شیخاص!
|
||
دنیای یک شیخ خاص |
به علی عزیز که اگر تنها او و يافتن او ثمرهی وبگردیهای چندسالهی من باشد، کافی است
سوژهای به ذهنم رسيده كه دلم مىخواست میتوانستم داستانش كنم؛ ولى به يک مشاور خوب در زمينهی قصّهنويسی نياز دارم که کنار دستم باشد و با کمک او بلکه چيز خوبی بشود. خلاصهی داستان اينه که مردی ۶۳ ساله به نام حسنرضا میمیرد. به رغم انتظارش که بعد از مرگش، يا لهيب آتش ببيند و يا گلستان و نزهتگاه بهشتی، میفهمد كه تمام چيزهايى كه بهش گفته بودند كه بهشت و جهنّمى در كار است، همهاش دروغ بوده. همچنانکه آنها که مدّعی بودند که بعد از مرگ، خبری نيست، آنها هم دروغ میگفتهاند!
او دقيقاً وقتى میمرد، حس میكند همان دنيای قبلیاش عينا و دقيقا شروع میشود؛ دقيقا از روز تولدش تا مرگش در ۶۳ سالگی. منتها اين بار آن دنيای قبلی را با تمام جزئيّات مىبيند و با اين فرق که ديگر اختيار ندارد که در آن دخل و تصرّف کند. تمام كارها و اتّفاقاتى كه در دورهى قبل زندگىاش اتّفاق افتاده - چه او در آنها سهيم بوده چه نبوده - بار ديگر تكرار مىشه منتها بىهيچ ابهامى و نقطهی کوری. عمق همه چيز ريخته بيرون. ساعتها، همان ساعتهاى دنيا بودند; اما تمام فنرها و چرخدندههايش ديده مىشد. انسانها همان انسانهاى دنيا بودند و به همان شكل زندگى مىكردند منتها همهچيزشان آشکار بود؛ هيچ لباسی در بر نداشتند و فراتر از آن، اندامشان کاملا بلورين بود. تمام امعا و احشاى بدنشان و مغز و مخ و مخچهى آنها از بيرون ديده مىشد. حتّى عبور خون از درون رگهايشان و منى از اندام تناسلیشان - دقيقا از خاستگاهش - ديده مىشد.
غذاها و خوراکیها خورده میشد و حسنرضا میديد که يک ميوه را سگ ليس زده و با آنکه خود سگ حضور نداشت، ليس سگ، به صورت يک حقيقت مجسم با آن ميوه بود. زنی زيبارو و نظيف بدون آنکه ماهيّت آن را بداند، گازش زد و با بهبه و چهچه خوردش و حسنرضا با دیدن صحنه به حالت تهوّع افتاد؛ ولی نمیتوانست چشمانش را ببندد و اين منظره را نبيند.
حسنرضا گرسنهاش شد و رفت ساندويچ کالباس بخورد. در دنيا که بود، در آن لحظه اين کار را کرده بود و در آخرت داشت همان رفتار را بدون اختيار تکرار میکرد و در واقع شاهدی بود که داشت عملش را بازسازی میکرد و مجبور به اين کار بود. رفت کالباس را خورد و میديد که گوشت خر است و ديد که پولی که برای کالباس داد، از مال يتيم بود و آن پول آتش بود و فرياد میزد که من مال تو نيستم که خرجم میکنی و همهی اجزای دنيا با آن سکّه همصدا بود که: «حسنرضا! نکن!» و او مجبور بود خرجش كند؛ چون در دنيا چنين كرده بود. آن ميوه را گاز زد و استفراغ کرد.
آخرت حسنرضا همان دنیایش بود؛ فوقش خیلی بزرگتر؛ عين يك كاميپوتر كه تمام اجزايش را براى تست و يا آموزش روى ميز ولو كرده باشند و اتّصالات و كابلها ديده شود و كامپيوتر حجم يك اتاق را اشغال كرده باشد.
حسنرضا، آخرت را خيلى بزرگتر از دنيا ديد. چون همه چيز به حالت آزمايشگاهى و ريزشده و آناليزشده بود. وقتى يك پسر مىرفت كه جلق بزند، منى داخل بدنش كه مىگويند نجس هم نيست، از مجارى خاص عبور مىكرد و حسنرضا قشنگ مىديد كه چه اتّفاقاتى مىافتد و چه فعل و انفعالاتى به وقوع مىپيوندد. منى وقتى از بدن پسرِ جلقزن خارج مىشد، ديگر نجس بود. اين نجاست، خاموش و صامت نبود و جيغ و ويغ مىكرد و به پسر جلقزن مىتوپيد كه چرا مرا كه در بدنت بودم و نجس هم نبودم، خارج كردى و نجسم كردى. منىِ خارجشده اين اعتراض را با صداى بلند مىگفت; طورى كه همهى دنيا مىفهميدند. ضمن اينكه همين جيغ و اعتراض در همه جا بود و در واقع هر كس به هر كارى مشغول بود، اگر كوچكترين جاى اعتراضى داشت، اين اعتراض مكتوم نمىماند و با صداى بلند مطرح مىشد. با اين حال اگر افراد، مشغول گناهكردن بودند; مثلاً خون بيگناهى را مىريختند و تمام سلّولهاى خون و اتمها و مولكولهاى آن به او اعتراض مىكردند كه چرا ما را نجس كردى، فردِ قاتل عين وضعيّت دنياى قبل به جنايتش ادامه مىداد و اين سروصداها را تنها حسنرضا بود كه مىشنيد. او داشت ديوانه مىشد; ضمن اينكه بايد تمام اتّفاقات دنياى قبل يكىيكى مىافتاد و راه فرارى براى حسنرضا نبود. حتّى گناهان و يا كارهاى خوبى كه انجام داده بود، به همين شكل يك بار ديگر با دور كند و اسلوموشن و زنده در برابرش اجرا مىشد و او بدون اينكه بتواند آنها را تغيير دهد تنها شاهد همهى آنها با تمام جزئيّات و آن جيغ و ويغها و بانگهاى اعتراض بود.
اين شكنجه براى حسنرضا بسيار دردناك بود. شاهدِ رفتارهاى خود بودن برايش دردناك بود; ضمن اينكه او شاهد همهى وقايع دنيا با تمام جزئيّاتش بود و مجبور بود آن دنياى قبلى خود را كه در واقع به صورت خلاصهشده در طول 63 سال گذرانده بود، اينجا ببيند و مجبور هم بود كه اين فيلم سينمايى چندهزارساله را تا آخرش ببيند. براى همين يك روزِ دنياى اصلى براى او 50 هزارسال طول مىكشيد; چون آن روز، با تمام ديتيلها و جزئيّاتش براى حسنرضا مىگذشت. هم رفتارهاى خود را مىديد و همه تمام وقايع ديگر را.
حسنرضا ديد كه بهشت و دوزخى بكار نيست و آخرت، چيزى جز تجديدِ حيات دنيا به صورت مشروح و مبسوط نيست.
![]() |