شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

«پيامى به خوشنويسان ول‏‌معطّل‏»

بر پيامى ز نزد اين چاكر
خوشنويسان ول‌‏معطّل را
كم به چاقوى خوب گير دهيد!
برش و جنس تيغ و صيقل را
خطّهٔ خط چنان خطرخیز است
(به جای: گودِ خط آنچنان خطرخيز است‏)
به «غلط كردم» افكند يَل را!
خاصه مَدّات يازده نقطه‏
كه ندارد قبولْ سَمبل را
به‏‌خصوص ار به شيوه‏‌ى قدما
برگزينى «ب»ى مطوّل را
پيش‏كشْ امتحان آخر سال‏
تك نياريد ثلث اوّل را
زور بيخود به سنگلاخ نزن‏
هيچ بر جان مخر تو تاوَل را
در المپيك دو و ميدانى‏
چه ثمر شركت شَل و پَل را؟
كار ما نيست كوبِش خرمن‏
ول كن اى بز! تلاش مهمَل را
گيرم ار هست وحى منزَلْ خط
گور باباى وحى منزَل را
ترك تفصيل كرد «شيخ»، داشته باش‏
فعلاً اين چند بيت مجمَل را
دور خط، خط كشيد و با صلوات‏
انجمن را كنيد منحل را!
۱۵ مرداد ۸۳

«ديالوگ صادقى‏‌منش و بچّه‏‌شيخ‏!»

ناصر صادقى‏‌منش روزى‏
كرد يك بچّه‏‌شيخ را دعوت‏
گفت: شد طى زمان مفتخورى‏
تنبلى ترك كن، بكن همّت‏
گفت: فضل پدر مرا چون هست‏
احمقم گر به خود دهم زحمت
۲۴ دی ۸۳

شوخی با دوست خوشنویس «عبدالعظيم يساقى» که دستی در ساخت سمبوسه داشت

سيم‏‌ساقى به «يساقى» گفتا:
بوسه بستان ز من و بوسه فروش‏
گفت: من قيمتْ در دستم نيست‏
من فقط هستم سمبوسه‌‏فروش!
۲۵ دی ۸۳

«مريد و مُراد»

لشكر خنده به عابد گفتا
هدف از اينهمه ورّاجى چيست؟
گفت: من هم ز دعا بيزارم‏
تا ببينم نظر حاجى چيست!
۶ بهمن ۸۳
خوشنویسان قم به استاد احمد عبدالرضایی می‎گویند: حاجی! به علی رضائیان هم می‎گویند: حاج علی! که این مدل اسم‎گذاری جای حرف دارد. استاد رضا بنی‎رضی هم بهش انتقاد داشت و می‎گفت: این القاب برای بازاریها مناسب است؛ ولی به درد عالم هنر نمی‎خورد و از تبعات و عوارض فضاهای مذهبی مثل قم است. این از این! از اونو «دعا»ی توسل هفتگیی در سال 83 و 84 برگزار می‌شد که افرادی مثل حسن اعرابی (لشگر خنده) در عین اینکه حضور پیدا می‎کردند، پس و پشت‎ها بهش طعنه هم می‎زدند و در فایده‎اش تشکیک می‎کردند و البته مثل عید نوروز بهانه‎ای برای دیدار می‎دانستند و شاید هم به همین دلیل حضور می‎یافتند. این هم از این! عابد هم «محمد عابد» است با لهجۀ شیرین تلفیق قمی و ترکی‌اش که امیرمیثم سلطانی خوب ادایش را درمی‌آورد؛ خصوصا وقتی از «حاجی» می‌گوید. توضیح 9904

«ترويج خوشنويسى‏»

گفت با لشگر خنده تُركى:
بده فرزند مرا پند كمى‏
بلكه خطّاط شود عين خودت‏
ز يَم خط ببرد بهره نمى‏
سير با كشتىِ ارباب هنر
بكُند يا سفرى با بلمى‏
ظلم بر خود نكند در اين سِن‏
كه بود وقت‏‌كُشى بدستمى‏
لشگر خنده دَم گيمْ‌‏نتى‏
پسر تركْ‏‌زبان يافت همى‏
بهر اصلاح جوان ديد كه هست‏
فرصت مقتضى و مغتنمى‏
مختصر لاله‏‌ى گوشش پيچاند
تا دهد گوش به اندرزْ دمى‏
گفت: از غصّه‏‌ى امثال شما
سينه مالامالامالِ غمى‏
عمر تو قيمت دارد، حيف است:
توى اين كافى‏‌نِت‏ها بلَمى‏
قلمى بين دو انگشتت گير
كه بود بين دو پايت قلمى!

۷ و ۸ بهمن ۸۳

«گنه كرد در بلخ!»

اى هنرجو! رو مسبّب را بجوى!
گر تو در هر امتحان خطْ ردى‏
لشگر خنده بود تقصيركار
از چه با محمود ريحانى بَدى؟
محمود ریحانی مدتی مدیدی در پاساژ قدس و المهدی قم لوازم‎التحریر خوشنویسی می‎فروخت.

«مهارت يك جوينده‏‌ى كار»

آمد مردى ز پلّه‌‏هايى بالا
آنگه يك‌‏يك به انجمن‌‏ها زد سر
آخرْ سر به شصتمين پلّه رسيد
بردندش تو، نزد رئيس اكبر
تا وارد شد، بگفت: وادارم كن‏
در انجمن خط به امورات هنر
خرجى كم و نارس است و اين چاكِر چرك‏
دارد قد و نيم‌قدْ دوجين دخت و پسر
چون لشگر خنده نِكّ و نالش بشنيد
آمد دل سنگيَش به رحمْ از مضطر
گفتا دانى تو خط و كُرسى؟ گفتا:
پيوسته برَم زير خط فقر به سر
پرسيد كه در چنته چه دارى؟ غرّيد:
هفتاد هزار قُل هو الله از بَر!
خنديد كه كيستى تو با اينهمه فضل؟
گفتا كه «حسين نادرى» الأحقر!
۱۸ بهمن ۸۳: سوژۀ اوّليه از لشگر خنده كه گفت: حسين نادرى ده‏‌هزار قل هوالله از حفظ است! نادری بازنشستۀ آموزش و پرورش مدّت مدیدی مدیر داخلی انجمن خوشنویسان قم بود.

«سوگند»


الا كه چاقوى تو دسته‏‌نقره‌‏اى باشد
حقير ميثم سلطانيم برابر تو
قسم به موى بلندت، بلند خواهم كرد
قلمتراش ابوالفضل نظم‏‌پرور تو!

۲۱ یهمن ۸۳: حسن اعرابی زمانی قلمتراش دسته‌نقره‌ایی داشت ساختۀ نظم‌پرور و دوستی داشتم که حسین میرزایی در آن سنوات بهش می‎گفت: علی‎بابا.

«تضاد»

كاتبى «هادى پناهى»نام‏
در شگفتم ز شيوه و راهش:
مى‌‏نويسد تراكْت‏‌هاى بلند
در هنرگاهِ سقفْ‌‏كوتاهش
۲۲ بهمن ۸۳ به سفارش او

«در وصف حسين شيرى نی‌نواز و خطاط‏»

اى طبيب درد روح و تن بنال!
ناله‏‌ى سازت علاج من بنال‏
عاشق فوت و فلوت تو منم‏
اى «حسين شيرىِ» نى‏‌زن بنال!

«كار بُز هست كوبِش خرمن!»

در هنر هرگز تخصّص شرط نيست‏
نى‌‏زدن را مايه، يك كپسول فوت!
اى «حسين شيرى» نى‌‏زن! بدَم‏
گر چه فرتوتى تو - فوتى در فلوت!

۲۳ بهمن ۸۳

«مصائب يك خطّاط»

در تى.وى مدرّس خطّاطى‏
فوتباليستى بديد بس كارْدرست‏
گفتا كه اگر جاى تو بودم، راحت‏
«استاداسدى» بودم از روز نخست‏
۲۷ بهمن ۸۳

«انجمن خوشنويسان شعبه‏‌ى برزخ!»

ديد در خواب لشگر خنده‏
ملك‌‏الموت را كه مى‏‌گفتا:
«تازگى بهر شعبه‌‏ى برزخ‏
مركز خط نموده‌‏ايم به‏‌پا،
ليك در تنگناى اسبابيم‏
از شما مى‌‏كنيم استدعا:
ز لوازم، اضافه گر داريد
چند مورد به ما كنيد عطا»
گفت: «در قم سه نسخه حافظ هست‏
نسخۀ جيبى‌‏اش براى شما
سيزده قاب خالى تابلو
شش و نيمش كنم به تو اهدا
از قلم‏‌هاى خاكپور، بكُن‏
گِرد و خوشرنگ و سختشان تو جدا
از مركّب، رضايىِ زنجان‏
چند بطرى اضافه مانده بجا»
گفت: «الطافتان بيفزاييد!
تا شما را بسى كنيم دعا
هست مقدور اگر، بما بدهيد
خودِ عبدالرّضايىِ اوُستا!»
گفت: «يك نسخه بيشتر نبُود
مال آرشيو ماست اين رعنا!
ولى اصرار مى‌‏كنى، بردار
يكى از اين رضائيان‏‌ها را!»

۲۸ بهمن ۸۳: انجمن خوشنویسان قم دو تا رضائیان داشت: استاد علی رضائیان و یک رضائیان هم در بخش خدمات انجمن

«پارادوكس‏»

گفت موسايى: چرا در وصف من‏
ابر شعر تو نمى‌‏بارَد غزل؟
منتظر بيهوده - هانى جان! - مباش‏
چون سفارش برنمى‏‌دارد غزل!

۱۴ اسفند ۸۳: موسایی در دفتر انجمن مدتی مشغول به کار شد. به من گفت: برای همه شعر گفتی. پس ما چی؟

«در كلبه‏‌ى ما رونق اگر نيست، روغن هست!»

«بيا به كلبه‏‌ى ما!» اين پيام كوتَه را
بداد لشگر خنده به شهر قم به زنى‏
فزود بعد سوپرگوشتى مرا بانو!
بيا به كلبه كه خوش «ران و پا و دُنبه» زنى‏
مراست كلبه‏‌ى كم‏رونقىّ و پرروغن‏
چه روغنى؟ كه بسَم تا سحر تلمبه‌‏زنى‏
به دور قبل مرا لعبتى چو نى‏‌قليان‏
خوشم كه قسمت اين بار ماست خُمبه‌‏زنى!
بدان ز پيش و پَست «راه‏كار» خواهم يافت‏
مهارتى است مرا در امور سُمبه‏‌زنى‏
بگفت زن كه چنان رُس‏‌كشى كنم از تو
كه روز بعد رَوى زار تا سُرُم بزنى!
۱۶ اسفند ۸۳


«ادب‏‌ورزى لشگر خنده‏»


خبرنگار بپرسيد از هنرجويى:
صفات لشگر خنده شمُر تو بى‏‌كم و كاست‏
به غمزه گفت: مؤدّب‌ترين اساتيد است‏
مرا كه دختر محجوبم اين دبير سزاست‏
بسنده بنده ز خروار مى‌‏كنم با مشت‏
كفايت است ز تفصيل، مجملى كه مراست‏
بگويم از عملش چشمه‌‏اى براى شما
كه حس كنيد ادب‏ورزى‌‏اش چه بى‌‏همتاست:
چو آمدم به كلاس خطش به روز نخست‏
قلم نهاد كنارى، كمر نمود او راست‏
بگفت: دختركم! نيم‌‏خيزى‌‏ام منگر
لدى‌‏الورود تو كافم تمامْ‌‏قد برخاست‏
۲۱ اسفند ۸۳

«اوصاف لشگر خنده‏»

خبرنگار بپرسيد از هنرجويى‏
نما شمارشِ اوصاف لشگر خنده‏
جواب داد كه در وادى شريف خطم‏
به زير سايه و اِشراف لشگر خنده‏
من سليطه كجا سلطه بر لطافت داشت؟
نبود گر همه الطاف لشگر خنده‏
يقين كنيد كه اغراق شاعرى مى‏‌مُرد
اگر نبود دوصد لاف لشگر خنده‏
صفاى وادى عشق و هنر نمودم درك‏
ز صوت وحشى و ناصاف لشگر خنده‏
به حُسن نقطه‏‌گزارى وقوف يافته‌‏ام‏
كه ديده، ديده‏‌ى من ناف لشگر خنده‏
نگاشت ميمْ چو سوراخدار، ترسيدم‏
به كاف من برود شاف لشگر خنده‏
به ياد مركز و كانون عشق مى‌‏افتد
دلم ز روزنه‏‌ى قاف لشگر خنده‏
رشادت الف قدبلند نستعليق‏
شبانه حس كنم از كاف لشگر خنده‏
۲۹ اسفند ۸۳

«تحوّلات انجمن خوشنویسان قم‏»
استاد احمد عبدالرّضایی خوشنویس صاحب‌نام قم می‌گفت:
هر بار به علی رضائیان می‌گفتیم: در انتخابات شورا شرکت کن و ریاستو به عهده بگیر؛ بلکه مشکلات انجمن حل بشه (حسن اعرابی خیلی گند زده و اینا) طفره می‌‎رفت. گاهی می‌گفت: باید استخاره کنم. خوب اومد، باشه.
بالأخره زیر بار رفت و سکّان ریاست انجمنو به عهده گرفت؛ ولی بچّه‌های شورا می‌گفتند هر بار باهاش کار داریم بیا جلسه، یا میگه اعتکافم یا جمکرانم! دو قطعهٔ زیر در همان حال و هوا در اواخر مرداد ۸۳ نوشته شده است:

درخت انجمن خط چو موريانه گرفت‏
رضائيان! بكَن از بيخ و بُن تو اين دفعه‏
براى پست صدارت كه شرتر از آن نيست‏
به استخاره توسّل مكن تو اين دفعه‏


به جاى لشگر خنده، سپاه گريه رسيد
زمان سينه‏‌زنى‌‏هاى صبح و شام آمد
وقايعى است كه در ذهن بنده زنده نمود
دوباره خاطره‏‌ى «شاه رفت»، «امام آمد»
۳۰ مرداد ۸۳

یک بار در ماشین با عبدالرضایی و محمّدحسین رحمتی عکاس و گرافیست مشهور قم بودیم. عبدالرّضایی گفت: اون شعراتو بخون شیخ! آقای رحمتی نشنیده. خواندم و رحمتی خدابیامرز خیلی خندید.
ویرایش: ۱۴۰۰/۹



«به لشگر خنده‏‌ى متوقّع براى شركت همه‏‌ى مدرّسين در جلسه‏‌ى جمعه‌‏ها»

آباد اگر تو مى‌‏طلبى اين سراچه را
در روز جمعه بار نما كلّه‌‏پاچه را!
دی ۸۳


«قلمدان‏»

لشگر خنده‌‏ى كاتب گفتا:
بنده خطّاطم و باشد همه جا،
يك قلم بين دو انگشت مرا
قلم تيزترى بين دو پا
۶ بهمن ۸۳



«بيلان‏‌كار»

لشكر خنده به من گفتا كه روز
سير در آفاق و انفُس مى‌‏كنم‏
اين ور شب مى‏كنم اِحليلْ تيز
شب كه شد از نيمه رد، ك‏... مى‌‏كنم!
۲۹ دی ۸۳

«معرّفى شاعر»

منم ترشرو شيخ ورژن‌‏پرست‏
كه روشسته با آب آلوچه‏‌ام‏
اگر لشكر خنده با من بد است‏
جهنّم! به تُخم چپ بچّه‌‏ام‏

تغییر در ۱۴۰۰/۹ و نشر به عنوان «در بارهٔ من» در واتساپ:
منم تلخ‌گفتار و هم شورچشم - که روشُسته با آب آلوچه‌ام
تو با بندهٔ عقل‌ْشیرین‌ بدی؟ - جهنّم! به تخم چپ بچّه‌ام!

«ساقه‌‏ى افراشته‏»

سوى قم آمد ز قزوين، شيخ ما
رفت حُجره پيش آقازاده‏‌ها
مقصدش در ابتدا تحقيقِ دين‏
صرف و نحو و غور در شرع مبين‏
در تمام آزمون‏‌ها شد قبول‏
تا كند تحصيلِ عرفان و اصول‏
توى قزوين كرد بابش توى بوق:
«تك پسرْ دُردانه‏‌ام، دارد نبوغ!»
هر كه را چون ديد پير خوش‏‌خيال:
گفت: «پويد پورِ من راه كمال‏
اجتهادِ زودرس را مايل است‏
بنده‏‌زاده، حوزه‏‌ى قم شاغل است‏
گفته‏‌ام با او كه: «اى فرزندِ فَرد
ناشده ملاّ به قزوين برنگرد!
بر تهاجم‌‏هاى فرهنگى بتاز!
با تحمّل چاهْ با سوزن بساز!
باز گرد و مُفتى فرزانه شو!
دستِ پايين، روضه‏‌خوان خانه شو!»
***
تا كُند پند پدر آويز گوش‏
رفت در فيضيّه شيخ سخت‏‌كوش‏
مى‏‌نهاد او نيمه شب با صبر و حلم‏
متّه‏‌ى تحقيق بر خشخاش علم‏
در حواشى، در متون، كرد او نگاه‏
كرد كاغذهاى بسيارى سياه‏
گاه در هُرْم(۱) ندارى‌‏ها بسوخت‏
گاه توضيح‌‏المسائل مى‏‌فروخت‏
گَه وجوه شرعى اسلام خورد
گَه به زهد آورد رو، بادام خورد
***
مدّتى بگذشت و شد سالك، دودِل‏
درس‌‏ها بسيار سخت و او كسِل‏
جاده‌‏ى دانش به رويش بسته يافت‏
خويش در طىّ مراحل خسته يافت‏
ديد راه فقه بس طولانى است‏
سختى‏‌اش آنسان كه خود مى‌‏دانى است‏
راه عشق از علم بس دلچسب‌تر
عشق در حكم ميانبُر در سفر
گر چه دارد عشق هم صدها قِلِق‏
هست با اميال باطن منطبق‏
كرد دين و درس را شيخك رها!
طبل بى‏‌عارى زد آن دور از خدا
رفت در كار روابط با پسر
نامشان ورژن نهاد آن خيره‏‌سر
***
شيخ ورژن‌‏باز ما رايانه داشت‏
پشت پاساژ زمرّد خانه داشت‏
راندِووهاى(۲) مكرّر تا سحر
متصّل با اين پسر، با آن پسر
اكثراً در حول و حوشِ شانزده‏
صاحبِ چشمانِ برّاق و سيه‏
بين خود وضعى منظّم داشتند
زيردست و صدراعظم داشتند
بود ورژن‏‌هاى او مافوقِ دَه‏
بين آنها لُعبتى در حكمِ شه‏
صدرِاعظم را چو ورژن‌‏باز ديد
هوش گفتى از سرش ناگه پريد:
پهن‌لب چونان رُطب، سیمانکو
(به جای: پهن‏‌لب، دندان‏‌مرتّب، رخ‌‌نکو)
فرق سر را باز كرده از دو سو
صاحبِ يك جفت ابرو، منحنى‏
گردن دلخواه، حافظ‌گفتنى!
نرمه‌مویی رُسته بر روى نكوش‏
قاب روى دلربايش، جَعدِ موش!
در رموز دلفريبى بود تك!
قدْبلند و لبْ چو قند و بانمك!
کُرکِ بِه روئیده بر روی سپید
یا: کُرکِ میوه رُسته بر روی سپید
(به جای: ريش‌‏ها آنكادركرده، رو سفيد) 9408
گفت: «نامت را بگو؟» گفتا: «مجيد
لب چو واشد، شيخ ما بنمود كف‏
ديد دندان‏‌هاى زيبايى دوصف!
غمزه‌‏اش مى‌‏كرد جا در هر دلى‏
ساق‌‏ها در حفره‏‌ى شلوارِ لى‏
شيخ تا بر خود مسلّط شد، بگفت:
«تا تو بيدارم نمودى، عقل خفت!
گشته‌‏ام مسحور روىِ عاليَت‏
عاشق برجستگى‌‏هاى لى‌‏اَت!»
گفت: «دخترهاى خوشگل بين ماست»
گفت: «من قزوينى‌‏ام، راهم جُداست!»
گفت: «من در آستين دارم يكى!»
گفت: «تو در بين ورژن‏‌ها تَكى»
گفت: «لعيا دخترى در كوچه‌‏مان»
گفت: «لعيا را وِلِش! با من بمان!
دست رد بر سينه‏‌ام - زيبا! - مزن!
تا تو هستى، من برم دنبال زن؟»
گفت: «يا شيخ‌‏المشايخ! راهِ راست!
وضع هشت‏‌الهفت تو بس دلگزاست:
جمله اجدادِ تو عمامه به سر
بعد، تو دنبال هر خوشگل‏‌پسر؟
رو به ليلا كن، فرنگيس و پرى‏
لاس با من مى‏‌زنى؟ خيلى خرى!
دست در برق و جلاى سيب زن!
لاس با پستان خوش‏‌تركيب زن!
باغ زن را جستجو بسيار كن!
سير در هموار و ناهموار كن‏
اسب شهوت بر فراز قلّه ران‏
در حضيضِ(۳) بين پستان‏‌ها بمان‏
پس هوسبازانه اندر بطن شو!
از حواشى بگذر و در متن شو:
پيچ خود در مهره‌‏اش بنما تو جا
در غلافش تيغ خود پنهان نما
در غلافش آنچنان بگذار تيغ‏
تا زند از فرط كيف و درد جيغ!
گاه در كوپايه، گه در اوج باش‏
كف به لب در جزر و مد چون موج باش‏
بعد در تكميل كار خويشتن‏
آب هستى را فشان در بطن زن‏
رو رها كن شيوه‌‏ى طاغوت را
ترك كن آئين قوم لوط را
روى خود - بى‏‌چشم و رو! - بنما تو كم!
من در اين سن، جاى فرزند توام!
من گمان دارم تو سر تا پا خُلى!
ليلى‏‌ات در خانه و ورژن، قُلى؟!
دست نَحست را بكش، اى مردِ بد!
بچّه دارى تو - خدا مرگت دهد! -»
گفت: «ورژن خان! كلامت تازه است‏
ليك گوش من در و دروازه است‏
سال‌ها با عشق ورژن راضيم‏
غافل از آدابِ دختربازيم‏
عشق امْرَد سهل‌‏تر از دختر است‏
درصد رسوايى‌‏اش هم كمتر است»
***
گفت ورژن: «خب! بگو يا شيخنا!
رفته‏‌اى هرگز به اِنْدِ ماجرا؟»
هيچ آيا ساقه‏‌ى افراشته،
كرده‌‏اى در خاك ورژن كاشته؟
گفت: «من؟ هرگز! زبانت را بگز!
مى‌‏برم تنها ز چشمان تو حظ!»
گفت: «رو با فردِ ديگر ياوه باف‏
زود شمشير ريا را كن غلاف‏
پيش من بى‌‏رنگ باشد اين حنا
تا الف گويى، روم تا حرف يا!
خوب مى‌‏دانم كه دردت چيست؟ هان!
تو خوراكت ران و فيمابين آن!
يا برادر! ورژنى تورش نكن‏
يا تَه شهنامه سانسورش نكن‏
يا تو زُل در قعر چشمانم نزن‏
يا مكن افراشتن بى‌‏كاشتن‏
يا مرو با فيلبان بر يك سَبيل‏
يا بياور خانه‌‏اى در خوردِ فيل‏
مرد باش و بانگ زن بر خاص و عام:
بچّه‌‏بازم من در اين دنيا! تمام!
روز محشر همسفر با قوم لوط
مى‏‌روم در قعر دوزخ با سه سوت!»

۱۱ و ۱۲ و ۱۳ اردیبهشت ۸۱ و ۸۲/۳/۱۵

پاورقى:
۱.
حرارتِ‏
۲. قرار ملاقات عاشقانه
۳. پستى و گودى


برچسب‌ها: روابط ورژنی, مجید افشار, تاکندی, حسن اعرابی
 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و هشتم آبان ۱۳۸۴ساعت 22:27  توسط شیخ 02537832100  | 
به نام خدا. به دلايلی چند در وبلاگهای خاصی با گرايشهای ويژه متمرکز شده ام و با نام مستعاری که شايد بعدها عنوان کنم، مشغول فعاليت و مديريت يک وبلاگ هستم. شايد برخی دوستان شيطان، آنجا را از طريق سرچ يا طرق ديگر پيدا کنند. ولی به هر حال در آنجا هستم و خيلی هم خوش ميگذرد و مسائل درونی خاصی که امکان گفتنش در اينجا نيست، به خوبی در آنجا قابل طرح است. بنابر اين فعلا و تا اطلاع ثانوی در اينجا نخواهم آمد و وبلاگ را هم حذف نمی کنم. خدانگهدار!
 |+| نوشته شده در  جمعه بیستم آبان ۱۳۸۴ساعت 22:26  توسط شیخ 02537832100  | 
مطالب وبلاگ حذف‌شدهء صورتباز www.sooratbaz.blogfa.com

پست‏ها و نظرات مربوط به آبان ۸۴
http://www.4shared.com/file/aldjUXcw/sooratbaz_8408.html
 |+| نوشته شده در  یکشنبه یکم آبان ۱۳۸۴ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
  بالا