شیخاص!
|
||
دنیای یک شیخ خاص |
تیتر: بیمشورت کاری نکن!... جملهای که میخوانید، جملهٔ اوّلِ جدیدترین کتاب من است... قبل از اینکه کتابم را بنویسم، گفتم بد نیست یک سر بروم نزد آخوند محل... بهش بگویم مُصمّمم کتاب جدیدی بنگارم... تا اگر نکته و توصیهای دارد، بشنوم... که بعداً نگویند چرا بیمشورت کار کردی... حدوداً میدانستم آخوند چه خواهد گفت... لابد میگفت: چیزی بنویس مفید به حال مردم باشد... و البتّه خریدار هم داشته باشد تا لااقل هزینهای که میکنی، برگردد... عجبا که اینها را نگفت... برگشت گفت: خبر داری بعضی چیزها اصلاً نیاز به گفتن ندارد!... یکسری چیزها هست که وضوح دارد و بر همگان روشن است... خب توضیحِ آنها میشود توضیحِ واضحات که کار بیهودهای است... چه لزومی دارد آدم برایش وقت بگذارد؟... تازه اگر هم طرح یک موضوع لازم باشد، کافی است فقط یک بار آدم طرح کند... نگاه کن ببین حرفی که میخواهی بزنی را دیگران طرح کردهاند؟... اگر آری، تکرار برای چه؟... بعد شیخاص شروع کرد به توضیحدادن که منظورش از چیزهایی که از فرطِ وضوح نیاز به گفتن ندارد، چیست... و در فاز دوم عنوان کرد که چرا بعضی چیزها را فقط یک بار باید گفت نه بیشتر... ابتدا گفت: برخی حقایق مثل روز روشن و مُبرهَن است... مثلِ شیرینی شیره!... شیخی نباش که کرامتش این بود که شیره را خورد و گفت شیرین است!... گفتن ندارد... بهقول عربها: کالنّارِ علی المِنار... آتشی که بر منارهای افروخته شده باشد... خب همه میبینندش... اگر هنر داری، از آتشهای پنهان بگو و بنویس... تاریکیها را تنویر کن... روشناییها که خود روشن است... از آفتابِ وسطِ روز که همه قادر به دیدنش هستند که هنر نیست بگویی... ألشّمسِ فی رابعةِالنّهار یا رائعةالنّهار مُستغنی از توصیف است... دیدی میگویند: فلان مطلب، أظهرُ من الشّمس است... یا بهتعبیرِ سریالِ «معصومیّتِ ازدسترفته» (داود میرباقری، پخش: ۸۲/۱۲/۲، شبکهٔ۳): أظهر من الشّمس فی أوسطِالسّماء است... حضرت فاطمه(س) به همین تشبیه خورشید متوسّل شد... در خطبهٔ فدکیّه که در مسجد مدینه خطاب به مردم ایراد کرد، فرمود: بَلٰی قَد تَجَلّٰی لکُم کالشّمسِ الضّاحیةِ أنّی ابْنَتُه... انگار مخاطبان ایشان شکّی در سفارشهای مُؤکّد پیامبر در مورد رعایت حقّ دخترش نداشتند... کافی بود بانوی گرامی ثابت کند که آن دختر سفارششده اوست و پیامبر دختر دیگری ندارد... فرمود: برای شما مثل آفتاب درخشان روشن است که دختر پیامبر منم و ثابتکردن نمیخواهد... قرآن برای امر واضح و بینیاز از برهان به جای خورشید، از تمثیلِ دیگری استفاده میکند... از مثالِ «نطق»... وقتی کسی در حال تکلّم است، لازم نیست ثابت کند در حال تکلّم است... قرآن میگوید: در رازقیّت خدا شک نکنید!... نگران رزق و روزیتان نباشید... چرا که بهقول نهجالبلاغه: تضمین شده است و سوختوسوز ندارد... حقّانیّتش مثل نطق شماست... مگر نطق شما اثبات میخواهد؟... روزی شما هم تضمین شده... علی(ع) در جایی در نهجالبلاغه میگوید: بروید دنبال مَفروض... نروید پیِ مضمون... سرگرمِ عبادت و چیزهایی که ازتان خواستهاند، باشید... کار به مضمون که خدا تضمین کرده میرسانم، نداشته باشید... چقدر انسانها وقتشان را تلف میکنند و پی «روزیِ ننهاده» خون میخورند و سر به بیابان مینهند... أجوُلُ فی طلبِه البُلدان... وقتی مقدّر نشده که روزیات در بیابان باشد، فقط کفش پاره میکنی... چرا از این حقیقتِ ضمانتشده غافلی که: بر سر هر لقمه بنوشته عیان / که این بود رزق فلانبن فلان... چرا باور نمیکنی که: رزق تو بر تو ز تو عاشقتر است... چون تضمین شده است... حقّانیّت دارد... مثل نطق انسان است... ناطق نیاز ندارد ثابت کند در حال تکلّم است... آیةالله عبدالله جوادی آملی آیهٔ «إنّهُ لحقٌّ مثلَ ما أنّکُمْ تَنْطِقون» را جور دیگر تفسیر میکرد... یک بار در خطبههای نماز جمعهُ قم که حضور داشتم، فرمود: آیه کیفیّتِ رازقیّت خدا را بیان میکند... میگوید: رزق شما مثل نطق شماست!... نطق، امری تدریجی است... تو باید کلمهبهکلمه جملهبندی کنی و مفهوم مورد نظرت را القا کنی... خدا هم نرمنرمک رزقت را میدهد... عجله نباید بکنی... هر میوه را در فصلش میدهد... میوهٔ بهاره را در پاییز نمیدهد و منتظر میوهٔ پاییزه در بهار نباید بود... امّا بهزعم حقیر #شیخاص به قرینهٔ کلمهٔ «إنّهُ لحقٍّ» صحبت در کیفیّتِ روزیرسانی نیست... بلکه در حقّانیّت آن است... و در مضمونبودن و استغنای آن از استدلال... از این حیث به «نطق» تشبیه شده است... البتّه معمولاً امر مُبرهَن را به آفتاب تشبیه میکنند... تابش خورشید بُرهانِ قاطعِ وجودِ خورشید است... بهقول مولوی: آفتاب آمد دلیل آفتاب... شمس خصوصاً وقتی که فی رابعةِالنّهار یا رائعةالنّهار پرتوافشانی کند، این خودْ از هر دلیل منطقی و فلسفی برای اثبات وجود این گوی زریّن بینیازکننده است؛ مگر اینکه طرف أعمٰی باشد و به خورشید پشت کند... «امیر عاملی»گفتنی: کور است آنکه میکند انکارِ آفتاب...
شیخاص اینها را که گفت، افزود: تو که میخواهی بهسلامتی کتاب تألیف کنی، در کتابت دنبال چی هستی؟... نکند میخواهی توضیحِ واضحات بدهی؟... اگر چنین است، ورود نکن!... نکند بهقول یکی از دانشمندان خارجی: میخواهی شمع روشن کنی آفتاب را ببینی!... شیخ محمود شبستری در گلشن راز خوب گفته است: زهی نادان که او خورشید تابان / به نور شمع جوید در بیابان!... شاعر دیگر گفته: به خرد راه عشق میپویی؟ / به چراغ آفتاب میجویی؟... این بیت، دیالوگ جمشید مشایخی در سریال تلویزیونی «آخرین گناه» بود که ۸۵/۷/۸ تلویزیون پخشش کرد... به شیخاص گفتم: مسئلةٌ!... اگر تنویر خورشید با شمع مسخره است، پس چرا ما انسانها نسبت به خدا چنین میکنیم؟... شیخاص گفت: چطور؟... گفتم: گلِ سرسبدِ بدیهیّات، خود خداست و ما به شتر مینگریم تا به خدا برسیم... شیخاص زد به سرش!... گفت: خاک بر فرق ما!... راست گفتی... ما باید با خدا شتر را ببینیم نه برعکس... اِنّی و لِمّی... سیّدالشّهداء(ع) در دعای معروف عرفه میفرماید: کیف یُستدلُّ علیک بما هُوَ فی وجودِهِ مُفتقرٌ الیک؟... أیکونَ لغیرکَ من الظّهورِ ما لیسَ لک حتّی یکونَ هوَ المُظهِرُ لک؟... شتر که شمعی بیش نیست بشود مُظهِرِ خدا؟... ننگ نیست؟... متی غِبتَ حتّی تحتاجَ إلٰی دلیلٍ یَدُلُّ علیک... و متٰی بَعُدَتْ حتّی تکونَ الآثارُ هی الّتی توصِلُ إلیکَ... عَمیَت عینٌ لاتراکَ علیها رقیباً... و خَسرَتْ صفقَةُ عبدٍ لمتَجْعَلْ له من حبِّکَ نصیباً... چهسان به چیزی برای اثبات وجودت توسّل جسته شود که خود گدای کوی توست؟... آیا غیر تو درصدِ ظهورِ بالاتری دارد که آن شیء بخواهد آشکار و اثباتت کند؟... تو غیبت نکردهای که شوم طالب حضور... و پنهان نگشتهای که هویاد کنم تو را!... کور باد دیدهای که نبینَدت!... بندهای که از مهر تو نصیبی نبرَد، چقدر خاسر و مغبون در معامله است... شیخاص بحث مربوط به خدا و شتر را که جمع کرد، گفت: باری ظلم بزرگی به خدا شده است... او خود «ظَلّام للعبید» نیست ولی بندگانش به او ظلم میکنند... امیدوارم تو نکنی... این یک... در ثانی حال که بهسلامتی میخواهی کتاب تألیف کنی، پی توضیحِ واضحات نباشی... اگر چنین است، ورود نکن!... شمع روشن نکن آفتاب را ببینی!... مباد به دامچالهٔ توضیح واضحات بیفتی... و پی ایضاح چیزهایی باشی که مستعمت خود با عمق جان درک کرده و کلمات تو چیزی به اطّلاعاتش نمیافزاید... البته دو مُدل توضیح واضحات داریم... گاه توضیحِ عیان و عریانِ واضحات است و گاه توضیحِ ناواضحِ واضحات!... گاه تو آنقدر مخاطبت را خنگ و گاگول فرض میکنی که به او میگویی: مرغ نر را خروس میگویند - زن نو را عروس میگویند / آنچه بر چشم میرود خواب است - وآنچه بر جوی میرود، آب است!... خب این بهسخرهگرفتن و اهانت به مخاطب است... اینکه بگویی: دانی کفِ دست از چه بیموست؟ / زیرا کفِ دست مو ندارد!... یعنی هر چه در مصراع اوّل گفتهای عیناً در مصراع دوم بیاوری و دلیلت عین مدّعایت باشد... البته بعضی وقتها به ظاهر یک بیت دارد توضیحِ واضحات میدهد؛ ولی دقیق که میشوی، میبینی چنین نیست... مثلاً: «در رفعِ حُجُب کوش! نه در جمعِ کُتُب»... چرا؟... در مصراع دوم دلیلش را ذکر کرده: «کز جمعِ کُتُب، نمیشود رفعِ حُجُب!»... خب اینکه همان حرف مصراع اوّل است و دلیل عین مدّعاست... ولی نه!... ضمن اینکه با کلماتِ «رفع و جمع» و «حُجُب و کُتُب» بازی قشنگی کرده، میتوان گفت که توضیحِ واضحات نیست... و مصراعِ اوّل بینیازکننده از مصراع دوم نیست... در واقع از مصراع اول نمیشود فهمید که «جمعِ کُتُب» موجب «رفعِ حُجُب» نمیشود... مصراع اوّل فقط میخواهد بگوید: بایگان نباش!... تمرکزت روی رفعِ حجابها باشد... حتّی اگر با جمعکردن و انباشتن کتاب هم بتوانی رفعِ حجابهای گوناگون کنی، مواظب باش مفتونِ مقدّمه نشوی... مدام به ذیالمقدّمه بیندیش!... اگر یک روز خبر آوردند که با وسیلهٔ راحتتری غیر از کتابخواندن میتوانی حجابهای نفسانی را پاره کنی، وسیله را عوض کن!... مثل این میماند که گفته باشد: «در فکر صعود به بام باشد؛ نه تهیّهٔ نردبان!»... بله؛ چون نردبان مقدّمه است، مقدّمهٔ واجب، واجب است... ولی تو هدفت صعود است... اگر با پَرش میتوانی بهتر صعود کنی، نردبان را رها کن!... این معنای مصراع اوّل است... امّا در مصراع دوم حرف جدیدی میزند... میگوید: اصلاً با نردبان نمیشود به بام رفت!... بایگانی کتاب، آدمساز نیست... و حکم حملِ کتاب را دارد که چارپا هم از عهدهاش برمیآید... به قول قرآن: مَثلُهُم کمَثلِالحمار یحملُ أسفاراً... این بیت حسابش با «دانی کف دست از چه بیموست / زیرا کفِ دست مو ندارد» جداست... شعر بیمو توضیحِ عیان و عریانِ واضحات است...
نوع دیگری توضیح واضحات داریم که «توضیحِ ناواضحِ واضحات!» است... مثلاً به طرف بگویی: چرا اینقدر پیر شدی؟ بگوید: چون از جوانیام فاصله گرفتم!... یا بهقول حافظ: بر من چو عُمر میگذرد، پیر از آن شدم!... ما در قرآن هم مواردی داریم که میتوان در این دسته جای داد... در سورهٔ مؤمنون، آیهٔ۷ میفرماید: فَمَنْ ابْتَغٰی وراءَ ذلِکَ فَأولٰئِکَ هُمُ العادون... یعنی: آنکه ورای خطکشیهایی که تعیین کردیم، پا گذارد، پا به ورای خطکشیهایی گذاشته است که تعیین کردیم!... خندهدار نیست؟... آیا فزونخواهی همان زیادهطلبی نیست؟... بله جای دیگر قرآن آمده است: فَمَنْ یَتَعدَّ حدودَاللهِ فأولئِکَ هُمُ الظّالمون... آنجا شاهدِ توضیح واضحات نیستیم؛ چون تعدّی به حدود الهی عنوانی است متفاوت از ظلم... امّا در آیهٔ مورد بحث چه فرقی بین مُبتَغی و متعدّی هست؟... بهنظر میرسد شاهد توضیحِ واضحاتیم؛ فوقش مدلِ ناواضحش!... آیا خدا نعوذُبالله خواسته ما را سرِ کار بگذارد؟... در اینکه گاه گوینده به دلایلی مخاطب را میفرستد دنبال نخودسیاه شکّی نیست... مخاطب ظرفیّت ندارد و در عین حال پرسشی پیچیده کرده است... گوینده هم برای اینکه او را با پاسخی راضی کند و هم چیزی نگوید که خارج از فهم و درک اوست، یک «شبهجواب» جور میکند... اهل دقّت که این جواب را ببینند، گاه حس میکنند توضیح واضحات داده... یا پاسخ کلّی و بیفایدهای داده... شنوندهٔ کمظرفیّت میپرسد: روح چیست؟... خب روح که برای بشر ناقصالعقل قابل درک نیست... خدا در جواب یا باید بگوید: نپرسید! فهم شما نمیکشد... که از قضا در ادامهٔ آیه همین را هم میگوید که: مٰا اوتیتُمْ من العلمِ إلّا قلیلاً... امّا قبلش در خصوص روح میگوید: الرّوحُ منْ أمرِ ربّی!... روح هم یکی از مسائل مربوط به خداست!... خب این جواب آیا شبیهِ همان «آنچه بر جوی میرود آب است» نیست؟... البتّه کمی درپرده و پیچیده... خب مگر نمیدانستیم که روح یکی از کارهای خداست... البته دوستم س.م.ص معتقد بود «امرِ رب» را نباید «کار خدا» معنا کنیم... خب همه چیز کار خداست... «امرِ رب» حقیقتِ متفاوتی است و با مدلهای دیگر کار خدا فرق دارد... تازه این ذهن توجیهگر طلبگی مشکل را راستوریس که نمیکند، هیچ؛ دو تا میکند... حالا هم روح را نمیدانیم چیست و هم أمرِ رب را!... البته مولا علی(ع) هم گاه در پاسخهایی که میداد، مشکل را که حل نمیکرد، هیچ؛ دوبلهاش میکرد!... از حضرت میپرسند: خداوند چطوری میخواهد مردم را با اینهمه کثرت در قیامت محاسبه کند؟... در جواب میفرماید: همانطور که با وجود کثرتشان، رزقشان را میدهد!... کیفَ یُحاسَبُ اللهُ الخلقَ علی کثرَتِهِم؟... فقال: کما یَرزُقُهم علی کثرَتِهِم!... مشکل دو تا شد!... خدا اینهمه مردم کثیرالنّفوس را چطوری روزی میدهد؟... یا از حضرت سؤال میکنند: خدا چگونه در قیامت خلق را به محاسبه میکشد؛ در حالی که نمیبینندش؟... کیف یُحاسِبْهُمْ و لایَرونَه؟... میگوید: همانطور که روزیشان میدهد و نمیبینندش!... فقال: کما یَرزُقْهُمْ وَ لایَرونَه... خب سؤال تکثیر شد!... چطوری روزی میدهدمان و نمیبینیمش؟... یک بار از علی پرسیدند: تو که میگویی رزق بندگان تضمینشده است، اگر کسی در خانهاش حبس شده بود و راهی از درون به بیرون نبود، چطوری خدا روزیاش را میدهد؟... لو سُدَّ علٰی رَجلٍ بابَ بیتِه و تُرکَ فیه، منْ أینَ کانَ یأتیهِ رزْقُه؟... جواب میدهد: از همانجا که عزرائيل برای قبض روح وارد خانهاش میشود!... فقال(ع) من حیثْ یأتیهِ أَجَلُهُ... مشکل دو تا شد... پیک اجل اینجور وقتها که طرف در بروج مُشیّده است و هیچ درزودورزی به بیرون ندارد، چطوری به داخل رسوخ میکند و جان فرد یا افرادِ پناهگرفته در آنجا را میستاند؟... بهنظر میرسد ما در این جملات بهنوعی شاهد سرِ کار گذاشتنِ پرسشگر یا توضیح واضحات هستیم... س.م.ص حتّی معتقد بود برخی پاسخهایی که اهلبیت(ع) به مردم عادی میدادند، به دردِ قشر فهیم و اهل تحقیق که مو را از ماست میکشند، نمیخورد... از امام میپرسد: آیا خدا که میگویید قادر است، میتواند کلّ دنیا را در تخممرغی جاسازی کند؟... میگوید: مگر نکرده؟... چشم تو تخممرغی است که دنیا تویش جا میشود!... س.م.ص گفت: شاید اگر یک طلبه یا دانشجوی پژوهشگر پُرسنده بود، امام به جای اینکه بزند به شوخی، میفرمود: قدرت به امور محال تعلّق نمیگیرد... و توضیح فلسفیاش را هم میداد...
س.م.ص حتّی به من قوّت قلب داد که از طرح برداشتهای متفاوتت از آیات قرآن ابایی نداشته باش... و اگر همان آیه توسّط امام معصوم(ع) جور خاصّی تفسیر شده، سدّ راه تفسیر تو نشود... چون اگر تفسیری که امام کرده مثلاً در پاسخ به سؤال مأمون عبّاسی باشد، شاید خواسته او را بفرستد دنبال نخودسیاه... مثلاً امام رضا میفرماید: در آیهٔ «حتّی اذا استیأس الرُّسل» عبارتِ «من قومِهم» در تقدیر است... خب این حرف توی کتِ توی شیخاص نمیرود و نباید هم برود... امام هشتم برای اسکات خصم چنین فرموده... تو اگر برداشت دیگری از این آیه داری، بگو و نترس!... علی هم در جملات یادشده خواسته پرسشگر را راضی به خانهاش بفرستد... وگرنه جواب دقیق میداد... نه اینکه توضیح واضحات دهد یا مشکل را دو تا کند... توضیح واضحات کلّاً بیمعناست... شیخاص گفت: اگر تو میخواهی کتابی بنویس و در آن به جای تنویر تاریکیها، توضیح واضحات بدهی، خب ننویسی بهتر است... برای چه میخواهی کاغذ و مرکّب چاپ و هزینههای مختلف صحّافی و تجلید و پخش و... را روی دست نظام بگذاری... ننویس برادر!... خلاص!... فوقش به جای نوشتن، حرف بزن!... در نطق و پشت تریبون توضیحِ واضحاتدادن تا حدودی قبحش ناپیداست... علما و وعّاظی که با تودهٔ مردم سروکار دارند که قشر قابل توجّهشان کمسوادند، گاه ناچارند در خلال صحبتهایشان حرفهای پیشپاافتاده و روشن را بزنند و حتّی تکرار کنند... شماری از سخنرانیهای عمومی امام خمینی(ره) لزوماً برای دادنِ اطّلاعات جدید به مخاطبش نبود... کارکردش گاه ردوبدلکردن احساسات بین گوینده و شنونده است... همان امام خمینی(ره) وقتی دستبهقلم میشد، متونش گاه دیرفهم بود و نیاز به تفسیر و تبیین داشت... شیاطین خصوصاً به مدد تقطیع، بخشهایی از نطقهای عمومی امام را بزرگنمایی میکنند و قصد دارند ثابت کنند آن بزرگمرد سواد بالایی نداشت... سواد امام را باید در پیامهای مکتوب و وصیّتنامهاش و از آن مهمتر شرح بر کتب ابنعربی و چون آن محک زد... که کار متخصّصین هم هست... وگرنه اینکه با زغال روی دیوار بنویسی: «اتوبوس از مینیبوس بزرگتر است. امام خمینی» اوّلاً که چنین جملهای از ایشان صادر نشده... صحیفهٔ نور را سرچ کنید!... اگر مشابهش هم صادر شده باشد، مربوط به نطقهای عمومی است که مخاطبانش عوامالنّاس است... کارکردِ جملات بهظاهر عادی و توضیحِ واضحات، انتقال احساسات ناب بین رهبر و امّت است... و خیلیها پشت میکروفون که میروند، از این راه بهره میبرند... برگردیم به ابتدای بحث... یادت هست به من گفتی: این جدیدترین کتاب من است... میخواستی قبل از اینکه بنویسیش، سری به منِ شیخاص بزنی... به من گفتی تصمیم داری بنگاریش... گفتی اگر نکته و توصیهای دارم، بگویم لحاظ کنی... تصورّت این بود بگویم: چیزی بنویس مفید باشد... خریدار داشته باشد و لااقل هزینهای که میکنی، برگردد... ولی اینها را نگفتم... برگشتم گفتم: نگاه کن ببین موضوعِ نوشتهات در چه بابی است؟... اوّلاً بعضی چیزها اصلاً نیاز به گفتن ندارد!... چون واضح است... و توضیحِ واضحات کار بیهودهای است... نویسنده و گوینده نباید برای طرحش وقت بگذارد... در ثانی: بعضی چیزها کافی است فقط یک بار طرح شود... نگاه کن ببین اگر دیگران طرح کردهاند، تکرارش نالازم است... در خصوص شقّ اوّل گفتیم... حالا به شقّ دوم رسیدهایم... بعضی چیزها هست که باید گفت... گفتنشان توضیح واضحات نیست... ولی فقط یک بار باید گفت!... تکرار چرا؟... چون تکرار ملالآور است... جای گفتار هست؛ جای مکرّرگویی نیست... باید نوگو بود و نوآور... چقدر ما توصیه داریم به ابداع... حافظ میگوید: با تا گُل برافشانیم و می در ساغر اندازیم / فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم... این یعنی حرف بزن! نمیگیم سکوت کن و توضیح نده!... بده!... ولی یک بار که گفتی، بس است... که حلوا چو خوردند یک بار بس!... برو دنبال طبخ شیرینی تازه... سخن گرچه فلان و دلکش بود... توضیح واضحات هم نیست که بگیم نگو!... نه بگو!... ولی هر قدر نغز و دلکش هم باشد حرفت، وقتی طرح شد مثل جوکی که گفتی و مردم خندیدند، دوباره همان را همان ساعت تعریف نکن!... جوک جدید بگو... طرح نو در انداز!... طرحنودرانداختن از دو راه میسّر است... یکی آنکه در محتوا اجرا شود و دیگری آنکه در فرم... بعضی جملات محتوایشان نو و بدیع است... مثل این دعای معروف دکتر شریعتی: خداوندا! تو چگونهزیستن را به من بیاموز!... من چگونهمُردن را خود خواهم آموخت... چقدر بکر و بدیع است...
راه دوم آن است که در فُرم و شکل کار طرح نو در اندازی... گاه حرف کهنه است؛ اما چون تو در قالبی متفاوت ریخته و ارائه کردهای، شنونده از شنیدنش ملول نمیشود و حس میکند با پدیدهٔ نویی مواجه است... پس همان جوکی که یک بار در یک مجلس گفتی و گفتیم تکرار نکن، اگر هنرش را داری که حتّی در همان مجلس با یک فرم تازه بگویی و باز برای شنونده دلکش باشد و برایش بخندد، چه اشکالی دارد؟... این هنر توست... مخاطبانی که پای منبر برخی افراد مینشینند، قصدشان شنیدنِ حرف تازه نیست... چون حرف تازهای که ندارد... همان قال الصّادق و قال الباقر است... امّا ناطق چوری در هیئت جدید کادو میکند و تحویل میدهد که تازگی دارد و شنیدنش لذّتبخش است... یک گویندهٔ خوشصدای رادیو وقتی غزلی از سعدی را دکلمه میکند یا وقتی خوانندهٔ مسلّطی شعری از عطّار را به آواز میخواند، محتوا همان محتوای تکراری است؛ ولی از بس خوب ادا میشود که خروجیاش به اتّفاق تازه منجر میگردد... اگر امام خمینی میفرماید: «ای وازده تُرّهات بس کن / تکرار مُکرّرات بس کن» منظورش این مدل تکرار خوانش اشعار نیست؛ چون انگار هر اجرایش شعر تازهای است... اغراق نیست اینکه گفتهاند: شعر حافظ دو بار سروده میشود: یک بار توسّط شاعرش و یک بار وقتی استاد شجریان به آواز میخواندش... جدا شدم از شیخاص... در حالی که از نوشتن کتاب جدید منصرف شده بودم... موضوع نوشتهام ویژگیهای مورد نظر او را نداشت... دقیق که مینگریستم، نیازی به گفتن من نداشت... حرفهایم توضیحِ واضحات بود... و همانها هم بارها از سوی دیگران طرح شده و تکرار مکرّرات بود... جا داشت منِ وازده از خیر تُرّهات بگذرم و مشغول همان خواندن شوم نه نوشتن.
تمام
ارجاع از آنجا به اینجا igap.net/shkhs/17081170086989570
![]() |