شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

سرکار خانم سفالینه‌ی عزيز!
روز وبلاگ پر و پيمان شما بود امروز. هرازگاه و البتّه به ندرت، کاربری مثل شما را توى شلوغى اينترنت كشف‏ مى‏كنم كه انگار نه يك نفر كه يك امّتند؛ يا به قول سعدى: جهانى است بنشسته در گوشه‌‏اى!
اعتراف می‌کنم که همانطور كه خودت در پيام 27 مى 2004 اشاره كرده‌‏اى، بيش از آن مقدار كه‏ هدفمان از لينك‏‌گذاشتن در وبلاگ ديگران، اعلام اين مطلب باشد كه خواننده‌ی مشتاق و صامتی به ليست خوانندگانت اضافه شده است که من باشم، بيشتر هدف، فراخوانى طرف مقابل به وبلاگ خودم است و شرمساری مال وقتی است که چيزی در يخچال نداشته‌ باشم که بگذارم جلوی مهمانان وبلاگم.
من هم امروز اين خطا را مرتكب‏ شدم و در پيام ديگری در بلاگ تو بس زودهنگام درج كردم، اين فراخوانى‏ را ناشيانه‏ مرتكب شدم. خدا کند در اين فاصله از کانال لينک من به وبلاگم نيامده باشی که بعد از مطالعه‌ی وبلاگ تو دانستم که پر از خاليم.
افسوس و شايد هم خوشا كه نمى‌‏شود كامنتِ گذاشته‌‏شده را ديليت يا اديت كرد. خوشا از اين جهت که اگر پندنيوش و عبرت‌گير باشيم، درس می‌گيريم که برای دور بعد: «اوّل انديشه وانگهى كامنت!»؛ چرا كه كامنت وقتى‏ publish شد، ديگر سار از قفس پريد و هوتوتو!
به هر تقدير امروز تمام آرشيوت را تصاحب كردم و بيش از نيمى از آنها را خواندم.
تلاش كردم دقيق و با تمركز بخوانم و نه سرسری. به نوبۀ خودم - كه ذرّه‏‌اى هستم كه در حساب‏ نايَد - تبريك مى‏‌گويم خانم! هميشه به ما سركوفت مى‏‌زنند كه وبلاگ‏خوانى جاى‏ مطالعۀ كتاب را نمى‌‏گيرد و اغلب، وفور و تراکم وبلاگ‌های پوچ و پوک، مرا نيز به شک می‌اندازد. ولى وقتی جهان‌هاى بنشسته در گوشه‏‌اى را تور می‌کنم، دوباره شادمان و هيجان‌زده می‌شوم؛ چون تا مدّتی برای آن سرکوفت‌زنندگان جواب جور کرده‌ام.

اما يك نكته و چهار شوخى:
1
. مصراعِ «از من رمقى به سعى ساقى مانده است / وز صحبت خلق بى‏‌وفايى مانده‏ است» را از خيّام به همين صورت، درج كرده‏‌اى. اين خطا در برخى نُسخ و احياناً آواز برخى خوانندگان هم ديده و شنيده شده است. اشکال اينجاست که واژه‏ى «ساقى» و «بى‌‏وفايى» با هم قافيه نيست. حلّ مشکل، با درج كلمۀ دوم به صورت «بى‌‏وفاقى» خواهد بود.
2. در مطلب 3 ژوئن 2004 آورده‌‏اى:
«آخوندى تو خونمه»
اين جمله را دوجور مى‏‌شود خواند با دو جور معنا:
الف. خلق و خوى آخوندى در خونِ من است.
ب. يك آخوند توى خونۀ منه!
3. در مطلب 9 مى 2005 آورده‌‏اى:
«دو تا كاپيتان باسابقه كه فكر مى‏‌كردم از بس وسط دريا تنهايى كشيدن».
اين جمله را دوجور مى‌‏شود خواند با دو جور معنا!:
الف. دو كاپيتان باسابقه كه فكر مى‏‌كردم از بس وسط دريا دچار تنهايى شده‌‏اند...
ب. دو كاپيتان‏ باسابقه كه فكر مى‏كردم از بس وسط دريا، به تنهايى و بى‏‌حضور مزاحم، مواد مخدّر استعمال كرده‌‏اند!
4. مطلبى از دكتر الهام سخنگوى هيئت دولت نقل كرده‌‏اى و يكجايش آورده‏‌اى:
«چى‏ فرموده ان؟»
اين جمله را...

سپاس!


برچسب‌ها: سعدی, خیام
 |+| نوشته شده در  جمعه بیست و ششم اسفند ۱۳۸۴ساعت 1:0  توسط شیخ 02537832100  | 

دکتر محمد رضا ترکی لطف کرده و آخرين کامنت پست قبلی مرا مرقوم کرده ‌است. کپی مطلب ايشان از اين قرار است:
                                            يکشنبه 14 اسفند1384 ساعت: 22:24
سلام جناب شیخ محمدی عزیز! دلخور نباش به قول مرحوم بهار شما کار خودتون رو بکنید و دوستان منتقد هم کار خودشون رو بکنند یکی در ضلال و دیگری در دلال خودش باشد! غرض البته عرض ادب و ارادت بود .باقی بقا

در پاسخ عرض می‌کنم:
============= 
 
دكتر سلام!
لطف كردى سايه‏‌اى بر آفتاب انداختى!
آقا ما از 14 خرداد ۶۹ به اينور شما را نديده‌‏ايم. يعنی يک «محمّدامينِ شيخ‌محمّدی» ۱۵ ساله بين ما فاصله است! خاطر مبارک باشد، ارتباط ما در يک قطار چندواگنه شروع شد؛ ولی تنها يک کوپه‌ پسمانده‌ی یادش باقی ماند که اگر اينترنتِ ملعون نبود، شما مرا از طريق سرچ نمی‌يافتی و آن يک کوپه‌ هم در مِه گم می‌شد.
آقا! در آن پسمانده‌ی ياد، يك مکالمه‌ی تلفنی را هم داريم؛ در ايّامی که شما، ويراستار مجلّه‏ء «وقف» بوديد از قرار و اگر خطا نکنم صحبت آثار خوشنويسی دوستم «امير عاملي» شد که مجلّه‌ی مزبور برای چاپ در پشت جلدش خريداری کرده است.
بگذار حال که بهانه دست داده، خاطرات آن قطار چندواگنه را از مه بيرون بکشم:
خرداد ۶۹ بود و يک سال پس از ارتحال حضرت امام. برای شرکت در دوميّن كنگرهء شعر طلاّب که در مشهد برگزار می‌شد،  به اتّفاق عيال مربوطه که امين (بچّه‌ی اوّلمان) را باردار بود، از قزوين عازم مشهد شديم. در کنگره که در سالن اجتماعات دانشگاه رضوی برگزار می‌شد، شرکت کرديم و اين چاکر چرک، گزارشی از اين کنگره را در همان سال در نشريه‌ی ولايت قزوين چاپ کرد.
موقع برگشت، مسافر قطار درجه‏ء 1 و در واگن 11 با شما همسفر بوديم و علیرضا قزوه كه روى صندلى شمارهء 14 نشسته بود و پرويز بيگى حبيب‌‏آبادى، عبدالجبار کاکایی، محمّدمهدى ملكيان و محمدّهادى خالقى.
كتاب «از نخلستان تا خيابان» قزوه تازه از چاپ درآمده بود و يك نسخه از آن را كنگره به ميهمانان هديه كرده بود و من نسخه‏ء خودم را در فرصتی که در قطار يافتم، دادم دست قزوه براى امضا. در ابتدايش نوشت:
«براى جناب آقاى رضا شيخ‏‌محمّدى حفظه‏‌الله تعالى، هديّتى لكُم مع حُبّى و تقديرى‏ لجُهودِكم!» و کنار امضايش نوشت:
« مشهد مقدّس» که تا اينجايش را هر کس می‌ديد، فکر می‌کرد مطلب را در مشهد نوشته؛ ولی افزود:
«۱۳۰-» (منفی صدوسی)
که وقتی پرسيدم اين ديگر يعنی چه؟ گفت:
منظورم اين است که ۱۳۰ کيلومتر از مشهد دور شده‌ايم!
قزوه آن‌وقت‏‌ها در روزنامه‏ء جمهورى اسلامى در صفحهء فرهنگ و هنر فعّاليّت‏ داشت. در قطار، آستين بالا کرد برای گرفتن آدرس‌های بقيّه‌ی دوستان برای من! روی يک برگه‌ی سفيد نگاشت:
«استاد ترکی: قم، خ ‌باجك، ك‌ بهروز، مدرسه‏ء علميّهء مهديّه، طبقهء ۲، اتاق 9»
و:
«قم، سه‏‌راه چهارمردان، كوچهء توليت، مدرسه‏ء سعادت (آيت‌الله جوادى آملى) محمّدمهدى ملكيان» و يك تلفن 5 رقمى هم ضميمه‌اش كرد. (آقا! ما از وقتی تلفن‌های قم ۵ رقمی بود تا الان که هفت رقمی شده - در فاصله‌ی اين دو رقم! - شما را نديده‌ايم!)
قزوه در نهايت، نشانی محمدّهادى خالقى را نوشت:
«قم چهارمردان، ك آيت‌الله گلپايگانى، پ 167»
شب بود (نمی‌دانم چه ساعتی؟ قزوه اين يکی را در نگاشته‌هايش برای من نياورده) قطار داشت می‌تاخت و جمع رو کردند به حقير و شما از من پرسيديد که کجای کاری؟ گزارشی دادم از علايق و سلايقم. قزوه گفت: چرا در کنگره خودت را به من معرّفی نکردی تا وقت برايت بگذارم شعر بخوانی. گفتم: قرائت قرآن هم کار می‌کنم. قزوه گفت: لااقل می‌گفتم قرآن اوّلش را بخوانی! شما پرسيديد:
«به سبک کی می‌خوانی؟» ديدم قضيّه را دنبال می‌کنيد. (در حالی که تصوّر من اين بود که اگر صحبت شعر و ادبيّات بشود، رها نخواهيد کرد.) گفتم:
«مصطفی اسماعيل»
اصرار کرديد که آياتى را تلاوت کنم. يكى از سوره‏‌‏هاى تلاوت‏‌شده از سوى «شحات‏‌انور» را كه آنوقت‌‏ها به غلط او را «شهادانور» تلفّظ مى‌‏کرديم، به تقليد از او قرائت كردم و شما خيلى شيفته نشان مى‏‌داديد و زمزمه می‌کرديد. سبک و حالت آيه‌ی بعد را در خاطر داشتيد و معلوم بود اصل نوار را هم گوش کرده‌ايد.
عليرضا قزوه قصد داشت در گرمسار پياده شود. صحبت محمدکاظم کاظمی شاعر خوب افغانی که در کنگره خوش درخشيده بود، به ميان آمد. اينکه شعر در خون اين جوان است و بی‌تصنّع از او فرو می‌چکد. در مواردی، وزن در شعرهايش ‌شکسته می‌شد که کاکايی معتقد بود تعمّدی است و تفوّق شور و جذبه بر متر و خط‌کش است. يك مثنوى‏ از کارهای کاظمی آن سال خوش درخشيد:
ره دراز است، مگوييد كه منزل ديديم / نيست، اين پشت نهنگ است كه ساحل‏ ديديم / ره دراز است، سبكتر بشتابيم اى قوم / خصم بيدار است، يك‏چشمه بخوابيم اى‏ قوم‏
کوپه‌نشينان از قزوه خواستند که از شعرهای تازه‌اش بخواند و او دفترش را باز كرد. ابياتى از يك غزل نيم‌سازش را خواند. شعرى كه بعداً كاملش در مجموعهء شعر «شبلى و آتش» او چاپ شد. بيتى از اين‏ شعر مورد توجّه کوپه‌نشينان - از جمله شما - قرار گرفت:
«مى‌‏روم از كوچهء غربت، در شب طوفانى هجرت / مقصد من شهر اجابت، نامه‏ ببنديد به بالم»

بازنویسی دوم: ۱۵ اسفند ۸۴


برچسب‌ها: امین, مشهد, قزوه, زینب میرکمالی
 |+| نوشته شده در  دوشنبه پانزدهم اسفند ۱۳۸۴ساعت 1:51  توسط شیخ 02537832100  | 
 مهندس علی بخشی  

دوستانی که دل پری از اينترنت دارند، وقتی مطلّع می‌شوند که در اين خصوص زياد وقت می‌گذارم، نگاه عيبجويانه‌ای به کارنامه‌ی من می‌افکنند. ناکامی‌هایم را برمی‌دارند و می‌اندازند گردن اينترنت!
همين ديشب مهندس بخشي از اين باب وارد شد که جايگاهی که در حوزه‏ى هنر داری، آنقدرها افتخارآميز نيست. تو الان فقط خوب می‌نويسی. در حالی که می‌بايست به جايی می‌رسيدی که در رشته خودت مرجع باشى و جزو ۵ نفر اوّل کشور و حال که نيستى، براى اين است كه تا 4 صبح مى‏نشينى پاى اينترنت‏ و تا ۵/۱۰صبح روز بعد مى‏خوابى.
در ماشين جناب مهندس، محکمه‌ای تشکيل شده بود با حضور يک قاضی که مغرورانه پشت فرمان پرايد نشسته بود و يک متّهم پوک که نمی‌خواست کوتاه بيايد. آنجا بود که دستاويزی يافتم که حس کردم می‌تواند به من سربلندی دهد و آن، اعلام ارتباطم با علي بود. دوستی که مدّتی است در اينترنت با او ارتباط مکاتبه‌ای دارم و از دادن مشخّصات بيشتر او و وبلاگ ديگرم که در آن من و او به تنهايی در حال ديالوگيم، معذورم. بعدها که نامه‌ها به مقدار کافی انباشته شد، منتشرش می‌کنم.
به هر حال رابطه با علی و ثمرات آن را شاهد گرفتم براى اثبات‏ اينكه در ازای وقت و قوّتی که از من در اينترنت تلف مى‏شود، كاربرى یافته‏ام كه از نگاه زيبايش به زشتى‏هاى‏ زندگى و نبوغ يگانه‏اش در سوژه‏يابى و هنر مثال‏زدنى‏اش در ساده‏كردن مسائل پيچيده‏ى‏ فلسفى درس می‌گيرم و لذّت مى‏برم. و افزودم:
«همين خودش کار کمی نيست. حتماً بايد آپولو هوا کنم؟»
ديشب برای علی نوشتم:
كاش از تمام اينترنت فقط تو را داشتم علی! هيچ نمى‏گفتم و فقط تماشايت می‌کردم كه چگونه بخش‏هايى از زندگى را سِلكْت و بلوك مى‏كنی و آنها را براى نوشتن و طرح در وب سوژه‏ مى‏كنی و مى‏پرورانی. واقعاً اگر کاربر پوكی چون من با چون تويی دمخور باشد، بايد كلاهش را بيندازد هوا و حقّا كه در اين يك قلم، ديگر پوك نيست!
مهندس بخشى - همتاى من كه هفته‏اى يك جلسه‏ تدريس خوشنويسى مى‏كند - نمی‌خواست قبول کند که تماشای تکنيکی که ديگری بکار می‌برد، ارزش و اعتباری دارد. تشبيه کرد به تماشای فيلم سوپر! تماشای لذّت ديگران!
مهندس بر باور خود پاى فشرد كه اينترنت، شيطان بزرگى‏ است و در ازاى هزينه‌ای که از آدم مى‏گيرد، بهره‏ى چندانى به او نمى‏دهد. خودش را مثال زد كه حتّى اگر از نت درست هم استفاده كند و چند مقاله که به کار مهندسی‌اش مربوط می‌شود، سرچ و سيو کند، آخر كار كه ديسكانكت مى‏كند و مى‏بيند 5/1 ساعت توى نِت بوده، راضی نيست و حسّ اتلاف وقت به او دست مى‏دهد.
و وااسفا! که دفاعيّات من مخصوص همان محکمه‌ی روان در خيابان بود. حالا كه آقاى بخشى اينجا نيست و جلسه، خصوصى شده، اعتراف می‌کنم كه انگار خداييش بد هم نمى‏گفت. در حضور او زمين و زمان را به هم دوختم تا براى‏ اثبات خودم، اينترنت را اثبات كنم، ولى حال که در اين دنجکده‌ی پوک با تو خلوت کرده‌ام، می‌بينم پربيراه نمی‌گفته. واقعيّت اين است که من با هزار شيوه‏ خودارضايی(!) خودم را متقاعد مى‏كنم كه كارم درست است و سرم به تنم مى‏ارزد و زيانکار نيستم. اگر آن شيوه‏ها را بلد نبودم، وجدان‏درد، می‌بايست تا حالا مرا از پا درآورده باشد.
چرا اينجورى است؟ چرا وقتى در كتابخانه يا نماز جمعه يا مراسم احيای شب قدر يا تظاهرات 22 بهمن شرکت می‌کنيم، حتّى اگر دست روى دست بگذاريم و كارى نكنيم، حس نمى‏كنيم وقتمان تلف شده. اما در نت با اينكه اينهمه سعى مى‏كنيم فكورانه و فيلسوف‏مآبانه ظاهر شويم و حرف‏هاى قشنگ و ريشه‏اى بزنيم، باز احساس غبن مى‏كنيم؟ آيا در سفره‌خانه و عشرتکده و هزلستان و پوکدانی نمی‌توان مجلس درس ترتيب داد؟
در روايت منقول از اهل‌بيت(ع) می‌خوانيم كه لحظات و ساعت‏هاى بودن در مسجد، از اوقات عمر حساب‏ نمى‏شود و بازخواست اخروى شامل آن نمی‌گردد. لابد عكسش در مورد اينترنت صادق است كه‏ حتّى اگر سرشار از استفاده و بهره‏ورى باشد، مشمول بازخواست است.
يا بايد اينگونه خود را ارضا كنم كه اين مهندس بخشى آنقدرها كه ما شيفته‏ى‏ مهندسى كلمات هستيم، در اين حوزه‏ى هنرى توان تاخت و تاز ندارد. لذا دارد چيزی را نفی و طرد می‌کند که در آن متخصّص نيست. به تعبير آن روايت:
«النّاس اعداء ما جهلوا به»؛ مردم دشمن چيزی هستند که نمی‌دانند!
اين مهندس ما وقتى بر کرسی مهندسی مصالح ساختمانى مى‏نشيند، تمام گذشته‌ی کاری و دوران سخت دانشجويی در رشته‌ی عمران و مصائب کار تواءم با شب‌بيداری برای درس را يک‌کاسه در نظر می‌آورد. لذا شغل او می‌شود مفيدترين هنر عالم. او با اين پيش‌زمينه بايد هم از کار خودش دفاع کند و نه از قلم‌رانی ما که خبر از پشت‌صحنه‌ و مشکلات و لذّت‌هايش ندارد. ارزش اين قلم‌دوانی‌ها را من و تو می‌دانيم که با همين واژه‏هاى معمولى داريم پيكرتراشى مى‏كنيم. از نظر ما اين کار کمتر از هواکردن آپولو نيست!

مؤخّره ۱: «پرايد» يعنی غرور!
مؤخّره ۲: مهندس بخشی، آپولو هوا نکرده، ولی چندين مناره هوا کرده! نه که در اداره‌ی اوقاف شاغل است، در بازسازی مساجد و امامزاده‌های بسياری نقش داشته و گنبدها و مناره‌های متعدّدی را برافراشته است.
مؤخّره ۳: به کارنامه‌ی هر کسی اگر قرار باشد نگاه بيندازيم، می‌توانيم ناکامی‌هايی بيابيم و ايضاً عواملی را که می‌توان آن ناکامی‌های را انداخت گردن آن عوامل. معمولاً وقتی از کسی دلخور باشيم، برای يافتن اين دو متريال، آستين بالا می‌کنيم؛ امّا در شرايط عادی مردم، لزومی برای اين کار تحقيقاتی نمی‌بينيم و طبعاً طرف از نظر ما نمره‌ی قبولی می‌گيرد؛ چرا که در واقع اصلاً برگه‌ی امتحانش ارزيابی نشده است. بنابر اين:
مؤخّره ۴: بهترين موفّقيّت، درمعرض‌قضاوت‌نبودن است!

 |+| نوشته شده در  چهارشنبه دهم اسفند ۱۳۸۴ساعت 20:50  توسط شیخ 02537832100  | 
  بالا