شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 
يکشنبه 6 خرداد 80 / انجمن ادبيات /  (محمد بياگوي) ديلم

 

غزل حافظ را نوشت که:‏
همتم بدرقهء راه کن...‏


من در ذيلش نوشتم:‏

در سنواتى كه برادر ميرحسين موسوى نخست‏وزير بود، يك بار براى انجام كارى به‏  دانستم از شاعر شيرين‏سخن حافظ"دفتر نخست‏وزيرى رفتم. اين بيت كه بعدا شيرازى است، در قابى در آنجا جلب نظر مى‏كرد: همتم بدرقه راه كن اى طائر قدس / كه دراز است ره مقصد و من نوسفرم

           راوى خاطره: آقاى محمدى تاكندى‏ نماينده‏ى مردم قزوين در مجلس خبرگان رهبرى‏

 هشت خرداد سيدميتي نوشت:‏


اين مجلس خبرگانيام خيلى بيكارنا به جا اينكه‏ برن به كاره مردم برسن ميرن در و ديوار نيگا ميكنن مارو بيبين كه اين مجلس‏ خبرگانه ماس مثلان .... بد بخته به قران اين ملت. حالا يه بنده خدايى اون روز ميگف كه من بابام تو مجلس خبرگانه و به اين وسيله هر چى دلمون بخاد مينويسيم‏ و اسمشو ميزاريم كتاب و ميكنيم تو كته ملت كه ما كاره فرهنگى هم انجام ميديمو آخرشم كتابا كه رو دسسمون داره باد ميكنه زوركى استاندار رو ميزاريم تو رو درواسى و بش ميندازيم اون بدبختوم نميتونه بگه كه ما ز نميخريم هيچى يه چك‏ ميكشه از خزانه و هيچچى خلاصه اين كتابا ميره تو انباره استاندارى و خاك ميخوره‏ ! ... اينم از مملكت اسلامى و سياست و اقتصاد اسلامى و خبرگان اسلامى !!!
همين! سيد مهدى



يادآورى: نامه‏ى فوق را ميتى پس از چند دقيقه حذف كرد و به‏ جايش نامه‏ى پايين را كه بهش ريپلاى زدم، قرار داد.‏


آره مثلا اينم نماينده هاى اين مردم‏ بجا اينكه برن پى مشكلات مردم باشن ميرن  هسسن‏ در و ديواره نخست وزيرو نيگا ميكنن كه اينكه فرش نخس وزير چه جنيسيه ببينن مثلا رو ديوارشون چى قاپ شده يا
اينا هم مثلا نماينده هستن يكى از اين نماينده ها بچش با ما دوسسه ميگف بابام جديدن يه كتاب‏
نوشته و چون اين كتاب هيچ خريدارى‏ نداره تو يه جلسه استاندار رو انداخته تو رو در واسسى كه شما 
بيايد اين كتابا رو از ما بخريد وبه عنوان جايزه يا هديه در مسابقات يا مراسم رد كنيد بره استاندار بد‏
بخت هم يه چك 350 هزار تومانى از خزانه
 ميكشه و چنصد جلد از اين كتابا كه داشته خاك ميخورده‏  رو ميخره از اين آقاى خبره
جدن خيلى خبره ان اينا البته باباش!!!

نه فقط در سياست و شناختن رهبر بلكه در تجارت و شناختن مالخر!!!

همين!
 سيد مهدى‏

pUw! اونرو كه اينو بهت گفتم، اينطور نشون نمى‏دادى كه دارى از حرفام كپچر مى‏گيرى و بعدش ميارى‏ اوپنش مى‏كنى كف انجمن و بهش ريپ مى‏زنى و برمى‏گردونى‏ به‏خودمون. تازه اگر هم احتمال اين كارو ميدادم، باز دليلى نداش كه به‏ حرفام ادامه ندم. چون به خودم مى‏گفتم: اين مرتيكه‏ى يه‏ورى بعيده بره‏ اينارو چماق كنه عليه ما! چون پيش خودش فك مى‏كنه: اين رضا اينقده‏ هم بيق و ببو نيس كه بياد راس راس بگرده و بگه چه دسته‏گلايى آب داده و خيلى هم خوش به حالش باشه و دو قورت و نيمشم باقى باشه كه تازه خدا رو شكر كنين كه هنو خيلى غلطاى ديگه مونده كه آقازاده‏ها مجاز به انجام‏ اونان و ما نرفتيم سراغش! لابد يه حكمتى تو كار رضايك هس كه به فسق‏ مباهات مى‏كنه و ككشم نميگزه. شايد اينجورى ميگه كه‏ ملامتش كنيم و اين سركوفتها باعث بشه كه اون، نفسش رياضت بكشه و روحش تعالى پيدا كنه و با اين كار به هزينه‏ى ما، بره بهشت و مارو بكنه‏  سدمتى)"جهنمى. بنابر اين راه مقابله با توطئه‏ى رضايك اينه كه ما ( مشخصا بيايم بگيم: نه رضا! برو پى كارت! فك نكن با اين كارا ميايم رسوات‏ مى‏كنيم و تو، اينجورى، يا: مروف ميشى و ميرى كنار اسم اكبر گنجى و نمى‏دونم فلان كسك! يا: اسمت ميره بغل دس اسم شهيدان تهمت و برا خودت جايگاه و پايگاهى در كنار اونا پيدا مى‏كنى و امامزاده ميشى و ديگه‏ نه‏تنها نونت تو روغنه كه روغناى ريخته‏رو هم نذرت ميكنن! (نره از گلوت پايين‏ ايشاللا!) تو خيلى هم خوبى و كارت درسته و حرف ندارى. برو - قربونت! - مارو نندا تو هچل كه حال و حوصله‏ى يزيدشدن رو نداريم و تو هم نمى‏خاد اداى اول مظلوم عالم رو درارى و آه حسرت‏آميز بكشى و بگى:
 لامرك، لامعبود سواك! ما كه تو كارت  مشكلى" بقضائك، تسليما"الهى! رضا نمى‏بينيم و تو هم نمى‏تونى مارو وادار كنى كه نقصاتو سر دس بگيريم و حلواحلوا كنيم و تو به فسق‏هايى كه كرده‏اى مباهات كنى و به قول مرحوم‏ ك.احمدى پز رياضتايى رو بدى كه نكشيدى!



يادآورى: اين نامه را ده‏دقيقه بعد از اينكه در شبكه‏ى انديشه گذاشتم، حذف كردم و به جايش اين پيام‏
غلط انداز را گذاشتم: -

 



اقاى شيخ محمدى سلام ما رو كه ياد تون مى ياد من اسم هستم خواستم بگم غصه‏ نخوريد اين نامه ها تون رو از اين قماش تو همين انجمن سياسى بنويسيد
دلم چون به گوهركشى خاص گشت / به درياى انديشه غواص گشت



سه‏شنبه هشتم خرداد 1380، 24:6 عصر:تاريخ نامه: 472
فرستنده Sedmeti          
من اونموقه ينى ساله 67 نميدونم چن سالم بو شايد 12 سال آره ديگه همون! ... خلاصه بابام با يه عده‏
اى رفتن جبهه و برگشتن خيلى جالب بود دوروبريايه بابام با خودشون چيزايه‏ جالبى از منافقين گرفته بودن و اورده بودن عسل هايه فشارى و كاكائوهاى فشارى‏ آدم فك ميكرد كه اينا خمير دندونن ولى وقتى فشار ميدادى ميديدى كه كاكائويه‏ خالص و شيرين ميريخت ازش بيرون وويييى ...!!! چه حالى ميداد و همه اجناس‏ اسرائيلى بود و چه چيزايى تريف ميكردن واى واى ...! ميگفتن كه يه دختر و پسر رو لخت و عور تو يه سنگر با هم پيدا كرده بودن ميگفت تو خيابوناى اسلام آباد غرب تل هاى كشته هاى مجاهدين خلق روى هم رخته بود كه بوى تعفن همه جا رو ور داشته بود و يكى از دوروريايه بابام ميگف كه در قلله يكى از اين تل هاى جنازه‏ جنازه اى بود كه رزمنده ها پرچم سفيد سازمان مجاهدين خلق رو كرده بودن تو نشيمنگاش !!! شنيدم كه از مجاهدين خلق اسيرى گرفته بودن كه ميارنش پيش‏ باباى من و ميگن اينو چه كارش كنيم ؟ و بابام ميگه اينا ايرانى هستن حكم اسير در موردشون صادق نيست اعدامشون كنيد! و چن لحظه بعد پشت يكى از تپه هاى‏  درود بر رجوى ... و چن لحظه بعد صداى شليك‏]...[اونطرفتر صداى شعار مرگ بر... !!! خيلى صحنه هاى جالبى كه رحم و مروت هيچ نقشى درش نداشته كه من عاشق‏ اين لحظات هستم البته به جاى خودش و جاشم كه همون در جنگه ديگه! ...واى‏ حيف كه ما اونموقه آب دماغمونم زوركى بالا ميكشيديم !!! همين! سيد مهدى‏


سه‏شنبه هشتم خرداد 1380، 14:8

فرستنده: Dabir  (نام مستعار ابوالفضل بیتا)
هوالشهيد سلام از جمله دلنشين ترين عباراتى كه از شما شنيده‏ام همين عنوان نامتونه جناب رضايك که نوشتید: پس كو انجمن دفاع مقدس اين‏ شبکه؟ باور كنيد وقتى اين تذكر رو داديد غمى سنگين بر وجودم مستولى شد كه چرا بايد انجمن دفاع مقدس فراموش بشه و در شبكه جاش‏ خالى باشه. گرچه ممكنه فعاليت زيادى درش نشه اما اين توجيه خوبى براى قرار ندادن اين انجمن در يه شبكه نيست. اميدوارم كه اين انجمن هم به انجمناى شبكه‏
افزوده بشه. ارادتمند dabir


سه‏شنبه هشتم خرداد 1380، 58:10 شب:تاريخ نامه: 482
فرستنده rEzAyAk                  

‏pUw
بعد از اينكه سدمتى به نامه‏ى شماره‏ى 416 من ريپلاى زد (البته دقايقى‏ بعد ريپلايش را با ريپلاى ديگرى جاگزين كرد) نامه‏اى نوشتم و در ساعت 44:3 دقيقه در شبكه گذاشتم. (نامه‏ى شماره‏ى 466 كه در ذيل همين نوشته‏ مى‏آورم.) بعد از ديسكانكت شدن، هول فزاينده‏اى در جانم رخنه كرد. ماجرا از اين قرار بود كه هفته‏ى قبل، در تماس تلفنى با ميتى، در حالى كه كركرى‏ مى‏خواندم، به چيزى اشاره و بهتر بگويم اعتراف كرده بودم كه پاى برخى از اقوام‏ ما در آن گير بود و ميتى آن را در ريپلايش لو داده و حتى خوش‏انصاف! به‏ پيازداغش هم افزوده بود! طبيعى بود كه دلهره داشته باشم كه اگر ماجرا به گوش پدر و مادرم برسد، برآشوبند و تكه‏ى بزرگم گوشم باشد! طبعا بر خودم لعنت كردم كه چرا چاك و بند دهانم را حفظ نكرده‏ام و مطلبى را كه در مورد كتابى بود كه برخى از مسئولان قزوين براى خريدن آن بانى شده بودند، به يك آدم بى‏چاك و بندتر از خودم گفته‏ام! بى‏درنگ به شبكه لوگ‏آن كردم تا ريپلايم را به نامه‏ى ميتى كه بيشتر آن را در معرض ديد كاربران قرار مى‏داد، حذف‏  مشخص مى‏كرد كه من همان دوستى هستم كه"كنم. چرا كه ريپلاى من علنا ميتى در نامه‏اش اشاره كرده است كه پسر يكى از نمايندگان خبرگان است و الى آخر. هر چند مى‏دانستم كه كاربران نكته‏سنج، خود به اين نكته وقوف‏ مى‏يابند. من در نامه‏ى شماره‏ى 416 خاطره‏اى را به روايت از كسى نقل كرده‏ بودم كه خيلى‏ها مى‏دانستند پدرم است و ميتى هم در ريپلاى به آن بدون اينكه‏ از نماينده‏ى خاصى اسم ببرد، مطلبى را از زبان فرزند او نقل كرده بود و كاربر دقيق، وقتى اين دو را در كنار هم مى‏گذاشت، پى مى‏برد كه آن فرزند كسى جز
رضايك نيست! به هر تقدير ريپلاى من به نامه‏ى ميتى ده دقيقه بيشتر در شبكه‏ دوام نياورد و بعد از آن حذف شد. ابتدا كپچر اين نامه‏ى حذف شده را بخوانيد تا بقيه‏ى ماجرا را برايتان بگويم:


اينو بهت گفتم، اينطور نشون نمى‏دادى كه دارى از حرفام كپچر مى‏گيرى و بعدش ميارى اوپنش مى‏كنى كف انجمن و بهش ريپ مى‏زنى و برمى‏گردونى به‏خودمون. تازه اگر هم احتمال اين كارو ميدادم، باز دليلى‏ نداش كه به حرفام ادامه ندم. چون به خودم مى‏گفتم: اين مرتيكه‏ى يه‏ورى‏ بعيده بره اينارو چماق كنه عليه ما! چون پيش خودش فك مى‏كنه: اين‏ رضا اينقده هم بيق و ببو نيس كه بياد راس راس بگرده و بگه چه دسته‏گلايى‏ آب داده و خيلى هم خوش به حالش باشه و دو قورت و نيمشم باقى باشه‏
كه تازه خدا رو شكر كنين كه هنو خيلى غلطاى ديگه مونده كه آقازاده‏ها مجاز به انجام اونان و ما نرفتيم سراغش! لابد يه حكمتى تو كار رضايك هس كه‏ به فسق مباهات مى‏كنه و ككشم نميگزه. شايد اينجورى‏ ميگه كه ملامتش كنيم و اين سركوفتها باعث بشه كه اون، نفسش رياضت‏ بكشه و روحش تعالى پيدا كنه و با اين كار به هزينه‏ى ما، بره بهشت و مارو بكنه جهنمى. بنابر اين راه مقابله با توطئه‏ى رضايك اينه كه ما (سدمتى) بيايم بگيم: نه رضا! برو پى كارت! فك نكن با اين كارا"مشخصا ميايم رسوات مى‏كنيم و تو، اينجورى، يا: مروف ميشى و ميرى كنار اسم‏ اكبر گنجى و نمى‏دونم فلان كسك! يا: اسمت ميره بغل دس اسم شهيدان‏ تهمت و برا خودت جايگاه و پايگاهى در كنار اونا پيدا مى‏كنى و امامزاده‏
ميشى و ديگه نه‏تنها نونت تو روغنه كه روغناى ريخته‏رو هم نذرت ميكنن! (نره‏ از گلوت پايين ايشاللا!) تو خيلى هم خوبى و كارت درسته و حرف ندارى. برو - قربونت! - مارو نندا تو هچل كه حال و حوصله‏ى يزيدشدن رو نداريم و تو هم نمى‏خاد اداى اول مظلوم عالم رو درارى و آه حسرت‏آميز  لامرك، لامعبود سواك! ما كه تو" بقضائك، تسليما"بكشى و بگى: الهى! رضا كارت  مشكلى نمى‏بينيم و تو هم نمى‏تونى مارو وادار كنى كه نقصاتو سر دس‏ بگيريم و حلواحلوا كنيم و تو به فسق‏هايى كه كرده‏اى مباهات كنى و به قول‏ مرحوم ك.احمدى پز رياضتايى رو بدى كه نكشيدى!

 

-
وقتى براى حذف نامه‏ى فوق به شبكه كانكت شدم، ديدم كه خوشبختانه نام‏
كسى بعد از من در ليست ريسنت حك نشده است و كسى نامه را نديده‏
است! نامه را حذف كردم. اما به جايش بايد كارى مى‏كردم. به نظرم رسيد كه‏
بحث بى‏ربطى را مطرح كنم كه نگاهها از قضيه‏ى كتاب كه ميتى مطرح كرده،
به سمت ديگرى منحرف و منصرف شود. ضمن اينكه نمى‏خواستم كارى‏
كنم كه كسى و به‏خصوص ميتى متوجه شود كه من ترسيده‏ام و جا زده‏ام! اين بود
كه به نظرم رسيد پيامى را در قالب خاطره‏اى كه پيام شماره‏ى 416 را در آن قالب‏
نوشته بودم، بنويسم و آن را در انجمن دوردستى قرار دهم. اگر اين كار با
موفقيت انجام مى‏شد، توجه كاربران به انجمن ديگرى جلب مى‏شد و
ماجراى كتاب و استاندارى كه ميتى لو داده بود، در ميان شلوغى فراموش‏
مى‏گرديد. پيام شماره‏ى 468 به رغم بار معنويتى كه دارد، يك پيام غلطانداز
است كه البته ابتدا آن را براى آيدى ديلم فرستادم و ديسكانكت شدم و
دوباره به نظرم رسيد براى اينكه ميتى را درگير آن كنم، نامه را به آيدى او
بفرستم. هر چند احتمال قوى مى‏دادم كه در جستجوى سريع به آن برسد و
مى‏دانستم كه واكنش نشان مى‏دهد. براى تضمين بيشتر بار ديگر لوگ‏آن كردم و
نامه را پاك كردم و به آيدى سدميتى فرستادى. ضمن اينكه عنوانش را هم عوض‏
كردم. عنوانش در ابتدا اين بود: وقتى اين شبكه انجمن دفاع مقدس نداره،
همينه ديگه! كه تبديل كردم به اين عنوان: پس كو انجمن دفاع مقدس اين‏
شبكه؟ خوشبختانه بعد از اينكه در ساعت 21:4 عصر اين پيام در انجمن سياسى‏
قرار گرفت، كاربران از انجمن ادبيات به انجمن مزبور توجه يافتند: در ساعت‏
07:6 عصر آيدى دريا و در ساعت 24:6 عصر آيدى سدمتى و در ساعت 14:8
شب آيدى دبير به آن ريپلاى زدند و خوشبختانه ديگر كسى با پيام شماره‏ى‏
416 من و ريپلاى ميتى به آن كارى ندارد!

  

نه خرداد 1380
فرستنده: دبیر

سلام 1  خير الكلام قل و دل 2 نتيجه ميگيريم كه وقتى اين مصاديق ! اين پيام كذايى مشخص شد مشكلى نداره كه تو شبكه باقى بمونه.(پيام 466) 3
آقازاده‏ها چقد وقت دارن كه به اينهمه مطلب فك كنن.اينم كار سختيه‏ها. 4
ميدونيم كه شما هردوتاتون آقازده‏ايد ميشه بفرماييد كى قراره بچه‏هاتونم آقازاده‏
بشن؟ آخه اونا مگه بز خدارو كشتن كه اين موهبت رو ازشون سلب ميكنيد؟ 5
ممكنه صادقانه يه ليستى از بعضى از اين آقازاده‏ها بديد تو شبكه تا ما اولا آقايونو
بشناسيم و ثانيا بيخودى به بعضيا تهمت آقا بودن نزنيم؟ 6 ببخشيد تو مباحث‏
 باشى‏dabir :آقازاده‏ها دخالت كرديم. الاحقر



چهارشنبه نهم خرداد 1380
نامه: 484
PiRoOz :فرستنده

///لام سد متی! نوشته بودی: پرچم سفيد سازمان مجاهدين خلق رو كرده‏ بودند توی و نشيمنگاش؟
جوووووووووووون! چه حركت ‏تميسى! چن وختى بود يه بابايى زيادى‏ الهام گرفتم و همين كارو با اون  من از اين حركت رزمندگان اسلام‏ به پر و پاى ما نمى‏پيچه هيچ، حتى نگون‏بخت كردم، ديدم ديگه يارو
سلامم مى‏كنه. يه بار در خونشون با چارتا    وختى از كوچه رد مى‏شم بهم‏
و داشتيم گپ مى‏زديم و دل مى‏داديم و قلوه از بچه‏ها واسساده بودم‏
 از خونه‏]...[ مى‏كرديم كه اين بابا يهو مث مى‏سسونديم و خلاصه حال‏
ديد مقدارى رنگ و رو پروند و دستش رو به همونجا PI<           اومد بيرون و تا منو
ببينم آقاى فلانى تشنه نيستيد براتون آب بيارم؟! گفتم نه   ماليد و گفت‏
بفرماييد استراحت كنيد براتون خوب نيست انقده سر پا واسسيد!
  شما گفت نه بخدا، حالم خوب خوبه. اگه آب نمى‏خوايد برم چاى براتون بيارم... خلاصه يارو رفت و ما قضيه رو واسه بچه‏ها تعريف كرديم و خلاصه كلى منفجر شديم

سدميتى جون! اگه از اين داستانا بلدى يه دوسه تا ديگه برامون‏ بگو
باشه بچه هاى عزيزم براتون تا اونجايى گفتم كه .                                                         
سندباد سوار بر دوش جنى شد و رفت به سرزمين تاريكى ها ...واما بقيه داستان!
يادمه وقتى بچه بودم تب كردم دستام شده بود مثل دو تا بادكنك ميدونى مززه‏ دهنم تلخ بود صبحها چشمام به هم ميچسبيد و ميترسيدم كه هيچ وخ وا نشه گريه‏ ميكردم و مادرم ميومد و با چايى چشمامو ميشس تا وا شه! يادمه اوختا بابام تو سراب بود قبلش آباده بوديم و قبلش كاشمر يه روز يه نفر اومده بود دادگسترى‏ اومده بود پيش بابايه من عصبانى شد و حواسش نبود كه قران روى ميزه و محكم‏ كوف رو قران بابام هم معطلش نكرد و يه افسرى قايم گذاش تو گوش يارو بد دستور داد يارو رو بندازن بيرون ( مثل اين فيلمه كمدى ها كه نشون ميده يارو رو از پله ها پرت ميكنن پايين بدش هم پش بندش چمدونش ميخوره تو سرش !!!) يارو رو انداختن بيرون و داستان به  اينجا كه رسيد شهرزاد لب از قصه فرو بست همين! سيد مهدى



نهم خرداد 1380، 16:4 عصر

PiRoOz :فرستنده
1  خير الكلام قل و دل PIاين پيام كذايى PIكه تو شبكه باقى بمونه.(پيام PIاينهمه PI4 ميدونيم كه شما هردوتاتون PIآقازاده PIكشتن كه اين موهبت رو ازشون سلب PI5 ممكنه صادقانه يه ليستى از PIاولا آقايونو PIبه بعضيا تهمت آقا بودن نزنيم؟ PIPIبنام خدا PIمن مى‏گم بيايد از                                                       ///لام           
PI<شروع كنيم PI<          همينجا مبارزه با آقازاده‏سالارى(عجب كلمه‏اى) رو

pUw ! پيروز! آقازاده ها البته همشون خبره‏ نيستن و معدودى از خبره زاده ها خودشونم نخبن! و علامت داره خب! كه يكيش‏ عرض شود كه دادن پيشنهاداى جالبه. حالا بگذريم! به ما چه اصلا 
من يه پيشنهاد دارم: بهتر نيست تو آيديت رو از اينى كه هس، تبديل كنى به‏ PiroOZ؟      
اينجورى خوشگلتر نيس؟


فرستنده PiRoOz              
بنام خدا ///لام اول يه نيگا به عنوان نامه و يه مقدار فكر كن ببين اينايى كه ما مى‏نويسيم چه ربطى به اون عنوان داره؟! حالا روى صحبتم با سيساپه! ميگم يه‏ انجمن بزنه به نام: ايده‏هاى نو! بعدش رضايكو بكنه مدير اون انجمن كه تا مى‏تونه‏ چيزاى بيربط توش بنويسه :) راستى! من تو هر انجمنى ميرم اسممو بالاى اون‏ نوشته، همش با خودم فكر مى‏كنم: نكنه من سيساپم و خبر نداشتم؟ آخه اسمم‏ سردر همه‏ى انجمنا مى‏درخشه :) راستى رضايك! ميگم انقده گوشه‏هاى نامتو خالى نذار! اصرافه. پيروز



نهم خرداد 1380
فرستنده رضایک به پیروز              

ببو نيسسم كه نفمم خاكى‏رفتن ينى چى. و اگه سر خرو بر نمى‏گردونم، واسه‏ى اينه كه مى‏گم اين پراكنده‏گوييا هم به يه كار مياتش! نمونش همين‏ ميتى كه به دنبال نامه‏ى من، تصوير قشنگى از زشتياى عمليات مرصاد و اينا ترسيم كردش كه ديدنى بود و اگه چيز نكرده بودم، مسللمن چيز نكرده بود.
اينه كه كشكول نگارى تومنى صننار، فرق مى‏كنه با بيربط گويى و پرت و پلا گويى. بگذريم كه رضايكت تو اين دوييمى هم كمكى وارده! نمونشو اينجا دارم كه اگه دندونت گرف، ميتونى بدى بالا عمرم: آقا! سامبولى لام! و رحمتوللا و آخر دعوانا ان الحمدوللا، يا ملا! لايى‏لالايى خيلى بلايى. بلايى كز حبيب‏
آيد، هزارش مرحبا گفتن نمودستيم! مرحبا به مرحب زد به خيبر بى‏خبر! و در خرخركنان شد خاكشير بيشه‏ى شيران! و برخى بى‏خردورزانه‏ زوريدند! هلا اى مزغ من را شست وشو فرموده! مهيايى تو يحيايى؟ ماماجيم‏جيم به مجد و امجديه زد به جيمديكم! و آمد تو! مجيد من‏ بلورى از بلورستان بلوارهاى بيلمزهاى همشهرى! چه باشد زن؟ ناوار باشد! كه بايد كرد او را اينور و آنور! خوداحافيس ناوار جانوم! كه من گدديم‏ يوخوم گلدى! بالالارم يوخولميش ايليبلر. باى باى، صب منى اوياد! نمه‏در بو؟! پيريزى وور! پيليز لوطفن گچيردميش كن چراخلارو چاخان‏ ديما: اسكى روى يخ ليزه! ايلمه واز وازلينى زالوى ليزم! ياغ داغ وورما وورولميش‏ ايلمه چخ ياندروب. ياندوردو اوت ووردى ددم ياندى ز فرط بوكسووات!
گويچك ايده‏لرين مودورو: ريضايك! فرداى سوشنبه!

 |+| نوشته شده در  سه شنبه یکم خرداد ۱۳۸۰ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
  بالا