شیخاص!
|
||
دنیای یک شیخ خاص |
اين جمله از پيامبر گرامى اسلام(ص) است:
اِنَّ النّاسَ مِنْ عهدِ آدَم الى يومِنا هذا مثلُ أسْنانِ المُشط!... لا فضلَ للعربِىّ على الْعَجَمىّ و لا لِلأحمَرِ عَلَى الأسود اِلاّ بِالتَّقوى(۱).
از نگاه اين حديث، آدمیان از صدر تاكنون، شبیهِ یکدیگرند و جز تکعاملی که در روايت، فضلآور معرّفى شده، مِمیّزاتی چون نژاد و رنگ، مساواتِ انسانها را مخدوش نمیکند؛ نظیر دندانههاى شانه که همسطح و بىافت و خيزند... چه تشبیه خوب و شیرینی! تجربه هم کردهایم که دندانههاى شانه اگر نامسطّح باشد، موقع استفاده سر را مىآزارد و مىخراشد!... پس دیگر چه جای حرف؟
اگر به همين راحتى با يك تمثيل بشود حكم به لزوم تساوى كرد، آيا با تعويض عينك و بهرهورى از تمثيلِ دیگر، نمىتوان به رجحانِ عدمِ استوا قائل شد؟... در يكى از كتابهاى دورهٔ دبيرستانم در خصوص آفتِ تمثيل مطلبى آمده بود كه هنوز به خاطر دارم:
اگر جامعه را به بدن انسان تشبيه كنيم، میتوانیم بگوييم: در بدن، برخى اعضا مثل پا باركشند و برخى مثل سر، صدرنشين... در جامعه هم برخى محكومند به فقر و عدّهاى هم نقش غنا به ایشان سپرده شده... فقرا باید جور اغنیا را بکشند؛ چون سر نمیتواند جایش را با پا عوض کند... خب اين تشبيه را به آسانى مىتوان به تشبيه ديگرى تبديل كرد:
جامعه شبيه شانهاى است با دندانههای برابر(۴). این به آن دَر!... دو مثال شاخ به شاخ تصادف کردند و همديگر را دفع كردند و برآيندش صفر شد.
چه باید کرد؟ تشبیه آری یا خیر؟
سری به قرآن میزنیم!... در این کتاب شریف، یکجا غافلان را به نابینا مانند میکند... و در جای دیگر، نابينايى را همعرضِ ظلمت معرفى مىنماید. متقابلاً دانايان را بينا و بينايى را همرتبهٔ نور مىداند.
مَثَلُ الْفَرِيقَيْنِ كَالاعْمَى وَ الاصَمِّ وَ الْبَصِيرِ وَ السَّمِيعِ هَلْ يَسْتَوِيَانِ مَثَلاً؟(۲)
هَلْ يَسْتَوِى الاعْمَى وَ الْبَصِيرُ أَمْ هَلْ تَسْتَوِى الظُّلُمَاتُ وَ النُّورُ؟(۳)
باز هم مثل كلام پيامبر(ص) امور معنوى فضيلتبخش است؛ ولی ديگر نه سخن از تقوى است و نه تساوىِ شانهگون. عينك عوض شده است... از قرار معلوم، تشبيه و تمثيل اين انعطاف و خاكشيرمزاجى را دارد كه مثل موم در دستِ بهكارگيرندهاش بازى كند و این باید آسیبشناسی شود.
تشبيه و تمثيل در كلاس درس و براى تقريب مطلب به ذهنِ دانشآموز معجزه مىكند؛ ولى چه فایده که دوركننده هم هست. هم از این رو گفتهاند: تمثيل از جهاتى مقرّب و از جهاتى مُبعّد است... مثالزنندهها با توجه به همین مشکل میگويند: «در مثَل مناقشه نيست.» يعنى اگر نقضى بر من دارى، به اصل مطلبِ من وارد كن؛ نه در تمثيلم! تمثيل به آسانی قابل دفع است.
پس مثالزننده باید بعد از اثباتِ اصل حرفش سراغ شاهد مثال برود... اگر پيامبر(ص) از «أسنانِ المُشط» یاد میکند، لابد در جاى خودش (كجا؟؟) ثابت كرده كه عوارضى چون عرب و عجم و سفید و سیاهپوستبودن براى انسان برتری نمىآورد؛ نه اينكه بخواهد در خود استدلال عنوان كند که چون شانه چنان است، پس بنىآدم چنين است.
شنونده هم در حین شنیدن مثال نباید به مناقشه برخیزد؛ وگرنه خودش را از شیرینی تمثیل محروم کرده است... همچنان که كسى كه جوك مىگويد يا براى تحريك ذوق شنونده به شعر توسّل و تمثّل مىجويد، نبايد با خطكشهاى فيزيكى لطيفهاش را به تعبير آیةالله شيخ جعفر سبحانى: كثيفه كرد!
اگر گفت: «به کجا چنین شتابان؟ گَوَن از نسيم پرسيد» نبايد كلامش را قطع كنى كه مگر گَون مىتواند پرسشگر باشد؟ اگر بخواهى با معيارهاى رئاليستى به داستان نگاه كنى، كلّ كليله و دمنه دروغى بيش نيست! چون كى لكلك با زاغ همسرى مىكند؟: اين كليله دمنه جمله افتراست! - ورنه كى با زاغ، لكلك را مِرى است. مولوى، بيت۳۶۳۷. باید کوتاه آمد و از شعر به قول دوستم «رضا بابايى» توقعِ «نقطهزنی» نداشت. بايد تساهل كرد؛ نه اينكه تا: «گفت در شطرنج كين خانه رخ است. مولوى، بيت۳۶۴۳»، برگردى مثل كسى كه «گفت خانه از كجاش آمد به دست؟» با قضيّه برخورد كنى. من دارم به تو شطرنج ياد مىدهم تو سؤالِ مِلكى مىپرسى كه «خانه را بخْريد يا ميراث يافت؟»؟... اگر «گفت نحوى زيدٌ عمرواً قد ضَرب» تو تو نبايد مثل كسى باشى كه «گفت چونَش كرد بىجرمى ادب؟». اينجا جاى طرح مباحث جرمشناسانه نيست. آنقدر فضا به سمت تمسخر كشيده شد كه عالِم نحوى «گفت از ناچار و لاغى برگشود». چاره را در اين ديد كه او هم متوسل به لغوگويى شود و بزند به شوخى كه: «عَمرو يك واوِ فزون دزديده بود. مولوى، بيت ۳۶۵۰»؟ لذا: «زيد واقف گشت دزدش را بزَد! مولوى، بيت۳۶۵۱» خوبه حالا؟ حيف نبود كه فضاى علمى مخدوش شود؟
در ۹۵/۱ يك طنز قرآنى پرداختم؛ ولى يكى از دوستانم با آن جدّى برخورد كرد و مطايبه شهيد شد! طنز اين بود:بر اساس آيهٔ لَوْ شَاءَ اللهُ مَا أَشْرَكُوا(۵) خدا مىگويد من اگر مىخواستم، مشركين مشرك نمىشدند... ۴۱ آيه بعد اين بار مشركين با ادبيّاتِ مشابهى مىگويند: لَوْ شَاءَ اللهُ مَا أَشْرَكْنَا. يعنى مقصّرِ شِرك ما خداست!... قرآن مىگويد: كَذَلِكَ كَذَّبَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ. دروغ نبافيد! چه ربطی دارد به خدا؟!
چه دروغى؟ مگر اين همان جملهٔ خدا با اندكى تغيير در ضمايرش نيست؟ به شوخی گفتم: انگار خدا يادش مىرود كه خودش قبلاً چنين حرفى زده!... يا چون مىبيند مردم آتو گرفتند و برايش بد شد، مىزند زيرش! دوستم س.م.ص به جاى خنديدن، شروع كرد جوابِ کلامیدادن كه «شاءَ» در آيهٔ اول معرّفِ همهکارهبودن خداست. پس صدق است. «شاءَ» در دومی نافی اختیار انسان است. پس کذب است. گفتم:
تو از آنهايى هستى كه وقتى پروين اعتصامى مىگويد: «سير يك روز طعنه زد به پياز - كه تو مسكين چقدر بدبويى!» به جاى تحسین شاعر به خاطر بهره از صنعتِ «تشخيص» (شخصيّتدادن به غيرناطقها و استنطاقِ لالها) مىگويى: سير را چه به گفتن؟ پياز را چه به شنيدن؟... وظيفهات را از ياد نبر!... گفت:
تو شُبهه ايجاد كردهاى... و من اگر مشغولِ بهبه و چهچهِ ظاهرِ كلامت شوم و رفع شُبهه را بگذارم براى بعد، مستمعانی که گمراهشان کردهای، پراكنده شدهاند و «تاخیر بیان از وقت حاجت» لازم میآید. گفتم:
اوّلا همۀ گمراهگرىها را با يك چوب نزن! نوعِ غيرعلمىاش ممنوع است. اگر من با صغرىكبرىچينى منطقى و ادواتِ طلبگى حرفى زدم كه در ذهن طلاب جوان يا طبقات مختلف مردم شبهه ايجاد كرد، مشكلِ خودشان است كه خودشان را وِل دادند؛ چون من «يُضلّونهُم بعلم» هستم! اونى كه در قيامت مشكلساز است و باعث مىشود بارِ فرد گمراهشده را روى دوشِ منحرفكننده بگذارند، اين است:
لِيَحْمِلُوا أَوْزَارَهُمْ كَامِلةً يَوْمَالْقِيَامه و مِنْ أَوْزَارِ الَّذِينَ يُضِلُّونَهُمْ بِغَيْرِعِلم (نحل: ۲۵).
به نظرم در «بغيرِ علم» تنوين، عوض از مضافاليه است. علمِ گمراهشده يا گمراهگر؟ طبق تفسيرِ من، علمِ گمراهگر مراد است. يعنى گمراهگر بدون ابتنا بر مبانى علمى اگر گمراه كند، به دردسر مىافتد. اما اگر «اضلالِ علمى» باشد، خير. اما اگر منظور، علمِ گمراهشده باشد، يعنى فردِ مُضل، افرادِ فاقدِ علم را غريب گير آورده و بيچارهشان كرده... شايد اين سؤال را به اين صورت هم بشود مطرح كرد كه قيدِ «بغير علم» مال فاعلِ يضلونَ است يا مفعولش؟ جواب؟؟
در ثانی گناهی بر تو نمینویسند؛ جناب س.م.ص! حتى خودِ قرآن روشش اين نيست كه هر جا حس كند در لايهاى از كلامش شبههاى در ذهن مخاطب ايجاد شده، نگران شود و درجا جواب دهد... مشغول كار خویش است!... گفت: توضیح بیشتر؟ گفتم:
اينجور نيست هر جا از شراب بگويد، فىالفور حكم فقهىاش را هم بگويد. تا اسم خليفههاى غاصب را آورد، يك زيارتِ عاشورا لعن حواله كند؛ خير... بله؛ گاه قرآن حكم رسالهایِ زهرماریها را هم مىگويد که ننوش! پليد است! مثل:
إنَّمَا الْخَمْرُ... رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ(۶)
ولى گاه فقط در مقام يك گياهشناس ظاهر مىشود و بس:
وَ مِنْ ثَمَرَاتِالنَّخِيلِ وَ الأعْنَابِ تَتَّخِذُونَ مِنْهُ سَكَراً وَ رِزْقاً حَسَناً(۷)
دومی در مقام تقسيمبندى محصولاتى است كه انسانها از انگور استحصال میکنند. انگور اين خاصيّت را دارد كه هم شراب از آن به عمل مىآيد؛ هم سركه. قرآن گزارش عالمانه از واقع داده و بس. البته وقتی گفته: اینطرف موصوف به حَسَن است، لابد آنور فاقد حُسن است؛ ولى اينطور نيست كه وقتى به محصولاتِ «سُكرآور» مىرسد، سريع پرانتز باز كند که مخفی نماند این قسم، نجس و حرام است ها!... يعنى درجا تنوير افكار عمومى كند بعد برود سراغِ غوره و كشمش و دلستر... خیر... اگر مردم به اشتباه افتادند و حكم شراب را با رزقِ حَسن، يكى انگاشتند چه؟ خب نينگارند! تأخير بيان از وقت حاجت همه جا قبيح نيست. وقت بسيار است. لعنِ عُمَر باشد در باقى عُمر! لذا از شبههافكنى نترس آقاى محقّق! آقاى دكتر عبدالكريم سروش! كارت را بكن! خودِ ائمّه(س) گاه شبههافكن بودند! امام؟؟ در دعاى رجب هى شبهه مىافكند. مىگويد:
يا من يُعطى من سَئَلَه! اى خدايى كه به كسى كه ازت بخواهد مىدهى!
خب اين شبهه ايجاد مىشود كه براى برخوردارى از عطاى الهى بايد درخواست كرد. در حالى كه در حضرتِ كريم تمنّا چه حاجت است؟ أنت تعلم ما نُخفی و ما نعلن. حسابى كه شبهه در ذهن متكلّم جا خوش كرد، مىزند خراب مىكند و مىگويد:
يا من يُعطى من لميسئلهُ. كه شبهۀ قبلى را خراب كرد؛ ولى شبههافكنى تازه دارد. بسيار خوب. براى عطاى الهى نياز به تمنّا نيست؛ اما لااقل بايد خداشناس باشى. بنده باش و به خداشناسی اشتغال داشته باش؛ خواجه خود روش بندهپرورى داند! اى واى! پس سرِ آنها كه خدانشناسند، از عطاى الهى بىكلاه مىماند. اين شبهه ايجاد مىشود. با تتمۀ بعد شبهه را برطرف مىكند و البته ديگر شبهۀ تازه نمىافكند:
«و من لميعرفهُ»
نياز به شناخت خدا هم نيست. عطايش به آنها هم مىرسد.
پس، از شبههافكنى نبايد ترسيد. وقت براى شبههزدایى هست.. لعنِ عُمر باشد براى باقى عُمر!
تو فعلاً با لطیفۀ من همراه شود و وظیفهات را که خندیدن به جوک من است، انجام بده. اگر جوک من شبههفکن بود، بعداً وقت برای شبههزدایی داری!
من ذوق به خرج دادهام و سير و پياز را به نطق درآوردهام؛ آن وقت تو مىگويى: گَوَن كه حرف نمىزند؟ من آمدهام با ادبيّاتِ يكسانِ خدا و مشركين، جوک ساختهام؛ تو نگرانِ تاريكماندنِ افكار عمومى هستى؟
ماجراى تمثيل و تشبيه هم همين است. تمثیل گرچه جای استدلال را نمیگیرد؛ ولی بذاته زيبا و جالب است و باید به ذوقِ بهکاررفته در آن نمره داد و مناقشاتش را گذاشت برای بعد... حتّى مىتوان در خصوص يك مطلب تمثيلهاى متضاد شنيد و همه را تحسين كرد... مىتوان به يك شئ در عالم نگريست و دو برداشتِ شاخ به شاخ از آن كرد. به درخت نگاه كرد و نتيجه گرفت «ثبات» ارزش است... با عينك ديگر به درخت زوم کرد و ثابت نمود: «بیثباتی و تحرّك» ارزش است!
دوست و استاد هنرمندم احمد پيلهچى نقل مىكرد: «در قزوین قصد خريدِ مغازه نداشتم و مدام براى آموزش خوشنويسى مکانی اجاره مىكردم. تا اينكه فردِ جهانديده و تجربهدارى با يك مثال متقاعدم كرد. كنار خيابان با هم صحبت مىكرديم. به درخت قطور روييده در كنار جوى آب اشاره كرد و گفت:
«ببين احمد آقا! اين درخت اگر اينقدر محكم و مقتدر است، چون سالهاست از اينجا تكان نخورده است. اگر جابجا میشد، به اين قوّت و استحكام نمىرسيد. اين حرف تكانم داد و باعث شد در همان دههٔ ۶۰ به فكر خريدنِ مكانِ هنركدهٔ ملكمحمّد بيفتم.»
درخت ۶ هزارسالهٔ ابركوه يزد كه پاييز ۸۹ از آن بازديد كردم، اعتبار جهانىاش را مرهون استقرار خويش است؛ وگرنه درختان سابقهدارتر کم نبوده كه از این شاخ به آن شاخ پریده و نابود شدهاند.
ياللعجب كه براى اثباتِ ارزش تحرّك هم مىتوان به همان درخت مثال زد! مولانا گويد:
درخت اگر متحرّك بُدى ز جاى به جا
نه رنج ارّه كشيدى نه زخمهای جفا(۸)
همين ظرفيّتِ درخت براى داشتنِ دو خصوصيّت متضاد، قابليّت «مدح شبيه ذم» را در قرآن فراهم كرده است. دوست شاعرم «حميد نظامى» كه بعد از آشنايى اينترنتى نخستين ديدار حضورى را با او در ۹۴/۱ در همدان داشتم، عنوان كرد:
«پدرم كه از علماى شهر است، در تفسيرِ آيهٔ كَأنّهُم خُشُبٌ مُسَنَّدَة مىگفت: اين تعبير از اين جهت كه درخت، صاحب وقار، استوارى، سكوت و ادبورزى است، به تمجيد مىمانَد؛ و از اين حيث كه واجد خشكى، عدم انعطاف و تغييرناپذيرى است، در مقام سرزنش است. البته شك نيست كه آيه در پى مذمّت منافقين است؛ اما ظاهرِ مدحگونه دارد.»
دو نگاه متفاوت به شمع:
شمع که حافظگفتنی سوزهای نهانی درون پیرهن دارد، روشنیبخش شبهای تار است. بر اساسِ نگاه متعارف، سوختنِ شمع، سمبُلِ ایثار و جانبازی برای دیگران است.
در حالى كه دوست خوشنويسم شيخ عبدالله عبداللهزاده در ۸۱/۲ در روز معلم از نگاه متفاوتى به سوختنِ شمع نگريست كه شروعش به مدح شبيه بود؛ اما ذم از كار درآمد. تعبير كرد:
«استاد شيخمحمّدى مدرّس خوبی است. شمعى است كه مىسوزد... و محيط زيست را آلوده مىكند!» همه خندیدند.
به «سگ» هم از دو منظر مىتوان نگريست: اگر به کارآیی سگ در پاسبانی، زندهیابی در زلزله یا بوکشیدن برای یافتن موادّ مخدّر نظر افكنند، مثبت است. اما عينك منفى هم رواج دارد؛ تعابيرِ سگْجان، مثل سگ پشيمانم! تا بوق سگ بيدارى! مثل سگ دارى دروغ مىگى!
قرآن «بلعم باعورا» را تشبيه مىكند به سگ؛ منتها در لُهاث (لهلهكردنِ چندشآور سگ) نه وفادارى. لذا مذمّت محسوب مىشود:
فَمَثَلُهُ كَمَثَلِالْكَلْبِ: اِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ (اعراف: ۱۷۶)
از خواهرزادهام مهدى مرادى در ۹۵/۸ شنيدم كه شهيد مطهّرى در كتاب حماسه حسينى؟؟ به اين مطلب ورود كرده و گفته:
«شاهی براى تستِ شاعری، آزمونى ترتيب داد. شاعر با تشبيهِ «سفر» به حركتِ جويبار، آن را مثبت ارزيابى كرد و ثابت كرد سفرنكردن مثل ركودِ آب باعث گنديدن مىشود. بعد به سكون، مثبت نگريست كه اقيانوس چون راكد است همهٔ جويبارها به آن مىريزد!»... از دوستم س.م.ص در ۹۵/۸ شنيدم:
شهيد مطهّرى در كتابِ؟؟ مىگويد:
فردى براى شاه خوراكِ بادمجان طبخ كرد. به مزاج شاه ساخت. بحر طويلی در وصف بادمجان ساخت. چند روز بعد مجدّداً با خورشتِ بادمجان از شاه پذيرايى كرد. اين بار مزاج شاه را به هم ریخت. شعری صنعت كرد در مذمّت بادمجان! شاه گفت:
«پدرسوخته! چندجور حرف مىزنى؟» گفت:
«من نوكر شاهم؛ نه بادمجان! با وضعيّت شما خودم را تنظيم مىكنم!»
دقيقاً با همين شگردِ «تعويض عينك نسبت به يك پديده يا شئ» است که وقتی به لقمان حكيم مىگويند:
بهترين عضوِ گوسفند را بياور، زبان مىآورد. وقتى انتخابِ بدترين را از او مىخواهند، باز پيشنهادش زبان است.
در خصوص مبارزهی سنگ و آب دو روايت متفاوت داريم:
«پايدارى و استقامتِ آب» که منتج نتیجه میشود و سنگ را میشکند. و ناکامی آب و استواری سنگ.
ملكالشّعراى بهار داستانِ چشمهی جداشده از كوهسارى را نقل مىكند كه سرِ راهش به سنگ سختى برمیخورد. ابتدا تلاش مىكند از طريق مذاكره راهى بيابد. چون توفيق نمىيابد:
همى كَند و كاويد و كوشش نمود
كز آن سنگِ خارا رهى برگشود
خود بنده در دههٔ ۶۰ سرودم:
«سوار موجِ خطر صخره را به سُخره گرفت»
در این میان فریدون مشیری به اين پديده نگاه شاعرانهٔ متفاوتى دارد. صحنه را این مدلی گزارش میکند:
«آن موجِ نازپرورد، سر را به سنگ مىزد، خود را هلاك مىكرد»
در ميان معاصرين «فاضل نظرى» هم از ناکامی آب در این میدان نبرد میگوید:
موج با تجربهٔ صخره به دريا برگشت - كمترين فايدهٔ عشق، پشيمانى ماست!(۹)
گاه براى يك پديده اينطور نيست كه از دو منظر نگاه كنيم. از يك منظر نگاه مىكنيم و یک جور میبینیم؛ ولى به دو شکل متضاد گزارش مىكنيم كه تصور میشود از دو منظر ديدهايم! مثلاً در خصوص باختن در بازى فوتبال. چه تیم ما شكست بخورد، چه تیم حريف، شكست است. منتها اگر رقيب ببازد، از الفاظ تلخ استفاده مىكنيم. مىگوييم: باختِ سنگينى را متحمّل شدند!
«باخت»، «سنگين»، «متحمّل»، هر سه بار منفى دارد. اما اگر خودمان شكست بخوريم، مىگوييم:
«بازى را به حريف واگذار كرديم!» الفاظ کاملا تلطيفشده است!
خواهرزادهام مهدى مرادى در ۹۵/۸ به نقل از كتاب «مغالطات» نوشتهٔ علیاصغر خندان گفت:
نوعی از مغلطه «مُغالطهٔ بارِ ارزشىِ كلمات» است. اگر در مقام مباحثه با کسی باشیم، اسمِ پافشارى طرف را مىگذاريم: لِجاج. اما از همين صفت در سمتِ خودمان با تعبيرِ «ايستادگى بر مواضعِ خويش» ياد مىكنيم!
در 97/1 این متن را در اینترنت دیدم که به شهید سید مرتضی آوینی نسبت داده شده بود:
«فحش اگر بدهند آزادی بیان است؛ جواب اگر بدهی بیفرهنگی! سؤال اگر بکنند، آزاد اندیشند؛ سؤال اگر بکنی تفتیش عقاید! تهمت اگر بزنند در جستجوی حقیقتند؛ جواب اگر بدهی دروغگویی! مسخرهات بکنند، انتقاد است؛ جواب اگر بدهی، بیجنبهای! اگر تهدیدت کنند، دفاع کردهاند؛ اگر از عقایدت دفاع کنی، خشونتطلبی!
"حزباللّهیبودن" را با همۀ تراژدیهایش دوست دارم.»
* جمعبندى و خلاصهگیری: اگر تشبيه و تمثيل، پايهٔ استدلال يك متكلّم باشد، مىتوان با آن منطقى و استدلالى برخورد كرد؛ البته انصاف تقاضا میکند به ذوقِ بكاررفته در آن نمره داد... امّا اگر گوينده فقط براى تقريب به ذهن از مثال و تشبيه سود ببرد، نبايد لطيفهاش را كثيفه كرد!... در حوزهٔ طنزآورى و شاعری هم گاه قواعد فيزيكى و قوانین سفت و سخت دنیای خارج نديده انگاشته میشود. سختگیری، ما را از لذّت زیباییهای بهکاررفته در این محصولات، محروم میکند.
پایان، رضا شیخمحمدی، اسفند ۹۶
w.fb.me/1985155058165877
t.me/rSheikh/1569
پاورقی:
۱. مستدرك، ج ۲، ص ۳۴۰ / ۲. هود: ۲۴ / ۳. رعد: ۱۶
۴. نقل به معنا از صفحهٔ ۳۴ كتاب «بينش دينى» سال چهارم كه سال ۶۱ مشغول خواندنش در دبيرستان پاسداران قزوين بودم.
۵. انعام: ۱۰۷ / ۶. مائده: ۹۰ / ۷. نحل: ۶۷
۸. از ابيات مورد علاقهٔ خوشنويسان براى تحرير. از جمله ديدم استاد كيخسرو خروش به شاگردانش به این صورت سرمشق داده بود:
درخت اگر متحرّک بُدی ز جای به جای - نه جور ارّه کشیدی و نی جفای تبر
۹. با بهره از چت فيسبوكى با دوست ذوقمند و قديميم محمّد نوروزى در تير ۹۴.
---------------
مطلب فوق قابلیّت دارد با آیۀ قرآن مناسبی افتتاح و اختتام یابد و تلاوت نطقاندرون شود؛ یا با آوازی پیشدرآمد کنی و ختم نمایی تا آواز نطقاندرون گردد.
ویرایش ۰۳۰۳
این ضربالمثل از قانونِ نسبيَّت مىگويد. اينكه بزرگى، كوچكى و عناوينی چون فوقيَّت و تحتيَّت، منگنه نشده به اشیاء... امورى نسبى است... گربه، زورمند است یا ضعیف؟... هر دو... گربه شير است در گرفتن موش - ليك موش است در برابر شير یا: در مصافِ پلنگ!... من عالِمم یا نادان؟ هر دو... در قیاس با آدمهای بیلمَز، عالِم دهرم... در مقایسه با علامهها هیچْندانم... منِ چوپان، که سگِ شکاری (جَوارِح) دارم، استادم یا شاگرد؟... هر دو... چون به سگ، تعلیم شکار (تکلُّب) میدهم که وقتی سروقت شکار میرود، آن را برای من بگیرد (اَمسَکنَ علیکُم) (نه که برای سیرکردن شکم خودش شکار را بگیرد و پسماندهاش را برایم بیاورد. اگر بیاورد، حرام است) استادم... و چون این تعالیم را از خدا یاد گرفتهام (تُعلّمونَهُنّ ممّا عَلّمکُم الله(۱) (چون علم لدنّی که نداشتم) شاگردم... لذا همه چیز نسبی است. پس خدا رحمت کند انیشتین را!
از پدرم آقاى تاكندى در منبر شنيدم: در قرآن چند بار از كلمهٔ «قريه» استفاده شده. منظور الزاماً روستا با تعریف محدودش نيست. شهرهاى بزرگى چون نيويورك مراد است!... با عینک خدا، واشنگتن، روستاى كوچكى بيش نيست... حالا خود دنیا آیا کوچک است یا بزرگ؟... هر دو: قرآن مىفرمايد: متاعُ الدّنيا قليل(۲). لابد در قياس با آخرت منظور است. شاهدش يكجا گفته: فما متاعُ الحيوةِ الدّنيا فِى الاخرةِ الا قليل(۳). دنيا به نسبتِ آخرت که أرضُها کأرضِ السّماء و الأرض(۴)، مثل دانهٔ خاکشیر است. حتی زمین در مقام سنجش با دیگر افلاک و کهکشانها عددی نیست: زمین در جنبِ اين نُه سقف مینا - چو خشخاشى بود بر روى دريا(۵)!... به نسبت آخرت که دیگر هیچ... یکجا در قرآن فرموده: انّ دارَ الاخرةِ لَهىَ الحَيَوان(۶). دم و بازدمی را که داری، اصلاً اسمش را حیات نگذار! دنيا در قياس با آخرت، زنده محسوب نمىشود!... درست؟... اما در همين قرآن داريم: إنّ أرضى واسعة(۷)... خب کلّ دنيا را با شهرک مسکونی خودت یا تنگناى شكم مادرت که بسنجی، حتى به تعبیر خدا وسيع است!
بهتر است تا يك شئ بزرگ ديدی، نگویی تمام شد! اعظمالأشیاء را دیدم. اين حدس را بزن كه شئ بزرگترى يافتی. حتى زیادهطلب باش و رويكردت حركت به سمتى باشد كه اشياء بزرگتر را ببينی. اگر اینجور باشی، كوچكترها از چشمت مىافتد. «قطرهٔ باران» در بوستان سعدى تا از ابر نچكيده و پهناى دريا را نديده است، خجل نيست. چه بسا خودبزرگبین است. سقوط بهش فرصتِ ديدن داد و عملاً باعث صعودش شد. فکرش گسترش یافت(۸)... دید به نسبتِ دریا خودش کالعدم بوده... دیدهای مردِ خدا حتى به فرودستان فخر نمىفروشد؟ چون هميشه در حال مقايسهٔ توانائىهايش با تواناتر از خود است. فرصت ندارد نگاه كند به پايين. كه اگر داشت، شاید مجاز بود حقيرها را تمسخر كند! چون قرآن، ملاكِ ممنوعيّتِ تمسخر را «عسٰى أن يكونوا خيراً منهم»(۹) ذكر كرده. انگار اگر يقين دارى تو اَخيَرى، به تمسخر مُخيّرى!... اما مرد خدا مگر وقت پيدا مىكند ببيند پاييندستش چه خبر است؟ دائم سرش به بالاست. علی کجاست من کجا؟ عرفا چه عوالمی را سیر میکنند؛ من چه؟ به نسبت علما من کجای کارم؟... اگر آنان استادند، من شاگرد هم نیستم. اگر آنان شیرند من موش هم نیستم تا چه رسد گربه. از این رو در حال سركوفتِ مستمرّ خويشند كه اينجا چه مىكنی؟... این افکار به آنها اجازه نمیدهد «مَشى توأم با مَرَحْ»(۱۰) كنند؛ با آنكه مىتوانند دست كم به شاگردانشان فخر بفروشند؛ نه كه يقين به ناتوانيشان در «خرْقِ زمين» دارند، خجلتزدهاند. مهم نيست قدبلندتر از كوتولههاى دوروبر خویشند؛ مهم اين است كه از «هیلتی» عاجزترند... طولِ خودشان را در قياس با كوهها كم و كوتاه مىبينند. لَن تَبلُغَ الجِبالَ طولاً(۱۱). چه فایده که از آبراهام لینکلن قدبلندترند!... لذا با مردم زيردستشان متواضعند. بیچاره مردم هم گاه فريب مىخورند و تواضعش باعث تكبّر ديگران مىشود!... آیةالله خامنهاى مدّظله در جلسهٔ خبرگان در خرداد ۶۸ كه فيلمش در پاییز ۹۶ در آمد، مىفرمايد: «بايد به حال مردمى خون گريست كه احتمال رهبریِ چون منى بر آنان به ذهن برسد.»... آنوقت طرف که نسبتی هم با من کاتب دارد، برمىگردد مىگويد: «خيلى بد شد! ايشان خودشان معترف بوده كه صلاحيّت رهبرى ندارم!»... فريب نخور!... آقا دارد خودش را با اِورست مقايسه مىكند. در واقع در برابر اورست متواضع است نه در برابر شما... فقط تواضعش در حضور شماست! تو دیگر تکبّر نکن؛ کوتوله!
بنابر این مرد خدا که تواضع پیشه کرده، از قضا زیادهطلب است. رويكردش حركت به سمتى است که اشياء بزرگتر را ببيند تا كوچكترها از چشمش بیفتد. اگر از خودبزرگبینی خائف است، چون نگران است در خود متوقّف بماند. به او اعظمالأشیاء را هم نشان دهی، اين حدس را میزند كه شئ بزرگترى در جلو باشد... لذا چشمش همیشه در پی رصدِ بزرگی و بزرگان است. کافی است یک نفر از او بزرگتر باشد تا او ملامتش را به خود شروع کند.
برخی مردان خدا در تواضع، فراتر هم میروند. نگاهشان به پایین هم که باشد، متواضعند! هر بار در ذهنشان دنبال مظنون بگردند، دستشان خودشان را نشانه میرود: هُم لأنفسِهم متّهِمون(۱۲). روزى نمىگذرد مگر اينكه نفسُهُ ظنونٌ عنده. اصلًا فرض کن نگاهشان به عرفا و علمای بالاتر نباشد و به همان فرد فرودست باشد؛ باز هم خيالبافانه مىگويند: شايد این كوتوله، فضيلتِ پنهانی داری [فضيلةٍ طُوِيَت(۱۳)] که آن برجستگی، نقصِ كوتولگیاش را جبران كرده و ما خبر نداریم. بله نقصشان (كوتولگیشان) آشكار است؛ اما از کجا که فضيلت پنهان نداشته باشند؟ لذا باز تواضع پیشه میکنند و به خودشان تهمت میزنند نه دیگران... علىالحساب به طرف مقابل خوشبينند و به خود بدبين. گیرم نگاهشان به بالا و اورست نباشد، باز برای درّههای پست، فضیلت جور میکنند!
تازه فارغ از همهٔ این حرفها به خود میگویند: ای بدبخت! تو علّت ناقصهٔ پيشرفت خودت هستی. علتالعلل خداست. هر چه داری، عاریه است. پول و قدرتى كه در اختيارت است، وسيلهٔ امتحان توست؛ نه غنيمت. امانتى است بهر روزى دست تو... على(ع) به اشعثبن قيس (مأمورش در آذربايجان) مىنويسد: «انّ عملَكَ ليس لكَ بُطعمه». پست و مقامت، طمعهٔ تو نيست كه بدوشى و بنوشى و بپوشى و كيفش را ببرى. خير: فى عنُقِكَ امانة(۱۴). امانتی است و دير يا زود ازت مىگيرندش؛ كه سال دگر، ديگرى دهخداست(۱۵)... اين فكرها فروتنیزاست. نمیگذارد مرد خدا حالش را ببرد. اگر پول دارد، میگوید من صرّافی بیش نیستم. اگر به فرمولها و معادلاتی که بلد است مینگرد، جرأت ندارد کیف کند؛ چون آموخته به خود بگوید: مجهولات عالم بيشتر از دانستههای من است. ترجیح میدهد به ديگران خوشبينتر باشند. باسوادهای دوروبر را اکرام کند. نواقصشان را توجیه کند. امر ديگران را به بهترين محمل حمل كند (ضَعْ أمرَ أخيكَ على أحسنِه)؛ اما به خود كه مىرسد، مثل طاووسى كه از پاى زشت خويش به قول سعدى خجل است، به عيبش بنگرد نه مُحسّناتت(۱۶)... در چنین آتمسفری است که مرد خدا به صلابتى مىرسد كه با يك غوره ترش نمىكند و با يك كشمشْ قند خونش بالا نمىرود! رویکردش را به سمت خدا تعریف کرده تا به کمتر از آن خودش را نفروشد.
این «کمتر از خدا» اگر خودش باشد، با ضربهٔ ملامت نفس ناکارش میکند. و اگر دیگران باشند، هم به ظاهر بهِشان تواضع میکند و برای نقائصشان توجیه جور میکند؛ هم در آنها متوقف نمیماند. از آنها میگذرد. یک جاهایی حتی با تیپا پرتشان میکند کنار تا مانع حرکتش نباشند؛ اما جوری رفتار نمیکند که تواضعش نسبت به آن سنگها مخدوش شود!...هیجانش به معرفتِ بيشترِ خدا و قرب به او بیچارهاش کرده و این ترس را در او به وجود آورده که به مادون او كه بدون مقايسه با او بزرگ ديده مىشود، دل خوش كند... آنقدر جلو رفته كه: عَظُمَ الْخَالِقُ فِى أَنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ مَادُونَهُ فِى أَعْيُنِهِمْ(۱۷)
اگر از نزدیکانم بخواهم مثال بیاورم، ناگزیرم از شيخ صادق مرادى شوهر خواهرم یاد کنم که از وقتی شناختمش، هى دنبال اين بود كه خودش را بيندازد به دامن بزرگانِ حوزه علميهٔ قم. در دههٔ ۷۰ به اساتيد درس خارجگوى درجهٔ ۳ و ۴ بسنده نكرد. رفت در مشرب شيخ جواد تبريزى و وحيد خراسانى سيراب شد. معلوم بود «كرشمههاى ساقى» دلش را بُرده؛ حسابی... من شيخ رضا بهش مىگفتم به همين «كودكهاى عقيدتى» و جوجهطلبههاى رسانهاى بساز و بسنده کن. آقا! همین شيخى كه در صدا و سيما گفته: «مردى كه با زنش همبستر بشه مثل مجاهد فى سبيلالله هستش؛ شاهِراً سيفَه!» کلیپش را نشان مرادی دادم و گفتم: خب اين هم كارشناس است ديگر. چه فرق دارد؟ مرادى رو بر گرداند؛ ولی جوری روبرگرداند که تواضعش به همین آقای شاهریِ سیفی آسیب ندید!... خب چه کند؟ قصد پرواز به اعلی علیّیین داشت و از اول با گزینههای درجه ۲ و ۳، «برگ گفت و شنيد»ش نبود... به خودم میگفتم این شیخ مرادی به کی رفته؟ شبیه کیست که اینقدر سختگیر شده؟ مىگفت: الگوى من موسى(ع) است. ببين شيخ! او شيرخوارگيش با وحى استارت خورد (أوحينا الى ام موسى أن ارضعيه(۱۸)؛ در حالى كه مگر مادرش اگر بهش وحى نمىشد، شير نمىداد؟ هر مادرى غريزى و «آتش به اختيار» به بچّهاش شير مىدهد. ارتضاع نياز به وحى دارد؟ بله دارد. وقتى سختگيرى شد و تو زير چتر وحى شير خوردى، چهار روز ديگر كه از مادر جدا افتادى و گرسنه شدى، پستانِ هر مُرضِعهاى را به دهان نمىگيرى. حرّمنا عليه المراضع(۱۹)... از منظر دیگر هم مىشود به قصه نگريست. قرائتى اينجورى نگفت كه در واقع، خدا با اون «اوحينا» كار را بر خودش سخت كرد! توقّعها را برد بالا. خودش وقتى تبعيض قائل مىشود و موسى را از بقيۀ بچهها جدا مىكند تا در قرنطينۀ خودش شيردهىش رقم بخورد، مجبور است «حرّمنا» و به ناچار: «رَددناه الى أمّه» را هم ترتيب دهد. وقتى «دلبرِ مهپيكر»ت را كه ازش به خاطر سفر دور افتادهاى، با وصفِ «گردنبلورم» معرّفى كردى88، انتظارها را مىبرى بالا... حالا در بندِ دومِ ترانه مجبورى وعده بدى: «از سفر طوق طلا برات ميارم»; چون گردنبند زرّين برازنده چنان گردنى است. اگر به جاى «گردنبلورم» گفته بودى: «ابروقشنگم» كافى بود براش از اين شانههاى سهزارى بيارى كه ابروهاشو باهاش مرتب كنه!
بايد انسان به خودش سخت بگيرد. براى خودش شأن قائل باشد و با هر كس نگردد. كسى كه خورشتهاى اصیل با گوشتِ خالص و روغن خاصه را تجربه كرده باشد، حاضر نيست لب به غذاى هر دستفروشى بزند. شيخ رضا نه كه چشمۀ خورشيد را نيافته، به هر ستاره كه هيچ، جرقۀ كمفروغى مىرسد، مىگويد: عجب نوری! هذا ربّى!(۲۰) در حالى كه منِ شيخ صادق مرادى: ...شرم باد از همّتم - گر به آب چشمه خورشيد دامن تر كنم (۲۱) چون به گندهتر از خورشيد كه آفل هم نباشند، دل بستهام.
يادت هست شيخ! سال ۶۵ منِ مرادى را در كردستان كشاندى بردى نزد كسى به نام «بِنكيسى»(۲۲) كه شيفتهاش شده بودى. بهت گفتم: بيا برويم براى اينها وقت نگذار! خب چه میدانی شاید نیرویی غیبی بوده که بنکیسی را به مرادی حرام کرده. بنکیسی هم شد مُرضعه؟ گفتم: پس برویم پیش یک ناطقِ غَرّا بَرّا.... گفت: نه از قضا... من حتى به فخرالدّين حجازى هم كه زمانى به خطابهاش دل بسته بودم، ارادت ندارم؛ چون ورژن بالاترش را يافتهام. اما تو به قول احمد آقای پيلهچى از خطّ رعشهدار و چاييدهٔ «حسن زرّينخط» و «عباس منظورى» خوشت مىآید. چرا نيايد؛ وقتى صفاى نستعلیق فولادگون «ميرزا كاظم تهرانی» را فرصت نكردهاى ببينى. به کم راضی شدهای... تو همانى كه وقتى يك «كودك سياسى» مثل احمدىنژاد مىآيد كانديد مىشود براى عالىترين مقام اجرايى كشور، مىروى رأيت را برايش حرام مىكنى؛ چون عظمت شخصيّت رفسنجانىها را نشناختهاى؛ لذا راحت به صِغارتِ مادون آنها رضايت مىدهى. اما من: چنان كرشمهى ساقى دلم ز دست ببُرد - كه با كسِ دگرم نيست برگ گفت و شنيد! (۲۳)
اينجورى ترقى نمىكنى شيخ! و درجا مىزنى. غورهاى ترشت مىكند و كشمشى قند خونت را بالا مىبرد! اگر مدام دنبال معرفتِ بيشترِ خدا و قرب به او باشى، قصّه حل است. ديگران در منظرت بزرگ نيستند و موری نیستی که شبنمی در خانهات توفان به پا کند!
يادت هست در ۸۲/۷/۳۰ حجةالإسلام بهاءالدّينى برادرزادهٔ مرحوم آیةالله بهاءالدّينىِ معروف در حسينیهٔ آیةالله نجفى مرعشى در جمع طلاّب قمى سخنرانى كرد؟... او نمايندهٔ وقت مقام معظّم رهبرى در پاكستان بود و در خلال صحبتهايش گفت: «در ترس هم موحّد باشيد!»... تعجب کردی که این دیگر چه صیغه است؟ گفت: «اينطور نباشد كه هم از خدا بترسيد هم از آمريكا. هم از خدا بترسی هم از خطرِ پشتكردنِ مردم... نه! فقط از خدا بترسيد!» بعد افزود:
«محمّدرضا شاه در بحبوحهٔ انقلاب اسلامى ايران، از ضياءالحق - رئيس جمهور پاكستان - خواست:
بين او و حضرت امام(ره) وساطت كند. وزير كابينهٔ ضياءالحق به من (بهأالدّينى) گفت: به ضياء گفتم:
ايشان (امام) داستانش با بقيّه متفاوت است و كوتاه نمىآيد. ضياءالحق گفت:
«تو تلاشت را بكن!» منِ وزير وارد قضيّه شدم. براى ديدار با امام به نوفللوشاتو رفتم و براى اينكه تَه دل امام را خالى كنم، گفتم: شاه كسى است كه ابرقدرتهاى عالم مثل آمريكا و شوروى و چين(۲۴) از او حمايت مىكنند. لذا با او در نيفتيد! امام گفت: «آيا دنيا غير از ابرقدرتهايى كه گفتى، ابرقدرت ديگرى هم دارد؟» گفتم:
«بله!» گفت: «کیست؟» گفتم: «خدا!» امام گفت: «آن خدا با ماست!»
بهاءالدّينى افزود: وقتى وزير مزبور اين حرف را به من زد، به يادِ داستان موسى(ع) افتادم. در ماجراى شكافتن رودِ نيل، پيروان اين پيامبر از عددِ زياد لشكريان فرعون بيمناك شدند. قرآن در توصيفِ اين ماجرا مىگويد: فَلَمَّا تَرَأَى الْجَمْعَانِ قَالَ أَصْحَابُ مُوسَى اًّنَّا لَمُدْرَكُونَ... ترتیب ما دادهشده است. موسی گفت: كَلاَّ اًّنَّ مَعِى رَبِّى سَيَهْدِّينِ(۲۵)... من پشتم به ابرقدرت دیگری گرم است!»
ببین! امام نگاهش به بالا بود. فقط كرشمهٔ ساقى دلش را میبرد. امام از آن دسته مردان خدا بود که ترکِ بِرکه گفته بود تا در چشمهٔ خورشید دامن تر کند... تمرینش را نکردی دیگر... باید به جای درسهای درجهٔ ۳ و ۴ میرفتی درس آیةالله وحيد خراسانى... به پیلهچی میگفتی که برایت مشقهای ميرزا كاظم خوشنويس را بیاورد؛ تا خطهای دیگر از چشمت بیفتد... نمیگویم به دریاچه تواضع نکن! بکن ولی زانوی تلمّذ زمین بزن در محضر دریا... اینجوری کمکم واشنگتن را روستا میبینی... طبق قانون نسبیّتِ انیشتینِ خدابیامرز، خدا از فرعون بزرگتر است!
والسّلام، رضا شیخمحمدی، اسفند ۹۶. تماس بگیرید: t.me/qom44
پاورقیها:
۱. مائده: ۴ ۲. نساء: ۷۷ ۳. توبه: ۳۸ ۴. حدید: ۲۱ ۵. سعدی ۶. عنکبوت: ۶۴
۷. عنکبوت: ۵۶. ۸. یکی قطره باران ز ابری چکید - خجل شد چو پهنای دریا بدید / که جایی که دریاست من چیستم؟ - گر او هست حقا که من نیستم / چو خود را به چشم حقارت بدید - صدف در کنارش به جان پرورید / سپهرش به جایی رسانید کار - که شد نامور، لوءلوء شاهوار / بلندی از آن یافت کو پست شد - در نیستی کوفت تا هست شد (سعدی)
۹. حجرات: ۱۱ ۱۰. اسری: ۳۷
۱۱. اسری: ۳۷ ۱۲. نهجالبلاغه، خطبهٔ همّام
۱۳. اذا أراد الله نشر فضیلةٍ طُوِیَت / أطاح لها لسانَ حسودٍ
۱۴. نهجالبلاغه، نامهٔ ۵ ۱۵. سعدی
۱۶. طاووس را که رنگ و نگاری مر اوست خلق / تحسین کنند و او خجل از پای زشت خویش (سعدی)
۱۷. نهجالبلاغه، خطبهٔ ۱۹۳. در ضمن در زمستان ۸۲ به كشف يك رابطهى رياضىگونه دست يافتم. احساس كردم جمع جبرى ميان «عَظُمَ الْخالقُ فى أَنفسهِم» با آيهی شريفهى ۹۶ از سورهى نحل: «مَا عِنْدَكُمْ يَنفَدُ وَ مَا عِنْدَ الله بَاقً» (هم: هوالباقی؛ هم آنچه نزد اوست، باقيست) مساوى است با: «عَظُم فى ما عندَكَ رغبتُه» كه در دعاى كميل آمده است.
۱۸. قصص: ۷
۱۹. قصص: ۱۲. برداشت از كلام محسن قرائتى
۲۰. انعام: ۷۶ تا ۷۸ ۲۱. حافظ
۲۲. benkeisi
۲۳. حافظ
۲۴. در آن ايّام هُواكوفنگ رهبر چين به ايران سفر كرده و امام هم در واكنش به اين سفر فرموده بود: اينها آمدند و از روى خون جوانان ما رد شدند.
۲۵. شعراء: ۶۱ و ۶۲.
26. آهنگساز: مجيد وفادار، ترانه: بيژن ترقّى، خواننده: پوران. كه مرحوم مادرم خيلى زمزمه مىكرد.
--------------------------------------
نسخه اصلی در زرنگار، عسل و مثل. تبدیل به تکنمادی و تکست و انتشار در کانال تلگرامیم در 96/12/15:
https://t.me/rSheikh/1549
کپی در بلاگ حاضر. اگر بعدا اینجا را ویرایش کردی، حاصل کار را در عسل و مثل با نسخهی زرنگار تطبیق کن و افزودههای هر یک را در دیگری قرار ده!
= مطلب فوق قابلیت دارد با آیهء قرآن مناسبی افتتاح و اختتام یابد و تلاوت نطقاندرون شود؛ یا با آوازی پیشدرآمد کنی و ختم نمایی تا آواز نطقاندرون گردد.
در ۱ اسفند ۹۶ کلیپی یک دقیقهای منتشر کردم که روی موسیقی خوشریتم محمّدزمان اسماعیلی که ۳ میلیون تومان از او خریده بودم، تصمیم گرفتم هر چه رقص از خردسالان البته از بستگان و فامیل در آرشیو دارم، قرار دهم. کلیپ را به عادت همیشه در این مکانها + تلگرام (که بعدا پاک کردم) منتشر کردم:
aparat.com/v/GV9kA
برعکس خواهرم معصومه که تاره از این کلیپ حوشش هم آمد و استیکر تحسین فرستاد، همشیرهٔ دیگرم زهرا که تصاویر از رقص دخترش رایحه را در کلیپ قرار داده بودم، این مطلب را در تلگرام برایم پست کرد:
من نمیدونم به چه زبانی باید بگم که فیلما و عکسای مارو نزار تو فضای مجازی...من چه بدبختم خانواده ای مثل شماها دارم عوض اینکه نشستم اینجا از پدر مادر پیرتون نگه داری میکنم نمیخوام ازم تشکر کنید حداقل زندگیمو خراب نکنید..اون از فیلماکه پخش میکنی فحشای ناموسیشو منو خواهرام ومامان باید بشنیم اونم از فیلمای خصوصی ما که بهت اطمینان کردیم دادیم نگه داری که باید طلبه ها بیان برامون بزارن که ببین چی گذاشته برادر زنت....کار بکسی نداریم شدیم سوژه دهن مردم ....باید به همه بگیم برادرمون دیوانس...عوض اینکه عصای پیری پدرومادرمون باشی شدی بلای جان ما...تو کم سوژه نداری که زندگی داخلی مارو سوژه اینور اونور کردی..سال مامان شد اصلا نفهمیدی چی به چی شد...عوض دست درد نکنه ؟.از هنرای پسرت ،از کلاشیاش، از دوست دخترای متاهل ومجردش از دزدیاش فیلم بزار ...چرا مارو مظلوم گیر آوردی..ما که ارث مادرمونو انداختیم زیر پات نشستی داری حال میکنی برامون مشکل درست میکنی...من دیگه نمیدونم چی بگم میرم ازت شکایت میکنم پلیس فتا که ببندن کانال واینستاگرامتو...بعدم وکیل میگیرم حق مامانو میخوام پول منو آماده کن...از دیوانه بازیای من که خبر داری...یه شمشو تو چهلم مامان دیدی....حالا که قراره زحمتارو من بکشم ،حرص وجوشارو من بخورم بزار اقلا پولارم من بخورم...
(در ۲۱ اسفند ۹۶ که سرزدم دیدم این پیام را پاک کرده.)
قدری بعد سیّد عبّاس سیّدقوامی همسرخواهرم پیام داد:
از انیس و مونسِ حاج آقای تاکندی به دشمن درجه یک و مار در آستینِ ایشان!
بارها سعی کرده ام خودم را جایت بذارم که: "تنهایی ونداشتنِ برادر و عدم توجّه کافیِ والدینت و تربیتِ ناکافی و ولنگاری و عافیتطلبیشان تو را از نظرِ روانی کاملاً به هم ریخته و شخصیّتی متفاوت و غیرطبیعی از تو به وجود آورده است"
ولکن امروز که دقّت میشود، جامعالخبائث شده و از انسانیّت تنها شبحی را حمل کرده و هر روز تلاشِ بیشتری در جهت نمایشِ نفست داری، که تنها از کاستیهای درونی و خودبزرگبینی کاذب نشأت میگیرد.
"خیری الیک واصل و شرّک الیّ عائد"
نمیدانم که چگونه و کی از غفلت و نیامِ مستانه و بچّگانهات بیدار میشوی؟؟!!
"پنجاه رفت و در خوابی..." / الم یأن للّذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر اللّه/
امروز که دخترم به خاطرِ لودگی و مسخرهگرفتنت در دین و دنیا با استادش در صیانت از پدرت، گفتگو میکرد که: «پدرجون این مطلب [درجشده در کلیپی که شیخاص با تقطیع ساخته] را نگفته!...»، به خود گفتم اگر دایی وپسر حاج آقا بود چه میکرد؟!!
امّا غافل از این که [اوئی که باید بیاشوبد] خود، عقربوار گزیده و در گوشهای با آرامش زودگذر به نظاره نشسته است.
وقتی دانستم که خوک به دو جهت جزو حیواناتِ پست [است] و خوکصفتی از آن بدتر، باورم نمیشد که انسانِ خوکصفتی باشد که هم از نجاستخواری لذّت ببرد و هم از مقاربتِ نرهای دیگر به جفتهاش متلذّذ شود؛ تا اینکه فوجِ فحشهای رکیک را زیر پستهای لوس و بیمعنایت به پدر و مادر و خواهرانت دیدم و عکسالعملِ جاهلانه و دیّوثانهات را که حاکی از رضایت و لذّت بود، شنیدم (هم به کثافتخواری و گزینشِ نجاست [اعتراف خود شیخاص] خو کردهای و هم...)
امیدوارم به مرحله ختمِ قلب و سمع نرسیده باشی که کارت با کرامالکاتبین خواهد بود
خیلی به ضربالمثلِ کبک و سر زیر برف فکر میکردم؛ ولی تحقّقِ عینی آن را به خوبی میبینم، شاید لازم باشد کلاهت را بالاتر بگذاری...
در هر صورت حوصلهٔ نصیحت ندارم که ۵۰ را ردّ کردی؛ ولی همین قدر بگویم که کسی اذیّتم کرد هم خودش و هم پسرش با فاصلهٔ کمی در دو حادثه از بین رفتند و هنوز هم از آنها راضی نیستم
فرصت کمی به تو میدهم که فیلمها و عکسهای خانوادگیام را عودت بدهی و گند اخیرت را هم پاک کنی، وگرنه ...
ضمناً نه تمایل به شنیدنِ صدایت دارم و نه جواب کتبی؛ به هیچ وجه هم دور و بر خانوادهام نبینمت؛ نه قزوین نه هیچ جای دیگر. حیف از خانمم که سلطانِ غیرت است و تعجّب در خانواده بیرگ و بیحمیّت شیخ محمدی چنین زنی تربیت شده است/
البتّه اگر آن روز که وقیحانه از جنازهٔ نهنهٔ مرحومه [زلیخا جعفرخانی مادر تاکندی] در آمبولانس عکس گرفتی والدینت ادبت میکردند، کار به عکسگرفتن از جنازهٔ مادرت و گوربهگور کردنِ آن سید مظلوم [سید جواد تقوی پدرِمادر شیخاص که شیخاص استخوانش را ربود] در قبر نمیرسید/
ضربالاجلِ من را جدّی بگیر که طوفانیشدنم را هنوز ندیدهای😡😡😡😡😡😡😡😡
جواب تلگرامیم به سید عباس: طبق معمول از کلام شما بهره بردم و در جایی در عسل و مثل میتپانم. نمیدانستم نثرتان اینقدر قویست. کار بنده در آن کلیپ یکدقیقهای، خلّاقانه و هنرمندانه بوده. جا داشت دست کم مونتاژ خوبم را تحسین میکردید. مملکت قانون دارد آقا. دورهٔ خشتکپاپیونکردن گذشته. شکایت به فتا که زهرا هم به ذهنش رسید، برای همین روزهاست.
چند روز بعد زهرا خانم با آیدیهای متعدّد کامنتهای تندی حاوی الفاظ زشت مثل خاک بر سر تو پسر! در اینستاگرام در ذیل کلیپ «تاکندی و حکومت صفی» که مدتی قبلتر از کلیپ رقص ساخته بودم گذاشت و تلاش کرد دو کلیپ را به هم پیوند دهد و یکجا تسویه حساب کند:
تصاویر کامنتها به صورت اسکرینشات در اینجا قرار گیرد.
قبل از کلیپ رقص هم البته زهرا به من خصوصی پیام انتقادآمیز داده بود؛ ولی حاوی الفاظ رکیک نبود. مثلا نوشته بود:
بیا ببین با این کارا که میکنی چقدر به آقاجون فحش میدن. همینو میخوای؟؟؟
و چند تصویر از فحاشیهای مردم را برایم فرستاده بود که من در جواب نوشته بودم:
«من ۱۲۰ ساعت از سخنرانیهای آقاجان را بدون دستکاری در اینترنت منتشر کردم... از تووش اومدن بعضیا تکههای خندهدار را جدا کردند و طنز کردند... همین کار را با سخنرانیهای منتظری و اردبیلی و محمدتقی جعفری و مرحوم مجتهدی کردند... سخنرانهایی مثل آقای خامنهای و دکتر بهشتی و دکتر باهنر، به خاطر پاکیزگی کلام و نداشتن لهجه، کمتر قابل سوءاستفاده است.
فک کنم بهتره هیچ چیزی از سخنرانیهای شفاهی امثال تاکندی منتشر نشه... شاید علت اینکه سید حمید حسینی و مرادی داماد و سید محسن حسینی، بیشتر روی مکتوبات آقاجان کار میکنند، همینه. چون صداها مورد مضحکه قرار میگیره و نوشتهها مصونیت بیشتری داره.»
همشیره در پاسخ به اینها چیزی ننوشت.
![]() |