شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

درس اول: اگر در باب سفيدبودن ماست، كنفرانس داديد، عيبى ندارد كه موقع رانندگی، از سياهيش دفاع كنيد!
شب چهارشنبۀ هفتۀ قبل، نشست شبانه‌‏اى داشتيم در جمع دوستان‏ هنرمند قمى. همه بودند؛ الاّ على بخشى كه بسترى است در بيمارستان‏ خاتم‌‏الأنبياى تهران. رباط پايش در خلال يك مسابقه‏ى فوتبال در ايّام‏
نوجوانى، كشيدگى پيدا كرده و به تازگى رضايت داده به عمل‏كردن. «لشگر خنده» از غياب «بخشى» - بانى جلسۀ هفتگى خوشنويسان - سود برد و گفت: «ميثم سلطانى! هنوز - پسر! - دارى هِى مى‏‌رى تهران براى آزمايش خون‏ و ادرار و پول بى‌‏زبانت را مى‏ريزى به حلق گشادِ اين دكترهاى نفهم؟ تو ديگر چه خرى هستى! زرنگ باش خاك ‏تو سر! بچّه‏‌ها! به همه‌‏تان هستم. نمى‏دانم‏ چه مرگتان است؟ بابا بايد دختر توى دست و بالتان باشد. حال و حول با اين‏ نرم‏تنان علاجتان مى‏كند به خدا و به اندازۀ صد تا قرص آرامش‏‌بخش كارآيى‏ دارد! قهقهه‏ى نعره‌‏گون مرا مى‏بينيد؟ مى‏دانيد از كجا مى‏آيد؟ من خودم‏ عروس و داماد دارم; ولى هميشه كنار دستم چند تا از اين واليوم‏ها دارم. امشب‏ وقت دعا گذشت و بايد برويم؛ ولى سعى كنيد يك كارى بكنيد و اينقدر يالقوز نمانيد؛ آنوقت هى يا وجيهاً عندالله بگوييد!»
از جلسه خارج شديم و هر كس به راهى رفت. كنار لشگر نشستم كه داشت‏ رانندگى مى‏كرد. از خيابان «دورشهر قم» مى‏رفتيم كه يهو يك ماشين سفيد از عقب سبقت گرفت. براى لحظاتى دو پرايد، شانه به شانۀ هم شدند. شيشۀ ماشين پايين بود. موسيقى تندى از پنجرۀ باز ماشين از كنار يك دختر ترگل‏ و ورگل و نشسته در كنار دست پسر جوان راننده، گذشت و آمد داخل ماشين‏ ما. لشگر چشم‏‌غرّه‌‏اى رفت و با عصبانيّت و تنفّر، شيشۀ ماشينش را داد بالا و ضبط ماشينش را روشن و تا آخر زيادش كرد و زير لب خطاب به رانندۀ پرايد كه ديگر رد شده بود، گفت:
«مرتيكۀ پدرسوخته! با اين چيزى كه كنار دستت نشانده‌‏اى، بايد هم اين‏ كارها را بكنى!» و پا بر پدال گاز فشرد. انديشيدم:
«جوان‏ها بايد در جوانى مراقب باشند؛ بد رانندگى نكنند و بد فوتبال بازى‏ نكنند.»


برچسب‌ها: حسن اعرابی, قم, میثم سلطانی, علیرضا بخشی
 |+| نوشته شده در  دوشنبه هفدهم مرداد ۱۳۸۴ساعت 5:20  توسط شیخ 02537832100  | 
  بالا