شیخاص!
|
||
دنیای یک شیخ خاص |
در اهميّتِ هجرت بسيار شنيدهايم. اينكه گاه بايد تركِ ديار گفت تا به قول #قرآن در دیگر نقاط زمين، به غنايم بسيار كه در شهر و كاشانهٔ خود يافت مىنشود، دست يافت... قرآن به دفعات از مهاجران تجليل كرده و به ملامتِ كسانى برخاسته كه وقت مرگ عذر مىآورند كه در دنیا پشتِكوهى بوديم و دچار استضعافِ فكرى... و خلاصه نشد هدايت شويم... و پاسخ دمِ دست خدا اين است كه خب میزدید بیرون!... كوچ مىكرديد... اینهمه جا!
اينها درست... ولى آیا جلاى وطن هميشه لازم است؟... ممکن است بگویی: متفکّرم و شاعر. بیرون میروم که بیشتر ببینم تا حرف عالمگیر بزنم. خب حرف جهانیزدن، نیاز به جهانگردی ندارد... واقعیت این است: هرجاى زمين باشى، پريز برقى دم دستت تعبيه شده... دوشاخهات را بهِش وصل كنى، به پایتختِ عالم وصل مىشوى... نگو در كورهدِهَم بمانم، بركهٔ كوچكى است. اگر اهل ذوق باشى، آپارتمان قوطیکبریتیات كاركردِ سوادالأعظم و اقیانوس پيدا مىكند... چطور؟ کافیست با تجربههاى شخصىات در مقولات مختلف مثل عشق و آزادگی و دیگر ارزشهای انسانی، حرفهای کلّییی بزنی كه به دردِ همه بخورد؛ حتی از مادرزادهنشدهها.
از مقام معظّم رهبرى آیةالله خامنهاى جملات نغز کم نشنیدهام. یکیش اینکه:
«در جمهورى اسلامى هر جا که قرار گرفتهاید، همانجا را مركز دنیا بدانید!»
اما چگونه؟... اين كار تدبير مىخواهد. یک سرِ سوزن ذوق و مقادیری مديريّت و زرنگی لازم دارد تا بتوانى سيستمى در خود تعبيه كنى كه از يك طرف، موادّ خامِ مقطعى، فانى و بهانههاى كوچك را بگيری و از دیگر سو، خروجىِ باقى و بىتاريخِ مصرف بيرون دهی.
شاید وقتى اوّلين بار «افتخارالسّلطان» دختر زیبای ناصرالدّينشاه، اين ترانهٔ عارف قزوينى را شنيد كه:
«افتخار همه آفاقى و منظور منى / شمع جمعِ همه عُشّاق و به هر انجمنى» دلش غنج رفت... چون این تصنيف را عارف به ظاهر به افتخار او ساخته بود... غافل از اینکه دختر بهانه بود و موزیسین ما از برکهٔ یک دلدادگی کوچک، اثری قابل تعمیم به همهٔ عشقها صنعت کرده بود... تعریفِ خود نباشد؛ خودِ من براى صدا و سيما ترانهاى خواندم با شعرِ «ما خداجويان كه نقش همّت از خون مىزنيم / پرچمِ آزادگى بر بام گردون مىزنيم» كه پخش سراسرى هم شد... اسمش را گذاشتم: «نقشِ همّت»... #آواز_شیخاص چون مضامینش به شهید و شهادت میخورد، شاید خيلىها فكر كردند براى شهيد همّت توليد شده... خودم هم بدم نمىآمد اينجورى وانمود كنم... تا اگر يادوارهاى براى آن شهيد ترتيب يافت، بگويم: تقدیم به کنگرهٔ شما... كو پورسانتِ من؟... اما کاری فرافردی بود... ترانهٔ عارف هم فراتاریخی است... لذا وقتی #شجریان برای ما «افتخار آفاقِ» عارف را میخوانَد، خیلیهامان شاید حتی ندانیم شأن نزولش را... و ذهنمان سمت دختر قجر نرود... این نشان میدهد اگر مديريت باشد، بركهٔ كوچكِ شهر و ديارمان، سوادالأعظم میشود... حاجت به كوچ و هجرت نیست. #نوشته_شیخاص، ۱۹ آبان ۹۵ در کانال تلگرامم: t.me/shkhs/1165
بعد از نشر تلگرامی و کپی آن برای س.م.ص در واکنش به آن نوشت:
حضرت! خیلی مغلق و پیچیده است برای مخاطب عام! تلگرام و شبکه مجازی به نظرم اینقدر حوصله و ظرفیّت نداره! ضمناً آسمان ریسمان کردی که برسی به خودت و «نقش همّت» و...؟! جدا از غریببودن مفرداتی مانند مَراغم و مَغانم و... برای منِ خوانندهٔ تلگرامی، دلم میخواست آن بحث اوّلیّهٔ مهاجرت به سرانجام جذّابی از انواع مهاجرتهای مادّی و معنوی مانند «و مَن یهاجر من بیته» که اهل ذوق به هجرت از خانه تن و نفس زدهاند و ... بینجامد! (از این نوشتهٔ س.م.ص برمیآید که او شیخاصِ طبق معمول را دوست دارد. مایل است من محقّقی باشم که بهروال کتب و مقالات حوزوی رفتار نمایم. عین تاکندی که دوست داشت اونجور که او میپسندید بنویسم! وقتی مشکی از اشک را نوشتم و بابت یکی از خاطرات که سیلیزدن مادر شهید به گوش فرماندهگردان بود، کتاب را توقیف کردند و گفتند باید این برگهاش را پاره کنید تا مُجوّز دهیم، تاکندی گفت: «خب چه اصراریه؟ خاطرهٔ خنامالیدنِ مادر شهید به دهان شهیدی که فرزند بود را مینوشتی که توقیف هم نشود.»... تاکندی فکر میکرد من بلد نیستم جوری بنویسم که مُجوّز بگیرد. نه بلدم. من باید شیخاصانه بنویسم... چرا س.م.ص و تاکندی نمیخواهند بپذیرند که شیخاص را شیخاصیّت است که شیخاص کرده؟ در ثانی وقتی میگویم کوچ به مرکز دنیا و این اسم پارادوکسیکال را انتخاب میکنم برای نوشتهام که یعنی بیکوچی و ماندن در همانجا که هستی، این انتخاب یعنی چی؟ یعنی هجرت نکنی و در عین حال مهاجر باشی. در همان جایی که هستی و به قول رهبر، مرکز دنیاست، به ظاهر توقّف کردهای اما در حال هجرتی. خب آیا این همان «هجرت از خانهٔ تن و نفس» نیست که تو میگویی و دوست داری نوشتهام به سمتش برود؟ خب رفته است که... همچنانکه نوشتهٔ من به «سیر از نفس به نفس» یا بازگشت به خویشتن که شریعتی میگفت هم مُشیر است و نیز: رجعوا إلی أنفسِهِم که قرآن میگوید... همچنان که مُشیر به کلام خمینی است؛ در تفسیرِ «و من یهاجر من بیته»... امام میگفت: شاید هجرت از خانهٔ نفسانیّت و أنانیّت مراد باشد... یعنی بسا تو یک قدم هم هجرت مادّی نکرده باشی و در همان بیت خودت تمرگیدهای... ولی نه که از خویش برون آمده و کاری کردهای، اگر مرگ تو را در رُباید، مشمول فقد وقع أجرُهُ علی الله هستی. ۰۳۰۵)
شیخاص در حالی که وانمود میکند حرف س.م.ص را پذیرفته، مینویسد: بذا ببینم میشه ادیتش کرد.
س.م.ص: عجله نکن! اندیشه کن! من مقداری از ملاتش رو می فرستم: زندگی بشر روی کره زمین با همه فراز وفرود ها جذابیتهایش نتیجه هبوط یا هجرت بود. در زندگی بسیاری از پیامبران الهی، ابراهیم، موسی، محمد علیهم صلوات الله هجرت نقش اساسی ومحوری داشته. انگار بدون هجرت کار بسامان نمی شده است! در دوران معاصر هم امام خمینی با هجرت پانزده پخته شد ومردم ونهضت را پخت و آمده کرد. عشق هم محصول هجرت وهجران و دوری است و گرنه شما چیزی را بطلبی و بی فوت وقت،بدهندت که عاشقش نمی شوی! وقتی دسترسی نداری، اسیر و به شدت خواهان می شوی!
شیخاص وانمودکردن و نقشبازیکردن را وامینهد و میگوید: من هدفم نوشتن در بارهء مزیّت هجرت نیست... اتفاقا میخوام بگم گاهی لازم نیست.
س.م.ص: به هر حال من پسند خودم را گفتم و این که از قرآن شروع کردی جا داشت با قرآن هم به صورت منسجم وزنجیر وار ادامه میدادی تا چشماندازی از آن مَرغَم و مَغنَم را برای مخاطب بنمایانی!
شیخاص: من یک ویرایش مختصر الان کردم که بلکه اندماجش گرفته شود. من میخواستم عین همان تعبیر «ورود» در اصول فقه که یک بار گفتی، بگویم هجرت کن با خانهنشینی! یادته که گفته بودم غنا بدون ابزار هم میشه گفتی شما از ورود استفاده کردی. اینجا هم میخواستم بگم وقتی آقای خامنه ای میگه: هر جا مشغول کار باشید مرکز دنیاست. نمیگه ایشون که هجرت نکن. میگه به مرکز عالم هجرت کن! یعنی همان جایی که هستی و فکر میکنی برکه است؛ در حالی که سوادالاعظمش میتونی بکنی. منتها راه دارد. راهش این است که مصادیق کوچک را دستمایهٔ حرفهای کلی بکنی. به قول مرتضی متولی میگفت: خانم لاریسا شیپیتکو میاد یک برداشت جهانی از یک اتّفاق مقطعی میکنه. این خانم در واقع نیاز نداره راه بیفته بره اینور اونور. هجرت نمیخواد و اگر هم بخواد، با عنایت به «ورود» در شهر خودش که باشه هجرت کرده. چون مجهز به نگاه جهانشمول هست لابد توی س.م.ص میگی این حرفها خوبه.... ولی از نوشتهات بر نمیامد.... درسته؟
س،م،ص: الان که تو را به اندیشه واداشتم، دریافتی که چه چیزهای دیگری در چنته داشتی که خودتم خبر نداشتی! (شیخاص: نمیدانم چرا س.م.ص فکر میکند که اصل مطلب مرا دستخوش تغییر کرده. بابا! قالب همان است؛ فقط در سایهٔ مباحثه با تو - که ممنونت هم هستم - دارم به تزییناتش میافزایم. همین! چرا نمیفهمی اینو؟ ۰۳۰۵) البتّه در همین شوروی خانم لاریسا، استادی مثل تارکوفسکی با همه توشوتوان هنری میبینه که نمیتونه کار کنه و هجرت را در پیش میگیره و یک سری شاهکار در غربت و هجرت خلق میکنه!
شیخاص: انتقاد شما به عدم غنای مطالب نبود... به بیدروپیکربودنش بود.
س،م،ص: اگرم نبود، فکر کنم درش مستتر بود! آسمان ریسمان!
ایجاد پست در اینجا و کپی کلّ مطالب از تلگرام به اینجا در ۰۳۰۵
بر متن تيرهى شب، تو و «موسى صفىخانى» به فرمان فرماندهى گردان، سرستون گردانِ امام رضا(ع) قرار گرفتهايد و مىرويد به سمت خاك دشمن. يك اسلحه بيشتر ندارى تو و او; به علاوهى پنج نارنجك به كمر تو و به همين تعداد به كمر او... موسى مىگويد:
»يعنى جدّى داريم مىرويم عمليّات! من كه باورم نمىشود. انگار داريم مىرويم پيكنيك«!
درست مىگويد. اگر او مىخواست طبق شيوهى مرسوم در عمليّات شركت جويد، بايد از ماهها قبل در يكى از گردانها سازماندهى شود. دورههاى آمادگى جسمى و روحى را در اردوگاههاى مختلف طى كند و بعد با گردان، بيايد به «نقطهى رهايى» و بزند به صف دشمن. شانس آورد كه بدون نياز به اينكه در طول مأموريّت گردان، با جمع از اين مقر به آن مقر برود، دقيقاً سرِ بزنگاه يعنى چند شب مانده به عمليّات به گردان پيوست... و چه وسيلهى نقليّهى نامأنوسى تو را و او را از قزوين به جبهه آورد... يكراست آوردتان «پاى كارِ» عمليّات و تو معرّفىاش كردى به «مرتضى توكّلى» - معاون گردان - و مرتضى گفت: كجا بوديد تا حالا؟ و بعد كروكى عمليات را براى تو و او تشريح كرد و گفت كه در منطقهى حلبچه صورت مىگيرد. از رودخانهى آبسيروان كه در مسير قرار دارد گفت و ابراز كرد: خودش به همراه واحد اطّلاعات و عمليات، چند بار در هفتههاى اخير از نزديك از منطقه بازديد كرده. آب رودخانه قدرى وحشىست; ولى نه آنقدر كه نشود به آن مسلّط شد.
موسى مدام سر در گوش تو مىكرد كه پس كو تجهيزاتمان رضا جان؟ و تو دلدلكردنش را به مرتضى منتقل كردى و مرتضى جاى خالى يكى از دندانهايش را به خندهيى لو داد و گفت:
«كسى كه دير برسد، سرش بىكلاه مىماند! سلاحها توزيع شده. فعلاً بسازيد به يك كلاشينكف كه بايد دونفرىتان مشتركاً استفاده كنيد. هر كدامتان هم پنج نارنجك به كمر ببنديد!»
- پوتين چى؟.... ندارم كه... موسى با لباس رزم آمده; اما من با عبا و قبا و عمامه و نعلين آمدهام!
- پوتين هم از يكى بگيريد ديگه; صفا!... چكمه باشد بهتر!
و اين «صفا» تكيهكلام هميشگى مرتضى توكّلى بود.
موسى طلبهى حوزهى علميّه است. بين انگشت شصت و مُچش، فرورفتگىيى به پهناى يك دهم يك ورقهى امتحانى دارد; كه يك برجستگى روحى برايش به ارمغان آورده و شناسنامهى حضورش در عملياتهاى مكررّىست كه شركت داشته است.
اين بار «شيخ موسى» به پاداش اينكه يك بار در پاييز 64 به جبهه بُردت و به واقع شوق همزيستى با او به جبههات كشاند، به كمك تو بى دنگوفنگِ مقدّمات و بىانتظار چندماهه، كنار سفرهى گستردهى عمليات نشسته است.
تو از اواخر دى 66 با گردان امام رضا(ع) همراه بودهاى. مدّتى در پادگان كوثر دزفول و بعد در خطّ پدافندى پاسگاه زيد. در اوّل اسفند و در حالى كه بوى عمليات قريبالوقوع مىآمد، دعوتنامهيى براى شركت در مسابقات
سراسرى قرآن كريم در كرمان برايت آمد و تو با عرض شرمسارى از «مرتضى توكّلى» گُردان را ترك گفتى و به عنوان نمايندهى شهر قزوين، با هواپيما به كرمان رفتى تا در مسابقه شركت كردى.
پس از بازگشت به قزوين، دودلى به جانت چنگ زد كه، آيا دوباره به منطقه باز گردى يا دير شده و امشب و فرداشب است كه عمليات صورت گيرد; لذا به رفتنش نمىارزد.
تقليدِ رفتار يك دوست، دستت را مىگيرد و عزم جبهه مىكنى و «شيخ موسى» را هم با خودت مىبرى. اگر در پاييز 64، تو امانتِ موسى بودى، اين بار او امانت توست و بايد سالم به قزوين بَرش گردانى.
نيمهشب بيست اسفند 66 است و گُردان، به ستون يك بر متن تيرهى شب به سمت خاك دشمن پيش مىرود. پيامى را فرمانده در گوش تو مىگويد و تو بايد آهسته به پشت سرىات منتقل كنى و او هم به پشتسرىاش تا آخر. درگوشى به موسى مىگويى:
«به پشت سرىات بگو داريم از مقابل سنگر كمين دشمن عبور مىكنيم.
آماده باشيد; ممكن است لازم باشد همينجا درگير شويم. «
گردان عبور مىكند و به خير مىگذرد! قدرى كه جلو مىرويم، فرمانده، تو و موسى را به انتهاى ستون منتقل مىكند. موسى دقيقاً آخرين نفر است و پشت سرش هيچ كس در اين سياهى شب نيست. به تو مىگويد:
«مواظب پشت سرت - كه من باشم - باش! شايد دشمن متوجّه عبور ما شود و از كمين خارج گردد و نرم و آهسته و بىصدا دست بر دهان من كه دُمِ گُردانم، بگذارد و بكِشدم كنار و خفهام كند يا سرم را ببُرد! بعد بيايند سراغ تو و بعد سراغ نفر بعد و به اين شيوه، گُردان را يك نفر، يك نفر، قلع و قمع كنند.» گفتم:
«نه موسىجان! تو امانتى! بايد سالم برَت گردانم. «
دوستى كه در مقام تقليدِ رفتار او توانستى اينقدر سريع خودت را به جبهه برسانى و به گردان ملحق شوى، جز «شيخ عبّاس قدس» نيست. وقتى مىديدى شيخ عبّاس - با آنكه هنوز معمّم نشده - در پايگاه بسيجيان جبههروِ قزوين، «مسجد آقاكبير» - بين دو نماز صحبت مىكند، غبطه مىخوردى و آرزو مىكردى روزى بتوانى چون او در برابر جمع بايستى. جوانان، گوشها و هوشهايشان را به تو امانت دهند و تو را سكّاندارِ احساساتشان كنند.
دو سال پيش در پاييز 64 كه موسى به جبهه بُردَت، دوستان طلبه و نيروهاى گردان پيشنهاد كردند كه با تمام بيستسالگىات، امام جماعت و سخنرانشان باشى و چندهفتهى ديگر كه براى مرخّصى به قزوين مىروى، عمامهيى با خود بردارى و با اين ملبَّسشدنِ خودْخواسته، با رسميت براى جمع نطق كنى!
و تو با شورى كه از تقليدِ رفتار شيخ عبّاس در سر داشتى، براى اوّلين بار، بعد از مرخّصى، عمامهبرسر در مقرّ داوود (غرب كارون) ظاهر شدى. محمّدعلى زرشكى1 كه ظهورت را ديد، فرياد زد:
«براى سلامتى علماى اسلام صلوات!»
و با همان حلقومى فرياد زد كه زمانى براى حزب پانايرانيست در ميتينگهاى خيابانى در قزوين روى چهارپايه مىرفت و شعار مىداد!2 جبهه فراخوانىاش كرد و او لبيّك گفت و نمازشبخوان شد و جايى براى خود در تپّهى بيرون چادرهاى مقرّ داوود حفر كرد و شبها سر به سجده مىنهاد.
حاج رضا يزدانپناه3 در همان ايّام يك بار به تو گفت:
«خوش به حالش! مىترسم اين زرشكى به رغم آن سابقه، شهيد شود آخر!»
و وقتى مصمّم شدى دومين رفتار شيخ عبّاس را تقليد كنى كه برگشت به تو گفت:
«من براى رفتن به جبهه منتظر اعزام سپاه نمىمانم و مثل بقيّه نيستم كه دنبال تشكيل پرونده و برگهى مأموريت باشم. هر وقت اراده مىكنم، يك ياعلى مىگويم و راه مىافتم و با هر وسيلهيى كه دم دستم باشد، خودم را به جبهه مىرسانم. »
براى تقليد اين رفتار، سالها صبر لازم بود. بعد از شركت در مسابقهى قرآن و بازگشت به قزوين از سفر به كرمان، از مادرت شنيدى كه پدر هم براى دادن روحيه به رزمندگان به جبهه رفته است. و تو در آستانهى عمليات، هوس كردى به گُردانت ملحَق شوى. سپاه، برنامهى اعزام نداشت. اينجا بود كه رفتى سراغ «حاج ناصر همافر» مسئول «كميتهى ارزاق قزوين» كه جايى بود در خيابان امام خمينى قزوين و نزديك مسجدالنّبى با سقفى كوتاه و پُر از كيسهى شكر و برنج و ديگر مايحتاج مردم و نيز آنچه به جبههها اهدا مىكردند. آهسته به «حاج ناصر» گفتى:
«اين روزها ماشينى به جبهه نمىفرستيد؟» گفت:
«به آن صورت نه! »
پرسيدى:
«پس به چه صورت بله؟!»
لبخندى زد و گفت:
«فردا يك ماشين كمپرسى حاوى كاه و يونجه براى قاطرهاى جبهه، ارسال مىكنيم! بعيد مىدانم با لباس آخوندى بخواهيد سوار اين ماشين شويد؟»
گفتى:
«چه اشكالى دارد؟ من زياد مقيَّد به اين چيزها نيستم!» و انديشيدى:
«شيخ عبّاس كجايى؟»
همافر بر بستر انديشهى تو به اينكه زمان تقليد رفتار شيخ عبّاس فرا رسيده است، گفت:
«آمريكا و اسرائيل بايد بيايند اين صحنهها را ببينند كه روحانيت ما همدوش بسيجيان مىرزمند و با سختىهاى مسير جهاد، كنار آمدهاند. «
به منزل باز گشتى كه فكرهايت را بكنى و ساكَت را بردارى. يك سر رفتى مدرسهى شيخالأسلام و «شيخ علاءالدّين صفىخانى» را ديدى و بِهش پيشنهاد جبهه كردى و ژست كسانى را بازى كردى كه دارند نيرو جمع مىكنند.
علأالدّين در خلال چند دور كه با تو بر گرد باغچههاى مدرسهى شيخالأسلام گشت، توضيح داد كه نفْسِ رفتن به جبهه ارزشمند نيست و بايد آمادگى باشد:
«من از نظر روحى آمادگى ندارم و مطمئنّم اگر بيايم، از جبهه استفادهى درخور نمىتوانم بكنم. به شما هم پيشنهاد مىكنم نروى. بعيد مىدانم اصلاً عملياتى در كار باشد. « وقتى نزد يك صفىخانى، پيازت ريشه ندواند، نزد صفىخانى ديگرى رفتى. به «موسى صفىخانى» پيشنهاد سفر به جبهه دادى و خوشا كه راضيىاش كردى.
فرداى آن روز اول صبح يك ماشين كمپرسى با بار كاه و يونجه، مقابل مدرسهى شيخالأسلام در خيابان سپه و در چند مترى منزلتان ايستاد. تو در كسوت روحانيت و موسى صفىخانى بدون عمامه سوار شُديد و پس از ساعتها سير و سفر و گذر از چند استان، رفتيد به مرغدارىايى در اطراف باختران كه مسئولين جنگ آن را براى اسكان و استتار نيروهاى آمادهى عمليات در نظر گرفته بودند. 4
از كمپرسى كه پياده شدى، شهيد رحيم جبّارى ديدت و آب سردى رويت ريخت كه:
«گُردانتان رفت سوى ديار عاشقان... عقب ماندى! »
- واى نه!
دانستى گردان امام رضا(ع) را از مرغدارى خارج كرده، بردهاند پاى كار عمليات قريبالوقوع. با موسى به سرعت تبديل عصا به اژدها رفتى دنبال گردان و رساندى خودت را به بچهها كه در منطقهى كوهستانى و خوشمنظرهاى در حوالى شهر باينگان كردستان به نام «لشگرگاه» در ميان چادرها اسكان يافته و براى زدن به خطّ دشمن منتظر فرمانند.
اينك به آرامشى به زلالى باران رسيدهاى... از اينكه با جمع همراه شدهاى و يدالله معالجماعه!... جماعت، افتاده است توى يك سراشيبى تند و باران مىگيرد و تو پاىْكوبان بر گِل پيش مىروى بر متن تيرهى شب.
چهقدر چكمههاى گشادت سنگين شدهاند! پا را از زمين نمىشود بلند كرد. گِلها چسبيدهاند و ولكن معامله نيستند. با هر بار پا بر زميننهادن، كار را مشكلتر مىكنند. يك جا توقّف مىدادند آب داخل چكمهها را خالى مىكردى، خوب بود. با آنكه بعد از ساعتها راهپيمايى، عادى شده است،
هنوز چندشت مىشود. مثل مَشكى كه تا نيمه پر از آب است، قُلُپقُلُپ صدا مىكند، حالت را مىگيرد.
خدا خيرت دهد «على گرّوسى»5 كه چكمههاى پيشكشىات را كه مناسب پايم بود، ديروز از بالاى سرم برداشتى و به موسى صفىخانى گفتى:
«وقتى آشخ رضا بيدار شد، بهش بگو خودش لازم داشت، آمد برد، دلش نيامد بيدارت كند!»
اين باران، نصف شبى وقت گير آورده است براى باريدن! موش آبكشيده كرده است بچهها را لامسّب!
زير شلوارى با هر بار تماس گرفتن با بدن، مورمورت مىكند. سوز شديد، چهگونه در اين ظلمات محض - كه چشم، چشم را نمىبيند - راه را براى نفوذ به درونت پيدا مىكند؟ كاش شلوار بادگيرت را پوشيده بودى. لامَسّب الاَّن توى كولهپشتىات جا خوش كرده! خون، خونت را مىخورد كه بهشدّت نيازمند چيزى هستى كه دارى در كولهپشتىات
حملش مىكنى!
چرا توقّف نمىدهند...؟ گرچه اگر هم بدهند و دلدل نكنى كه آيا مىتوانى قبل از حركت دادن دوبارهى ستون، شلوارِ بادگيرت را به پا كنى، از كجا كه دستهاى كرخ و بىحسّت بتواند بند كوله را باز كند؟ ديگر نه از به هم ماليدنشان كارى ساخته است و نه با «ها»كردنشان!
اين فرد جلويىات كه تاريكى ناشناسش كرده است، چه كمك خوبىست براى بيسيمچىاش! گام به گام زير بغل او را از پشت مىگيرد و بلندش مىكند كه مبادا خداى ناكرده سُر بخورد و به عمق رودخانه پرتاب شود; مثل تعدادى از كيسهخوابهاى بچهها كه از دستشان رها شد و به پايين درّه سقوط كرد!... و مثل بعضى از خود بچهها كه تعادلشان از كف رفت و به پايين پرت شدند و تقديرشان اين بود كه چنين بميرند. در اين سفر هزار مدل مىشد امرى برايت مقدّر شود. در لشگرگاه كه بودى، يك روز در مقابل چشمان تو كه آن فضاى زيبا را سير مىكردى، سنگ بزرگى از فراز كوه مُشرف به مقر رها شد; و ديدى كه غلتيد و غلتيد و غلتيد. و با چرخيدن و سقوطش دلت مثال سيروسركه جوشيد كه كجا مىافتد و چند نفر را له و لورده مىكند؟... كه ديدى يا خدا! بر سقف چادرى نشست و دِرانْدَش و گروومپ!... با بچهها دويدى به سمت چادر. سنگ دقيقاً محل برخوردش با كف چادر را گود كرده بود; ولى خوشا در لحظه سقوط هيچيك از بچهها در چادر نبودند. بىشمار شكر!... پيشنهاد كردى كه نماز جماعت را همانجا بخوانيم. از فرصت بهره بردى و دقايقى در باب تقدير الهى سخنرانى كردى.
چند شب در لشگرگاه مانديد و يكى از شبها در قسمت بار كمپرسىهايى چند سوارتان كردند و روى ماشين چادر كشيدند و بُردندِتان.
چمباتمهزده در تاريكى مطلق فشردهوار تا ساعتهاى متمادى به سمت مقصدى نامعلوم آن وضعيت را تحمّل كرديد. اجر صابران شما را!... و رفتيد و آنقدر رفتيد كه با تكان شديد ماشين از جا جستيد. ولوله افتاد كه چه شده؟
چون چادر از فراز ماشين كشيدند، دانستيد ماشين لب پرتگاه است و نامتعادل و بازايستاده از حركت! و از سمت مخالف درّه به زحمت از ماشينِ رَسته از سقوط، به پايين پريديد و بقيه راه را تا «نقطه رهايى» كه از آنجا بايد به خاك دشمن مىزديد، تا صبح پياده طى كرديد.
و زدهايم امشب به خاك دشمن!
شبح رودخانهى «آب سيروان» در پايين پاى ما به اندازهى كف دست، سفيدى مىزند; امّا هر چه مىرويم، نمىرسيم به آن. سراب رودخانه است نكند! نصف شبى چه خروس بىمحلّىست، كه بازىاش گرفته با ما!
نكند ايستاده و تنها درْجا زدهايم؟ اگر اين است، پس اين اشباح سياه چيست كه از طرفين ما به عقب برمىگردد؟ عقبگردِ اين درختچهها خود بهترين گواه است بر پيشرفت ما!
- موسايم! مستقيم به چيزى چشم ندوز! بر عكس آنچه در حوزهى علميّه به ما آموختهاند، به حواشى بنگر تا متن را ببينى! از ديد كنارى بهره ببر! اين را در يك جزوهى آموزش نظامى ديدم.
به جايى رسيدهايم كه ديگر به هيچ حسّى نمىشود اعتماد كرد. اثبات صحّت هر حس، دليل مىطلبد. بعضى وقتها نمىفهمى چشمهايت بازند يا بسته! خود را احساس نمىكنى!
پيامى را كمك بيسيمچىِ جلويىات در گوش تو مىگويد و تو هم بايد بلافاصله به «موسى صفىخانى» در پشت سرت انتقال دهى. پيام اين است:
«هر كس از پشت، لباس فرد جلوىاش را بگيرد.» كلّ گردان بايد به زنجير پيوستهيى تبديل شود و از لابلاى درختچهها به پايين بخزد. بلافاصله به فرد جلويى مىآويزى. به آرامى پشت بادگيرش را مىگيرى. سربار او نباشى
خوب است! او، هم بايد تعادل خودش را حفظ كند و هم به بيسيمچىاش كمك كند. وقتى بادگير فرد جلويىات كشيده مىشود، متوجّه مىشوى كه سر ستون را تندتر حركت دادهاند. تو هم با سماجت، پشت بادگير را در ميان
پنجههايت بيشتر و با خشونت مىفشرى تا از چنگت خارج نشود و به دنبال او مىخواهى بدوى كه مىبينى آزاد نيستى! چون فرد عقبىات همين برنامه را سر تو اجرا مىكند!
ايست مىدهند!... بين بچّهها پچپچ مىافتد كه فرماندهان خودشان راه را گم كردهاند. انگار شبنماهاى مخصوص و تعبيهشده از سوى بچههاى اطّلاعات و عمليات، در اثر بارندگى زير گل پنهان شده و به كار نمىآيد. در تلاشند كه براى سُراندن زنجير انسانى گُردان به پايين، راهى بيابند.
چرا معبرى نمىيابند؟... از ايستادن كلافهكننده و بلاتكليف چه سود؟
بگذار برويم! باز راه رفتن اقلاً گرمَت مىكند و به رفع خستگىِ ناشى از ايستادن ترجيح دارد. درست است در اين تاريكى مطلق - كه مهتاب هم چند ساعت است از شبنشينى باهاتان خسته شده و رفته است - راهرفتن در شيب تند دامنه، در ميان گِل چسبندهيى كه تا وسط چكمه را در خود مىبلعد، طاقتفرساست؛ امّا از ايستادن و زير بارش باران چون بيد بر خود لرزيدن كه بهتر است!
حركت!
شبح رودخانه، شده است به اندازهى يك ورقهى امتحانى! بچهها گاه به توصيهى فرماندهان توجّه نمىكنند و چراغقوّه زير پايشان روشن مىكنند و فرماندهان تشر مىزنند! خاموش! خاموش!
تو چراغ قوّه ندارى! چراغ قوّه را به رسم امانت دادى به آدم بىفكرى كه ديگر بهت برنگرداند. بهتر! اينجا هر چه باشد، زيرديد دشمن است و بايد رعايت اختفا بشود; هر چند مِه غليظى كه فضاى كوهستان را پر كرده، خود در استتار نيرو مؤثّر است; همانطور كه در سمت دشمن هم، مِه باعث شده كه منوّرهاى دشمن خفيف و تار به نظر برسد; اما بچهها بايستى رعايت كنند و خدا را در محذور نگذارند كه ناچار شود امداد غيبى بفرستد!...
ياد كن آنجا را كه از كنار بركهاى نزديك سنگر كمين دشمن رد شديد و قورباغهها قورقور كردند و تو زهرهترك شدى. معلوم شد عراقىها قوطى كنسرو ريختهاند تا صدايش عابران احتمالى را لو دهد. يكى از بچهها پايش به خطا به قوطى گرفت و صداى قورباغهها خطايش را پوشاند. و خدا اينسان مؤمنين را نجات مىدهد.
از ابتدا در گوش ما مىكردند كه كارى كنيد ديده نشويد. قبل از شروع عمليات، ساعت و انگشترمان را تحويل واحد تعاون داديم تا در شب عمليات برق نزند. وقتى در مسجدالنّبى قزوين مىخواستى تجهيز شوى و به جبهه بيايى، دوست طلبهى بسيجىات «صادق آقايى» اوركتى برايت انتخاب كرد كه دكمههايش فلزّى نبود و يك لايهى استتاركننده روى دكمهها را گرفته بود. خدايا! چهقدر مواظب ما هستند!
نخير! گويا اين راه تمامى ندارد; هر چهقدر به خودت مشغول مىشوى، تا عذاب راه رفتن را احساس نكنى، نمىشود. گويا يك نيروى غيبى كه پى برده است مىخواهى با مشغولشدن به افكار خود، از فشار اين شب سخت
بكاهى، مىزند پس گردنت كه: شب را جرعهجرعه بنوش!
و تا كسى شب را لحظه به لحظه و با اين عذاب درك نكند، پى نمىبرد كه شب مىتواند اينهمه طولانى باشد! كسى كه در رختخواب گرم و نرم به سر مىبرد، گمان مىكند، روزها از پى هم مىآيند، امّا نه! شبها هم هستند!
امشب دارد ثابت مىكند كه شبْ عظيم است و به اين آسانى و به زودى به انتها نمىرسد.
چه مطبوع است تصوّر حرارت خورشيد! چه زجرآور است، ريزش باران روى دستهاى كرختشده! چه دلچسب است تصوّر يك ليوان شيركاكائوى داغ كه هفته پيش از دست آقا سيد مرتضى پدرخانم تازهعقدبستهات گرفتى! چهقدر دردناك است، فشار اسلحهى كلاش روى كتف! چه تلوتلويى مىخورد كولهپشتى و چه ضربات يكنواخت و كُشندهيى مىزند به كمر آدم!
چه فرماندهان بىخيالى داريم! چهقدر امشب بىاهمّيتيم! امشب در رديف اشياييم! امّا اشيا هم گرچه بىجانند و دردشان نمىآيد، امّا براى اينكه به كار بيايند، بايد هوايشان را داشت; اما اينجا هوا سرد است! مثل اينكه دارى جفنگ مىگويى! همهاش تقصير اين سراشيبىست؛ كه هر چه مىرويم، به رودخانهى زير پايمان منتهى نمىشود. امّا سراشيبى چه گناهى كرده است؟ سراشيبى در دنيا فراوان است كه طىّ بعضى از آنها مطبوع است. سراشيبى اينجا را براى پياده طى كردن، آن هم از سر شب تا اين لحظه - و بعدش هم معلوم نيست تا كى؟ - آن هم در اين سوز و سرما و باران نساختهاند. بعضى سراشيبىها آدم را به مرز كفرگويى مىكشاند. جيرهى صبر و حوصله، همه در طول راه به مصرف رسيده و چيزى در چنته نمانده است!
كاش نيامده بودى!
«شيخ حسين احمدى» چيزى احساس كرده بود كه قبل از حركت، تو را يافت و درِگوشى نجوا كرد:
«امشب را نرو! بهت سخت مىگذرد. دير نمىشود، فردا با هم مىرويم به گُردان ملحَق مىشويم. از بالا گوشى را دست من دادند كه شب سختىست امشب. نرو با اينها! نيروى تبليغاتى هستى. رزمى نيستى كه!»
و نيامده بودى كاش! كه نه عقبگرد بتوانى نه پيشروى... چه خوب بود اگر مىشد مُرد; راضيىيى دقيقاً در اين لحظه به مرگ; اگر ناگهانى و بىدردسر برسد! اما خواب سر مىرسد! خوابى كه از شروع حركت، گهگاه به سمت
خود مىخواندت، در اين لحظه درمىربايدَت. راهْروان، براى لحظهاى به خواب مىروى... خواب!... و خواب هم مىبينى!... عجبا! و ناگهان مىخورى به فرد جلويىات و از خواب مىپرى!
باورت مىشد ايستاده در حال حركت بشود خوابيد و خواب هم ديد؟ چه استعدادى در درونت خفته است! چه توانايىهايى كه درونت نهفته نيست! پيش از اينْ اينقدر خودت را به خودت نشان داده بودى؟ گذاشته بودى سختىها از جوهرهات پردهبردارى كنند و چهها از تو بر تو روشن شود؟ بايد قدردانى كنى!
تو اينك جزئى از تاريخى! قيمتى هستى خبر ندارى! يادت هست يكى از عكسهاى جنگ را؟... آنكه بسيجىيى صورتش را براى استتار سياه كرده...
دارى مىشوى عين آن... دارى به اندازهى يك سوژهى خوب براى يك عكّاس جنگْ قيمتدار مىشوى؛ به شرط اينكه در چهرهات كه سالهاست در رفاه شهر، تيغ آفتاب نديده، پيام رشادت نهفته باشد... هنوز سحرندميده،
فرصت گِريم مختصرى دارى. آن پايين شايد كسى، عكاسى دوربينبهدست در كمين باشد. تا هوا روشن نشده، دور از چشم «موسى صفىخانى» اندكىگِل به رويت مىمالى!
شبح رودخانه ديگر خيلى گسترده شده است. گوياآب در يك قدمىست! ديگر نبايد نمىارزد كفرگويى! آنچه نقداً هست، حركت است.
روشنى خفيفى در افق، بفهمى نفهمى به چشم مىخورد... راههر چه درازتر بهتر!... سحر است گويى اينكه دارد مىدمد! سحر پيشقراول خورشيد است كه راهِ طولانى و پردستانداز شب را - چون شما (آرى ما نه من) خيزان و افتان پشت سر گذاشته و نفسنفس زنان خود را به قلّهى كوههاى دوررسانده است. اگر به طور كامل بر تارك قلّه صعود كند، شما به پايينرسيدهايد! ايد نه اَم!
شبح رودخانه، ديگر بسيار پهن و گسترده در زير پايتان - تان نه ت - نمودار است; امّا هنوز در آغوش نگرفته استتان. مثل اينكه هنوز دارد دستتان مىاندازد. بگذار بيندازد! بدتر خودش را خسته مىكند!... تو - تو يا ما؟ - كه هنوز كفگير حوصله، به ته ديگ روحيهات نخورده است. مىخواهى بفهمى:
چهقدر از تو هنوز مانده است! هنوز در معدن وجودت رگههاى اميدواركننده فراوان است. بايد همه را حفر كنى، ببينى در پشتشان چه خبر است؟
سحر دميد! شبح رودخانه همه جا گسترده شده است. سحرْ بشارت طلوع خورشيد را آورده است. دستش درد نكند! خسته نباشد!
خستهنباشى! شيم بگو نه شى!
به ساحل رودخانه رسيديد. ديگر واقعاً رسيديد! قايقهايى چند در انتظار شماست. هر چند نفر سوار بر يك قايق. نوبت تو كه مىشود، وقتى پا بر لبهى لغزان قايق مىگذارى، تعادلت از دست مىرود. دور نيست بهداخل رودخانه سقوط كنى كه به زحمت تعادلت را به دست مىآورى و به ساحل عقب مىكشى. موسى صفىخانى مىگويد: نايست!برو!
دستپاچه و با حركاتى نسنجيده و ناشيانه، يكبار ديگر پا درون قايق مىگذارى. اين بار، شايد كسانى كه جلوتر از تو سوار قايق شدهاند، دستت را مىگيرند و به سمت خود مىكشندت.
رودخانهى «آب سيروان»، قايق شما را چون تخت روان بر دوش مىكشد و دقايقى بعد، تحويل ساحل آنطرف مىدهد.
خشكىِ ديگر، پيادهروىِ ديگر.
بزن برو! هلا! هِى بزن بر بُرار خطر!6... برو كه سماجت تو، ظلمت را از رو برد! بران بىمهابا - سوار خطر!-. ماندهاى كه چه؟ تو تا لمس عشق و جنون رفتهاى. با ماندن كار درست مىشود؟ مگر نيستى از تبار خطر؟
تاريكى به تدريج، دارد عرصه را خالى مىكند. در اين سير امّا كنار خطر!
و چهرهها ديگر به هم آشنايى مىدهند.
«على ليايى» روى گِلآلودت را كه مىبيند، مىگويد:
- «حاجآقا! چقدر خوشگل شدى!»
- تو ديگر نگو به من!... تو كه از نُقلىهايى هستى كه به خاطرت از «سعيد كُجيدى» حرف خوردم، ديگر نگو به من!
اينها را در ذهنت مرور مىكنى; ولى لبخندش را به ليايى، واقعى مىزنى.
گِلهاى ماسيده بر رويت مىتركد!
- به همه لبخند بزن شيخ گُردان; در اين روشنا!... لبخندت را علىوار تقسيم كن بين شيخ و شاب!
- چشم!
تاريكى احساس بچهها را از هم جدا كرده بود و هر كس در خود مىزيست. اما اينك در آستانهى طلوع خورشيد، احساساتْ درهم گره خورده است. با يك چرخاندن نگاه مىتوانى جمعى را ببينى و از نوع راهرفتنشان قوّت بگيرى. خدا كند هر چه زودتر خورشيد درآيد.
- «آفتاب نزند! نماز صبح قضا نشود!»
اين صداى دوست طلبهات «محسن رشوند» است و چه بجا!...
مىايستى. تكتيراندازى را مىبينى كه چمباتمه زده، زيپ جلوى بادگيرش را باز كرده است و از نانهايى كه در جيب بادگير دارد و بارندگى، خميرش كرده مىخورد... تيمّم مىكنى و بر چكمهى گِلآلود مسح مىكشى و تند به
نماز مىايستى. با ختم نمازت، خورشيد افشانگرى نورش را تاب نمىآورد...
انگار سلام نمازت به آفتاب اجازهى طلوع مىدهد... نورش را لازم دارى و گرمايش را... راه مىافتى و گرم و گرمتر مىشوى. مقصد كجاست؟:
«روستاى مُرْدين» داخل خاك عراق. پاى كار عمليات قريبالوقوع!
عجب! پس هنوز عمليات شروع نشده! جنگ با دشمن بعثى، در پيش است! از ديشب تا حال، جنگ بود اما با طبيعت! اين را مرتضى توكّلى گفت... صفا!
پایان... تماس با من: www.t.me/qom44
پاورقیها:1 . مسئول تشكيلات حزب پانايرانيست در سالهاى اشغال قزوين توسط روس در خلال 1320 تا 25 شمسى. در 30 تير 1331 كفنپوش با همحزبىهايش با سه دستگاه اتوبوس به سمت ميدان بهارستان تهران حركت كرد و قصد كرده بود از سدّ نظاميانِ راهبند بگذرد. اين شيوه مبارزهى عيّارگونه و پهلوانمنشانه به او در ميان مردم قزوين محبوبيت خاصّى داده بود.
2 . اين تصوير از نحوهى شعاردهى او را از مادرم سركار بتول تقوىزاده شنيدم. نمىدانم خودش بالعيان مشاهده كرده بود يا فقط شنيده بود. اما اينكه عنوان مىكرد چهارشانه و خوشاندام بود، انگار متّكى به ديدههاى خودش بود.
3. مرحوم يزدانپناه قزوينى معلّم كمخواب و پركار قرآن كه در كارنامهاش سابقه هيئتدارى مذهبى و سياسى و تحمّل تبعيد هفتساله در زمان طاغوت را داشت، با چهرهى كشيده، موى كوتاه سر و محاسن بلند حس يك روحانى فاقد عمامه را در بيننده به وجود مىآورد.
چادرمان در مقرّ شوشتر جدا از هم بود; ولى مدام مىديدمش و گاه بهش كه با آقاى حصارى مدّاح قزوينى در يك چادر بودند، سر مىزدم و «يادداشت جواب يادداشت» هم داشتيم: در دفترش مطلب نوشتم و او هم مقابله به مثل كرد. من نوشته بودم: «كميلگفتنى نااهل هم باشى، راندهى درگاهش نيستى و ناشر اوصاف خوبِ نداشته توست... كَمْ مِنْ ثَنأً جميلً لستُ أهلاً له نَشَرْتَه»
هميشه نوشتهام را به يادم مىآورد و مىگريست. او هم در دفترم در آخر دى 64 ابياتى نوشت خطاب به خدا و متضمّن اين دعا كه كمكم كن «هر آنچه نبُردنىست جا بگذارم». ابيات را با لحن سوزناكش در مراسم مختلف در جبهه و پشت شنيده بودم و مىديدم خودش عامل است. خوش نداشت معلّم و روحانى در فكر خريد خانه و ماشين باشد. وسيله نقليّهاش ژيان لكنتىيى بود كه بارها در قزوين مرا با آن به مقصدم (منزلمان در جوار مدرسه شيخالاسلام) رسانده بود. عكسم با او در جبهه: عكس 52 و 55. در چادر با او و حصارى و قاسممرادىها: عكس 50.
4. در همان مقطع پدرم آیهالله على محمّدى تاكندى هم آنجا بود و ديدار كوتاهى هم داشتيم.
آقاى «فرهنگدوست» از مسئولين سپاه قزوين در سالهاى جنگ تحميلى كه به رغم جثّهى كوچك، تحليلهاى بزرگ و قشنگى داشت، در آذر 79 برايم نقل كرد:
«در اسفند 66 كه قرار بود عمليات والفجر 10 در حلبچه انجام شود، بهلحاظ به تأخيرافتادن عمليات، بچهها كسل شده بودند و روحيه نداشتند. با قزوين صحبت كرديم و قرار شد ابوى شما - حاج آقا تاكندى - به اتّفاق آقاى باريكبين - امام جمعه - به جبهه عازم شوند.
پدرتان وقتى ميان رزمندگانِ مستقر در مرغدارى باختران آمد، هر شب براى آنان برنامه اجرا كرد و در قالب سخنرانىهاى ايستادهيى كه بين نماز براى بچهها داشت، به قدرى آنان را خنداند و روحيه داد كه كسالتِ اقامت فرساينده در جبهه را از روح و روانشان زدود!
يادم نمىرود صحنهيى را كه حاج آقا محمّدى، چفيهاش را روى برفهاى منطقه انداخت و به نماز ايستاد.
يك بار هم در سخنانش براى مطايبه گفت:
«بايد با مرغداران باختران صحبت شود كه بعد از رفتن رزمندگان، به جاى مرغ، خروس در اين مكان نگهدارى كنند! »
برادر «آذرمهر» اهل خوزنين و دبير دبيرستان قزوين هم در شهريور 92 ضمن اينكه خبر داد عكسى از من بدون اطّلاعم گرفته كه در لباس رزم در حال استراحت در منطقه عملياتى حلبچهام، گفت:
«هدف عمليّات والفجر 10 تصرّف شهرهايى همچون خُرمال و بياره و طُويله و حلبچه بود كه قرار بود سكْرت بماند. با اين حال پدر شما بعد از اينكه حلبچه تسخير شد، سخنرانى كرد و گفت:
«قرار بود منطقه «سيدصادق» را هم بگيريم كه نشد... ولى مىگيريم انشأالله!» كه بچهها خنديدند.
5 . از دوستان طلبه اهل روستاى نيكويه از توابع قاقزان قزوين كه پدرش از دوستان قديمى پدرم بود و خودش بعدها به كسوت روحانيت درآمد.
6 . مصراعى از غزليات ناقصالخلقهی آن سالهايم!
![]() |