شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

اين پُست شامل مطالب زير است:

 تن صدای دردسرساز!
 قرآن با خون صدّام‏
 تخريب حسينيّۀ شريعت قم‏
 درياچه‏‌اى در ميدان نقش جهان اصفهان!
 تردستى خارق‏‌العاده در منظريّه‏ى قم‏
 راشد يزدى و روضۀ حضرت عبّاس(ع)
 رسم عجيبى در مياندوآب‏
 تجاوز اجنّه به يك دختر!

روز جمعه 28/11/84 به دعوت انجمن خوشنويسان قم، رفتم جلسۀ مدرّسين؛ با حضور استاد احمد عبدالرّضايى، على رضائيان رياست انجمن، على معماريان، على‏ بخشى، نعمان صحرانورد، حسن اعرابى مسئول واحد آموزش، محمّدتقى اسدى، مسعود رنگساز و از خانم‏ها: آهنى، وزيرى، اديب، پوريزدانپرست و رشيدالأسلامى.

تن صدای دردسرساز!
بعد از اينکه رضائيان گزارش کاری از فعّاليّت اين چندوقته‌ی انجمن ارائه کرد، استاد عبدالرّضايى رشته‌ی کلام را به دست گرفت و تا وقتى رضائيان، دامن بحث را جمع‏ نكرد، عبدالرّضايی سكّاندار بود و پنجره توی پنجره باز می‌کرد. از دوره‌ی رياستش در انجمن خوشنويسان گفت و ابراز کرد:
در دوره‏‌اى كه رئيس بودم، چون تُن صدایم بالا بود و زين‌‏العابدين اسماعيلى آرام صحبت مى‏‌كرد، به من مى‏گفتند ظالمى!
در باب آداب تعليم و «کيفيّت به مکتب‌آوردن طفل گريزپا در روز جمعه» سخن گفت و اين مثال را زد:
اگر مربّى و معلّم خوبى باشى، علامتش اين است که بايد بعد از چند سال كه رابطۀ تدريست با شاگردت قطع شد، در روز معلّم با تو تماس بگيرد و اگر هديه نمى‌‏آورد، دست كم اين روز را به تو تبريك بگويد.

قرآن با خون صدّام‏
در جلسه صحبت قرآنى مطرح شد كه صدّام‌حسين با خونش نوشته. رضائيان گفت: بعد از ترور پسرش «عدى» نذر كرده بود اگر پسرش شفا پيدا کند، قرآنى به‏ خون خود بنويسد. هر روز با آمپول ازش خون‏ مى‏‌گرفته‏‌اند و «عبّاس بغدادى» کتابت می‌کرده است. آنگونه که عبدالرّضايى گفت، شاگرد عبّاس‏ بغدادى هم در سفرش به قم در مورد اين قرآن صحبت كرده بود.
يك بحث شرعى مطرح شد كه آيا نگارش قرآن با خون كه مايعی نجس است، حرام‏ نيست؟ بعضى‏ها حرمت اين کار را مسّلم فرض می‌کردند و مى‏گفتند:
وقتى به حكم لايمسّه‏ الاّ المطهّرون در قرآن، نمی‌شود دست بى‏‌وضو به مصحف شريف زد، آيا ممكن است كه قرآن‌‏نويسى با خون حرام نباشد؟ گفتم:
«با قاطعيّت نمى‏شود در اين باره حكم كرد و قياس نمود. بايد از مراجع پرسيد.» پيشنهاد كردم با فرض جواز، خوب است آياتى كه در آن كلمۀ «دَم» آمده، با خون‏ نوشته شود. عبدالرّضايى گفت:
«يا فقط کلمۀ «دَم» را با خون نوشت.» و افزود:
«در احكام دين داريم كه خون باقيمانده در بدن گوسفند نجس نيست. لابد با چنين خونی مى‏‌توان كتابت كرد و ديگر شبهه‌ی حرمت وجود ندارد.» رضائيان آهسته به صحرانورد گفت:
«شيخ باز سر كار گذاشته ملّت را.»

تخريب حسينيّۀ شريعت قم‏
با توجّه به اينكه هفتۀ گذشته روز تخريب حسينيّۀ شريعت در قم (محلّ اجتماع‏ دراویش اين شهر) بود، در جلسۀ مدرّسين خوشنويسى هم بحث مبسوطى در اين باب‏ درگرفت. از «بهرامى» ياد کردند؛ مرد قدكوتاه و سيبيلوى خانقاه شريعت كه معاون آقاى‏ شريعت (رئيس خانقاه مزبور) بود. بهرامى را اكثر قمى‏‌ها مى‌‏شناسند. رضائيان می‌گفت:
«حتّی خانم من از او ياد کرد. گفتم: تو ديگر از کجا می‌شناسیش؟ گفت: يک نفر فقط در قم هست که قدکوتاه و سيبيلو باشد!»
بهرامی با آموزش و پرورش هم مرتبط بود و همان کسی است كه من و هادى‏ پناهى به او مى‏‌گفتيم: «جذبى!» چند سفارش خط براى پناهى آورد كه پناهی کتابتش را به من واگذار كرد و آخرى‏اش را تازگى و چند روز قبل از تخريب حسينيّۀ شريعت نوشتم به 50 ه.ت. عبدالرّضايى گفت:
امسال «بهرامى» در مكّه همسفر من بود. در مسير عرفات كه در اتوبوس مى‏‌رفتيم، سيبيل‏‌هاى بلندش كه دهانش را پوشانده بود، در حال ارتعاش بود. معلوم بود به آهستگى ورد و ذكرى مى‌‏گويد. گوش‏‌ها را كه تيز كردم، ديدم اين بيت را مُدام تكرار مى‌‏كند:
«به حقّ شاه مردان / يارب بلا بگردان!»
انگار يك بار هم او سوار اتوبوس بوده. در صندلى جلوترش كودكى با مادرش نشسته بود. بچّه‏ گهگاه برمى‏‌گشت عقب سرش را نگاه مى‏‌كرد. يك بار به مادرش گفت:
«مامان! اين آقاهه دهن نداره!»
بهرامی شنيد و موهاى سيبيلش را با دستش بلند كرد و دهانش را نشان داد و گفت:
«پس اين چيه؟ كُس ننه‌‏ته!»

درياچه‌‏اى در ميدان نقش جهان اصفهان!
«محمّدتقى اسدى» استاد جوان انجمن خوشنويسان که به تازگی در مسابقات غدير تبريز در رشته‌ی نسخ اوّل شده و سه سکّه‌ی بهار آزادی به خود اختصاص داده است، از اطّلاعاتش در زمينۀ تصوّف و روزنامه‌‏هايى كه در اين چند روز ديده و نيز بحث سحر و ساحرى و حرمت آن صحبت كرد. گفت:
«در كتاب‏‌هاى فقهى هست - حالا آقاى شيخ‏‌محمّدى لابد بيشتر اطّلاع دارند - كه‏ سِحر حرام است؛ مگر براى خنثى‌‏سازى سحر ديگر. يك بار شيخ بهايى در بيابان براى تخلّى رفته بود. هر چه نشست و زور زد، خبری نشد! فهميد خبرى است. برخاست و نگاهی به‏ اطراف انداخت. در دوردست عجوزه‏‌اى را ديد که نگاهش مى‏‌كند. فهميد عجوزه سحرش كرده. شيخ بهائى مقابله به مثل کرد و پيرزن را سحر كرد. قدری بعد، از همان راه دور قرار گذاشتند كه سحر يكديگر را باطل كنند و هر يك به راه خود برود!
يك بار هم ساحرى نزد شاه عباّس آمد و كارهاى‏ خارق‏‌العاده كرد. شاه فرستاد دنبال شيخ بهائى. شيخ آمد بالاى عمارت عالى‌‏قاپو و در حضور شاه و ساحر سحرى‏ بكار برد که در اثر آن، فرد ساحر تمام ميدان نقش جهان را درياچه‌‏اى ديد. دقايقی بعد كشتى‏اى بر آن ظاهر شد و تا نزديك عمارت‏ عالى‏قاپو پيش آمد. شيخ به ساحر گفت: «کشتی حاضر است. برو پايين، سوار شو!» ساحر به خيال آب و کشتی، خود را به پايين انداخت و مرد.

تردستى خارق‏العاده در منظريّه‏ى قم‏
اسدى در باب حرمت سحر گفت:
سحر را شيطان به انسان مى‏آموزد و آدم بايد مطيع شيطان باشد تا شيطان به او اين‏ اعمال خارق‌العاده را ياد دهد. از اين روست که اين کار حرام است. يك بار در سنوات اخير چند طلبه به پادگان منظريّه‏ى قم رفته بودند. مراسم دهه‏ى فجر بود. روى سن برنامه‏ى سرود و تئاتر و سياه‏بازى اجرا مى‏كردند. سربازى را از پادگان‏ آوردند كه تردستى ‏كند. اشيايى را كه در دست مردم بود، غيب مى‏كرد. طلبه‏ها گفتند:
«ما ديديم كارهاى اين فرد، خيلى عجيب و واقع‏نماست. حس كرديم آدم‏ معمولى نيست و به جاهايى وصل است. بعد از مراسم صدايش كرديم به دفتر و او به تقاضای ما كارهاى عجيب‏ترى هم اجرا كرد كه باورمان شد آدم فوق‌العاده‏اى است. سين‏جيمش كرديم كه بگويد قضيّه چيست و اينها را از كجا مى‏داند؟ زير بار نرفت. هر چه اصرار کرديم، لب باز نکرد. ترجيح داديم افرادى را مأمور كنيم زيرنظرش بگيرند. چند روز تعقيبش كرده بودند. عاقبت ديدند به دستشويى رفت. قرآن را ورق‏ورق ‏كرد و با نجاست به آن بى‏حرمتى‏ نمود. قضيّه كه لو رفت، گفت:
«من با شيطان قرارداد دارم كه هر كار او مى‏خواهد، برايش انجام دهم و او هم به من مهارت تردستى بدهد!»
خاطره‌ی آقای اسدی، ماجرای نگارش قرآن با خون صدّام را در ذهنم تداعی کرد و به نعمان صحرانورد هم که کنار دستم نشسته‌ بود گفتم که مسائل دارد به هم ربط پيدا می‌کند.

راشد يزدى و روضه‏ى حضرت عبّاس(ع)
اسدى از آقاى راشد يزدى هم خاطره‏اى از تلويزيون نقل كرد كه دعوتش كرده بودند به نمى‏دانم كجا و پيری بالاى صدسال (به قول صحرانورد قطب صوفيّه) به قيافه‏ى‏ مرتاضان هندى آنجا بود و به راشد گفته بود روضه‏ى حضرت عبّاس بخوان! راشد گفت:
ديدم اين فرد (به تعبير اسدى) اصلاً ريتمش به اين حرف‏ها نمى‏خورد. ولى چون‏ خواسته بود، برايش خواندم. ديدم نمى‏گريد; ولى زوزه مى‏كشد (زوزه را خود راشد تعبير كرده بود) بعد پير گفت:
من اعمال سختِ موسوم به «هوشنگيّه» (لبخند على رضائيان) را انجام داده‏ام.
دانه‏ى گندمى را در كف دستم مى‏گذاشتم و آنقدر صبر مى‏كردم تا سبز شود. با اين حال‏ هيچ چيزى به قدرت اشك براى سيّدالشّهدا(ع) نيست.

رسم عجيبى در مياندوآب‏
بعد از اينكه در جلسه عنوان شد كه انگار شايع شده كه صوفى‏ها و دراويش، زنانشان‏ را با هم عوض مى‏كنند، نوبت به «على معماريان» استاد انجمن خوشنويسان قم و مسئول امور مالی رسيد كه‏ از خاطراتش بگويد:
در زمانى كه مجرّد بوديم و مى‏خواستند مرا با يكى از همكارانم بفرستند به معلّمى در يكى از روستاهاى مياندوآب(؟؟) گفتند: در جايى كه مى‏رويد، رسم غلطى وجود دارد كه اگر بتوانيد مردم را وادار به ترك اين سنّت کنید، خيلى خوب است. گفتيم: چه سنّتی؟ گفتند:
زنان روستا گهگاه زير يك طاقى كه‏ سقفش سوراخ دارد، جمع مى‏شوند. مردان هم  بالاى آن سوراخ اجتماع می‌کنند. زنان، لباسشان را در مى‏آورند و به بالا پرت مى‏كنند. هر مردى هر لباسى را توانست بگيرد، صاحب آن لباس، آن شب در اختيار اوست. ديديم اگر بخواهيم با مردم روستا از در ستيز وارد شويم، شايد بلايى سر ما بياورند. اين بود كه از خير رفتن به آن روستا گذشتيم.

تجاوز اجنّه به يك دختر!
«مسعود رنگساز» هم از فيلمى ياد كرد كه يكى از مرتبطين با وزارت اطّلاعات در اختيار او گذاشته و گفته بود فقط خودت ببين و در اختيار كسى قرار نده. رنگساز گفت:
با حسن مولوى نشستيم به ديدن فيلم. صحنه‏هايى داشت كه تا يك هفته حال‏ تهوّع داشتم. فيلم مستندى بود حاوی اعمال خارق‏العاده‏ى دراويش و اهل‏ حقّ. برخى صحنه‏ها را با دوربين مخفى اطّلاعات فيلمبرداری کرده بودند؛ از احضار ارواح توسّط صوفيان. (كه به قول اسدى 75 فرقه هستند)
در اين فيلم با زنى مصاحبه شد كه خواهرش خودكشى كرده بود. تعريف مى‏كرد (و در تعريف‏هايش هر جا كه لازم بود از كلمات ركيك و کمر به پايين براى توضيح مطلب استفاده مى‏كرد) كه خواهرم با برخى از اين دراويش مرتبط بود. يك بار با يكى از اين‏ها در خانقاهش قرار داشت. داخل كه شده بود، در را از پشت بسته بودند. بعد در مقابل ديدگان آن‏ درويش، اجنّه آمدند و از عقب به دختر تجاوز كردند.
در يک صحنه هم در اين فيلم زنان محجّبه‌ و حاجتمندی را نشان می‌دهد که خود را به رئيس دراويش می‌مالند و از نوک سر تا پايين او را می‌بوسند. نعمان صحرانورد چشم در چشم علی رضائيان گفت:
«عجب دين تخمی‌ای!»

ويرايش دوم: ۲/۱۲/۸۴


برچسب‌ها: استاد عبدالرضائی, علی رضائیان, محمدتقی اسدی, استاد عباس بغدادی
 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و نهم بهمن ۱۳۸۴ساعت 22:57  توسط شیخ 02537832100  | 

حضرت Uسف عليخانی!
آنچه در ذيل می‌آورم، آن نوشته‌ی ناکامرواست که از ۲۳/۷/۸۳ به قول قزوينی‌ها ول می‌ساود (می‌سابد؟؟) تا بخوانيش! بابت لينک‌کردن اين چاکر چرک در قابیل بسی فرحناكم كردی و تصديع تلفنی را نيز عذرخواهم. اميدمندم به بركت اينترنت باب گفت و گو ميان ما هماره مفتوح بماند.
.
.
.
يك ماه است مشق وبلاگ‌نويسي مي‌كنم. و در این مدت حدس نزدم كه ليدر سايت پرجاه و جای  ‹قابيل› – كه علي‌القاعده دوره‌ي كارآموزي‌اش در وبلاگ به اتمام و انتها رسيده و در پاكنويس‌خانۀ يك ‹دبليودبليودبليوي مستقل› مانور مي‌دهد -  ممكن است در مسافرخانۀ تنگ و شلوغ پرشينبلاگ رفت و شد داشته باشد؛  وگرنه حتم داشته باشيد: عرض و ابراز ارادت را تا زمان پيشدستي شما در اين خصوص، به تأخير نمي‌انداختم.
نام یوسف علیخانی را بسي پيش از اين‌ها از قرار‎ از همان ايّام كه در قزوين، خانه و زندگي داشتم، شنيدم.
يك بار مجلۀ آدينه، ويژه‌نامه‌ي خوبي در باب قصّه چاپ كرد كه دكّه‌داري در حوالي ميدان شاپور تهران نسخه‌اي از آن را به من فروخت و خوراك خوبي براي روزهاي اقامتم در منزل پدرخانمم در ميدان اعدام تهران فراهم ساخت.
داستان‌هاي متعدّد درج‌شده در اين نشريه از خوانندگاني بود كه در گزينش داستان رتبه آورده بودند. تا جايي كه حافظه‌ي چروكيده‌ام ياري مي‌كند، داستاني هم از شما در آن مجلّه چاپ شده بود با دست كم نام و موضوعي به‌يادماندني: سوسك!
سال‌هاست احساس من اين است كه نام يوسف عليخاني نام خوبي براي يك قصّه‌نويس است. در بايگاني ذهنم، پوشه‌ي شخصيّتي شما كنار پوشه‌ي نويسنده‌ي ديگري به نام منوچهر نصرت‌رضايي قرار دارد. وصف ‹نصرت‌رضايي› را از زبان حضرت سيّد عبدالعظيم موسوي در اواخر دهه‌ي شصت شنيدم. آن وقت‌ها نشريه‌ي هفتگي – و امروز روزنامه‌ي - ولايت قزوين مأمن ادبي من بود كه با دفترچه‌ي يادداشتي از جبهه باز گشته بودم و تصوّر مي‌كردم در آن – در جبهه و ايضاً در دفتر - رموزي از عرفان و معرفت هست كه هر كه در انتشار آن تاخير كند، در برابر تاريخ مسئول است. و موسوي بيشتر به اعتبار ‹اعتبار› پدرم ستون ثابتي به نام از ما گفتن در اختيارم گذاشت تا در آن قلم بزنم.
همصحبتي با آسد عبدالعظيم كه پيپ مي‌كشيد، دلچسب و شارژكننده بود. قدري بعد همكاري با ولايت از ‹اداي  دين به تاريخ› فراتر رفت و بحث مخملباف و دولت‌آبادي و بيضايي و محمدعلي نجفي و كورس سرهنگ‌زاده هم در حوزه‌ي گفتمان ما داخل شد. قرار شد به توصيه‌ي موسوي تكنيك هنرمندان بي‌تعهّد را بگيرم؛ ولي از بي‌ديني‌هايشان چيزي را برندارم.
بيست و چهار سالم بود و در ساختمان نشريه‌ي ولايت با علي صفدري كه شايد معروف حضورت باشد – و مدّتي است از او بي‌خبرم - در باره‌ي فنون قصّه گپ و گفت داشتم. يک بار با حسن لطفی در باره‌ي رمان‌هاي ‹كليدر› و ‹جاي خالي سلوچ› محمود دولت‌آبادی گفتگوي دونفره‌اي را در منزل ترتيب دادم که روی کاست ضبط کردم و حاصلش را بعد از بازنويسي، در دو صفحه از هفته‌نامه‌ي ولايت به چاپ رساندم.
چندپيشگي‌ام اگر نبود، جا داشت از اسامي آشناي باشگاه داستان‌نويسان باشم. در اين سال‌ها، تنها در ‹پريدن از اين شاخ به او شاخ› ثبات! داشته‌ام و هيچ وقت صرفاً نويسنده نبوده‌ام.
امروز از اين بابت كه تحت‌الحمايه‌ي هيچ انجمني نيستم، احساس بي‌پناهي مي‌كنم.
خوشنودم و درپوست‌ناگنجا كه فرصتي دست داده كه با شما صحبت كنم. نمي‌توانم نگويم از اينكه مي‌بينم در حد شهرت شما نيستم، حسودي‌ام مي‌شود!
در يكي از نوشته‌هاي وبلاگت به سن و سالت اشاره كرده بودي و محاسبه‌ي سرانگشتي من بر من معلوم كرد كه ده سال از من جوانتري؛ ولي بسي بيشتر از من موقعيت خودت را در عرصه‌ي ادبيات تثبيت كرده‌اي. تو ‌نگذاشتي كه در حد ديگر عليخاني‌هاي روستای ميلك، بومي بماني و من هنوز به ميخكوبي بدوي در قطعه زمين كوچكي در پهنه‌ي ادبيات بسنده كرده‌ام. شما در زمين اختصاصي‌تان احداث اعيان هم كرده‌ايد و من سخت آرزومندم كه دست كم در هفت، هشت، ده مسابقه‌ي ادبي، سكّه بگيرم تا به هنرمندبودنم پيش در و همسايه ببالم. شايد برايم توضيح بدهي كه چطور بايد نوشت كه به آدم جايزه‌اي چيزي بدهند!
۲۳/۷/۸۳


برچسب‌ها: سید عبدالعظیم موسوی, حسن لطفی, قزوین, نشریۀ ولایت قزوین
 |+| نوشته شده در  یکشنبه بیست و سوم بهمن ۱۳۸۴ساعت 2:28  توسط شیخ 02537832100  | 

اين مطلب را به ياد خاطراتى كه از تو دارم، مى‌‏نويسم؛ اى اصغر؛ «اصغر عبادى»!
اى كه‏ يک خوشنويس محسوب می‌شوی؛ حتّى اگر در امتحانِ اين دورۀ ممتاز به رغم‏ اينكه قاطع و استوار مى‏گفتى قبول مى‌‏شوى، نشدى!
درست است که قبل از تكميل مدارك ادارى مربوط به عضويّتت به عنوان عضو اصلى‏ انجمن خوشنويسان، كارت ويزيت چاپ كرده‏ و خود را عضو رسمى خوانده‌‏اى؛ امّا اين تخلّفت دليل نمی‌شود خوشنويس نباشى!
تو خوشنويسى! با لهجۀ غليط تُركى كه خانه‌‏ات در قم‏ است؛ خيابان نيروگاه; بعد از ميدان توحيد، شيرخوارگاه، 16مترى طفلان مسلم، كوچۀ شمارۀ‏ 3، وسط كوچه، شمارۀ 3، و در يكى از طبقات يك ساختمان 3 طبقه.
به كانون گرم خانه‌‏ات چند بار مهمان شده‏‌ايم. يك بار جلسۀ دعاى توسّل هفتگى‏ خوشنويسان در تير 84 در منزل تو برگزار شد و ما از گرما پختيم! گفتيم:
- آب خنكى بياور اصغر! چرا كولر خانه‌‏ات باد گرم مى‏‌زند؟ چه بساطى است؟
گفتى:
«به قول استادم موحّد: اين عرصه نه جولانگه هر خار و خس است! اينجا براى‏ تفريح و لذّت كه نيامده‏‌ايد. جلسۀ دعاست. آمده‏‌ايد در كورۀ عشق اهل‏بيت بپزيد و زبان حالتان با بهره از كلمات لسان‏‌الغيب اين است:
ساقيا! يك جرعه ده زان آب آتشگون كه من / در ميان پختگان عشق او خامم هنوز!
شراب كه نعوذبالله نمى‏‌توانم در جلسۀ دعاى توسّل توزيع كنم؛ دست كم «آب‏ غيرخنك و آتشگون» بياورم براى نوشيدن... توى كولر هم «آب داغ» بريزم؛ بلكه‏ پخته شويد... بعضى‏‌هايتان (منظورت منِ شيخك بودم) چهل‏ ساله شده‏‌ايد و هنوز خام‏ مانده‌‏ايد!»
در همان تابستان 84 اتّفاقى افتاد که باز هم به کانون گرم خانه‌ات مربوط بود:
منِ يك ‏لاقبا مطلب طنزآميزِی با نثرى قديمى نوشته بودم تحت عنوان «الف، لام، ميم، صاد» كه به‏ احوالات يك هنرجوى خوشنويسى از جماعت نسوان اختصاص داشت. خريّت كرده‏ و نام آن خانم را هم در مطلب گنجانده و برگه را بين دوستان از طريق فتوكپى و فاكس پخش كرده بودم و در همين وبلاگ هم در كمال وقاحت گذاشته بودم. حتی دادم امیرمیثم سلطانی مطلب مرا با خط نستعلیق دو بار کتابت کرد (بار دوم سعی کرد بهتر بنویسد) ... شاید الان از اینکه تن به این خواستۀ من داده که آن مطلب را بنویسم، پشیمان است. (بد نیست اصل آن مطلب و نیز اسکن از روی خط سلطانی را همینجا قرار دهم).
شبی که حسن اعرابى از نگارش و توزيع مطلب مطّلع شد و برآشفت، مصادف‏ با شب دعاى توسّل هفتگى انجمن بود. او که کمتر در جلسات اين‌تیپی شرکت می‌کند، خودش را به جلسه رساند تا خودش را خالى كند. از قضا جلسه‏ در منزل تو - ای اصغر! - برگزار بود. اينجا بود كه بچّه‏‌هاى حاضر در جلسه، چيز تازه‌‏اى ديدند:
«حسن اعرابى» با داد و بيداد عجيب و بى‌‏سابقه‌‏اى از در درآمد. از طبع ساكن و آرام او اين موج‌‏هاى دامنه‌‏بالا بعيد بود و ديده نشده بود. لااقل ما نديده بوديم. (انگار حسين‏ ميرزايى - بازرس فعّال و موبورِ انجمن - قبلاً ديده بود.)
با آنكه نگارندۀ مطلب و استارْترِ قاط‌‌‌زدن رياست وقت و در آستانۀ استعفاى‏ انجمن خوشنويسان، من بودم، لودهندۀ نام آن خانم هنرجو، بازرس انجمن‏ خوشنويسان قم و مغازه‏‌دارى در پاساژ قدس بود و كاسه‌‏كوزه‌‏ها ناچار بر سرِ آنان خراب مى‏شد.
اعرابى قبل از اينكه بنشيند، در حضور جمع‏ كه به احترام ورودش برخاسته بودند، در محضر على رضائيان و مرتضى حيدرزاده - شاگردِ آن وقت‌‏هاى محمود ريحانى مغازه‏‌دار پاساژ قدس - و تنى ديگر، حسابى به‏ حسين ميرزايى توپيد و گفت:
«اگر تا الاَّن مسلمان بودم، ديگر نيستم؛ اگر مسلمانى اين است كه امثال اين حسين‏ ميرزايى و شيخ‌‏محمّدى که طلبه هستند، دارند، همان به كه من نداشته باشم. چرا با آبروى مردم بازى‏ مى‌‏كنيد؟ بابا! تخلّفى در امتحانات در خصوص يك خانم هنرجو صورت گرفت و تصميم‏ مقتضى گرفته شد. غير از اين است آقاى رضائيان! ديگر چرا نام ناموس مردم را افشا مى‌‏كنيد و سر زبان‏‌ها مى‌‏اندازيد؟ بابا ارزش آبروی انسان‌ها از حرمت خونشان بالاتر است. مگر شما اين را نخوانده‌ايد؟»
بعد از هو و جنجال لشگر خنده در جلسۀ دعا، روز بعدش بازرس موبور، به تمام‏ كسانى كه من فتوكپى مطلب الف.لام.ميم.صاد را به آنها داده بودم، زنگ زده بود كه اين مطلبى را كه شيخ نوشته و فاكس كرده، پاره كنيد و بريزيد دور كه هوا بدجوری ابرى است!
خلاصه خاطرۀ گرم بالا را هم از منزل گرمتر تو - اى اصغر! - به خاطر داريم!
خوشحال نيستم كه تو - ای اصغر! - از دوستان استاد حسينى موحّد هستی. ناراضيم كه‏ هرازگاه مى‌‏روی نزد استاد و از او مى‌‏خواهی كه برايت سطر «فيل‏‌كُش!» (اين يک تعبيرت - اصغر! -  در وصف نگارش محكم و قوى استاد موحّد، انصافاً قشنگ است) بنويسد و به تو هديه‏ كند. ناخشنودم كه گاه مجبورم اخبار دست اوّل استاد موحّد را از تو بشنوم. در اسفند 83 نقل كردی:
يك بار كسى آمده بود منزل استاد موحّد و دَم در موفّق نشده بود او را ببيند. روى‏ برگ‌ه‏اى نوشته بود:
«اين خانۀ نااميدى و حِرمان است!»
موحّد هم در پاسخ، اين دو فرد شعر را براى او سروده و پست كرده بود:
اين خانۀ شاهين و نه جاى مگس است / ‏وين عرصه نه جولانگه هر خار و خس است‏ / اكنون كه به زنگ ما تو را دسترس است‏ / در خانه اگر كس است، يك زنگ بس است!
«محمّد عابد» هم در ۲۴/۶/۸۳ نقل می‌کرد:
يك بار استاد موحّد به اصغر عبادى (که تازه بعد از ازدواج دختردار شده بود) گفته بود: «شنيده‏‌ام، دختربازى مى‌‏كنى!» اصغر جا خورده بود و بعد دوزاريش افتاده بود که منظور استاد اين است که خدا به‏ تو دختر داده و با او بازى مى‏كنى!
دارم مثل سير و سركه مى‏جوشم كه چرا در فروردين 84 بايد اين نكتۀ تازه و بزرگ را از تو - ای اصغر! - بياموزم كه:
منظور از «يَلِجَ الْجَمَلُ فِى سَمِّ الْخِيَاطِ» (سورۀ اعراف، آيۀ 40) اين نيست كه‏ شتر از سوراخ سوزن رد شود. «جَمل» طناب‏‌هايى بوده كه در قديم با آنها از چاه آب‏ مى‏كشيدند.
اى اصغر عبادى! تو فوران اطّلاعات هستى و هر بار به سمت ما رگبار دانشت را با چاشنى‏ پررويى‌‏ات شليک مى‏‌کنى و ما شده‏‌ايم سيبْل تو! حسين ميرزايى مى‏گفت:
تا وقتى خجالتى‏ باشى و رو به خرج ندهى، همين بساط است؛ ولى اى موبور من!
من در مقابل مسلسل اصغر عبادى، چه مى‏توانم بكنم؟ البتّه يك مورد در آرشيو صوت‏‌هايم در كاميپوتر يافته‌‏ام كه نمى‌‏دانم كافى است يا نه؟ خوبى اين فايل‏ ام.پى.ترى اين است كه اوريژينال است و از خودم دَر وَكرده‏‌ام! و با واكمن سونى به‏ طريقۀ استريو در 11/10/82 ضبط شده و براى شنيدنش بايد اینجا را كليك كرد!

----------------------------------------

چند یادآوری: در 97/1 که این مطلب را ویرایش مختصری کردم، چند مطلب به نظرم رسید:

1. مدتها رابطه ام با اصغر عبادی شکرآب بود. تا اینکه در مجلس ترحیم پدر استاد عبدالرضایی دیدمش و پیشدستی کردم و سر صحبت را باهاش باز کردم. اول یخ قطعی رابطه باز نشد. ولی به زودی باز شد و دیگر اصغر ول نمیکرد که دوباره با تدبیری ازش جدا شدم که بگویم: برای امشبت همین مقدار بس است!

 


برچسب‌ها: استاد موحد, حسن اعرابی, الهام صدقی‌راد, حسین میرزایی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه نوزدهم بهمن ۱۳۸۴ساعت 15:2  توسط شیخ 02537832100  | 
  بالا