شیخاص!
|
||
دنیای یک شیخ خاص |
پدرم که مُرد، پروتکلم بیخیالیطیکردن بود و آشکارا در جمع نَگِریستن. نمایش چشم خونبار و گریبانِ چاک را در مراسماتش از سوی خود، ضعف تلقّی میکردم و دلیلی نمیدیدم به دست خودم رقیبدلشادکُن باشم.
پس پنهان گریه کن؛ شیخاصا!... نه! این را هم بر خود روا نمیداشتم؛ که چنین کاری انگار ثابت میکرد که حق با آنهاست که زمان حیات پدرم مدام ناصحنمایانه میگفتند: بجُنب! که فرصت کمی داری برای جبران مناسباتت با پدر؛ که توقّعات بسیاری از تو داشته و بجا نیاوردهایشان پسر!
و من آنقدر دستدست کردم که ناگهان زود دیر شد و پدر رفت.
ساعتی بعد از اعلان فوتش خواهرزادهام سید حمید اسمس داد که اینک تو ماندی و دنیای بیپدر!
حرف تلخ، نامهربان و تیغدارش را نشنیده انگاشتم تا ضرب و زهرش به جانم ننشیند.
باید با بیخیالیطیکردن به ملامتگویان شَنعتکُن نشان میدادم که بروند کشکشان را بسابند که شیخاص حالاحالاها کم نمیآورد.
هم با این خونسردی میخواستم وانمود کنم قویام و صُلب؛ نیز مؤمنم به باور سهرابیِ مرگ پایان کبوتر نیست!
شیخاص سالهاست آموخته است که چگونه پشتپا به عُرفیّات زند. از پیش در مرگ مادرش تمرین کرده سیاه نپوشد. پس امروز به حکمِ «نقش پای رفتگان هموار سازد راه را» همین قاعده را آسانتر روی پدر اجرا میکند؛ با این شعار که: «مرگ را داغ عزیزان بر من آسان کرده است» پس میزند خود را به بیخیالی و به این امید که این فقدان را بهتر تحمّل کند و نکوتر ژست کسی را بگیرد که چیزی از دست نداده و ثُلمهای به او وارد نشده است.
خوشا که مدلِ سیر و گذار تاکندی به سوی مرگ از آن دسته است که راحت از پیش میشد مرگش را حدس زد و آمادهباش داد. اگر به من نمیگویید: خاک بر سرت! میگفتم که او داشت به سمتی پیش میرفت که میشد اقربایش در خفایای درون ولو برای آنی و کمتر از آنی نه که آرزوی مرگش کنند؛ که دست کم در موازنهای در زوایای پنهانِ باطن، رفتنش را ترجیح دهند.
مدل سیر و گذار تاکندی به سمت ضعف و انکسار و تنکیسِ جسم از آن دسته بود که داشت انواع و اقسام سختیها را تولید میکرد.
آسان نبود نگهداری از پیرمرد آفتابلببامی که عملاً داشت ازکارافتاده و بگو بیمصرف میشد و از حیّز انتفاع، خارج میگشت؛ که به قول خواهر ارشدم معصومه نگهداری چنین سالمندی از این جهت سختتر از مراقبت از بچّه است که بچّه هم لباسش را آلوده میکند و به گُه میکشد و والدین را عاصی میکند؛ اما هی دارد بزرگ میشود. هی دارد قد میکشد برای خودش. امید مادر به این است که روزهای بهتر در راه است و به قول تاکندی به زبان ترکی: «بوُ روزیگار گِچر یاخچو روزگار گلُر». اما جسم ۸۸ ساله چه؟ تر و خشکش میکنی و بهش میرسی؛ ولی امیدی نداری! میدانی که سمت حرکت به سوی زوال و نابودی است. خود تاکندی میگفت: قُجا بَزَمّک گتوماز! پیرمرد، تزیین و آرایش و ترمیم بر نمیدارد. یعنی سرمایهات را هدر نکن و سعدیگفتنی: در او تخم عمل ضایع مگردان! این جسم با پاهای لمس و فلجگونه که حالت آونگی به خود گرفته و اسیر تخت است، انگار بخواهی یا نخواهی ذرّهذرّه به این نتیجه میرساندت که دعا کنید بروم! دیگر وجودم سودی به حالتان ندارد؛ بل تنظیف و تطهیر و مراقبت مدام از من بارِ خاطر نزدیکان است.
این حرف خواهرم زهرا کم دقیق نبود که انگار بعضیها آخر عمرشان عمداً میآزارندت و به دردسر میاندازندت تا بعد از مرگشان خیلی تأسّف نخوری که از دستشان دادهای.
پدرم که ۱۶ مهر ۱۴۰۰ مُرد، به بیخیالی طی کردم!
و چرا میگویم ۱۶ مهر؟ بگذار بگویم: پدرم ماهها بود مُرده بود. در ساعات بسیاری حضور ذهن و هوشیاریاش مُرده بود. در خلال یک ماه که در مرداد و شهریور ۱۴۰۰ نزدش بودم، مرا رضا صدا نمیکرد. تکپسر، پارهٔ تن و یکجورهایی جانشیناش را «گلچین» صدا میکرد و گاه «جواد» یا «آقای جوادی».
گاه برای مخاطبان خیالی همانجور درازکش تفسیر میگفت و نامربوط.
تحرّکش آنقدر مُرد که روزهای آخر، گرفتار زخم بستر در بالای باسن شد؛ با حفرهای که تقریباً یک مشت بسته در شکافش جا میشد که در غسّالخانه چوبیندر فیلم گرفتم.
پس قبل از ۱۶ مهر ۱۴۰۰ (به خطا روی قبرش حک شده ۱۷ مهر) چیزهای دیگری از او از تپش ایستاده بود و سیر نزولیاش ساعت میزد. هر که از من میپرسید: از حاج آقا چه خبر؟ میگفتم: «هر روز بهتر از فردا!» جملهبندیم دستکاری تبلیغ تلویزیونی معروف: «هر روز بهتر از دیروز» بود.
این علائم یعنی بسی زودتر مهیّای مراسم تجهیز و تکفینم باشید و خبر مرگم شوکهتان نکند.
۱۷ مهر روز تشییع بیتغییر در رنگ پوششم، جلیقهای که زمانی پدر زیر قبا میپوشید، به تن کردم که در جیبهایش مموری دوربین عکاسی نیکون امانت دوست خوشنویسم رضائیان بود و لنز و باطری. جلوهٔ بیرونیم، نمای یک خبرنگار و عکّاس بود؛ نه صاحبعزا. انگار از واقعهای که برای دیگری رخ داده، گفتهاند رپرتاژ تهیّه کن.
شیوهنامهام این بود که تا آنجا که میشود، عزادار، خسارتدیده، کمرشکسته و پشتیبانازدستداده دیده نشوم که آتو ندهم به منتقدان و بدخواهانم که از سر توهّم توطئه گمان دارم حتی با سکوتشان قصد زدنم را دارند.
امّا به همین خیال باش شیخاص! مرگ کسی در هیبت و هیئت تاکندی کار خُردی نیست. شاید بُهت اوّل کار باعث شود که حفره و ثُلمهٔ واردشده به چشم نیاید و درک نشود. شوهرخواهرم شیخ سیروس سنبلآبادی هم میگفت که هنوز داغیم و حالیمان نیست چه خاکی به سرمان شده. بگذار چند صباح بگذرد تا ابعاد فاجعه و خسارت معلوم میشود.
امّا کدام خسارت؟
مرگ اگر برای یک استان، خسارتزا باشد؛برای تو که چون فراموشیاش سودزا بود؛ شیخاص! تو مگر نبودی که در هفتههایی که آلزایمر داشت، وقت را غنیمت شمردی و سه تُن بار حاوی اسناد خطّی و کتب چاپ سنگی و... را با یک دستگاه نیسان و یک دستگاه وانت از قزوین به قم منتقل کردی؟ مگر خواهرت به تو نگفت: داداش! اگر آقاجان هوشیار بود، نمیگذاشت؟
و بر خلاف ورثهٔ سیّد موسی ابراهیمی که چند هفته قبل از تاکندی دار فانی را ترک کرد و تمیز و پاکیزه و رسمی، کتب مرحوم پدرشان را در حضور امام جمعه به کتابخانهٔ حوزه اهدا کردند، تو در فکرت خلجان میکرد که اگر محموله را به پول نزدیک کنی، رقم قابل توجّهی میشود که بلکه با آن بتوانی چند سفر خارجی بروی. نه مگر دامادِ شیخ سیروس سنبلآبادی که در قیاس با تو فضل و هنری ندارد، روسیّهاش را رفت و توی بدبخت سوریّه هم نرفتی!
پس تو از آلزایمر تاکندی ننال که نمیشود از تو پذیرفت. و دم نزن از اینکه نبود پدر کمرت را شکست که باورپذیر نیست که سفر آخرت او هم برای تو یکی مفید بود. به یاد آور که دوست ناشرت «کاظم عابدینیمطلق» بهت پیغام داد که: بابای مرحومت، نرفته، شد واسطهٔ خیر برایت!
اشارهاش به پریساهایی بود که سروکلّهشان بعد از خاکسپاری پیدا شد که گفتند نزد پدرت رفتوآمد میکردند. نگاه تاکندی به این زنان، خیّرانه و پدرانه بود. گاه از سر اینکه آنان را چون خود ساده و غیرشیّاد میانگاشت، اسیر اغوایشان هم میشد. راحت سرش کلاه میگذاشتند، جیبش را میزدند یا کارتش را خالی میکردند. وقتی بعد از تدفین تاکندی با این تصور که شیخاص چون حلال مشکلاتشان است، رو به سویش کردند، با پسری مواجه شدند که همان اول کار قصد تیغیدنشان را دارد و ۴۵۰ هزار تومان مطالبه میکند؛ اگر نگوییم قصد حالوحول یا سرکارگذاشتن و داستانپردازی دارد.
پس بعد پدر، فرصتی یافته برای نوعی تمتّع و بهرهکشی. کو خسارت؟ کو آنهمه که میگفتند با رفتن پدر، پشتت خالی میشود؟ من که تازه راههای نو یافتهام برای وقتگذرانی، ماجراجویی و تولید محتوای داستانی.
اینها همه درست؛ اگر چند واقعه نبود. اینها منطقی؛ اگر شیخاص با حقایق دیگری روبرو نمیشد که نظرش را کمی تغییر دهد و این حس را در او به وجود آورد که: مرگ چنین خواجه نه کاری است خُرد.
در زمرهٔ این اتفاقات یکی بیخانمانبودنم در قزوین بود در فاصلهٔ سوم تا هفتم پدر. برای مراسم سوم که با عیال و خانواده از قم به قزوین آمدیم، نمیخواستم با همسر برگردم قم و ترجیح دادم تا هفتم در قزوین بمانم؛ اما سر اختلافی که با شوهرخواهرم سید عباس قوامی و به تبع همشیرهٔ ساکن قزوین،
سر گُندهگوییام در مراسم نماز بر پیکر پدر پیدا کردم، جای خواب نداشتم. به ناچار یک شب مزاحم «سیّد حسن موینی» شدم و دو شب بیتوته کردم در زیرزمین قدیمی و محقّر یک تاکندیدوست عَزَب به نام رضا فلّاحامینی که آرشیو سیّار و شفاهی خاطرات تاکندی است. وقتی حکایت این از این خانه به آن خانهشدنم را به شیخ سیروس گفتم، گفت: «تحویل بگیر! این هنوز از نتایج غروب است؛ غروب حیات پدر. این آوارگیت اوّلین خسارت فقدان آقاجان! منتظر بعدیها باش.» گفتم: «بعدیها رویدادهای خوش و خرّمی است که با آمدنشان اینها فراموش خواهد شد.» گفت: ببینیم و تعریف کنیم.
یکی از این رویدادها جشنوارهٔ دوسالانهٔ خوشنویسی قزوین بود؛ حرفهٔ من و پدرم. از سال ۹۳ هر بار یک مجال ۷-۸ دقیقهای در اختتامیهٔ این مراسم برای نطق و هنرنمایی شیرینکارانه به من میدادند. هر نوبت هم به قول مجری مراسم: حسین علیجانی غیرقابل پیشبینی ظاهر میشدم. هر کار عشقم میکشید، در حضور وزیر و منتخبین خوشنویسی کشور انجام میدادم. یک بار قرائت قرآن و نطق را میکس کردم. یک بار با آواز شروع کردم و یکهو سویچ کردم به نطق. یک بار بسم اللّه را به صورت تلاوت گفتم و زدم زیر آواز. در اغلب این مراسم پدر حضور داشت و در صف اوّل نشسته بود. ششمین دوسالانه قرار بود پاییز ۹۹ برگزار شود که کرونا تعطیلش کرد و یک سال به تعویق افتاد. سال بعد برگزار شد و اختتامیهاش افتاد به چند روز بعد از فوت پدر. رایزنی کردم تا این بار هم روی سن قرار بگیرم و شیرینکاری کنم که وقت بهم ندادند.
در حالی که در سه اختتامیّهٔ قبل حضور داشتم، این پدری در میان نبود که از فضلش مرا حاصلی باشد. سردربرفکنان کبکوار فکر میکردم مرا بابت هنر و فضلم دعوت میکنند؛ اما نه! او بود که لابی میکرد و مرا در برنامه میگنجاند.
پدر که فوت کرد تاریخ مصرفت انگار تمام شد شیخاص! حالا هی خودت را بزن به بیخیالی و با سیلینزدن صورتت را غیرسرخ نشان بده! اویی که باید بفهمد، میفهمد که سرخ و ملتهبی! بله؛ به مقدار کافی آموزش دیدهای که وانمود کنی چیزی را از دست ندادهای و پدرت ماههاست مُرده است.
#شیخاص
نشر بلاگفا: ۰۳۰۶
![]() |