شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

*تاکندی که به بستر بیماری افتاد و دانست به مرگش می‌کشد، شیخ هادی را خواست و هشت شاخهٔ درخت که داده بود از باغستان کنار کوی دادگستری قزوین بکنند، داد دستش*... گفت: «چهارتایش را دسته کن و دورش نخ ببند. چهارتای دیگر هم باز باشد. کار دارم با آن‌ها عموقلی!»... بعد سه دختر و یک پسرش را فراخواند و گفت: «عزیزانم! می‌خواهم امروز از آفت افتراق و ارزش اتّحاد برایتان بگویم که بعد از من به‌کار ببندید تا دست هم را بگیرید نه پای هم را»... به هادی گفت: «بده شاخه‌ها را اُغلان!»... اوّلی را که گرفت، داد دست پسرش و گفت: ببین می‌توانی بشکنی؟... شیخاص راحت شاخه را به دو نیم کرد... دومی را داد دست دختر بزرگ... او هم بی‌زحمت نصفش کرد... سومی را داد به دختر وسطی و چهارمی را به ته‌تغاری... بعد دستش را دراز کرد سمت هادی... هادی شاخهٔ پنجم را داد و تاکندی دوباره داد شیخاص... شیخاص آرام گفت: «مدیریّت وقتتان خیلی بد است آقاجان... این آزمایش را که انجام دادیم... بروید مرحلهٔ بعد خب!»... ثقل سامعه نگذاشت تاکندی بشنود پسر چه گفت... ششمی را داد معصومه و هفتمی را به فاطمه و هشتمی را به زهرا... بعد دوباره دستش را دراز کرد سمت هادی... هادی گفت: «دیگر چیزی نمانده که»... گفت: «دسته‌شده را بده!»... گفت: «ای داد! تک‌تک دادم به شما و دادید همه را شکستند»... گفت: «مرگ! قرار بود چهارتای دومو دسته کنی که بی‌قابلیّت!»... گفت: «شرمنده! یادم رفت»... گفت: «چطوری حالا درسم را کامل کنم کول‌باش!»... و صیحه‌ای زد و روحش از تن مفارقت کرد رحمةالله علیه... وقت کم آورد... بچّه‌ها هم که ارزش اتّحاد را درست تعلیم نگرفته بودند، افتادند به جان هم و پدری از هم درآوردند که نگو!

*#شیخاص، شهریور۱۴۰۲*


برچسب‌ها: تاکندی, شیخ هادی محمدی
 |+| نوشته شده در  جمعه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۲ساعت 0:0  توسط شیخ 02537832100  | 
  بالا