شیخاص!
|
||
دنیای یک شیخ خاص |
يك چرخ فلك رايگان! الآن از داخل يك چرخ فلك با شما صحبت مىكنم و چند دقيقه هم بيشتر وقت ندارم براى حرف زدن و داستان تعريف كردن:
قديم نديما شكلاتپيچمان نمىكردند و فَلّهاى مىريختندِمان توى گور. در فشارِ اندامِ تپيده در خاكِ سرد، روى هم مىافتاديم؛ مثل اينكه داريم لُپهاى همديگر را مىكشيم!
مرا منفرد دفن كردند.
مدّتى نگذشته بود كه تنم بويناك شد. خوش اقبال بودم كه شامّهام سرِ همان تصادفى كه منجر به فوتم شد، مُرد! وگرنه بعيد بود بتوانم بوى عفونت تنم را تحمّل كنم.
خاك را سُراندند روى من و هيچ شيار و شكافى باقى نگذاشتند.
قبركنِ زُمختاندامى لاى درزها را قشنگ با شفته و گِل پوشاند و صداى نوهى خردسالم گفت:
«يه كم باز بذاريد. بابابزرگ خفه شد كه!»
كه دخترم نيشگونش گرفت و گفت:
«برو آنورتر چِرْت و چولا نگو!»
نوهى دلشكستهام، به زور خودش را از لاى پيراهنها و چادرهاى سياه رد كرد و رفت آنسوتر كه بچّهها خاكبازى مىكردند.
در ظلمتكدهى شب اوّل قبر، صداى فِشفِش مىآمد. شايد لغزش مارهايى بود كه از اعماق زمين مىگذشتند.
مورچهها گره بالا و پايين كفن را كه مىديدند، مىرفتند پى كارشان. و من از مُحكمىِ گِره خوشحال بودم.
پنبهيى كه در دهانم گذاشته بودند، باقيماندهى آب دهانم را جذبِ خودش كرده بود.
اوضاع جوّى از دستم در رفته بود. باد و آفتاب نمىدانستم چيست؟ كاش به جاى اين مُردهى جوان همسايه، يك كارشناس هواشناسى، از آنها كه مقابل نقشهى بزرگ ايران مىايستند و دروغ يا راست، به پيشگويى وضع هوا مىپردازند، كنار دست من دفن كرده بودند.
يك روز كه داشتم براى خودم دراز مىكشيدم، رطوبتى خورد به بدنم. با اوّلين تماس آب، دلم خواست: يك لحظه بدنم مورمور شود و موهايش سيخ شود. امّا ديدم كه مردهام! و اين كارها به من نيامده است! اين بود كه همانطور مثل مردهها! لاش گنديدهام را ثابت و ساكن نگه داشتم ببينم چه پيش مىآيد؟
انگار جريان آب تمامى نداشت. يك لحظه نزديك بود به خودم بگويم:
«اگر آب، همهى قبر را بگيرد، آنوقت احتمال غرق شدن است!»
كه بعد به خودم نهيب زدم كه:
«برو! تو هم دل خوشى دارى ها، مردهى نديد بديد! ديگر الان آن چيزهايى كه بالاى اين تَل خاك كه بودى، خطرآفرين بود و ازش مىترسيدى، برايت شده عين آب خوردن! هزار بار هم اگر تو را بيندازند توى دريا و اكسيژن بهت نرسد، كَكت هم نمىگزد. به قول معروف، گوسفندِ ذبحشده از مسلخ نمىترسد!»
توى اين افكار بودم كه ديدم آب تمام قبر را گرفته. از مردهى همسايه پرسيدم:
«يعنى مىگويى اين آب كه همينطور دارد بالا مىآيد، چيز مهمّى نيست و نبايد اينجور چيزهاى كوچك آسايش مرا به هم بزند؟»
مردهى مجاور كه در عالم خودش بود، برگشت گفت:
«بهبه! چه عجب؟ آفتاب از كدام درِ اين قبرستانِ قم درآمده كه حاضر شدى سر صحبت را با من باز كنى؟» گفتم:
«اين خطر جدّيست!»
و ادامه داد:
«فقط در قبر تو كه آب جمع نشده! اگر اينطورى بود، مىشد ربط داد به بستگانت كه يادى از تو كردهاند و آفتابه را گرفتهاند روى سرت براى شست و شوى غبار قبر! ولى بدبختى مال من هم خيس شده و بالا آمده است! همهى همسايهها هم در اين گورستانِ ابوحسين، وضع مشابهى دارند. اينجا هم به هيچكس نمىتوان شكايت كرد. اين حرفها در حيطهى وظايف ادارهى آب و فاضلاب است و اين اداره شعبهى زيرزمينى ندارد! زندهها به خودشان بيشتر نمىرسند و وقتشان پر است كه بخواهند به ماها بگويند: خرتان به چند من؟!»
گفتم:
«من كه دلم اينجا پوكيد! نه تفريحى، نه تنوّعى! همهاش درگير مسائل خودمان هستيم كه ديگر دارد براى من يكنواخت مىشود.
خوش به حال مردههاى شهرها و كشورهاى ديگر كه دست كم امكانات دارند. برايشان برنامهى رانش زمين گذاشتهاند كه خودش خيلى كيف دارد. ما چى كه بايد خواب اين چيزها را ببينيم؟ من دلم هواى يك تفريح جديد كرده است.»
مردهى جوان گفت:
«اگر وقتشناس باشى، وقت خوبى است براى يك بازى دلچسب.
مىخواهى يك بازى يادت بدهم كه از اين تنهايى و يكنواختى در مىآيى. مىخواهى بروى گشت و گذار، بىآنكه مُرده بودنت دچار مخاطره شود!» گفتم:
«خدا از دهن پر از پنبهات بشنود! نكند زياد سخت باشد! بايد بازيش مناسب پير و پاتالها باشد.» گفت:
«نه مطمئن باش!» و افزود:
«اين آبى را كه توى قبرت جمع شده، دست كم نگير! اگر دير بجنبى، نفوذ مىكند توى شيارهاى زمين و به پشت سرش هم نگاه نمىكند. اين در واقع يك وسيلهى نقليّه است. خيال كن يك تِرَن زيرزمينى است و قبرى كه تو در آن هستى، يكى از ايستگاههاى آن!
تا دير نشده بجنب و سوار شو!» نعشم گفت:
«يعنى چى؟ تو انگار حرفهايت، چرت و چولاتر از حرفهاى نوهى خُردسال من است! نمىشود توضيح بيشترى بدهى و بلندتر صحبت كنى؟ من ثقل سامعه دارم و مطلب را هم دير مىگيرم. وقتى مرا انداختند اينجا هوش و حواسى برايم باقى نمانده بود كه الاَّن بخواهد به كارم بيايد. در اوج خِنگى و خرفتى يك ماشين در خيابان به من زد و با عزرائيل ملاقات كردم.» جوان تأييدكنان گفت:
«باشد باشد! متوجّه شدم. ببين پيرمرد! اين آبى كه الاَّن تمام تن بيجان تو را در بر گرفته، آب باران است كه به لحاظ وضعيّت نامساعد قبرستانهاى شهر، به اينجا نفوذ كرده و تو را در ميان گرفته است.
من و تو و بقيّهى دوستانى كه اينجا هستند، داخل قبرستان مجاور رودخانه هستيم. هيچ خبر دارى؟ از ميان قبرستانهاى ۳۳گانهى قم بعضىها اين وضعيّت را دارد. تو الاَّن بدنت كاملاً تجزيه شده و مجموعهيى از نيترات و مواد سرطانزا هستى! تو در مقايسه با من كه مُردهى سابقهدارى نيستم، وضع ايدهآلى دارى! اوووووه! خدا مىداند كه چند سال بايد بگذرد تا من بشوم عين تو!
بيا و از من بشنو و اين فرصت را از دست مده! با نيتراتها و مواد سرطانزايت حل شو در آب! بعد نَشْت كن داخل زمين و برو به اميد خدا! اينقدر برو، تا برسى به سفرههاى آب زيرزمينى و برو قاطى آبى شو، كه بعداً سر از سماور و كترى و پارچ و كُلمن زندهها در مىآورد.
برايت جالب نيست كه دوباره با يك شكل و شمايل جديد، بروى جايى كه قبلاً بودهاى؟: بروى داخل زندگى مردم و توى يخچالهايشان و داخل قالب يخ و توى شربتهاى آب ليمو! از داخل دوش، بريزى سر مردم! توى حوض با ماهىها همبستر شوى. مردم تو را با تمام مواد زيانآورت بردارند، بهصورتهايشان بزنند; يا تو را در دهانشان قرقره كنند و بگردانَندت؟ يك چرخ فلك رايگان!»
پایان، 09127499479 t.me/qom44
اين قصّه يا قصّهواره را در خرداد ۷۹ با الهام از مطلبى كه دكتر سيّد رضا رئيسكرمى در نشريهى «قم امروز» مورّخهى ۱۰/۳/۷۹ (شمارهى ۵۷) بيان كرده بود، نوشتم و در اسفند ۸۱ در نهمين كنگرهى شعر و قصّهى طلاب در سالن پانزده خرداد قم قرائت نمودم و در ۶/۱۲/۸۱ بازنويسى نهايى کردم. خلاصهى مطلب نشّريهى يادشده اين بود:
«تعدادى از ۳۳ قبرستانى كه در داخل شهر قم قرار دارد، در كنار رودخانه واقع است. اجساد مدفون شده پس از تجزيه، توليد نيترات، مواد زيانآور و سرطانزا مىكنند و اين نيتراتها به كمك آبهاى ناشى از بارندگى كه به داخل قبور نفوذ مىكند، به اعماق زمين برده و با سفرههاى آب زيرزمينى آغشته مىشود. راه حلى كه براى اين مُعضل وجود دارد، تبديل قبرستانها به فضاى سبز مىباشد.»
در ضمن این داستان، اینجاها چاپ شده است:
۱. کتاب خاطرات و حکایات روحفزا، انتشارات آزادگرافیک، بهار ۸۲، صفحهء ۱۷
۲. ماهنامهء شمیم یاس، سال ششم، شمارهء چهل، تیر ۱۳۸۵، صفحهء ۲۷
![]() |