شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

منزل محمّد قاضی (معلّم آموزش و پرورش قم، خوشنویس، خواننده، مجری و پژوهشگر) در حضور جمعی از اهالی موسیقی شهر: حسین نوروزیان و امیر زینلی و مقدّم و... ، روز عید سعید فطر، ۲ آبان ۸۵، تار: حمید جواهریان، ضرب: عبّاس پیله‌کار، مایه‌ٔ ماهور، شعر حافظ: «به غیر از آنکه بشد دین و دانش از دستم» و «غلام نرگس آن نازنینم» >>> پرشینگیگ و پیکوفایل
آمپلی‌تودکردن فایل+آپ در پیکوفایل+ارائهٔ لینک جدید: ۰۳۱۲


برچسب‌ها: قم, تار, حمید جواهریان, حافظ
 |+| نوشته شده در  شنبه سیزدهم آبان ۱۳۸۵ساعت 14:19  توسط شیخ 02537832100  | 

شبی است بیهوده!

در اتاق خواب خانه، پدر بر مادر که لوله‌هایش را بسته است، می‌راند
و در اتاق شماره‌ی دو
پسری که تنها فرزند همان پدر و مادر است،
بیدار نشسته و پشت رایانه
در حال عشق‌بازی با عکس پسران است.
این عکس‌ها را عکاسی مجاور خانه‌شان از مشتریانش گرفته است.
سی.دی این عکس‌ها تصادفا به دست پسر افتاده  و او
در این نیمه‌شب با برنامه‌ی فتوشاپ photoshop
مشغول مونتاژ عکس‌ها و عشق و حال با آن‌هاست.
امشب، آب پشت آن پدر و این پسر، بیهوده می‌ریزد.
نه آن زن، فرزند دیگری خواهد آورد
و نه این پسر، همجنس خود را بارور تواند کرد.
امشب، شبی است بیهوده!

برای خواندن مطالبی دیگر از همین دست
به اینجا رجوع کنید:

http://sooratbaz.blogfa.com


برچسب‌ها: قم
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه دوازدهم مهر ۱۳۸۵ساعت 5:17  توسط   | 

قرآن‌خوانی و آوازخوانی حقیر
در منزل شیخ غلامعلی زند قزوینی در حضور دوستان
در این محفل دوستانه که در ۶ مهر ۸۵
و مطابق با رمضان‌المبارک ۱۴۲۷ قمری برگزار شد،
سید محسن حسینی دامادمان هم حضور داشت.

===============

آواز حقیر در مایه‌ی افشاری
 در ماشین نیسان پاترول
و در مسیر حرکت به سمت امامزاده‌ی «خورآباد» در نزدیک جمکران قم
بعد از افطار به همراه دوستانم:
علی زند، جواد مرادی، سید کاظم حسینی، آقای فرجی راننده
۷/مهر/۸۵
ویرایش اول >>> اینجا
ویرایش دوم >>> اینجا و t.me/rSheikh/1698


برچسب‌ها: زند قزوینی, قم
 |+| نوشته شده در  جمعه هفتم مهر ۱۳۸۵ساعت 4:47  توسط شیخ 02537832100  | 
ساعت ۱۰شب ۵/۷/۸۵ با مطابق با ۳ رمضان‌ ۱۴۲۷ به منزل شیخ زند قزوینی واقع در قم، کوچه‌ی بیگدلی رفتم. محفل دوستانه‌ای بود که در آن:
قرآنی خواندم.  نیز آوازی در مایه‌ی سه‌گاه بر روز غزلی از حافظ. یک مورد هم پشت تریبون شوخی کردم و دوستان خندیدند.


برچسب‌ها: حافظ, زند قزوینی, قم
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه ششم مهر ۱۳۸۵ساعت 3:30  توسط شیخ 02537832100  | 
غزل‌ها: حافظ
اجرا در پارکینگ منزلمان در قم در ۳-۷-۸۵ = روز ۱ رمضان ۱۴۲۷
سه‌تار: علی نوروزیان / تنبک: هاشم جعفری

مایه‌ی بیات ترک (یکی از مقامات دوازده‌گانه‌ی موسیقی اصیل ایرانی)
                                                        >>> اینجا را کلیک کنید!



مایه‌ی بیات اصفهان (یکی از مقامات دوازده‌گانه‌ی موسیقی اصیل ایرانی)
                                                            >>> اینجا را کلیک کنید!

------------------------------------------------------------------------------
همان ‌شب رفتم منزل شیخ زند قزوینی. محفل دوستانه‌ای بود که در آن:
قرآنی خواندم و آوازی. که خوشبختانه و بحمدالله به‌شدت مورد توجه قرار گرفت.


برچسب‌ها: زند قزوینی, قم
 |+| نوشته شده در  سه شنبه چهارم مهر ۱۳۸۵ساعت 17:57  توسط شیخ 02537832100  | 
آواز حقیر در انجمن موسیقی قم در جمع تعدادی از اهالی موسیقی شهر
۳۱-۶-۸۵
سه‌تار: علی نوروزیان
ضرب: رامین علی‌پور
دستگاه: ماهور
غزل حافظ
اینجا را کلیک کنید!


برچسب‌ها: سه‏‌تار, حافظ, قم
 |+| نوشته شده در  شنبه یکم مهر ۱۳۸۵ساعت 2:30  توسط شیخ 02537832100  | 
کتاب خاطرات آیت‌الله سیّد محمّدتقی شاهرخی خرّم‌آبادی
تدوین: رضا شیخ محمّدی
نوبت چاپ: اول، تابستان ۱۳۸۵
شمارگان: ۱۰۰۰
قیمت: ۲۱۰۰ تومان
حروفچینی، لیتوگرافی، چاپ و صحّافی: انتشارات و چاپخانۀ مرکز اسناد انقلاب اسلامی


برچسب‌ها: مرکز اسناد انقلاب اسلامی, علی شیرخانی, قم
 |+| نوشته شده در  جمعه سی و یکم شهریور ۱۳۸۵ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
آوازخوانی حقير در مايه‌ی ماهور در قم، پاساژ مرواريد، طبقۀ دوم، مغازۀ سازفروشی دوست نوازنده‌ام مهدی علی‌بيگي و با تار او در ۲۷/۶/۸۵ در حضور دوست عزيزم قاسم احمدی که در نانوايی تافتانی با او آشنا شدم و در روبروی مغازه‌ی علی‌بيگی، قطعات کامپيوتر می‌فروشد.
>>> اینجا را کلیک کنید!


برچسب‌ها: مهدی علی‌بیگی, تار, قم
 |+| نوشته شده در  دوشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۳۸۵ساعت 23:54  توسط شیخ 02537832100  | 
نیمه‌شب ۲۵/۶/۸۵ رفتم منزل شیخ زند قزوینی. محفل دوستانه‌ای بود با شرکت حاج آقای زند و پسر عارف‌مسلکش: علی و پسرخواهرم جواد مرادی (این دو تن دشداشه به تن داشتند) و دوست نوجوانشان سید کاظم حسینی. در این جمع دوستانه، قرآنی خواندم و نیز آوازی.


برچسب‌ها: زند قزوینی, قم
 |+| نوشته شده در  دوشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۳۸۵ساعت 13:32  توسط شیخ 02537832100  | 
تصنیف «آتش دل» در مایۀ ابوعطا/ آهنگساز: مرحوم برازنده / شعر: سالک / آواز: رضا شیخ‌محمدی. تار: مهدی علی‌بیگی. نی: ابوالفضل شفیعی. ضرب: مجید کلانتری / محل اجرا: قم، خیابان صفائیه، پاساژ مروارید، مغازۀ سازفروشی مهدی علی‌بیگی / تاریخ: ۲۳/۶/۸۵
                                                      >>> اینجا را کلیک کنید!


برچسب‌ها: مهدی علی‌بیگی, تار, قم
 |+| نوشته شده در  جمعه بیست و چهارم شهریور ۱۳۸۵ساعت 2:18  توسط شیخ 02537832100  | 

عکس بنده در آموزشگاه موسيقی مهدی سليمانی / شهريور ۸۵ / عکاس: امير زين‌العابدينی

و این هم یک تجربه‌ی بدیع در آوازخوانی حقیر:
============================
در انجمن موسیقی قم در ۹/۱۰/۸۴ در حال خواندن آواز با نی دوستم نیکروش و ضرب آقای استواری هستم. گوش تا گوش دست‌اندرکاران و علاقمندان موسیقی قم حاضرند؛ از جمله:
حسین نوروزیان، حاج‌ابراهیمی، شریف، امیر زینلی، آقااحمد کاشانی‌مقدم، امیر احمدی، محمود لبافان، علی نوروزیان، امیر نوری و ...
در وسط اجرای موسیقی ناگهان، همهمه می‌شود! چرا؟ >>> اینجا را کلیک کنید!


برچسب‌ها: قم, نی, حسن نیکروش
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه نهم شهریور ۱۳۸۵ساعت 14:58  توسط شیخ 02537832100  | 
و اين هم يکی از تجربيات آوازی حقير. اين بار آوازی به همراه کلارينت دست‌ساز دوست نوازنده‌ام مهدی علی‌بيگی. اين کلارينت در واقع يک بوق کاغذی بود که دوستم با روزنامه ساخت و با آن صدايی شبيه صدای قره‌نی تولید کرد و من هم همراه با آن در ابوعطا ناليدم. مکان آواز طبقۀ دوم پاساژ مرواريد قم در خیابان صفائیه است و در مغازۀ همين دوست و در تاريخ ۸/۶/۸۵. من هميشه به پيشواز و استقبال از چنين تجربياتی رفته‌ام >>> اینجا را کلیک کنید!


برچسب‌ها: مهدی علی‌بیگی, قم
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه هشتم شهریور ۱۳۸۵ساعت 22:41  توسط شیخ 02537832100  | 
 http://www.esnips.com/doc/0292a700-55ee-4223-9f5a-ccaf60c9fac9/850601_man-va-mesqaali_homaaioon.mp3

 


برچسب‌ها: ابوالفضل مثقالی, تار, قم
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه یکم شهریور ۱۳۸۵ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
آواز دشتی حقیر با ساز دوست نوازنده‌ام مهدی علی بیگی در ۱۸/۵/۸۵ در قم پاساج! مروارید. برای دانلودکردن فایل اینجا را کلیک کنید! (دانلود حدود ۱۰ دقیقه طول می‌کشد. لطفا تحمل فرمایید!)

 


برچسب‌ها: مهدی علی‌بیگی, تار, قم
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۵ساعت 3:6  توسط شیخ 02537832100  | 
به آن یاد آن فقید سعید، سری به آرشیو عکس‌هایم زد و عکس‌های زیر را که مربوط به دیدار و عیادت آقای محمدی تاکندی - پدرم - از آیت الله موسوی شالی (ره) در ۲۸ فروردین ۸۳ است و خود حقیر عکاسی کرده‌ام، استخراج کرده در اینجا قرار می‌دهم.


برچسب‌ها: قم, تاکندی
 |+| نوشته شده در  دوشنبه نهم مرداد ۱۳۸۵ساعت 19:55  توسط شیخ 02537832100  | 

۸۵/۳/۱۸ ديدارم با ابوالفضل ارجمندی ۷۶ ساله در مغازۀ ساعت‌‏سازى‌‏اش در سه‏‌راه موزۀ قم (كه مى‌‏گفت: حدود ۵۰ سال است اين مغازه را دارم و الان‏ صدى نودِ مراجعه‌‏كنندگان قديم را ندارم و تنها شيشۀ ساعت و باطرى عوض‏ مى‏‌كنم!)
روى صندلى قديمى مغازه‏‌اش نشستم كنار راديوى‏ ترانزيستورى لكنتى‌‏اش كه براى اينكه روشن بماند، مى‌‏بايست دستش را مدام‏ روى قسمتى از آن بگذارد و نگه دارد. از قاسم جبلّى تعريف كرد که اين بيت را با آواز خوانده بود:
... لب بر لبت گذارد و قالب تهى كند. مصراع اولش يادم نماند. مضمونِ شعر اين بود كه رشك‏ مى‌‏برم به حال جام كه لبش را بر لب تو مى‏گذارد و قالب تهى مى‌‏كند. (از شراب خالی می‌شود!)
ارجمندی از روح‌‏انگيز خيلى تعريف كرد و گفت:
وقتى آوازهايش را در راديو مى‌‏شنيدم، از خود بي‌خود مى‏‌شدم و ديگر خبر از دور و برم نداشتم. ارجمندى از ته دل از انسانيّت و خُلق حسَن روح‏‌انگيز تمجيد كرد و گفت:
«او كسى بود كه با وجود مشكلات شخصى در زندگى، اگر كودك بى‌‏سرپرستى‏ را مى‏‌ديد، تحت حمایتش مى‏‌گرفت و تمام مخارج او را تا سال‏‌ها مى‌‏پرداخت.» گفت:
«يك بار خبر دادند كه اگر مى‏‎خواهى روح‌‏انگيز را ببينى بيا تهران كافه‏ى‏ جمشيد در لاله‏زار. اين خانم آنجا آواز مى‏خواند و لبى تر مى‏كند و پاتوق‏ كسانى است كه شيفتۀ آواز او هستند. من هم رفتم و ديدمش.»
از حسين سعادتمند قمى گفت و اينگونه توصيفش كرد كه ذاتاً خواننده و صدايش گلوله‌‏وار بود و از ته دل برمى‏‌خاست و تصنّعى و كلاسْ‌‏آموخته نبود؛ در حالى كه كسى مثل بنان (با توصيفى كه ارجمندى در جاى ديگر از صحبتش‏ كرد) از روى عقل و دانش مى‌‏خواند و نه عشق. گفت:
خيلى دوست داشتم سعادتمند را ببينم. يك روز كه در مغازه با يكى از دوستان شكارچى‏‌ام نشسته بودم، ناگهان دوستم به مردى كه از خيابان‏ مى‌‏گذشت، اشاره كرد و گفت:
«ايناها! اينم سعادتمند!» فى‌‏الفور گفتم:
«پس دعوتش كن اينجا!»
به اين ترتيب پاى او به اين مغازه باز شد. او يك صفحۀ سه‌‏گاه داشت كه من ده‏ سال كار كرده بودم تا بتوانم گوشۀ مخالفش را اجرا كنم. آن دوست ما به سعادتمند گفت كه ارجمندى از مريدان آواز شماست. سعادتمند گفت:
«چيزى بخوان!» من همان صفحۀ سه‌‏گاه او را اجرا كردم و خيلى پسنديد. اشتباه بزرگى كه كردم اين بود كه نبردمش عكّاسى بغل مغازه تا يك عكس تكى‏ يادگارى از او بيندازم! سعادتمند باز هم نزد من مى‌‏آمد براى سوراخ‏‌كردن حُقّۀ ترياكش! من سوزن‏ گرامافونی داشتم كه جنس محكمى داشت. وقتى آن را روى حُقّه مى‌‏گذاشتى و يك ضربه مى‏‌زدى، سوراخِ مورد نياز در حُقّه ايجاد مى‏شد.
يك بار دوستان اطّلاع دادند كه على‏‌اكبرخان شهنازى در قم در منزل آقاى‏ بيگدلى است. به آنجا رفتم. من مكثى كردم تا تصميم بگيرم كه چه چيزى‏ بخوانم. شهنازى گفت:
«هر چيزى بخوانى، با شما همراهى مى‌‏كنم.» من‏ دشتى خواندم؛ نه اين دشتى كه امروز مى‏‌خوانندها. یک دشتى واقعی!» گفت:
آن وقت‌‏ها شهر خلوت و هوا صاف بود. غذاها و ميوه‌‏ها هم خواننده‏‌پرور بود. موزهايى بود كه يكى از آن‌ها را كه مى‌‏خوردم، تا چند ساعت احساس گرسنگى‏ نمى‏‌كردم. خربره‏‌هايى بود مال «ايوانكى» كه حجمش كم بود؛ ولى وزن سنگينى‏ داشت. چاقو که بهش مى‌‏زدى، انگار منفجر مى‌‏شد و دهن باز مى‏‌كرد. وقتى‏ مى‌‏خوردى، انگار خورده‏‌نبات مى‏‌خورى از فرط شيرينى! آوازخوان‌‏ها در بستر اين فضاى مساعد تربيت مى‌‏شدند. من مغازۀ ساعت‌‏سازى را كه مى‏‌بستم،‏ مى‌‏رفتم قبرستان نو و در تاريكى شروع به خواندن مى‏‌كردم. روبروى مدرسۀ‏ حجّتيّه طلبه‏‌ها درِ حجره‌‏ها را باز مى‌‏كردند و با آنكه مرا نمى‌‏ديدند، به صدايم‏ گوش مى‏‌دادند؛ انگار حرف دل آنها را مى‌‏زدم. هر ۵ دقيقه يك بار ماشينى رد مى‌‏شد و نورش مرا روشن مى‌‏كرد. يك بار اين شعر قمام را خواندم كه:
...باده هست و جام نيست‏ (باز هم مصراع اولش را يادم نيست که ارجمندی چی خواند؟)
چند وقت بعد كسى به مغازه آمد و صحبت شعر شد و گفت:
«شعرى را در جايى شنيده‏‎ام كه مى‏‌خواهم بدانم از كيست و بقيّه‏‌اش چيست؟» گفتم:
«بگو شايد بدانم.» چند كلمه از ابتداى بيت آخر شعر قمام را خواند (باده‏ هست و جام نيست) من سريع بقيّه‏‌اش را خواندم و معلوم شد صداى مرا در همان شب‌ها شنيده‏ بود با آنكه مسافت طولانى از من دور بود. يك بار هم كسى كه منزلش در سمت‏ تكيۀ آسيدحسن بود مى‌‏گفت:
«شب‏‌ها صدايت را مى‌‏شنويم.» وقتى من سر و دهانم را به آن سمت از قم مى‌‏گرداندم‏، صدايم به آنجا مى‌‏رسيد و فرود مى‏‌آمد!
ارجمندى از تار امير حشمتى تعريف كرد و تعبير كرد به نالنده! گفت: انگار زار مى‏زند و مثل آنها نيست كه فقط دِلى‌‏دِلى كنند. از صداى گلپا هم با مشابه اين‏ اوصاف ياد كرد.
پرسيدم كه در جايى خوانده بودم كه شما در درس اخلاق امام شركت مى‏‌كرديد. نفى كرد و با آنكه در مغازه‌‏اش پوستر امام خمينى بر ديوار بود، هر بار كه اسم‏ ايشان را مى‌‏آوردم، مسير بحث را به سمت شيخ جعفر مجتهدى مى‏‌كشاند.
یکجا گفت: دكتر مَظاهر مُصفّا بزرگ‏‌شدۀ قم بود و زمانى هم رياست فرهنگ؟؟ اين‏ شهر را به عهده داشت. خيلى دلم مى‌‏خواست ببينمش. يك بار از جلوى‏ مغازه‌‏ام رد مى‌‏شد. پشت ويترين توجّهش به برخى ساعت‏‌هاى من جلب شد و آمد داخل. فرصت را مغتنم شمردم كه با او رفيق شوم. آمد روى صندلى‏ نشست و صحبت آواز شد. گفتم:
«من هم مى‏‌خوانم.» گفت:
«بخوان!» ابوعطايى خواندم روى اين غزل از حافظ:
«شنيده‏‌ام سخنى خوش كه پير كنعان گفت / فراق يار نه آن مى‌‏كند كه بتوان‏ گفت»
(اين را كه ارجمندى گفت: فهميدم كه قبل از من - نگارنده - هم كسى بوده كه روى‏ اين غزل حافظ ابوعطا بخواند.)
وقتى خواندم دكتر مُصفّا روى صندلى چرخيد و ميخكوب من شد. به او گفتم‏:
«خيلى دلم مى‌‏خواهد پايم به انجمن شعر شما باز شود و بتوانم استفاده كنم.» مرا دعوت كرد به منزلش در تهران. رفتم. منزلى بود شبيه قصر شاهزاده‌‏ها و چراغ‌‏هاى قشنگ داشت و درخت‌‏هاى جالب و درِ ورودی اشرافى بزرگ. صندلى‏ گذاشته و افراد نشسته بودند. چند نفر سخنرانى كردند. بعد دكتر مَظاهر اعلام كرد كه آقاى ارجمندى كه همشهرى ماست، آواز مى‏‌خواند و از من دعوت کرد برای خواندن. شروع‏ كردم به خواندن و چنان تأثيرى گذاشتم كه همه ابراز احساسات‏ عجيبى كردند؛ آنقدر از ته دل كه انگار قبل از آن آواز نشنيده‏‌اند!
البتّه اين‌ها را خدا شاهد است براى اين نمى‌‏گويم كه بيشتر از آنچه بودم نزد شما تأثير بگذارم. من فقط واقعيّت را مى‌‏گويم.
ارجمندى خودش را با قرائت‏ بيتى که یادم نماند، به گنجشكى در قياس با عقاب پرندۀ خُرد و حقيرى تشبيه كرد كه در عين حال ناچار است پر بزند. گفت:
«بعد از اتمام آوازم در محفل مصفّا در تهران، مثل پروانه دور من مى‌‏گشتند. در خيابان‏‌هاى تهران آن موقع كه خلوت و فضا آزاد بود، راه افتاديم و از من خواستند كه بخوانم.
بعد از صحبت‌های ارجمندی، من (نگارنده) ابراز كردم كه من هم در خواندن دستی دارم و يك بار جداگانه بايد نزد شما بيايم براى خواندن. گفت:
«همين الان بخوان!» گفتم:
«بگذاريد بعد! چون ما باز هم باید خدمت شما برسیم.» گفت:
«نه همین الان! چون شما مى‌‏رويد تمرين مى‏‌كنيد. الان كه يكهو مى‌‏خواهم امتحانتان‏ كنم، بايد بتوانيد بخوانيد.» روى صندلى برای خواندن جابجا شدم و گفتم:
همين‏ شعری را كه گفتيد مى‌‏خوانم. فكر مى‏‌كردم فقط من روى آن نغمات ابوعطا گذاشته‌‏ام.
در حضور او ابوعطا را روى بيت «شنيده‏‌ام سخنى خوش» بدون تحریر درآمد کردم. گفت: عين آقاى شجريان شروع کردید! نگذاشت ادامه دهم و گفت:
«درآمد را بخوان!» خواندم. بعد از خواندن يك بيت ديگر، باز پرید در آوازم و نگذاشته ادامه دهم و گفت:
«بيت بعد را تنها دكلمه كن. من آنچه را كه بايد بگيرم، گرفتم.» دكلمه كردم:
«حديث هول قيامت كه گفت واعظ شهر/ كنايتى است كه از روزگار هجران‏ گفت»
دوباره خودش با احساسات دكلمه كرد و منظورش این بود که اینگونه باید دکلمه کنی. بعد گفت: با تكرار كلمات كه انجام‏ داديد (مثلاً شنيده‏‌ام را دوبار گفتم و فراق يار را سه بار) موافق نيستم. چون بايد جورى آواز بخوانى كه اگر كسى بخواهد شعر را بنويسد، بتواند.
قبل از خداحافظى از آقاى ارجمندى دفترش را باز كرد كه نام مرا به عنوان کسی که با او دیدار داشته ام، بنويسد. ديدم‏ دفتر خوبى دارد و خلاصۀ كوتاهى از مسائلى را كه بر سرش رفته در آن نوشته‏ است. از جمله نوشته بود كه در سال ۸۱ در منزل حبيب‌‏اللّهى بوديم با شركت‏ سعيدى خوانندۀ اصفهانى و على‏‌بيگى و محسن فرهادى‏.

چند نکته:
یک. دو سال قبل از این دیدار در نه مهر 83 این آقا در مراسم تجلیل از پیشکسوتان موسیقی قم که جناب عزّتی‌پرور مجری‌اش بود، روی سِن رفت، حرف زد، آواز خواند و تشویق شد و من هم صدابرداری کردم: اینجا
دو. این آقا فوت شد و دیگر در میان ما نیست.
اصلاح مشکلات فونت و ویرایش و آپدیت تازه: تیر 99


برچسب‌ها: قم, حافظ, تاریخ شفاهی, حبیب‌اللهی
 |+| نوشته شده در  دوشنبه بیست و دوم خرداد ۱۳۸۵ساعت 2:31  توسط شیخ 02537832100  | 
نوار جوک قبل از انقلاب مونتاژشده با صدای خندۀ حسن اعرابی و محمود لبافان و خودم و حبیب اللهی و قمی‌نژاد

http://www.sharemation.com/sheikhak/jok_ba%20khndeie%20doostaan_.mp3?uniq=-ynhlus

ضبط خنده‌ها با واکمن من در خلال یک بزم خصوصی صورت گرفته و بعد هم با نوار جوک مونتاژ کرده‌ام.


برچسب‌ها: حسن اعرابی, حبیب‌اللهی, محمود لبافان, قم
 |+| نوشته شده در  سه شنبه یکم فروردین ۱۳۸۵ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

پنجشنبۀ گذشته رفتم مؤسّسۀ بصيرت در قم به دعوت‏ «محمّدتقى عارفيان» از وراژنۀ پيشين حقير كه در راديو معارف آشنا شدم با او و نويسنده‏ بود و آن وقت‏ها (يعنى هفت، هشت سال پيش) برخى تكست‌‏هاى مربوط به برنامه‌‏هاى‏ عرفانى راديو را مى‏نوشت و تناسب جالبى بود كارش با نام خانوادگى‌‏اش.
مدّتى هم پيش من‏ در انجمن خوشنويسان قم، خط كار كرد و يك بار هم چفيه‌‏به‌‏گردن، رفتيم دم منزل حسن‏ اعرابى ملقّب به لشگر خنده و او بعدها اينجا و آنجا مطرح مى‌‏كرد كه اين شيخ اردشيره، ورژن‏هايش را اوّل مى‏آورد دم منزل ما براى معرّفى و براى اينكه من «ورانداز ورژنى» كنم و نمره بدهم!
عارفيان، چند روز قبل زنگ زد كه بيا مؤسّسۀ ما به اين آدرس و در فلان ساعت.
من هم كه «نمى‌‏شود كه باشد براى بعد!» و از اين‏ دست حرف‏‌ها را خصوصا وقتی که در آنسوی خط يک ورژن باشد، بلد نيستم، قبول دعوت كردم. پس‏‌لرزه‌‏هاى رابطۀ ورژنى با محمّد هنوز باقى است؛ هر چند او در مرز 28 سالگى است و سال‏هاست طبق آن شعر 72 بيتى‏ من، از دورِ ورژنى خارج شده؛ ولى هنوز يك نموره ورژن است.
رفتم سر قرار و مؤسسۀ آنها در زنبيل‏‌آباد، 20 مترى فجر بود و سه‏طبقه. شال و كلاه زمستانىام را گذاشتم‏ روى صندلى و پس از معانقه با محمّد، برايم توضيح داد  كه اينجا كجاست و تو با دوچرخه كجا آمده‏اى.
بعد نمونه‏ى كارهاى چاپى‏شان را نشانم داد كه محمّد در مقام ويراستار يا نويسنده ظاهر شده بود و ديدم عجب موفّق عمل کرده. انديشه و خلاّقيّتى كه پشت برخى كارها بود، تكانم داد. يك مجموعه‏ى پَك 5 جلدى در مورد امام زمان(عج) داده بودند بيرون كه‏ خيلى به دلم نشست. اين 5 جلد در قاب و كيف خاصّى براى مقطع نوجوانان ترتيب يافته‏ بود با يك نوار و يك بسته بادكنك و ابزارهاى جشن تولد و از اين حرف‏ها و كتاب‏هاى 5 جلدى با نقاشى‏هاى كودكانه، ترتيب و توالى قشنگى داشت. اوّلى‏اش به نام بشارت، به‏ زمان امام هادى و بشارتِ ظهور امام زمان اشاره داشت. دومى به ولادت حضرت‏ ولىّ‏عصر. سوّمى به زندگى شيخ حرّ عاملى كه امام زمان به كمكش شتافته بود. چهارمى به‏ نام شكايت، شكوائيّه‏اى در قالب داستان به خاطر تأخير ظهور امام زمان بود و پنجمى هم‏ به نام سعادت، به ظهور امام زمان مى‏پرداخت.
طرح و انديشه‏ى اوّليّه‏ى كتاب‏ها خيلى‏ بكر و بديع بود. برايم تعجّب‏‌آور بود كه يك مؤسّسه‏ى به ظاهر غيرمطرح به اين‏ توفيق دست يافته باشد. قدرى به حال اين جماعت غبطه خوردم و يك لحظه ترس ورم‏ داشت كه نكند من عاقبت‏ به ‏شر شوم و از من‏ سلب توفيق شود (انگار كه شده) و هنرهايى كه در حدّ خودم دارم، در غير جاى درست و درست‏‌ترين جا استفاده‏ كنم. آنوقت آنها كه زمينۀ هنرى‏شان كمتر است و به اندازه‌ی من روى تكنيك كار نكرده‏اند، بهرۀ بهتر و بيشترى از سرمايه‏‌شان ببرند و حسن عاقبت نصيبشان شود و به نسل امروز هم خدمت درخوری كرده باشند.
موقع خداحافظى از محمّد به او گفتم:
چند سال است اين حسّ رخوت‌‏آميز در جانم جا خوش كرده كه هيچ مسئوليّتى ندارم. زمان جنگ حسّ می‌کردم بايد شهيد شد و شهيد زنده بودن كافى نيست! آنقدر دست‌‏دست كردم كه شهادت - نردبان آسمان - را برداشتند. گريه كردم و بزرگان، دست پدرانه به سرم کشيدند که شهيدِ زنده بودن هم بد چيزی نيست. گريه‌هايم را شستم و يك چند وقت اداى شهيدهاى زنده را درآوردم. قدرى گذشت و كم‏‌كم به اين‏ نتيجه رسيدم كه شهيدبودن - هيچ جورش - لازم نيست.
شنيدم خيلى از بچّه‏‌هاى مثبت و ارزشى‏‌ها چند وقت است ديگر نمی‌روند توی قبرهای آماده‌ای که برای خودشان در مزار شهدا کنده‌اند. انگار ديگر آرزوی شهادت نمی‌کنند و بعضاً دارند شيك مى‏گردند و آدامس‏ شيك مى‏جوند و به جای پايگاه بيسج و نهايتاً بنياد شهيد، کم‏كم وارد بدنه‏ى استاندارىها و كارخانجات و اين مراكز به ظاهر غيرمرتبط با شهيد و شهادت شده‏اند و اندكى بعد خبر رسيد كه دارند زمين مى‏خرند و سهامدار شده‏اند و زندگى خوبى براى خود دست و پا كرده‏اند. فوقش هنوز نماز جمعه‌شان ترک نشده و دستشان می‌رود که شب احيا، دقايق متمادی، سنگينی قرآنی را که بالای سر برده‌اند، تحمل کنند.
حس كردم كه اگر زرنگ نباشى‏، سرت بى‏كلاه است. در اوج بخوربخور، خيلى سخت است‏ كفّ نفس داشتن و تلقين به خود كه سرت به وظيفه‌ات باشد و به قسمت راضى باش! اگر از اين نمد، سهمی هم برای کلاه تو باشد، خدا روزی‌رسان است! وقتى رقيب تو (كه زمانى با هم همسنگر بوديد) سر و دست مى‏شكند براى‏ تصاحب چيزى كه حقّ او هم نيست، تو ديگر نمى‏توانى به نظاره اكتفا كنى.
«سخن درست بگويم نمى‏توانم ديد / كه مى خورد رقيبان و من نظاره كنم» 
اينجاست که تو هم دست به‏ چپاول دراز مى‏كنى; فوقش خودت را اينگونه راضى مى‏كنى كه من، نفْس چپاول را دوست ندارم. من براى اينكه روى اين همسنگر از خدابيخبر را كم كنم - كه بداند نبايد زرنگ‏بازى درآورد - يك نموره نشانش مى‏دهم كه فقط تو نيستى كه بلدى بخورى. من هم‏ بلدم.
به انگيزه‏ى موقّت دست به بى‏تقوايى مى‏زنى؛ ولی وقتى مزّه‏اش می‌رود زير دندانت، حاضر به ترك سفره نيستى و مى‏شوى يك چپاولگر مادرزاد!
من چند سال بعد از پذيرش قطعنامه، به تدريج حس کردم که حتّى شهيدِ زنده بودن‏ هم لازم نيست. از فرهنگ بسيج و بسيجى دور شدم و رفتم توى‏ كار هنر. اولش به اين بهانه که آن را وقف انقلاب می‌کنم؛ اما ته دلم اين بود که می‌روم دنبال هنر تا مجاز به زندگی باشم و معاف از شهادت.
مدّتی بعد از هنر سفارشى و فرمايشى بد گفتند و آنقدر در اين خصوص گوشم را پر کردند كه افتادم توى نخ «هنر براى هنر». به‏ ظاهر به صفوف ضدّانقلابيّون نپيوستم; ولى هنرم را از دست انقلاب، کشيدم بيرون. براى دل‏ خودم نوشتم; براى دل خودم خطّاطى كردم; برای دل خودم آواز و موسيقى كار كردم و... البتّه نوع جلفش را برنتافتم.
اين سير ادامه يافت تا اينکه به تازگی به بهانه‏ى‏ اينكه مى‏خواهم ذهن و فكرم را بيشتر صيقل دهم و تكنيك‏هاى گوناگون كلنجاررفتن با ديگران‏ را بياموزم، قلمم را در وبلاگى با صبغه‏ى بايسشكوال‏بودن به گردش درآوردم.
نگاه که می‌کنم، حس نمی‌کنم نسبت به ديروزم‏ از خطّ اصيل منحرف شده‏ام; ولى وقتى از بالاتر به گذشته‏ام می‌نگرم، زاويه‏ى انحراف و اعوجاج بزرگى را مى‏بينم. هنوز نمازم ترك نشده، روزه‏ى قرضى ندارم; ولى دين در وجودم آنقدرها سرحال و سرپا و حركت‏بخش نيست.
امّا در مؤسسه‏ى بصيرت و در شخص‏ محمّدتقى عارفيان داستان متفاوت است. دين را در آنجا، سرحال و سرپا و حركت‏بخش ديدم و هنر و تكنيك‏هاى آن را هم ديدم که از اين اتاق به آن اتاق در تردّد بود. يك لحظه آرزو كردم جاى آنها باشم. يك لحظه‏ حس كردم حتّى خدا اين محمّد (عارفيان) را مبعوث کرده است كه به رضا شيخ‏محمدى زنگ بزن و فراخوانى‏اش كن كه با مؤسسه‏ى شما در زمينه‏ى قصّه‏نويسى براى كودكان و نوجوانان‏ بر محور ارزش‌های آئينی همكارى كند و من برای يک جلسه‏ به دين محمّد درآمدم. قرار گذاشتيم فردای آن روز که مصادف با جمعه بود، برای ساعت ده صبح بروم آنجا برای ادامه‌ی مذاکرات.
يك ربع به يازده صبح جمعه زنگ تلفنی از خواب ناز بيدارم کرد. کسی از آن سوی خط گفت:
«آقای شيخ‌محمّدی! بچه‏هاى مؤسسه‏ى بصيرت سه ربع است منتظر شما هستند.»
اين بار، صدا صدای يک ورژن نبود و می‌شد به او گفت:
«نمى‏شود كه باشد براى بعد؟» و بعد از اين جمله‌ از آنسوی خط كه:
«مزاحم شديم!» دوباره زير پتو خزيد!


برچسب‌ها: رادیو معارف, حسن اعرابی, محمدتقی عارفیان, قم
 |+| نوشته شده در  یکشنبه بیست و پنجم دی ۱۳۸۴ساعت 14:54  توسط شیخ 02537832100  | 
http://www.esnips.com/doc/fbc81917-e0b0-4c86-bbc3-a6cbdf0474d9/841005_man-ba-tar-hamid-javaherian_esfahan.mp3

 


برچسب‌ها: تار, حمید جواهریان, قم
 |+| نوشته شده در  دوشنبه پنجم دی ۱۳۸۴ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
 http://magbook.persiangig.com/seda/840701_ba%20fahimi%20v%20vahid_abooata.mp3
 غزل: حافظ / تصنیف: اشکم‌ دونه‌دونه (آهنگساز: عباس شاپوری، تقلید پوران) / محل اجرا: انجمن موسیقی قم

 


برچسب‌ها: حافظ, قم, سه‌تار, محسن فهیمی
 |+| نوشته شده در  جمعه یکم مهر ۱۳۸۴ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

درس دوم:
در باب يك موضوع و يك شخصيّت، حرف‏‌ها، تحليل‏‌ها و ضرب‏‌المثل‏هاى‏ متضاد جور كنيد; تا در تمام مجامع، حرف براى گفتن داشته باشيد.
به اقتضاى صفاى كودكانه، تصوّر اوليّۀ ما اين بود كه بهتر اين است كه در زندگى صادق باشيم؛ طىّ يك اقدام دوتلاشه! اوّل به حق برسيم و بعد، از آن‏ دفاع كنيم. با «لشگرخنده» كه آشنا شديم، ديديم كه عجبا كه اين خبرها هم‏ نيست. لشگر بر اين باور است كه مگر سرمان را خر گزيده كه سرى را كه درد نمى‏‌كند، دستمال ببنديم و در مورد چيزهاى نالازم تلاش كنيم؛ آنهم براى‏ رسيدن به حقّى كه دگم است و غيور. مى‏‌دانيد كه حق مى‏‌گويد: من و تنها من و باطل نه! تازه اگر هم به حق رسيده‏‌ايم، چه لزومى دارد براى به كرسى‌‏نشاندنش‏ يقه جر دهيم؟ (يقه‏ى خود يا ديگرى منظور است.) اين وضعيّت ادامه داشت‏ و ما هميشه مدافع حقايقى بوديم كه بهشان مى‏‌رسيديم. در سياست از امام‏ خمينى حمايت مى‏كرديم و كوتاه هم نمى‏آمديم. در جلسات خانوادگى و دوستانه هميشه در كفّه‏اى قرار مى‏گرفتيم كه حامى امام باشد. چقدر بابت اين‏ كار با پسردايى و عموزاده بحث و جدل كرديم و آخر كار نه ما به زمره‏ى ايشان‏ درآمديم و نه آنها به جرگه‏ى ما پيوستند. در باب موسيقى از شجريان دفاع‏ كرديم. خواننده‏‌هاى پاپ‏‌خوان را دست انداختيم و طرفداران صداى آنها را به‏ باد سخره گرفتيم و با خودمان بد كرديم. خيال مى‏كرديم همه همينجورند و با چماق حق‏جويى توى سر باطل مى‏كوبند و آخر كار، يك حق را بر نعش‏ باطل‏هاى بسيار، علم مى‏كنند. خيال مى‏كردم همه مثل ما هستند. تا اينكه در قم‏ با «لشگر خنده» برخورديم و اين آدم در رشتۀ خطاطى و خوشنويس درسى‏ به ما داد كه در همۀ رشته‏‌ها كاربرد داشت. درس بزرگش اين بود كه براى‏ نمونه مشتى كلمه و جمله و استدلال و صغرى، كبرى رديف كرده بود در تعريف و تمجيد از استاد غلامحسين اميرخانى؛ استاد شهير و معاصر و هنوز در قيد حيات رشتۀ خوشنويسى. جملاتى دال بر مفتون‏‌بودن ايشان نسبت‏ به اين استاد خط و اينكه او نقطه‏‌عطفى در تاريخ خوشنويسى ايران است و خطوطش را بايد فتوكپى كرد و داشت و نگريست و مشق كرد و از ريزه‏‌كارى‏هايش در قلم‏‌گذارى و مركّب‏‌بردارى و انتخاب شعر و غيره و غيره‏ آموخت. مى‏‌گفت كه مغزِ نغز خطّ اميرخانى، همان سبك و شيوه‏ى ميرعماد است و او لعابى و پوسته‏اى بر آن كشيده است كه اين پوسته است كه به نام‏ شيوۀ اميرخانى معروف است؛ وگرنه بن‏مايۀ هنر او از اساتيد طراز اوّل‏ صفوى و قاجارى است. اين از يك سو. از ديگر سو همين لشگر خنده،
مجموعه‏اى از استدلال‏ها را آماده داشت در اينكه اميرخانى خط را خراب كرد و در مواردى به گند كشيد و چقدر بعضى حركاتش را بد مى‏نويسد و مثلا اينكه اين پوستر، بدترين كار اميرخانى است و از اين خرابتر نمى‏شود. اين دو مجموعه استدلال در دو جا كاربرد دارد. هر جا لشگر خنده برمى‏خورد به‏ كسانى كه با آنها خورده‏حساب دارد; يا قصد انتقاد از آنها يا تكّه‏‌پرانى به آنها را دارد؛ اگر پيرو شيوۀ اميرخانى باشند، با كوبيدن اميرخانى و بزرگ‏كردن نقاط ضعف كار هنرى او، افراد مزبور را سكّۀ يك پول مى‏كند. و اگر طرف‏ حسابش مخالفان اميرخانى باشد، دم از قوّت‏هاى اميرخانى مى‏زند و باز پيروز ميدان است. ديگر امروز در حيطۀ خوشنويسى قم، كسى شك ندارد كه‏ حسن اعرابى با آقاى احمد عبدالرّضايى (معروف به حاجى) و استاد موحّد در دو جبهه‏اند و حتّى اگر بر سر سفرۀ اُلويۀ على معماريان بنشينند و با هم‏ بگوبخند داشته باشند، رقيب همند. عبدالرّضايى (بجز چند مورد) شهره در مخالفت با اميرخانى است و لشگر خنده هر جا كه به دندۀ مخالفت با عبدالرّضايى (و البتّه اغلب در پشت سر او) مى‏افتد، از مُحسّنات كار اميرخانى‏ مى‏گويد و اينكه او آفاق خوشنويسى ايران را درنورديده و اين جماعت قمى‏ خطّشان از عوارضى اتوبان قم - تهران آنورتر نمى‏رود و دلشان به همين چند شاگرد سينه‏‌چاكشان كه حاجى، حاجى مى‏كنند خوش است. و هر جا كه اين‏ جناب لشگر در حضور عبدالرّضايى است (كه معمولا غلاف مى‏كند) به‏ دنده‏ى تكّه‏پرانى به شيخك مى‏افتد، از اميرخانى بد مى‏گويد كه نمونه‏‌اش را در شب دعاى توسّل خوشنويسان در منزل شيخك در مرداد امسال ديدند و ديديم كه شيخك اسلايدهايى را بر پرده نشان داد. پوسترى از اميرخانى با مضمون «نقش پاى رفتگان هموار سازد راه را» وقتى در پاركينگ تاريك و 55 مترى شيخك بر پرده نقش بست، لشگر خنده گفت: چقدر بد نوشته اين خط را! اين چه «ر» نوشتنى است؟! اه‌‏اه‏‌اه!


برچسب‌ها: حسن اعرابی, قم, شجریان, امیرخانی
 |+| نوشته شده در  دوشنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۸۴ساعت 11:16  توسط شیخ 02537832100  | 

درس اول: اگر در باب سفيدبودن ماست، كنفرانس داديد، عيبى ندارد كه موقع رانندگی، از سياهيش دفاع كنيد!
شب چهارشنبۀ هفتۀ قبل، نشست شبانه‌‏اى داشتيم در جمع دوستان‏ هنرمند قمى. همه بودند؛ الاّ على بخشى كه بسترى است در بيمارستان‏ خاتم‌‏الأنبياى تهران. رباط پايش در خلال يك مسابقه‏ى فوتبال در ايّام‏
نوجوانى، كشيدگى پيدا كرده و به تازگى رضايت داده به عمل‏كردن. «لشگر خنده» از غياب «بخشى» - بانى جلسۀ هفتگى خوشنويسان - سود برد و گفت: «ميثم سلطانى! هنوز - پسر! - دارى هِى مى‏‌رى تهران براى آزمايش خون‏ و ادرار و پول بى‌‏زبانت را مى‏ريزى به حلق گشادِ اين دكترهاى نفهم؟ تو ديگر چه خرى هستى! زرنگ باش خاك ‏تو سر! بچّه‏‌ها! به همه‌‏تان هستم. نمى‏دانم‏ چه مرگتان است؟ بابا بايد دختر توى دست و بالتان باشد. حال و حول با اين‏ نرم‏تنان علاجتان مى‏كند به خدا و به اندازۀ صد تا قرص آرامش‏‌بخش كارآيى‏ دارد! قهقهه‏ى نعره‌‏گون مرا مى‏بينيد؟ مى‏دانيد از كجا مى‏آيد؟ من خودم‏ عروس و داماد دارم; ولى هميشه كنار دستم چند تا از اين واليوم‏ها دارم. امشب‏ وقت دعا گذشت و بايد برويم؛ ولى سعى كنيد يك كارى بكنيد و اينقدر يالقوز نمانيد؛ آنوقت هى يا وجيهاً عندالله بگوييد!»
از جلسه خارج شديم و هر كس به راهى رفت. كنار لشگر نشستم كه داشت‏ رانندگى مى‏كرد. از خيابان «دورشهر قم» مى‏رفتيم كه يهو يك ماشين سفيد از عقب سبقت گرفت. براى لحظاتى دو پرايد، شانه به شانۀ هم شدند. شيشۀ ماشين پايين بود. موسيقى تندى از پنجرۀ باز ماشين از كنار يك دختر ترگل‏ و ورگل و نشسته در كنار دست پسر جوان راننده، گذشت و آمد داخل ماشين‏ ما. لشگر چشم‏‌غرّه‌‏اى رفت و با عصبانيّت و تنفّر، شيشۀ ماشينش را داد بالا و ضبط ماشينش را روشن و تا آخر زيادش كرد و زير لب خطاب به رانندۀ پرايد كه ديگر رد شده بود، گفت:
«مرتيكۀ پدرسوخته! با اين چيزى كه كنار دستت نشانده‌‏اى، بايد هم اين‏ كارها را بكنى!» و پا بر پدال گاز فشرد. انديشيدم:
«جوان‏ها بايد در جوانى مراقب باشند؛ بد رانندگى نكنند و بد فوتبال بازى‏ نكنند.»


برچسب‌ها: حسن اعرابی, قم, میثم سلطانی, علیرضا بخشی
 |+| نوشته شده در  دوشنبه هفدهم مرداد ۱۳۸۴ساعت 5:20  توسط شیخ 02537832100  | 

84/5/13
شب‌‏ها اغلب تا 3 و 4 بيدارم. يا خط مى‌‏نويسم يا مطلب ويرايش‏ مى‏كنم براى مركز اسناد انقلاب اسلامى قم و يك پاركينگ 55 مترى را با سقفى‏ كه سرم به آن گير نمى‏كند، اختصاص داده‏ام به آرشيو كتاب‏ها، مجلاّت و نوارهاى صوتى و تصويرى‏ام. روزها تا حدود ظهر روى تختى كه در همين‏ پاركينگ تعبيه كرده‏ام، مى‏خوابم و در دومترى يك كولر دستى كه آبش را با شلنگ از شير آب شهر تأمين مى‏كنم. خيلى دلم مى‏خواهد در تمام زمينه‏ها كم‏ كار كنم و زياد نتيجه بگيرم. در خوشنويسى و در آواز و رشته‏هاى ديگرى كه‏ دنبال مى‏كنم، دنبال ميانبرها هستم. به جاى تمرين وقت‏گير خط و تكرار مثلا يك حرف نون يا يك كشيده‏ى سين به تعداد زياد، براى اينكه  دستم گرم شود و به روح كلمه برسم و صاف‏نويس شوم و جنون نگارش سياه‏مشق كه آخرش‏ هم بايد دور ريخت، مستقيم مى‏روى روى پاكنويس و تلاش مى‏كنم با نوشتن‏ دقيق و تيغ‏كارى بعد از نگارش، حاصل كار، استادانه جلوه كند كه بعضاً همينطور هم مى‏شود و مى‏گويند پخته مى‏نويسى; در عين حال هنوز پديده‏ نشده‏ام و حادثه نيافريده‏ام. ديشب كه وبلاگ را باز كردم، ديدم «فرشته» - خواهرزاده‏ام - برايم كامنت گذاشته. معمولا فاميل‏ها را دست كم مى‏گيرم و چون از اوّل با آنها بوده‏ايم و از حالت قنداق‏پيچشان هم عكس دارم (و خودم‏
گرفته‏ام) و در جريان رشد و نموشان بوده‏ام، آنها را در محاسبه نمى‏آورم و براى نخبگى و نبوغشان حساب نمى‏گشايم و هميشه فرضم بر اين است كه‏ من سرترم. اگر هم بگشايم، زياد جدّى‏شان نمى‏گيرم. ولى آنها مثل هر انسان‏ ديگر بسا كه مستعد باشند و بسا كه مستعدتر از من و اين فرشته خانم را بايد ديد كه از كدام‏هاست. برادرش مهدى هم از همان‏هاست و برادر بزرگترش‏ جواد هم و بسا كه برادر كوچكترش مصطفى هم. آنها يك كوچه آنسوتر از ما خانه دارند و نيز رايانه. ما مى‏نويسيم و آنها هم دارند مى‏نويسند. به‏خصوص‏ در عصر اينترنت، نويسندگى ديگر در تيول ما نيست.


برچسب‌ها: فرشته مرادی, قم
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه سیزدهم مرداد ۱۳۸۴ساعت 13:43  توسط شیخ 02537832100  | 

دوستى دارم به نامِ خسرو صفّارى كه چند سال ناقابل از من كوچكتر و به رغم كار و مشغلۀ بسيار، سال‏هاست در جريان و پيگير سرنوشت من‏ است.
خسرو نشان زخم‌‏هايى را از عراقى‌‏ها روى گونه‌‏اش دارد. در ناحيۀ‏ گلويش جاى فرورفتگى التيام‏‌يافته‌‏اى مشاهده مى‌‏شود؛ در عمليّات‏ فتح‌‏المبين، گلوله‌‏اى كه از آن گلوله‏‌هاى خيلى سمج كه بيايند و كنگَر بخورند و لنگر بيندازند نبوده; به‌‏طور گذرا از كنار تارهاى صوتى‌‏اش گذشته است!
آنقدر كه سر و صورت صفّارى زخم دارد، دهانش گله و شكايت ندارد. صبر و خودنگهدارى او در برابر مصائب و سازشكارى و اهل مدارابودنش با دوست و دشمن و در رأس همه: همسرش زبانزد است.
با او چند بار در يكى از تعاونى‏هاى توزيع كالا، مخصوص رزمندگان و جانبازان، برخورد داشته‏ام و ديده‏ام كه زود از كوره بدر نمى‏رود و شكيبايى‏‌اش را حتى در مقابل ارباب رجوع‌‏هاى پرتوقّع حفظ مى‏كند. مى‏گفت:
«من زياد خودم را صبور نمى‏دانم. مردم در مورد من لطف دارند كه مرا حليم مى‏دانند. اگر اينگونه باشد كه آنها مى‏گويند، حالتى است به يادگار مانده‏ از زمان دفاع مقدّس. يادش بخير! در جبهه كه بوديم، همه جور كمبود به وفور يافت مى‏شد! ما مجبور بوديم با هيچ بسازيم و برويم جلو به سمت همه چيز. آنجا آموختيم كه با هيچ، خودمان را سير كنيم و با بيخوابى، استراحت كنيم.»
بعد از پذيرش قطعنامه و ختم جنگ، هر بار خسرو مرا مى‏بيند، مى‏پرسد:
«تو كجاى كارى؟» و بعد از اينكه توضيحات مرا مى‏شنود، مى‏گويد:
«ديگه چيزى نمونده!» مى‏گم:
«تا؟» مى‏گويد:
«تا سقوط كاملِ تو به قعر قيرِ قبر!»
معمولاً با لبخند و گاه قهقهه مى‏گويم:
«چه هيزم ترى به تو فروخته‌‏ام - جوان! - كه اينگونه با غيض و غضب با من‏ حرف مى‏زنى؟ قشنگ مى‏بينم دندان‏هايت را بر هم مى‏فشارى.» مى‏گويد:
«تحمّلِ تو، صبر زيادى مى‏خواهد؛ بيشتر از آنچه در شب‏هاى عمليّات و بحبوحۀ بزن و بكوب‏‌ها لازم بود!»
آخرين بار امروز خسرو را در «ستاد غدير» ديدم. رفته بودم‏ تعدادى تراكت مزيّن به نام مبارك على(ع) را براى يكى از مراكز تربيتى تهيّه‏ كنم. خسرو وقتى مرا ديد، گفت:
«چه خبرا؟»
گفتم:
«از تماشاى فيلم «سگ‏‌كُشى» بهرام بيضايى مى‏‌آيم. قرار بود با آخرين‏ دوستِ پسرم برويم كه نشد. البته فيلم را باهم ديديم؛ ولى بى‏‌هم!» گفت:
«يعنى چطور؟» بعد منتظر جواب من نماند و سؤال ديگرى مطرح كرد:
«هنوز وِلت نكرده مجيد؟» گفتم:



نام من و مجيد به خطّ «معلاّ» اثر دوست مشترک من و مجيد:
                                                   «حسين شيري» در آذر ۸۰

«اسم او را از كجا مى‏دونيد؟» گفت:
«خبراى تو ميرسه. تو چشم و گوشِت رو بستى و فكر مى‏كنى همه كورند و كَرند. اگه سرتو مثل كبك نكنى توى برف، خيلى چيزا غير از اين روابطى كه‏ فكر مى‏كنى مهمترين حادثه‏ى عالمه، براى ديدن پيدا خواهى كرد.»
صفّارى مسير كلام را عوض كرد و پرسيد:
«خب! اين آخرى قراره كى طلاقت بده؟»
خلاصه‏اى از داستان رابطه‏ام را با مجيد از ابتداى 550 روزى كه با او پيوند مهر برقرار كرده‏ام، تا كيفيّت ملاقاتم با او در مقابل سينما «تربيت» و در حالى‏ كه او ماشين كرايه كرده بود تا دو دوست دخترش را با خود ببرد، براى خسرو تعريف كردم. گفت:
«اگر امكان اين كار برايم فراهم نبود، با تو حتى در حدّ يك كلمه همكلام‏ نمى‏شدم و ناراحت نشى‏ها; اگر جاى مجيد بودم، تو را مثل سگ مى‏كشتم!» گفتم:
«براى چه؟ اتّفاقاً امروز اومده بود دم در خونه. براى من ارزش قائل ميشه‏ كه مياد دقّ‏الباب ميكنه.» گفت:
«يعنى هيچ آثارى از دلخورى در سيمايش نديدى تو؟» گفت:
«اين كه دروغه اگه بگم نديدم. معلوم بود از برخورد امروز من دلخوره. چون من واقعاً بد عمل كردم. اوّلش كه به من زنگ زد، پرسيد كه براى اينكه‏ بتوانيم فيلم جديدِ سينما را با هم ببينيم، چه برنامه‏اى دارى؟ ادّعا كردم كه:
حكم آنچه تو فرمايى و هر جور تو تعيين كنى، مطيعم. او هم از من خواست كه‏ با ماشين پرايدم بيام جلوى سينما و از ماشين من با تعبير «ابوطيّاره» ياد كرد كه‏ بهم برخورد. گفتم:
«من كه پياده هم مى‏تونم بيام جلوى سينما.» گفت:
«اگر برايت سخت است، بيخيال!» مثل اينكه چيزى را به ياد آورده باشم، عذر آوردم كه:
«آخ يادم نبود! مدّت بيمه‏ى ماشين هم سراومده!» صفّارى گفت:
«درجا مُچت را نگرفت كه پس چرا لاف و بلوف مى‏زنى؟» گفتم:
«در آن لحظه نه!» صفّارى گفت:
«چقدر بزرگوارند اينايى كه با تو طرف حساب مى‏شوند! شانس بزرگى كه‏ در زندگى آورده‏اى، اين است كه افرادى كه با آنها سروكار دارى، مثل خودت‏ نيستند. نه خانمت; نه پدر و مادرت; نه پدر و مادر خانمت; نه دوستانت. اگر مشابهِ برخوردى را كه تو با آنان مى‏كنى، در مورد تو پياده مى‏كردند، آدم‏ مى‏شدى!» گفتم:
«آقاى صفّارى! شما جز در مقابل عراقى‏ها بددهن نبودى! با من چرا؟» گفت:
«كمتر از عراقى‏ها ظالم و متجاوز نيستى. و بدتر از همه اينكه جورى خطا مى‏كنى و دسته‏گل به آب مى‏دهى كه هم آدم دلش مى‏خواهد به شدّت به تو پرخاش كند; هم طورى مظلومانه و حق به جانب برخورد مى‏كنى كه آدم به‏ شك مى‏افتد كه لابد از قصد، خطا نكرده‏اى و ته دلت هيچ انگيزه‏اى براى‏ چزاندن طرف مقابلت نبوده. در حالى كه براى من ثابت شده در بسيارى‏ مواقع، هست! خب! داشتى مى‏گفتى.» گفتم:
«وقتى مجيد بعد از ماجراى فيلم و به آن شكل خداحافظى‏كردن، اومد خونه‏ى ما، دستش را گرفته بودم و مى‏خواستم بيارمش توى خونه; انگار هيچ‏ اتّفاقى نيفتاده.» صفّارى گفت:
«همين ديگه! همين كارهايت ديگه اوج بى‏خيالى تو را در مقابل خطايى كه‏ مرتكب شده‏اى، نشان مى‏دهد و بدتر از اصل خطاست. خيلى راحت دسته گل‏ به آب مى‏دهى; بعد با طرفى كه حقّش را ضايع كرده‏اى، خيلى عادى - انگار كه ‏كارى نكرده‏اى - برخورد مى‏كنى. دست كم وقتى يك غلطى مى‏كنى، سرت را بينداز پايين!»
صفّارى براى اينكه بحث را خاتمه دهد و احتمالاً ردّم كند، يك دسته تراكت‏ را در گوشه‏ى اتاق به من نشان داد و گفت:
«اى! تو هم يِجور آدمى ديگه! چيزايى كه ميخواستى اونجاس!»


                                                                                                              12/12/80


برچسب‌ها: مجید افشار, حسین شیری, قم
 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و یکم خرداد ۱۳۸۴ساعت 9:44  توسط شیخ 02537832100  | 

                                                                                                تصوير ۳/۱: مجيد افشار

۱۰/۳/۸۴. عصر امروز رفتم كلاس آواز استاد داوود چاووشى در حوزه‏ى هنرى قم و سرانجام پس از 6 سال، دوره‌‏ى رديف‌‏هاى آوازى را به اتمام رساندم؛ آخرين «گوشه»ى دستگاه «راست‏‌پنجگاه» را به استاد و به كلاس تحويل دادم و فارغ‌‏التّحصيل شدم.
عجب سال‏‌هاى خاطره‌‏انگيزى را در اين كلاس داشتم. سال‏‌هاى ارتباط مستمر با زيبايى؛ هم از نوع شنيدارى‌‏اش كه همان نغمات‏ زيباى موسيقى اصيل ايرانى در 12 دستگاه و مقامش باشد و هم زيبايى از نوع‏ ديدارى كه همان هنرجويان پسرى بودند كه با  چهره‌‏هاى دلفريب خود در كلاس ثبت نام‏ كردند و برخى‌‏هايشان نظير «حميد سعادتخواه» و به‌‏خصوص «مجيد افشار» عجيب از من دل بردند. يادش بخير!

                       تصوير ۳/۲: از راست: خودم، مجيد افشار، فرودگاه مهرآباد تهران، سال ۷۹


                                      تصویر را به خاطر وفا سبحانی حذف کردم در فروردین ۸۸

   

                                                                                       تصوير ۳/۳: حميد سعادتخواه

 


برچسب‌ها: مجید افشار, حمید سعادتخواه, داود چاووشی, قم
 |+| نوشته شده در  سه شنبه دهم خرداد ۱۳۸۴ساعت 1:37  توسط شیخ 02537832100  | 

۹ اردیبهشت ۸۴ است؛ روز شركت در تشييع جنازۀ «شيخ رضا نوربخش گلپايگانى» پدر حميدرضا نوربخش از شاگردان برجسته‌ی استاد شجريان. ساعت ۵ و ربع عصر در مسجد امام حسن عسكرى(ع) قم، در مراسم نماز بر پيکر ميّت به امامت آيت‌الله صافى گلپايگانى شرکت کردم. حميدرضا نوربخش با لباس سياه و ريش و سبيل تراشيده بود و وقتى از جلوم رد شد، چشمم بر لبان كبودش که در هر که غير نوربخش بود، شيطنت ذهنم دنبال ردّ پاى اعتياد مى‏گشت، گردش کرد. بهداد بابايى - نوازنده سه‏‌تار - حضور داشت و سياه پوشيده‏ بود و يكجا ديدمش كه زير تابوت را گرفته بود.
چاووشى عينكش را از جيب‏ درآورد و به چشم زد و كنار امير زينلى - ديگر هنرمند آوازخوان قمی - قرار گرفت و با او مى‏رفت. هادى ربّانى - فهرست‌‏نويس - هم‏ که انگار نسبتى با نوربخش داشت و بعدا دانستم که دوست قديمی است و بس، يكجا مهمانان را توجيه كرد كه بايد براى‏ شركت در مراسم تدفين كجا بروند.
نوربخش لباس و كفش ساده‌ای در بر داشت و در بيرون مسجد امام حسن عسکری(ع) از آيت‌الله صافى گلپايگانى تشكّر كرد و او را تا وقتى سوار ماشينش شد، بدرقه‏ نمود.
هادى رضايى - هم‌شاگردی من در کلاس آواز - جلوى حرم سر رسيد و كنار آمبولانس حاوى جنازۀ پدر نوربخش با هم دست داديم. گفت:
«كجا مى‏روى؟» گفتم:
«خونه!» گفت:
«كجا بودى؟» گفتم:
«در يكى از اين پاساژها مطلب داده بودم پيرينت كنند!» گفت:
« پدر حميد نوربخش‏ مرده!» گفتم:
«نه!» و اين نه را به حالتی که تعجب از آن برمی‌خاست، کشيدم. گفت:
«انگار توى همين ماشين آمبولانسه!» گفتم:
«اين!» آخرش گفتم:
«خودم مى‏دونستم و براى همين اومده‌‏ام!» گفت:
«حدس زدم!»
يك دختر در آن حوالى مشغول وررفتن با چادرش بود. انگار از آن دخترهای مانتويی بود که به طور موقّت، چادرى‏ برای خودش دست و پا كرده بود تا بتواند داخل حرم شود. به هادى نشانش دادم و گفتم:
«اين خوراك توست!» چرخيد به سمت او ولى زود نگاهش را برگرداند و گفت:
«جلوى حرم (حضرت معصومه - س-) خجالت مى‏كشم!» برايم خيلى جالب بود. در عين حال گفتم:
«اگر كارت درست است كه همه جا درست است. اگر بد است همه جا بد است.»
شيطنتم را در خصوص نگاه به دختران و درگيركردن هادى رضايى ادامه‏ دادم و اوجش آنجا بود كه در خلال اينكه با او صحبت مى‏كردم، ديدم در آنسوى خيابان دخترى مانتويى با روسرى آبى‏‌رنگ و شايد شلوار لى، پشت به‏ من از خيابان، پا در پياده‌‏رو گذاشت. با اينكه يك خيابان بين من و او فاصله بود، داد زدم:
«ورژن!» (و اين کلمه‌ی ورژن در قاموس من معنای دختر و بيشتر پسری را می‌دهد که می‌توان برای عشق و حال برگزيدش! دوستان من هم اين واژه را از من پذيرفته‌اند و در معنای مورد نظر من بکار می‌گيرند و اگر من بکار ببرم، به رسميّت می‌شناسند.) هادى رضايى به سمتى كه نگاه مى‏كردم و داد زدم، نگريست. در همان لحظه من و او ديديم كه دختر به سمت صداى من برگشت! هادى‏ گفت:
«وای! انگار برگشت!» بعد گفت:
«بد است. بريم آبرومونو بردى!» گفتم:
«اين ديگر آخرش بود! نه؟!»
++
امروز با ميثم سلطانى - دوست خوشنويس - تماس تلفنى داشتم؛ دوستی که هم با او گفتمان‌های طولانی راجع به هنر خوشنويسی داريم و هم پيرامون مباحث ورژنی - که همين چند خط قبل در باب اين اصطلاح يک نموره توضيح دادم - می‌گوييم و می‌خنديم و مطلب جور می‌کنيم. امشب از ميثم شنيدم:
«اگر روغن به ماتحت خروس بزنى، نمى‏تواند قوقولى‏قوقو بكند!» بعد گفت:
يكى از دوستانم به نام «فرهاد كارگران» در كار نگهدارى خروس و مرغ‏ است. يك بار منزلش بوديم. از خروس لارى‌‏اش كه در قفس داشت، نالان بود كه وقت و بيوقت قوقولى‏‌قوقو مى‏كند. بعد گفت:
«يک نفر به من راهش را گفته که چطور از شر اين مزاحمت خلاص شوم.»
بعد يك قوطى گريس رُبعى (= يك چهارمِ يك كيلو) را برداشت و رفت توى قفس. گفتم:
«فرهاد! ميخای چكار كنى؟» گفت:
«حرف نزن، فقط نگاه كن!» گريس را ماليد به ماتحت خروس. بعد مشاهده كرديم كه خروس بخت‌برگشته وقتى مى‌‏خواست قوقولى‏‌قوقو كند، نمى‏‌توانست حبس نفس كند و فشار باد بى‌‏درنگ از دريچه‌ی تحتانی‌اش فرتی خالى مى‏شد!
چند وقت قبل هم يك بار يكى از مرغ‏‌هايش با آنكه همۀ شرايط را داشت، تخم نمى‌‏كرد. مشکل را با کسی مطرح کرده بود و او حرف عجيبی زده بود:
«در ناحيه دُم كه پرهای حيوان رفته بالا، در محل رُستنگاه‏ پرها برآمدگى‏‌يى وجود دارد كه بايد بريده شود!» تعجب کرديم و جدّی نگرفتيم. مرغ را برداشت و پرهايش را در ناحيه‌ای که صحبتش را کرد، كنار زديم، ديديم برآمدگى‏‌يى در حدّ 1/5 سانت ارتفاع، وجود دارد كه حالت گوشت اضافه دارد و به شكل سر خودكار يا كوچك‌‏شدۀ سرِ كلّه‏‌قند است. آن را با تيغ موكت‏‌برى بريد و نمك رويش زد. دو روز بعد حيوان تخم كرد!
+++
سلطانى در مكالمۀ امروز از چليپايى به خطّ حسين غلامى - از شاگردان خوب استاد غلامحسين اميرخانی سخن‏ گفت؛ با قلم مشقى جلى در قطع A.3 و با امضاى تروتميز، مربوط به سال 83 و با متن:
هوالحق‏
«اى عشق همه بهانه از تست / من خامشم اين ترانه از تست‏
آن بانگ بلند صبحگاهى / وين زمزمۀ شبانه از تست‏»
خوشنويس در قسمت لچكى چليپا هم با قلم ريزتر نوشته است:
«من اندُه خويش را ندانم / اين گريۀ بى‏‌بهانه از تست‏»
ميثم گفت:
«حسين شيرى» - دوست مشترک من و ميثم - فتوكپى سياه و سفيدى از آن را در ساوه - كه براى امتحان‏ انجمن خوشنويسان رفته بودند - آورده بود و ميثم از آن فتوكپى گرفته بود. انگار بعداً شيرى ادّعا کرده بود که اصل اين چليپا در اختيار من است و غلامى سرِ كلاس برايم‏ نوشته؛ در حالى كه كيفيّت خط نشان مى‏داد كه يك اثر نمايشگاهى است و نمى‏توان در كلاس اجرايش كرد. ميثم ابراز عقيده کرد:
«احتمال مى‏دهم چون كلاس حميد عجمى‏ - که حسين شيری مدّتی برای تعليم خطّ معلاّ نزد او می‌رفته - كنار كلاس حسين غلامى بوده، شيرى اين اثر را از غلامى يا يكى از شاگردانش‏ امانت گرفته كه عكس بگيرد و اصلش را پس داده و بلوف مى‌‏زند كه اصلش در دست اوست.

لینک تصاویر پست که باز نمی‌شود:
http://www.sharemation.com/sheikhak/khat/noorbakhsh.jpg?uniq=c1bh13
حمیدرضا نوربخش
http://www.sharemation.com/sheikhak/khat/CHAVOOSHI2.JPG?uniq=c1bgz1
حاج داوود چاووشی
http://www.sharemation.com/sheikhak/khat/meism%20soltani.jpg?uniq=c1bh0r

میثم سلطانی
http://www.sharemation.com/sheikhak/khat/hosein%20qolami.jpg?uniq=c1bgzj
حسین غلامی کنار استاد امیرخانی
http://www.sharemation.com/sheikhak/khat/shiri_panaahi.jpg?uniq=c1bh20
از راست: هادی پناهی، حسین شیری


برچسب‌ها: قم, شجریان, میثم سلطانی, هادی رضایی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه چهارم خرداد ۱۳۸۴ساعت 2:1  توسط شیخ 02537832100  | 

«بيا به كلبه‏‌ى ما!» اين پيام كوتَه را
بداد لشگر خنده به شهر قم به زنى‏
فزود بعد سوپرگوشتم تويى بانو!
بيا به كلبه كه خوش «ران و پا و دنبه» زنى‏
مراست كلبه‌‏ى كم‏‌رونقىّ و پرروغن
‏چه روغنى؟ كه بسَم تا سحر تلمبه‌‏زنى‏
به دور قبل مرا لعبتى چو نىْ‏‌قليان‏
خوشم كه قسمت اين بار ماست خُمبه‌‏زنى!
بدان ز پيش و پَست «راه‏كار» خواهم يافت‏
مهارتى است مرا در امور سُمبه‌‏زنى‏
بگفت زن كه چنان رُس‌‏كشى كنم از تو
كه روز بعد رَوى زار تا سُرُم بزنى!

                                      ۸۳/۱۲/۱۶                       


خبرنگار بپرسيد از هنرجويى:
صفات لشگر خنده شمُر تو بى‏كم و كاست‏
به غمزه گفت: مؤدّبترين اساتيد است‏
مرا كه دختر محجوبم اين دبير سزاست‏
بسنده بنده ز خروار مى‌‏كنم با مشت
‏كفايت است ز تفصيل، مجملى كه مراست‏
بگويم از عملش چشمه‌‏اى براى شما
كه حس كنيد ادب‏‌ورزى‌‏اش چه بى‌‏همتاست:
چو آمدم به كلاس خطش به روز نخست‏
قلم نهاد كنارى، كمر نمود او راست‏
بگفت: دختركم! نيم‌‏خيزى‏‌ام منگر
لدى‌‏الورود تو كافم تمامْ‏‌قد برخاست‏

                                      جمعه، ۲۱/۱۲/۸۳


خبرنگار بپرسيد از هنرجويى:
" ‏نما شمارشِ اوصاف لشگر خنده‏ "
جواب داد كه در وادى شريف خطم‏
به زير سايه و اِشراف لشگر خنده‏
من سليطه كجا سلطه بر لطافت داشت؟
نبود گر همه الطاف لشگر خنده‏
يقين كنيد كه اغراق شاعرى مى‏‌مُرد
اگر نبود دوصد لاف لشگر خنده‏
صفاى وادى عشق و هنر نمودم درك
‏ز صوت وحشى و ناصاف لشگر خنده‏
به حُسن نقطه‏‌گزارى وقوف يافته‏‌ام
‏كه ديده، ديده‏‌ى من ناف لشگر خنده‏
نگاشت قافْ چو سوراخدار، ترسيدم‏
به كاف من برود شاف لشگر خنده‏
رشادت الف قدبلند نستعليق‏
شبانه حس كنم از كاف لشگر خنده‏!
 
۸۳/۱۲/۲۹                        


برچسب‌ها: حسن اعرابی, قم
 |+| نوشته شده در  سه شنبه سوم خرداد ۱۳۸۴ساعت 1:53  توسط شیخ 02537832100  | 

 از راست: هادی گل محمدی، مقدادی

۲۹/10/83. با هادى گُل‌‏محمّدى و حسن اعرابى و علی رضائيان و حسين نادرى در نگارخانه‌‏ى فرهنگ بوديم; طبقه‏‌ى تحتانى ساختمان انجمن‌‏هاى ارشاد. گُل‏‌محمّدى نقبی زد به گذشته‌‏ى هنر در قم و نقل كرد:
آقاى اميرخانى به همراه خانم و مادر خانمش كه هر دو زنان محجّبه و بانمازى بودند، در قم به منزل مرحوم مهدی عربشاهى آمدند. عربشاهى خطوط قديمى متعدّدى را آورد و روی زمين ولو كرد؛ از جمله غلطگيرى‏‌هاى مرحوم عمادالكتّاب‏ را. نيز يك قطعه‌‏خط آورد که اميرخانى آن را به من (گُل‏محمّدى) نشان داد و گفت:
«خطّ كيست؟» عربشاهى مدّعى بود خطّ استاد حسين ميرخانی است. من گفتم:
«خطّ استاد حسين نيست و خطّ برادرش استاد حسن است.» استاد اميرخانی گفت:
«از کجا با اين قاطعيّت می‌گويی؟» گفتم:
«دلايل متعدّدى دارد. يكى اينكه‏ اين خوشنويس، در كلمه‏‌ى «اگر» الف و گاف را مقابل هم نوشته است و الف را روى خطّ زمينه‏ قرار نداده. ديگر اينكه انتهاى دايره‏‌ى «ى» و كلمه‏‌ى «با» را پيچانده به سمت‏ چپ.» اميرخانى خيلى خوشش آمد و مرا تحسين کرد.
در همان سفر به اتّفاق استاد اميرخانى از كتيبه‌ا‏ى که «عمادالكتّاب» در سردرِ بيمارستان‏ فاطمى نگاشته بود،‌بازديد كرديم. اميرخانى مى‌‏خواست به عربشاهى چيزى بگويد. انگار عربشاهى حواسش جاى ديگر بود. به من گفت:
«نکته‌ای در اين كتيبه هست. مى‏دانى چيست؟» بی‌درنگ گفتم:
«از فلان قسمتش تا فلان قسمت، بعداً تعمير شده و «حسن زرّينخط» (شاگرد عماد) آن را نوشته است.»
اين حرف هم تحسين اميرخانی را برانگيخت.
در آن ايّام، شهردار وقت و فلان‏‌فلان‌‏شده‏‌ى قم به ما وعده داده بود كه سردر بيمارستان فاطمى را مانند دروازه‏‌ى شهر قزوين - كه از ميان آن خيابان كشيدند و آن را محفوظ نگه داشتند - محفوط نگه دارد. يک روز رفتيم ديديم بلدوزر گذاشته‏‌اند و خرابش كرده‏‌اند و به بهانه‌ی خيابان‌کشی، اين اثر نفيس را نابود کرده‌اند. آنجا تا قبل از خيابان‌کشی، محيطِ دنج و قشنگى بود. وقتى از ميدان شهدای کنونی به آنجا مى‏رفتى، به يك محيط بسته می‌رسيدی كه سمت راستش دبيرستان‏ حكيم‌ ‏نطامى قرار داشت. حيف شد!» حسن اعرابى گفت:
«من آن وقت‏‌ها دوچرخه داشتم. وقتى سردرِ بيمارستان فاطمى را خراب كردند، به آنجا رفتم و تعدادى از كاشى‏‌هاى كتيبه‌‏ى عمادالكتّاب را با خود به خانه آوردم که هنوز هم در اختيار دارم.» گُل‏محمّدى گفت:
«حسن زرّينخط سردرِ برخى از حجره‏‌هاى قبرستان قم را نيز خطّاطى كرده است كه ديدنی است.»
هادی گل‌محمّدی در جلسه‌ی دوستانه‌ی امشب گرچه همواره با لحن گله‌مندانه‌ای که به همه چيز و به خصوص متولّيان هنر شهر و کشور، معترض بود، سخن می‌گفت؛ ولی نکاتی و مطالبی و تعابيری آموختم؛ از جمله:
«شاگردان اميرخانى لچركارى را بعضاً از استادشان ياد گرفته‌‏اند. در واقع از مسگرى فقط كونْ‏‌قِردادنش را ياد گرفته‌‏اند! (خنده‏‌ى حسن اعرابی بعد از لحظه‏اى‏ تأمّل براى درك لطيفه). همچنان كه آهنگران از استاد حسن فقط قسمت زير دايره را كه قلم انگار اندكى از كاغذ بلند مى‏شد و ناقص مى‏‌ماند، گرفته بود.» گل‌محمدی به من (رضا شيخ محمّدی) اشاره کرد و گفت:
«شما هم در سال ۶۴ که برای شرکت در مسابقه‏‌ى خوشنويسی هلال احمر، به مشهد آمده بودى - و آن‌وقت‏‌ها جوان بودى و بى‌‏ريش و خيلى خوشگل (اعرابى: هنوز هم هست) - همين وضعيّت را داشتى و در مركّب‏‌بردارى لچركار بودى. خطّت بهتر از بنى‏‌رضى نبود; ولى موحّد از لج بنى‌‏رضى، دونفرتان را مشتركاً اوّل كرد!» سخن به استاد موحّد کشيده بود و گل‌محمدی نقبی به خاطرات دهه‌ی شصت زد:
«موحّد در آن سال که به مشهد آمده بود، سه‏ تن از بهترين خطّاطان آن ديار (اسماعيلى‏ قوچانى، مهدى‏زاده و توكّلى‏‌راد) براى ديدنش آمدند به خوابگاه هلال‏‌احمر. توكّلى دائم آنجا پلاس بود!»

  علی رضائیان
بعد از دقايق متمادی سکان‌داری گل‌محمدی ابراز کرديم که عازم جلسه‌ی دعای توسّل هستيم که به طور هفتگی از سوی جمعی از خوشنويسان قم به صورت سيّار برگزار می‌شود. گل‌محمدی گفت:
«من دعا و توبه‌‏ى جمعى را اصلاً قبول ندارم و (رو به رضائيان كرد) فكر كنم در اسلام هم چنين چيزى نداريم.» رضائيان گفت:
«چرا! در خصوص اينكه دستجمعى دعا كنيد، روايت داريم.» گُل‏‌محمّدى از مدّاحان بد گفت و آن را موجب سردرد دانست. صحبتِ‏ نقّاشی به نام «مرتضى جهانبخش» را كرد كه به تازگى ظاهراً مرده و يك مدّاح كه به تعبير گل‌محمدی: «نئشگى از سرش مى‏زد بيرون و نمى‏توانست روى كونش بنشيند و قبل از شروع برنامه‌‏اش به حالت نيم‏‌خيز نشسته بود» سخن گفت. اعرابى گفت:
«محمّد موسوى - نوازنده‌ی نی - كه از نظر اعتياد، خيلى خراب است، اين جهانبخش را معتاد كرد. مرتضی زنی داشت که با هم عقد هم نكرده بودند و همينجورى زندگى‏ مى‏‌كردند. اين زن، مدّتی جهانبخش را از خانه بيرون كرده بود. من با مرتضی مأنوس بودم. يك بار كه در منزل استاد حسن آهنگران بوديم و حسين نوروزيان - نوازنده‌ی نی - هم بود، «جهانبخش» به آنجا زنگ زد.


برچسب‌ها: هادی گل‌محمدی, استاد امیرخانی, حسن اعرابی, علی رضائیان
 |+| نوشته شده در  دوشنبه دوم خرداد ۱۳۸۴ساعت 21:47  توسط شیخ 02537832100  | 
فیلمبرداریم کنسرت موسیقی

مایهٔ سه‌گاه و بیات اصفهان

خواننده: امیر زینلی، پاییز ۱۳۷۹، قم
با حضور استاد حمیدرضا نوربخش

http://aparat.com/v/6yn4F

http://youtu.be/FHjfJpkkaiw

http://instagram.com/p/BUmYTi2Afnn

https://t.me/rSheikh/1310

 


برچسب‌ها: قم, حمیدرضا نوربخش, مجید افشار, نوازندگان و خوانندگان قم
 |+| نوشته شده در  سه شنبه یکم آذر ۱۳۷۹ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

يك چرخ قبرستان ابوحسین قم در شب / عکاس: خودم / سال 1388 شفلك رايگان! الآن از داخل يك چرخ فلك با شما صحبت مى‏‌كنم و چند دقيقه هم بيشتر وقت ندارم براى‏ حرف زدن و داستان تعريف كردن:
قديم نديما شكلات‌‏پيچمان نمى‏كردند و فَلّه‌‏اى‏ مى‌‏ريختندِمان توى گور. در فشارِ اندامِ تپيده در خاكِ سرد، روى هم مى‏‌افتاديم؛ مثل اينكه داريم لُپ‏‌هاى همديگر را مى‏‌كشيم!
مرا منفرد دفن كردند.
مدّتى نگذشته بود كه تنم بويناك شد. خوش اقبال بودم كه‏ شامّه‏‌ام سرِ همان تصادفى كه منجر به فوتم شد، مُرد! وگرنه‏ بعيد بود بتوانم بوى عفونت تنم را تحمّل كنم.
خاك را سُراندند روى من و هيچ شيار و شكافى باقى نگذاشتند.
قبركنِ زُمخت‏‌اندامى لاى درزها را قشنگ با شفته و گِل پوشاند و صداى نوه‏‌ى خردسالم گفت:
«يه كم باز بذاريد. بابابزرگ خفه شد كه!»
كه دخترم نيشگونش گرفت و گفت:
«برو آنورتر چِرْت و چولا نگو!»
نوه‌‏ى دلشكسته‏‌ام، به زور خودش را از لاى پيراهن‌‏ها و چادرهاى‏ سياه رد كرد و رفت آنسوتر كه بچّه‏‌ها خاكبازى مى‌‏كردند.
در ظلمتكده‏‌ى شب اوّل قبر، صداى فِش‏فِش مى‏‌آمد. شايد لغزش‏ مارهايى بود كه از اعماق زمين مى‌‏گذشتند.
مورچه‏‌ها گره بالا و پايين كفن را كه مى‌‏ديدند، مى‏رفتند پى‏ كارشان. و من از مُحكمىِ گِره خوشحال بودم.
پنبه‏‌يى كه در دهانم گذاشته بودند، باقيمانده‌‏ى آب دهانم را جذبِ‏ خودش كرده بود.
اوضاع جوّى از دستم در رفته بود. باد و آفتاب نمى‌‏دانستم‏ چيست؟ كاش به جاى اين مُرده‌‏ى جوان همسايه، يك كارشناس‏ هواشناسى، از آنها كه مقابل نقشه‌‏ى بزرگ ايران مى‌‏ايستند و دروغ يا راست، به پيشگويى وضع هوا مى‏پردازند، كنار دست من دفن كرده‏ بودند.
يك روز كه داشتم براى خودم دراز مى‌‏كشيدم، رطوبتى خورد به‏ بدنم. با اوّلين تماس آب، دلم خواست: يك لحظه بدنم مورمور شود و موهايش سيخ شود. امّا ديدم كه مرده‏‌ام! و اين كارها به من نيامده‏ است! اين بود كه همان‏طور مثل مرده‏‌ها! لاش گنديده‏‌ام را ثابت و ساكن نگه داشتم ببينم چه پيش مى‏آيد؟
انگار جريان آب تمامى نداشت. يك لحظه نزديك بود به خودم‏ بگويم:
«اگر آب، همه‌‏ى قبر را بگيرد، آنوقت احتمال غرق شدن ‏است!»
كه بعد به خودم نهيب زدم كه:
«برو! تو هم دل خوشى دارى‏ ها، مرده‏ى نديد بديد! ديگر الان آن‏ چيزهايى كه بالاى اين تَل خاك كه بودى، خطرآفرين بود و ازش‏ مى‌‏ترسيدى، برايت شده عين آب خوردن! هزار بار هم اگر تو را بيندازند توى دريا و اكسيژن بهت نرسد، كَكت هم نمى‏گزد. به قول‏ معروف، گوسفندِ ذبح‌‏شده از مسلخ نمى‏‌ترسد!»
توى اين افكار بودم كه ديدم آب تمام قبر را گرفته. از مرده‌‏ى‏ همسايه پرسيدم:
«يعنى مى‏‌گويى اين آب كه همين‏طور دارد بالا مى‏آيد، چيز مهمّى‏ نيست و نبايد اينجور چيزهاى كوچك آسايش مرا به هم بزند؟»
مرده‏‌ى مجاور كه در عالم خودش بود، برگشت گفت:
«به‏‌به! چه عجب؟ آفتاب از كدام درِ اين قبرستانِ قم درآمده كه‏ حاضر شدى سر صحبت را با من باز كنى؟» گفتم:
«اين خطر جدّيست!»
و ادامه داد:
«فقط در قبر تو كه آب جمع نشده! اگر اينطورى بود، مى‏‌شد ربط داد به بستگانت كه يادى از تو كرده‌‏اند و آفتابه را گرفته‌‏اند روى سرت‏ براى شست و شوى غبار قبر! ولى بدبختى مال من هم خيس شده و بالا آمده است! همه‏‌ى همسايه‏‌ها هم در اين گورستانِ ابوحسين، وضع‏ مشابهى دارند. اينجا هم به هيچ‏كس نمى‏‌توان شكايت كرد. اين‏ حرف‌‏ها در حيطه‏‌ى وظايف اداره‏‌ى آب و فاضلاب است و اين اداره شعبه‌‏ى زيرزمينى ندارد! زنده‏‌ها به خودشان بيشتر نمى‏رسند و وقتشان پر است كه بخواهند به ماها بگويند: خرتان به چند من؟!»
گفتم:
«من كه دلم اينجا پوكيد! نه تفريحى، نه تنوّعى! همه‏اش درگير مسائل خودمان هستيم كه ديگر دارد براى من يكنواخت مى‏شود.
خوش به حال مرده‏هاى شهرها و كشورهاى ديگر كه دست كم‏ امكانات دارند. برايشان برنامه‏ى رانش زمين گذاشته‏اند كه خودش‏ خيلى كيف دارد. ما چى كه بايد خواب اين چيزها را ببينيم؟ من دلم‏ هواى يك تفريح جديد كرده است.»
مرده‏ى جوان گفت:
«اگر وقت‏شناس باشى، وقت خوبى است براى يك بازى دلچسب.
مى‏خواهى يك بازى يادت بدهم كه از اين تنهايى و يكنواختى در مى‏آيى. مى‏خواهى بروى گشت و گذار، بى‏آنكه مُرده بودنت دچار مخاطره شود!» گفتم:
«خدا از دهن پر از پنبه‏ات بشنود! نكند زياد سخت باشد! بايد بازيش مناسب پير و پاتال‏ها باشد.» گفت:
«نه مطمئن باش!» و افزود:
«اين آبى را كه توى قبرت جمع شده، دست كم نگير! اگر دير بجنبى، نفوذ مى‏كند توى شيارهاى زمين و به پشت سرش هم نگاه‏ نمى‏كند. اين در واقع يك وسيله‏ى نقليّه است. خيال كن يك تِرَن‏ زيرزمينى است و قبرى كه تو در آن هستى، يكى از ايستگاه‏هاى آن!
تا دير نشده بجنب و سوار شو!» نعشم گفت:
«يعنى چى؟ تو انگار حرف‏هايت، چرت و چولاتر از حرف‏هاى نوه‏ى‏ خُردسال من است! نمى‏شود توضيح بيشترى بدهى و بلندتر صحبت‏ كنى؟ من ثقل سامعه دارم و مطلب را هم دير مى‏گيرم. وقتى مرا انداختند اينجا هوش و حواسى برايم باقى نمانده بود كه الاَّن بخواهد به كارم بيايد. در اوج خِنگى و خرفتى يك ماشين در خيابان به من زد و با عزرائيل ملاقات كردم.» جوان تأييدكنان گفت:
«باشد باشد! متوجّه شدم. ببين پيرمرد! اين آبى كه الاَّن تمام تن‏ بيجان تو را در بر گرفته، آب باران است كه به لحاظ وضعيّت نامساعد قبرستان‏هاى شهر، به اينجا نفوذ كرده و تو را در ميان گرفته است.
من و تو و بقيّه‏ى دوستانى كه اينجا هستند، داخل قبرستان مجاور رودخانه هستيم. هيچ خبر دارى؟ از ميان قبرستان‏هاى ۳۳گانه‏ى قم‏ بعضى‏ها اين وضعيّت را دارد. تو الاَّن بدنت كاملاً تجزيه شده و مجموعه‏يى از نيترات و مواد سرطان‏زا هستى! تو در مقايسه با من كه‏ مُرده‏ى سابقه‏دارى نيستم، وضع ايده‏آلى دارى! اوووووه! خدا مى‏داند كه چند سال بايد بگذرد تا من بشوم عين تو!
بيا و از من بشنو و اين فرصت را از دست مده! با نيترات‏ها و مواد سرطان‏زايت حل شو در آب! بعد نَشْت كن داخل زمين و برو به اميد خدا! اينقدر برو، تا برسى به سفره‏هاى آب زيرزمينى و برو قاطى آبى‏ شو، كه بعداً سر از سماور و كترى و پارچ و كُلمن زنده‏ها در مى‏آورد.
برايت جالب نيست كه دوباره با يك شكل و شمايل جديد، بروى‏ جايى كه قبلاً بوده‏اى؟: بروى داخل زندگى مردم و توى‏ يخچال‏هايشان و داخل قالب يخ و توى شربت‏هاى آب ليمو! از داخل‏ دوش، بريزى سر مردم! توى حوض با ماهى‏ها همبستر شوى. مردم تو را با تمام مواد زيان‏آورت بردارند، به‏صورت‏هايشان بزنند; يا تو را در دهانشان قرقره كنند و بگردانَندت؟ يك چرخ فلك رايگان!»
                                                  پایان، 09127499479  t.me/qom44

اين قصّه يا قصّه‏‌واره را در خرداد ۷۹ با الهام از مطلبى كه دكتر سيّد رضا رئيس‏‌كرمى در نشريه‌‏ى «قم امروز» مورّخه‏‌ى ۱۰/۳/۷۹ (شماره‏ى ۵۷) بيان كرده بود، نوشتم و در اسفند ۸۱ در نهمين كنگره‌‏ى شعر و قصّه‏‌ى طلاب در سالن پانزده ‏خرداد قم قرائت نمودم و در ۶/۱۲/۸۱ ‏بازنويسى‏ نهايى‏ کردم. خلاصه‏‌ى مطلب‏ نشّريه‏‌ى يادشده اين بود:

«تعدادى از ۳۳ قبرستانى كه‏ در داخل شهر قم قرار دارد، در كنار رودخانه واقع است. اجساد مدفون شده پس از تجزيه، توليد نيترات، مواد زيان‌‏آور و سرطان‏زا مى‌‏كنند و اين نيتراتها به كمك آبهاى ناشى از بارندگى كه به داخل‏ قبور نفوذ مى‏كند، به اعماق زمين برده و با سفره‏‌هاى آب زيرزمينى آغشته مى‏شود. راه حلى كه براى‏ اين مُعضل وجود دارد، تبديل قبرستان‏ها به فضاى سبز مى‏باشد.»

در ضمن این داستان، اینجاها چاپ شده است:
۱. کتاب خاطرات و حکایات روح‌فزا، انتشارات آزادگرافیک، بهار ۸۲، صفحهء ۱۷
۲. ماهنامهء شمیم یاس، سال ششم، شمارهء چهل، تیر ۱۳۸۵، صفحهء ۲۷


برچسب‌ها: قم
 |+| نوشته شده در  سه شنبه دهم خرداد ۱۳۷۹ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 

بازنویسی خاطرات آیت‌الله بدلا
تعداد صفحات: ۲۶۰ صفحه
سال انتشار: ۱۳۷۸ شمسی
حروف‌چینی: به صورت زرنگار در مرکز اسناد انقلاب اسلامی قم توسّط تایپیست اصفهانی آقای "مهدیّه" انجام شد و بعد علی شیرخانی رئیس وقت مرکز اسناد قم آن را برای بازنویسی در اختیار من گذاشت. من در شمار معدود ویراستارانی بودم که مستقیما روی نسخۀ رایانه‌‏ای کار بازنویسی را انجام می‌‏دادم... نسخۀ نهایی در اختیار مرکز قرار گرفت و آن را برای صفحه‌‏بندی نهایی به تهران فرستادند.. همانجا 

لیتوگرافی شد و در مرکز چاپ و انتشارات وزارت خارجه به چاپ رسید.

 

 

 


برچسب‌ها: مرکز اسناد انقلاب اسلامی, علی شیرخانی, قم
 |+| نوشته شده در  جمعه بیستم اسفند ۱۳۷۸ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
مطالب جدیدتر
  بالا