
بحر فيلماش مىبينى تو رنگ بندى و كمپوزيسيون و انصافن اگه برى تو
.حركات موزون بازيگرا قشنگ و چشمنواز عمل مىكنه طرح
كارو مىپسندم نمىدونم فيلم عاشق غريبشو ديدى؟ من كه خيلى اين
بردهام. حالا كه بحث به اينجا كشيد و بارها و بارها هم ديدمش و لذت
يه بار كه در مورد عشقم: مجيد چيز مىنوشتم، اين بگم كه خود منم
كه از دو سو يك بستنى" :تعبيرو در صدر يكى از مطالب آوردم كه RE<
كه براى نماز صب بيدار شدم و هنو همون روزا، يه روز" !بليسيم من و تو
غلبه داش و كورمال كورمال داشتم مىرفتم سمت حالت خواب برم
به بعدش " بليسيم" اون جمله رو زمزمه كردم. يهو از كلمهى مسترا،
اينكه تعجب كردم خودبخود عوض شد و ديدم خيلى بهتر شد و عجيب
بيدارى به فكرم نرسيده. جملهاى كه توى كه چرا اين تعبير زيبا در عالم
يك" :ضمير ناخودآگاهم بهم الهام كرد، اين بود كه اون شرايط
به هر حال اين" !برسيم بستنى كه از دو سو بليسيم تا به لبهاى يكديگر
تو هم به ظاهر رنگ و لعاب سياسى داره. انجمن سياسى هستش، و مطلب
بيش از اون مقدار كه براى اصلاح وض اين مملكت دل ولى انگار تو
اينكه كدوم ميسوزونى، جوندادن به خيالات برات مهمه و ابراز RE<
پيشنهاد مىدم يه انجمن اينجا .كارتون تلويزيونى به دلت چسبيده
. حالا مرادف انگليسيشم از" ! انجمن خيالپردازانRE< " تسيس بشه به نام
هم توى مجيد مىپرسم كه در كنار وجاهت ظاهر، تجربهى خوبى RE<
سروكول هم بريم بالا و خيلى ترجمه داره. بعد ميتونيم تو اون انجمنه از
خودمون درس كنيم و چمدون بزنيم تو سروكلهى عالى يه دنياى سايبر برا
سلام عليكم ! و بعدشم يه انجمن بچه مچه هاى خوب و عاشق و !همديگه
.... خدا به همه ى ما رحم كنه :) ولى من هم خوشم اومد ، انجمن خيال پردازان يا
، من هم مشتريش ميشم !Dreamers!
سهشنبه پانزدهم خرداد 1380، 58:1 ظهر:تاريخ نامه:SIASI_P :انجمن
:گيرنده پس كو انجمنSedmeti :فرستنده rEzAyAk 664
) يادمه كه وخكه بچه بودم خيلىReply to #856(دفاع مقدس اين شبكه؟ (: :عنوان
واى خدايا ... ديوونه كارتونه سه پلنگ صورتى رو دوس داشتم
ولى جدن ميگم اينو تو عمرم قشنگتر از اين دوتا !احمق بودم
كه"هنرى مانچينى" پلنگ صورتى با اون موسيقى !كارتون برنامهى نديدم
با شخصيتهايى مثله بازرس و دودو كه من عاشقه شاهكاره واقعن و
" حسن عباسى" خصوصا با صداى دوبله مرحوم بازرس بودم و هستم
و مورچه خوار و مورچه ...خيلى اين مورچه خار رحمتالله عليه
اين ديالوگ انقه مروفه كه حتى فك كنم هر ده نفر خوشمززه بو
اينو شنيده باشن .! اونجا كه مورچه خوار ميگه نامزد رياست جمهورى هم
يه چيزو ميدونيد دوستان اين اتوبوس جهان گردى فقط : "
SE<رد ميشه ... آخه اونم بايد الان باشه؟ SE< سالى يه بار از اينجا
واى ...واى ! ...سه احمقو بگو... با اون كاراكترهاى بسيار نادر و بينظيرش "!!!
اون موسيقيه !كه منو از خنده روده بور ميكردن SE<
اين ده نفر نامزده محللى مجارى كه جدن زيبا و خنده دار بود
احمق رو كه SE< رياست جمهورى حتمن يادشون نميره سكانسى از كارتون سه
و بداز SE< در اون سه براى رفتن به اونطرف بركه روى بركه ميخاسسن پل بزنن
... ...!هزار جور دردسرو مسخره بازى آخرشم پلو زدن ولى چه پلى ؟
SE< وختى دوربين بالا رفت اول بيننده ديد كه اين احمقا ورداشتن پل رو كج
زدن طورى كه پل كج كج اومده و با يه قوس رسيده به چن متر اونطرف تر از
جاى ورودى پل !!! و جالبتر اينكه وختى دوربين بازتر شد ديديم كه اصلا SE<
احتياجى به پل نبوده چرا كه آبى رو كه اينا ميخاسسن روش پل بزنن فقط SE<
SE<يه بركه بوده كه اينا ميتونسسن با چرخيدن دوره بركه به اونورش برسن SE<
ينى ديگه !جدن ديگه از اين كارتونا نميتونن درس كنن !!!
همون طور كه ديگه كسى مثثه اون كارگردانا و انيماتورها پيدا نميشه
SE< همين !!! كسى مثله امام و شهيد رجايى پيدا نميشه
! ! pUw سيد مهدى !
ساختن انيميشن بدين لحاظ كه حركتى در رابطه با كودكان خردسال است،
بسا كه سهل، كمارزش و تاجرمسلكانه بهنظر برسد. در حالى كه يك
انيماتور بايد در كنار خلاقيت، از شناخت كاملى نسبت به اشيأ و موجودات
دوروبر خود و حتى قواعد فيزيكى و شيميايى برخوردار باشد. در صحنهاى كه
در زير شرح مىدهم، لحظات مبتكرانهاى با اتكا به قواعد فيزيكى همچون
صعود حباب صابون شكل مىگيرد كه البته در دنياى سايبر كارتون با چاشنى
اغراق هم توأم شده است. به اين پايانبندى فوقالعاده از كارتون زيباى پلنگ
صورتى نگاه كن!: پينك پانتر يا همان پلنگ صورتى درون تنهى درختى براى خود
كاشانهاى بنا كرده تا در اين محيط بىصدا ايام استراحت خود را سپرى كند.
تختى دارد و بساطى و دراز كشيده و چشمها را بر هم نهاده; اما صداى بم يك
شيپور بزرگ او را از خواب مىجهاند. گويى زلزلهاى مهيب درگرفته و درخت
مىلرزد. كات به يك موزيسين كوتوله با چهرهاى به غايت مسخره و مضحك با
سگ كوچكى در كنارش و در حال تمرين نواختن شيپور! از اينجا به بعد، پلنگ
صورتى براى خاموش كردن صداى گر و گوشخراش و آسايشبههمزن شيپور
به راههاى گوناگونى متوسل مىشود; اما نشان به آن نشانى كه در هيچيك توفيقى
نمىيابد. حالا اين پايانبندى فوقالعاده را تصور كن كه شيپور، دهانهى گشادش
در زير درختى كه پلنگ صورتى در بالاى آن بسر مىبرد،"رو به بالاست و دقيقا
قرار دارد. پلنگ در گيرودار درگيرى با مرد نوازنده، از همان بالاى درخت،
مقاديرى آب به داخل شيپور مىريزد و در ادامهى درگيرى، مرد درون دهانهى
شيپور خود مىافتد! وقتى پلنگ يك قالب صابون به اين مجموعه ضميمه
مىكند و به دنبال آن سگ در شيپور مىدمد، شادترين بخش كارتون خلق
مىشود: مرد به همراه حبابى سبك وزن به هوا مىرود. اما معراجش تا مقابل
اتاقك پلنگ صورتى بيش نيست. پلنگ، حاضر و آمادهى حالگيرى از مرد
مزاحم است و با انگشت، حباب صابون را مىتركاند. مرد به پايين سقوط مىكند
در دهانهى شيپور مىافتد. باز هم سگ با لپهاى پف كرده در شيپور مىدمد"و دقيقا
و حبابى ديگر و معراجى تازه و تركيدن حباب و سقوط و باز هم و باز هم! شب
فرا مىرسد: به نشانهى اينكه سگ و پلنگ بدون احساس خستگى، در تمام روز،
بازى مرگ و شكنجه را ادامه دادهاند. ماه از گوشهى تصوير پيداست و بازى
بىوقفه ادامه دارد. تصوير فيد مىشود. انگار بازى قرار است تا قيام قيامت
ادامه يابد.
چهارشنبه شانزدهم خرداد 1380، 30:6 عصر:تاريخSIASI_P :انجمن
:گيرنده پس كوAram :فرستنده Deylam نامه: 702
Reply to #286, Reply to #956, Reply toانجمن دفاع مقدس اين شبكه؟ :عنوان
! ) سلام عليكم#536, Reply to #*(
آيا عصبانيت ، ! دوست عزيز و آرام
البته مى فضيلت است ؟ آيا بلند حرف زدن ! يك فضيلت است !؟
توانم به راحتى بگويم كه اين يكى فضيلت چشمگيرى نيست
چرا !؟ .... چون خداوند كريم ، در قرآن حكيم به اطرافيان پيامبر
مى فرمايد كه : در هنگام صحبت با پيامبر ، صدايتان را بلند نكنيد ،
ان انكر .... همانا كه بلند ترين صداها ، صداى الاغ است
و فكر مى كنيد براى چه . الاصوات لصوت الحمير
از نظر من كه خيلى ساده خداوند اين دو را فضيلت قرار نداده ! ؟
هرچيزى استفاده مى كند است ! زيرا انسان در هنگام عصبانيت از
و تا آنجا كه من ديده ام ، ! ! خواه درست و خواه نادرست
نويسند ، نتيجه نهايى يك عموما جنايتهايى كه در روزنامه ها مى
پدر و مادر ، از عشق بى عصبانيت بودهاند ، عصبانيت از اجتماع ، از
بياييم جامه از تن شيطان بدريم ! كه در زير .... وفا ! :) و
DE< است كه شعله مى كشد DE< جامه هاى فاخر ، لهيب آتش
DE< محمد بياگوى . ديلم ....
ديلم عزيز من نتوانستم دقيقا منظور سلام .
ولى همينقدر مى دانم كه دراين محيطها بزرگترين شمارابفهمم
در گفتار ونوشتاراست فضيلت منطقى بود
و كسى كه از دايره منطق خارج شد بايد بهمان صورت با او سخن گفت
البته دراين پيام جناب سيدمهدى اين حرفها نبود به ايشان هم گفتم
وقتى اينجور پيام در انجمن سياسى گذاشته مى شود بايد انتظار
هرگونه برداشت را داشته باشد اين هم برداشت من بود و تصور نمى كنم
از لطف شما سپاسگزارم برداشت غلطى بوده باشد
آرام دوست تو
سلام عليكم ! آرام ! دوست من ! شما را نمى دانم ولى خودم براى اين تصميم گرفتم
وارد اجتماع بشوم كه : اولا دين من اسلام و مذهبم شيعه ى 12 امامى ، به من اجازه
ى جداشدن از اجتماع نمى داد وگرنه باور كن كه خيلى دلم مى خواست يك گوشه
براى خودم بنشينم و فقط فكر كنم - همانطور كه در رجيسترى نوشته ام - و در ثانى
، اينكه ياد بگيرم ! هم از اشتباهات خودم و ديگران و هم از موفقيت هاى خودم و
ديگران . هر چه كه از من ببينيد يا بخوانيد و بشنويد ، انشأ الله در همين جهت
خواهد بود ، بدترين آفت براى يك انسان - يك جاندار بهتر است زيرا به نظرم در
اين مورد دين اصلا نقشى ندارد ! - اين است كه فكر كند هميشه در موضع حق
است . اين اولين شكست است ، و همين استدلال باعث شد شيطان فكر كند ، و
امر خدا را اطاعت نكند ! خدا همه ى ما را حفظ كند ! محمد بياگوى . ديلم .
چهارشنبه شانزدهم خرداد 1380، 31:8 شب:تاريخSIASI_P :انجمن
:گيرنده پس كوAram :فرستنده Sedmeti نامه: 713
Reply to #386, Reply to #936, Reply toانجمن دفاع مقدس اين شبكه؟ :عنوان
) بى هيچ بهانه خاستم كه مجموعه اين خاطرات رو در زنجيره#536, Reply to #*(
پيامهاى رضا قرار بدم كه گفته بود : پس كو انجمن دفاع مقدس؟ من اصلا قصد
طرفدارى يا ضديت با يك شخص يا گروه خاص رو در خاطراتم ندارم . فقط دارم
خاطره تريف ميكنم حالا اين شخس ميخاد بابام باشه ميخاد همسايه مون ميخاد
صدام حسين ! سعى من اينه كه فقط خاطره رو تريف كنم و از اين خاطره چيزايى
استخراج كنم كه در نگاه اول به ديد كسى شايد خطور نكنه و حتى خودم در خيال
SIASI_P :خودم يه مقدارى هم ادامه بدم اونو! همين! سيد مهدى انجمن
چهارشنبه شانزدهم خرداد 1380، 42:8 صبح:تاريخ نامه: 683
:گيرنده پس كو انجمن دفاع مقدس اين شبكه؟Sedmeti :فرستنده Aram
Reply to #936, Reply to #536, Reply to #826, Reply to #*(:عنوان (يك پاسخ
SE<) ببخشيد كه من تو نامه هام سلام نميكنم چون اين روشه نامه نگارى منه)
نه به پدر معظممان توهين نشد من خودم با گوش خودم از زبون مردم !
اين كه فحش شنيدم و فكر كردم ! انكه شما ميگيد يه جور انتقاده ولى
يا SE< شما گفتيد جنايت برام خيلى عجيب بود من اصلا كارى به جنايت بودن
SE< نوبدنش نداشتم . صرفا تريف يه خاطره بود كه با يه مقدار خيالپردازى
به هر حال من اگردر اون خودم همراش كرده بودم
بايد برخوردى ميكرد SE< موقعيت بودم و شايد هر كسه ديگه اى در اون شرايط
SE<داره SE< كه نشون بده كه مسئله قران با خيلى چيزاى عادى فرق
بگذريم از اين كه خيلى رؤسا فقط به خاطره كوبيدن يك !
بدتر از اين كار رو هم انجام ميدن حتى اگه روى اون مشت رويه ميزشون
اين جريانى كه من تريف كردم ماله سال 58 هست ينى !ميز قران نباشه
به هر حال براى من دفاع از بابا يا مخالفت با كار SE< !اول انقلاب! اوج تعصب
اين نامه نبود بلكه من به جنبه طنز قضيه و جالبى جريان بابا بهانه نوشتن
و اين كه فكرشو بكنيد كه يه كلله گنده مثلا چه طور يه دفه از تاكيد داشتم
SE<بلن شه و شتترققى بزنه تو گوش يه نفر پشت ميزش
و اون صحنه بيرون ! اين صحنه خيلى باحاله !
SE<كنه SE< انداختن كه من آرزوشو داشتم يه جوره ديگه ادامه پيدا
!ولى حيف كه نشد !
در ضمن اون يارو نميدونس زيره دسش قرانه ولى حاجيه ما كه ميدونس زيره
SE<همين )!دسسه يارو قرانه!!!( اينم يه جور مغلطه SE<
سيد مهدى !
سلام دوست عزيز من تازمانى آرامش خودم را مى توانم حفظ كنم كه منطق در SE<
اساس گفتارو نوشتار اعضا باشد من پيشاپيش بازهم از شما پوزش مى طلبم ولى
نمى توانم حقيقت رانگويم اگر چه تصور مى كنم شماهم يك طالب اصلاحات
هستيد دوست عزيز اگر منظورتان فقط نوشتن يك خاطره بوده چرا در انجمن
سياسى ؟ و در ضمن وقتى اين مطلب را در انجمن سياسى مى نويسيد بايد
انتظارداشته باشيد دوستان هرگونه برداشتى را ازاين مطالب داشته باشند. و من هم
برداشت خودم را نوشتم و كارى هم به قصد شما نداشتم و همچنين دوست عزيز
درست است كه مسئله قرآن با بقيه چيزها فرق مى كند ولى بشرط اينكه آن طرف با
اطلاع كارى كرده باشد و اطلاع پدر شماهيچ تغييرى در اصل قضيه نمى دهد و
درضمن اگرهم آن شخص بااطلاع اين كار را مى كرد بازهم آقايان حق نداشتن بااو
اين رفتار راداشته باشند بايد به تبعيت قانون عمل مى كردند نه براساس دل
خودشان اگرچه متاسفانه اين تعصبات در ابتداى انقلاب اين حركت مردمى را در
بعضى جهات به انحراف كشاند درنهايت كارهاى اشتباه ديگران نبايد عذر
چهارشنبه شانزدهمSIASI_P :اشتباهات ماباشد دوست تو آرام انجمن
Aram خرداد 1380، 39:8 صبح:تاريخ نامه: 682
:گيرنده پس كو انجمن دفاع مقدس اين شبكه؟ :عنوان (يكDeylam:فرستنده
) سلامReply to #956, Reply to #536, Reply to #826, Reply to #*( )پاسخ
DE< دوست عزيز و آرام ! عليكم
آيا عصبانيت ، فضيلت است ؟ آيا بلند حرف زدن ! يك فضيلت !
البته مى توانم به راحتى بگويم كه اين يكى فضيلت چشمگيرى DE< است !؟
چرا !؟ .... چون خداوند كريم ، در قرآن حكيم به اطرافيان پيامبر نيست
مى فرمايد كه : در هنگام صحبت با پيامبر ، صدايتان را بلند نكنيد ، DE<
ان انكر .... همانا كه بلند ترين صداها ، صداى الاغ است DE<
و فكر مى كنيد براى چه خداوند . الاصوات لصوت الحمير
از نظر من كه خيلى ساده است ! زيرا اين دو را فضيلت قرار نداده ! ؟
هرچيزى استفاده مى كند ! خواه درست و انسان در هنگام عصبانيت از
و تا آنجا كه من ديده ام ، عموما جنايتهايى كه در ! خواه نادرست
نويسند ، نتيجه نهايى يك عصبانيت بودهاند ، عصبانيت DE< روزنامه ها مى
.... پدر و مادر ، از عشق بى وفا ! :) و DE< از اجتماع ، از
DE< بياييم جامه از تن شيطان بدريم ! كه در زير جامه هاى فاخر ، لهيب آتش
محمد بياگوى . ديلم .... است كه شعله مى كشد
سلام ديلم عزيز من نتوانستم دقيقا منظور .
شمارابفهمم ولى همينقدر مى دانم كه دراين محيطها بزرگترين فضيلت منطقى بود
در گفتار ونوشتاراست و كسى كه از دايره منطق خارج شد بايد بهمان صورت با او
سخن گفت البته دراين پيام جناب سيدمهدى اين حرفها نبود به ايشان هم گفتم
وقتى اينجور پيام در انجمن سياسى گذاشته مى شود بايد انتظار هرگونه برداشت را
داشته باشد اين هم برداشت من بود و تصور نمى كنم برداشت غلطى بوده باشد از
چهارشنبه شانزدهمSIASI_P :لطف شما سپاسگزارم دوست تو آرام انجمن
Aram خرداد 1380، 37:8 صبح:تاريخ نامه: 681
:گيرنده پس كو انجمن دفاع مقدس اين شبكه؟ :عنوان (يكDeylam:فرستنده
) ى گفتهReply to #066, Reply to #636, Reply to #875, Reply to #*( )پاسخ
ره خاتمى .مرگ بر آمريكا؟ بايد دم از دوستى زد
و به بيچاره رفت سازمان ملل كه صداى مظلوميت اسلام
گوش همه برسونه اما نمىدونم چى شد كه يهو توى اون كاغذاش
وشته شده بود كه من اعلام مىكنم سال 2001 به DE
استى كى بود كه مىگفت اگه وزير ...بيچارهها
ستعفا مىدم؟؟؟ (ارشاد) من استعفا بده منم
سلام پيروز
دوست عزيز چرا اينقده ناراحتى نكنه هنوز از دو DE<
جواب شما دوست عزيز را در بيستم خرداد DE< خرداد مى سوزى
البته بعيد مى دونم بتونى بعد بيستم DE< بعد شمارش آرا خواهم داد
چون احتمالا ديگه آتيش گرفتى DE< خرداد تا چند روز شبكه بياى
آرام DE< دوست تو DE<
پرت شدن از كوه ، ! سلام عليكم DE<
DE< نخواهيم DE< باعث پيش آمدن حوادثى خواهد شد ! چه بخواهيم و چه
ولى البته آنكه نكات ايمنى را رعايت كرده باشد ، .
شد ، DE< دچار مشكل جدى نخواهد
باسلام راستش خيلى . محمد بياگوى . ديلم
SIASI_P :ملكوتى شد البته منو ببخش به خاطر اين تعبير. دوست تو آرام انجمن
چهارشنبه شانزدهم خرداد 1380، 31:2 شب:تاريخ نامه: 675
:گيرنده پس كو انجمن دفاع مقدس اينrEzAyAk :فرستنده Sedmeti
) ادمه كه وخكه بچه بودم خيلىReply to #466, Reply to #856(شبكه؟ (: :عنوان
اى خدايا ... ديوونه كارتونه پلنگ صورتى رو دوس داشتم
لى جدن ميگم اينو تو عمرم قشنگتر از !سه احمق بودم
هنرى" لنگ صورتى با اون موسيقى RE< !اين دوتا كارتون برنامهى نديدم
ا شخصيتهايى مثله بازرس و RE<كه شاهكاره واقعن و"مانچينى
صوصا با صداى دوبله دودو كه من عاشقه بازرس بودم و هستم
مورچه خوار و رحمتالله عليه" حسن عباسى" مرحوم
ين ديالوگ انقه مورچه ...خيلى اين مورچه خار خوشمززه بو
ينو RE<مروفه كه حتى فك كنم هر ده نفر نامزد رياست جمهورى هم
يه چيزو : شنيده باشن .! اونجا كه مورچه خوار ميگه
د RE
ه منو از RE
ين ده نفر نامزده مجارى كه جدن زيبا و خنده دار بود
حمق رياست جمهورى حتمن يادشون نميره سكانسى از كارتون سه
رو كه در اون سه براى رفتن به اونطرف بركه روى بركه ميخاسسن پل بزنن
بداز هزار جور دردسرو مسخره بازى آخرشم پلو زدن ولى چه پلى RE
دن طورى كه پل كج كج اومده و با يه قوس رسيده ورداشتن پل رو كج
اى ورودى پل !!! و جالبتر اينكه وختى RE<به چن متر اونطرف تر از
حتياجى به پل نبوده چرا كه آبى رو دوربين بازتر شد ديديم كه اصلا
ه بركه بوده كه اينا ميتونسسن با كه اينا ميخاسسن روش پل بزنن فقط
دن ديگه از اين كارتونا REى ديگه كسى مثثه اون كارگردانا و !نميتونن درس كنن
ون طور كه ديگه كسى مثله امام و شهيد انيماتورها پيدا نميشه
RE
تاجرمسلكانه بهنظر برسد. خردسال است، بسا كه سهل، كمارزش و
بايد در كنار خلاقيت، از شناخت كاملى نسبت به در حالى كه يك انيماتور
و موجودات دوروبر خود و حتى قواعد فيزيكى و شيميايى اشيأ
لحظات برخوردار باشد. در صحنهاى كه در زير شرح مىدهم،
صعود حباب صابون مبتكرانهاى با اتكا به قواعد فيزيكى همچون
سايبر كارتون با چاشنى اغراق هم توأم شكل مىگيرد كه البته در دنياى
اين پايانبندى فوقالعاده از كارتون زيباى پلنگ شده است. به
تنهى درختى براى صورتى نگاه كن!: پينك پانتر يا همان پلنگ صورتى درون
محيط بىصدا ايام استراحت خود را خود كاشانهاى بنا كرده تا در اين
دارد و بساطى و دراز كشيده و چشمها را بر هم سپرى كند. تختى
.اما صداى بم يك شيپور بزرگ او را از خواب مىجهاند ;نهاده
يك موزيسين گويى زلزلهاى مهيب درگرفته و درخت مىلرزد. كات به
با سگ كوچكى در كنارش و كوتوله با چهرهاى به غايت مسخره و مضحك
از اينجا به بعد، پلنگ صورتى براى خاموش !در حال تمرين نواختن شيپور
گر و گوشخراش و آسايشبههمزن شيپور به راههاى كردن صداى
هيچيك گوناگونى متوسل مىشود; اما نشان به آن نشانى كه در RE<
را تصور كن كه شيپور، توفيقى نمىيابد. حالا اين پايانبندى فوقالعاده
در زير درختى كه پلنگ صورتى در"دقيقا دهانهى گشادش رو به بالاست و
مىبرد، قرار دارد. پلنگ در گيرودار درگيرى با مرد بالاى آن بسر
شيپور مىريزد و نوازنده، از همان بالاى درخت، مقاديرى آب به داخل
شيپور خود مىافتد! وقتى پلنگ يك در ادامهى درگيرى، مرد درون دهانهى
مجموعه ضميمه مىكند و به دنبال آن سگ در قالب صابون به اين
مىدمد، شادترين بخش كارتون خلق مىشود: مرد به همراه شيپور
اتاقك پلنگ حبابى سبك وزن به هوا مىرود. اما معراجش تا مقابل
حالگيرى از مرد مزاحم صورتى بيش نيست. پلنگ، حاضر و آمادهى
را مىتركاند. مرد به پايين سقوط مىكند است و با انگشت، حباب صابون
دهانهى شيپور مىافتد. باز هم سگ با لپهاى پف كرده در در"و دقيقا
حباب و سقوط و شيپور مىدمد و حبابى ديگر و معراجى تازه و تركيدن
نشانهى اينكه سگ و پلنگ بدون باز هم و باز هم! شب فرا مىرسد: به
روز، بازى مرگ و شكنجه را ادامه دادهاند. ماه احساس خستگى، در تمام
تصوير .گوشهى تصوير پيداست و بازى بىوقفه ادامه دارد از
.قيامت ادامه يابد فيد مىشود. انگار بازى قرار است تا قيام
ميدونى تو مسخره كردى انجمن رو رضا انگارا. بابا حاجيت يه جورى ربطش داد به
سياست انيميشنو. ولى تو صاف اومد دارى كارتون رو نقد و تصوير ميكنى ؟! بابا
انگار اينجا انجمن سياسيه ها ! ...ولى حالا خودمونيما پلنگ صورتى خيلى قشنگ
بود. شاهكار! جدن شاهكار! از همه نظر يه كار كاملى بود. به شخصيت بازرس فوق
العاده علاقه دارم. به ياد بيار قسمتى رو كه در اون بازرس سوار بر ماشين داره تو
خيابون ميره و حسن عباسى از زبان درون بازرس داره ديالوگ رو اجرا ميكنه ينى
بازرس مشغول رانندگى هست ولى حرفى نميزنه و فقط راوى داره در جريان اين
صحنه متن رو ميخونه و اين راوى خود بازرس هس . خيلى جالبه كه در يك كارتون
اين تكنيك اجرا بشه . عينه فيلمهاى سينمايى پليسى كه همفرى بوگارت در دهه
40 و 50 بازى ميكرد كه صداى خوده بازيگر اول راوى داستان بود. وحالا اين
تكنيك در يه كارتون اونم كارتون كمدى!!! ميبينى رضا ظرايف رو، كه چه قد بى
وژدانا تو كارها نو گرايى و خلاقيت به كا ر ميبرن ! دمشون گرم به قران ! راوى داستان
امروز بعد از مدتها ريس منو به دفتر كار خودش احضار كرد و از اونجايى كه"ميگه :
من ميدونستم كه هر وخ ريس منو احضار ميكنه حتمن مسئله خيلى مهمى پيش
(البته اين متن رو مرحوم"اومده بنابراين سريعا خودمو به اداره پليس رسوندم
عباسى با صداى بازرس واقعن زيبا اجرا ميكنه كه من خيلى در اداش واردم!) و حالا
در اوله كارتون با يه شوخى بى نظير از لحاظ جنس و معنى مواجه ميشيم كه جدن
بى نظير و غير قابل باور هس كه در يك كارتون اين جنس شوخى به كار برده بشه و
بازرس دزد معروف تابلوهاى"كار كاره تمامن جديدى هس : رييس به بازرس:
نقاشى به پاريس اومده و قصد داره موزه لوور رو بزنه . ما بايد نزاريم اون اينكارو
اوه !... بله قربان من به شما"بازرس : "! بكنه و الا عابروى اداره پليس بر باد ميره
خوبه بازرس . حالا"ريس : "قول شرف ميدم كه جلوى اين جنايت رو بگيرم قربان
براى اينكه با قيافهى اين سارق آشنا بشى يه عكس از اين سارق روى ميز كارم
بازرس به سمت ميزه رييس ميره و عكسى رو كه " گذاشتم برو وردار و قيافشو ببين
به صورت عمودى در يك قاب كوچك روى ميزه رييس هست رو ور ميداره و نگاه
اه!... چه جنايتكار"ميكنه. چهره بازرس درهم ميره و و با لبهاى كژو مووژ ميگه :
در اين لحظه رييس با عصبانيت قاب عكس رو از "!!!كثيفى ...حالم بهم خورد
بدش به من احمققققققققق !!... اين عكس"بازرس ميقاپه و فرياد ميزنه كه :
اين شوخى و نكته در يك كارتون كه " ) ....اون يكى عكسه سارقهzaname(زنمه
مخصوص كودكان و نوجوانان هست بسيار كار عجيبى هست . قبل از اين و شايد در
هيچ انيميشنى ما شاهد اين شوخى هاى گفتارى نيستيم ولى در پلنگ صورتى از هر
چيزى كه داراى بار طنز و خنده باشه استفاده ميشد و مثل كارتونهاى تام و جرى
اهميت داده نميشه . و" اسلاپ استيك" فقط به حركات و زدو خوردها و يا كمديه
اين يكى از نقاط قوت اين سريال بود . همين! سيد مهدى
SIASI_P :- انجمن
پنجشنبه هفدهم خرداد 1380، 12:4 سحر:تاريخ نامه: 726
:گيرنده پس كو انجمن دفاع مقدس اينSedmeti :فرستنده rEzAyAk
! هر ننهpUw) Reply to #576, Reply to #466, Reply to #856(شبكه؟ (: :عنوان
قمرى مىداند كه تذكرت در خصوص لزوم مربوط نويسى، بجاست. ولى
من در يك طنز ناخواسته كه در اين چند روز در اين انجمن شكل گرفت، ماندهام
و خودم هم نمىدانم كه چگونه اين لطافت خلق شد؟ عنوان يك سرى از مطالب
اين چندروزهى انجمن سياسى، حاكى از اعتراض به عدم وجود انجمن دفاع
مقدس است. ولى كسى نيست بگويد: بچهجان! انجمن دفاع مقدس در شبكه
نيست، قبول! دست كم انجمنهايى را كه هست، غنيمت بشمر و در آنها فعاليت
كن و درست فعاليت كن! و راهش اينه كه به حكم هر سخن جايى و هر نكته
مكانى دارد، حرفهاى مربوط به هر انجمن را در كف آن ولو كنى و به قول
همشهريهاى ما! درهدنتپهدن نگويى و ننويسى! نقد و بررسى انيميشن جايش
هر جا كه باشد، دست كم در اينجا نيست! اينجا بايد از فوج اعلاميهها و
پوسترهاى تبليغاتى كه در نيمهشب هفده خرداد توى خيابون صفائيه زير
گرفتى، بگى و نه فوج ملخهايى كه چند شب قبلترش توى شهرك مهديهى قم
كف خيابون رو پر كرده بودند و زير ماشينهاى عبورى له شده بودند. تا اينجا يك
جور نگاه كردن به موضوع است. اما مىتوان عينك را عوض كرد و اينگونه هم به
موضوع نگريست كه ملخ و انيميشن هم بىربط به عالم سياه سياست نيست!
صنعت نقاشى متحرك، مانند هر واسطهى ديگر، ابزار ابراز احساس است. گمان
نمىكنم اين ظرف و هر ظرف ديگر به تنهايى براى بيان موضوع خاصى
تعريف شده باشد و آماده براى قبول سفارشات ديگر نباشد. براى ربط دادن
مورچهخوار و بازرس به انجمن پوليتيك، راهى هست براى مثال مىتوان گفت:
آره! يادت هس اونشبم تو ستاد انتخاباتى اونقد سگدو زده بوديم كه شده بوديم
عينهو اونجايى كه پلنگ صورتى ميخاس از يك آسمانخراش بالا بره تا يه زاپاس
ماشين رو كه از دسش رها شده بود بيگيره. و تا لاستيك به نقطهاى مىرسيد كه
از چرخش مىافتاد و پلنگ مىرفت كه در اختيارش بگيره، يك عامل جديد سر
مىرسيد و زاپاس رو به حركت در مىآورد. تا اينكه وارد يه آسمانخراش شد.
كافى بود پلنگ بتونه از آسانسور كمك بگيره تا مشكل حل شه. ولى مانعى در
سناريو تعبيه شده بود كه فعال شد و نذاشت اين اتفاق بيفته و پلنگ به ناچار
مىبايست پللههاى تمام نشدنىيى رو بيگيره بره بالا! اولش سر حال بود و
سه پله رو يكى مىكرد. ولى به تدريج خسته شد و از نفس افتاد; زبونش زد بيرون
و لهلهزنان نعشش بود كه از پلهها با هزار جان كندن، بالا مىرفت. بدنش با پلهها
همسطح شده بود! قشنگتر از اين اونجا بود كه در بالاترين پله، عامل ديگرى
فعال شد و اونو پرتش كرد پايين و مسير اومده رو ليز خورد. اما اونقدر داغون بود
كه انگار ديگه استخوانى در بدنش نمونده بود و عين يه جوى آب روى پلهها
جارى شد! -
پنجشنبه هفدهم خرداد 1380، 18:9 شب:تاريخ نامه:SIASI_P :انجمن
:گيرنده پس كو انجمنrEzAyAk :فرستنده Darya 733
Reply to #627, Reply to #576, Reply to #466,دفاع مقدس اين شبكه؟ (: :عنوان
) حاجى جون كجاى كارى ؟ انجمن دفاع مقدس! اون هم تو گفتگوىReply to #*(
تمدنها حاجى بى كارى مگه؟! برو يه سطل سيريش دستت بيگى و تو خيابون
اعلاميه نامزدها رو بچسبون ! خودش يه نوع دفاع از ارزشهاس ! دريا
پنجشنبه هفدهم خرداد 1380، 51:9COMPUTER_P :انجمن
Azarkasb :فرستنده rEzAyAk شب:تاريخ نامه: 734
! ببين گل من! يه مشكلpUw:گيرنده پس كو انجمن دفاع مقدس اين شبكه؟ :عنوان
جديدى براى من پيش اومده. ميدونى از كجا ناشى شده و چطورى ميشه حللش
كرد؟ من با نرم افزار ترمينيت وارد شبكه ميشم. امروز كه خواستم وارد شم، اين
و بعد از آن تمام كليدهايى كه براى Could not load ANSI.KBDپيام حك شد:
رو براىF2 / و# رو براىF1 ترمينيت تريف كرده بودم، غيرفعال بود. فرض كن
/ تعريف كرده بودم. و به همين ترتيب كليدهاى ديگر براى وارد كردنrecent
اتوماتيك شماره ى يه شبكه ى بخصوص و مانند آن. آيا راه حلى براى اين معضل
سراغ دارى؟ در ضمن چت ديشب زيبا بود و اميدوارم بازم تكرار بشه. ممنون و
باى!
جمعه هجدهم خرداد 1380، 07:5 سحر:تاريخ نامه:SIASI_P :انجمن
:گيرنده پس كو انجمنDarya :فرستنده Sedmeti 742
Reply to #337, Reply to #627, Reply to #576,دفاع مقدس اين شبكه؟ (: :عنوان
) اين بار به ريپلاى كسى ريپلاى ميزنم كه از ما كوچيكتره و شايدReply to #*(
رو يادش نياد . اگر قرار باشه من سه كار از" سه احمق" )كارتون (به زعم من شاهكار
كارهاى انيميشن تاريخ كمدى رو نام ببرم مطمئنن اين سريال يكى از اين سه خواهد
و يه كارتون ديگه كه هنوز انتخابش نكردم! كسايى كه يه" پلنگ صورتى" بود! در كنار
سه احمق رو ديدن و يادشونه ميدون كه سه احمق يه كارتون به احتمال زياد مجارى
هست كه سه شخصيت يا پرسوناژ هم تيپ و هم كاراكتر داره! و اين خودش خيلى
جالبه ! براى روشن شدن منظورم مثالى ميزنم : در سينماى كمدى حتمن شما گروه
رو ميشناسيد اين گروه سه پرسوناژ هستند كه هر كدوم براى" سه كلله پوك" كمدى
خودشون كاركترى مستقل هستند و قيافه ها شون هم كاملا متمايز از ديگرى است .
و هر كدام كمدى و شوخى ها و حماقتها و تكيه كلامهاى مخصوص خودشون رو
اينطور نيست ما سه نفر داريم كه دقيقا يه" سه احمق" دارن ولى در مورده كارتون
كاركتر هستند و بيننده به هيچ وجه نميتونه بينشون فرقى قائل شه ! ينى اينكه هر سه
يه قيافه دارن ! هر سه يه جور صدا دارن ( البته سه احمق در فيلم هيچ صحبتى
ندارند فقط گاهى اوقات صداهايى مانند داد زدن يا آه! گفتن و فرياد زدن ايجاد
ميكنند كه خود بسيار زيبا و كميك هست!) و هر سه يه كمدى رو ارائه ميكنن! و اين
نقطه ضعف كه نيست هيچ ... بلكه به نظره من اين نوگرايى يك نقطه به تمام معنا
قوت هست براى اين سريال! در واقه اين سه نفر مكمل شوخى هاى همديگه
ميشن! و حماقتهاى يكديگر رو به اوج ميرسونند! و در اينجاس كه بيننده بدون
اينكه خود بفهمه هر سه رو يكى ميبينه! منتهاى مراتب چيزى كه هس در اين ميون
اينه كه بيننده با ديدن كارهاى اين سه نفر مدام با خودش ميگه : خدايا اين چه
احمقيه! ...واى خدايا اين ديگه از اون بدتر!! .... واييييييى اين ديگه چه خريه!!! و
اما شكل و قيافه كاراكتره احمقها: احمقها همونطور كه گفتم همگى يه قيافه ان !
كلله اى كاملا گرد و بى مو كه چيزى مثل كمبوزه به عنوان دماغ از اون بيرون زده!!! و
چشمايى ريز . شكمى گرد و قلومبه و پاهايى باريك كه از اين توپ بيرون زده با
شلوارى كوتاه! دستهايى سه انگشتى !!! ميبيند كه كاملا يك كاريكاتور ساده ساده
هس كه حتى به خودشون زحمت ندادن كه انگشتاشو پنشتا كنن! و اما نوع كمدى
ارائه شده در سه احمق بسيار درخور توجه و آناليز هست. چيزى كه ما در سه احمق
ميبينيم خيلى زيبا و نمكين با كمى چاشنى خشونت! و نوگرايانه و در عين همه
احوال بسيار سادهس ! براى روشن شدن اين موضوع سكانسى از يكى از قسمتهاى
سريال ميپردازم كه شايد حدود 15 سال پيش از تلوزيون پخش شد و متاسفانه
قسمتهاى زياديش درس حسابى در خاطرم نمونده : تيتر و موسيقى ابتداى
سريال تموم ميشه تصوير به صورت دايره اى از توى سياهى باز ميشه و ما فقط يه
صفحه كاملا سفيد مىبينيم!كه هيچ چيزى در اون جلب نظر نميكنه ! ولى صدايى
هر از گاه با يك ريتم يك نواخت به گوش ميرسه ... تقريبا هر 4 ثانيه يك بار كسى
صدايى شبيه به : آه ( البته نه آه غم كه خيلى آرام و نرم از سينه بيرون مياد بلكه آه كه
با درصد كمى از اوه! همراه هست و خيلى سريع ايراد ميشه و علامت تعجبه
احمقهاست ) را ميشنويم دوربين بازتر ميشه و ما هنوز يك صفحه سفيد ميبينيم
ولى اينبار يك جسم شبيه كلاه به وسط صفحه ميايد و بر ميگردد مثل حركت بوم
رنگ! و هر بار كه اين كلا به نقطه اوج خودش در صفحه ميرسد ما صداى : آاوه! را
ميشنويم ! تا اينجا هيچ كس نميداند جريان چيست !
در شمار خزعبلات، سرودن در باب عُشوقالأرضيّه(1) باشد. هم از اين رو برخى حضرات دستارپيچ، به جِد از ناظمانى كه خاتونى در مركز نهند و توصيف خال و لبْ يا انار مُستتر در ميان پيرهن نمايند، تبرّى كنند.
يكى از مخالفان سختْسر عشوقالأرضيّه را گفتم:
«دست كم آن عارف روشنضمير كه شعر موزون و مقفّاى انقلاب سروديدن كرد، خود دّر سُرايش اشعار نغز و پرمغزش يد طولى بود و در اين باب از تعابيرى بهرهجوييدن فرمود كه صبغهى غزليّات لسانالغيبش هست و بر واژگان و آرايههايى كه دستاويز شعراى مايل به طرح ميولالأرضيه هست، مبتنى و متّكى است.» شيخ فرمود:
«حرف خودمونو بزنيم!» ديگرگاه گفتمش:
«دانى اين بيت از شيخنا البهايى است كه صمديّهاش در حوزاّت علميّه تدريس گردد؟:
بىوفا نگار من! مىكند به كار من / عشوههاى زير لب، خندههاى پنهانى»؟
فرمود:
«از كجا كه اين امتحان الهى نباشد كه حضرت حق اينگونه كلمات باطل بر دهان اهل حق نهد تا تشخيصيدن كند كه چه كس دلش از بهر آن قيلىويلى رود؟ كه ابليس داند كه مؤمنِ واجد ريش و پشم، عمراً از پى شادمهر عقيلى(2) نرود اما از پى شاعر متهجّد، چرا.
و بنده اگر در دل خشنود گردد كه سَبيل گناه باز گردد، خداى تعالى يك صفر ميان تهى به چه بزرگى كه اِورست از ميان سولاخش به دندهى پنج گذرد، در كارنامهاش نهد و تيپايى غيبى حوالتش فرمايد كه هفت جدّش را كفايت كند!» ناليدم:
«مگر گوى سبقت در حزباّللّهيّت.! از حضرت حق ربودهايد!» فرمود:
«نِى! نستعيذُ باللَّه!» گفتم:
«پس، از مصحف حضرت حق در باب عشق يوسف و زليخا الگو گيريد! نيز از تزئين عشق به نسوان در نزد رجال. زانچه حق آراست، كى تانيد رَسْت؟» فرمود:
«حال كه گفتى، بشنو تا بگويم. نه مگر همان حضرت حق، كلمۀ عشق را از سر مسئلهدار بودنش بدون نقطهى شين در مُصحف خويش بهكار برده؟! به شكلِ عسق!» گفتم:
«ولى به هر حال بهكار بردّه و با اين وصف، اينگونه نيست كه: حرف عشق در دفتر نباشد! بلكه باشد و در پيشانى سورهاى هم باشد و بسا كه ترفندى هم باشد كه مُصحفْ از ادارهى ارشاد، مجوّز بگيرد؛ لاغير!
ا.ِنْ هِىَ الاّ فتنتُه و هو خيرالماكرين!»
پی نویس:
1. عشق زمینی
2. از خوانندگان پاپ خوان معاصر
برگرفته از کتاب عسل و مثل / تاءلیف شیخ و پدرش / صفحهء ۶۰۷
لینک تصویر صفحهء مزبور از کتاب عسل و مثل:
http://www.facebook.com/photo.php?pid=1952506&l=48bc778ec4&id=1535356348
در چت دیشبمان گفتی:
«مقام فيلسوف جداست از هنرمند و بايد پیوسته جدا بماند.» و افزودی که به يک سير ديالکتيکي در زمان خلق اثر هنري میان تصريح و تلويح مياندیشیدی و اینکه آیا شدنی است که هنرمند گاه بيخويش شود و دست به خلق زند و گاه نقش فيلسوف به خود گیرد و خودآگاهی اختیار کند و باز هر آن تصمیم گرفت، خویشتنداری پیشه کند و در لحظهی بعد بيخويشی و بیخویشتنی؟»
در نهایت به سؤال خویش، خود پاسخ گفتی که: «یُخلانَهنو!(۱) یعنی شدنی نیست!»
و در مقام تعیین مصداق و ابراز اینکه بیمثال حرف نمیزنی، وانمود کردی که داری چشم میگردانی در آن حوالی، در حالی که میدانستی - بدجنس! - که کسی آن دور و برها نیست جز من. ولی «حیلهسازانه و نقشبازانه»(۲) اینطور القا کردی که گویی ناگهان چشمت به من افتاده و گفتی:
«آهان! همین تو!... بایست که خوب پیدایت کردم! ببین خودتو!... که بر کرسی خلق که نشستهای، به خودت که ميآیی خراب ميکنی حسابي؟» و افزودی: «البته بلانسبت!» و شکلک لبخند مسنجر را سپر کردی تا ذوق کنم و یادم برود که باید بدم بیاید از بدجنسیت.
.
.
ولی نه! چرا بدم بیاید؟
که خود گویی چنینم انگار از قضا.
به حال خودم که باشم، هزار نقش بازی میکنم ولی اگر «بازآفرینی یک ادای کهنه» را ازم بخواهند، به فرض که تمامیّت خودم را هم به استخدام درآورم نمیتونمش! چون: سفارش برنمیدارد غزل!(۳)
اینها را گفتم تا دو فایل صوتی برایت پخش کنم که ذوق میکنم اگر ذوق کنی با شنیدنش. فایل اوّل تلویحیست و دومی تصریحی. در اولی هنرمندم و در دومی فیلسوف. در اولی بیخویشتنم و در دومی خویشتندار. سوم مهر ۸۵ در منزل شیخ غلامعلی زند قزوینی و پسر که عارفمسلکند و اهل دل، آوازی خواندم بیساز روی غزلی از حافظ در مایهی همایون:
من که از آتش دل چون خم می در جوشم / مُهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم
به بیت:
هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا / فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم
که رسیدم، آن را مناسب با گوشهی «بیداد و بیات راجع» همایون یافتم و خواندم.
در ادامهاش هم:
پدرم روضهی رضوان به دو گندم بفروخت / من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم را در گوشهی عشّاق اجرا کردم که حاضران اندکشمار محفل و از جمله آن پدر و پسر عمامهبرسر را خوش آمد.
محفل که تمام شد، تکهی «هست امیدم» و «پدرم» را که علی زند با گوشی موبایلش ضبط کرده بود، برای حضّار پخش کرد (اینجا) و مثلاً تعریف و تمجید.
چند روز از این ماجرا گذشت.
بار دیگر بزمی در همان منزل واقع در خیابان صفائیّهی قم در کوچهی بیگدلی ترتیب یافت. قرار بود قرآنی بخوانی و باز هم آوازی. ولی دوستان ابراز کردند که ما هنوز در فکر (به قول امروزیها در کف) اون «هست امیدم» شما هستیم. میشود دوباره برایمان اجرا کنید؟ گفتم:
«مشکلی نیست.» ولی هر مدلی خواندم، گفتند: نه! اون روز یه چیز دیگه بود. و آخرش این شد:
اجرای مجدّد: هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا
و من برای هزارمین بار دانستم که: سفارش بر نمیدارد غزل و به قول تو: «شدنی نیست که هنرآفرین در مواقع لزوم، عنان کار به دست تعقّل دهد و هر جا لازم شد، ضمیر ناخودآگاهش را سکّاندار کند.»
پینوشت:
۱. تلفیقی از یخ (yokh)، لا، نه و no که به ترتیب در ترکی، عربی، فارسی و انگلیسی معنای نفی دهد.
۲. وامی از این بیت مولانا (شاعری که دوستیم با تو دوستیم با او را به دنبال داشت):
«چه نقشها که ببازد، چه حیلهها که بسازد / به نقش، حاضر باشد، ز راه جان بگریزد»
۳. «هانی موسایی» تایپیست انجمن خوشنویسان قم ازم خواست به سیاق قطعات متعدّدی که برای دیگر دوستان خوشنویس و غیرخطّاط سرودهام، قطعه شعری هم برای او بسرایم و اسمش را در ضمن آن بیاورم. و من چون این بار پای سفارش به میان آمد، برایش سرودم که نمیتوانم برایش بسرایم!:
گفت «موسایی»: چرا در وصف من / ابر شعر تو نمیبارد غزل؟
منتظر بیهوده - هانی جان! - مباش / چون سفارش برنمیدارد غزل!
تقدیم میکنم این پست ناقابل را به محصول تمام دوستیها و دوستیابیهایم؛ آنکه لعبتی از جنس فلسفه و وسوسهاش نامیدهام؛ وفا سبحانی
راقم این سطور در خلال عمر ۴۴ سالهاش همواره به یکی از این دو شیوه آموخته است:
یکی همان راه و رسم پاخورده، کلاسیک و عنواندار آموزشی که با تحصیل در مدارس فرهنگی تا مقطع دیپلم، نیز ایضاّ تلمّذ دروس مدوّن حوزوی و حتّی حضور در کلاسهای آموزش خوشنویسی و آواز به صورت مشخّص و طیّ جدول زمانی، میسّر شده است.
دو دیگر آموزش آزاد و تفنّنی بوده که بیهیچ طرح و دورخیز قبلی، اغلب با افتادن در یک جریان و همراهشدن با یک جمع دوستانه یا تور مسافرتی یا کلوپ شبانه و حتّی به یمن و مدد تصادف و به قول قرآن «رجماً بالغیب» محقّق گردیده است.
شگفتا که همواره هرچه در مسیر آموزشی نخست تلاش و تکاپو و حتّی استراحت کرده یا به مرخّصی رفتهام، تشویق و ترغیب شدهام. ولی بابت پویش مسیر دوم - حتّی اگر با بیدارخوابی و رنجهکردن و شکنجهشدن همراه بوده - نوعاً نه که تمجید نشدهام، انگ گرایش به لاطائلات و اتلاف وقت و از کفدادن نقد و سرمایهی عمر بر من خورده و به اتّهامات عدیده متهّم و محکوم گردیدهام.
این در حالی است که در بطن و متن و حاشیهی کلاسهای اصلی و محوری، بر موج برخی دوستیهای فرعی، وارد مسیری برای آموزش آزاد هنری شدهام که توفیقات بایسته و پیوستهای نصیب من شده و خروجی آن، دلنوشتهها و دلسرودههای عمیقی بوده است.
ربع قرن پیش در تابستان سال ۱۳۶۳ شمسی که نوزده بهار بیشتر از عمرم نمیگذشت، یکی از این جریانات برایم پیش آمد که انداختن زورق تدبیرم بر آن، تقدیر نیکویی رقم زد.
مقطعی بود که تازه در قزوین وارد تحصیلات حوزوی و طلبگی نزد پدرم شده بودم. ایشان در آن سنوات از قم به این شهر رحل اقامت افکنده، صبحها در مدرسهی علمیّه شیخالاءسلام و بعد از ظهرها در مدرسهی قدیمی و کهنهی - صالحیه - که چند پلّه از خیابان مولوی پایینتر بود، تدریس میکرد.
صحن مدرسه و اجتماع دوستان با ردا و عبای طلبگی و پیراهن یقهسهسانتی در کنار حوض بزرگ مدرسه، زمنیهساز یک دوستی موءثّر گردید. پسری با دوچرخهی یاماها به مدرسه میآمد و با شیخ ذوالفقار انصاری مباحثهی طلبگی داشت. سنّش از من کمتر بود، ولی چند درس از من جلوتر گذرانده بود. به تدریج صحبت و گفتگو با این پسر که یکی از پاهایش مشکل کوچک و مادرزادی داشت، گل انداخت. من رضا شیخ محمّدی هستم پسر همین آقای تاکندی که اینجا تدریس میکند و شما؟
- من سیّد مصطفی صادقی اهل روستای شال اطراف قزوین.
سید مصطفی زمینهی ارتباط مرا با مجلّهی «اطّلاعات هفتگی» فراهم کرد. این مجلّه در شمار مجلاّت تخصّصی ادبیات نبود. مجلّهای بود هفتهویجار که به طور هفتگی بر پیشخوان مجلّهفورشیها ظاهر میشد. مثل مجلاّتی مشابه، وقتی میخریدیش در صفحات مختلف آن مواجه میشدی با گونههای مختلف تولیدات ادبی، خبری و هنری از عکّاسی تا آشپزی و روش باز و بستهکردن اسلحه و روغنکاری آن تا روش داستاننویسی تا تحوّلات سیاسی منطقه و خلاصه ملغمهای بود از طنز و جدّی و مناسب برای هر ذوق و سلیقهای.
در خلال صحبت با سیّد مصطفی صادقی گفتم که جسته و گریخته شعر میگویم و چیزهایی سر هم میکنم. گفت: اتّفاقاً بعضی از طلبههای همین مدرسه که ذوقی در این خصوص دارند، نمونه ای از کارهایشان را در اختیار من گذاشتهاند و برای مجلّهی اطّلاعات هفتگی فرستادهام. از جمله از طبعآزماییهای صادق مرادی یاد کرد. شیخی که بعدها به خواستگاری خواهرم آمد و لقب اوّلین و بزرگترین داماد آقای تاکندی را به خود اختصاص داد.
صادقی نمونهای از سرودههای شیخ صادق را برای مجلّهی مزبور پست کرده و پاسخگوی مجلّه هم مدّتی بعد به نقد آن پرداخته و حاصل کار را چاپ کرده بود.
وقتی سیّد مصطفی نامهی چاپشدهی شیخ صادق را در مجلّه «اطلاعات هفتگی» به من نشان داد، تصمیم کبرایی گرفتم و آن را عملی هم کردم و خودم به صورت خودجوش در صدد برآمدم تا برخی از ذوقآزمائیهایم را در حوزهی سرایش شعر برای پاسخگوی مجلّهی مزبور بفرستم تا نقدش کند و اگر در حدّ استانداردهای مورد نظرش بود، چاپ کند.
مجلّّهی مزبور دو صفحهی شعر داشت که در یکی به نام «جوانههای ادبی» تجربیّات موفّق نوآموزان خطّهی شعر را به چاپ میرساندند و در صفحهی دیگر به نام «تماشاگه راز» اشعار معاریف و مشاهیر را.
ارتباط من با مجلّهی اطّلاعات هفتگی که تا دو سال بعد از آن هم ادامه یافت منجر به آشناییام با شعرای خوب معاصر زندهیادان: قیصر امینپور و سید حسن حسینی و نیز ساعد باقری و وحید امیری و عبدالملکیان و پرویز بیگی حبیبآبادی و دیگر شعرایی گردید که در مکان فرهنگی معروفی به نام حوزهی اندیشه و هنر اسلامی جمع شده و یک هستهی فرهنگی فعّال تشکیل داده بودند، مکانی که بعدترها به «حوزهی هنری سازمان تبلیغات اسلامی» تغییر نام یافت.
کمکم هنگام تورّق صفحهی عکس مجلّات هفتگی و جوانان حس کردم زمینه برای پروبالدادن به ذوق عکّاسیام مساعد است. نمونهی کاریکلماتور که دیدم هوس کردم خودم تولید مثل کنم. نثر ادبی و طنزنگاریها به نمونهسازی وسوسهام کرد.
در ادامه، اسکنی از صفحات مجلاّت مزبور که نمونهای از آثار مرا در خود دارد، ارائه شده است.
اگر موسیقی اصیل ایرانی را به یک کشور تشبیه کنیم، دستگاهها در حکم شهرهای بزرگ این کشورند. این دستگاهها در یک تقسیمبندی عبارتند از: شور، ماهور، همایون، سهگاه و چهارگاه.
برخی از این شهرها آنقدر وسیعند که شهرکهایی را نیز تحت تابعیّت خود دارند. دستگاه شور پنج زیرمجموعه به اسامی: ابوعطا، دشتی، بیاتترک (بیات زند)، افشاری و نوا دارد و ماهور، راستپنجگاه را و همایون، بیات اصفهان را تحت پوشش میگیرد. به هر یک از این شهرکها مقام یا آواز گفته میشود.
گوشهها هم در واقع، کوچههای این شهرها و شهرکها را تشکیل میدهند. برخی کوچهها خود دارای فرعی هستند؛ برای مثال گوشۀ «کُردبیات» در ابوعطا خود از پسکوچههایی چند تشکیل یافته است.
در میان پنج دستگاه اصلی موسیقی اصیل ایرانی، «شور» دارای جایگاه ممتازی است و بدان «امّالآواز» اطلاق میشود؛ چرا که از بسیاری از دیگردستگاهها بدان گریز میزنند و در نغمات آن چرخش میکنند و دوباره به دستگاه اول باز میگردند.
کلاسهای ردیف آوازی، اغلب با تدریس نغمات شور آغاز میشود.
یکی از گوشههای زیبای دستگاه شور، گریلی یا گرایلی نام دارد که گویند اصلش «گریۀ لیلی» بوده و از قدیم تا به امروز مورد توجه خوانندگان و نوازندگان بوده است.
«گرایلی» حالتی دارد که الزاماً بر روی اشعاری دارای وزن عروضی «مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (مفاعیلان)» قابل اجراست و چون حس و حال خوبی دارد، فقط بر روی یک بیت اجرا نمیشود و میتواند در قالب یک بستۀ موسیقایی عرضه شود.
این گوشه سه پسکوچۀ اصلی دارد که در کلاسهای تدریس آوازی (و سازی؟؟) هر کدام را در یک جلسه به هنرجو تدریس میکنند و یک هفته به او فرصت میدهند تا روی درس مشق کند.
گریلی را میتوان به شکل تفنّنی و سلیقهای با دیگر گوشههای دستگاه شور مثل «عشّاق» و «قرچه» آمیخت و خصوصاً در اجراهای سازی و بدون کلام، به بیاتاصفهان و شوشتری گریز زد و فروع دیگری بدان افزود و گوشه را گسترش داد؛ ولی پایهاش همان سه بخش است.
ده سال پیش نگارندۀ این سطور درس ردیف را در حوزۀ هنری سازمان تبلیغات اسلامی قم در جنب مصلاّی این شهر در نزد حاج داود چاووشی (استاد ردیف که نزد اساتید سلف این شهر چون مرحوم حاج اکبر شحام و بعدترها استاد حمیدرضا نوربخش شاگرد برجستۀ حضرت شجریان تلمّذ کرده بود) تعلیم میدید. چاووشی گوشۀ گرایلی را روی این سه بیت معروف خواجه حافظ و در خلال سههفته به من آموخت:
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغـــــر اندازیـم - فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیـم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقـــــــان ریزد - من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم
بهشت عدن اگر خواهی بیا ما به میخانه - که از پای خُمت یکسر به حوض کوثـــــر اندازیم
این ابیات، انطباق خوبی بر گوشۀ گریلی دارد و معنای مورد نظر شاعر به کمک ریتم و ضرباهنگ گوشه به خوبی القا میشود. تنها به دو نکته میتوان انگشت اشکال و انتقاد نهاد:
یکی تحمیلِ ضمّه به فای کلمۀ سقف است و دیگری فاصلهانداختن بین کلماتِ برافشانی، بشکافی، سازی و مو. که صلاح و صحیح نیست. گوش کنید به سه درسی که استاد چاووشی در حدود سال 77 شمسی به بنده دادند:
درس گرایلی قسمت اول / درس گرایلی قسمت دوم / درس گرایلی قسمت سوم
حس و حال خوب و شنوندهپسند گرایلی باعث شد که گروه سرود رادیو معارف که برنامههایش را در قم تولید و در سراسر کشور پخش و روی آنتن میفرستد، این گوشه را دقیقاّ بر روی همان شعر ردیف در استودیو اجرا کردند. سرپرست اجرا امیر زینلی (تعزیهخوان و ردیفدان موسیقی اصیل ایرانی) بود و خوانندگانی چون داود چاووشی و ذبیحالله معصومی که از شاگردان درجۀ یک و دوی حمیدرضا نوربخش بودند، در اجرا همکاری کردند. به لحاظ تقیّدات رادیو معارف که بنایش از روز اول بر عدم استفاده از ادوات موسیقی دستساز بشری و اکتفا به آلت موسیقی خداساز (حلق و حنجرۀ انسان) است، در قالب همخوانی (آکاپلا) ضبط شد. به ادّعای چاووشی این اجرا بدون تمرین قبلی و در یک نوبت ضبط شد و لابد از حداقلّ استاندارد لازم برای پخش سراسری برخوردار بود که بارها از رادیوی سراسری معارف پخش گردید.
فایل گرایلی اجرا توسط گروه سرود رادیو معارف قم >>> اینجا
حالا به عقبتر برمیگردیم. به سنوات قبل از پیروزی انقلاب که تصنیف گرایلی دستمایۀ استاد فرامرز پایور قرار گرفت تا با تنظیم زیبا و ناز خود آن را برای رادیو تلویزیون ملّی ایران تولید کند. رحمتالله بدیعی کمانچهاش را زد. دیگر همکاران؟؟
کار در نهایت تحت عنوان گلهای تازه شماره 166 به گلزار بیهمتای شعر و موسیقی ایران پیشکش شد. شعری که در این اجرا با صدای راست و درست محمّدرضا شجریان با نغمۀ گرایلی آمیخته است، این است:
شبی مجنون به لیلی گفت که ای محبوب بیهمتا
تو را عاشق شود پیدا ولی مجنون نخواهد شد
خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفش
بفرما لعل نوشين را كه زودش با قرار آرد
دلا دیشب چه میکردی تو در کوی حبیب من
الهی خون شوی ای دل تو هم گشتی رقیب من
قبل از اینکه شجریان عشاق را بگیرد، ارکستر عشّاق میزند و سپس:
(گوشۀ عشاق:) شب صحبت غنیمت دان (گوشۀ قرچه:) که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد >>> اینجا
در خصوص کلام این اجرا گفتنی است: پژوهش: 97/9 از قرار معلوم این اشعار به اعتبار برخورداری از صلاحیّت وزنی که عرض شد و نیز حالت احساسیشان برای این اجرا انتخاب شده است. (آیا تصنیف قدیمی و انتخاب اشعار قدیمی است؟؟) و از یکدستی برخوردار نیست. دو بیت از کلام فوق از غزل حافظ با مطلع «درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد» انتخاب شده؛ ابیات «شب صحبت غنیمت» و «خدا را چون دل ریشم» و الباقی افزودههایی از جاهای دیگر است. اگر به غزل حافظ بنگرید، بیتی در آن مییابید که در ترانۀ شجریان استفاده نشده؛ در حالی که ارتباط تامّی با داستان لیلی و مجنون دارد و برازندۀ گوشۀ «گریۀ لیلی» است:
«عماریدار لیلی را که مهد ماه در حکم است - خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد»
شاید وجه عدم انتخاب، غرابتِ کلمۀ «عماریدار» از فرهنگ عامه است؛ یا شاید موسیقی گریلی بر کلمات بیت خوش ننشسته است.
= استاد حسین علیزاده هم در نوار خوب «نوبانگ کهن» از گوشهی گرایلی سود برده است. ابیاتی که خوانندگان در این نوار با همخوانی آن به اجرای پرحسّ و حالی از گرایلی مبادرت میورزند، از حافظ است:
غلام آن سبکروحم که با من سر گران دارد جوابش تلخ و پنداری شکر زیـــــر زبان دارد
محبّت با کسی دارم کزو با خود نمیآیــــــد چو بلبل کز نشـــاط گل، فراغ از آشیان دارد
خوش آمـد باد نوروزی به صبـح از باغ پیروزی به بوی دوستان ماند، نه بوی بوستان دارد
با آنکه تناسب این غزل برای اجرای گوشهی گریلی، از غزل «بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم» کمتر است، امّا مشکلات اشارهشدهی غزل مذکور را ندارد. تنها به خاطر جبر انطباق موسیقی گوشه بر آن، آهنگساز ناچار از کششهای اضافی در مصوّت واو در کلمهی دوستان و بوستان شده است.
>>> اینجا
حالا اجرای فاقد کلام گوشۀ گرایلی توسّط محمّدرضا لطفی و گروه شیدا را در اینجا بشنوید که (پژوهش: 97/9) در اواسطش سری به شوشتری و اصفهان میزند و دوباره به شور باز میگردد.
در آخر حقیر رضا شیخمحمّدی بر روی ابیاتی از غزل سعدی، برای اوّلین بار گوشۀ زیبای گریلی را مشق کردم:
گرم باز آمدی محبوب سیمانـــدام سنگیـــندل/ گل از خــــــــــــــارم برآوردی و خار از پا و پا از گل
گروهی همنشیــن من، خلاف عقل و دین من / بگیرند آستین من، که دست از دامنـــش بگسل
ز عقل اندیشههـــا زاید که مردم را بفرسایـــــد/ گرت آسودگی باید، برو عاشق شو ای عاقـــــــل
در این معنی سخن باید، که جز سعدی نیاراید/ که هرچ از جان برون آید، نشیند لاجــــــرم بر دل
>>> اینجا
فیلم اجرای دیگری از نغمۀ گریلی بر روی غزل فوق از سعدی. خواننده: شیخ، سهتار: محسن کیمیایی، ضبط: سال 1389 در استودیوی صدا و سیمای مرکز قم (شبکۀ نور)، پخش ~اردیبهشت 90: دریافت فیلم:
حجم 19/5 مگ (کیفیّت متوسط): از مدیافایر: اینجا / از پیکوفایل: اینجا / از تلگرام: اینجا
حجم 37 مگ (کیفیّت بالاتر): از مدیافایر: اینجا / از پیکوفایل: اینجا
این پست را تقدیم میکنم به حاصل همۀ دوستیها و دوستیابیهایم:
لعبتی از جنس فلسفه و وسوسه: وفا سبحانی
![]() |
اولین آبسروده
|
![]() |
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
تا راز عشق ما به تمامی بیان شود
با آب دیده آتش دل ائتلاف کرد از مردهجسم ِ زندهاسم : قیصر امینپور کمتر از هیچ در ترازوی آنا : شیخ، ۲۶-۷-۸۷، صف نان سنگک، قم
|
يكى از كاركردهاى اين دستنوشتههاى شبانه، يكطرفه به قاضىرفتنهاى من است؛ در پايان روزى كه كسى يا كسانى مرا آزردهاند و گاه حتّى نه به قصد آزار، رفتارى از آنها سر زده يا گفتارى به زبان راندهاند كه در نهايت كه از آنان جدا شدهام، ديدهام روحم زخمى است.
و اين زخمِ روح، از منظر كسى كه مدّعيست: خلد گر به پا خارى آسان برآيد / چه سازم به خارى كه بر دل نشيند، دردآورتر از زخم جسم است. البته منِ رضا شيخمحمدى از آنها نيستم كه از زخم روح بيش از زخم جسم بنالم. برعكس، هميشه از زخم و بريدگى پوست و گوشت و شكستگى استخوان حتّى در حدّ اندكش بدم مىآمده. عيال تعبير مىكند كه تو خون را نجستر از ادرار مىدانى و نسبت به آن حسّاستر و وسواسترى. مىگويد:
«اگر زخم و خراش كوچكى كه حتّى سرخىاش را نمىتوان قاطعانه به وجود خون نسبت داد، در چهرهء امين و متين و مينو (سه فرزندانمان) ببينى، براى تطهير و آبكشيدن، داد و قال راه مىاندازى؛ ولى در خصوص رطوبتِ مشكوك به ادرار چنين نيستى.»
شايد این حالت و وسواس، برمىگردد به زخمگريزىام.
روح هم گاه زخمى مىشود!
حسن اعرابی لای همتای خوشنویسش محمد قاضی!
--------------------------------------------------------------
عکاس : رضا شیخ محمدی
امشب كه آمدم منزل، ديدم چند جاى روحم زخمى است و يكى از زخمزنها همتاى خوشنويسم جناب حسن اعرابى بوده که امشب با او در نگارستان عروس قلم قم (از مراکز فعالی هنری در این شهر که دوست اصفهانىمان محمود حبيباللّهى سرپرستىاش را عهدهدار است) ملاقات داشتم و اگر اسمش را اينجا به صراحت مىبرم، مىدانم بابت اين تصريح، دلخور نمىشود يا دست كم وانمود مىكند كه: شيخ! آنقدر بگو تا جانت درآيد!
در ديدار امشب كه حبيباللّهى و «حمزه نقدى» هم گهگاه وارد حوزهء گفتمان ما مىشدند و نخودی در آش میانداختند، تلاشم اين بود كه قوى ظاهر شوم و تكّهاى از كسى نشنوم كه بىجواب بگذارم يا جواب نسنجيده دهم. با اين حال حسن اعرابى در يك مقطع، از رخنه و روزنهاى وارد شد كه با اينكه جوابش را دادم، زخمىام كرد. گفت:
«ديشب منزلِ بنیرضی seiied reza banirazi بوديم. مىگفت:
يك شب تا صبح با شيخمحمدى براى مبادلۀ يك قطعهخطّ قديمى كلنجار رفتيم. تعدادى خطّ قديمىِ خودمان را گذاشتيم جلوش و او هى اين خطوط را مثل مهره جابجا كرد و به هم ريخت و از نو چيد تا به اين تصميم برسد كه كدامشان را با خطّ قديمى خودش كه مىخواست به ما بدهد، مبادله كند. ۷/۵ صبح بود كه كار خاتمه يافت! ما هم قبول كرديم. معامله انجام شد و خداحافظ/خداحافظ.
همين كه رفت منزل، زنگ زد كه اگر مىشود، معامله را به هم بزنيم!» اعرابى درجا نتيجهگيرى اخلاقى و فلسفىاش را هم ضميمه كرد كه:
«شيخ! چرا مردم را مىگذارى سرِ كار؟»
اگر همتاى طرف معاملۀ حقير، مطلب را به كيفيّتى كه جناب اعرابى به من گفت، گفته باشد، واقعيّت ندارد و در جاى خودش خواهم گفت كه آن شب در آن محفل معامله چه گذشت. (و دوستان مىدانند كه من اگر عرضهء هيچ كارى را نداشته باشم، دست كم در اين يك قلم، توانایم كه قلمم را طورى بكار بگيرم كه يك ماجراى كوچك را با ذكر جزئيّات روى كاغذ بياورم؛ به نحوى كه خروجىاش بشود يك رُمان! مشابهش را يك بار در ماجراى مشاجرۀ لفظى با آن دوست قمىام كه در كار فرش ابريشم است، نوشتم و هنوز آن پُست كه به درخواست آن دوست، بعدآ نامش را حذف كردم و به ذكر حرف اوّل اسم و شهرتش بسنده نمودم، خبرش مىرسد كه بعد از چند سال، خوانندگانش را دارد و انگار نسبت به دیگر مطالب من، جدیتر گرفته میشود.)
اين قضيّه خيلى مهم نيست. مهم اين است كه حسن اعرابى روى چه انگيزهاى، اين تكفريم از زندگى مرا در جيب گذاشته و با ولع تمام، امشب براى من و شك ندارم بعدها براى اين و آن - در جاى خود - نقل مىكند؟
در پاسخ به اين «چرا» امشب درجا پاسخى را به این دوست همتای هنریام دادم كه تا حدودى پذيرفت و دقيقترش را در اين نوشته مىآورم. پاسخ اين بود كه انگار در وجود ما حيوانهاى دوپا شهوتى تمامنشدنى وجود دارد كه مسائل حاشيهاى هنر و هنرمندان و دعواها و خصومتهاى آنها را با آب و تاب تمام، نُقل مجالسمان كنيم. همانجا گفتم كه از خود شما با اشتهاى تمام و به دفعات، اين تكّه را شنيدهام كه فلان استاد برجستۀ كتيبهنویس قمى در كنگرهای با بهمان خوشنويس همشهریاش كه پيشتر شاگرد او بوده و بعد به سمت شيوۀ استاد اميرخانى درغلتيده، فُحش رکیک دادهاند. انگار اين برگ از پروندۀ اين دو هنرمند، بيشتر صلاّحيت براى نقل دارد تا اينكه مثلاً عنوان كنيد كه در يك صحنۀ ديگر، همان استاد كتيبهنگار، از استعداد آن شاگرد اسبق، تعريف و تمجيد ويژه كرده است.
بايد يك بحث كارشناسى تواءم با روانكاوى صورت بگيرد كه چرا ما اينقدر برايمان لذيذ و گواراست كه طىّ يك شكار صحنۀ رندانه، تكعكسهاى شديداً خصوصى افراد را توى قاب و بوق كنيم؟ من براى اين رفتار، حتّى دلايل قانعكننده و موجّه هم دارم. يكى اينكه شايد حسن اعرابى حس مىكند كه خوشنويسى و اساساً هنرنمايى، يك شخصيّتسازى ثانوى است. يك جور شكلكدرآوردن و نقابزدن بر ماهيّت اصلى فرد است. لذا در بهترين حالتش، نمرۀ خوبى براى بازيگرى در كارنامۀ فرد ثبت مىكند و بس. در حالى كه وقتى در يك كنگرۀ رسمى، دو هنرمندِ ظاهرآ درونگرا که انگار چیزی جز قلم و کاغذ نمیشناسند، از ته دل و با فرياد و ابراز احساساتِ شديد، به يكديگر مىپرند و فحش ناموسى نثار هم مىكنند، اين ديگر بازى نيست و بیرونریزی موادّ مذاب اصلى و اصيلى است كه در عمق وجود آن دو فرد وجود دارد و در آن لحظه مجال بروز و ظهور يافته است. لذا بايد از لحظۀ فوران اين موّادّ عكس گرفت و به عنوان شاهدی بر جوهرۀ اصلی آنچه در بطن و متن روح میگذرد، در تيراژ بالا تكثيرش كرد.
يا شايد حسن اعرابى در صدد اثبات اين مدّعاست كه هنرمند، يك آدم پارادوكسيكال است. اگر بر كرسى هنر كولاك مىكند، اينطور نيست كه نتواند چاقو بكشد و لومپنبازى در آورد.
يا شايد دليلش اين است كه حسن اعرابی که در جای خود هنرمند قابلی است (اخیرآ نمایشگاه خوبی از شکستهنویسیهای ایشان در نگارخانهی فرهنگ ارشاد قم برگزار گردید) تاب نبوغ نوابغی که قابلتر از اویند را ندارد. لذا به جاى ستر عيب، تكفريمِ سوتىهاى نوابغ را در پاكت و در جيب بغل میگذارد و با هر بار بازگشایی آن پاکت، خاطر خود را تسلّی میدهد!
بنده يك بار فيلم سخنرانى يكى از خوشنويسان طراز اوّل كشور را كه خودم در جريان كنگرۀ ميرعماد در اصفهان و كنار آرامگاه ميرعماد برداشته بودم، براى همين دوست شکستهنگارم در منزل نمايش دادم. ايشان از تمام اين فيلم، تنها به تيكها و تكانهاى خفيف و ناگهانىیی که اين هنرمند به شانۀ چپش میداد، گير داده بود و مىگفت:
اين آدم، مبتلاى همان مشكلى شده كه افرادِ پدرسوخته و شيّاد، در اواخر عمر مبتلا مىشوند!
با جملهی ایشان و با بازبینی آن لحظات از فیلم، ايشان خنديد و ما هم خنديدیم و شما هم شايد الاَّن بخنديد. اين خندهها كه باشد، يكجورى در مقابل نبوغ كُشندۀ نوابع تاب مىآوريم.
وقتى ما خالى مىشويم، نه خودكشى میكنيم و نه براى ترور نوابغ، نقشه مىكشيم. بنابر اين، نقل اين مسائل حاشيهاى به سودِ عالَم هنر هم هست! من هم كه اين نوشته را امشب نوشتم، از این شهوت خالى شدم و ديگر آنقدرها به خون حسن اعرابى تشنه نيستم!
من خون را نجستر از ادرار مىدانم!
امروز در قم عالِمى ربّانى تشييع مىشود؛ فقیه مُبرّزی كه این چاکر چرک، یک دهه، فرصت استفاضه از محضر او را داشت؛ ولى در مقام برخورداری از اين بخت بلند، کوتاهی کرد. حضور و حيات مرحوم آیتالله ميرزا جواد آقا تبريزى (مجتهدى همنام با ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى) و درس خارج فقه ايشان كه صبحها در مسجد اعظم قم برگزار مىشد، يك فرصت طلايى براى كسانى بود كه مىخواستند قوّهٔ اجتهاد و استنباط را در خود، با درك محضر يكى از بهترين شاگردان مرحوم آیتالله سیّد ابوالقاسم خويى(ره) تقويت كنند.
بعدها شايد بهکرّات از سوی خود یا دیگران مورد ملامت قرار گيرم كه چگونه بيش از ده سال در زمان اين فقيه زيستى و در نزديكى خانه و محلّ تدريس او سُكنى داشتى و حتّی نامت در ليست طلاّب شهرهبگير حوزهٔ علمیّه بود؛ ولى كمترين بهره را از اين فحْل فقه و فقاهت نبردى و در ساعت تدريس او (حدود ۸ صبح) يا در منزل خُسبيدى يا در كار تحقيق بر روى مقولههای بیربطی بودی که با هدفی که برای آن به قم آمده بودی یا فرستاده بودندت، در تنافی بود... و آن چند جلسهای را هم كه در درس خارج فقه ايشان در اوايل دههٔ هفتاد حضور يافتى، تنها به برخى تكّههاى طنزآميز و آميخته با لهجهٔ غليظ تركى آن مرحوم، اكتفا كردى و احياناً ثبت انتقاداتى كه به برخى از شاگردان درسش میکرد كه به ايشان، اشكال طلبگىِ بىربط مىكردند.
به حال دو تن از دوستان و بستگانم در اين ميان غبطه مىخورم (یا دست کم خوش دارم که اینک افهٔ یک غبطهخور را بگیرم):
يكى دامادمان شيخ صادق مرادى كه از همان سال ۷۳ - كه رحل اقامت را از قزوين به قم افکندم - از درس خارج اين عالِم تعريف و تمجید مىكرد و حضور در حلقهٔ درس ايشان و نگارش تقريرات درس را بر ديگر محافل درس و بحث ترجيح مىداد و معتقد بود كه اين مرجع بزرگ، نكتهگو، باريكبين و مجتهدپرور است.
ديگرى دوست طلبهٔ قديمى و صميمى امّا مُكلاّيم سيّد مصطفى صادقى شالى كه درس خارج اصول مرحوم تبريزى را بر درس خارج فقه دیگر اعاظم همچون آیتالله ناصر مكارم شيرازى به رغم اینکه اين عالِم دوم، روندتر و دستهبندىشدهتر درس مىگفت، رجحان داد.
اما حقیر به تدریج از شركت در دروس خارج فقه و اصول کناره گرفتم. آخرين ارتباطم با اين مقوله، نگارش يك دوره درس خارج اصول آیتالله شيخ جعفر سبحانى براى راديو معارف قم (بر اساس نوارهاى درس ايشان) بود كه حدود ۶ سال به طول انجاميد و حاصل کار به رغم انتقاداتی که همواره به نوع نگارش من وارد بود، تا انتها از این رسانه پخش شد. کار خوبی بود و بهرهٔ چندجانبهای برای من داشت: یک اشتغال طلبگی بود؛ پدر از این بابت راضی و خرسند بود؛ تجربهٔ مورد علاقهام - نویسندگی - را به این وسیله به کار میبستم؛ دستمزد خوبی هم به من تعلّق میگرفت. با ختم این پروژه تمام این مُحسّنات به محاق رفت.
ديروز که خبر فوت آیتالله تبريزى را شنيدم، يك لحظه احساس غبن و خسران كردم. وجداندرد مرا آزرد كه در طول اين دوازده سال كه معاصر با آن مرحوم در قم زيستم، به جاى حضور در حلقهٔ درس ایشان، درگير زمينههاى مختلف (عمدتاً خطّ و خوشنويسى و رديفهاى آوازى موسيقى سنّتى ايرانى) شدم. وقتم به بطالت نگذشت و در اين مقولهٔ دوم اينك در شمار خوانندگان رديفدان قم محسوب مىشوم و توان تدريس هم دارم و همچنان كه از وبلاگم پيداست، مُدام در حال اجراى برنامهٔ آواز در جلسات مختلف هستم؛ ولى بيم آن را دارم كه طلا را رها كرده، مِس را گرفته باشم و استبدل العجَزَ بالکاهل.
شك ندارم كه پدرم - آیتالله شيخ على محمّدى تاكندى - كه زمانى از تلاميذ مرحوم آیتالله تبريزى بود و بر همان سبيل و منهج اجتهاد، سلوك مىكند و تكْپسرش هم من هستم، كار و كردار حقير را به فرضِ حلّيّت، ارزانفروشى خویش مىداند و نام مینهد و احیاناً به تعبیر حضرت فاطمه(س) تبدیل قوادم به ذُنابی!
دامادمان كه ذكرش رفت بارها به مادرم گفته است كه من يقين دارم آقارضا با توجّه به استعداد و پشتكارش اگر چندسال روى اجتهاد وقت میگذاشت، يك مجتهد مُبرّز مىشد.
ابوى نيز بعد از اينكه خودش در خلال سالهاى ۶۰ تا ۷۳ مُتكفّل شد كه از جامعالمقدّمات تا انتهاى دورهٔ سطح (به قول خودش تاى تمّتِ كفایةالأصول مرحوم آخوند خراسانى) را در قزوين به بنده و شماری از طلّاب تدريس كند، مرا به قم فرستاد و منزلش را هم در اختيارم نهاد و همهگونه حمايت مالى نمود؛ به ذوق اينكه در آتمسفر آخوندپرور قم نفس بكشم؛ بلكه در زمرهٔ ملاّيان درآيم و به حال دين و دنياى خود و خلق مفيد باشم.
ولى از قرار معلوم و علىالحساب اين شهر و اين يك دهه، براى حقير فرصتى براى ارتباط با مقولههاى هنری و عمدتآ موسيقى بوده است. شايد خيلىها در اقصىنقاط ايران و جهان تصوّر كنند كه از عوارضى اتوبان قم كه به این شهر پا مىگذارى، ديگر نه که هيچ آلت موسيقى يافت نمىشود، بحث در اين باره هم مُحرّم و مردم، محرومند!... بر اساس یک تصوّر غلط، حتّى افرادِ لباسْشخصى نيز در این ناحیه، آخوندهاى بىعمامه و در حال تردّد بين حرم و مدرسهٔ فيضيّه هستند!
واقعیّت این است که در پس و پشت خانهها و گوشهكنار آموزشگاههاى پيوسته در حال افزايش قم، عدّهٔ زيادى در حال آموختن ساز و آواز هستند. حقير خود پس از سالها مقاومت، نى و سهتارى تهيّه كردم تا در همان منزل فوقالذّكر آماده باشد تا اگر مهمانى از راه رسيد كه دستى در مقولهٔ نوازندگى داشت، سر ما بىكلاه نماند.
شايد بهتر آن بود كه این چاکر چرک، اگر در پى سردرآوردن از رمز و راز مقامات و دستگاههاى دوازدهگانهٔ موسيقى ايران هستم، در آنسوى آن عوارضى مذکور، خانه اختيار كنم و اين آتمسفر را به كسانى واگذارم كه در پى فقه و فقاهتند.
ویرایش: ۰۰/۰۲
با آنکه سالها از انتشار نوار نقش پندار با صدای خوانندۀ مورد علاقهام علی جهاندار - شاگرد برجستۀ حضرت شجریان - و آهنگسازی سعید فرجپوری میگذرد، بهدلایلی چند تا امروز توفیق رفیق نشد تا در ضیافت شنیداری این نوار حضور یابم.
تحریرهای زلال و صدای پخته و جاافتادۀ جهاندار را از نوار قبلی او صبح مشتاقان خوب به یاد دارم و نیز خوب میدانم که استاد شجریان همواره از جهاندار به عنوان یکی از بهترین شاگردانش یاد میکند و در توضیحی که ضمیمۀ نوار «صبح» منتشر شده است، به این نکته اذعان میکند.
در نوار «نقش پندار» هم شاهد هنرنمایی این خواننده هستیم و نغمات مایۀ اصفهان را با حنجرۀ آمادۀ او میشنویم و لذت میبریم.
اما در این نوار یک خبط و خطای نابخشودنی از خواننده سرمیزند که بسیار عجیب و غریب به نظر میرسد. وقتی خوانندهای در حدّ علی جهاندار و در این سطح از کار حرفهای آواز دست به تولید میزند، وسواس بیشتری از او انتظار میرود؛ به خصوص که او در زمینۀ تولید فرآوردههای موسیقی کمکار هم هست.
در بیت آخر از این غزل زیبای حافظ که:
«صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم» شاعر میگوید:
«نیست امّید صلاحی ز فسادِ حافظ / چون که تقدیر چنین است، چه تدبیر کنم؟»
اما معالأسف خواننده در مقام ادای بیت، مرتکب اشتباه بزرگی میشود. به جای اینکه کلمهی «فساد» را به کلمۀ «حافظ» اضافه کند، کسرهی حرف دال از کلمهی «فساد» را به سکون و مکث بدل میکند و با این کار هم وزن شعر مختل میشود و هم معنا. بدتر اینکه او مصراع را دوبار تکرار میکند و بر خطا تأکید میورزد.
در مصراع دوم نیز خطای دیگر را میشنویم که البته درصد قبحش کمتر است. شاعر میگوید:
«چون که تقدیر چنین است، چه تدبیر کنم»
خواننده در مقام ادای این مصراع، حرف ساکن ت را در کلمۀ «است» با ضمه ادا میکند.
در واقع او در این بیت، حرفی را که باید ساکن ادا کند، متحرک میخواند و متحرک را ساکن میکند!
به وضوح پیداست که این نوار از کنترل نهایی یک ادیب و شعرشناس عبور نکرده است.
باز تأکید میکنم که بنده همواره از علاقمندان و مدافعان و مروّجان صدای «علی جهاندار» بودهام و نوار زیبا و مانای «صبح مشتاقان»ش را بارها و بارها شنیده و حتی برخی تحریرهایش را در کوه و دشت، تقلید کردهام و این مطلب را یک بار هم خدمت خود ایشان در تالار وحدت در مراسمی با حضور آقای شجریان ابراز کردم (همچنانکه خطاهای مورد اشاره را هم در نوبت دیگری به ایشان گفتم). دو فایل صوتی را ضمیمۀ پست حاضر میکنم:
۱. بخشی از نوار «نقش پندار» که خواننده در آن مرتکب خطا شده است.
>>> اینجا را کلیک کنید!
۲. لحظهای که حقیر در سالن انتظار تالار وحدت در تاریخ ۷/۷/۱۳۸۴در مراسم خانهی موسیقی با حضور استاد شجریان، نزد «علی جهاندار» رفتم و با ایشان گفتگو کردم و تحریر نوار «صبح مشتاقان» ایشان را درگوشی برایشان اجرا کردم.
>>> اینجا را کلیک کنید!
===============
امیدواریم استاد علی جهاندار از این حیث، دیگر از استادش محمدرضا شجریان تبعیّت نکرده باشد! در مواردی شاهدیم که شجریان نیز در اجراهای خصوصی و حتی کنسرتهایش که بعداً به صورت شرکتی به بازار آمده، مرتکب خطای ادبی شده است. در نوار «رسوای دل» طرف آ، دقیقهی ۵۵/۱۵ در آواز دچار خطای وزنی میشود. استاد، بیت زیبای سعدی را که صحیحش این است:
«اگر مراد نصیحتکنان ما این است / که ترک دوست بگویم تصورّی است محال» به صورت: «بگوییم» که موجب اختلال در وزن شعر شده است، ادا میکند و او نیز چون جهاندار، با تکرار، دوبار برخطا پای میفشرد. ظاهراً آنچه استاد را به خطا انداخته است، ضمیر جمع «ما» در مصراع نخست این بیت است.
برای شنیدن فایل صوتی این خطا >>> اینجا را کلیک کنید!
تماس با من: 09127499479 و t.me/qom44
دوستانی که دل پری از اينترنت دارند، وقتی مطلّع میشوند که در اين خصوص زياد وقت میگذارم، نگاه عيبجويانهای به کارنامهی من میافکنند. ناکامیهایم را برمیدارند و میاندازند گردن اينترنت!
همين ديشب مهندس بخشي از اين باب وارد شد که جايگاهی که در حوزهى هنر داری، آنقدرها افتخارآميز نيست. تو الان فقط خوب مینويسی. در حالی که میبايست به جايی میرسيدی که در رشته خودت مرجع باشى و جزو ۵ نفر اوّل کشور و حال که نيستى، براى اين است كه تا 4 صبح مىنشينى پاى اينترنت و تا ۵/۱۰صبح روز بعد مىخوابى.
در ماشين جناب مهندس، محکمهای تشکيل شده بود با حضور يک قاضی که مغرورانه پشت فرمان پرايد نشسته بود و يک متّهم پوک که نمیخواست کوتاه بيايد. آنجا بود که دستاويزی يافتم که حس کردم میتواند به من سربلندی دهد و آن، اعلام ارتباطم با علي بود. دوستی که مدّتی است در اينترنت با او ارتباط مکاتبهای دارم و از دادن مشخّصات بيشتر او و وبلاگ ديگرم که در آن من و او به تنهايی در حال ديالوگيم، معذورم. بعدها که نامهها به مقدار کافی انباشته شد، منتشرش میکنم.
به هر حال رابطه با علی و ثمرات آن را شاهد گرفتم براى اثبات اينكه در ازای وقت و قوّتی که از من در اينترنت تلف مىشود، كاربرى یافتهام كه از نگاه زيبايش به زشتىهاى زندگى و نبوغ يگانهاش در سوژهيابى و هنر مثالزدنىاش در سادهكردن مسائل پيچيدهى فلسفى درس میگيرم و لذّت مىبرم. و افزودم:
«همين خودش کار کمی نيست. حتماً بايد آپولو هوا کنم؟»
ديشب برای علی نوشتم:
كاش از تمام اينترنت فقط تو را داشتم علی! هيچ نمىگفتم و فقط تماشايت میکردم كه چگونه بخشهايى از زندگى را سِلكْت و بلوك مىكنی و آنها را براى نوشتن و طرح در وب سوژه مىكنی و مىپرورانی. واقعاً اگر کاربر پوكی چون من با چون تويی دمخور باشد، بايد كلاهش را بيندازد هوا و حقّا كه در اين يك قلم، ديگر پوك نيست!
مهندس بخشى - همتاى من كه هفتهاى يك جلسه تدريس خوشنويسى مىكند - نمیخواست قبول کند که تماشای تکنيکی که ديگری بکار میبرد، ارزش و اعتباری دارد. تشبيه کرد به تماشای فيلم سوپر! تماشای لذّت ديگران!
مهندس بر باور خود پاى فشرد كه اينترنت، شيطان بزرگى است و در ازاى هزينهای که از آدم مىگيرد، بهرهى چندانى به او نمىدهد. خودش را مثال زد كه حتّى اگر از نت درست هم استفاده كند و چند مقاله که به کار مهندسیاش مربوط میشود، سرچ و سيو کند، آخر كار كه ديسكانكت مىكند و مىبيند 5/1 ساعت توى نِت بوده، راضی نيست و حسّ اتلاف وقت به او دست مىدهد.
و وااسفا! که دفاعيّات من مخصوص همان محکمهی روان در خيابان بود. حالا كه آقاى بخشى اينجا نيست و جلسه، خصوصى شده، اعتراف میکنم كه انگار خداييش بد هم نمىگفت. در حضور او زمين و زمان را به هم دوختم تا براى اثبات خودم، اينترنت را اثبات كنم، ولى حال که در اين دنجکدهی پوک با تو خلوت کردهام، میبينم پربيراه نمیگفته. واقعيّت اين است که من با هزار شيوه خودارضايی(!) خودم را متقاعد مىكنم كه كارم درست است و سرم به تنم مىارزد و زيانکار نيستم. اگر آن شيوهها را بلد نبودم، وجداندرد، میبايست تا حالا مرا از پا درآورده باشد.
چرا اينجورى است؟ چرا وقتى در كتابخانه يا نماز جمعه يا مراسم احيای شب قدر يا تظاهرات 22 بهمن شرکت میکنيم، حتّى اگر دست روى دست بگذاريم و كارى نكنيم، حس نمىكنيم وقتمان تلف شده. اما در نت با اينكه اينهمه سعى مىكنيم فكورانه و فيلسوفمآبانه ظاهر شويم و حرفهاى قشنگ و ريشهاى بزنيم، باز احساس غبن مىكنيم؟ آيا در سفرهخانه و عشرتکده و هزلستان و پوکدانی نمیتوان مجلس درس ترتيب داد؟
در روايت منقول از اهلبيت(ع) میخوانيم كه لحظات و ساعتهاى بودن در مسجد، از اوقات عمر حساب نمىشود و بازخواست اخروى شامل آن نمیگردد. لابد عكسش در مورد اينترنت صادق است كه حتّى اگر سرشار از استفاده و بهرهورى باشد، مشمول بازخواست است.
يا بايد اينگونه خود را ارضا كنم كه اين مهندس بخشى آنقدرها كه ما شيفتهى مهندسى كلمات هستيم، در اين حوزهى هنرى توان تاخت و تاز ندارد. لذا دارد چيزی را نفی و طرد میکند که در آن متخصّص نيست. به تعبير آن روايت:
«النّاس اعداء ما جهلوا به»؛ مردم دشمن چيزی هستند که نمیدانند!
اين مهندس ما وقتى بر کرسی مهندسی مصالح ساختمانى مىنشيند، تمام گذشتهی کاری و دوران سخت دانشجويی در رشتهی عمران و مصائب کار تواءم با شببيداری برای درس را يککاسه در نظر میآورد. لذا شغل او میشود مفيدترين هنر عالم. او با اين پيشزمينه بايد هم از کار خودش دفاع کند و نه از قلمرانی ما که خبر از پشتصحنه و مشکلات و لذّتهايش ندارد. ارزش اين قلمدوانیها را من و تو میدانيم که با همين واژههاى معمولى داريم پيكرتراشى مىكنيم. از نظر ما اين کار کمتر از هواکردن آپولو نيست!
مؤخّره ۱: «پرايد» يعنی غرور!
مؤخّره ۲: مهندس بخشی، آپولو هوا نکرده، ولی چندين مناره هوا کرده! نه که در ادارهی اوقاف شاغل است، در بازسازی مساجد و امامزادههای بسياری نقش داشته و گنبدها و منارههای متعدّدی را برافراشته است.
مؤخّره ۳: به کارنامهی هر کسی اگر قرار باشد نگاه بيندازيم، میتوانيم ناکامیهايی بيابيم و ايضاً عواملی را که میتوان آن ناکامیهای را انداخت گردن آن عوامل. معمولاً وقتی از کسی دلخور باشيم، برای يافتن اين دو متريال، آستين بالا میکنيم؛ امّا در شرايط عادی مردم، لزومی برای اين کار تحقيقاتی نمیبينيم و طبعاً طرف از نظر ما نمرهی قبولی میگيرد؛ چرا که در واقع اصلاً برگهی امتحانش ارزيابی نشده است. بنابر اين:
مؤخّره ۴: بهترين موفّقيّت، درمعرضقضاوتنبودن است!
اين مطلب را به ياد خاطراتى كه از تو دارم، مىنويسم؛ اى اصغر؛ «اصغر عبادى»!
اى كه يک خوشنويس محسوب میشوی؛ حتّى اگر در امتحانِ اين دورۀ ممتاز به رغم اينكه قاطع و استوار مىگفتى قبول مىشوى، نشدى!
درست است که قبل از تكميل مدارك ادارى مربوط به عضويّتت به عنوان عضو اصلى انجمن خوشنويسان، كارت ويزيت چاپ كرده و خود را عضو رسمى خواندهاى؛ امّا اين تخلّفت دليل نمیشود خوشنويس نباشى!
تو خوشنويسى! با لهجۀ غليط تُركى كه خانهات در قم است؛ خيابان نيروگاه; بعد از ميدان توحيد، شيرخوارگاه، 16مترى طفلان مسلم، كوچۀ شمارۀ 3، وسط كوچه، شمارۀ 3، و در يكى از طبقات يك ساختمان 3 طبقه.
به كانون گرم خانهات چند بار مهمان شدهايم. يك بار جلسۀ دعاى توسّل هفتگى خوشنويسان در تير 84 در منزل تو برگزار شد و ما از گرما پختيم! گفتيم:
- آب خنكى بياور اصغر! چرا كولر خانهات باد گرم مىزند؟ چه بساطى است؟
گفتى:
«به قول استادم موحّد: اين عرصه نه جولانگه هر خار و خس است! اينجا براى تفريح و لذّت كه نيامدهايد. جلسۀ دعاست. آمدهايد در كورۀ عشق اهلبيت بپزيد و زبان حالتان با بهره از كلمات لسانالغيب اين است:
ساقيا! يك جرعه ده زان آب آتشگون كه من / در ميان پختگان عشق او خامم هنوز!
شراب كه نعوذبالله نمىتوانم در جلسۀ دعاى توسّل توزيع كنم؛ دست كم «آب غيرخنك و آتشگون» بياورم براى نوشيدن... توى كولر هم «آب داغ» بريزم؛ بلكه پخته شويد... بعضىهايتان (منظورت منِ شيخك بودم) چهل ساله شدهايد و هنوز خام ماندهايد!»
در همان تابستان 84 اتّفاقى افتاد که باز هم به کانون گرم خانهات مربوط بود:
منِ يك لاقبا مطلب طنزآميزِی با نثرى قديمى نوشته بودم تحت عنوان «الف، لام، ميم، صاد» كه به احوالات يك هنرجوى خوشنويسى از جماعت نسوان اختصاص داشت. خريّت كرده و نام آن خانم را هم در مطلب گنجانده و برگه را بين دوستان از طريق فتوكپى و فاكس پخش كرده بودم و در همين وبلاگ هم در كمال وقاحت گذاشته بودم. حتی دادم امیرمیثم سلطانی مطلب مرا با خط نستعلیق دو بار کتابت کرد (بار دوم سعی کرد بهتر بنویسد) ... شاید الان از اینکه تن به این خواستۀ من داده که آن مطلب را بنویسم، پشیمان است. (بد نیست اصل آن مطلب و نیز اسکن از روی خط سلطانی را همینجا قرار دهم).
شبی که حسن اعرابى از نگارش و توزيع مطلب مطّلع شد و برآشفت، مصادف با شب دعاى توسّل هفتگى انجمن بود. او که کمتر در جلسات اينتیپی شرکت میکند، خودش را به جلسه رساند تا خودش را خالى كند. از قضا جلسه در منزل تو - ای اصغر! - برگزار بود. اينجا بود كه بچّههاى حاضر در جلسه، چيز تازهاى ديدند:
«حسن اعرابى» با داد و بيداد عجيب و بىسابقهاى از در درآمد. از طبع ساكن و آرام او اين موجهاى دامنهبالا بعيد بود و ديده نشده بود. لااقل ما نديده بوديم. (انگار حسين ميرزايى - بازرس فعّال و موبورِ انجمن - قبلاً ديده بود.)
با آنكه نگارندۀ مطلب و استارْترِ قاطزدن رياست وقت و در آستانۀ استعفاى انجمن خوشنويسان، من بودم، لودهندۀ نام آن خانم هنرجو، بازرس انجمن خوشنويسان قم و مغازهدارى در پاساژ قدس بود و كاسهكوزهها ناچار بر سرِ آنان خراب مىشد.
اعرابى قبل از اينكه بنشيند، در حضور جمع كه به احترام ورودش برخاسته بودند، در محضر على رضائيان و مرتضى حيدرزاده - شاگردِ آن وقتهاى محمود ريحانى مغازهدار پاساژ قدس - و تنى ديگر، حسابى به حسين ميرزايى توپيد و گفت:
«اگر تا الاَّن مسلمان بودم، ديگر نيستم؛ اگر مسلمانى اين است كه امثال اين حسين ميرزايى و شيخمحمّدى که طلبه هستند، دارند، همان به كه من نداشته باشم. چرا با آبروى مردم بازى مىكنيد؟ بابا! تخلّفى در امتحانات در خصوص يك خانم هنرجو صورت گرفت و تصميم مقتضى گرفته شد. غير از اين است آقاى رضائيان! ديگر چرا نام ناموس مردم را افشا مىكنيد و سر زبانها مىاندازيد؟ بابا ارزش آبروی انسانها از حرمت خونشان بالاتر است. مگر شما اين را نخواندهايد؟»
بعد از هو و جنجال لشگر خنده در جلسۀ دعا، روز بعدش بازرس موبور، به تمام كسانى كه من فتوكپى مطلب الف.لام.ميم.صاد را به آنها داده بودم، زنگ زده بود كه اين مطلبى را كه شيخ نوشته و فاكس كرده، پاره كنيد و بريزيد دور كه هوا بدجوری ابرى است!
خلاصه خاطرۀ گرم بالا را هم از منزل گرمتر تو - اى اصغر! - به خاطر داريم!
خوشحال نيستم كه تو - ای اصغر! - از دوستان استاد حسينى موحّد هستی. ناراضيم كه هرازگاه مىروی نزد استاد و از او مىخواهی كه برايت سطر «فيلكُش!» (اين يک تعبيرت - اصغر! - در وصف نگارش محكم و قوى استاد موحّد، انصافاً قشنگ است) بنويسد و به تو هديه كند. ناخشنودم كه گاه مجبورم اخبار دست اوّل استاد موحّد را از تو بشنوم. در اسفند 83 نقل كردی:
يك بار كسى آمده بود منزل استاد موحّد و دَم در موفّق نشده بود او را ببيند. روى برگهاى نوشته بود:
«اين خانۀ نااميدى و حِرمان است!»
موحّد هم در پاسخ، اين دو فرد شعر را براى او سروده و پست كرده بود:
اين خانۀ شاهين و نه جاى مگس است / وين عرصه نه جولانگه هر خار و خس است / اكنون كه به زنگ ما تو را دسترس است / در خانه اگر كس است، يك زنگ بس است!
«محمّد عابد» هم در ۲۴/۶/۸۳ نقل میکرد:
يك بار استاد موحّد به اصغر عبادى (که تازه بعد از ازدواج دختردار شده بود) گفته بود: «شنيدهام، دختربازى مىكنى!» اصغر جا خورده بود و بعد دوزاريش افتاده بود که منظور استاد اين است که خدا به تو دختر داده و با او بازى مىكنى!
دارم مثل سير و سركه مىجوشم كه چرا در فروردين 84 بايد اين نكتۀ تازه و بزرگ را از تو - ای اصغر! - بياموزم كه:
منظور از «يَلِجَ الْجَمَلُ فِى سَمِّ الْخِيَاطِ» (سورۀ اعراف، آيۀ 40) اين نيست كه شتر از سوراخ سوزن رد شود. «جَمل» طنابهايى بوده كه در قديم با آنها از چاه آب مىكشيدند.
اى اصغر عبادى! تو فوران اطّلاعات هستى و هر بار به سمت ما رگبار دانشت را با چاشنى پررويىات شليک مىکنى و ما شدهايم سيبْل تو! حسين ميرزايى مىگفت:
تا وقتى خجالتى باشى و رو به خرج ندهى، همين بساط است؛ ولى اى موبور من!
من در مقابل مسلسل اصغر عبادى، چه مىتوانم بكنم؟ البتّه يك مورد در آرشيو صوتهايم در كاميپوتر يافتهام كه نمىدانم كافى است يا نه؟ خوبى اين فايل ام.پى.ترى اين است كه اوريژينال است و از خودم دَر وَكردهام! و با واكمن سونى به طريقۀ استريو در 11/10/82 ضبط شده و براى شنيدنش بايد اینجا را كليك كرد!
----------------------------------------
چند یادآوری: در 97/1 که این مطلب را ویرایش مختصری کردم، چند مطلب به نظرم رسید:
1. مدتها رابطه ام با اصغر عبادی شکرآب بود. تا اینکه در مجلس ترحیم پدر استاد عبدالرضایی دیدمش و پیشدستی کردم و سر صحبت را باهاش باز کردم. اول یخ قطعی رابطه باز نشد. ولی به زودی باز شد و دیگر اصغر ول نمیکرد که دوباره با تدبیری ازش جدا شدم که بگویم: برای امشبت همین مقدار بس است!
هواى قم گرم است؛ ولى نه غيرتحمّل و من امروز تدريس خوشنويسى داشتم در انجمن خوشنويسان قم و بعدش به اتّفاق حسن اعرابى (لشگر خنده) رفتيم به دو طبقه پايينتر و سر زديم به انجمن موسيقى قم كه شايد در اين اينترنت كسى باورش نشود قم چنين انجمنى را هم داراست. آنجا امير زينلى بود در پشت ميز رياست انجمن و داود چاووشى - استاد آواز بنده - كه مدرّس خطّاطى هم هست؛ همزمان با شيفت كارى من... نيز حسین نوروزیان و مرتضى آرميده كه چهره و لهجهاش به دلم ننشست: خيلى قمى و پايينمحلّهاى بود؛ امّا تصنيفخوانىاش چرا. آرمیده تصنيفى را كه مدّعى بود مرضيه خوانده برايمان خواند و حسن اعرابى سرش را تكان مىداد و بهبه مىگفت. نوروزيان اوّلش گفت درست نمىخوانى و بعدش مجاب شد. شعر تصنيف اين بود:
«دل از دستم رفته برون / زان دم که تو را ديدم
عشقم دارد رنگ جنون / زان دم که تو را ديدم
شعله به جان گران زدهام / قيد خود و دگران زدهام / زان دم که تو را ديدم
دست رد از غم تو به سر / اين خوشی گذران زدهام / زان دم که تو را ديدم
تو پريرو با چشمت فتنه به پا کردی
تو اسيرم در دام رنج و بلا کردی
چو نهان شوی از نظرم / همه جا به تو مینگرم
ز جهان همه بيخبرم / اي فتنه چهها ديدم / زان دم که تو را ديدم
عشق تو آتش از نو بر جان من زد / برقي سوزان بر سر و سامان من زد
واي از چشم رهزن تو / خون من بر گردن تو / زين آشنايی
اشک من آمد به سخن / کمتر کن با اين دل من / بياعتنايی»
اين تصنيف را بنده با صدای حمیدرضا نوربخش hamidreza noorbakhsh در آرشيوم دارم و حدود سال ۷۳ كاظم عابدينى مطلق در اختيارم گذاشت، در وقتى كه به قزوين آمده بود كه به شمال برويم و ما آن وقتها مقيم آن شهر بوديم. تصنیف در مرداد ۷۰ در قم اجرا شده و با نی حسین نوروزيان و سهتار خاوری و ضرب محسنیان و در منزل محمد احمدی از اهالی تئاتر.
برای شنیدن تصنیف مزبور تماس بگیرید: 09127499479
t.me/qom44
حسین نوروزیان در ضمن نقل كرد:
يك بار نوربخش با حسين عليزاده در جايى بودند و شجريان هم بود و نوربخش كه خيلى سرخوش و سردماغ بود، با حسين عليزاده شروع كردند به زدن و خواندن و نوربخش شعر «ماشين مشدىممدلى» را خواند. شجريان هم گوش مىداده. بعد از اينكه مسخرهبازى تمام مىشود، شجريان مىگويد:
حالا گوش كنيد!
بعد اجراى آنها را كه با ضبط كوچك و مخفیاش ضبط كرده بود، برايشان پخش و شرمندهشان كرد و قريب به اين مضمون گفته بود كه تا شما باشيد ديگر از اين كارها نكنيد!
خداحافظى كرديم و با پرايد حسن اعرابى رفتيم منزل على رضائيان خوشنويس براى جلسۀ هفتگى. چاووشى هم بود و نيز حسين ميرزايى بازرس فعّال انجمن خوشنويسان قم كه مدّعى است كه اعرابى را او كلّهپا كرده. در جلسۀ مزبور از كيف خوشنويسىام چند خط درآوردم نشان دهم و تشويق بستانم. بهنظر خودم كارهاى خوبى بود. يكى را ديشب نوشتهام از كتاب «نفحاتالأنس» و به قلم ريز موسوم به «كتابت» (اینجا ببینیدش) و ديگرى شعرى از «صغير اصفهانى» كه:
«تا شدم از گردش چشم تو مست / پاى زدم يكسره بر هر چه هست» (اینجا مشابهش را ببینید)
حسين ميرزايى كه به حسن اعرابى بايد كارد و چاقو باشند، كنار هم بودند. ميرزايى طبق معمول در حضور اعرابى با او شروع كرد پچوپچ كردن و خنديدن؛ انگار حضور اعرابى و همكلامشدن با او لذّت مىبرد. معلوم است اينكه پشت سرش صفحه مىگذارد كه نمىدانم او خط بلد نيست بنويسد و هنرش و شخصيّتش اين مشكلات را دارد، در حضور او همه چیز رنگ مىبازد و برخورد ميرزايى منفعل است. نوك دماغش چيده مىشود و جوّ غالب بهدست اعرابى است که تريبوندار و خطمشىدهنده به جلسه است... طبق معمول برنامۀ تكّهپرانى به من هم به قوّت از سوى همه كس و هر كس به گونهاى وجود دارد و خودم جورى برخورد كردهام كه حتّى اگر بهترين خط را هم بنويسم، رخنههايى بر بدنۀ شخصيّتم كار گذاشتهام كه از آن طريق راحت مىشود كار مرا جدّى نگرفت و زد به شوخى... حسين ميرزايى به لشگر خنده كه كارهاى خوشنويسى مرا در دست داشت گفت:اينشيخآنوختاكهميبايستخطكاركندقزوینمشغولدادنبودوحالاشروعكردهنوشتن!
و من هم سعى كردم بند را بيشتر آب دهم و خودزنى كنم كه حالا فايل تمپ كامپيوتر مرا نديدهاى چه خبر است آقاى اعرابى! و ميرزايى گفت كه اينرفتهبادوربينديجيتالشازتخماشعكسگرفته و من خودزنى كردم كه سى.دىاش كردهام دادهام محمود ريحانى (مغازهدار پاساژ قدس قم كه لوازم خوشنويسى مىفروشد) و در اين گيرودار آنچه مطرح نشد همان كتابتهاى «نفحاتالأنس» بود كه شهيد شد رفت پى كارش. به رغم اينكه از كلام ميرزايى سرخگوش شده بودم و منفعل، سعى كردم وانمود كنم دين ندارم و حيا ندارم و هر چه بگويى، بدترش مىكنم و همان وضعيّتى امشب شد با حسين ميرزايى كه با محمود لبّافان شده بود كه همين شوخىهاى افسارگسيخته هى زياد شد و هى من خنديدم و يا خود را به خنده زدم و آخرش كشيد به فحش خواهرمادر با لبّافان كه گزارشش در پرشينبلاگ رفت.
چند وقت پيش در خلال يك مكالمۀ تلفنى به حسين ميرزايى گفته بودم كه در باكسهاى پنهان ذهنىام كه هرگز رويش نمىكنم و لو نمىدهم، اين فكر خلجان مىكند كه كاشكسيبيايدبكندم كه از آن به بعد اين عنوان باكس ذهنى خودش يك كدى شد بين من و حسين ميرزايى و امشب در جلسۀ دعاى توسّل منزل على رضائيان برگشت گفت شيخ! ايشان (اعرابى) مىتواند آن باكس ذهنى تو را عملى كند! فهميدم چه مىخواهد بگويد؛ اما خودم را زدم به اون راه. چون در آن لحظه جوابى نداشتم. كه اعرابى گفت: باكس چيه؟ و حسين ميرزايى به حالت كسى كه برگ برندهاى در دست دارد كه اين خبر دست اول را كه تصوّرش اين بود كه من تنها به او در تلفن گفتهام و الآن مىتواند رو كند، رو كرد كه شيخ يك بار مىگفت در پستوى ذهنش اين وسوسه خلجان مىكند كه بد نيست ببينيم چه مزّهاى دارد كهبدهيموخودماناگر خودتسليمى نمىكنيم، كاش شرايطى فراهم شود كه تحميلشودبهمان. و اعرابى يك لحظه تعجّب كرد و اگر مطلب در مورد كسى غير از من بود، بيشتر تعجّب مىكرد و بعد گفت:
«باور كن دروغ نگفته و اگر گفته دلم مىخواهد، بدان كه مىخواهد.»
امشب آقاى جليلى هم در جلسه بود. خطوط مرا گرفت كه نگاه كند. از پلاستيك درشان آورد و من گفتم: مواظب باش انگشت عرقدارت به خطّ زيرى نخورد. با حالت بدى خط مرا كه پشتش رو به سمت او و قسمت نگارشيافتهاش در معرض تماس انگشتش بود، انداخت روز زمين و نگاه بدى هم به من كرد و به تماشاى ديگر خطوطم كه رويش به سمت او بود، شد. چيزی نگفتم و نداشتم كه بگويم. يكجور از كنارش گذشتم. اين صحنه را ميرزايى ديد. بعداً كه رفتم نزد اعرابى و ميرزايى نشستم، در جاى مناسب اين تير را از تركش درآورد كه با تو بايد مشابه همين برخوردى را كرد كه جليلى كرد!... چرا ميرزايى اين حرف را به من زد؟ من آن لحظه آيا نياز داشتم كه از سوى ميرزايى توبيخ شوم يا منكوب كه او با يادآورى آن لحظۀ تلخ حركت زشت جليلى، مىخواست انتقامى از من بگيرد. الآن اگر اين حرفها را ميرزايى بخواند، شايد بگويد نه شيخ! مىدانى كه من دوستت دارم و بارها گفتهام كه خطّاط خوبى هستى. براى من مهم نيست كه الاَّن يا يك روز ديگر ميرزايى قربان صدقهام برود يا برود پاساژ قدس به محمود ريحانى يا مرتضى حيدرزاده بگويد كه اين شيخمحمدى خيلى بااستعداد است يا در اين يك سال خطش دارد متحول مىشود. (اين جملۀ آخرى را امشب هم به من خصوصى كه شديم، گفت) مهم اين است كه چرا در آن لحظۀ بخصوص، حسين ميرزايى شيطان در جانش حلول كرد و آن لحظۀ تلخ كار دور از ادب جليلى را به رخ من كشيد؟ البتّه من باز هم به جاى جواب، خودزنى كردم و گفت: من گوشم بايد در بچّهگى و در وقت و بيوقت كشيده مىشد و شلاّق تنبيه بر بدنم مىنشست. اگر چنين مىشد، اينجورى نمىشدم و كارم درست بود. نه استاد! (خطاب كردم به اعرابى كه حواسش جاى ديگر بود و سريع گفت: نه همنيطور است!) بعد برگشت مصراع بىپير مرو تو در خرابات را خواند كه نشان مىداد آن عمق حرف مرا نگرفته و دارد حرف خودش را مىزند. به حسين ميرزايى آخر جلسه كه مىخواستم با رضائيان خداحافظى كنم و با پرايد حسن اعرابى برگرديم منزل (حدود 5/11 شب) گفتم:
مىبينى كه هر چى بگى من جلوتر مىروم و از رو نمىروم.
دوستى دارم به نامِ خسرو صفّارى كه چند سال ناقابل از من كوچكتر و به رغم كار و مشغلۀ بسيار، سالهاست در جريان و پيگير سرنوشت من است.
خسرو نشان زخمهايى را از عراقىها روى گونهاش دارد. در ناحيۀ گلويش جاى فرورفتگى التياميافتهاى مشاهده مىشود؛ در عمليّات فتحالمبين، گلولهاى كه از آن گلولههاى خيلى سمج كه بيايند و كنگَر بخورند و لنگر بيندازند نبوده; بهطور گذرا از كنار تارهاى صوتىاش گذشته است!
آنقدر كه سر و صورت صفّارى زخم دارد، دهانش گله و شكايت ندارد. صبر و خودنگهدارى او در برابر مصائب و سازشكارى و اهل مدارابودنش با دوست و دشمن و در رأس همه: همسرش زبانزد است.
با او چند بار در يكى از تعاونىهاى توزيع كالا، مخصوص رزمندگان و جانبازان، برخورد داشتهام و ديدهام كه زود از كوره بدر نمىرود و شكيبايىاش را حتى در مقابل ارباب رجوعهاى پرتوقّع حفظ مىكند. مىگفت:
«من زياد خودم را صبور نمىدانم. مردم در مورد من لطف دارند كه مرا حليم مىدانند. اگر اينگونه باشد كه آنها مىگويند، حالتى است به يادگار مانده از زمان دفاع مقدّس. يادش بخير! در جبهه كه بوديم، همه جور كمبود به وفور يافت مىشد! ما مجبور بوديم با هيچ بسازيم و برويم جلو به سمت همه چيز. آنجا آموختيم كه با هيچ، خودمان را سير كنيم و با بيخوابى، استراحت كنيم.»
بعد از پذيرش قطعنامه و ختم جنگ، هر بار خسرو مرا مىبيند، مىپرسد:
«تو كجاى كارى؟» و بعد از اينكه توضيحات مرا مىشنود، مىگويد:
«ديگه چيزى نمونده!» مىگم:
«تا؟» مىگويد:
«تا سقوط كاملِ تو به قعر قيرِ قبر!»
معمولاً با لبخند و گاه قهقهه مىگويم:
«چه هيزم ترى به تو فروختهام - جوان! - كه اينگونه با غيض و غضب با من حرف مىزنى؟ قشنگ مىبينم دندانهايت را بر هم مىفشارى.» مىگويد:
«تحمّلِ تو، صبر زيادى مىخواهد؛ بيشتر از آنچه در شبهاى عمليّات و بحبوحۀ بزن و بكوبها لازم بود!»
آخرين بار امروز خسرو را در «ستاد غدير» ديدم. رفته بودم تعدادى تراكت مزيّن به نام مبارك على(ع) را براى يكى از مراكز تربيتى تهيّه كنم. خسرو وقتى مرا ديد، گفت:
«چه خبرا؟»
گفتم:
«از تماشاى فيلم «سگكُشى» بهرام بيضايى مىآيم. قرار بود با آخرين دوستِ پسرم برويم كه نشد. البته فيلم را باهم ديديم؛ ولى بىهم!» گفت:
«يعنى چطور؟» بعد منتظر جواب من نماند و سؤال ديگرى مطرح كرد:
«هنوز وِلت نكرده مجيد؟» گفتم:
نام من و مجيد به خطّ «معلاّ» اثر دوست مشترک من و مجيد:
«حسين شيري» در آذر ۸۰
«اسم او را از كجا مىدونيد؟» گفت:
«خبراى تو ميرسه. تو چشم و گوشِت رو بستى و فكر مىكنى همه كورند و كَرند. اگه سرتو مثل كبك نكنى توى برف، خيلى چيزا غير از اين روابطى كه فكر مىكنى مهمترين حادثهى عالمه، براى ديدن پيدا خواهى كرد.»
صفّارى مسير كلام را عوض كرد و پرسيد:
«خب! اين آخرى قراره كى طلاقت بده؟»
خلاصهاى از داستان رابطهام را با مجيد از ابتداى 550 روزى كه با او پيوند مهر برقرار كردهام، تا كيفيّت ملاقاتم با او در مقابل سينما «تربيت» و در حالى كه او ماشين كرايه كرده بود تا دو دوست دخترش را با خود ببرد، براى خسرو تعريف كردم. گفت:
«اگر امكان اين كار برايم فراهم نبود، با تو حتى در حدّ يك كلمه همكلام نمىشدم و ناراحت نشىها; اگر جاى مجيد بودم، تو را مثل سگ مىكشتم!» گفتم:
«براى چه؟ اتّفاقاً امروز اومده بود دم در خونه. براى من ارزش قائل ميشه كه مياد دقّالباب ميكنه.» گفت:
«يعنى هيچ آثارى از دلخورى در سيمايش نديدى تو؟» گفت:
«اين كه دروغه اگه بگم نديدم. معلوم بود از برخورد امروز من دلخوره. چون من واقعاً بد عمل كردم. اوّلش كه به من زنگ زد، پرسيد كه براى اينكه بتوانيم فيلم جديدِ سينما را با هم ببينيم، چه برنامهاى دارى؟ ادّعا كردم كه:
حكم آنچه تو فرمايى و هر جور تو تعيين كنى، مطيعم. او هم از من خواست كه با ماشين پرايدم بيام جلوى سينما و از ماشين من با تعبير «ابوطيّاره» ياد كرد كه بهم برخورد. گفتم:
«من كه پياده هم مىتونم بيام جلوى سينما.» گفت:
«اگر برايت سخت است، بيخيال!» مثل اينكه چيزى را به ياد آورده باشم، عذر آوردم كه:
«آخ يادم نبود! مدّت بيمهى ماشين هم سراومده!» صفّارى گفت:
«درجا مُچت را نگرفت كه پس چرا لاف و بلوف مىزنى؟» گفتم:
«در آن لحظه نه!» صفّارى گفت:
«چقدر بزرگوارند اينايى كه با تو طرف حساب مىشوند! شانس بزرگى كه در زندگى آوردهاى، اين است كه افرادى كه با آنها سروكار دارى، مثل خودت نيستند. نه خانمت; نه پدر و مادرت; نه پدر و مادر خانمت; نه دوستانت. اگر مشابهِ برخوردى را كه تو با آنان مىكنى، در مورد تو پياده مىكردند، آدم مىشدى!» گفتم:
«آقاى صفّارى! شما جز در مقابل عراقىها بددهن نبودى! با من چرا؟» گفت:
«كمتر از عراقىها ظالم و متجاوز نيستى. و بدتر از همه اينكه جورى خطا مىكنى و دستهگل به آب مىدهى كه هم آدم دلش مىخواهد به شدّت به تو پرخاش كند; هم طورى مظلومانه و حق به جانب برخورد مىكنى كه آدم به شك مىافتد كه لابد از قصد، خطا نكردهاى و ته دلت هيچ انگيزهاى براى چزاندن طرف مقابلت نبوده. در حالى كه براى من ثابت شده در بسيارى مواقع، هست! خب! داشتى مىگفتى.» گفتم:
«وقتى مجيد بعد از ماجراى فيلم و به آن شكل خداحافظىكردن، اومد خونهى ما، دستش را گرفته بودم و مىخواستم بيارمش توى خونه; انگار هيچ اتّفاقى نيفتاده.» صفّارى گفت:
«همين ديگه! همين كارهايت ديگه اوج بىخيالى تو را در مقابل خطايى كه مرتكب شدهاى، نشان مىدهد و بدتر از اصل خطاست. خيلى راحت دسته گل به آب مىدهى; بعد با طرفى كه حقّش را ضايع كردهاى، خيلى عادى - انگار كه كارى نكردهاى - برخورد مىكنى. دست كم وقتى يك غلطى مىكنى، سرت را بينداز پايين!»
صفّارى براى اينكه بحث را خاتمه دهد و احتمالاً ردّم كند، يك دسته تراكت را در گوشهى اتاق به من نشان داد و گفت:
«اى! تو هم يِجور آدمى ديگه! چيزايى كه ميخواستى اونجاس!»
12/12/80
۷ تیر ۸۳. «لشكر خنده» ديشب خاطرۀ شنیدنی و دست اولی از جواهرى وجدى javaheri vajdi شاعر قمی نقل كرد. گفتنی است این شاعر عموى حميد جواهريان خودمان است که نوازندۀ تار و ساکن قم است و حقير ر.شیخ.م بارها با سازش آواز خواندهام. لشگر خنده گفت:
نه که شعرا از قدیم با هم مراوده داشتند و به دیدار هم میرفتند، یک بار جواهری به دیدار مهرداد اوستا mehrdad avesta - شاعر معروف - میرود. طبعاً انتظار خوشرویی دارد؛ ولی میبیند دختر زیبایی نزد اوستاست و حس میکند انگار با حضور آن دختر، اوستا حواسش به بقیه نیست. شديداً به جواهری برمیخورد. قدری آنجا درنگ میکند و از لابلای صحبتها میفهمد که نام دختر «ماندانا»ست و نزد اوستا میآید تا با فلسفۀ کانت آشنا شود. جواهری دو بیت فىالبداهه میسراید و روى تكّه كاغذی نوشته، دور از چشم اوستا لاى كتاب دختر میگذارد و خانه را ترک میکند.
ساعتی بعد اوستا به جواهری زنگ میزند و کلی فحش و فضیحت بارش میکند که چیکار کردی مردک! دختر با قهر گذاشت رفت. جواهری هم گفته بود تا شما باشی یک مهمان حواست را پرت نکند و بقیه را فراموش کنی. شعر جواهری این بوده:
اى دختر نيكچهره جانْ قربانت / قربان تو و نام خوش ماندانت!
ترسم كه اوستاى پدرسوخته زود / با فلسفۀ كانْت گذارد كانَت!
تا يك هفته اوستا به منزل «جواهرى» زنگ مىزده و به او فُحش مىداده است! دختر هم دیگر پایش را به آن خانه نمیگذارد.عکس: از چپ: حميد جواهريان (تارنواز قمی) و خودم
ديشب هادى گلمحمّدى در نگارخانۀ فرهنگ، به من و آقاى داود چاووشى كه از تدريس كلاس تابستانى خط در انجمن خوشنويسان فارغ شده بوديم، توصيه مىكرد كه از «تندور آميخته با اُكسيدان» كه رنگموفروشىها دارند، براى رنگكردن موهايتان استفاده كنيد و زود تسليم نشانههای پيری نشويد. و افزود:
«امّا يكدست سياه و «پركلاغى» هم موها را رنگ نکنيد!
بلكه حالت جوگندمى آن را حفظ کنيد; تا طبيعى جلوه كند.»
بعد به محسن زمانى - گرافيست قمی - كه دورتر ايستاده بود و با خانم عكّاس «محبوبه معارفوند» در مورد عكسهاى نمايشگاهِ رهاورد سفر به ابيانۀ كاشان بحث مىكرد، اشاره كرد و گفت:
«ببين زمانى كه تمام موهاى سر و ريشش سفيد است، با هنرمندى تمام بالاى سرش را فرق باز كرده و سفيد رها كرده و بقيّه را رنگ سياه زده و بين سفيد و سياه هم پاساژى از رنگ قهوهاى ايجاد كرده است. ريشهايش را هم در ناحيۀ چانه، سفيد گذاشته و باقى را با هنرمندى تمام رنگ كرده است.»
ديشب برای شام و تفريح بعد از شام به اتّفاق داماد شمارۀ ۳ - سيد عبّاس قوامی - به پارکی در نزديکی منزلمان به نام «پارک دورشهر» رفتيم. در شبكهى پيام كه از طريق واكمن گوش مىدادم، صداى گوينده آشنا بود. ظاهراً رشيد كاكاوند - دوست قزوينی من - بود كه در بارهى وطنيّههاى شعرا صحبت مىكرد. بعد آواز محمّد نورى كه در وصف ايران و عظمت ايران مىخواند، پخش شد.
امروز در بانك ملّت شعبه آموزش و پرورش (كه رياستش با فراهانى نامى است كه فرد ظاهرالصّلاحى است) پوسترى ديدم در مورد خانمانبراندازبودن اعتياد كه زيبا بود و بايد آن را با محسن زمانى در ميان نهم. تصوير سه گُل خشخاش را نشان مىداد كه روى اوّلى پروانهاى شاداب با بالهاى رنگى زيبا نشسته بود. كنارش نوشته بود: «سرمستى».
روى خشخاش دوم همان پروانه را نشان مىداد كه بالهايش داشت مىسوخت و كنارش نوشته بود:
«آلودگى». و روى سوّمى پروانه با بالها و تن سوخته قرار داشت. رويش نوشته بود:
«نابودى».
بعدالتحریر: «لشگر خنده» نام مستعاری است برای جناب حسن اعرابی خوشنویس و شاعر قمی. این نام را شاگرد ایشان «سید مهدی حسینی» روی استادش گذاشت. متقابلا استاد هم به این سید لقب «سيد پابرهنه» را داد؛ به اعتبار اینکه بسیاری از اوقات با پای بدون جوراب و ظاهرا با دمپایی در کلاس خوشنویسی حاضر میشد. به هر جال چیزی که عوض داره، گله نداره. البته حقیر آتشبیار معرکه شدم و هر دو نام مستعار را در مجامع متخلف تکرار کردم تا حسابی جا بیفتد.
عکس: بيخيال کنتور شمارندهی بازديدکنندگان! / عکاس: خودم
7/3/84 ژيانپناه خانم! مشعوف شدم از دوبارهديدنت در اين آتمسفر سايبر! چه خوب مىكنى كه سر مىزنى به ما! در باب پستهاى قبلىام كه از بىكامنتى گلهگزارى كرده بودم، بايد عرض كنم كه خدا و خرما را هردُوانه مىخواهم جان تو! هم مايل به دريافت جايزۀ «ادگار آلنپو» بابت فنّىنويسى هستم و هم هدفم جلب رضايت ولمعطّلان وبگرد است. حسد مىورزم به تو و ايضاً وبلاگ «گلهاى ما» كه افۀ تكنيكدانى نمىگذاريد و در عين حال قلم كه بهدست مىگيريد، حاصلش به خوشخوشان من - دستكم - اصابت مىكند. اگر مىتوانستم بيخيال تو و آن خانم و كثرت بازيدكنندگانتان شوم و به قول تو سرم به نوشتنم گرم باشد و مدام كنتور وبلاگم را چك نكنم كه خوب بود. يا كاش دست كم اگر دل به كف و هوراى لمپنها و تودۀ كمسواد خوش داشتهام، دست كم به قول تو ثقيل ننويسم و رواننويسى پيشه كنم.
الغرض بساطى دارم با اين بلاتكليفى!
۱۷ آبان ۸۳. یک و نیم بعد از نيمهشب است و ساعتى است از قرار با شما و جناب ابنالسّلام سپرى شده و به خانه بازگشتهام. امين سيزده سالهام فوتبال خارجى مىبيند. متين هشتساله مشق شب مىنويسد و مينوى دوماههام در تب واكسنى مىسوزد كه امروز بهش زديم و بيمارى كاذبى را مبتلاست كه به دست خود در تنش ايجاد كرديم; گاه نالهاش به هوا بلند مىشود و زينب با چهرهاى كلافه كنار بچّه آرميده; بر محلّ آمپولِ طفل، حولهى داغ گذاشته و قطرهى استامينوفن در كام او مىچكاند.
امشب از شبهايى است كه بايد بنويسم. طبق شيوهاى كه دارم به ظاهر مخاطبم يك تن است كه شما باشيد; «على آقا لشكرى»; حقوقدانى كه دوستىام با او بيش از بيست سال قدمت يافته و اگر نشانههاى گذر زمان در همين يك دوستى پيگيرى شود، عبرتهاى نهفته در آن، خودْ كتابى است.
در اوايل دههى 60 شمسى براى اوّلين بار در مدرسهى علميّهى شيخالأسلام قزوين در حجرهى كوچكى ديدمتان كه در آن ايّام دفتر مدرسه بود و كليدش در دست پدرم كه صبحها با گشايش آنجا، چرخ درس و بحث مدرسه را مىگرداند و مقابل حجره را آب و جارو مىكرد و من حسّ خوبى داشتم از اينكه پدرم، مديريّت مىكند و به من به چشم پسر نوجوان يك مدير مىنگرند.
در آن حجره اوّلين بار ديدمتان; خجول بوديد و سربهزير و برازندهى فرزند يك روحانى سليمالنّفس معروف به «حاج آقا لشگرى» كه امام جمعهى موقّت قزوين بود. پدر بزرگوارتان از دوستان قديمى پدرم بود و بارها ابراز كرده بود كه: آقا رضا! خوب است با «على ما» آشنا شويد.
آن روز ردّ و گرد سفيدى كه اينك بر موهايم نشسته، اينسان به جرگهى ميانسالان داخلم نكرده بود و اثرى از موهاى انباشته و زبر صورت شما هم در ميان نبود. تازه از ديپلم فارغ شده بوديم و نمىدانستيم در دانشگاه ادامهى تحصيل خواهيم داد يا حوزه؟ البتّه من مىدانستم كه دانشگاه جاى من نيست; چرا كه پدرم مايل بود طلبه و روحانى شوم و حسن عاقبت دنيا و آخرت مرا در ورود به اين حوزه مىديد. گرچه به ظاهر، محروميّتم را از دانشگاه، به حساب تعصّب پدر به اينكه به لباس او ملبّس شوم، مىدانم; امّا واقعيّت اين است كه نه صرفاً اهل حوزه بودم و نه دانشگاه و بيشتر به پيشهى «دمْغنيمتى» گرايش داشتم. دلم مىخواست از هر چيزى كه زيبايىاش به من چشمك مىزند، سر در بياورم و در آن، صَرف وقت و قوّت كنم. وقتى صوت و صداى عبدالباسط را شنيدم، به شيوهى او قرآن تلاوت كردم و وقتى نوار مصطفى اسماعيل به دستم رسيد، «مصطفىخوان» شدم.
در ايّامى كه تصوّرم اين بود كه هر كس ريش دارد، پدر من است، مدّتى در نزد كسى كه برترين نستعليقنويسش مىپنداشتم - يعنى پدر - آموزش خطّ ديدم و وقتى از لاك فرديّت خارج شدم، دنيا را بزرگتر يافتم و ديگران را ديدم; با عليرضا نائبى و احمد پيلهچى آشنا شدم. سپس استاد غلامحسين اميرخانى را يافتم و دريافتم و در باب خطّ و خوشنويسى و نسبتهاى طلايى آن بسيار گفتم و شنيدم. ساعتها در بارهى ظرائف موجود در تابلوهاى اميرخانى با دوستان داد سخن دادهام. به گونهاى در اين باره صحبت مىكردم كه انگار زندهام براى همين كار. و جالب اينكه نگاهم به اين هنر به نيّت امرار معاش - و اينكه از اين راه پولى به جيب بزنم كه چزخ زندگىام را هنوز تشكيل نداده بودم، بچرخاند - نبود.
زندگى مادّى ما به اعتبار موقعيّت پدر مىچرخيد و ابداً نياز نبود سرِ بىدرد را دستمالپيچ كنم و به آيندهام بينديشم. پدر پيوسته آخرتانديشى را ترويج مىكرد و هرگز مرا به استقلال مادّى و ايستادن روى زانوان خودم فرا نخواند. و بهرغم رشدِ ابزارهاى ازدواج در من، توان ادارهكردن يك خانوادهْ بىعصاى پدر در من نبود و نيازى هم به اين توان نبود; لذا فراغت بالِ بىبديلى داشتم تا به هر كارى كه عشقم مىكشد، ناخنك بزنم. مدّتى به عكّاسى رو كردم و هدفم، حظّ و لذّت مقطعى بود; نه كسب سرمايهى مادّى.
در خانهاى كه امام جمعه در اختيارم گذاشته بود، پدر و مادرم عهدهدار خرجم بود. در حالى به عقد خانمم درآمدم كه هيچ انديشهى اقتصادى نداشتم. نه سهام كارخانهاى از آن من بود و نه قطعه زمينى داشتم و نه شغل نان و آبدارى. به صفحهآرايى روزنامه رو كردم و هدفم دست زدن به تجربهى تازه بود. مختصر حقوقى از اين بابت مىگرفتم كه صرف دل مىشد; يا مجلّهى فيلم مىخريدم يا نوارهاى خالى ويدئويى براى ضبط و آرشيو فيلمهاى تاريخ سينماى جهان.
انبوهى نوار قرائت قرآن از اساتيد مصرى و به تدريج موسيقى و آواز ايرانى تهيّه كردم. دوستانم را به خانه دعوت مىكردم و شبنشينىهاى طولانى بر سفرهى موسيقى و هنر داشتيم. غصّهى اجارهخانه نداشتم و ماشين ابوى كه او بدان نيازى نداشت، زير پايم بود. بچّهى اوّلمان امين به اين ترتيب متولّد شد. دلخوشى پدر اين بود كه صبح به صبح از خواب بيدارم كند و در مسجدى كه در جوار منزل ما در خيابان سپه قزوين بود، پاى درس خود بببيندم. دروس حوزه را بىآنكه دل به آنها بدهم، مىخواندم و به واقع به نوعى با تمايل شديدِ ابوى به اينكه آخوند شوم، كنار آمدم.
از سال 62 تا 65 به صورت جسته و گريخته به جبهه رفتم و به بهانهى حضور در جنگ، به دلمشغولىهاى خودم همچون سخنرانى، عكّاسى، نويسندگى و شاعرى پرداختم; ولى در هيچكدام بهطور تخصّصى وقت نگذاشتم; لذا به رغم دستى كه در تمامى اين هنرها داشتم، در هيچكدام به كسب عنوان و امتيازى كه بتوان به آن دل خوش كرد، نايل نشدم. در عين حال كَكم هم نمىگزيد. اگر شعرى كه سروده بودم، در فراخوان يك كنگرهى شعر انتخاب نمىشد، خودم را با هنر قرائت قرآن راضى مىكردم. و اگر در قرائت، سكّه نمىگرفتم، به خودم نويد مىدادم كه نويسندهاى و اگر رُمان يا قصّهاى از من چاپ نمىشد و احساس مىكردم با وجود اينكه فنون قصّهنويسى و نگارش رُمان را مىخوانم، نمىتوانم يك كار سر و تهبسته در اين خصوص بنوسيم، مىگفتم: چه اهميّتى دارد; وقتى موسيقى هم مىدانم!
هر كس مرا مىديد، مىگفت: اگر در هر يك از اين حرفهها و مهارتها بهطور مستقل وقت بگذارى، حتماً پُخى مىشوى!
به درستى نمىدانستم كه چه كارهام؟ به ظاهر در هر كار كه دست مىگذاشتم، به توفيقاتى دست مىيافتم و انتخاب اينكه كدام شغل و حرفه را رُجحانْ و الباقى را در حاشيه قرار دهم، يا به طاق نسيان بسپرم، به سادگى ميسّر نبود.
شما از همان ابتدا در زمرهى كسانى بودند كه به استعداد و ذوقورزى من مُهر تأييد نهاديد. در عين حال نگاه ملعبهگونهى من به مسائل و ميلم به هنجارشكنى و زير پا نهادن آداب و ترتيب و متفاوتنمايى، رگههايى از انتقاد را در شما در خصوص من ايجاد كرد.
دوستتان عطاءالله رفيعى آتانى نيز در همان سالها احساس كرد كه به بهانهى هنر دارم قيقاج مىروم و اخطار كرد كه مبادا وادى هنر فريبت دهد و جذبهها و جلوههاى صوريش از راه بدرَت كند.
منتقدان من هميشه حرفهايشان را به خنده مىگفتند. برخى از رفتارهاى من واكنشى كه در آنها برمىانگيخت اين بود كه:
«خيلى معركهاى تو!»
بارها مجتبى خُسروى كه از هنرستان و رشتهى برق به حوزه آمده بود و بعداً همه معمّم شد و از يلهگى طلبه و اتلاف وقت او خوشنود نبود و نوع خاصّى از نظم و انضباط طلبگى را ترويج مىكرد، وقتى رفتارها و برخى شيرينكارىهايم را مىديد، مىگفت:
«بابا! تو ديگه كسى هستى؟» برخى مىگفتند:
«چى كنيم؟ آقا رضاست ديگه! يكى يدونس!»
حسّى كه اين كلمات در من ايجاد مىكرد، نهتنها تلنگرى به من نمىزد كه آدم شوم و بهطور كامل مثل بسيارى از بقيّهى افراد، به درس و بحث دينى و طلبگى رو كنم و از مسائل حاشيهاى كه با محمل و بهانهى علائق هنرى، پى مىگرفتم، چشم بپوشم كه حتّى تشجيع به استمرار جنگولكبازى مىشدم و به خود مىگفتم:
«تو خطاهايت را با آميزهاى از رفتارهاى عجيب و غريب مىآميزى كه حاصل جمعش طيبآور و شگفتىساز است و قُبح كار و كردارت آنقدر خودنمايى نمىكند كه ديگران با قيافهى جدّى و در هيئت اخطار، تو را به پويش راه صحيح فراخوانى كنند.»
ديدهاى برخى از بچّهها حتّى شيطنتشان توأم با ظرافت است! پدر و مادر اين بچّهها هميشه با لحن گلهمندانهاى از بچّههايشان در نشستهاى خانوادگى بد مىگويند و در عين حال جورى مىگويند كه انگار برايشان مسئلهاى نيست كه اين وضعيّت استمرار يابد. گاه در وصف پرخورى فرزندانشان با مايههايى از خنده، اعتراض مىكنند. و وقتى اينگونه به زيادهخوارى اعتراض مىكنند، كسى هم كه در غذا معتدل است، وسوسه مىشود كه كاش اينگونه بودم تا در قالب انتقاد، از من تمجيد شود!
به هر تقدير بنده انتقاداتِ شما و جناب موسوى را در قرارى كه ساعتى است از اتمام آن مىگذرد، جدّى نخواهم گرفت; به چند دليل:
1. امكان حمل انتقاداتى از اين دست به شوخى.
2. مىتوانم اينگونه فرض كنم كه هر بار كه نشستى خانوادگى يا دوستانه با حضور من برگزار مىشود، پيشفرض اين نشست اين است كه اين بار ببينيم از روزنهى كدام خلل مىتوانيم به «آقا رضا» گير دهيم. يادت هست كه امشب به آقاى موسوى گفتم: نويسندهاى چون من نياز به خوراك و سوژه دارد. و انگار قالبى كه در نگارش برگزيدهام و نوع تبحّرى كه در جملهبندى دارم، جان مىدهد براى گيردادن به سازمانى مثل روحانيّت. لذا هدفِ نوشتهاى چون نوشتهى من اصلاح و رفع نقص و كاستى نيست. به همان دليل كه فروشندگان «پاككن» و «لاك غلطگير» و سازندگان اين محصول، از خبط و خطاى ديگران ارتزاق مىكنند، آدمى مثل من نثر و نوع نگارشش در صورتى بكار مىآيد كه خللى را ببيند و بخواهد در وصف آن بگويد. و شگفتا كه گمان مىكنم خوراك نشستهايى هم كه من در آن حضور دارم، اين است كه به نقصى از نقائص من بند كنند. اگر اين اتّفاق بيفتد، بر مدار آن ديگر همه چيز خودبخود جور مىشود: از نقل خاطره تا استناد به آيهى قرآن و حديث و استشهاد به اشعار براى اثبات اينكه دارم تا لحظهى سقوط از پرتگاهى كه بر آن هنوز زندهام، چيز نمانده است.
بدين ترتيب، به خود اجازه مىدهم كه از اخطارهايى كه در اينگونه مجالس به من داده مىشود، غمض عين مىكنم و آنها را به حكم اينكه اغلب توأم با شوخى و لبخند است، جدّى نگيرم. البتّه آقاى موسوى ژست كسى را مىگيرد كه به قول خودش بر كُرسى «تحذير» نشسته و «سعى مىكند كه بگيرد غريق را»; اما در عين حال به اعتبار همان پيشفرض من، حسّ كلّى بنده اين است كه همهى جماعت حاضر در اينگونه محافل - كه هر يك نخودى در آشِ بحث مىافكنند - بيشتر قصد دارند حال كنند تا اينكه غريقى را نجات دهند. آنها در اعماق وجودشان هرگز مايل نيستند که روزی من بینقص و کاستی باشم و آنان بالتّبع بیسوژه باشند.
برگرفته از این لینک
غزل حافظ را نوشت که:
همتم بدرقهء راه کن...
من در ذيلش نوشتم:
در سنواتى كه برادر ميرحسين موسوى نخستوزير بود، يك بار براى انجام كارى به دانستم از شاعر شيرينسخن حافظ"دفتر نخستوزيرى رفتم. اين بيت كه بعدا شيرازى است، در قابى در آنجا جلب نظر مىكرد: همتم بدرقه راه كن اى طائر قدس / كه دراز است ره مقصد و من نوسفرم
راوى خاطره: آقاى محمدى تاكندى نمايندهى مردم قزوين در مجلس خبرگان رهبرى
هشت خرداد سيدميتي نوشت:
اين مجلس خبرگانيام خيلى بيكارنا به جا اينكه برن به كاره مردم برسن ميرن در و ديوار نيگا ميكنن مارو بيبين كه اين مجلس خبرگانه ماس مثلان .... بد بخته به قران اين ملت. حالا يه بنده خدايى اون روز ميگف كه من بابام تو مجلس خبرگانه و به اين وسيله هر چى دلمون بخاد مينويسيم و اسمشو ميزاريم كتاب و ميكنيم تو كته ملت كه ما كاره فرهنگى هم انجام ميديمو آخرشم كتابا كه رو دسسمون داره باد ميكنه زوركى استاندار رو ميزاريم تو رو درواسى و بش ميندازيم اون بدبختوم نميتونه بگه كه ما ز نميخريم هيچى يه چك ميكشه از خزانه و هيچچى خلاصه اين كتابا ميره تو انباره استاندارى و خاك ميخوره ! ... اينم از مملكت اسلامى و سياست و اقتصاد اسلامى و خبرگان اسلامى !!!
همين! سيد مهدى
يادآورى: نامهى فوق را ميتى پس از چند دقيقه حذف كرد و به جايش نامهى پايين را كه بهش ريپلاى زدم، قرار داد.
آره مثلا اينم نماينده هاى اين مردم بجا اينكه برن پى مشكلات مردم باشن ميرن هسسن در و ديواره نخست وزيرو نيگا ميكنن كه اينكه فرش نخس وزير چه جنيسيه ببينن مثلا رو ديوارشون چى قاپ شده يا
اينا هم مثلا نماينده هستن يكى از اين نماينده ها بچش با ما دوسسه ميگف بابام جديدن يه كتاب
نوشته و چون اين كتاب هيچ خريدارى نداره تو يه جلسه استاندار رو انداخته تو رو در واسسى كه شما
بيايد اين كتابا رو از ما بخريد وبه عنوان جايزه يا هديه در مسابقات يا مراسم رد كنيد بره استاندار بد
بخت هم يه چك 350 هزار تومانى از خزانه
ميكشه و چنصد جلد از اين كتابا كه داشته خاك ميخورده رو ميخره از اين آقاى خبره
جدن خيلى خبره ان اينا البته باباش!!!
نه فقط در سياست و شناختن رهبر بلكه در تجارت و شناختن مالخر!!!
همين!
سيد مهدى
pUw! اونرو كه اينو بهت گفتم، اينطور نشون نمىدادى كه دارى از حرفام كپچر مىگيرى و بعدش ميارى اوپنش مىكنى كف انجمن و بهش ريپ مىزنى و برمىگردونى بهخودمون. تازه اگر هم احتمال اين كارو ميدادم، باز دليلى نداش كه به حرفام ادامه ندم. چون به خودم مىگفتم: اين مرتيكهى يهورى بعيده بره اينارو چماق كنه عليه ما! چون پيش خودش فك مىكنه: اين رضا اينقده هم بيق و ببو نيس كه بياد راس راس بگرده و بگه چه دستهگلايى آب داده و خيلى هم خوش به حالش باشه و دو قورت و نيمشم باقى باشه كه تازه خدا رو شكر كنين كه هنو خيلى غلطاى ديگه مونده كه آقازادهها مجاز به انجام اونان و ما نرفتيم سراغش! لابد يه حكمتى تو كار رضايك هس كه به فسق مباهات مىكنه و ككشم نميگزه. شايد اينجورى ميگه كه ملامتش كنيم و اين سركوفتها باعث بشه كه اون، نفسش رياضت بكشه و روحش تعالى پيدا كنه و با اين كار به هزينهى ما، بره بهشت و مارو بكنه سدمتى)"جهنمى. بنابر اين راه مقابله با توطئهى رضايك اينه كه ما ( مشخصا بيايم بگيم: نه رضا! برو پى كارت! فك نكن با اين كارا ميايم رسوات مىكنيم و تو، اينجورى، يا: مروف ميشى و ميرى كنار اسم اكبر گنجى و نمىدونم فلان كسك! يا: اسمت ميره بغل دس اسم شهيدان تهمت و برا خودت جايگاه و پايگاهى در كنار اونا پيدا مىكنى و امامزاده ميشى و ديگه نهتنها نونت تو روغنه كه روغناى ريختهرو هم نذرت ميكنن! (نره از گلوت پايين ايشاللا!) تو خيلى هم خوبى و كارت درسته و حرف ندارى. برو - قربونت! - مارو نندا تو هچل كه حال و حوصلهى يزيدشدن رو نداريم و تو هم نمىخاد اداى اول مظلوم عالم رو درارى و آه حسرتآميز بكشى و بگى:
لامرك، لامعبود سواك! ما كه تو كارت مشكلى" بقضائك، تسليما"الهى! رضا نمىبينيم و تو هم نمىتونى مارو وادار كنى كه نقصاتو سر دس بگيريم و حلواحلوا كنيم و تو به فسقهايى كه كردهاى مباهات كنى و به قول مرحوم ك.احمدى پز رياضتايى رو بدى كه نكشيدى!
يادآورى: اين نامه را دهدقيقه بعد از اينكه در شبكهى انديشه گذاشتم، حذف كردم و به جايش اين پيام
غلط انداز را گذاشتم: -
اقاى شيخ محمدى سلام ما رو كه ياد تون مى ياد من اسم هستم خواستم بگم غصه نخوريد اين نامه ها تون رو از اين قماش تو همين انجمن سياسى بنويسيد
دلم چون به گوهركشى خاص گشت / به درياى انديشه غواص گشت
سهشنبه هشتم خرداد 1380، 24:6 عصر:تاريخ نامه: 472
فرستنده Sedmeti
من اونموقه ينى ساله 67 نميدونم چن سالم بو شايد 12 سال آره ديگه همون! ... خلاصه بابام با يه عده
اى رفتن جبهه و برگشتن خيلى جالب بود دوروبريايه بابام با خودشون چيزايه جالبى از منافقين گرفته بودن و اورده بودن عسل هايه فشارى و كاكائوهاى فشارى آدم فك ميكرد كه اينا خمير دندونن ولى وقتى فشار ميدادى ميديدى كه كاكائويه خالص و شيرين ميريخت ازش بيرون وويييى ...!!! چه حالى ميداد و همه اجناس اسرائيلى بود و چه چيزايى تريف ميكردن واى واى ...! ميگفتن كه يه دختر و پسر رو لخت و عور تو يه سنگر با هم پيدا كرده بودن ميگفت تو خيابوناى اسلام آباد غرب تل هاى كشته هاى مجاهدين خلق روى هم رخته بود كه بوى تعفن همه جا رو ور داشته بود و يكى از دوروريايه بابام ميگف كه در قلله يكى از اين تل هاى جنازه جنازه اى بود كه رزمنده ها پرچم سفيد سازمان مجاهدين خلق رو كرده بودن تو نشيمنگاش !!! شنيدم كه از مجاهدين خلق اسيرى گرفته بودن كه ميارنش پيش باباى من و ميگن اينو چه كارش كنيم ؟ و بابام ميگه اينا ايرانى هستن حكم اسير در موردشون صادق نيست اعدامشون كنيد! و چن لحظه بعد پشت يكى از تپه هاى درود بر رجوى ... و چن لحظه بعد صداى شليك]...[اونطرفتر صداى شعار مرگ بر... !!! خيلى صحنه هاى جالبى كه رحم و مروت هيچ نقشى درش نداشته كه من عاشق اين لحظات هستم البته به جاى خودش و جاشم كه همون در جنگه ديگه! ...واى حيف كه ما اونموقه آب دماغمونم زوركى بالا ميكشيديم !!! همين! سيد مهدى
سهشنبه هشتم خرداد 1380، 14:8
فرستنده: Dabir (نام مستعار ابوالفضل بیتا)
هوالشهيد سلام از جمله دلنشين ترين عباراتى كه از شما شنيدهام همين عنوان نامتونه جناب رضايك که نوشتید: پس كو انجمن دفاع مقدس اين شبکه؟ باور كنيد وقتى اين تذكر رو داديد غمى سنگين بر وجودم مستولى شد كه چرا بايد انجمن دفاع مقدس فراموش بشه و در شبكه جاش خالى باشه. گرچه ممكنه فعاليت زيادى درش نشه اما اين توجيه خوبى براى قرار ندادن اين انجمن در يه شبكه نيست. اميدوارم كه اين انجمن هم به انجمناى شبكه
افزوده بشه. ارادتمند dabir
سهشنبه هشتم خرداد 1380، 58:10 شب:تاريخ نامه: 482
فرستنده rEzAyAk
pUw
بعد از اينكه سدمتى به نامهى شمارهى 416 من ريپلاى زد (البته دقايقى بعد ريپلايش را با ريپلاى ديگرى جاگزين كرد) نامهاى نوشتم و در ساعت 44:3 دقيقه در شبكه گذاشتم. (نامهى شمارهى 466 كه در ذيل همين نوشته مىآورم.) بعد از ديسكانكت شدن، هول فزايندهاى در جانم رخنه كرد. ماجرا از اين قرار بود كه هفتهى قبل، در تماس تلفنى با ميتى، در حالى كه كركرى مىخواندم، به چيزى اشاره و بهتر بگويم اعتراف كرده بودم كه پاى برخى از اقوام ما در آن گير بود و ميتى آن را در ريپلايش لو داده و حتى خوشانصاف! به پيازداغش هم افزوده بود! طبيعى بود كه دلهره داشته باشم كه اگر ماجرا به گوش پدر و مادرم برسد، برآشوبند و تكهى بزرگم گوشم باشد! طبعا بر خودم لعنت كردم كه چرا چاك و بند دهانم را حفظ نكردهام و مطلبى را كه در مورد كتابى بود كه برخى از مسئولان قزوين براى خريدن آن بانى شده بودند، به يك آدم بىچاك و بندتر از خودم گفتهام! بىدرنگ به شبكه لوگآن كردم تا ريپلايم را به نامهى ميتى كه بيشتر آن را در معرض ديد كاربران قرار مىداد، حذف مشخص مىكرد كه من همان دوستى هستم كه"كنم. چرا كه ريپلاى من علنا ميتى در نامهاش اشاره كرده است كه پسر يكى از نمايندگان خبرگان است و الى آخر. هر چند مىدانستم كه كاربران نكتهسنج، خود به اين نكته وقوف مىيابند. من در نامهى شمارهى 416 خاطرهاى را به روايت از كسى نقل كرده بودم كه خيلىها مىدانستند پدرم است و ميتى هم در ريپلاى به آن بدون اينكه از نمايندهى خاصى اسم ببرد، مطلبى را از زبان فرزند او نقل كرده بود و كاربر دقيق، وقتى اين دو را در كنار هم مىگذاشت، پى مىبرد كه آن فرزند كسى جز
رضايك نيست! به هر تقدير ريپلاى من به نامهى ميتى ده دقيقه بيشتر در شبكه دوام نياورد و بعد از آن حذف شد. ابتدا كپچر اين نامهى حذف شده را بخوانيد تا بقيهى ماجرا را برايتان بگويم:
اينو بهت گفتم، اينطور نشون نمىدادى كه دارى از حرفام كپچر مىگيرى و بعدش ميارى اوپنش مىكنى كف انجمن و بهش ريپ مىزنى و برمىگردونى بهخودمون. تازه اگر هم احتمال اين كارو ميدادم، باز دليلى نداش كه به حرفام ادامه ندم. چون به خودم مىگفتم: اين مرتيكهى يهورى بعيده بره اينارو چماق كنه عليه ما! چون پيش خودش فك مىكنه: اين رضا اينقده هم بيق و ببو نيس كه بياد راس راس بگرده و بگه چه دستهگلايى آب داده و خيلى هم خوش به حالش باشه و دو قورت و نيمشم باقى باشه
كه تازه خدا رو شكر كنين كه هنو خيلى غلطاى ديگه مونده كه آقازادهها مجاز به انجام اونان و ما نرفتيم سراغش! لابد يه حكمتى تو كار رضايك هس كه به فسق مباهات مىكنه و ككشم نميگزه. شايد اينجورى ميگه كه ملامتش كنيم و اين سركوفتها باعث بشه كه اون، نفسش رياضت بكشه و روحش تعالى پيدا كنه و با اين كار به هزينهى ما، بره بهشت و مارو بكنه جهنمى. بنابر اين راه مقابله با توطئهى رضايك اينه كه ما (سدمتى) بيايم بگيم: نه رضا! برو پى كارت! فك نكن با اين كارا"مشخصا ميايم رسوات مىكنيم و تو، اينجورى، يا: مروف ميشى و ميرى كنار اسم اكبر گنجى و نمىدونم فلان كسك! يا: اسمت ميره بغل دس اسم شهيدان تهمت و برا خودت جايگاه و پايگاهى در كنار اونا پيدا مىكنى و امامزاده
ميشى و ديگه نهتنها نونت تو روغنه كه روغناى ريختهرو هم نذرت ميكنن! (نره از گلوت پايين ايشاللا!) تو خيلى هم خوبى و كارت درسته و حرف ندارى. برو - قربونت! - مارو نندا تو هچل كه حال و حوصلهى يزيدشدن رو نداريم و تو هم نمىخاد اداى اول مظلوم عالم رو درارى و آه حسرتآميز لامرك، لامعبود سواك! ما كه تو" بقضائك، تسليما"بكشى و بگى: الهى! رضا كارت مشكلى نمىبينيم و تو هم نمىتونى مارو وادار كنى كه نقصاتو سر دس بگيريم و حلواحلوا كنيم و تو به فسقهايى كه كردهاى مباهات كنى و به قول مرحوم ك.احمدى پز رياضتايى رو بدى كه نكشيدى!
-
وقتى براى حذف نامهى فوق به شبكه كانكت شدم، ديدم كه خوشبختانه نام
كسى بعد از من در ليست ريسنت حك نشده است و كسى نامه را نديده
است! نامه را حذف كردم. اما به جايش بايد كارى مىكردم. به نظرم رسيد كه
بحث بىربطى را مطرح كنم كه نگاهها از قضيهى كتاب كه ميتى مطرح كرده،
به سمت ديگرى منحرف و منصرف شود. ضمن اينكه نمىخواستم كارى
كنم كه كسى و بهخصوص ميتى متوجه شود كه من ترسيدهام و جا زدهام! اين بود
كه به نظرم رسيد پيامى را در قالب خاطرهاى كه پيام شمارهى 416 را در آن قالب
نوشته بودم، بنويسم و آن را در انجمن دوردستى قرار دهم. اگر اين كار با
موفقيت انجام مىشد، توجه كاربران به انجمن ديگرى جلب مىشد و
ماجراى كتاب و استاندارى كه ميتى لو داده بود، در ميان شلوغى فراموش
مىگرديد. پيام شمارهى 468 به رغم بار معنويتى كه دارد، يك پيام غلطانداز
است كه البته ابتدا آن را براى آيدى ديلم فرستادم و ديسكانكت شدم و
دوباره به نظرم رسيد براى اينكه ميتى را درگير آن كنم، نامه را به آيدى او
بفرستم. هر چند احتمال قوى مىدادم كه در جستجوى سريع به آن برسد و
مىدانستم كه واكنش نشان مىدهد. براى تضمين بيشتر بار ديگر لوگآن كردم و
نامه را پاك كردم و به آيدى سدميتى فرستادى. ضمن اينكه عنوانش را هم عوض
كردم. عنوانش در ابتدا اين بود: وقتى اين شبكه انجمن دفاع مقدس نداره،
همينه ديگه! كه تبديل كردم به اين عنوان: پس كو انجمن دفاع مقدس اين
شبكه؟ خوشبختانه بعد از اينكه در ساعت 21:4 عصر اين پيام در انجمن سياسى
قرار گرفت، كاربران از انجمن ادبيات به انجمن مزبور توجه يافتند: در ساعت
07:6 عصر آيدى دريا و در ساعت 24:6 عصر آيدى سدمتى و در ساعت 14:8
شب آيدى دبير به آن ريپلاى زدند و خوشبختانه ديگر كسى با پيام شمارهى
416 من و ريپلاى ميتى به آن كارى ندارد!
نه خرداد 1380
فرستنده: دبیر
سلام 1 خير الكلام قل و دل 2 نتيجه ميگيريم كه وقتى اين مصاديق ! اين پيام كذايى مشخص شد مشكلى نداره كه تو شبكه باقى بمونه.(پيام 466) 3
آقازادهها چقد وقت دارن كه به اينهمه مطلب فك كنن.اينم كار سختيهها. 4
ميدونيم كه شما هردوتاتون آقازدهايد ميشه بفرماييد كى قراره بچههاتونم آقازاده
بشن؟ آخه اونا مگه بز خدارو كشتن كه اين موهبت رو ازشون سلب ميكنيد؟ 5
ممكنه صادقانه يه ليستى از بعضى از اين آقازادهها بديد تو شبكه تا ما اولا آقايونو
بشناسيم و ثانيا بيخودى به بعضيا تهمت آقا بودن نزنيم؟ 6 ببخشيد تو مباحث
باشىdabir :آقازادهها دخالت كرديم. الاحقر
چهارشنبه نهم خرداد 1380
نامه: 484
PiRoOz :فرستنده
///لام سد متی! نوشته بودی: پرچم سفيد سازمان مجاهدين خلق رو كرده بودند توی و نشيمنگاش؟
جوووووووووووون! چه حركت تميسى! چن وختى بود يه بابايى زيادى الهام گرفتم و همين كارو با اون من از اين حركت رزمندگان اسلام به پر و پاى ما نمىپيچه هيچ، حتى نگونبخت كردم، ديدم ديگه يارو
سلامم مىكنه. يه بار در خونشون با چارتا وختى از كوچه رد مىشم بهم
و داشتيم گپ مىزديم و دل مىداديم و قلوه از بچهها واسساده بودم
از خونه]...[ مىكرديم كه اين بابا يهو مث مىسسونديم و خلاصه حال
ديد مقدارى رنگ و رو پروند و دستش رو به همونجا PI< اومد بيرون و تا منو
ببينم آقاى فلانى تشنه نيستيد براتون آب بيارم؟! گفتم نه ماليد و گفت
بفرماييد استراحت كنيد براتون خوب نيست انقده سر پا واسسيد!
شما گفت نه بخدا، حالم خوب خوبه. اگه آب نمىخوايد برم چاى براتون بيارم... خلاصه يارو رفت و ما قضيه رو واسه بچهها تعريف كرديم و خلاصه كلى منفجر شديم
سدميتى جون! اگه از اين داستانا بلدى يه دوسه تا ديگه برامون بگو
باشه بچه هاى عزيزم براتون تا اونجايى گفتم كه .
سندباد سوار بر دوش جنى شد و رفت به سرزمين تاريكى ها ...واما بقيه داستان!
يادمه وقتى بچه بودم تب كردم دستام شده بود مثل دو تا بادكنك ميدونى مززه دهنم تلخ بود صبحها چشمام به هم ميچسبيد و ميترسيدم كه هيچ وخ وا نشه گريه ميكردم و مادرم ميومد و با چايى چشمامو ميشس تا وا شه! يادمه اوختا بابام تو سراب بود قبلش آباده بوديم و قبلش كاشمر يه روز يه نفر اومده بود دادگسترى اومده بود پيش بابايه من عصبانى شد و حواسش نبود كه قران روى ميزه و محكم كوف رو قران بابام هم معطلش نكرد و يه افسرى قايم گذاش تو گوش يارو بد دستور داد يارو رو بندازن بيرون ( مثل اين فيلمه كمدى ها كه نشون ميده يارو رو از پله ها پرت ميكنن پايين بدش هم پش بندش چمدونش ميخوره تو سرش !!!) يارو رو انداختن بيرون و داستان به اينجا كه رسيد شهرزاد لب از قصه فرو بست همين! سيد مهدى
نهم خرداد 1380، 16:4 عصر
PiRoOz :فرستنده
1 خير الكلام قل و دل PI
PI<شروع كنيم PI< همينجا مبارزه با آقازادهسالارى(عجب كلمهاى) رو
pUw ! پيروز! آقازاده ها البته همشون خبره نيستن و معدودى از خبره زاده ها خودشونم نخبن! و علامت داره خب! كه يكيش عرض شود كه دادن پيشنهاداى جالبه. حالا بگذريم! به ما چه اصلا
من يه پيشنهاد دارم: بهتر نيست تو آيديت رو از اينى كه هس، تبديل كنى به PiroOZ؟
اينجورى خوشگلتر نيس؟
فرستنده PiRoOz
بنام خدا ///لام اول يه نيگا به عنوان نامه و يه مقدار فكر كن ببين اينايى كه ما مىنويسيم چه ربطى به اون عنوان داره؟! حالا روى صحبتم با سيساپه! ميگم يه انجمن بزنه به نام: ايدههاى نو! بعدش رضايكو بكنه مدير اون انجمن كه تا مىتونه چيزاى بيربط توش بنويسه :) راستى! من تو هر انجمنى ميرم اسممو بالاى اون نوشته، همش با خودم فكر مىكنم: نكنه من سيساپم و خبر نداشتم؟ آخه اسمم سردر همهى انجمنا مىدرخشه :) راستى رضايك! ميگم انقده گوشههاى نامتو خالى نذار! اصرافه. پيروز
نهم خرداد 1380
فرستنده رضایک به پیروز
ببو نيسسم كه نفمم خاكىرفتن ينى چى. و اگه سر خرو بر نمىگردونم، واسهى اينه كه مىگم اين پراكندهگوييا هم به يه كار مياتش! نمونش همين ميتى كه به دنبال نامهى من، تصوير قشنگى از زشتياى عمليات مرصاد و اينا ترسيم كردش كه ديدنى بود و اگه چيز نكرده بودم، مسللمن چيز نكرده بود.
اينه كه كشكول نگارى تومنى صننار، فرق مىكنه با بيربط گويى و پرت و پلا گويى. بگذريم كه رضايكت تو اين دوييمى هم كمكى وارده! نمونشو اينجا دارم كه اگه دندونت گرف، ميتونى بدى بالا عمرم: آقا! سامبولى لام! و رحمتوللا و آخر دعوانا ان الحمدوللا، يا ملا! لايىلالايى خيلى بلايى. بلايى كز حبيب
آيد، هزارش مرحبا گفتن نمودستيم! مرحبا به مرحب زد به خيبر بىخبر! و در خرخركنان شد خاكشير بيشهى شيران! و برخى بىخردورزانه زوريدند! هلا اى مزغ من را شست وشو فرموده! مهيايى تو يحيايى؟ ماماجيمجيم به مجد و امجديه زد به جيمديكم! و آمد تو! مجيد من بلورى از بلورستان بلوارهاى بيلمزهاى همشهرى! چه باشد زن؟ ناوار باشد! كه بايد كرد او را اينور و آنور! خوداحافيس ناوار جانوم! كه من گدديم يوخوم گلدى! بالالارم يوخولميش ايليبلر. باى باى، صب منى اوياد! نمهدر بو؟! پيريزى وور! پيليز لوطفن گچيردميش كن چراخلارو چاخان ديما: اسكى روى يخ ليزه! ايلمه واز وازلينى زالوى ليزم! ياغ داغ وورما وورولميش ايلمه چخ ياندروب. ياندوردو اوت ووردى ددم ياندى ز فرط بوكسووات!
گويچك ايدهلرين مودورو: ريضايك! فرداى سوشنبه!
![]() |