شیخاص!
|
||
دنیای یک شیخ خاص |
دوست علاقمند به موسیقیام: «حسین فردی» که دستی هم در ساخت و ساز ساختمان دارد
و به سفرهای ماءموریّتی به کیش و بم میرود،
در اوایل ماه جاری (خرداد ۸۷) از کیش به من زنگ زد
و همانجا درجا از من خواست که پشت تلفن برایش آوازی در دستگاه چهارگاه بخوانم.
در پارکینگ سقفبلند منزلمان در قم که دفتر کارش کردهام، نشسته بودم،
از کوچه رهگذران میگذشتند و گاه ماشین و موتوری عبور میکرد.
قبول دعوت کردم و آوازی که در آن از گوشههای مختلف دستگاه چهارگاه نظیر:
رجز و هدی، پهلوی استفاده شده، خواندم
و به عادت همیشه قبل از شروع خواندن، دستگاه ضبط صدا را روشن کردم.
حاصل کار را شما هم بشنوید. امیدوارم که لذّت ببرید:
>>> اینجا
و یا >>> اینجا
«شیخ» شور در سر از حرارت برخاسته از نخستین پینگپونگ احساس با دختری که محرمش نبود، سر فراگوش واژگان خویش که قریب ۲۵ سال در حوزهی معاشقه با پسران آزموده بودشان، آورد و زمزمه کرد:
«هان هلا های! در این آزمون تازه، دستتنهایم مگذارید و به من که درک و دریافت درست و پیمانی از علایق دخترانهی سعیده ندارم و تنها به بهانهی کمرمق اشتراک در هنرجویی در کلاس خط و خوشنویسی با او همکلام شدهام، مدد کنید که بتوانم از او دلبری کنم!»
نمایندهی واژگان قد راست کرد که:
«یاللعجب! مگر آخرالزّمان شده که مردان دلبری کنند؟ وامصیبتا از ترک و طرد قاعدهی بازی! که آنسوی این میز کسی است که منصب دلبری در اختیار و انحصار اوست که هر چه باشد در زمرهی اجناس لطیف است و در سیاههی سپیداندامانی که لباس ناز بر قامت ایشان ساز است.»
شیخ نالید:
«باورمندم که عشوهگری از خصایص و خصایل لطیفان است؛ خواه در طیف و صنف بانوان باشند و چه در زمرهی مغبچگان مذکّر!»
نماینده غرّید:
«بیشاهدی بر ادّعای خویش یاوه میبافی شیخنا؟»
شیخ به سرفهای گران سینه صاف کرد که:
«پسرکانی میشناسم سخت نرمتن با کرک اندکی بر گونه به گونهای که حریر را تداعی کند و متقابلاً زنانی نصرتنام در روستاهای حوالی قزوین در ردّ نگاه و تجربهی منند که خشکند و خشنند. نیز ایضاً از بلاد غریب در کاتالوگی تحفهآورده از آنسوی آبها ایمیجاتی دیدم از عریانزنانی خارجکی با دست و تجربهای در بدنسازی که از فرط تمرینهای سخت، برجستگی پستانشان حذف شده و پوست تنشان کدر و زمخت گردیده و تصلّب یافته بود. ایشان گرچه در تورنومنتها رتبه و مرتبه داشتند؛ لیکن نسبتی میان آنان با منصب دلبری ندیدم و میل به تنخواهی ایشان در من سر بلند نکرد. نیز ایضاً در بلاد حبیب خودمان - قزوین - چند زن، طرف قرارداد با شرکت اتوبوسرانیاند و رانندگی میکنند که به زعم من از کثرت مجاورت با دنده و کلاج، از لیست معاشیق حذف گردیدهاند.»
نمایندهی واژگان ادبی تریبوندار شد که:
«به هر تقدیر لطف و لطافت در تیول خواتین است و تو که ما را ربع قرن، سعدیوار در غیر موضع کاربردیمان بکار بردی، تجربهی سختی در پیش داری در خرج ما در رابطه با دختری.»
*
«شیخ» سر بر نازبالش خسبیده بود و بهت برهوتی را در خواب دید و «سعیده» را که گرزی گران در دست داشت و پیشقراول زنان و دخترکانی پیش میآمد که فوجی و موجی عظیم بودند و حجم هجومشان تمام خواب شیخ را فرا گرفته و تن استخوانیاش را میلرزاند. شیخ به خیال ردشدن فوج و موج کنار کشید. ولی «سعیده» رد نشد و ایست داد و بر شیخ توپید که:
«کیستی تو ای تکافتاده! ای برون از مدار فطرت آدمی بابت صورتبازی با پسران نکورو! که مرد و زن نیمهی مکمّل همند و قطبهای مختلفالاءسم ربایشگر یکدیگرند و همنامها دافع هم. پس میل جنسی پسران به پسران و نیز ایضاً دختران به دختران عقلاً ممنوع و غیرمشروع است. و تو که خود در زمرهی شیوخی، تعبّد به شرع و عرف در میانتان به قاعدهتر است. وااسفا از نسیان انسان!»
و سعیده به یمین و یسار خود که افواج دخترکان در گروههای منضبط بیکه کسی آهنگ ناساز زند، در ردیف بودند، نهیب زد که ادبش کنید این یاروههرو! و زنی از راست لشگر زمام اسبش را کشید و بر شکم اسب پا کوبید و به دندهی پنج تا یک و نیممتری شیخ جلو آمد. مهمیزی به اسب زد که پژواک صدایش عنقریب بود که گوش شیخ را کر کند که شیخ انگشتان بر سولاخ گوش نهاد و کیپ گرفت! زن نقاب از رخ کشید. نور رویش پروژکتوروار بر عرصه تابید و شیخ بختبرگشته برقش جمال زن را تاب نیاورد و دستها را سایبان چشمان کرد. زن گفت:
«من بر تو منتقمم یاروهه! لیلیام من. شوی مجنون. همانکه که بادیهها و بلاد بسیار در فراق مجنون دوید و یک مشت اهل تحقیق را هم در پی خود دوانید. من هتروسکشوالم! و اینک مفتخر از دگرجنسخواهی در این عرصات محشر، اسب میرانم و بر تو که از مدار برون افتادهآی، منتقمم.»
شیخ گریست که:
«به جلالت حق قسم که میل به همجنس را بس سالها در خویش میراندم و اجابتش نکردم. مگه خبر ندارید شما؟ بیم از ابراز امیال در من بود و مبتلای هوموفوبیا. و گرایش به نوخطّان ازرقچشم با تیشرتهای الوان و چسبان در دلم قیلیویلی ایجاد کرد؛ ولی هیچ نگفتم حتّی به نزدیکترین همدمان. و با گرایش مستور و مستترم مدارا کردم سالیانی چند. و مقتدایم سعدی بود که گلستانش اوّل انقلاب، بیفصل «عشق و جوانی» در بلاد ما از چاپ درآمد و در توری ممیّزی ارشاد، گیر کرد. و من در میان کتب خاکخوردهی پدربزرگ مرحومم نسخهای چاپ سنگی یافتم و عطش فرو نشاندم و آن فصل، حسابی به وصلم رساند.»
سعیده داغ کرد و به لشگر چپدست خود نگاه افکند و زنی نقاب بر رو را از میان ایشان فراخواند. زن پیش آمد تا یک و نیممتری شیخ و دوشادوش لیلی ایستاد. نقاب برداشت. «نیکی کریمی» بود! و دو کمان باریک و افقی بالای چشمانش بود پرانتزباز!
کریمی مهمیزی به اسبش زد و تازیانهای به شیخ. و تازیانهاش سوراخهای مستطیلیشکلی داشت با فاصله و ۳۵ میلیمتری بود و شترق صدا کرد.
شیخ گفت:
«نزن نیکی!... نزن زن!» زن گفت:
«منتقمم از تو. که به جای تصویر من، بریدهی ایمیج «بهرام رادان» به دیوار پونز کردی شنیدم. گرچه رادان نکوروست؛ لیکن برای دختران. نه که مذکّران موداری چون تو با او نرد عشق بازند و به تنخواهیش دست یازند.» یک و نیم صبح / 87/3/25
«شیخ» بیتاب بود و بر تابه! چیزی - شاید تیرکشیدن خرداستخوانی در ناحیهی قلبش یا قفسهی سینه - میآزردش. نه عاشق نه! عاشق نشده بود. خودش که میگوید: نشدهام. شدهای مگر شیخ!؟
- با منید؟... من نه!... نه هرگز لا والله!
- یعنی به او مایل نیستی و به او نمیاندیشی.
- دروغ است اگر بگویم اندیشهام خالی از سعیده است. ولی میلم به او نه لزوماً رغبت به همتنی که یک کنجکاوی است برای کشف یک انسان و وسوسه به دیدار مجموعهی کسی که اوّل، مبتلای بخشی از او میشوی.
- عجب! پس مبتلایی!
شیخ بر تابه بود و بیتاب! آیا سعیده، معشوقی غایب بود؟ شیخ اندیشید که آنچه در او غایب است نه معشوق که نفس عشق است. اگر بلوغ او با اوایل دههی ۱۳۶۰ که کشورش درگیر جنگ بود، نبود، شاید عاشق میشد. اما او آن سال، سهمیّهای را که از شوقورزی در نهادش بود، به لباس سبز سپاه بخشید و رنگ خاکی لباس بسیج، مدلی بود و مدالی. و ترکش خونآجین نمیگذاشت که التهاب سرخ گونهی دختران دبیرستانی را در قزوین ببیند و بر این سرخی عاشق شود. و اینک که چهل و اندی بهار را خزان کرده و آلام جسمی آرامآرام در او رخ مینمودند و آمال و امیال جوانی با فرسایش تدریجی جسمش دیگر آنگونه که درخور بود، ارضا نمیشد، سعیده را دیده و فیلش یاد هندوستان کرده بود.
سعیده یکی از دستنوشتههایش را برای شیخ پست کرد. جملهای بود که به خطّ خوش نستعلیق در دو سطر ترازشده تحریر شده بود:
«گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش / تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم»
شیخ برای دریافت پاکت پستی که به شکل سفارشی بستهبندی شده بود، به ادارهی پست شهر رفت. مسئول انبار کالاهای متروکه از دوستان ایّام جنگ شیخ بود که کاسهی خالی یکی از چشمانش رو به امانتهای بستهبندیشدهی بسیار مات مانده بود:
- نمیآیند ببرند پدرآمرزیدهها. طبق آخرین بند مادّهی هشت قانون مراسلات پستی ما ۴۵ روز بیشتر در عهدهی ما نیست که اینها را نگه داریم. بعدش دیگر میرود به انبار اصلی. تو چه میکنی حضرت؟
شیخ در حدقهی سالم چشم «صابر صنوبری» چشم دوخت و گفت:
«ای! درگیر همان تحقیق هرگزچاپنشده. کتاب «فرهاد و مجنون». که برای مجوّز ساخت ذهنیاش را گرفتهام؛ اما برای جواز ساخت خارجی و نشر و توزیعش، باید اهل ساخت پاخت بود که من نیستم!» کرهی دیگر چشم صابر در اروند شناور بود.
صابر پرسپکتیو اشیاء را درنمییافت و همه چیز را تخت و بیبعد میدید و برجستگیها و فرورفتگیها برای چشم منفردش تعریفنشده بود. پرسید:
«چه خبر از کار و زندگی. عیالات خوبند؟»
شیخ صفحهی اوّل تحقیقش را نشان صابر داد که بر پیشانی صفحه نوشته بود:
«عشق آموخت به من شکل دگر خندیدن» و زود وارد اصل مطلب شده و اندام مجنون را تصویر کرده بود و امیال و آمال فرهاد را. پرسید:
«نظرت راجع به این جمله چیست؟ فرهاد در اندیشهی اندامپیمایی مجنون بود و مجنون فراز و فرودهای اقلیم تن فرهاد را با سورتمهی دست طی میکرد. برجستگیها را خوب شرح کردهام؟» صابر بستهی پستی سعیده را مهر زد و گفت:
«من که یکچشمیام انتظار داری برجستگیها را سهبعدی ببینم. من همه چیز را تخت میبینم و بیپرسپکتیو!» و شیخ فشار مهر پستخانه را بر اسم و آدرس سعیده تاب نیاورد و نالید:
«آخ! یواشتر» صابر گفت:
«خب خب! کیه حالا این؟ تو که کاراکترهای تحقیقت همه از مذکّرات است.» شیخ گفت:
«لطیف است چون کرک روی نوخطّان پسر. باریکاندیش است و هنرجوی صنایع دستی و کلمات را موافق قواعد نستعلیق، سازمان میدهد و خوب، دو سطر را با هم تراز میکند.»
صابر گفت:
«یاللعجب که تو در تشبیه هم واژگون عمل میکنی. اگر پسری نکورو دیدی، باید با خطکش زیبایی دختران بسنجیش. لطافت دختر را با محک ظرافت پسران متر میکنی!» شیخ مشق دختر را رونمایی کرد و به صابر نشان داد و گفت:
«ببین چه خوب کلمهی «شبی» و «تنگ» و «آغوش» را فشرده نوشته و خلاف قاعده! که اگر بقاعده مینوشت و بازباز، تنگنای هماغوشی را خوب تصویر نکرده بود. شیخ زیر آنها خط کشید و غلط گرفت و بر این غلطنویسی عامدانه احسنت گفت!
صابر در عملیات والفجر ۸ با اروند زیر و بالا شد. اشیائی بر سطح آب، کرسی شناور داشتند. یک قمقمه با در سبز، تختهای شکسته از یک بلم، تکّهای از هم دریده از یک قلم و یک کرهی چشم بیربط و ارتباط با شریانها بر جریانها بود.
شیخ زیر سرمشق سعیده نوشت:
«لاوالله که مایلم و کنجکاو وسوسهپذیر و راغب به همتنی! اما باید کرسی خطّت را درست کنی. دو مصراع را خوب تراز کردهای؛ امّا سطرهایت موج دارد. در جاهایی بیجا قوس مییابد.»
و سعیده حاضرجوابانه به شیخ اس.ام.اس زد که:
«مفردات خط من مثل همان اشیاء روی اروند کرسی شناور دارند!» ناتمام
برگرفته از وب ۶۹ دات بلاگفا دات کام
انتشار در برگۀ ادبنامۀ شیخ در فیسبوک، آلبوم داستانهای بلند، با کمی ویرایش و هشتگگذاری تا بلکه در سرچهای فیسبوکی بالا بیاید.
http://w.fb.me/1990830540931662
در 31 خرداد 99 به دنبال تماس کسی که خودش را همسر آیندۀ سعیده معرفی کرد، با تلفن 09392180111 از حالت نمایش در وبلاگ خارج نمودم
![]() |