شیخاص!
|
||
دنیای یک شیخ خاص |
*حدسم درست از آب درآمد... از آن مجلس ختم دست خالی خارج نشدم... میدانستم آنجا بروم، برایم چیز جدید دارد*... خب یک مجلس معمولی که نبود... مثل سایر محافل یادبود که هر روز در مساجد شهر برگزار میشود که نبود... پدر یکی از هنرمندان معروف فوت شده بود... اینجور وقتها کلّهگندهها در مجلس فاتحه حضور پیدا میکنند... همیشه چنین مجالسی را بهخاطر حواشیش دوست دارم... آدم هنرش را داشته باشد، میتواند برود نمایندهٔ مجلس یا یکی از مدیرکلها یا استاندار را گیر بیندازد یا تو بگو خِفت کند و ازشان مساعدهای چیزی بخواهد... یا حدّاقل باهاشان عکس سلفی بگیرد... بهشرط اینکه جلسه آنقدر شلوغپلوغ نباشد که خلقاللّه از سروکول هم بالا بروند و نشود قدم از قدم برداشت... آن روز از روزهایی بود که نشد کاری بکنم... امّت خُرماجو اجازه ندادند... امّا از مسجد دست پر خارج شدم... صحنهای دیدم قیمتی... من شکار لحظهها و ثبت وقایع مهم را دوست دارم... گاه سخنران جلسه نکتهٔ بدیعی میگوید و نوت برمیدارم... آن روز نه عکسی شکار کردم نه نوت برداشتم... منبری همان حرفهای تکراری را زد و با بریدن سر حسین از قفا به مجلس ختم خاتمه داد... با این حال من خارج که میشدم، به خودم گفتم: عجب! اینجوریش را دیگر ندیده بودم... چه کیفی داد... من دارم به مرز ۶۰سالگی میرسم... بهنظر میرسد همهجورش را دیدهام... همه مدل خرما حتّی گردواندرون را در مراسم مُتوفّیات تجربه کردهام... آن روز وقتی کیک یزدی تعارف کردند، اوّلش چشمانم برق زد و بعد اخمهایم رفت توی هم... کیک یزدی خوشمزّه است... دوستش دارم... برای همین ذوق کردم... فقط امان از کاغذِ زیرش... همین کاغذ باعث شد سگرمههایم برود توی هم... پیش خودم گفتم الآن دوباره مصیبت خواهم داشت... مصیبت فقط مرگ پدرٌ «ابراهیم سلیمانی» عکّاس معروف شهر نیست... این که کاغذِ زیر کیک یزدی بهش میچسبد هم از مصائب روزگار ماست... حال آدم را میگیرد... نه آدم حاضر است از خیر آن بخش از کیک که به کاغذ مالیده شده، بگذرد... نه آن مالیدهشدهها لامصّب وِلکنِ کاغذند... ناچاری به دندانش بگیری و بتراشیاش... که در این صورت شاید مجبور شوی بخشی از کاغذ را هم بخوری... آن روز وقتی کیک یزدی بهم تعارف کردند، خُلقم تنگ شد... امّا در کمال ناباوری کیک فاقد کاغذ بود و داخل یک پلاستیک، بستهبندی شده بود... قسمتهای فررورفته و برجستهٔ زیر کیک که قبلاً قابل مشاهده نبود، قشنگ دیده میشد... هیچ عنصر مزاحمی به آن نچسبیده بود... آن نقشهای فرورفته و برجسته کمتر از نقوش معماریای که «ابراهیم سلیمانی» از آنها عکس میاندازد، نبود... کیک را راحت به دندان سپردم و بیدنگوفنگ بلعیدمش... آن روز در مسجد جنب گلزار شهدای قم نشد از هیچ آدم کلّهگندهای مساعده یا با او عکس سُلفی بگیرم... ولی خارج که میشدم، حسابی به صاحبان عزا تسلیت گفتم؛ چون خودم شکمی از عزای کیک یزدی درآورده بودم... مجلس ختم خوبی بود.
*#شیخاص ۱مهر۱۴۰۲*
![]() |