شیخاص!
|
||
دنیای یک شیخ خاص |
منزل محمّد قاضی (معلّم آموزش و پرورش قم، خوشنویس، خواننده، مجری و پژوهشگر) در حضور جمعی از اهالی موسیقی شهر: حسین نوروزیان و امیر زینلی و مقدّم و... ، روز عید سعید فطر، ۲ آبان ۸۵، تار: حمید جواهریان، ضرب: عبّاس پیلهکار، مایهٔ ماهور، شعر حافظ: «به غیر از آنکه بشد دین و دانش از دستم» و «غلام نرگس آن نازنینم» >>> پرشینگیگ و پیکوفایل
آمپلیتودکردن فایل+آپ در پیکوفایل+ارائهٔ لینک جدید: ۰۳۱۲
شبی است بیهوده!
در اتاق خواب خانه، پدر بر مادر که لولههایش را بسته است، میراند
و در اتاق شمارهی دو
پسری که تنها فرزند همان پدر و مادر است،
بیدار نشسته و پشت رایانه
در حال عشقبازی با عکس پسران است.
این عکسها را عکاسی مجاور خانهشان از مشتریانش گرفته است.
سی.دی این عکسها تصادفا به دست پسر افتاده و او
در این نیمهشب با برنامهی فتوشاپ photoshop
مشغول مونتاژ عکسها و عشق و حال با آنهاست.
امشب، آب پشت آن پدر و این پسر، بیهوده میریزد.
نه آن زن، فرزند دیگری خواهد آورد
و نه این پسر، همجنس خود را بارور تواند کرد.
امشب، شبی است بیهوده!
برای خواندن مطالبی دیگر از همین دست |
قرآنخوانی و آوازخوانی حقیر
در منزل شیخ غلامعلی زند قزوینی در حضور دوستان
در این محفل دوستانه که در ۶ مهر ۸۵
و مطابق با رمضانالمبارک ۱۴۲۷ قمری برگزار شد،
سید محسن حسینی دامادمان هم حضور داشت.
===============
آواز حقیر در مایهی افشاری
در ماشین نیسان پاترول
و در مسیر حرکت به سمت امامزادهی «خورآباد» در نزدیک جمکران قم
بعد از افطار به همراه دوستانم:
علی زند، جواد مرادی، سید کاظم حسینی، آقای فرجی راننده
۷/مهر/۸۵
ویرایش اول >>> اینجا
ویرایش دوم >>> اینجا و t.me/rSheikh/1698
۸۵/۳/۱۸ ديدارم با ابوالفضل ارجمندی ۷۶ ساله در مغازۀ ساعتسازىاش در سهراه موزۀ قم (كه مىگفت: حدود ۵۰ سال است اين مغازه را دارم و الان صدى نودِ مراجعهكنندگان قديم را ندارم و تنها شيشۀ ساعت و باطرى عوض مىكنم!)
روى صندلى قديمى مغازهاش نشستم كنار راديوى ترانزيستورى لكنتىاش كه براى اينكه روشن بماند، مىبايست دستش را مدام روى قسمتى از آن بگذارد و نگه دارد. از قاسم جبلّى تعريف كرد که اين بيت را با آواز خوانده بود:
... لب بر لبت گذارد و قالب تهى كند. مصراع اولش يادم نماند. مضمونِ شعر اين بود كه رشك مىبرم به حال جام كه لبش را بر لب تو مىگذارد و قالب تهى مىكند. (از شراب خالی میشود!)
ارجمندی از روحانگيز خيلى تعريف كرد و گفت:
وقتى آوازهايش را در راديو مىشنيدم، از خود بيخود مىشدم و ديگر خبر از دور و برم نداشتم. ارجمندى از ته دل از انسانيّت و خُلق حسَن روحانگيز تمجيد كرد و گفت:
«او كسى بود كه با وجود مشكلات شخصى در زندگى، اگر كودك بىسرپرستى را مىديد، تحت حمایتش مىگرفت و تمام مخارج او را تا سالها مىپرداخت.» گفت:
«يك بار خبر دادند كه اگر مىخواهى روحانگيز را ببينى بيا تهران كافهى جمشيد در لالهزار. اين خانم آنجا آواز مىخواند و لبى تر مىكند و پاتوق كسانى است كه شيفتۀ آواز او هستند. من هم رفتم و ديدمش.»
از حسين سعادتمند قمى گفت و اينگونه توصيفش كرد كه ذاتاً خواننده و صدايش گلولهوار بود و از ته دل برمىخاست و تصنّعى و كلاسْآموخته نبود؛ در حالى كه كسى مثل بنان (با توصيفى كه ارجمندى در جاى ديگر از صحبتش كرد) از روى عقل و دانش مىخواند و نه عشق. گفت:
خيلى دوست داشتم سعادتمند را ببينم. يك روز كه در مغازه با يكى از دوستان شكارچىام نشسته بودم، ناگهان دوستم به مردى كه از خيابان مىگذشت، اشاره كرد و گفت:
«ايناها! اينم سعادتمند!» فىالفور گفتم:
«پس دعوتش كن اينجا!»
به اين ترتيب پاى او به اين مغازه باز شد. او يك صفحۀ سهگاه داشت كه من ده سال كار كرده بودم تا بتوانم گوشۀ مخالفش را اجرا كنم. آن دوست ما به سعادتمند گفت كه ارجمندى از مريدان آواز شماست. سعادتمند گفت:
«چيزى بخوان!» من همان صفحۀ سهگاه او را اجرا كردم و خيلى پسنديد. اشتباه بزرگى كه كردم اين بود كه نبردمش عكّاسى بغل مغازه تا يك عكس تكى يادگارى از او بيندازم! سعادتمند باز هم نزد من مىآمد براى سوراخكردن حُقّۀ ترياكش! من سوزن گرامافونی داشتم كه جنس محكمى داشت. وقتى آن را روى حُقّه مىگذاشتى و يك ضربه مىزدى، سوراخِ مورد نياز در حُقّه ايجاد مىشد.
يك بار دوستان اطّلاع دادند كه علىاكبرخان شهنازى در قم در منزل آقاى بيگدلى است. به آنجا رفتم. من مكثى كردم تا تصميم بگيرم كه چه چيزى بخوانم. شهنازى گفت:
«هر چيزى بخوانى، با شما همراهى مىكنم.» من دشتى خواندم؛ نه اين دشتى كه امروز مىخوانندها. یک دشتى واقعی!» گفت:
آن وقتها شهر خلوت و هوا صاف بود. غذاها و ميوهها هم خوانندهپرور بود. موزهايى بود كه يكى از آنها را كه مىخوردم، تا چند ساعت احساس گرسنگى نمىكردم. خربرههايى بود مال «ايوانكى» كه حجمش كم بود؛ ولى وزن سنگينى داشت. چاقو که بهش مىزدى، انگار منفجر مىشد و دهن باز مىكرد. وقتى مىخوردى، انگار خوردهنبات مىخورى از فرط شيرينى! آوازخوانها در بستر اين فضاى مساعد تربيت مىشدند. من مغازۀ ساعتسازى را كه مىبستم، مىرفتم قبرستان نو و در تاريكى شروع به خواندن مىكردم. روبروى مدرسۀ حجّتيّه طلبهها درِ حجرهها را باز مىكردند و با آنكه مرا نمىديدند، به صدايم گوش مىدادند؛ انگار حرف دل آنها را مىزدم. هر ۵ دقيقه يك بار ماشينى رد مىشد و نورش مرا روشن مىكرد. يك بار اين شعر قمام را خواندم كه:
...باده هست و جام نيست (باز هم مصراع اولش را يادم نيست که ارجمندی چی خواند؟)
چند وقت بعد كسى به مغازه آمد و صحبت شعر شد و گفت:
«شعرى را در جايى شنيدهام كه مىخواهم بدانم از كيست و بقيّهاش چيست؟» گفتم:
«بگو شايد بدانم.» چند كلمه از ابتداى بيت آخر شعر قمام را خواند (باده هست و جام نيست) من سريع بقيّهاش را خواندم و معلوم شد صداى مرا در همان شبها شنيده بود با آنكه مسافت طولانى از من دور بود. يك بار هم كسى كه منزلش در سمت تكيۀ آسيدحسن بود مىگفت:
«شبها صدايت را مىشنويم.» وقتى من سر و دهانم را به آن سمت از قم مىگرداندم، صدايم به آنجا مىرسيد و فرود مىآمد!
ارجمندى از تار امير حشمتى تعريف كرد و تعبير كرد به نالنده! گفت: انگار زار مىزند و مثل آنها نيست كه فقط دِلىدِلى كنند. از صداى گلپا هم با مشابه اين اوصاف ياد كرد.
پرسيدم كه در جايى خوانده بودم كه شما در درس اخلاق امام شركت مىكرديد. نفى كرد و با آنكه در مغازهاش پوستر امام خمينى بر ديوار بود، هر بار كه اسم ايشان را مىآوردم، مسير بحث را به سمت شيخ جعفر مجتهدى مىكشاند.
یکجا گفت: دكتر مَظاهر مُصفّا بزرگشدۀ قم بود و زمانى هم رياست فرهنگ؟؟ اين شهر را به عهده داشت. خيلى دلم مىخواست ببينمش. يك بار از جلوى مغازهام رد مىشد. پشت ويترين توجّهش به برخى ساعتهاى من جلب شد و آمد داخل. فرصت را مغتنم شمردم كه با او رفيق شوم. آمد روى صندلى نشست و صحبت آواز شد. گفتم:
«من هم مىخوانم.» گفت:
«بخوان!» ابوعطايى خواندم روى اين غزل از حافظ:
«شنيدهام سخنى خوش كه پير كنعان گفت / فراق يار نه آن مىكند كه بتوان گفت»
(اين را كه ارجمندى گفت: فهميدم كه قبل از من - نگارنده - هم كسى بوده كه روى اين غزل حافظ ابوعطا بخواند.)
وقتى خواندم دكتر مُصفّا روى صندلى چرخيد و ميخكوب من شد. به او گفتم:
«خيلى دلم مىخواهد پايم به انجمن شعر شما باز شود و بتوانم استفاده كنم.» مرا دعوت كرد به منزلش در تهران. رفتم. منزلى بود شبيه قصر شاهزادهها و چراغهاى قشنگ داشت و درختهاى جالب و درِ ورودی اشرافى بزرگ. صندلى گذاشته و افراد نشسته بودند. چند نفر سخنرانى كردند. بعد دكتر مَظاهر اعلام كرد كه آقاى ارجمندى كه همشهرى ماست، آواز مىخواند و از من دعوت کرد برای خواندن. شروع كردم به خواندن و چنان تأثيرى گذاشتم كه همه ابراز احساسات عجيبى كردند؛ آنقدر از ته دل كه انگار قبل از آن آواز نشنيدهاند!
البتّه اينها را خدا شاهد است براى اين نمىگويم كه بيشتر از آنچه بودم نزد شما تأثير بگذارم. من فقط واقعيّت را مىگويم.
ارجمندى خودش را با قرائت بيتى که یادم نماند، به گنجشكى در قياس با عقاب پرندۀ خُرد و حقيرى تشبيه كرد كه در عين حال ناچار است پر بزند. گفت:
«بعد از اتمام آوازم در محفل مصفّا در تهران، مثل پروانه دور من مىگشتند. در خيابانهاى تهران آن موقع كه خلوت و فضا آزاد بود، راه افتاديم و از من خواستند كه بخوانم.
بعد از صحبتهای ارجمندی، من (نگارنده) ابراز كردم كه من هم در خواندن دستی دارم و يك بار جداگانه بايد نزد شما بيايم براى خواندن. گفت:
«همين الان بخوان!» گفتم:
«بگذاريد بعد! چون ما باز هم باید خدمت شما برسیم.» گفت:
«نه همین الان! چون شما مىرويد تمرين مىكنيد. الان كه يكهو مىخواهم امتحانتان كنم، بايد بتوانيد بخوانيد.» روى صندلى برای خواندن جابجا شدم و گفتم:
همين شعری را كه گفتيد مىخوانم. فكر مىكردم فقط من روى آن نغمات ابوعطا گذاشتهام.
در حضور او ابوعطا را روى بيت «شنيدهام سخنى خوش» بدون تحریر درآمد کردم. گفت: عين آقاى شجريان شروع کردید! نگذاشت ادامه دهم و گفت:
«درآمد را بخوان!» خواندم. بعد از خواندن يك بيت ديگر، باز پرید در آوازم و نگذاشته ادامه دهم و گفت:
«بيت بعد را تنها دكلمه كن. من آنچه را كه بايد بگيرم، گرفتم.» دكلمه كردم:
«حديث هول قيامت كه گفت واعظ شهر/ كنايتى است كه از روزگار هجران گفت»
دوباره خودش با احساسات دكلمه كرد و منظورش این بود که اینگونه باید دکلمه کنی. بعد گفت: با تكرار كلمات كه انجام داديد (مثلاً شنيدهام را دوبار گفتم و فراق يار را سه بار) موافق نيستم. چون بايد جورى آواز بخوانى كه اگر كسى بخواهد شعر را بنويسد، بتواند.
قبل از خداحافظى از آقاى ارجمندى دفترش را باز كرد كه نام مرا به عنوان کسی که با او دیدار داشته ام، بنويسد. ديدم دفتر خوبى دارد و خلاصۀ كوتاهى از مسائلى را كه بر سرش رفته در آن نوشته است. از جمله نوشته بود كه در سال ۸۱ در منزل حبيباللّهى بوديم با شركت سعيدى خوانندۀ اصفهانى و علىبيگى و محسن فرهادى.
چند نکته:
یک. دو سال قبل از این دیدار در نه مهر 83 این آقا در مراسم تجلیل از پیشکسوتان موسیقی قم که جناب عزّتیپرور مجریاش بود، روی سِن رفت، حرف زد، آواز خواند و تشویق شد و من هم صدابرداری کردم: اینجا
دو. این آقا فوت شد و دیگر در میان ما نیست.
اصلاح مشکلات فونت و ویرایش و آپدیت تازه: تیر 99
ضبط خندهها با واکمن من در خلال یک بزم خصوصی صورت گرفته و بعد هم با نوار جوک مونتاژ کردهام.
پنجشنبۀ گذشته رفتم مؤسّسۀ بصيرت در قم به دعوت «محمّدتقى عارفيان» از وراژنۀ پيشين حقير كه در راديو معارف آشنا شدم با او و نويسنده بود و آن وقتها (يعنى هفت، هشت سال پيش) برخى تكستهاى مربوط به برنامههاى عرفانى راديو را مىنوشت و تناسب جالبى بود كارش با نام خانوادگىاش.
مدّتى هم پيش من در انجمن خوشنويسان قم، خط كار كرد و يك بار هم چفيهبهگردن، رفتيم دم منزل حسن اعرابى ملقّب به لشگر خنده و او بعدها اينجا و آنجا مطرح مىكرد كه اين شيخ اردشيره، ورژنهايش را اوّل مىآورد دم منزل ما براى معرّفى و براى اينكه من «ورانداز ورژنى» كنم و نمره بدهم!
عارفيان، چند روز قبل زنگ زد كه بيا مؤسّسۀ ما به اين آدرس و در فلان ساعت.
من هم كه «نمىشود كه باشد براى بعد!» و از اين دست حرفها را خصوصا وقتی که در آنسوی خط يک ورژن باشد، بلد نيستم، قبول دعوت كردم. پسلرزههاى رابطۀ ورژنى با محمّد هنوز باقى است؛ هر چند او در مرز 28 سالگى است و سالهاست طبق آن شعر 72 بيتى من، از دورِ ورژنى خارج شده؛ ولى هنوز يك نموره ورژن است.
رفتم سر قرار و مؤسسۀ آنها در زنبيلآباد، 20 مترى فجر بود و سهطبقه. شال و كلاه زمستانىام را گذاشتم روى صندلى و پس از معانقه با محمّد، برايم توضيح داد كه اينجا كجاست و تو با دوچرخه كجا آمدهاى.
بعد نمونهى كارهاى چاپىشان را نشانم داد كه محمّد در مقام ويراستار يا نويسنده ظاهر شده بود و ديدم عجب موفّق عمل کرده. انديشه و خلاّقيّتى كه پشت برخى كارها بود، تكانم داد. يك مجموعهى پَك 5 جلدى در مورد امام زمان(عج) داده بودند بيرون كه خيلى به دلم نشست. اين 5 جلد در قاب و كيف خاصّى براى مقطع نوجوانان ترتيب يافته بود با يك نوار و يك بسته بادكنك و ابزارهاى جشن تولد و از اين حرفها و كتابهاى 5 جلدى با نقاشىهاى كودكانه، ترتيب و توالى قشنگى داشت. اوّلىاش به نام بشارت، به زمان امام هادى و بشارتِ ظهور امام زمان اشاره داشت. دومى به ولادت حضرت ولىّعصر. سوّمى به زندگى شيخ حرّ عاملى كه امام زمان به كمكش شتافته بود. چهارمى به نام شكايت، شكوائيّهاى در قالب داستان به خاطر تأخير ظهور امام زمان بود و پنجمى هم به نام سعادت، به ظهور امام زمان مىپرداخت.
طرح و انديشهى اوّليّهى كتابها خيلى بكر و بديع بود. برايم تعجّبآور بود كه يك مؤسّسهى به ظاهر غيرمطرح به اين توفيق دست يافته باشد. قدرى به حال اين جماعت غبطه خوردم و يك لحظه ترس ورم داشت كه نكند من عاقبت به شر شوم و از من سلب توفيق شود (انگار كه شده) و هنرهايى كه در حدّ خودم دارم، در غير جاى درست و درستترين جا استفاده كنم. آنوقت آنها كه زمينۀ هنرىشان كمتر است و به اندازهی من روى تكنيك كار نكردهاند، بهرۀ بهتر و بيشترى از سرمايهشان ببرند و حسن عاقبت نصيبشان شود و به نسل امروز هم خدمت درخوری كرده باشند.
موقع خداحافظى از محمّد به او گفتم:
چند سال است اين حسّ رخوتآميز در جانم جا خوش كرده كه هيچ مسئوليّتى ندارم. زمان جنگ حسّ میکردم بايد شهيد شد و شهيد زنده بودن كافى نيست! آنقدر دستدست كردم كه شهادت - نردبان آسمان - را برداشتند. گريه كردم و بزرگان، دست پدرانه به سرم کشيدند که شهيدِ زنده بودن هم بد چيزی نيست. گريههايم را شستم و يك چند وقت اداى شهيدهاى زنده را درآوردم. قدرى گذشت و كمكم به اين نتيجه رسيدم كه شهيدبودن - هيچ جورش - لازم نيست.
شنيدم خيلى از بچّههاى مثبت و ارزشىها چند وقت است ديگر نمیروند توی قبرهای آمادهای که برای خودشان در مزار شهدا کندهاند. انگار ديگر آرزوی شهادت نمیکنند و بعضاً دارند شيك مىگردند و آدامس شيك مىجوند و به جای پايگاه بيسج و نهايتاً بنياد شهيد، کمكم وارد بدنهى استاندارىها و كارخانجات و اين مراكز به ظاهر غيرمرتبط با شهيد و شهادت شدهاند و اندكى بعد خبر رسيد كه دارند زمين مىخرند و سهامدار شدهاند و زندگى خوبى براى خود دست و پا كردهاند. فوقش هنوز نماز جمعهشان ترک نشده و دستشان میرود که شب احيا، دقايق متمادی، سنگينی قرآنی را که بالای سر بردهاند، تحمل کنند.
حس كردم كه اگر زرنگ نباشى، سرت بىكلاه است. در اوج بخوربخور، خيلى سخت است كفّ نفس داشتن و تلقين به خود كه سرت به وظيفهات باشد و به قسمت راضى باش! اگر از اين نمد، سهمی هم برای کلاه تو باشد، خدا روزیرسان است! وقتى رقيب تو (كه زمانى با هم همسنگر بوديد) سر و دست مىشكند براى تصاحب چيزى كه حقّ او هم نيست، تو ديگر نمىتوانى به نظاره اكتفا كنى.
«سخن درست بگويم نمىتوانم ديد / كه مى خورد رقيبان و من نظاره كنم»
اينجاست که تو هم دست به چپاول دراز مىكنى; فوقش خودت را اينگونه راضى مىكنى كه من، نفْس چپاول را دوست ندارم. من براى اينكه روى اين همسنگر از خدابيخبر را كم كنم - كه بداند نبايد زرنگبازى درآورد - يك نموره نشانش مىدهم كه فقط تو نيستى كه بلدى بخورى. من هم بلدم.
به انگيزهى موقّت دست به بىتقوايى مىزنى؛ ولی وقتى مزّهاش میرود زير دندانت، حاضر به ترك سفره نيستى و مىشوى يك چپاولگر مادرزاد!
من چند سال بعد از پذيرش قطعنامه، به تدريج حس کردم که حتّى شهيدِ زنده بودن هم لازم نيست. از فرهنگ بسيج و بسيجى دور شدم و رفتم توى كار هنر. اولش به اين بهانه که آن را وقف انقلاب میکنم؛ اما ته دلم اين بود که میروم دنبال هنر تا مجاز به زندگی باشم و معاف از شهادت.
مدّتی بعد از هنر سفارشى و فرمايشى بد گفتند و آنقدر در اين خصوص گوشم را پر کردند كه افتادم توى نخ «هنر براى هنر». به ظاهر به صفوف ضدّانقلابيّون نپيوستم; ولى هنرم را از دست انقلاب، کشيدم بيرون. براى دل خودم نوشتم; براى دل خودم خطّاطى كردم; برای دل خودم آواز و موسيقى كار كردم و... البتّه نوع جلفش را برنتافتم.
اين سير ادامه يافت تا اينکه به تازگی به بهانهى اينكه مىخواهم ذهن و فكرم را بيشتر صيقل دهم و تكنيكهاى گوناگون كلنجاررفتن با ديگران را بياموزم، قلمم را در وبلاگى با صبغهى بايسشكوالبودن به گردش درآوردم.
نگاه که میکنم، حس نمیکنم نسبت به ديروزم از خطّ اصيل منحرف شدهام; ولى وقتى از بالاتر به گذشتهام مینگرم، زاويهى انحراف و اعوجاج بزرگى را مىبينم. هنوز نمازم ترك نشده، روزهى قرضى ندارم; ولى دين در وجودم آنقدرها سرحال و سرپا و حركتبخش نيست.
امّا در مؤسسهى بصيرت و در شخص محمّدتقى عارفيان داستان متفاوت است. دين را در آنجا، سرحال و سرپا و حركتبخش ديدم و هنر و تكنيكهاى آن را هم ديدم که از اين اتاق به آن اتاق در تردّد بود. يك لحظه آرزو كردم جاى آنها باشم. يك لحظه حس كردم حتّى خدا اين محمّد (عارفيان) را مبعوث کرده است كه به رضا شيخمحمدى زنگ بزن و فراخوانىاش كن كه با مؤسسهى شما در زمينهى قصّهنويسى براى كودكان و نوجوانان بر محور ارزشهای آئينی همكارى كند و من برای يک جلسه به دين محمّد درآمدم. قرار گذاشتيم فردای آن روز که مصادف با جمعه بود، برای ساعت ده صبح بروم آنجا برای ادامهی مذاکرات.
يك ربع به يازده صبح جمعه زنگ تلفنی از خواب ناز بيدارم کرد. کسی از آن سوی خط گفت:
«آقای شيخمحمّدی! بچههاى مؤسسهى بصيرت سه ربع است منتظر شما هستند.»
اين بار، صدا صدای يک ورژن نبود و میشد به او گفت:
«نمىشود كه باشد براى بعد؟» و بعد از اين جمله از آنسوی خط كه:
«مزاحم شديم!» دوباره زير پتو خزيد!
درس دوم:
در باب يك موضوع و يك شخصيّت، حرفها، تحليلها و ضربالمثلهاى متضاد جور كنيد; تا در تمام مجامع، حرف براى گفتن داشته باشيد.
به اقتضاى صفاى كودكانه، تصوّر اوليّۀ ما اين بود كه بهتر اين است كه در زندگى صادق باشيم؛ طىّ يك اقدام دوتلاشه! اوّل به حق برسيم و بعد، از آن دفاع كنيم. با «لشگرخنده» كه آشنا شديم، ديديم كه عجبا كه اين خبرها هم نيست. لشگر بر اين باور است كه مگر سرمان را خر گزيده كه سرى را كه درد نمىكند، دستمال ببنديم و در مورد چيزهاى نالازم تلاش كنيم؛ آنهم براى رسيدن به حقّى كه دگم است و غيور. مىدانيد كه حق مىگويد: من و تنها من و باطل نه! تازه اگر هم به حق رسيدهايم، چه لزومى دارد براى به كرسىنشاندنش يقه جر دهيم؟ (يقهى خود يا ديگرى منظور است.) اين وضعيّت ادامه داشت و ما هميشه مدافع حقايقى بوديم كه بهشان مىرسيديم. در سياست از امام خمينى حمايت مىكرديم و كوتاه هم نمىآمديم. در جلسات خانوادگى و دوستانه هميشه در كفّهاى قرار مىگرفتيم كه حامى امام باشد. چقدر بابت اين كار با پسردايى و عموزاده بحث و جدل كرديم و آخر كار نه ما به زمرهى ايشان درآمديم و نه آنها به جرگهى ما پيوستند. در باب موسيقى از شجريان دفاع كرديم. خوانندههاى پاپخوان را دست انداختيم و طرفداران صداى آنها را به باد سخره گرفتيم و با خودمان بد كرديم. خيال مىكرديم همه همينجورند و با چماق حقجويى توى سر باطل مىكوبند و آخر كار، يك حق را بر نعش باطلهاى بسيار، علم مىكنند. خيال مىكردم همه مثل ما هستند. تا اينكه در قم با «لشگر خنده» برخورديم و اين آدم در رشتۀ خطاطى و خوشنويس درسى به ما داد كه در همۀ رشتهها كاربرد داشت. درس بزرگش اين بود كه براى نمونه مشتى كلمه و جمله و استدلال و صغرى، كبرى رديف كرده بود در تعريف و تمجيد از استاد غلامحسين اميرخانى؛ استاد شهير و معاصر و هنوز در قيد حيات رشتۀ خوشنويسى. جملاتى دال بر مفتونبودن ايشان نسبت به اين استاد خط و اينكه او نقطهعطفى در تاريخ خوشنويسى ايران است و خطوطش را بايد فتوكپى كرد و داشت و نگريست و مشق كرد و از ريزهكارىهايش در قلمگذارى و مركّببردارى و انتخاب شعر و غيره و غيره آموخت. مىگفت كه مغزِ نغز خطّ اميرخانى، همان سبك و شيوهى ميرعماد است و او لعابى و پوستهاى بر آن كشيده است كه اين پوسته است كه به نام شيوۀ اميرخانى معروف است؛ وگرنه بنمايۀ هنر او از اساتيد طراز اوّل صفوى و قاجارى است. اين از يك سو. از ديگر سو همين لشگر خنده،
مجموعهاى از استدلالها را آماده داشت در اينكه اميرخانى خط را خراب كرد و در مواردى به گند كشيد و چقدر بعضى حركاتش را بد مىنويسد و مثلا اينكه اين پوستر، بدترين كار اميرخانى است و از اين خرابتر نمىشود. اين دو مجموعه استدلال در دو جا كاربرد دارد. هر جا لشگر خنده برمىخورد به كسانى كه با آنها خوردهحساب دارد; يا قصد انتقاد از آنها يا تكّهپرانى به آنها را دارد؛ اگر پيرو شيوۀ اميرخانى باشند، با كوبيدن اميرخانى و بزرگكردن نقاط ضعف كار هنرى او، افراد مزبور را سكّۀ يك پول مىكند. و اگر طرف حسابش مخالفان اميرخانى باشد، دم از قوّتهاى اميرخانى مىزند و باز پيروز ميدان است. ديگر امروز در حيطۀ خوشنويسى قم، كسى شك ندارد كه حسن اعرابى با آقاى احمد عبدالرّضايى (معروف به حاجى) و استاد موحّد در دو جبههاند و حتّى اگر بر سر سفرۀ اُلويۀ على معماريان بنشينند و با هم بگوبخند داشته باشند، رقيب همند. عبدالرّضايى (بجز چند مورد) شهره در مخالفت با اميرخانى است و لشگر خنده هر جا كه به دندۀ مخالفت با عبدالرّضايى (و البتّه اغلب در پشت سر او) مىافتد، از مُحسّنات كار اميرخانى مىگويد و اينكه او آفاق خوشنويسى ايران را درنورديده و اين جماعت قمى خطّشان از عوارضى اتوبان قم - تهران آنورتر نمىرود و دلشان به همين چند شاگرد سينهچاكشان كه حاجى، حاجى مىكنند خوش است. و هر جا كه اين جناب لشگر در حضور عبدالرّضايى است (كه معمولا غلاف مىكند) به دندهى تكّهپرانى به شيخك مىافتد، از اميرخانى بد مىگويد كه نمونهاش را در شب دعاى توسّل خوشنويسان در منزل شيخك در مرداد امسال ديدند و ديديم كه شيخك اسلايدهايى را بر پرده نشان داد. پوسترى از اميرخانى با مضمون «نقش پاى رفتگان هموار سازد راه را» وقتى در پاركينگ تاريك و 55 مترى شيخك بر پرده نقش بست، لشگر خنده گفت: چقدر بد نوشته اين خط را! اين چه «ر» نوشتنى است؟! اهاهاه!
درس اول: اگر در باب سفيدبودن ماست، كنفرانس داديد، عيبى ندارد كه موقع رانندگی، از سياهيش دفاع كنيد!
شب چهارشنبۀ هفتۀ قبل، نشست شبانهاى داشتيم در جمع دوستان هنرمند قمى. همه بودند؛ الاّ على بخشى كه بسترى است در بيمارستان خاتمالأنبياى تهران. رباط پايش در خلال يك مسابقهى فوتبال در ايّام
نوجوانى، كشيدگى پيدا كرده و به تازگى رضايت داده به عملكردن. «لشگر خنده» از غياب «بخشى» - بانى جلسۀ هفتگى خوشنويسان - سود برد و گفت: «ميثم سلطانى! هنوز - پسر! - دارى هِى مىرى تهران براى آزمايش خون و ادرار و پول بىزبانت را مىريزى به حلق گشادِ اين دكترهاى نفهم؟ تو ديگر چه خرى هستى! زرنگ باش خاك تو سر! بچّهها! به همهتان هستم. نمىدانم چه مرگتان است؟ بابا بايد دختر توى دست و بالتان باشد. حال و حول با اين نرمتنان علاجتان مىكند به خدا و به اندازۀ صد تا قرص آرامشبخش كارآيى دارد! قهقههى نعرهگون مرا مىبينيد؟ مىدانيد از كجا مىآيد؟ من خودم عروس و داماد دارم; ولى هميشه كنار دستم چند تا از اين واليومها دارم. امشب وقت دعا گذشت و بايد برويم؛ ولى سعى كنيد يك كارى بكنيد و اينقدر يالقوز نمانيد؛ آنوقت هى يا وجيهاً عندالله بگوييد!»
از جلسه خارج شديم و هر كس به راهى رفت. كنار لشگر نشستم كه داشت رانندگى مىكرد. از خيابان «دورشهر قم» مىرفتيم كه يهو يك ماشين سفيد از عقب سبقت گرفت. براى لحظاتى دو پرايد، شانه به شانۀ هم شدند. شيشۀ ماشين پايين بود. موسيقى تندى از پنجرۀ باز ماشين از كنار يك دختر ترگل و ورگل و نشسته در كنار دست پسر جوان راننده، گذشت و آمد داخل ماشين ما. لشگر چشمغرّهاى رفت و با عصبانيّت و تنفّر، شيشۀ ماشينش را داد بالا و ضبط ماشينش را روشن و تا آخر زيادش كرد و زير لب خطاب به رانندۀ پرايد كه ديگر رد شده بود، گفت:
«مرتيكۀ پدرسوخته! با اين چيزى كه كنار دستت نشاندهاى، بايد هم اين كارها را بكنى!» و پا بر پدال گاز فشرد. انديشيدم:
«جوانها بايد در جوانى مراقب باشند؛ بد رانندگى نكنند و بد فوتبال بازى نكنند.»
84/5/13
شبها اغلب تا 3 و 4 بيدارم. يا خط مىنويسم يا مطلب ويرايش مىكنم براى مركز اسناد انقلاب اسلامى قم و يك پاركينگ 55 مترى را با سقفى كه سرم به آن گير نمىكند، اختصاص دادهام به آرشيو كتابها، مجلاّت و نوارهاى صوتى و تصويرىام. روزها تا حدود ظهر روى تختى كه در همين پاركينگ تعبيه كردهام، مىخوابم و در دومترى يك كولر دستى كه آبش را با شلنگ از شير آب شهر تأمين مىكنم. خيلى دلم مىخواهد در تمام زمينهها كم كار كنم و زياد نتيجه بگيرم. در خوشنويسى و در آواز و رشتههاى ديگرى كه دنبال مىكنم، دنبال ميانبرها هستم. به جاى تمرين وقتگير خط و تكرار مثلا يك حرف نون يا يك كشيدهى سين به تعداد زياد، براى اينكه دستم گرم شود و به روح كلمه برسم و صافنويس شوم و جنون نگارش سياهمشق كه آخرش هم بايد دور ريخت، مستقيم مىروى روى پاكنويس و تلاش مىكنم با نوشتن دقيق و تيغكارى بعد از نگارش، حاصل كار، استادانه جلوه كند كه بعضاً همينطور هم مىشود و مىگويند پخته مىنويسى; در عين حال هنوز پديده نشدهام و حادثه نيافريدهام. ديشب كه وبلاگ را باز كردم، ديدم «فرشته» - خواهرزادهام - برايم كامنت گذاشته. معمولا فاميلها را دست كم مىگيرم و چون از اوّل با آنها بودهايم و از حالت قنداقپيچشان هم عكس دارم (و خودم
گرفتهام) و در جريان رشد و نموشان بودهام، آنها را در محاسبه نمىآورم و براى نخبگى و نبوغشان حساب نمىگشايم و هميشه فرضم بر اين است كه من سرترم. اگر هم بگشايم، زياد جدّىشان نمىگيرم. ولى آنها مثل هر انسان ديگر بسا كه مستعد باشند و بسا كه مستعدتر از من و اين فرشته خانم را بايد ديد كه از كدامهاست. برادرش مهدى هم از همانهاست و برادر بزرگترش جواد هم و بسا كه برادر كوچكترش مصطفى هم. آنها يك كوچه آنسوتر از ما خانه دارند و نيز رايانه. ما مىنويسيم و آنها هم دارند مىنويسند. بهخصوص در عصر اينترنت، نويسندگى ديگر در تيول ما نيست.
دوستى دارم به نامِ خسرو صفّارى كه چند سال ناقابل از من كوچكتر و به رغم كار و مشغلۀ بسيار، سالهاست در جريان و پيگير سرنوشت من است.
خسرو نشان زخمهايى را از عراقىها روى گونهاش دارد. در ناحيۀ گلويش جاى فرورفتگى التياميافتهاى مشاهده مىشود؛ در عمليّات فتحالمبين، گلولهاى كه از آن گلولههاى خيلى سمج كه بيايند و كنگَر بخورند و لنگر بيندازند نبوده; بهطور گذرا از كنار تارهاى صوتىاش گذشته است!
آنقدر كه سر و صورت صفّارى زخم دارد، دهانش گله و شكايت ندارد. صبر و خودنگهدارى او در برابر مصائب و سازشكارى و اهل مدارابودنش با دوست و دشمن و در رأس همه: همسرش زبانزد است.
با او چند بار در يكى از تعاونىهاى توزيع كالا، مخصوص رزمندگان و جانبازان، برخورد داشتهام و ديدهام كه زود از كوره بدر نمىرود و شكيبايىاش را حتى در مقابل ارباب رجوعهاى پرتوقّع حفظ مىكند. مىگفت:
«من زياد خودم را صبور نمىدانم. مردم در مورد من لطف دارند كه مرا حليم مىدانند. اگر اينگونه باشد كه آنها مىگويند، حالتى است به يادگار مانده از زمان دفاع مقدّس. يادش بخير! در جبهه كه بوديم، همه جور كمبود به وفور يافت مىشد! ما مجبور بوديم با هيچ بسازيم و برويم جلو به سمت همه چيز. آنجا آموختيم كه با هيچ، خودمان را سير كنيم و با بيخوابى، استراحت كنيم.»
بعد از پذيرش قطعنامه و ختم جنگ، هر بار خسرو مرا مىبيند، مىپرسد:
«تو كجاى كارى؟» و بعد از اينكه توضيحات مرا مىشنود، مىگويد:
«ديگه چيزى نمونده!» مىگم:
«تا؟» مىگويد:
«تا سقوط كاملِ تو به قعر قيرِ قبر!»
معمولاً با لبخند و گاه قهقهه مىگويم:
«چه هيزم ترى به تو فروختهام - جوان! - كه اينگونه با غيض و غضب با من حرف مىزنى؟ قشنگ مىبينم دندانهايت را بر هم مىفشارى.» مىگويد:
«تحمّلِ تو، صبر زيادى مىخواهد؛ بيشتر از آنچه در شبهاى عمليّات و بحبوحۀ بزن و بكوبها لازم بود!»
آخرين بار امروز خسرو را در «ستاد غدير» ديدم. رفته بودم تعدادى تراكت مزيّن به نام مبارك على(ع) را براى يكى از مراكز تربيتى تهيّه كنم. خسرو وقتى مرا ديد، گفت:
«چه خبرا؟»
گفتم:
«از تماشاى فيلم «سگكُشى» بهرام بيضايى مىآيم. قرار بود با آخرين دوستِ پسرم برويم كه نشد. البته فيلم را باهم ديديم؛ ولى بىهم!» گفت:
«يعنى چطور؟» بعد منتظر جواب من نماند و سؤال ديگرى مطرح كرد:
«هنوز وِلت نكرده مجيد؟» گفتم:
نام من و مجيد به خطّ «معلاّ» اثر دوست مشترک من و مجيد:
«حسين شيري» در آذر ۸۰
«اسم او را از كجا مىدونيد؟» گفت:
«خبراى تو ميرسه. تو چشم و گوشِت رو بستى و فكر مىكنى همه كورند و كَرند. اگه سرتو مثل كبك نكنى توى برف، خيلى چيزا غير از اين روابطى كه فكر مىكنى مهمترين حادثهى عالمه، براى ديدن پيدا خواهى كرد.»
صفّارى مسير كلام را عوض كرد و پرسيد:
«خب! اين آخرى قراره كى طلاقت بده؟»
خلاصهاى از داستان رابطهام را با مجيد از ابتداى 550 روزى كه با او پيوند مهر برقرار كردهام، تا كيفيّت ملاقاتم با او در مقابل سينما «تربيت» و در حالى كه او ماشين كرايه كرده بود تا دو دوست دخترش را با خود ببرد، براى خسرو تعريف كردم. گفت:
«اگر امكان اين كار برايم فراهم نبود، با تو حتى در حدّ يك كلمه همكلام نمىشدم و ناراحت نشىها; اگر جاى مجيد بودم، تو را مثل سگ مىكشتم!» گفتم:
«براى چه؟ اتّفاقاً امروز اومده بود دم در خونه. براى من ارزش قائل ميشه كه مياد دقّالباب ميكنه.» گفت:
«يعنى هيچ آثارى از دلخورى در سيمايش نديدى تو؟» گفت:
«اين كه دروغه اگه بگم نديدم. معلوم بود از برخورد امروز من دلخوره. چون من واقعاً بد عمل كردم. اوّلش كه به من زنگ زد، پرسيد كه براى اينكه بتوانيم فيلم جديدِ سينما را با هم ببينيم، چه برنامهاى دارى؟ ادّعا كردم كه:
حكم آنچه تو فرمايى و هر جور تو تعيين كنى، مطيعم. او هم از من خواست كه با ماشين پرايدم بيام جلوى سينما و از ماشين من با تعبير «ابوطيّاره» ياد كرد كه بهم برخورد. گفتم:
«من كه پياده هم مىتونم بيام جلوى سينما.» گفت:
«اگر برايت سخت است، بيخيال!» مثل اينكه چيزى را به ياد آورده باشم، عذر آوردم كه:
«آخ يادم نبود! مدّت بيمهى ماشين هم سراومده!» صفّارى گفت:
«درجا مُچت را نگرفت كه پس چرا لاف و بلوف مىزنى؟» گفتم:
«در آن لحظه نه!» صفّارى گفت:
«چقدر بزرگوارند اينايى كه با تو طرف حساب مىشوند! شانس بزرگى كه در زندگى آوردهاى، اين است كه افرادى كه با آنها سروكار دارى، مثل خودت نيستند. نه خانمت; نه پدر و مادرت; نه پدر و مادر خانمت; نه دوستانت. اگر مشابهِ برخوردى را كه تو با آنان مىكنى، در مورد تو پياده مىكردند، آدم مىشدى!» گفتم:
«آقاى صفّارى! شما جز در مقابل عراقىها بددهن نبودى! با من چرا؟» گفت:
«كمتر از عراقىها ظالم و متجاوز نيستى. و بدتر از همه اينكه جورى خطا مىكنى و دستهگل به آب مىدهى كه هم آدم دلش مىخواهد به شدّت به تو پرخاش كند; هم طورى مظلومانه و حق به جانب برخورد مىكنى كه آدم به شك مىافتد كه لابد از قصد، خطا نكردهاى و ته دلت هيچ انگيزهاى براى چزاندن طرف مقابلت نبوده. در حالى كه براى من ثابت شده در بسيارى مواقع، هست! خب! داشتى مىگفتى.» گفتم:
«وقتى مجيد بعد از ماجراى فيلم و به آن شكل خداحافظىكردن، اومد خونهى ما، دستش را گرفته بودم و مىخواستم بيارمش توى خونه; انگار هيچ اتّفاقى نيفتاده.» صفّارى گفت:
«همين ديگه! همين كارهايت ديگه اوج بىخيالى تو را در مقابل خطايى كه مرتكب شدهاى، نشان مىدهد و بدتر از اصل خطاست. خيلى راحت دسته گل به آب مىدهى; بعد با طرفى كه حقّش را ضايع كردهاى، خيلى عادى - انگار كه كارى نكردهاى - برخورد مىكنى. دست كم وقتى يك غلطى مىكنى، سرت را بينداز پايين!»
صفّارى براى اينكه بحث را خاتمه دهد و احتمالاً ردّم كند، يك دسته تراكت را در گوشهى اتاق به من نشان داد و گفت:
«اى! تو هم يِجور آدمى ديگه! چيزايى كه ميخواستى اونجاس!»
12/12/80
تصوير ۳/۱: مجيد افشار
۱۰/۳/۸۴. عصر امروز رفتم كلاس آواز استاد داوود چاووشى در حوزهى هنرى قم و سرانجام پس از 6 سال، دورهى رديفهاى آوازى را به اتمام رساندم؛ آخرين «گوشه»ى دستگاه «راستپنجگاه» را به استاد و به كلاس تحويل دادم و فارغالتّحصيل شدم.
عجب سالهاى خاطرهانگيزى را در اين كلاس داشتم. سالهاى ارتباط مستمر با زيبايى؛ هم از نوع شنيدارىاش كه همان نغمات زيباى موسيقى اصيل ايرانى در 12 دستگاه و مقامش باشد و هم زيبايى از نوع ديدارى كه همان هنرجويان پسرى بودند كه با چهرههاى دلفريب خود در كلاس ثبت نام كردند و برخىهايشان نظير «حميد سعادتخواه» و بهخصوص «مجيد افشار» عجيب از من دل بردند. يادش بخير!
تصوير ۳/۲: از راست: خودم، مجيد افشار، فرودگاه مهرآباد تهران، سال ۷۹
تصویر را به خاطر وفا سبحانی حذف کردم در فروردین ۸۸
تصوير ۳/۳: حميد سعادتخواه
۹ اردیبهشت ۸۴ است؛ روز شركت در تشييع جنازۀ «شيخ رضا نوربخش گلپايگانى» پدر حميدرضا نوربخش از شاگردان برجستهی استاد شجريان. ساعت ۵ و ربع عصر در مسجد امام حسن عسكرى(ع) قم، در مراسم نماز بر پيکر ميّت به امامت آيتالله صافى گلپايگانى شرکت کردم. حميدرضا نوربخش با لباس سياه و ريش و سبيل تراشيده بود و وقتى از جلوم رد شد، چشمم بر لبان كبودش که در هر که غير نوربخش بود، شيطنت ذهنم دنبال ردّ پاى اعتياد مىگشت، گردش کرد. بهداد بابايى - نوازنده سهتار - حضور داشت و سياه پوشيده بود و يكجا ديدمش كه زير تابوت را گرفته بود.
چاووشى عينكش را از جيب درآورد و به چشم زد و كنار امير زينلى - ديگر هنرمند آوازخوان قمی - قرار گرفت و با او مىرفت. هادى ربّانى - فهرستنويس - هم که انگار نسبتى با نوربخش داشت و بعدا دانستم که دوست قديمی است و بس، يكجا مهمانان را توجيه كرد كه بايد براى شركت در مراسم تدفين كجا بروند.
نوربخش لباس و كفش سادهای در بر داشت و در بيرون مسجد امام حسن عسکری(ع) از آيتالله صافى گلپايگانى تشكّر كرد و او را تا وقتى سوار ماشينش شد، بدرقه نمود.
هادى رضايى - همشاگردی من در کلاس آواز - جلوى حرم سر رسيد و كنار آمبولانس حاوى جنازۀ پدر نوربخش با هم دست داديم. گفت:
«كجا مىروى؟» گفتم:
«خونه!» گفت:
«كجا بودى؟» گفتم:
«در يكى از اين پاساژها مطلب داده بودم پيرينت كنند!» گفت:
« پدر حميد نوربخش مرده!» گفتم:
«نه!» و اين نه را به حالتی که تعجب از آن برمیخاست، کشيدم. گفت:
«انگار توى همين ماشين آمبولانسه!» گفتم:
«اين!» آخرش گفتم:
«خودم مىدونستم و براى همين اومدهام!» گفت:
«حدس زدم!»
يك دختر در آن حوالى مشغول وررفتن با چادرش بود. انگار از آن دخترهای مانتويی بود که به طور موقّت، چادرى برای خودش دست و پا كرده بود تا بتواند داخل حرم شود. به هادى نشانش دادم و گفتم:
«اين خوراك توست!» چرخيد به سمت او ولى زود نگاهش را برگرداند و گفت:
«جلوى حرم (حضرت معصومه - س-) خجالت مىكشم!» برايم خيلى جالب بود. در عين حال گفتم:
«اگر كارت درست است كه همه جا درست است. اگر بد است همه جا بد است.»
شيطنتم را در خصوص نگاه به دختران و درگيركردن هادى رضايى ادامه دادم و اوجش آنجا بود كه در خلال اينكه با او صحبت مىكردم، ديدم در آنسوى خيابان دخترى مانتويى با روسرى آبىرنگ و شايد شلوار لى، پشت به من از خيابان، پا در پيادهرو گذاشت. با اينكه يك خيابان بين من و او فاصله بود، داد زدم:
«ورژن!» (و اين کلمهی ورژن در قاموس من معنای دختر و بيشتر پسری را میدهد که میتوان برای عشق و حال برگزيدش! دوستان من هم اين واژه را از من پذيرفتهاند و در معنای مورد نظر من بکار میگيرند و اگر من بکار ببرم، به رسميّت میشناسند.) هادى رضايى به سمتى كه نگاه مىكردم و داد زدم، نگريست. در همان لحظه من و او ديديم كه دختر به سمت صداى من برگشت! هادى گفت:
«وای! انگار برگشت!» بعد گفت:
«بد است. بريم آبرومونو بردى!» گفتم:
«اين ديگر آخرش بود! نه؟!»
++
امروز با ميثم سلطانى - دوست خوشنويس - تماس تلفنى داشتم؛ دوستی که هم با او گفتمانهای طولانی راجع به هنر خوشنويسی داريم و هم پيرامون مباحث ورژنی - که همين چند خط قبل در باب اين اصطلاح يک نموره توضيح دادم - میگوييم و میخنديم و مطلب جور میکنيم. امشب از ميثم شنيدم:
«اگر روغن به ماتحت خروس بزنى، نمىتواند قوقولىقوقو بكند!» بعد گفت:
يكى از دوستانم به نام «فرهاد كارگران» در كار نگهدارى خروس و مرغ است. يك بار منزلش بوديم. از خروس لارىاش كه در قفس داشت، نالان بود كه وقت و بيوقت قوقولىقوقو مىكند. بعد گفت:
«يک نفر به من راهش را گفته که چطور از شر اين مزاحمت خلاص شوم.»
بعد يك قوطى گريس رُبعى (= يك چهارمِ يك كيلو) را برداشت و رفت توى قفس. گفتم:
«فرهاد! ميخای چكار كنى؟» گفت:
«حرف نزن، فقط نگاه كن!» گريس را ماليد به ماتحت خروس. بعد مشاهده كرديم كه خروس بختبرگشته وقتى مىخواست قوقولىقوقو كند، نمىتوانست حبس نفس كند و فشار باد بىدرنگ از دريچهی تحتانیاش فرتی خالى مىشد!
چند وقت قبل هم يك بار يكى از مرغهايش با آنكه همۀ شرايط را داشت، تخم نمىكرد. مشکل را با کسی مطرح کرده بود و او حرف عجيبی زده بود:
«در ناحيه دُم كه پرهای حيوان رفته بالا، در محل رُستنگاه پرها برآمدگىيى وجود دارد كه بايد بريده شود!» تعجب کرديم و جدّی نگرفتيم. مرغ را برداشت و پرهايش را در ناحيهای که صحبتش را کرد، كنار زديم، ديديم برآمدگىيى در حدّ 1/5 سانت ارتفاع، وجود دارد كه حالت گوشت اضافه دارد و به شكل سر خودكار يا كوچكشدۀ سرِ كلّهقند است. آن را با تيغ موكتبرى بريد و نمك رويش زد. دو روز بعد حيوان تخم كرد!
+++
سلطانى در مكالمۀ امروز از چليپايى به خطّ حسين غلامى - از شاگردان خوب استاد غلامحسين اميرخانی سخن گفت؛ با قلم مشقى جلى در قطع A.3 و با امضاى تروتميز، مربوط به سال 83 و با متن:
هوالحق
«اى عشق همه بهانه از تست / من خامشم اين ترانه از تست
آن بانگ بلند صبحگاهى / وين زمزمۀ شبانه از تست»
خوشنويس در قسمت لچكى چليپا هم با قلم ريزتر نوشته است:
«من اندُه خويش را ندانم / اين گريۀ بىبهانه از تست»
ميثم گفت:
«حسين شيرى» - دوست مشترک من و ميثم - فتوكپى سياه و سفيدى از آن را در ساوه - كه براى امتحان انجمن خوشنويسان رفته بودند - آورده بود و ميثم از آن فتوكپى گرفته بود. انگار بعداً شيرى ادّعا کرده بود که اصل اين چليپا در اختيار من است و غلامى سرِ كلاس برايم نوشته؛ در حالى كه كيفيّت خط نشان مىداد كه يك اثر نمايشگاهى است و نمىتوان در كلاس اجرايش كرد. ميثم ابراز عقيده کرد:
«احتمال مىدهم چون كلاس حميد عجمى - که حسين شيری مدّتی برای تعليم خطّ معلاّ نزد او میرفته - كنار كلاس حسين غلامى بوده، شيرى اين اثر را از غلامى يا يكى از شاگردانش امانت گرفته كه عكس بگيرد و اصلش را پس داده و بلوف مىزند كه اصلش در دست اوست.
لینک تصاویر پست که باز نمیشود:
http://www.sharemation.com/sheikhak/khat/noorbakhsh.jpg?uniq=c1bh13
حمیدرضا نوربخش
http://www.sharemation.com/sheikhak/khat/CHAVOOSHI2.JPG?uniq=c1bgz1
حاج داوود چاووشی
http://www.sharemation.com/sheikhak/khat/meism%20soltani.jpg?uniq=c1bh0r
میثم سلطانی
http://www.sharemation.com/sheikhak/khat/hosein%20qolami.jpg?uniq=c1bgzj
حسین غلامی کنار استاد امیرخانی
http://www.sharemation.com/sheikhak/khat/shiri_panaahi.jpg?uniq=c1bh20
از راست: هادی پناهی، حسین شیری
«بيا به كلبهى ما!» اين پيام كوتَه را
بداد لشگر خنده به شهر قم به زنى
فزود بعد سوپرگوشتم تويى بانو!
بيا به كلبه كه خوش «ران و پا و دنبه» زنى
مراست كلبهى كمرونقىّ و پرروغن
چه روغنى؟ كه بسَم تا سحر تلمبهزنى
به دور قبل مرا لعبتى چو نىْقليان
خوشم كه قسمت اين بار ماست خُمبهزنى!
بدان ز پيش و پَست «راهكار» خواهم يافت
مهارتى است مرا در امور سُمبهزنى
بگفت زن كه چنان رُسكشى كنم از تو
كه روز بعد رَوى زار تا سُرُم بزنى!
۸۳/۱۲/۱۶
خبرنگار بپرسيد از هنرجويى:
صفات لشگر خنده شمُر تو بىكم و كاست
به غمزه گفت: مؤدّبترين اساتيد است
مرا كه دختر محجوبم اين دبير سزاست
بسنده بنده ز خروار مىكنم با مشت
كفايت است ز تفصيل، مجملى كه مراست
بگويم از عملش چشمهاى براى شما
كه حس كنيد ادبورزىاش چه بىهمتاست:
چو آمدم به كلاس خطش به روز نخست
قلم نهاد كنارى، كمر نمود او راست
بگفت: دختركم! نيمخيزىام منگر
لدىالورود تو كافم تمامْقد برخاست
جمعه، ۲۱/۱۲/۸۳
خبرنگار بپرسيد از هنرجويى:
" نما شمارشِ اوصاف لشگر خنده "
جواب داد كه در وادى شريف خطم
به زير سايه و اِشراف لشگر خنده
من سليطه كجا سلطه بر لطافت داشت؟
نبود گر همه الطاف لشگر خنده
يقين كنيد كه اغراق شاعرى مىمُرد
اگر نبود دوصد لاف لشگر خنده
صفاى وادى عشق و هنر نمودم درك
ز صوت وحشى و ناصاف لشگر خنده
به حُسن نقطهگزارى وقوف يافتهام
كه ديده، ديدهى من ناف لشگر خنده
نگاشت قافْ چو سوراخدار، ترسيدم
به كاف من برود شاف لشگر خنده
رشادت الف قدبلند نستعليق
شبانه حس كنم از كاف لشگر خنده!
۸۳/۱۲/۲۹
از راست: هادی گل محمدی، مقدادی
۲۹/10/83. با هادى گُلمحمّدى و حسن اعرابى و علی رضائيان و حسين نادرى در نگارخانهى فرهنگ بوديم; طبقهى تحتانى ساختمان انجمنهاى ارشاد. گُلمحمّدى نقبی زد به گذشتهى هنر در قم و نقل كرد:
آقاى اميرخانى به همراه خانم و مادر خانمش كه هر دو زنان محجّبه و بانمازى بودند، در قم به منزل مرحوم مهدی عربشاهى آمدند. عربشاهى خطوط قديمى متعدّدى را آورد و روی زمين ولو كرد؛ از جمله غلطگيرىهاى مرحوم عمادالكتّاب را. نيز يك قطعهخط آورد که اميرخانى آن را به من (گُلمحمّدى) نشان داد و گفت:
«خطّ كيست؟» عربشاهى مدّعى بود خطّ استاد حسين ميرخانی است. من گفتم:
«خطّ استاد حسين نيست و خطّ برادرش استاد حسن است.» استاد اميرخانی گفت:
«از کجا با اين قاطعيّت میگويی؟» گفتم:
«دلايل متعدّدى دارد. يكى اينكه اين خوشنويس، در كلمهى «اگر» الف و گاف را مقابل هم نوشته است و الف را روى خطّ زمينه قرار نداده. ديگر اينكه انتهاى دايرهى «ى» و كلمهى «با» را پيچانده به سمت چپ.» اميرخانى خيلى خوشش آمد و مرا تحسين کرد.
در همان سفر به اتّفاق استاد اميرخانى از كتيبهاى که «عمادالكتّاب» در سردرِ بيمارستان فاطمى نگاشته بود،بازديد كرديم. اميرخانى مىخواست به عربشاهى چيزى بگويد. انگار عربشاهى حواسش جاى ديگر بود. به من گفت:
«نکتهای در اين كتيبه هست. مىدانى چيست؟» بیدرنگ گفتم:
«از فلان قسمتش تا فلان قسمت، بعداً تعمير شده و «حسن زرّينخط» (شاگرد عماد) آن را نوشته است.»
اين حرف هم تحسين اميرخانی را برانگيخت.
در آن ايّام، شهردار وقت و فلانفلانشدهى قم به ما وعده داده بود كه سردر بيمارستان فاطمى را مانند دروازهى شهر قزوين - كه از ميان آن خيابان كشيدند و آن را محفوظ نگه داشتند - محفوط نگه دارد. يک روز رفتيم ديديم بلدوزر گذاشتهاند و خرابش كردهاند و به بهانهی خيابانکشی، اين اثر نفيس را نابود کردهاند. آنجا تا قبل از خيابانکشی، محيطِ دنج و قشنگى بود. وقتى از ميدان شهدای کنونی به آنجا مىرفتى، به يك محيط بسته میرسيدی كه سمت راستش دبيرستان حكيم نطامى قرار داشت. حيف شد!» حسن اعرابى گفت:
«من آن وقتها دوچرخه داشتم. وقتى سردرِ بيمارستان فاطمى را خراب كردند، به آنجا رفتم و تعدادى از كاشىهاى كتيبهى عمادالكتّاب را با خود به خانه آوردم که هنوز هم در اختيار دارم.» گُلمحمّدى گفت:
«حسن زرّينخط سردرِ برخى از حجرههاى قبرستان قم را نيز خطّاطى كرده است كه ديدنی است.»
هادی گلمحمّدی در جلسهی دوستانهی امشب گرچه همواره با لحن گلهمندانهای که به همه چيز و به خصوص متولّيان هنر شهر و کشور، معترض بود، سخن میگفت؛ ولی نکاتی و مطالبی و تعابيری آموختم؛ از جمله:
«شاگردان اميرخانى لچركارى را بعضاً از استادشان ياد گرفتهاند. در واقع از مسگرى فقط كونْقِردادنش را ياد گرفتهاند! (خندهى حسن اعرابی بعد از لحظهاى تأمّل براى درك لطيفه). همچنان كه آهنگران از استاد حسن فقط قسمت زير دايره را كه قلم انگار اندكى از كاغذ بلند مىشد و ناقص مىماند، گرفته بود.» گلمحمدی به من (رضا شيخ محمّدی) اشاره کرد و گفت:
«شما هم در سال ۶۴ که برای شرکت در مسابقهى خوشنويسی هلال احمر، به مشهد آمده بودى - و آنوقتها جوان بودى و بىريش و خيلى خوشگل (اعرابى: هنوز هم هست) - همين وضعيّت را داشتى و در مركّببردارى لچركار بودى. خطّت بهتر از بنىرضى نبود; ولى موحّد از لج بنىرضى، دونفرتان را مشتركاً اوّل كرد!» سخن به استاد موحّد کشيده بود و گلمحمدی نقبی به خاطرات دههی شصت زد:
«موحّد در آن سال که به مشهد آمده بود، سه تن از بهترين خطّاطان آن ديار (اسماعيلى قوچانى، مهدىزاده و توكّلىراد) براى ديدنش آمدند به خوابگاه هلالاحمر. توكّلى دائم آنجا پلاس بود!»
علی رضائیان
بعد از دقايق متمادی سکانداری گلمحمدی ابراز کرديم که عازم جلسهی دعای توسّل هستيم که به طور هفتگی از سوی جمعی از خوشنويسان قم به صورت سيّار برگزار میشود. گلمحمدی گفت:
«من دعا و توبهى جمعى را اصلاً قبول ندارم و (رو به رضائيان كرد) فكر كنم در اسلام هم چنين چيزى نداريم.» رضائيان گفت:
«چرا! در خصوص اينكه دستجمعى دعا كنيد، روايت داريم.» گُلمحمّدى از مدّاحان بد گفت و آن را موجب سردرد دانست. صحبتِ نقّاشی به نام «مرتضى جهانبخش» را كرد كه به تازگى ظاهراً مرده و يك مدّاح كه به تعبير گلمحمدی: «نئشگى از سرش مىزد بيرون و نمىتوانست روى كونش بنشيند و قبل از شروع برنامهاش به حالت نيمخيز نشسته بود» سخن گفت. اعرابى گفت:
«محمّد موسوى - نوازندهی نی - كه از نظر اعتياد، خيلى خراب است، اين جهانبخش را معتاد كرد. مرتضی زنی داشت که با هم عقد هم نكرده بودند و همينجورى زندگى مىكردند. اين زن، مدّتی جهانبخش را از خانه بيرون كرده بود. من با مرتضی مأنوس بودم. يك بار كه در منزل استاد حسن آهنگران بوديم و حسين نوروزيان - نوازندهی نی - هم بود، «جهانبخش» به آنجا زنگ زد.
مایهٔ سهگاه و بیات اصفهان
خواننده: امیر زینلی، پاییز ۱۳۷۹، قم
با حضور استاد حمیدرضا نوربخش
http://instagram.com/p/BUmYTi2Afnn
يك چرخ فلك رايگان! الآن از داخل يك چرخ فلك با شما صحبت مىكنم و چند دقيقه هم بيشتر وقت ندارم براى حرف زدن و داستان تعريف كردن:
قديم نديما شكلاتپيچمان نمىكردند و فَلّهاى مىريختندِمان توى گور. در فشارِ اندامِ تپيده در خاكِ سرد، روى هم مىافتاديم؛ مثل اينكه داريم لُپهاى همديگر را مىكشيم!
مرا منفرد دفن كردند.
مدّتى نگذشته بود كه تنم بويناك شد. خوش اقبال بودم كه شامّهام سرِ همان تصادفى كه منجر به فوتم شد، مُرد! وگرنه بعيد بود بتوانم بوى عفونت تنم را تحمّل كنم.
خاك را سُراندند روى من و هيچ شيار و شكافى باقى نگذاشتند.
قبركنِ زُمختاندامى لاى درزها را قشنگ با شفته و گِل پوشاند و صداى نوهى خردسالم گفت:
«يه كم باز بذاريد. بابابزرگ خفه شد كه!»
كه دخترم نيشگونش گرفت و گفت:
«برو آنورتر چِرْت و چولا نگو!»
نوهى دلشكستهام، به زور خودش را از لاى پيراهنها و چادرهاى سياه رد كرد و رفت آنسوتر كه بچّهها خاكبازى مىكردند.
در ظلمتكدهى شب اوّل قبر، صداى فِشفِش مىآمد. شايد لغزش مارهايى بود كه از اعماق زمين مىگذشتند.
مورچهها گره بالا و پايين كفن را كه مىديدند، مىرفتند پى كارشان. و من از مُحكمىِ گِره خوشحال بودم.
پنبهيى كه در دهانم گذاشته بودند، باقيماندهى آب دهانم را جذبِ خودش كرده بود.
اوضاع جوّى از دستم در رفته بود. باد و آفتاب نمىدانستم چيست؟ كاش به جاى اين مُردهى جوان همسايه، يك كارشناس هواشناسى، از آنها كه مقابل نقشهى بزرگ ايران مىايستند و دروغ يا راست، به پيشگويى وضع هوا مىپردازند، كنار دست من دفن كرده بودند.
يك روز كه داشتم براى خودم دراز مىكشيدم، رطوبتى خورد به بدنم. با اوّلين تماس آب، دلم خواست: يك لحظه بدنم مورمور شود و موهايش سيخ شود. امّا ديدم كه مردهام! و اين كارها به من نيامده است! اين بود كه همانطور مثل مردهها! لاش گنديدهام را ثابت و ساكن نگه داشتم ببينم چه پيش مىآيد؟
انگار جريان آب تمامى نداشت. يك لحظه نزديك بود به خودم بگويم:
«اگر آب، همهى قبر را بگيرد، آنوقت احتمال غرق شدن است!»
كه بعد به خودم نهيب زدم كه:
«برو! تو هم دل خوشى دارى ها، مردهى نديد بديد! ديگر الان آن چيزهايى كه بالاى اين تَل خاك كه بودى، خطرآفرين بود و ازش مىترسيدى، برايت شده عين آب خوردن! هزار بار هم اگر تو را بيندازند توى دريا و اكسيژن بهت نرسد، كَكت هم نمىگزد. به قول معروف، گوسفندِ ذبحشده از مسلخ نمىترسد!»
توى اين افكار بودم كه ديدم آب تمام قبر را گرفته. از مردهى همسايه پرسيدم:
«يعنى مىگويى اين آب كه همينطور دارد بالا مىآيد، چيز مهمّى نيست و نبايد اينجور چيزهاى كوچك آسايش مرا به هم بزند؟»
مردهى مجاور كه در عالم خودش بود، برگشت گفت:
«بهبه! چه عجب؟ آفتاب از كدام درِ اين قبرستانِ قم درآمده كه حاضر شدى سر صحبت را با من باز كنى؟» گفتم:
«اين خطر جدّيست!»
و ادامه داد:
«فقط در قبر تو كه آب جمع نشده! اگر اينطورى بود، مىشد ربط داد به بستگانت كه يادى از تو كردهاند و آفتابه را گرفتهاند روى سرت براى شست و شوى غبار قبر! ولى بدبختى مال من هم خيس شده و بالا آمده است! همهى همسايهها هم در اين گورستانِ ابوحسين، وضع مشابهى دارند. اينجا هم به هيچكس نمىتوان شكايت كرد. اين حرفها در حيطهى وظايف ادارهى آب و فاضلاب است و اين اداره شعبهى زيرزمينى ندارد! زندهها به خودشان بيشتر نمىرسند و وقتشان پر است كه بخواهند به ماها بگويند: خرتان به چند من؟!»
گفتم:
«من كه دلم اينجا پوكيد! نه تفريحى، نه تنوّعى! همهاش درگير مسائل خودمان هستيم كه ديگر دارد براى من يكنواخت مىشود.
خوش به حال مردههاى شهرها و كشورهاى ديگر كه دست كم امكانات دارند. برايشان برنامهى رانش زمين گذاشتهاند كه خودش خيلى كيف دارد. ما چى كه بايد خواب اين چيزها را ببينيم؟ من دلم هواى يك تفريح جديد كرده است.»
مردهى جوان گفت:
«اگر وقتشناس باشى، وقت خوبى است براى يك بازى دلچسب.
مىخواهى يك بازى يادت بدهم كه از اين تنهايى و يكنواختى در مىآيى. مىخواهى بروى گشت و گذار، بىآنكه مُرده بودنت دچار مخاطره شود!» گفتم:
«خدا از دهن پر از پنبهات بشنود! نكند زياد سخت باشد! بايد بازيش مناسب پير و پاتالها باشد.» گفت:
«نه مطمئن باش!» و افزود:
«اين آبى را كه توى قبرت جمع شده، دست كم نگير! اگر دير بجنبى، نفوذ مىكند توى شيارهاى زمين و به پشت سرش هم نگاه نمىكند. اين در واقع يك وسيلهى نقليّه است. خيال كن يك تِرَن زيرزمينى است و قبرى كه تو در آن هستى، يكى از ايستگاههاى آن!
تا دير نشده بجنب و سوار شو!» نعشم گفت:
«يعنى چى؟ تو انگار حرفهايت، چرت و چولاتر از حرفهاى نوهى خُردسال من است! نمىشود توضيح بيشترى بدهى و بلندتر صحبت كنى؟ من ثقل سامعه دارم و مطلب را هم دير مىگيرم. وقتى مرا انداختند اينجا هوش و حواسى برايم باقى نمانده بود كه الاَّن بخواهد به كارم بيايد. در اوج خِنگى و خرفتى يك ماشين در خيابان به من زد و با عزرائيل ملاقات كردم.» جوان تأييدكنان گفت:
«باشد باشد! متوجّه شدم. ببين پيرمرد! اين آبى كه الاَّن تمام تن بيجان تو را در بر گرفته، آب باران است كه به لحاظ وضعيّت نامساعد قبرستانهاى شهر، به اينجا نفوذ كرده و تو را در ميان گرفته است.
من و تو و بقيّهى دوستانى كه اينجا هستند، داخل قبرستان مجاور رودخانه هستيم. هيچ خبر دارى؟ از ميان قبرستانهاى ۳۳گانهى قم بعضىها اين وضعيّت را دارد. تو الاَّن بدنت كاملاً تجزيه شده و مجموعهيى از نيترات و مواد سرطانزا هستى! تو در مقايسه با من كه مُردهى سابقهدارى نيستم، وضع ايدهآلى دارى! اوووووه! خدا مىداند كه چند سال بايد بگذرد تا من بشوم عين تو!
بيا و از من بشنو و اين فرصت را از دست مده! با نيتراتها و مواد سرطانزايت حل شو در آب! بعد نَشْت كن داخل زمين و برو به اميد خدا! اينقدر برو، تا برسى به سفرههاى آب زيرزمينى و برو قاطى آبى شو، كه بعداً سر از سماور و كترى و پارچ و كُلمن زندهها در مىآورد.
برايت جالب نيست كه دوباره با يك شكل و شمايل جديد، بروى جايى كه قبلاً بودهاى؟: بروى داخل زندگى مردم و توى يخچالهايشان و داخل قالب يخ و توى شربتهاى آب ليمو! از داخل دوش، بريزى سر مردم! توى حوض با ماهىها همبستر شوى. مردم تو را با تمام مواد زيانآورت بردارند، بهصورتهايشان بزنند; يا تو را در دهانشان قرقره كنند و بگردانَندت؟ يك چرخ فلك رايگان!»
پایان، 09127499479 t.me/qom44
اين قصّه يا قصّهواره را در خرداد ۷۹ با الهام از مطلبى كه دكتر سيّد رضا رئيسكرمى در نشريهى «قم امروز» مورّخهى ۱۰/۳/۷۹ (شمارهى ۵۷) بيان كرده بود، نوشتم و در اسفند ۸۱ در نهمين كنگرهى شعر و قصّهى طلاب در سالن پانزده خرداد قم قرائت نمودم و در ۶/۱۲/۸۱ بازنويسى نهايى کردم. خلاصهى مطلب نشّريهى يادشده اين بود:
«تعدادى از ۳۳ قبرستانى كه در داخل شهر قم قرار دارد، در كنار رودخانه واقع است. اجساد مدفون شده پس از تجزيه، توليد نيترات، مواد زيانآور و سرطانزا مىكنند و اين نيتراتها به كمك آبهاى ناشى از بارندگى كه به داخل قبور نفوذ مىكند، به اعماق زمين برده و با سفرههاى آب زيرزمينى آغشته مىشود. راه حلى كه براى اين مُعضل وجود دارد، تبديل قبرستانها به فضاى سبز مىباشد.»
در ضمن این داستان، اینجاها چاپ شده است:
۱. کتاب خاطرات و حکایات روحفزا، انتشارات آزادگرافیک، بهار ۸۲، صفحهء ۱۷
۲. ماهنامهء شمیم یاس، سال ششم، شمارهء چهل، تیر ۱۳۸۵، صفحهء ۲۷
بازنویسی خاطرات آیتالله بدلا
تعداد صفحات: ۲۶۰ صفحه
سال انتشار: ۱۳۷۸ شمسی
حروفچینی: به صورت زرنگار در مرکز اسناد انقلاب اسلامی قم توسّط تایپیست اصفهانی آقای "مهدیّه" انجام شد و بعد علی شیرخانی رئیس وقت مرکز اسناد قم آن را برای بازنویسی در اختیار من گذاشت. من در شمار معدود ویراستارانی بودم که مستقیما روی نسخۀ رایانهای کار بازنویسی را انجام میدادم... نسخۀ نهایی در اختیار مرکز قرار گرفت و آن را برای صفحهبندی نهایی به تهران فرستادند.. همانجا
لیتوگرافی شد و در مرکز چاپ و انتشارات وزارت خارجه به چاپ رسید.
![]() |