شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

يك چرخ قبرستان ابوحسین قم در شب / عکاس: خودم / سال 1388 شفلك رايگان! الآن از داخل يك چرخ فلك با شما صحبت مى‏‌كنم و چند دقيقه هم بيشتر وقت ندارم براى‏ حرف زدن و داستان تعريف كردن:
قديم نديما شكلات‌‏پيچمان نمى‏كردند و فَلّه‌‏اى‏ مى‌‏ريختندِمان توى گور. در فشارِ اندامِ تپيده در خاكِ سرد، روى هم مى‏‌افتاديم؛ مثل اينكه داريم لُپ‏‌هاى همديگر را مى‏‌كشيم!
مرا منفرد دفن كردند.
مدّتى نگذشته بود كه تنم بويناك شد. خوش اقبال بودم كه‏ شامّه‏‌ام سرِ همان تصادفى كه منجر به فوتم شد، مُرد! وگرنه‏ بعيد بود بتوانم بوى عفونت تنم را تحمّل كنم.
خاك را سُراندند روى من و هيچ شيار و شكافى باقى نگذاشتند.
قبركنِ زُمخت‏‌اندامى لاى درزها را قشنگ با شفته و گِل پوشاند و صداى نوه‏‌ى خردسالم گفت:
«يه كم باز بذاريد. بابابزرگ خفه شد كه!»
كه دخترم نيشگونش گرفت و گفت:
«برو آنورتر چِرْت و چولا نگو!»
نوه‌‏ى دلشكسته‏‌ام، به زور خودش را از لاى پيراهن‌‏ها و چادرهاى‏ سياه رد كرد و رفت آنسوتر كه بچّه‏‌ها خاكبازى مى‌‏كردند.
در ظلمتكده‏‌ى شب اوّل قبر، صداى فِش‏فِش مى‏‌آمد. شايد لغزش‏ مارهايى بود كه از اعماق زمين مى‌‏گذشتند.
مورچه‏‌ها گره بالا و پايين كفن را كه مى‌‏ديدند، مى‏رفتند پى‏ كارشان. و من از مُحكمىِ گِره خوشحال بودم.
پنبه‏‌يى كه در دهانم گذاشته بودند، باقيمانده‌‏ى آب دهانم را جذبِ‏ خودش كرده بود.
اوضاع جوّى از دستم در رفته بود. باد و آفتاب نمى‌‏دانستم‏ چيست؟ كاش به جاى اين مُرده‌‏ى جوان همسايه، يك كارشناس‏ هواشناسى، از آنها كه مقابل نقشه‌‏ى بزرگ ايران مى‌‏ايستند و دروغ يا راست، به پيشگويى وضع هوا مى‏پردازند، كنار دست من دفن كرده‏ بودند.
يك روز كه داشتم براى خودم دراز مى‌‏كشيدم، رطوبتى خورد به‏ بدنم. با اوّلين تماس آب، دلم خواست: يك لحظه بدنم مورمور شود و موهايش سيخ شود. امّا ديدم كه مرده‏‌ام! و اين كارها به من نيامده‏ است! اين بود كه همان‏طور مثل مرده‏‌ها! لاش گنديده‏‌ام را ثابت و ساكن نگه داشتم ببينم چه پيش مى‏آيد؟
انگار جريان آب تمامى نداشت. يك لحظه نزديك بود به خودم‏ بگويم:
«اگر آب، همه‌‏ى قبر را بگيرد، آنوقت احتمال غرق شدن ‏است!»
كه بعد به خودم نهيب زدم كه:
«برو! تو هم دل خوشى دارى‏ ها، مرده‏ى نديد بديد! ديگر الان آن‏ چيزهايى كه بالاى اين تَل خاك كه بودى، خطرآفرين بود و ازش‏ مى‌‏ترسيدى، برايت شده عين آب خوردن! هزار بار هم اگر تو را بيندازند توى دريا و اكسيژن بهت نرسد، كَكت هم نمى‏گزد. به قول‏ معروف، گوسفندِ ذبح‌‏شده از مسلخ نمى‏‌ترسد!»
توى اين افكار بودم كه ديدم آب تمام قبر را گرفته. از مرده‌‏ى‏ همسايه پرسيدم:
«يعنى مى‏‌گويى اين آب كه همين‏طور دارد بالا مى‏آيد، چيز مهمّى‏ نيست و نبايد اينجور چيزهاى كوچك آسايش مرا به هم بزند؟»
مرده‏‌ى مجاور كه در عالم خودش بود، برگشت گفت:
«به‏‌به! چه عجب؟ آفتاب از كدام درِ اين قبرستانِ قم درآمده كه‏ حاضر شدى سر صحبت را با من باز كنى؟» گفتم:
«اين خطر جدّيست!»
و ادامه داد:
«فقط در قبر تو كه آب جمع نشده! اگر اينطورى بود، مى‏‌شد ربط داد به بستگانت كه يادى از تو كرده‌‏اند و آفتابه را گرفته‌‏اند روى سرت‏ براى شست و شوى غبار قبر! ولى بدبختى مال من هم خيس شده و بالا آمده است! همه‏‌ى همسايه‏‌ها هم در اين گورستانِ ابوحسين، وضع‏ مشابهى دارند. اينجا هم به هيچ‏كس نمى‏‌توان شكايت كرد. اين‏ حرف‌‏ها در حيطه‏‌ى وظايف اداره‏‌ى آب و فاضلاب است و اين اداره شعبه‌‏ى زيرزمينى ندارد! زنده‏‌ها به خودشان بيشتر نمى‏رسند و وقتشان پر است كه بخواهند به ماها بگويند: خرتان به چند من؟!»
گفتم:
«من كه دلم اينجا پوكيد! نه تفريحى، نه تنوّعى! همه‏اش درگير مسائل خودمان هستيم كه ديگر دارد براى من يكنواخت مى‏شود.
خوش به حال مرده‏هاى شهرها و كشورهاى ديگر كه دست كم‏ امكانات دارند. برايشان برنامه‏ى رانش زمين گذاشته‏اند كه خودش‏ خيلى كيف دارد. ما چى كه بايد خواب اين چيزها را ببينيم؟ من دلم‏ هواى يك تفريح جديد كرده است.»
مرده‏ى جوان گفت:
«اگر وقت‏شناس باشى، وقت خوبى است براى يك بازى دلچسب.
مى‏خواهى يك بازى يادت بدهم كه از اين تنهايى و يكنواختى در مى‏آيى. مى‏خواهى بروى گشت و گذار، بى‏آنكه مُرده بودنت دچار مخاطره شود!» گفتم:
«خدا از دهن پر از پنبه‏ات بشنود! نكند زياد سخت باشد! بايد بازيش مناسب پير و پاتال‏ها باشد.» گفت:
«نه مطمئن باش!» و افزود:
«اين آبى را كه توى قبرت جمع شده، دست كم نگير! اگر دير بجنبى، نفوذ مى‏كند توى شيارهاى زمين و به پشت سرش هم نگاه‏ نمى‏كند. اين در واقع يك وسيله‏ى نقليّه است. خيال كن يك تِرَن‏ زيرزمينى است و قبرى كه تو در آن هستى، يكى از ايستگاه‏هاى آن!
تا دير نشده بجنب و سوار شو!» نعشم گفت:
«يعنى چى؟ تو انگار حرف‏هايت، چرت و چولاتر از حرف‏هاى نوه‏ى‏ خُردسال من است! نمى‏شود توضيح بيشترى بدهى و بلندتر صحبت‏ كنى؟ من ثقل سامعه دارم و مطلب را هم دير مى‏گيرم. وقتى مرا انداختند اينجا هوش و حواسى برايم باقى نمانده بود كه الاَّن بخواهد به كارم بيايد. در اوج خِنگى و خرفتى يك ماشين در خيابان به من زد و با عزرائيل ملاقات كردم.» جوان تأييدكنان گفت:
«باشد باشد! متوجّه شدم. ببين پيرمرد! اين آبى كه الاَّن تمام تن‏ بيجان تو را در بر گرفته، آب باران است كه به لحاظ وضعيّت نامساعد قبرستان‏هاى شهر، به اينجا نفوذ كرده و تو را در ميان گرفته است.
من و تو و بقيّه‏ى دوستانى كه اينجا هستند، داخل قبرستان مجاور رودخانه هستيم. هيچ خبر دارى؟ از ميان قبرستان‏هاى ۳۳گانه‏ى قم‏ بعضى‏ها اين وضعيّت را دارد. تو الاَّن بدنت كاملاً تجزيه شده و مجموعه‏يى از نيترات و مواد سرطان‏زا هستى! تو در مقايسه با من كه‏ مُرده‏ى سابقه‏دارى نيستم، وضع ايده‏آلى دارى! اوووووه! خدا مى‏داند كه چند سال بايد بگذرد تا من بشوم عين تو!
بيا و از من بشنو و اين فرصت را از دست مده! با نيترات‏ها و مواد سرطان‏زايت حل شو در آب! بعد نَشْت كن داخل زمين و برو به اميد خدا! اينقدر برو، تا برسى به سفره‏هاى آب زيرزمينى و برو قاطى آبى‏ شو، كه بعداً سر از سماور و كترى و پارچ و كُلمن زنده‏ها در مى‏آورد.
برايت جالب نيست كه دوباره با يك شكل و شمايل جديد، بروى‏ جايى كه قبلاً بوده‏اى؟: بروى داخل زندگى مردم و توى‏ يخچال‏هايشان و داخل قالب يخ و توى شربت‏هاى آب ليمو! از داخل‏ دوش، بريزى سر مردم! توى حوض با ماهى‏ها همبستر شوى. مردم تو را با تمام مواد زيان‏آورت بردارند، به‏صورت‏هايشان بزنند; يا تو را در دهانشان قرقره كنند و بگردانَندت؟ يك چرخ فلك رايگان!»
                                                  پایان، 09127499479  t.me/qom44

اين قصّه يا قصّه‏‌واره را در خرداد ۷۹ با الهام از مطلبى كه دكتر سيّد رضا رئيس‏‌كرمى در نشريه‌‏ى «قم امروز» مورّخه‏‌ى ۱۰/۳/۷۹ (شماره‏ى ۵۷) بيان كرده بود، نوشتم و در اسفند ۸۱ در نهمين كنگره‌‏ى شعر و قصّه‏‌ى طلاب در سالن پانزده ‏خرداد قم قرائت نمودم و در ۶/۱۲/۸۱ ‏بازنويسى‏ نهايى‏ کردم. خلاصه‏‌ى مطلب‏ نشّريه‏‌ى يادشده اين بود:

«تعدادى از ۳۳ قبرستانى كه‏ در داخل شهر قم قرار دارد، در كنار رودخانه واقع است. اجساد مدفون شده پس از تجزيه، توليد نيترات، مواد زيان‌‏آور و سرطان‏زا مى‌‏كنند و اين نيتراتها به كمك آبهاى ناشى از بارندگى كه به داخل‏ قبور نفوذ مى‏كند، به اعماق زمين برده و با سفره‏‌هاى آب زيرزمينى آغشته مى‏شود. راه حلى كه براى‏ اين مُعضل وجود دارد، تبديل قبرستان‏ها به فضاى سبز مى‏باشد.»

در ضمن این داستان، اینجاها چاپ شده است:
۱. کتاب خاطرات و حکایات روح‌فزا، انتشارات آزادگرافیک، بهار ۸۲، صفحهء ۱۷
۲. ماهنامهء شمیم یاس، سال ششم، شمارهء چهل، تیر ۱۳۸۵، صفحهء ۲۷


برچسب‌ها: قم
 |+| نوشته شده در  سه شنبه دهم خرداد ۱۳۷۹ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
  بالا