شیخاص!
|
||
دنیای یک شیخ خاص |
اين پُست شامل مطالب زير است: تن صدای دردسرساز!
قرآن با خون صدّام
تخريب حسينيّۀ شريعت قم
درياچهاى در ميدان نقش جهان اصفهان!
تردستى خارقالعاده در منظريّهى قم
راشد يزدى و روضۀ حضرت عبّاس(ع)
رسم عجيبى در مياندوآب
تجاوز اجنّه به يك دختر!
روز جمعه 28/11/84 به دعوت انجمن خوشنويسان قم، رفتم جلسۀ مدرّسين؛ با حضور استاد احمد عبدالرّضايى، على رضائيان رياست انجمن، على معماريان، على بخشى، نعمان صحرانورد، حسن اعرابى مسئول واحد آموزش، محمّدتقى اسدى، مسعود رنگساز و از خانمها: آهنى، وزيرى، اديب، پوريزدانپرست و رشيدالأسلامى.
تن صدای دردسرساز!
بعد از اينکه رضائيان گزارش کاری از فعّاليّت اين چندوقتهی انجمن ارائه کرد، استاد عبدالرّضايى رشتهی کلام را به دست گرفت و تا وقتى رضائيان، دامن بحث را جمع نكرد، عبدالرّضايی سكّاندار بود و پنجره توی پنجره باز میکرد. از دورهی رياستش در انجمن خوشنويسان گفت و ابراز کرد:
در دورهاى كه رئيس بودم، چون تُن صدایم بالا بود و زينالعابدين اسماعيلى آرام صحبت مىكرد، به من مىگفتند ظالمى!
در باب آداب تعليم و «کيفيّت به مکتبآوردن طفل گريزپا در روز جمعه» سخن گفت و اين مثال را زد:
اگر مربّى و معلّم خوبى باشى، علامتش اين است که بايد بعد از چند سال كه رابطۀ تدريست با شاگردت قطع شد، در روز معلّم با تو تماس بگيرد و اگر هديه نمىآورد، دست كم اين روز را به تو تبريك بگويد.
قرآن با خون صدّام
در جلسه صحبت قرآنى مطرح شد كه صدّامحسين با خونش نوشته. رضائيان گفت: بعد از ترور پسرش «عدى» نذر كرده بود اگر پسرش شفا پيدا کند، قرآنى به خون خود بنويسد. هر روز با آمپول ازش خون مىگرفتهاند و «عبّاس بغدادى» کتابت میکرده است. آنگونه که عبدالرّضايى گفت، شاگرد عبّاس بغدادى هم در سفرش به قم در مورد اين قرآن صحبت كرده بود.
يك بحث شرعى مطرح شد كه آيا نگارش قرآن با خون كه مايعی نجس است، حرام نيست؟ بعضىها حرمت اين کار را مسّلم فرض میکردند و مىگفتند:
وقتى به حكم لايمسّه الاّ المطهّرون در قرآن، نمیشود دست بىوضو به مصحف شريف زد، آيا ممكن است كه قرآننويسى با خون حرام نباشد؟ گفتم:
«با قاطعيّت نمىشود در اين باره حكم كرد و قياس نمود. بايد از مراجع پرسيد.» پيشنهاد كردم با فرض جواز، خوب است آياتى كه در آن كلمۀ «دَم» آمده، با خون نوشته شود. عبدالرّضايى گفت:
«يا فقط کلمۀ «دَم» را با خون نوشت.» و افزود:
«در احكام دين داريم كه خون باقيمانده در بدن گوسفند نجس نيست. لابد با چنين خونی مىتوان كتابت كرد و ديگر شبههی حرمت وجود ندارد.» رضائيان آهسته به صحرانورد گفت:
«شيخ باز سر كار گذاشته ملّت را.»
تخريب حسينيّۀ شريعت قم
با توجّه به اينكه هفتۀ گذشته روز تخريب حسينيّۀ شريعت در قم (محلّ اجتماع دراویش اين شهر) بود، در جلسۀ مدرّسين خوشنويسى هم بحث مبسوطى در اين باب درگرفت. از «بهرامى» ياد کردند؛ مرد قدكوتاه و سيبيلوى خانقاه شريعت كه معاون آقاى شريعت (رئيس خانقاه مزبور) بود. بهرامى را اكثر قمىها مىشناسند. رضائيان میگفت:
«حتّی خانم من از او ياد کرد. گفتم: تو ديگر از کجا میشناسیش؟ گفت: يک نفر فقط در قم هست که قدکوتاه و سيبيلو باشد!»
بهرامی با آموزش و پرورش هم مرتبط بود و همان کسی است كه من و هادى پناهى به او مىگفتيم: «جذبى!» چند سفارش خط براى پناهى آورد كه پناهی کتابتش را به من واگذار كرد و آخرىاش را تازگى و چند روز قبل از تخريب حسينيّۀ شريعت نوشتم به 50 ه.ت. عبدالرّضايى گفت:
امسال «بهرامى» در مكّه همسفر من بود. در مسير عرفات كه در اتوبوس مىرفتيم، سيبيلهاى بلندش كه دهانش را پوشانده بود، در حال ارتعاش بود. معلوم بود به آهستگى ورد و ذكرى مىگويد. گوشها را كه تيز كردم، ديدم اين بيت را مُدام تكرار مىكند:
«به حقّ شاه مردان / يارب بلا بگردان!»
انگار يك بار هم او سوار اتوبوس بوده. در صندلى جلوترش كودكى با مادرش نشسته بود. بچّه گهگاه برمىگشت عقب سرش را نگاه مىكرد. يك بار به مادرش گفت:
«مامان! اين آقاهه دهن نداره!»
بهرامی شنيد و موهاى سيبيلش را با دستش بلند كرد و دهانش را نشان داد و گفت:
«پس اين چيه؟ كُس ننهته!»
درياچهاى در ميدان نقش جهان اصفهان!
«محمّدتقى اسدى» استاد جوان انجمن خوشنويسان که به تازگی در مسابقات غدير تبريز در رشتهی نسخ اوّل شده و سه سکّهی بهار آزادی به خود اختصاص داده است، از اطّلاعاتش در زمينۀ تصوّف و روزنامههايى كه در اين چند روز ديده و نيز بحث سحر و ساحرى و حرمت آن صحبت كرد. گفت:
«در كتابهاى فقهى هست - حالا آقاى شيخمحمّدى لابد بيشتر اطّلاع دارند - كه سِحر حرام است؛ مگر براى خنثىسازى سحر ديگر. يك بار شيخ بهايى در بيابان براى تخلّى رفته بود. هر چه نشست و زور زد، خبری نشد! فهميد خبرى است. برخاست و نگاهی به اطراف انداخت. در دوردست عجوزهاى را ديد که نگاهش مىكند. فهميد عجوزه سحرش كرده. شيخ بهائى مقابله به مثل کرد و پيرزن را سحر كرد. قدری بعد، از همان راه دور قرار گذاشتند كه سحر يكديگر را باطل كنند و هر يك به راه خود برود!
يك بار هم ساحرى نزد شاه عباّس آمد و كارهاى خارقالعاده كرد. شاه فرستاد دنبال شيخ بهائى. شيخ آمد بالاى عمارت عالىقاپو و در حضور شاه و ساحر سحرى بكار برد که در اثر آن، فرد ساحر تمام ميدان نقش جهان را درياچهاى ديد. دقايقی بعد كشتىاى بر آن ظاهر شد و تا نزديك عمارت عالىقاپو پيش آمد. شيخ به ساحر گفت: «کشتی حاضر است. برو پايين، سوار شو!» ساحر به خيال آب و کشتی، خود را به پايين انداخت و مرد.
تردستى خارقالعاده در منظريّهى قم
اسدى در باب حرمت سحر گفت:
سحر را شيطان به انسان مىآموزد و آدم بايد مطيع شيطان باشد تا شيطان به او اين اعمال خارقالعاده را ياد دهد. از اين روست که اين کار حرام است. يك بار در سنوات اخير چند طلبه به پادگان منظريّهى قم رفته بودند. مراسم دههى فجر بود. روى سن برنامهى سرود و تئاتر و سياهبازى اجرا مىكردند. سربازى را از پادگان آوردند كه تردستى كند. اشيايى را كه در دست مردم بود، غيب مىكرد. طلبهها گفتند:
«ما ديديم كارهاى اين فرد، خيلى عجيب و واقعنماست. حس كرديم آدم معمولى نيست و به جاهايى وصل است. بعد از مراسم صدايش كرديم به دفتر و او به تقاضای ما كارهاى عجيبترى هم اجرا كرد كه باورمان شد آدم فوقالعادهاى است. سينجيمش كرديم كه بگويد قضيّه چيست و اينها را از كجا مىداند؟ زير بار نرفت. هر چه اصرار کرديم، لب باز نکرد. ترجيح داديم افرادى را مأمور كنيم زيرنظرش بگيرند. چند روز تعقيبش كرده بودند. عاقبت ديدند به دستشويى رفت. قرآن را ورقورق كرد و با نجاست به آن بىحرمتى نمود. قضيّه كه لو رفت، گفت:
«من با شيطان قرارداد دارم كه هر كار او مىخواهد، برايش انجام دهم و او هم به من مهارت تردستى بدهد!»
خاطرهی آقای اسدی، ماجرای نگارش قرآن با خون صدّام را در ذهنم تداعی کرد و به نعمان صحرانورد هم که کنار دستم نشسته بود گفتم که مسائل دارد به هم ربط پيدا میکند.
راشد يزدى و روضهى حضرت عبّاس(ع)
اسدى از آقاى راشد يزدى هم خاطرهاى از تلويزيون نقل كرد كه دعوتش كرده بودند به نمىدانم كجا و پيری بالاى صدسال (به قول صحرانورد قطب صوفيّه) به قيافهى مرتاضان هندى آنجا بود و به راشد گفته بود روضهى حضرت عبّاس بخوان! راشد گفت:
ديدم اين فرد (به تعبير اسدى) اصلاً ريتمش به اين حرفها نمىخورد. ولى چون خواسته بود، برايش خواندم. ديدم نمىگريد; ولى زوزه مىكشد (زوزه را خود راشد تعبير كرده بود) بعد پير گفت:
من اعمال سختِ موسوم به «هوشنگيّه» (لبخند على رضائيان) را انجام دادهام.
دانهى گندمى را در كف دستم مىگذاشتم و آنقدر صبر مىكردم تا سبز شود. با اين حال هيچ چيزى به قدرت اشك براى سيّدالشّهدا(ع) نيست.
رسم عجيبى در مياندوآب
بعد از اينكه در جلسه عنوان شد كه انگار شايع شده كه صوفىها و دراويش، زنانشان را با هم عوض مىكنند، نوبت به «على معماريان» استاد انجمن خوشنويسان قم و مسئول امور مالی رسيد كه از خاطراتش بگويد:
در زمانى كه مجرّد بوديم و مىخواستند مرا با يكى از همكارانم بفرستند به معلّمى در يكى از روستاهاى مياندوآب(؟؟) گفتند: در جايى كه مىرويد، رسم غلطى وجود دارد كه اگر بتوانيد مردم را وادار به ترك اين سنّت کنید، خيلى خوب است. گفتيم: چه سنّتی؟ گفتند:
زنان روستا گهگاه زير يك طاقى كه سقفش سوراخ دارد، جمع مىشوند. مردان هم بالاى آن سوراخ اجتماع میکنند. زنان، لباسشان را در مىآورند و به بالا پرت مىكنند. هر مردى هر لباسى را توانست بگيرد، صاحب آن لباس، آن شب در اختيار اوست. ديديم اگر بخواهيم با مردم روستا از در ستيز وارد شويم، شايد بلايى سر ما بياورند. اين بود كه از خير رفتن به آن روستا گذشتيم.
تجاوز اجنّه به يك دختر!
«مسعود رنگساز» هم از فيلمى ياد كرد كه يكى از مرتبطين با وزارت اطّلاعات در اختيار او گذاشته و گفته بود فقط خودت ببين و در اختيار كسى قرار نده. رنگساز گفت:
با حسن مولوى نشستيم به ديدن فيلم. صحنههايى داشت كه تا يك هفته حال تهوّع داشتم. فيلم مستندى بود حاوی اعمال خارقالعادهى دراويش و اهل حقّ. برخى صحنهها را با دوربين مخفى اطّلاعات فيلمبرداری کرده بودند؛ از احضار ارواح توسّط صوفيان. (كه به قول اسدى 75 فرقه هستند)
در اين فيلم با زنى مصاحبه شد كه خواهرش خودكشى كرده بود. تعريف مىكرد (و در تعريفهايش هر جا كه لازم بود از كلمات ركيك و کمر به پايين براى توضيح مطلب استفاده مىكرد) كه خواهرم با برخى از اين دراويش مرتبط بود. يك بار با يكى از اينها در خانقاهش قرار داشت. داخل كه شده بود، در را از پشت بسته بودند. بعد در مقابل ديدگان آن درويش، اجنّه آمدند و از عقب به دختر تجاوز كردند.
در يک صحنه هم در اين فيلم زنان محجّبه و حاجتمندی را نشان میدهد که خود را به رئيس دراويش میمالند و از نوک سر تا پايين او را میبوسند. نعمان صحرانورد چشم در چشم علی رضائيان گفت:
«عجب دين تخمیای!»
ويرايش دوم: ۲/۱۲/۸۴
حضرت Uسف عليخانی!
آنچه در ذيل میآورم، آن نوشتهی ناکامرواست که از ۲۳/۷/۸۳ به قول قزوينیها ول میساود (میسابد؟؟) تا بخوانيش! بابت لينککردن اين چاکر چرک در قابیل بسی فرحناكم كردی و تصديع تلفنی را نيز عذرخواهم. اميدمندم به بركت اينترنت باب گفت و گو ميان ما هماره مفتوح بماند.
.
.
.
يك ماه است مشق وبلاگنويسي ميكنم. و در این مدت حدس نزدم كه ليدر سايت پرجاه و جای ‹قابيل› – كه عليالقاعده دورهي كارآموزياش در وبلاگ به اتمام و انتها رسيده و در پاكنويسخانۀ يك ‹دبليودبليودبليوي مستقل› مانور ميدهد - ممكن است در مسافرخانۀ تنگ و شلوغ پرشينبلاگ رفت و شد داشته باشد؛ وگرنه حتم داشته باشيد: عرض و ابراز ارادت را تا زمان پيشدستي شما در اين خصوص، به تأخير نميانداختم.
نام یوسف علیخانی را بسي پيش از اينها از قرار از همان ايّام كه در قزوين، خانه و زندگي داشتم، شنيدم.
يك بار مجلۀ آدينه، ويژهنامهي خوبي در باب قصّه چاپ كرد كه دكّهداري در حوالي ميدان شاپور تهران نسخهاي از آن را به من فروخت و خوراك خوبي براي روزهاي اقامتم در منزل پدرخانمم در ميدان اعدام تهران فراهم ساخت.
داستانهاي متعدّد درجشده در اين نشريه از خوانندگاني بود كه در گزينش داستان رتبه آورده بودند. تا جايي كه حافظهي چروكيدهام ياري ميكند، داستاني هم از شما در آن مجلّه چاپ شده بود با دست كم نام و موضوعي بهيادماندني: سوسك!
سالهاست احساس من اين است كه نام يوسف عليخاني نام خوبي براي يك قصّهنويس است. در بايگاني ذهنم، پوشهي شخصيّتي شما كنار پوشهي نويسندهي ديگري به نام منوچهر نصرترضايي قرار دارد. وصف ‹نصرترضايي› را از زبان حضرت سيّد عبدالعظيم موسوي در اواخر دههي شصت شنيدم. آن وقتها نشريهي هفتگي – و امروز روزنامهي - ولايت قزوين مأمن ادبي من بود كه با دفترچهي يادداشتي از جبهه باز گشته بودم و تصوّر ميكردم در آن – در جبهه و ايضاً در دفتر - رموزي از عرفان و معرفت هست كه هر كه در انتشار آن تاخير كند، در برابر تاريخ مسئول است. و موسوي بيشتر به اعتبار ‹اعتبار› پدرم ستون ثابتي به نام از ما گفتن در اختيارم گذاشت تا در آن قلم بزنم.
همصحبتي با آسد عبدالعظيم كه پيپ ميكشيد، دلچسب و شارژكننده بود. قدري بعد همكاري با ولايت از ‹اداي دين به تاريخ› فراتر رفت و بحث مخملباف و دولتآبادي و بيضايي و محمدعلي نجفي و كورس سرهنگزاده هم در حوزهي گفتمان ما داخل شد. قرار شد به توصيهي موسوي تكنيك هنرمندان بيتعهّد را بگيرم؛ ولي از بيدينيهايشان چيزي را برندارم.
بيست و چهار سالم بود و در ساختمان نشريهي ولايت با علي صفدري كه شايد معروف حضورت باشد – و مدّتي است از او بيخبرم - در بارهي فنون قصّه گپ و گفت داشتم. يک بار با حسن لطفی در بارهي رمانهاي ‹كليدر› و ‹جاي خالي سلوچ› محمود دولتآبادی گفتگوي دونفرهاي را در منزل ترتيب دادم که روی کاست ضبط کردم و حاصلش را بعد از بازنويسي، در دو صفحه از هفتهنامهي ولايت به چاپ رساندم.
چندپيشگيام اگر نبود، جا داشت از اسامي آشناي باشگاه داستاننويسان باشم. در اين سالها، تنها در ‹پريدن از اين شاخ به او شاخ› ثبات! داشتهام و هيچ وقت صرفاً نويسنده نبودهام.
امروز از اين بابت كه تحتالحمايهي هيچ انجمني نيستم، احساس بيپناهي ميكنم.
خوشنودم و درپوستناگنجا كه فرصتي دست داده كه با شما صحبت كنم. نميتوانم نگويم از اينكه ميبينم در حد شهرت شما نيستم، حسوديام ميشود!
در يكي از نوشتههاي وبلاگت به سن و سالت اشاره كرده بودي و محاسبهي سرانگشتي من بر من معلوم كرد كه ده سال از من جوانتري؛ ولي بسي بيشتر از من موقعيت خودت را در عرصهي ادبيات تثبيت كردهاي. تو نگذاشتي كه در حد ديگر عليخانيهاي روستای ميلك، بومي بماني و من هنوز به ميخكوبي بدوي در قطعه زمين كوچكي در پهنهي ادبيات بسنده كردهام. شما در زمين اختصاصيتان احداث اعيان هم كردهايد و من سخت آرزومندم كه دست كم در هفت، هشت، ده مسابقهي ادبي، سكّه بگيرم تا به هنرمندبودنم پيش در و همسايه ببالم. شايد برايم توضيح بدهي كه چطور بايد نوشت كه به آدم جايزهاي چيزي بدهند!
۲۳/۷/۸۳
اين مطلب را به ياد خاطراتى كه از تو دارم، مىنويسم؛ اى اصغر؛ «اصغر عبادى»!
اى كه يک خوشنويس محسوب میشوی؛ حتّى اگر در امتحانِ اين دورۀ ممتاز به رغم اينكه قاطع و استوار مىگفتى قبول مىشوى، نشدى!
درست است که قبل از تكميل مدارك ادارى مربوط به عضويّتت به عنوان عضو اصلى انجمن خوشنويسان، كارت ويزيت چاپ كرده و خود را عضو رسمى خواندهاى؛ امّا اين تخلّفت دليل نمیشود خوشنويس نباشى!
تو خوشنويسى! با لهجۀ غليط تُركى كه خانهات در قم است؛ خيابان نيروگاه; بعد از ميدان توحيد، شيرخوارگاه، 16مترى طفلان مسلم، كوچۀ شمارۀ 3، وسط كوچه، شمارۀ 3، و در يكى از طبقات يك ساختمان 3 طبقه.
به كانون گرم خانهات چند بار مهمان شدهايم. يك بار جلسۀ دعاى توسّل هفتگى خوشنويسان در تير 84 در منزل تو برگزار شد و ما از گرما پختيم! گفتيم:
- آب خنكى بياور اصغر! چرا كولر خانهات باد گرم مىزند؟ چه بساطى است؟
گفتى:
«به قول استادم موحّد: اين عرصه نه جولانگه هر خار و خس است! اينجا براى تفريح و لذّت كه نيامدهايد. جلسۀ دعاست. آمدهايد در كورۀ عشق اهلبيت بپزيد و زبان حالتان با بهره از كلمات لسانالغيب اين است:
ساقيا! يك جرعه ده زان آب آتشگون كه من / در ميان پختگان عشق او خامم هنوز!
شراب كه نعوذبالله نمىتوانم در جلسۀ دعاى توسّل توزيع كنم؛ دست كم «آب غيرخنك و آتشگون» بياورم براى نوشيدن... توى كولر هم «آب داغ» بريزم؛ بلكه پخته شويد... بعضىهايتان (منظورت منِ شيخك بودم) چهل ساله شدهايد و هنوز خام ماندهايد!»
در همان تابستان 84 اتّفاقى افتاد که باز هم به کانون گرم خانهات مربوط بود:
منِ يك لاقبا مطلب طنزآميزِی با نثرى قديمى نوشته بودم تحت عنوان «الف، لام، ميم، صاد» كه به احوالات يك هنرجوى خوشنويسى از جماعت نسوان اختصاص داشت. خريّت كرده و نام آن خانم را هم در مطلب گنجانده و برگه را بين دوستان از طريق فتوكپى و فاكس پخش كرده بودم و در همين وبلاگ هم در كمال وقاحت گذاشته بودم. حتی دادم امیرمیثم سلطانی مطلب مرا با خط نستعلیق دو بار کتابت کرد (بار دوم سعی کرد بهتر بنویسد) ... شاید الان از اینکه تن به این خواستۀ من داده که آن مطلب را بنویسم، پشیمان است. (بد نیست اصل آن مطلب و نیز اسکن از روی خط سلطانی را همینجا قرار دهم).
شبی که حسن اعرابى از نگارش و توزيع مطلب مطّلع شد و برآشفت، مصادف با شب دعاى توسّل هفتگى انجمن بود. او که کمتر در جلسات اينتیپی شرکت میکند، خودش را به جلسه رساند تا خودش را خالى كند. از قضا جلسه در منزل تو - ای اصغر! - برگزار بود. اينجا بود كه بچّههاى حاضر در جلسه، چيز تازهاى ديدند:
«حسن اعرابى» با داد و بيداد عجيب و بىسابقهاى از در درآمد. از طبع ساكن و آرام او اين موجهاى دامنهبالا بعيد بود و ديده نشده بود. لااقل ما نديده بوديم. (انگار حسين ميرزايى - بازرس فعّال و موبورِ انجمن - قبلاً ديده بود.)
با آنكه نگارندۀ مطلب و استارْترِ قاطزدن رياست وقت و در آستانۀ استعفاى انجمن خوشنويسان، من بودم، لودهندۀ نام آن خانم هنرجو، بازرس انجمن خوشنويسان قم و مغازهدارى در پاساژ قدس بود و كاسهكوزهها ناچار بر سرِ آنان خراب مىشد.
اعرابى قبل از اينكه بنشيند، در حضور جمع كه به احترام ورودش برخاسته بودند، در محضر على رضائيان و مرتضى حيدرزاده - شاگردِ آن وقتهاى محمود ريحانى مغازهدار پاساژ قدس - و تنى ديگر، حسابى به حسين ميرزايى توپيد و گفت:
«اگر تا الاَّن مسلمان بودم، ديگر نيستم؛ اگر مسلمانى اين است كه امثال اين حسين ميرزايى و شيخمحمّدى که طلبه هستند، دارند، همان به كه من نداشته باشم. چرا با آبروى مردم بازى مىكنيد؟ بابا! تخلّفى در امتحانات در خصوص يك خانم هنرجو صورت گرفت و تصميم مقتضى گرفته شد. غير از اين است آقاى رضائيان! ديگر چرا نام ناموس مردم را افشا مىكنيد و سر زبانها مىاندازيد؟ بابا ارزش آبروی انسانها از حرمت خونشان بالاتر است. مگر شما اين را نخواندهايد؟»
بعد از هو و جنجال لشگر خنده در جلسۀ دعا، روز بعدش بازرس موبور، به تمام كسانى كه من فتوكپى مطلب الف.لام.ميم.صاد را به آنها داده بودم، زنگ زده بود كه اين مطلبى را كه شيخ نوشته و فاكس كرده، پاره كنيد و بريزيد دور كه هوا بدجوری ابرى است!
خلاصه خاطرۀ گرم بالا را هم از منزل گرمتر تو - اى اصغر! - به خاطر داريم!
خوشحال نيستم كه تو - ای اصغر! - از دوستان استاد حسينى موحّد هستی. ناراضيم كه هرازگاه مىروی نزد استاد و از او مىخواهی كه برايت سطر «فيلكُش!» (اين يک تعبيرت - اصغر! - در وصف نگارش محكم و قوى استاد موحّد، انصافاً قشنگ است) بنويسد و به تو هديه كند. ناخشنودم كه گاه مجبورم اخبار دست اوّل استاد موحّد را از تو بشنوم. در اسفند 83 نقل كردی:
يك بار كسى آمده بود منزل استاد موحّد و دَم در موفّق نشده بود او را ببيند. روى برگهاى نوشته بود:
«اين خانۀ نااميدى و حِرمان است!»
موحّد هم در پاسخ، اين دو فرد شعر را براى او سروده و پست كرده بود:
اين خانۀ شاهين و نه جاى مگس است / وين عرصه نه جولانگه هر خار و خس است / اكنون كه به زنگ ما تو را دسترس است / در خانه اگر كس است، يك زنگ بس است!
«محمّد عابد» هم در ۲۴/۶/۸۳ نقل میکرد:
يك بار استاد موحّد به اصغر عبادى (که تازه بعد از ازدواج دختردار شده بود) گفته بود: «شنيدهام، دختربازى مىكنى!» اصغر جا خورده بود و بعد دوزاريش افتاده بود که منظور استاد اين است که خدا به تو دختر داده و با او بازى مىكنى!
دارم مثل سير و سركه مىجوشم كه چرا در فروردين 84 بايد اين نكتۀ تازه و بزرگ را از تو - ای اصغر! - بياموزم كه:
منظور از «يَلِجَ الْجَمَلُ فِى سَمِّ الْخِيَاطِ» (سورۀ اعراف، آيۀ 40) اين نيست كه شتر از سوراخ سوزن رد شود. «جَمل» طنابهايى بوده كه در قديم با آنها از چاه آب مىكشيدند.
اى اصغر عبادى! تو فوران اطّلاعات هستى و هر بار به سمت ما رگبار دانشت را با چاشنى پررويىات شليک مىکنى و ما شدهايم سيبْل تو! حسين ميرزايى مىگفت:
تا وقتى خجالتى باشى و رو به خرج ندهى، همين بساط است؛ ولى اى موبور من!
من در مقابل مسلسل اصغر عبادى، چه مىتوانم بكنم؟ البتّه يك مورد در آرشيو صوتهايم در كاميپوتر يافتهام كه نمىدانم كافى است يا نه؟ خوبى اين فايل ام.پى.ترى اين است كه اوريژينال است و از خودم دَر وَكردهام! و با واكمن سونى به طريقۀ استريو در 11/10/82 ضبط شده و براى شنيدنش بايد اینجا را كليك كرد!
----------------------------------------
چند یادآوری: در 97/1 که این مطلب را ویرایش مختصری کردم، چند مطلب به نظرم رسید:
1. مدتها رابطه ام با اصغر عبادی شکرآب بود. تا اینکه در مجلس ترحیم پدر استاد عبدالرضایی دیدمش و پیشدستی کردم و سر صحبت را باهاش باز کردم. اول یخ قطعی رابطه باز نشد. ولی به زودی باز شد و دیگر اصغر ول نمیکرد که دوباره با تدبیری ازش جدا شدم که بگویم: برای امشبت همین مقدار بس است!
![]() |