شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

دوستى دارم به نامِ خسرو صفّارى كه چند سال ناقابل از من كوچكتر و به رغم كار و مشغلۀ بسيار، سال‏هاست در جريان و پيگير سرنوشت من‏ است.
خسرو نشان زخم‌‏هايى را از عراقى‌‏ها روى گونه‌‏اش دارد. در ناحيۀ‏ گلويش جاى فرورفتگى التيام‏‌يافته‌‏اى مشاهده مى‌‏شود؛ در عمليّات‏ فتح‌‏المبين، گلوله‌‏اى كه از آن گلوله‏‌هاى خيلى سمج كه بيايند و كنگَر بخورند و لنگر بيندازند نبوده; به‌‏طور گذرا از كنار تارهاى صوتى‌‏اش گذشته است!
آنقدر كه سر و صورت صفّارى زخم دارد، دهانش گله و شكايت ندارد. صبر و خودنگهدارى او در برابر مصائب و سازشكارى و اهل مدارابودنش با دوست و دشمن و در رأس همه: همسرش زبانزد است.
با او چند بار در يكى از تعاونى‏هاى توزيع كالا، مخصوص رزمندگان و جانبازان، برخورد داشته‏ام و ديده‏ام كه زود از كوره بدر نمى‏رود و شكيبايى‏‌اش را حتى در مقابل ارباب رجوع‌‏هاى پرتوقّع حفظ مى‏كند. مى‏گفت:
«من زياد خودم را صبور نمى‏دانم. مردم در مورد من لطف دارند كه مرا حليم مى‏دانند. اگر اينگونه باشد كه آنها مى‏گويند، حالتى است به يادگار مانده‏ از زمان دفاع مقدّس. يادش بخير! در جبهه كه بوديم، همه جور كمبود به وفور يافت مى‏شد! ما مجبور بوديم با هيچ بسازيم و برويم جلو به سمت همه چيز. آنجا آموختيم كه با هيچ، خودمان را سير كنيم و با بيخوابى، استراحت كنيم.»
بعد از پذيرش قطعنامه و ختم جنگ، هر بار خسرو مرا مى‏بيند، مى‏پرسد:
«تو كجاى كارى؟» و بعد از اينكه توضيحات مرا مى‏شنود، مى‏گويد:
«ديگه چيزى نمونده!» مى‏گم:
«تا؟» مى‏گويد:
«تا سقوط كاملِ تو به قعر قيرِ قبر!»
معمولاً با لبخند و گاه قهقهه مى‏گويم:
«چه هيزم ترى به تو فروخته‌‏ام - جوان! - كه اينگونه با غيض و غضب با من‏ حرف مى‏زنى؟ قشنگ مى‏بينم دندان‏هايت را بر هم مى‏فشارى.» مى‏گويد:
«تحمّلِ تو، صبر زيادى مى‏خواهد؛ بيشتر از آنچه در شب‏هاى عمليّات و بحبوحۀ بزن و بكوب‏‌ها لازم بود!»
آخرين بار امروز خسرو را در «ستاد غدير» ديدم. رفته بودم‏ تعدادى تراكت مزيّن به نام مبارك على(ع) را براى يكى از مراكز تربيتى تهيّه‏ كنم. خسرو وقتى مرا ديد، گفت:
«چه خبرا؟»
گفتم:
«از تماشاى فيلم «سگ‏‌كُشى» بهرام بيضايى مى‏‌آيم. قرار بود با آخرين‏ دوستِ پسرم برويم كه نشد. البته فيلم را باهم ديديم؛ ولى بى‏‌هم!» گفت:
«يعنى چطور؟» بعد منتظر جواب من نماند و سؤال ديگرى مطرح كرد:
«هنوز وِلت نكرده مجيد؟» گفتم:



نام من و مجيد به خطّ «معلاّ» اثر دوست مشترک من و مجيد:
                                                   «حسين شيري» در آذر ۸۰

«اسم او را از كجا مى‏دونيد؟» گفت:
«خبراى تو ميرسه. تو چشم و گوشِت رو بستى و فكر مى‏كنى همه كورند و كَرند. اگه سرتو مثل كبك نكنى توى برف، خيلى چيزا غير از اين روابطى كه‏ فكر مى‏كنى مهمترين حادثه‏ى عالمه، براى ديدن پيدا خواهى كرد.»
صفّارى مسير كلام را عوض كرد و پرسيد:
«خب! اين آخرى قراره كى طلاقت بده؟»
خلاصه‏اى از داستان رابطه‏ام را با مجيد از ابتداى 550 روزى كه با او پيوند مهر برقرار كرده‏ام، تا كيفيّت ملاقاتم با او در مقابل سينما «تربيت» و در حالى‏ كه او ماشين كرايه كرده بود تا دو دوست دخترش را با خود ببرد، براى خسرو تعريف كردم. گفت:
«اگر امكان اين كار برايم فراهم نبود، با تو حتى در حدّ يك كلمه همكلام‏ نمى‏شدم و ناراحت نشى‏ها; اگر جاى مجيد بودم، تو را مثل سگ مى‏كشتم!» گفتم:
«براى چه؟ اتّفاقاً امروز اومده بود دم در خونه. براى من ارزش قائل ميشه‏ كه مياد دقّ‏الباب ميكنه.» گفت:
«يعنى هيچ آثارى از دلخورى در سيمايش نديدى تو؟» گفت:
«اين كه دروغه اگه بگم نديدم. معلوم بود از برخورد امروز من دلخوره. چون من واقعاً بد عمل كردم. اوّلش كه به من زنگ زد، پرسيد كه براى اينكه‏ بتوانيم فيلم جديدِ سينما را با هم ببينيم، چه برنامه‏اى دارى؟ ادّعا كردم كه:
حكم آنچه تو فرمايى و هر جور تو تعيين كنى، مطيعم. او هم از من خواست كه‏ با ماشين پرايدم بيام جلوى سينما و از ماشين من با تعبير «ابوطيّاره» ياد كرد كه‏ بهم برخورد. گفتم:
«من كه پياده هم مى‏تونم بيام جلوى سينما.» گفت:
«اگر برايت سخت است، بيخيال!» مثل اينكه چيزى را به ياد آورده باشم، عذر آوردم كه:
«آخ يادم نبود! مدّت بيمه‏ى ماشين هم سراومده!» صفّارى گفت:
«درجا مُچت را نگرفت كه پس چرا لاف و بلوف مى‏زنى؟» گفتم:
«در آن لحظه نه!» صفّارى گفت:
«چقدر بزرگوارند اينايى كه با تو طرف حساب مى‏شوند! شانس بزرگى كه‏ در زندگى آورده‏اى، اين است كه افرادى كه با آنها سروكار دارى، مثل خودت‏ نيستند. نه خانمت; نه پدر و مادرت; نه پدر و مادر خانمت; نه دوستانت. اگر مشابهِ برخوردى را كه تو با آنان مى‏كنى، در مورد تو پياده مى‏كردند، آدم‏ مى‏شدى!» گفتم:
«آقاى صفّارى! شما جز در مقابل عراقى‏ها بددهن نبودى! با من چرا؟» گفت:
«كمتر از عراقى‏ها ظالم و متجاوز نيستى. و بدتر از همه اينكه جورى خطا مى‏كنى و دسته‏گل به آب مى‏دهى كه هم آدم دلش مى‏خواهد به شدّت به تو پرخاش كند; هم طورى مظلومانه و حق به جانب برخورد مى‏كنى كه آدم به‏ شك مى‏افتد كه لابد از قصد، خطا نكرده‏اى و ته دلت هيچ انگيزه‏اى براى‏ چزاندن طرف مقابلت نبوده. در حالى كه براى من ثابت شده در بسيارى‏ مواقع، هست! خب! داشتى مى‏گفتى.» گفتم:
«وقتى مجيد بعد از ماجراى فيلم و به آن شكل خداحافظى‏كردن، اومد خونه‏ى ما، دستش را گرفته بودم و مى‏خواستم بيارمش توى خونه; انگار هيچ‏ اتّفاقى نيفتاده.» صفّارى گفت:
«همين ديگه! همين كارهايت ديگه اوج بى‏خيالى تو را در مقابل خطايى كه‏ مرتكب شده‏اى، نشان مى‏دهد و بدتر از اصل خطاست. خيلى راحت دسته گل‏ به آب مى‏دهى; بعد با طرفى كه حقّش را ضايع كرده‏اى، خيلى عادى - انگار كه ‏كارى نكرده‏اى - برخورد مى‏كنى. دست كم وقتى يك غلطى مى‏كنى، سرت را بينداز پايين!»
صفّارى براى اينكه بحث را خاتمه دهد و احتمالاً ردّم كند، يك دسته تراكت‏ را در گوشه‏ى اتاق به من نشان داد و گفت:
«اى! تو هم يِجور آدمى ديگه! چيزايى كه ميخواستى اونجاس!»


                                                                                                              12/12/80


برچسب‌ها: مجید افشار, حسین شیری, قم
 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و یکم خرداد ۱۳۸۴ساعت 9:44  توسط شیخ 02537832100  | 

ژيان‏پناه خانم سلام! بابت اينكه دست كم يك تن كه شما باشيد، سرانجام‏ كدهايم را باز كرديد و ادبيّاتم را گرفتيد، بايد به خودم تبريك بگويم. غافل بودم از اينكه نمى‏توانيد كامنت بگذاريد. بيشتر حمل بر بى‏خيالى‏ مى‏كردم و اينكه درگير درگيرى‏هاى خودتانيد.
بايد آرزومند روزى باشيم‏ كه اين سايت‏ها و وبلاگ‏ها سريع لود شوند و به آسانى بشود در آنها كامنت‏ گذاشت.
به خودم تبريك مى‏گويم كه بر زيبايى دوستم صحّه گذاشتيد. اين‏ مجيد افشار از آن ليورها (‏liver=جيگر!) بود كه مى‏شد با عكسش هم عشقبازى كرد; على‏الخصوص اگر لاورش دلنازكى باشد رضا شيخ‏محمّدى‏ نام. اينكه گفتم: «بود» براى اين است كه او به‏تعبير من يك «ورژن» بود; و خاصيّت اين «وراژنه!» (جمع ورژن!) اين است كه عوض مى‏شوند و بايد عوضشان كرد. به خوبى و كمال مجيد، ورژنى نيافتم; ولى مجيد را هم ديگر برنتافتم! (انگار ما هم يكپا خواجه عبدالله انصارى شده‏ايم با اين نثر مسجّع و
قافيه‏دارمان! اين بار بايد به مادر عزيزم كه مقيم قزوين است، تبريك بگويم‏ بابت اينكه اديبى به ادبا افزود و نبودم اگر او نبود!)
به هر تقدير در حال حاضر مجيد (يا همان صدراعظم وراژنه!) حضور فيزيکی در زندگی ما ندارد؛ ولی سی.دی‌ای دارم ۷۰۰ مگابايتی حاوی مکالماتم با اين لعبتک که بيشتر مربوط به سال اوج رابطه‌ی ورژنی ما - ۷۹ - است. اين سی.دی به رسم معهود در ميان ورژن‌بازان می‌بايست در اختيار ورژن بعدی قرار گيرد که همينطور هم شد و فعلاً در گاوصندوق حميد سعادتخواه است.
                                                                                          


                                          صدر اعظم وراژنه در ۲۱/۸/۷۹


 ‌‏


برچسب‌ها: مجید افشار, زینب ژیان‎‌پناه
 |+| نوشته شده در  شنبه چهاردهم خرداد ۱۳۸۴ساعت 19:40  توسط شیخ 02537832100  | 

۷ تیر ۸۳. «لشكر خنده» ديشب خاطرۀ شنیدنی و دست اولی از جواهرى وجدى javaheri vajdi شاعر قمی نقل كرد. گفتنی است این شاعر عموى حميد جواهريان خودمان است که نوازندۀ تار و ساکن قم است و حقير ر.شیخ.م بارها با سازش آواز خوانده‌ام. لشگر خنده گفت:
نه که شعرا از قدیم با هم مراوده داشتند و به دیدار هم می‌رفتند، یک بار جواهری به دیدار مهرداد اوستا mehrdad avesta - شاعر معروف - می‌رود. طبعاً انتظار خوشرویی دارد؛ ولی می‌بیند دختر زیبایی نزد اوستاست و حس می‌کند انگار با حضور آن دختر، اوستا حواسش به بقیه نیست. شديداً به جواهری برمی‌خورد. قدری آنجا درنگ می‌کند و از لابلای صحبت‌ها می‌فهمد که نام دختر «ماندانا»ست و نزد اوستا می‌آید تا با فلسفۀ کانت آشنا شود. جواهری دو بیت فى‏‌البداهه می‌سراید و روى تكّه‏ كاغذی نوشته، دور از چشم اوستا لاى كتاب دختر می‌گذارد و خانه را ترک می‌کند.
ساعتی بعد اوستا به جواهری زنگ می‌زند و کلی فحش‌ و فضیحت بارش می‌کند که چیکار کردی مردک! دختر با قهر گذاشت رفت. جواهری هم گفته بود تا شما باشی یک مهمان حواست را پرت نکند و بقیه را فراموش کنی. شعر جواهری این بوده:
اى دختر نيك‏‌چهره جانْ قربانت / ‏قربان تو و نام خوش ماندانت!
ترسم كه اوستاى پدرسوخته زود / با فلسفۀ كانْت گذارد كانَت!
تا يك هفته اوستا به منزل «جواهرى» زنگ مى‏‌زده و به او فُحش مى‏‌داده است! دختر هم دیگر پایش را به آن خانه نمی‌گذارد.
عکس: از چپ: حميد جواهريان (تارنواز قمی) و خودم
ديشب هادى گل‏‌محمّدى در نگارخانۀ فرهنگ، به من و آقاى داود چاووشى كه از تدريس كلاس تابستانى خط در انجمن خوشنويسان فارغ‏ شده بوديم، توصيه مى‏كرد كه از «تندور آميخته با اُكسيدان» كه‏ رنگ‏موفروشى‏ها دارند، براى رنگ‏كردن موهايتان استفاده كنيد و زود تسليم نشانه‌های پيری نشويد. و افزود:
«امّا يكدست‏ سياه و «پركلاغى» هم موها را رنگ نکنيد!
بلكه حالت جوگندمى آن را حفظ کنيد; تا طبيعى‏ جلوه كند.»
بعد به محسن زمانى - گرافيست قمی - كه دورتر ايستاده بود و با خانم عكّاس «محبوبه معارف‏وند» در مورد عكس‏‌هاى نمايشگاهِ رهاورد سفر به ابيانۀ كاشان بحث مى‏‌كرد، اشاره كرد و گفت:
«ببين زمانى كه تمام موهاى سر و ريشش سفيد است، با هنرمندى تمام بالاى سرش را فرق باز كرده و سفيد رها كرده و بقيّه را رنگ سياه زده و بين سفيد و سياه هم پاساژى از رنگ‏ قهوه‏‌اى ايجاد كرده است. ريش‏‌هايش را هم در ناحيۀ چانه، سفيد گذاشته و باقى را با هنرمندى تمام رنگ كرده است.»
ديشب برای شام و تفريح بعد از شام به اتّفاق داماد شمارۀ ۳ - سيد عبّاس قوامی - به پارکی در نزديکی منزلمان به نام «پارک دورشهر» رفتيم. در شبكه‏ى پيام كه از طريق واكمن گوش‏ مى‏دادم، صداى گوينده آشنا بود. ظاهراً رشيد كاكاوند - دوست قزوينی من - بود كه در باره‏ى‏ وطنيّه‏هاى شعرا صحبت مى‏كرد. بعد آواز محمّد نورى كه در وصف ايران‏ و عظمت ايران مى‏خواند، پخش شد.
امروز در بانك ملّت شعبه آموزش و پرورش (كه رياستش با فراهانى‏ نامى است كه فرد ظاهرالصّلاحى است) پوسترى ديدم در مورد خانمان‏براندازبودن اعتياد كه زيبا بود و بايد آن را با محسن زمانى در ميان نهم. تصوير سه گُل خشخاش را نشان مى‏داد كه روى اوّلى پروانه‏اى شاداب با بال‏هاى رنگى زيبا نشسته بود. كنارش نوشته بود: «سرمستى».
روى خشخاش دوم همان پروانه را نشان مى‏‌داد كه بال‏هايش داشت‏ مى‏سوخت و كنارش نوشته بود:
«آلودگى». و روى سوّمى پروانه با بال‏‌ها و تن‏ سوخته قرار داشت. رويش نوشته بود:
«نابودى».
بعدالتحریر: «لشگر خنده» نام مستعاری است برای جناب حسن اعرابی خوشنویس و شاعر قمی. این نام را شاگرد ایشان «سید مهدی حسینی» روی استادش گذاشت. متقابلا استاد هم به این سید لقب «سيد پابرهنه» را داد؛ به اعتبار اینکه بسیاری از اوقات با پای بدون جوراب و ظاهرا با دمپایی در کلاس خوشنویسی حاضر می‌شد. به هر جال چیزی که عوض داره، گله نداره. البته حقیر آتش‌بیار معرکه شدم و هر دو نام مستعار را در مجامع متخلف تکرار کردم تا حسابی جا بیفتد.


برچسب‌ها: حسن اعرابی, داود چاووشی, حمید جواهریان, سید پابرهنه
 |+| نوشته شده در  جمعه سیزدهم خرداد ۱۳۸۴ساعت 18:59  توسط شیخ 02537832100  | 

سرکار خانم ژيان‌پناه عزيز!
عرض شود كه تكانم داديد با ذكر اوصاف و حالات آن استاد خط!
چرا كه‏ در آينۀ اين خاطره، انگار به ناگاه خودم را ديدم!
اگر آن هنرمند رتبه‏‌آورده در نمايشگاه قرآن، بدش نمى‏‌آمده با شما در كافه، نسكافه بخورد،
من هم - كه هم‏ خوشنويسى تعليم مى‌‏دهم و هم دستى در قرائت قرآن دارم -
از اكسيوزهايى چند براى جلب و جذب چهره‏‌هايى كه مى‌‏پسندم و در دلم جا باز مى‏‌كنند،
سود مى‌‏برم با عرض معذرت!
توضيح مى‏‌خواهد اين مجمل و شرح‏ خواهم داد براى طالبش مفصّل!
نوشته‌ی تو باعث شد که سری به آرشيو فيلمم بزنم و فيلمی که در نمايشگاه قرآن سال ۸۰ که در خيابان حجاب تهران ترتيب يافته بود، ببينم و صحنه‌ای را که در آن، تابلوی خوشنويسی استاد « کرمعلی شيرازي » karamali shirazi
همان متن زيبای مورد نظر تو - يعنی کلمة‌الله هی العليا را تحرير کرده است، از فيلم به عکس تبديل کنم و در اين وبلاگ قرار دهم.


در ادامه‌ی این پست نیز به تدریج عکس‌ها و خطوطی که از استاد کرمعلی شیرازی دارم، قرار می‌دهم:

تصویری از استاد کرمعلی شیرازی <<<
در دومین کنگره سراسری خوشنویسان کشور در ساری
در شهریور سال ۶۶ شمسیی
که در چادر اردوگاه در محل اسکان خوشنویسان قزوینی از ایشان در حال نوشتن سطر «امروز مبارکست فالم / کافتاد نظر بر آن جمالم» گرفتم. در گوشه‌ی تصویر آقای احمد پیله‌چی خوشنویس معروف قزوینی دیده می‌شود.


>>> این هم
تصویری از استاد کرمعلی شیرازی
که در دومین
جشنواره‌ی خوشنویسی جهان اسلام
در سال ۱۳۸۱ شمسی
در کاخ گلستان، خودم عکاسی کرده‌ام.

 >>> این هم تابلوی خط منتشرنشده‌ای
از آقای شیرازی که در
سال ۱۳۶۵ شمسی نگاشته است
و اصل آن را مدت‌ها در قم
در نگارستان عروس قلم می‌دیدیم.
در پایین هم تابلوی خطّی در دانگ درشت از استاد شیرازی می‌بینید تحریرشده به سال ۱۳۸۵ (ابعاد اصلی حدودا ۳۰ در ۸۰) که در دومین نمایشگاه طلیعه‌ی ظهور در قم عکاسی کردم در ۷ شهریور ۸۶
تو نیک و بد خود هم از خود بپرس!دیتیل‌هایی از این قطعه:




     
 
 
 
 
از وبلاگ اختصاصی من در زمینۀ خوشنویسی
که حاوی تصاویر منتشرنشدۀ بسیاری است بازدید کنید:
khat.blogfa.com

برچسب‌ها: استاد شیرازی, حبیب‌اللهی, حافظ, پیله‌چی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه یازدهم خرداد ۱۳۸۴ساعت 1:59  توسط شیخ 02537832100  | 

                                                                                                تصوير ۳/۱: مجيد افشار

۱۰/۳/۸۴. عصر امروز رفتم كلاس آواز استاد داوود چاووشى در حوزه‏ى هنرى قم و سرانجام پس از 6 سال، دوره‌‏ى رديف‌‏هاى آوازى را به اتمام رساندم؛ آخرين «گوشه»ى دستگاه «راست‏‌پنجگاه» را به استاد و به كلاس تحويل دادم و فارغ‌‏التّحصيل شدم.
عجب سال‏‌هاى خاطره‌‏انگيزى را در اين كلاس داشتم. سال‏‌هاى ارتباط مستمر با زيبايى؛ هم از نوع شنيدارى‌‏اش كه همان نغمات‏ زيباى موسيقى اصيل ايرانى در 12 دستگاه و مقامش باشد و هم زيبايى از نوع‏ ديدارى كه همان هنرجويان پسرى بودند كه با  چهره‌‏هاى دلفريب خود در كلاس ثبت نام‏ كردند و برخى‌‏هايشان نظير «حميد سعادتخواه» و به‌‏خصوص «مجيد افشار» عجيب از من دل بردند. يادش بخير!

                       تصوير ۳/۲: از راست: خودم، مجيد افشار، فرودگاه مهرآباد تهران، سال ۷۹


                                      تصویر را به خاطر وفا سبحانی حذف کردم در فروردین ۸۸

   

                                                                                       تصوير ۳/۳: حميد سعادتخواه

 


برچسب‌ها: مجید افشار, حمید سعادتخواه, داود چاووشی, قم
 |+| نوشته شده در  سه شنبه دهم خرداد ۱۳۸۴ساعت 1:37  توسط شیخ 02537832100  | 

                               عکس: بيخيال کنتور شمارنده‌ی بازديدکنندگان! / عکاس: خودم

7/3/84 ژيان‌‏پناه خانم! مشعوف شدم از دوباره‌‏ديدنت در اين آتمسفر سايبر! چه خوب مى‏كنى كه سر مى‏زنى به ما! در باب پست‏هاى قبلى‏‌ام كه از بى‏‌كامنتى گله‏‌گزارى كرده بودم، بايد عرض كنم كه خدا و خرما را هردُوانه‏ مى‌‏خواهم جان تو! هم مايل به دريافت جايزۀ «ادگار آلن‌‏پو» بابت‏ فنّى‌‏نويسى هستم و هم هدفم جلب رضايت ول‏‌معطّلان وبگرد است. حسد مى‏ورزم به تو و ايضاً وبلاگ «گل‏هاى ما» كه افۀ تكنيك‏‌دانى نمى‏گذاريد و در عين حال قلم كه به‌‏دست مى‏‌گيريد، حاصلش به خوشخوشان من - دست‏‌كم - اصابت مى‏كند. اگر مى‌‏توانستم بيخيال تو و آن خانم و كثرت بازيدكنندگانتان‏ شوم و به قول تو سرم به نوشتنم گرم باشد و مدام كنتور وبلاگم را چك نكنم كه‏ خوب بود. يا كاش دست كم اگر دل به كف و هوراى لمپن‏ها و تودۀ كم‌‏سواد خوش داشته‏ام، دست كم به قول تو ثقيل ننويسم و روان‏نويسى پيشه كنم.

الغرض بساطى دارم با اين بلاتكليفى!


برچسب‌ها: زینب ژیان‌پناه
 |+| نوشته شده در  یکشنبه هشتم خرداد ۱۳۸۴ساعت 2:29  توسط شیخ 02537832100  | 

     تصوير ۱: از راست: هادی رضايی، رضا شيخ محمّدی، ۱/۶/۸۲، تهران، مقابل تئاتر شهر

«هادى رضايى موحّد» - فرزند حاج عبّاس - که اينچنين مرا گرم فشرده است، از دوستان ‌خوشگل بنده است که نصف من سن دارد. در کلاس آواز استاد داود چاووشى زمانی که نوزده ساله بود، باهاش آشنا شدم؛ صدايى‏ لطيف و آماده براى آواز داشت. اوّلين جلسه‏ى حضورش در كلاس آواز آقاى‏ چاووشى 29/2/79 بود و در اين مدّت جز ايّامی که به خدمت سربازی رفت، معمولاً کلاس را تعطيل نکرد.
جديداً موبايلدار هم شده و گهگاه پای ضبط و رايانه با هم قرار می‌گذاريم و موسيقی گوش می‌دهيم و احياناً آواز تمرين می‌کنيم. چند بار هم به اتّفاق هم به کنسرت‌های موسيقی و مراسم يادبود موسيقيدانان رفته‌ايم و حالی کرده‌ايم.
خرداد ماه امسال که برای کاری به موبايلش زنگ زدم، گفت:
 «حاج عبّاس خرج افتاده روی دستش و سنگ‌کار آورده برای اينکه دستی به سروروی خانه بکشد.»
امروز که بار ديگر به هادی زنگ زدم، نيمی از زمان مکالمه صرف همين اوستای سنگ‌کار شد. می‌گفت: نامش «تقى هدايتى» است و از رفقاى قديمى استاد آوازمان چاووشى و با او بچّه‏محل است. تيپش لات‏منش و سيبيل‌کلفت است، ولی حرف‏هايی می‌زند که برای من درس و روحيّه‏ساز است. وقتی فهميد می‌خوانم، گفت:
«راهى به تو نشان مى‏دهم كه بتوانى جلوى 1000 نفر راحت آواز بخوانى.» بعد گفت:
«توى انجمن مدّاحان و جلسه‏ى شعر آقاى ستايشگر برو آواز بخوان و آنقدر بخوان تا رويت‏ باز شود!» توى دلم گفتم:
«فكر كردم حالا می‌خواهی دارويى، قُرصِ ضدّ استرسى، چيزى معرّفی کنی. تمرين و ممارست دز خواندن و جلوی جمع‌خواندن را که خودم هم می‌دانستم.» اوس تقی انگار فکر مرا خوانده باشد، توضيحات اضافی‌ و تازه‌ای داد. گفت:
«چه فكر مى‏كنى كه خجالت مى‏كشى جلوى مردم! آيا گمان می‌کنی که خواندنت شايد به دل يک نفر ننشيند؟ اگر حتّی توى جمع ده نفر هستند كه نه نفر آنها تو را نمى‏خواهند، به‏خاطر آن يك نفر که می‌خواهدت، بخوان! آنقدر بخوان و بخوان تا رويت باز شود؛ و علامت اينكه رويت باز شده، اين است كه آنقدر بخوانى كه بگويند ديگر نخوان! نه اينكه خودت تمام كنى. در ضمن در هر مجلس و براى هر كس‏ و هر جا كه به تو گفتند بخوان، بخوان!» هادی رضايی افزود:
اوس تقی چند روز پيش رسيد به خرپشته‌ی منزل تا سنگ‏كارى‏اش کند. به من گفت:
«بيا اينجا بخوان!» من رفتم بالاى خرپشته و در بالاترين نقطه‏ى‏ خانه، شروع كردن به خواندن. طورى شد كه هر كس رد مى‏شد مى‏ايستاد، نگاه مى‏كرد و گوش می‌کرد. همسايه‏ها را در حياطشان مى‏ديدم كه مى‏خواستند بروند دستشويى; ولى برای لحظه‌ای مى‏ايستادند و گوش مى‏كردند.


برچسب‌ها: هادی رضایی
 |+| نوشته شده در  جمعه ششم خرداد ۱۳۸۴ساعت 15:59  توسط شیخ 02537832100  | 

۱۳ اردیبهشت ۸۴. روز تدريس حقير در انجمن خوشنويسان قم و شروع روشن‌‏كردن كولرگازى‏ها. با محمّدتقی اسدى‏ که با هم در يک شيفت تدريس می‌کنيم، سرِ سياه‏‌مشق‏‌هاى ميرزا غلامرضا اصفهانی بحث شد. گفت:

 
تصوير ۱. ميرزا غلامرضا اصفهانی

به‏‌نظر در سياه‏‌مشق‏‌هايى‏ نظير «شاها من ار به چرخ برارم سر / خاك ره تو هست بسر افسر» ميرزا تحت‏ تأثير «ملاحظات كتيبه‏‌نويسى» بوده است. خوشنويسی که سفارش کتيبه‌نويسی به او می‌خورد، به‌گونه‌ی خاصّی پرورش می‌يابد و دستش از حالت يله‌نويسی و راحت‌نويسی خارج می‌شود و ساخت و ساز کلمه و حرف را ياد ‌می‌گيرد. او بايد يك حركت را بفهمد و طرّاحى كند و تا درنيايد، رها نمی‌کند.


تصوير ۲: سياه‌مشق از ميرزا غلامرضا متعلق به قبل از سال ۱۳۰۰ قمری
ميرزا غلامرضا هم بعد از اينکه در حدود سال‌های ۱۳۰۳ قمری، درگيری نگارش کتيبه‌های مسجد سپهسالار تهران می‌شود، شيوه‌ی سياه‌مشق‌نويسی‌اش هم تغيير می‌کند. کلمات را به صورت شسته رفته و با کمترين تکرار در کنار هم می‌چيند. گفتم:
«انگار ديگر نوشته‌هايش فاقد جنون نگارش و يله‏‌گى است.» گفت:
«در خطّ شكسته هم وقتى شكسته‏‌نويسان ابتدا شروع به نگارش‏ شكسته كردند، هدفشان اين بود كه تند بنويسند...» گفتم:
«فلسفۀ وجودى‏ش آن بوده.» گفت: «دقيقاً» و افزود:



تصوير ۳: بخشی از سياه‌مشق ميرزا غلامرضا متعلق به بعد از سال ۱۳۰۰ ق
«ديگر نشستن و با مكث‏‌نوشتن...» گفتم:
«و حاكم‏‌كردن عقلانيّت» گفت: «در كار نيست. عقل را حاكم كردن، با فلسفۀ وجودى شكسته سازگار نيست.» گفتم:
«آيا ايرادى دارد كه فلسفۀ وجودى يك پديده، يك چيز باشد و در ادامۀ سير تاريخى، انگيزه‏‌هاى ديگرى هم اضافه شود و از آن پس آن انگيزه‌ها نيز سبب خلق آثاری گردد؟» گفت:
«از خودِ كلمۀ فلسفۀ وجودى معلوم است كه بايد بر مدار آن حرکت کرد!»



تصوير ۴: محمدتقی اسدی استاد انجمن خوشنويسان قم
از اسدی جدا شدم. او به رتق و فتق امور هنرجويانش پرداخت و من هم رفتم که به هنرجويانم برسم.
ساعتی بعد در راهروی انجمن اين جوك جديد را از یکی از دوستان مدرّسم شنيدم:
«فردىميلهایراگذاشتهبودرویآتشتايکطرفشسرخشود.»گفتند:«ميخایچکارکنی؟»گفتهبود:«مىخواهمطرفسردش رابهجنابعُمراستعمالكنم!» طرفپرسيد:«پسچرابهخودتزحمتمى‏دهىوسرخوملتهبشمیكنى؟گفتهبود:
«سمتسرخشرابيروننگهمیدارمتاكسىآنرادرنياورد!»


تصوير ۵: از راست: احمد پيله‌چی، داود چاووشی،
محمّدحسين رازقی،‌ علی بخشی، حسين نادری

بعد از حدود چهار ساعت که در ساختمان انجمن خوشنويسان به تدريس خط پرداختيم، آماده شديم برای رفتن به جلسۀ هفتگى دعاى توسّل که اين هفته در منزل حاج داود چاووشى - استاد انجمن خوشنويسان و خوانندۀ آواز - برگزار می‌شد. حميد سعادتخواه، هادى‏ رضايى و امير تفتى - هم‌شاگردی‌های من در کلاس آواز - هم دعوت شده و آمده بودند. شيرينى از نوع شبه گردويى آوردند كه‏ حدود ده عدد ميل كردم.
در ابتداى جلسه ميثم سلطانى و ابوالفضل خزاعى هم بودند و اصطلاح‏ جديدِ «دولاب» را كه دو روز است بين ما باب شده، چند بار تكرار كردند و خنديديم. مراد و قرارداد ميان ما معنای خارج از محدوده‌اش بود که به ديگران منتقل نمی‌شد و مشکلی در به زبان آوردنش نبود.
خواندن بخشی از دعای توسّل را طبق معمول بنده به عهده گرفتم. بحث خط و خوشنويسی هم به ميان آمد و دوستان کلاس آواز هم آوازهايی خواندند که بهترينش را حميد سعادتخواه اجرا کرد و آقای رازقی خوشنويس هم به اين امر اشاره کرد.
بعد از اتمام جلسه و با اعلام اينکه هفته‌ی بعد آقايان سطر «صلاح از ما چه مى‏جويى كه مستان را صلا گفتيم» را تحرير کنند، جلسه را ترک کرديم. دوستان هر يک با وسيله‌ای رفتند. ما هم سوار ماشين پرايد حسن اعرابى شديم. رضائيان جلو نشست و من و رازقى عقب نشستيم. از مقابل بيمارستان شهيد بهشتى كه رد شديم، رازقى گفت:
«انگار مى‏خواهند اين بيمارستان را با صرف چند ميليارد تومان ترميم‏ كنند.» اين بحث شروع شد که مسئولين کشور بعضاً ناكارآمد و غيرمتخصّصند. رضائيان در کمال تعجّب گفت:
«به‏‌نظر من كسى كه متخصّص نباشد، اصلاً نمى‏تواند متعهّد باشد. ولى‏ كسى كه متخصّص باشد، اميد است كه متعهّد هم بتواند باشد.»
بعد از پياده‏شده رضائيان در مقابل منزلش، رازقى گفت:
«ديگر ببين كار به كجا رسيده كه رضائيان (داغ و دوآتشه) هم به اين نتيجه رسيده است كه‏ با تعهد خالی نمی‌توان کشور را اداره کرد.» اعرابى تكميل كرد:
«رضائيانى كه خود جزو آخرين دسته‏ى فالانژهاست!»
اعرابی را که به جيک و پوکش آشنايم. ولی رازقی را خوب نمی‌شناختم که با اين کلامش دانستم که انگار به رغم ظاهرش دل خوشى از نظام ندارد.


برچسب‌ها: حسن اعرابی, علی رضائیان, محمدتقی اسدی, میرزا غلامرضا
 |+| نوشته شده در  جمعه ششم خرداد ۱۳۸۴ساعت 4:13  توسط شیخ 02537832100  | 

۹ اردیبهشت ۸۴ است؛ روز شركت در تشييع جنازۀ «شيخ رضا نوربخش گلپايگانى» پدر حميدرضا نوربخش از شاگردان برجسته‌ی استاد شجريان. ساعت ۵ و ربع عصر در مسجد امام حسن عسكرى(ع) قم، در مراسم نماز بر پيکر ميّت به امامت آيت‌الله صافى گلپايگانى شرکت کردم. حميدرضا نوربخش با لباس سياه و ريش و سبيل تراشيده بود و وقتى از جلوم رد شد، چشمم بر لبان كبودش که در هر که غير نوربخش بود، شيطنت ذهنم دنبال ردّ پاى اعتياد مى‏گشت، گردش کرد. بهداد بابايى - نوازنده سه‏‌تار - حضور داشت و سياه پوشيده‏ بود و يكجا ديدمش كه زير تابوت را گرفته بود.
چاووشى عينكش را از جيب‏ درآورد و به چشم زد و كنار امير زينلى - ديگر هنرمند آوازخوان قمی - قرار گرفت و با او مى‏رفت. هادى ربّانى - فهرست‌‏نويس - هم‏ که انگار نسبتى با نوربخش داشت و بعدا دانستم که دوست قديمی است و بس، يكجا مهمانان را توجيه كرد كه بايد براى‏ شركت در مراسم تدفين كجا بروند.
نوربخش لباس و كفش ساده‌ای در بر داشت و در بيرون مسجد امام حسن عسکری(ع) از آيت‌الله صافى گلپايگانى تشكّر كرد و او را تا وقتى سوار ماشينش شد، بدرقه‏ نمود.
هادى رضايى - هم‌شاگردی من در کلاس آواز - جلوى حرم سر رسيد و كنار آمبولانس حاوى جنازۀ پدر نوربخش با هم دست داديم. گفت:
«كجا مى‏روى؟» گفتم:
«خونه!» گفت:
«كجا بودى؟» گفتم:
«در يكى از اين پاساژها مطلب داده بودم پيرينت كنند!» گفت:
« پدر حميد نوربخش‏ مرده!» گفتم:
«نه!» و اين نه را به حالتی که تعجب از آن برمی‌خاست، کشيدم. گفت:
«انگار توى همين ماشين آمبولانسه!» گفتم:
«اين!» آخرش گفتم:
«خودم مى‏دونستم و براى همين اومده‌‏ام!» گفت:
«حدس زدم!»
يك دختر در آن حوالى مشغول وررفتن با چادرش بود. انگار از آن دخترهای مانتويی بود که به طور موقّت، چادرى‏ برای خودش دست و پا كرده بود تا بتواند داخل حرم شود. به هادى نشانش دادم و گفتم:
«اين خوراك توست!» چرخيد به سمت او ولى زود نگاهش را برگرداند و گفت:
«جلوى حرم (حضرت معصومه - س-) خجالت مى‏كشم!» برايم خيلى جالب بود. در عين حال گفتم:
«اگر كارت درست است كه همه جا درست است. اگر بد است همه جا بد است.»
شيطنتم را در خصوص نگاه به دختران و درگيركردن هادى رضايى ادامه‏ دادم و اوجش آنجا بود كه در خلال اينكه با او صحبت مى‏كردم، ديدم در آنسوى خيابان دخترى مانتويى با روسرى آبى‏‌رنگ و شايد شلوار لى، پشت به‏ من از خيابان، پا در پياده‌‏رو گذاشت. با اينكه يك خيابان بين من و او فاصله بود، داد زدم:
«ورژن!» (و اين کلمه‌ی ورژن در قاموس من معنای دختر و بيشتر پسری را می‌دهد که می‌توان برای عشق و حال برگزيدش! دوستان من هم اين واژه را از من پذيرفته‌اند و در معنای مورد نظر من بکار می‌گيرند و اگر من بکار ببرم، به رسميّت می‌شناسند.) هادى رضايى به سمتى كه نگاه مى‏كردم و داد زدم، نگريست. در همان لحظه من و او ديديم كه دختر به سمت صداى من برگشت! هادى‏ گفت:
«وای! انگار برگشت!» بعد گفت:
«بد است. بريم آبرومونو بردى!» گفتم:
«اين ديگر آخرش بود! نه؟!»
++
امروز با ميثم سلطانى - دوست خوشنويس - تماس تلفنى داشتم؛ دوستی که هم با او گفتمان‌های طولانی راجع به هنر خوشنويسی داريم و هم پيرامون مباحث ورژنی - که همين چند خط قبل در باب اين اصطلاح يک نموره توضيح دادم - می‌گوييم و می‌خنديم و مطلب جور می‌کنيم. امشب از ميثم شنيدم:
«اگر روغن به ماتحت خروس بزنى، نمى‏تواند قوقولى‏قوقو بكند!» بعد گفت:
يكى از دوستانم به نام «فرهاد كارگران» در كار نگهدارى خروس و مرغ‏ است. يك بار منزلش بوديم. از خروس لارى‌‏اش كه در قفس داشت، نالان بود كه وقت و بيوقت قوقولى‏‌قوقو مى‏كند. بعد گفت:
«يک نفر به من راهش را گفته که چطور از شر اين مزاحمت خلاص شوم.»
بعد يك قوطى گريس رُبعى (= يك چهارمِ يك كيلو) را برداشت و رفت توى قفس. گفتم:
«فرهاد! ميخای چكار كنى؟» گفت:
«حرف نزن، فقط نگاه كن!» گريس را ماليد به ماتحت خروس. بعد مشاهده كرديم كه خروس بخت‌برگشته وقتى مى‌‏خواست قوقولى‏‌قوقو كند، نمى‏‌توانست حبس نفس كند و فشار باد بى‌‏درنگ از دريچه‌ی تحتانی‌اش فرتی خالى مى‏شد!
چند وقت قبل هم يك بار يكى از مرغ‏‌هايش با آنكه همۀ شرايط را داشت، تخم نمى‌‏كرد. مشکل را با کسی مطرح کرده بود و او حرف عجيبی زده بود:
«در ناحيه دُم كه پرهای حيوان رفته بالا، در محل رُستنگاه‏ پرها برآمدگى‏‌يى وجود دارد كه بايد بريده شود!» تعجب کرديم و جدّی نگرفتيم. مرغ را برداشت و پرهايش را در ناحيه‌ای که صحبتش را کرد، كنار زديم، ديديم برآمدگى‏‌يى در حدّ 1/5 سانت ارتفاع، وجود دارد كه حالت گوشت اضافه دارد و به شكل سر خودكار يا كوچك‌‏شدۀ سرِ كلّه‏‌قند است. آن را با تيغ موكت‏‌برى بريد و نمك رويش زد. دو روز بعد حيوان تخم كرد!
+++
سلطانى در مكالمۀ امروز از چليپايى به خطّ حسين غلامى - از شاگردان خوب استاد غلامحسين اميرخانی سخن‏ گفت؛ با قلم مشقى جلى در قطع A.3 و با امضاى تروتميز، مربوط به سال 83 و با متن:
هوالحق‏
«اى عشق همه بهانه از تست / من خامشم اين ترانه از تست‏
آن بانگ بلند صبحگاهى / وين زمزمۀ شبانه از تست‏»
خوشنويس در قسمت لچكى چليپا هم با قلم ريزتر نوشته است:
«من اندُه خويش را ندانم / اين گريۀ بى‏‌بهانه از تست‏»
ميثم گفت:
«حسين شيرى» - دوست مشترک من و ميثم - فتوكپى سياه و سفيدى از آن را در ساوه - كه براى امتحان‏ انجمن خوشنويسان رفته بودند - آورده بود و ميثم از آن فتوكپى گرفته بود. انگار بعداً شيرى ادّعا کرده بود که اصل اين چليپا در اختيار من است و غلامى سرِ كلاس برايم‏ نوشته؛ در حالى كه كيفيّت خط نشان مى‏داد كه يك اثر نمايشگاهى است و نمى‏توان در كلاس اجرايش كرد. ميثم ابراز عقيده کرد:
«احتمال مى‏دهم چون كلاس حميد عجمى‏ - که حسين شيری مدّتی برای تعليم خطّ معلاّ نزد او می‌رفته - كنار كلاس حسين غلامى بوده، شيرى اين اثر را از غلامى يا يكى از شاگردانش‏ امانت گرفته كه عكس بگيرد و اصلش را پس داده و بلوف مى‌‏زند كه اصلش در دست اوست.

لینک تصاویر پست که باز نمی‌شود:
http://www.sharemation.com/sheikhak/khat/noorbakhsh.jpg?uniq=c1bh13
حمیدرضا نوربخش
http://www.sharemation.com/sheikhak/khat/CHAVOOSHI2.JPG?uniq=c1bgz1
حاج داوود چاووشی
http://www.sharemation.com/sheikhak/khat/meism%20soltani.jpg?uniq=c1bh0r

میثم سلطانی
http://www.sharemation.com/sheikhak/khat/hosein%20qolami.jpg?uniq=c1bgzj
حسین غلامی کنار استاد امیرخانی
http://www.sharemation.com/sheikhak/khat/shiri_panaahi.jpg?uniq=c1bh20
از راست: هادی پناهی، حسین شیری


برچسب‌ها: قم, شجریان, میثم سلطانی, هادی رضایی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه چهارم خرداد ۱۳۸۴ساعت 2:1  توسط شیخ 02537832100  | 

«بيا به كلبه‏‌ى ما!» اين پيام كوتَه را
بداد لشگر خنده به شهر قم به زنى‏
فزود بعد سوپرگوشتم تويى بانو!
بيا به كلبه كه خوش «ران و پا و دنبه» زنى‏
مراست كلبه‌‏ى كم‏‌رونقىّ و پرروغن
‏چه روغنى؟ كه بسَم تا سحر تلمبه‌‏زنى‏
به دور قبل مرا لعبتى چو نىْ‏‌قليان‏
خوشم كه قسمت اين بار ماست خُمبه‌‏زنى!
بدان ز پيش و پَست «راه‏كار» خواهم يافت‏
مهارتى است مرا در امور سُمبه‌‏زنى‏
بگفت زن كه چنان رُس‌‏كشى كنم از تو
كه روز بعد رَوى زار تا سُرُم بزنى!

                                      ۸۳/۱۲/۱۶                       


خبرنگار بپرسيد از هنرجويى:
صفات لشگر خنده شمُر تو بى‏كم و كاست‏
به غمزه گفت: مؤدّبترين اساتيد است‏
مرا كه دختر محجوبم اين دبير سزاست‏
بسنده بنده ز خروار مى‌‏كنم با مشت
‏كفايت است ز تفصيل، مجملى كه مراست‏
بگويم از عملش چشمه‌‏اى براى شما
كه حس كنيد ادب‏‌ورزى‌‏اش چه بى‌‏همتاست:
چو آمدم به كلاس خطش به روز نخست‏
قلم نهاد كنارى، كمر نمود او راست‏
بگفت: دختركم! نيم‌‏خيزى‏‌ام منگر
لدى‌‏الورود تو كافم تمامْ‏‌قد برخاست‏

                                      جمعه، ۲۱/۱۲/۸۳


خبرنگار بپرسيد از هنرجويى:
" ‏نما شمارشِ اوصاف لشگر خنده‏ "
جواب داد كه در وادى شريف خطم‏
به زير سايه و اِشراف لشگر خنده‏
من سليطه كجا سلطه بر لطافت داشت؟
نبود گر همه الطاف لشگر خنده‏
يقين كنيد كه اغراق شاعرى مى‏‌مُرد
اگر نبود دوصد لاف لشگر خنده‏
صفاى وادى عشق و هنر نمودم درك
‏ز صوت وحشى و ناصاف لشگر خنده‏
به حُسن نقطه‏‌گزارى وقوف يافته‏‌ام
‏كه ديده، ديده‏‌ى من ناف لشگر خنده‏
نگاشت قافْ چو سوراخدار، ترسيدم‏
به كاف من برود شاف لشگر خنده‏
رشادت الف قدبلند نستعليق‏
شبانه حس كنم از كاف لشگر خنده‏!
 
۸۳/۱۲/۲۹                        


برچسب‌ها: حسن اعرابی, قم
 |+| نوشته شده در  سه شنبه سوم خرداد ۱۳۸۴ساعت 1:53  توسط شیخ 02537832100  | 

 از راست: هادی گل محمدی، مقدادی

۲۹/10/83. با هادى گُل‌‏محمّدى و حسن اعرابى و علی رضائيان و حسين نادرى در نگارخانه‌‏ى فرهنگ بوديم; طبقه‏‌ى تحتانى ساختمان انجمن‌‏هاى ارشاد. گُل‏‌محمّدى نقبی زد به گذشته‌‏ى هنر در قم و نقل كرد:
آقاى اميرخانى به همراه خانم و مادر خانمش كه هر دو زنان محجّبه و بانمازى بودند، در قم به منزل مرحوم مهدی عربشاهى آمدند. عربشاهى خطوط قديمى متعدّدى را آورد و روی زمين ولو كرد؛ از جمله غلطگيرى‏‌هاى مرحوم عمادالكتّاب‏ را. نيز يك قطعه‌‏خط آورد که اميرخانى آن را به من (گُل‏محمّدى) نشان داد و گفت:
«خطّ كيست؟» عربشاهى مدّعى بود خطّ استاد حسين ميرخانی است. من گفتم:
«خطّ استاد حسين نيست و خطّ برادرش استاد حسن است.» استاد اميرخانی گفت:
«از کجا با اين قاطعيّت می‌گويی؟» گفتم:
«دلايل متعدّدى دارد. يكى اينكه‏ اين خوشنويس، در كلمه‏‌ى «اگر» الف و گاف را مقابل هم نوشته است و الف را روى خطّ زمينه‏ قرار نداده. ديگر اينكه انتهاى دايره‏‌ى «ى» و كلمه‏‌ى «با» را پيچانده به سمت‏ چپ.» اميرخانى خيلى خوشش آمد و مرا تحسين کرد.
در همان سفر به اتّفاق استاد اميرخانى از كتيبه‌ا‏ى که «عمادالكتّاب» در سردرِ بيمارستان‏ فاطمى نگاشته بود،‌بازديد كرديم. اميرخانى مى‌‏خواست به عربشاهى چيزى بگويد. انگار عربشاهى حواسش جاى ديگر بود. به من گفت:
«نکته‌ای در اين كتيبه هست. مى‏دانى چيست؟» بی‌درنگ گفتم:
«از فلان قسمتش تا فلان قسمت، بعداً تعمير شده و «حسن زرّينخط» (شاگرد عماد) آن را نوشته است.»
اين حرف هم تحسين اميرخانی را برانگيخت.
در آن ايّام، شهردار وقت و فلان‏‌فلان‌‏شده‏‌ى قم به ما وعده داده بود كه سردر بيمارستان فاطمى را مانند دروازه‏‌ى شهر قزوين - كه از ميان آن خيابان كشيدند و آن را محفوظ نگه داشتند - محفوط نگه دارد. يک روز رفتيم ديديم بلدوزر گذاشته‏‌اند و خرابش كرده‏‌اند و به بهانه‌ی خيابان‌کشی، اين اثر نفيس را نابود کرده‌اند. آنجا تا قبل از خيابان‌کشی، محيطِ دنج و قشنگى بود. وقتى از ميدان شهدای کنونی به آنجا مى‏رفتى، به يك محيط بسته می‌رسيدی كه سمت راستش دبيرستان‏ حكيم‌ ‏نطامى قرار داشت. حيف شد!» حسن اعرابى گفت:
«من آن وقت‏‌ها دوچرخه داشتم. وقتى سردرِ بيمارستان فاطمى را خراب كردند، به آنجا رفتم و تعدادى از كاشى‏‌هاى كتيبه‌‏ى عمادالكتّاب را با خود به خانه آوردم که هنوز هم در اختيار دارم.» گُل‏محمّدى گفت:
«حسن زرّينخط سردرِ برخى از حجره‏‌هاى قبرستان قم را نيز خطّاطى كرده است كه ديدنی است.»
هادی گل‌محمّدی در جلسه‌ی دوستانه‌ی امشب گرچه همواره با لحن گله‌مندانه‌ای که به همه چيز و به خصوص متولّيان هنر شهر و کشور، معترض بود، سخن می‌گفت؛ ولی نکاتی و مطالبی و تعابيری آموختم؛ از جمله:
«شاگردان اميرخانى لچركارى را بعضاً از استادشان ياد گرفته‌‏اند. در واقع از مسگرى فقط كونْ‏‌قِردادنش را ياد گرفته‌‏اند! (خنده‏‌ى حسن اعرابی بعد از لحظه‏اى‏ تأمّل براى درك لطيفه). همچنان كه آهنگران از استاد حسن فقط قسمت زير دايره را كه قلم انگار اندكى از كاغذ بلند مى‏شد و ناقص مى‏‌ماند، گرفته بود.» گل‌محمدی به من (رضا شيخ محمّدی) اشاره کرد و گفت:
«شما هم در سال ۶۴ که برای شرکت در مسابقه‏‌ى خوشنويسی هلال احمر، به مشهد آمده بودى - و آن‌وقت‏‌ها جوان بودى و بى‌‏ريش و خيلى خوشگل (اعرابى: هنوز هم هست) - همين وضعيّت را داشتى و در مركّب‏‌بردارى لچركار بودى. خطّت بهتر از بنى‏‌رضى نبود; ولى موحّد از لج بنى‌‏رضى، دونفرتان را مشتركاً اوّل كرد!» سخن به استاد موحّد کشيده بود و گل‌محمدی نقبی به خاطرات دهه‌ی شصت زد:
«موحّد در آن سال که به مشهد آمده بود، سه‏ تن از بهترين خطّاطان آن ديار (اسماعيلى‏ قوچانى، مهدى‏زاده و توكّلى‏‌راد) براى ديدنش آمدند به خوابگاه هلال‏‌احمر. توكّلى دائم آنجا پلاس بود!»

  علی رضائیان
بعد از دقايق متمادی سکان‌داری گل‌محمدی ابراز کرديم که عازم جلسه‌ی دعای توسّل هستيم که به طور هفتگی از سوی جمعی از خوشنويسان قم به صورت سيّار برگزار می‌شود. گل‌محمدی گفت:
«من دعا و توبه‌‏ى جمعى را اصلاً قبول ندارم و (رو به رضائيان كرد) فكر كنم در اسلام هم چنين چيزى نداريم.» رضائيان گفت:
«چرا! در خصوص اينكه دستجمعى دعا كنيد، روايت داريم.» گُل‏‌محمّدى از مدّاحان بد گفت و آن را موجب سردرد دانست. صحبتِ‏ نقّاشی به نام «مرتضى جهانبخش» را كرد كه به تازگى ظاهراً مرده و يك مدّاح كه به تعبير گل‌محمدی: «نئشگى از سرش مى‏زد بيرون و نمى‏توانست روى كونش بنشيند و قبل از شروع برنامه‌‏اش به حالت نيم‏‌خيز نشسته بود» سخن گفت. اعرابى گفت:
«محمّد موسوى - نوازنده‌ی نی - كه از نظر اعتياد، خيلى خراب است، اين جهانبخش را معتاد كرد. مرتضی زنی داشت که با هم عقد هم نكرده بودند و همينجورى زندگى‏ مى‏‌كردند. اين زن، مدّتی جهانبخش را از خانه بيرون كرده بود. من با مرتضی مأنوس بودم. يك بار كه در منزل استاد حسن آهنگران بوديم و حسين نوروزيان - نوازنده‌ی نی - هم بود، «جهانبخش» به آنجا زنگ زد.


برچسب‌ها: هادی گل‌محمدی, استاد امیرخانی, حسن اعرابی, علی رضائیان
 |+| نوشته شده در  دوشنبه دوم خرداد ۱۳۸۴ساعت 21:47  توسط شیخ 02537832100  | 
 

 |+| نوشته شده در  دوشنبه دوم خرداد ۱۳۸۴ساعت 2:37  توسط شیخ 02537832100  | 
  بالا