شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

ما انسانيم. هم حرف می‌زنیم و هم باید عمل ‌کنیم. در شئون مختلف مادّى و معنوى‏ مسئولیّت داریم و مناسبات رفتارى با خلق و خالق. هم باید درست حرف بزنیم هم صحيح و كامل عمل کنیم. امّا نه که بشریم و جایزالخطا با همهٔ توانائیمان ناتوانیم و در مواقعی به دَرِ بسته می‌خوریم. واقعاً عمل‌‏كردن در حرف آسان است! يك كار را درست و درمان انجام‏‌دادن خيلى سخت است. بعضى كارها به نسبت آسانتر است؛ مثل شستنِ ماشين؛ ولى بعضى كارها بسی سخت‌تر است؛ مثل خريدِ همان ماشين. بعضی چیزها که انجامش جدّاً بيچاره‌کننده است؛ مثل اینکه «گوسالهٔ‏ عمل» و «گوساله در عمل!» گاو شود؛ خب دل صاحبش آب شود! پشمش مى‌‏ريزد.

گاه حتّی با آنکه صادقانه حرف می‌زنیم و عمل هم می‌کنیم و قصد کمکاری و دزدیدن از کار را هم نداریم؛ ولی عواملی غیرقابل پیش‌بینی کار را خراب می‌کند و تدابیرمان را باطل می‌کند یا نصفه‏‌نيمه. گاه توقّعاتی از ما دارند و بجا هم هست؛ در بین دوستان، در بین فامیل، حتّی در ارتباط با پدر و مادر و به هر دلیل نمی‌توانیم برآورده کنیم. قصور می‌کنیم. تقصیر می‌کنیم. خاطی در هر حال مستحقّ توبیخ است؛ اما نه که خطای انسانی گاه ریشه در عوامل بیرونی دارد، انگار فردِ مُقصّر، کامل مُقصّر نیست. و این قاعده برای همه است؛ حتّی قدرتمندان. زورمندانِ دارای دک و پوز هم بسا در برخی كارهايشان يا هیچ به هدف نرسند؛ يا به نتایج کم‌ثمر نایل شوند. اینجور هم نبوده که بی‌مبالاتی مُتعمّدانه کرده باشند. نه. سعی کرده‌اند قصور و تقصیر نداشته باشند؛ امّا محاسباتشان‏ جواب نداده. نباید دارشان زد که.

خب در این حال چه باید کرد؟ کارهای مختلفی می‌توان کرد. این مقال در پی آن است که بگوید:

ابزاری وجود دارد که می‌تواند در این حال دست فرد را بگیرد. این اهرم، جناب آقای حرف است! همین کلمات که مادرم #بتول_تقویزاده می‌گفت که جزو باد هواست(۱)، از گرد راه می‌رسند و کمکش می‌کنند که کاستی‌های اعمالش را جبران کند. عجیب‌تر اینکه قرار بود «دوصدگفته چون نيم‏‌كردار» نباشد». حضرت سعدی سختگیرانه گفته بود: فقط عمل! حرف بی‌حرف!

امّا همین حرفی که به قول خارجی‌ها:‌

the words are nothing but wind

در کمال ناباوری وارد ميدان می‌شود و يكى از كاركردهایش را بروز می‌دهد. زبان و کلمه و ظرفیّت‌های کلامی آن عجیب چیزی است. در سکانسِ «زرنگ باشید و با زبانتان نگفتنی‌ها را گفتنی کنید!»(۳) در باره‌اش گفته‌ام که چطور می‌توانی مُصلح‌الدّین باشی و در عین حال مثبت ۱۸ترین حرف‌ها را مصون از پیگرد بزنی؛ تازه کاپ هم بگیری! نه در سوئد که در قم زندگی کنی؛ اما از گرایش‌های تابوشده بگویی و انتظار داشته باشی نه‌تنها شهریهٔ حوزهٔ علمیّه‌ات را قطع نکنند که طیّب‌الله أنفاسَکُم هم بشنوی. مُرید امام #خمینی بل جانشین او باشی و با آنکه انتقاد از ایشان خطّ قرمز است، طوری از نقطه‌ضعف او بگویی که آب از آب تکان نخورَد. قرآن باشی و بدون اینکه کلامت در جامعه تشنّج درست کند، آخوند غیرمُولّد را که فقط کپی‌پیست بلد است و از خودش حرف بدیع ندارد؛ امّا مضر به حال جامعه هم نیست، در حدّ یک گمراهگر شأنش را بیاوری پایین و سکّهٔ یک پولش کنی؛ چرا؟ به این هدف که تشویق کنی حوزهٔ علمیّهٔ ما برود دنبال تولید محتوا و فکر؛ نه تکرار مُکرّرات. امّا جوری حرفت را بزنی که هم زده باشی؛ هم به او برنخورَد. نیایی آشکار بگویی: «درصد بالایی از حوزویان ما امروز دلّال علمند.» اینجوری بگویی گله‌مند می‌شوند. جوری در قرآن و نه در کتاب سلمان‌رشدی که آخوند نفهمد از کجا خورده؛ آتو دست ضدّانقلاب هم نداده باشی.

قرآن باشی و بخواهی به نوابغی که می‌خواهند با تخلّف، خلّاقیّت کنند، مُجوّز دهی؛ اما جوری که کسی نفهمد.

خب این‌ها هنر است و منوط به آشنایی با ظرفیّت‌های کلامی. آنجا گفته‌ام که سعدی و مقام معظّم رهبری و قرآن چه کرده‌اند که از عهده برآمده‌اند.

حالا يكى از كاركردهای زبان این است که می‌تواند به كمكِ دست‏ و بازوی یک ناتوان که یه جورایی در حوزهٔ عمل کم آورده و مُحاسباتش جواب نداده، بشتابد و سرپایش ‌کند. این ترفند در مناسبات بین خلق و خالق قابل اجراست. خدا از توست چیزهایی خواسته است؛ سفت و سخت. اجرای فروع دین؛ بی‌کم و کاست و با شرایطی که ذکر شده است. از آنور تو توقّعاتی از خدا داری و او گفته: اگر بهشت می‌خواهی باید چنین و چنان کنی. حالا تو نه اعمالت را درست و درمان انجام داده‌ای نه ثمن بخش را آنگونه که خواسته تحصیل کرده‌ای. اینجا کافیست با حالِ انکسار بروی درگاه خدا و دل او را به دست آوری؛ در شب قدر و مواقع استجابت دعا و هر جا که بهت آدرسش را داده‌اند که تخفیف می‌دهند؛ مثل شهرداری که دههٔ فجر مالیات‌ نوسازی و عوارض را تخفیف می‌دهد. زرنگ باشی، خیلی چیزها گیرت میاد. میری و جوری توجیه می‌آوری بلکه خدا همين كار ناقص تو را عوض كامل ب‏پذيرد! به خدا می‌گویی:

ما یک نماز شکسته و ناقصی خواندیم. اگر ركوع و سجود و اجزایش درست و درمان نیست، عفو تو که واسع است! اين زبان‌ریختن که عرب‌ها بهش إدلال‏ می‌گویند، خدا را نرم مى‏كند. در دعای افتتاح دارد که تو چراغ سبز به من نشان دادی و الآن دارم با روش إدلالی با تو عشقبازی می‌کنم؛ وگرنه من کجا درگاه تو کجا. تو گفتی: هر آنچه هستی باز آ! لذا من جرأت کرده‌ام که:

مُدلّاً علیک فیما قصدتُ فیه إلیک.

گاهی بنده آنقدر جرأتش زیاد می‌شود که می‌گویی: درخور عفو تو نکردیم گناهی! عین بعضی درشت‌گوئی‌های تلخک‌گونه در نزد شاه که موجب خندهٔ شاه هم می‌شد و گاه طرف مقصّر هم بود؛ ولی جمله‌ای گفته بود که شاه را به خنده انداخته بود و می‌گفت: ای پدرسوخته! برو بخشیدمت! فقط زود از مقابل چشمانم دور شو! حالا طرف به خدا می‌گوید:

«من آمده‌ام بگم: نکند گناهی که کرده‌ام ناقابل بوده! چون تو عفوت آنقدر گُنده است که این گناهان کبیرهٔ من هم در مقابلش صغیره است! (برعکس برخی توصیه‌ها که می‌گوید: صغیره‌ها را هم کبیره فرض کن تا مجبور شوی توبه و إنابه کنی). حالا این فرد جسور امّا خوشمزّه می‌گوید:

«یک وقت ناراحت نشید ما فقط همین گناهان را کردیم و بس! درخوردِ عفو تو نکردیم گناهی!» یحتمل خدا قهقه‌ای بزند:

برو ناکس! تو دیگه کی هستی؟

‍این ترفند حسابی می‌تواند فرد را از اینکه سروکارش با جلّاد بیفتد، نجات می‌دهد. حالا همين شگرد در مناسبات بین خلق با خلق هم قابل اجراست:

طرف دسته‌گل به آب داده است؛ فرض کن حتی صاحب‌منصب هم هست. قبلاً اُلدُرم پُلدُرم می‌کرده و با تحکّم می‌گفته: دست از پا خطا کنید، چوبهٔ دار برپا می‌کنم. حالا زبانش کُند است؛ چون نه که بگوییم گند زده؛ محاسباتش درست جواب نداده. وعدهٔ درِ باغ سبز داده بوده و نشده است؛ خب نشده است؛ چون انسان جایزالخطاست. نباید کُشتش که. اینجا باید با بهره از ظرفیّت‌های کلامی عذرتراشی کند. در سطوح مختلف این وضعیّت را داریم. هر روز این بساط هست. یک راه برونشُد از مخمصه همین است که قدری لَيّنُ‌‏الأريكه و سربه‌‏زير شود.

اینجوری چه بسا احساسات را هم تحریک می‌کند و چشم در چشم نیست که تیغ اعتراض‌ها در چشمش فرو رود. بسا که حتّی برایش بگریند و بگویند: إرْفَع رأسَک. سرت را بالا بگیر مرد! بسا که نازش را بخرند. ابزارش دیگر نه دست و بازوی اوست که این بار خسته و فرسوده‌ است؛ بل زبان اوست. او اینک متوسّل به ابزارى است به نام لفظ! أللّفظ و ما أدْریٰکَ ما اللّفظ؟ این همان اکسیری است که در جاى خود مى‏‌تواند حرام را حلال كند. يك‏

«أنْكَحْتُ» و «قَبِلْتُ»ى خشك و خالى رد و بدل می‌شود یک کار گُنده اتّفاق می‌افتد: زنا تبدیل می‌شود به #صيغه که شاید حتّی برایش استحباب هم بشود جور کرد. ما در #حوزهٔ_علمیّه خوانده‌ایم:

إنَّمٰا يُحَلّلُ الْكَلامُ وَ يُحَرِّمُ الْكَلام. یعنی کلمه «حلال‌کُن» است و کلمه حرام‌کُن است. دستِ کمش نگیر! اکسیرِ عُظماست؛ فعل اینقدر هنر ندارد؛ وگرنه گفته بود:

إنَّمٰا يُحَلّلُ الْفعل وَ يُحَرِّمُ الْفعل. فعلت حرام می‌کند و حلال می‌کند؛ خیر!‌ گفته کلمه «حلال‌کُن» است و کلمه حرام‌کُن است.

فوقش باید بلد باشی از این کلمه كه جزو باد هواست، خوب کار بکشی. باید اعتذارِ خوب بیاوری. جوری هم نباشد که فقط مُسکّن مُوقّتی باشد. جوری باشد اگر باز خطا ‌کردی، عذرت را ب‏پذيرند و حنایت رنگ داشته باشد. بعضی تدابیر يك بار مصرف است. نوبت بعد دیگر ازت نمی‌پذیرند! میگن تمامه ماجرا! #اصلاح‌طلب! #اصولگرا! ديگه‏ تمامه ماجرا! خب ما ابزاری لازم داریم که همیشه بشود ازش سواری گرفت. قرار است یک آلترناتیو برای عمل باشد. هر جا در عمل کم آوردیم، باهاش چاله‌چوله‌ها را پُر کنیم. نه اینکه کاری کنیم باز ملّت پایشان را در یک کفش بکنند بگویند:‌ عمل مى‌‏خواهیم و دوصدگفته چون نیم‌کردار نیست و با حلواحلواكردن دهن شيرين نميشه.

این منوط به این است که قشنگ فرا بگیری از این کلمهٔ باد هوا چطور سواری بگیری. باید اعتذارِ خوب بیاوری و خوب اعتذار بیاوری. فرض کن بگویی: مُقصّر جنگ شش‎روزه منم(۲). یقهٔ بقیّه را رها کنید! اگر جواب بدهد که در مورد #عبدالنّاصر داد، این مدل خَفضِ جناح دوباره بلندت می‌کند.

گاهی خطاهای بزرگ را می‌توان با همین روش زبان‌ریختن رفع و رجوع کرد. یادتان باشد که گفتیم: زبان‌ریختن و نه زبان‌بازی. آخه بعضی‌ها زبان‌بازند. آن‌ها هم انگار زرنگند و با این یک تکّه گوشت در صدد جبران کاستی‌های اعمالشان هستند؛ ولی حکایت آن‌ها فرق دارد. هم زبان‌بازی با زبان‌ریختن فرق دارد؛ هم زرنگی با زرنگی. یک مدل زرنگی: غَدْر و فریبِ معاویه‌صفتانه است؛ یک مدل زرنگی: کیاستِ مؤمنانه که اینجا(۴) در تفاوتش گفته‌ام. انسانی که بعد از ارتکاب خطا مُدل عذرآوریش جوری است که بعدش محبوب می‌شود و می‌گویند:‌ سردار از آبرویش مایه گذاشت، خب این یک مدل کیاست است؛ و مدلِ تنظیمِ درستِ حرف و عذرآوری باعث شده این بشود زرنگی از نوع خوبش. مدلی که #آمریکا در شلیک اشتباه عنوان می‌کند، در باکس دیگری است و جوابش همان است که: غلط کردید اشتباه شلیک کردید. اگر #حاجی‌زاده توانسته‌ مسئولیّت‌پذیریش را ثابت کند و نشان دهد که از ته دل و نه بازیگرانه و برای ماله‌کشی عذر آورده، چه دخلی به دیگری دارد که آن‌ها هم بتوانند؟ هنر او بوده که به مقدار زیادی زخم را ترمیم کرده است. بله کشته‌ها زنده نشدند؛ امّا خاطی کاری نکرد که نفرت‌انگیز ظاهر شود؛ بل محبوب هم شد.

خطاهای بزرگ را می‌توان با همین روش زبان‌ریختن رفع و رجوع کرد؛ مشروط بر اینکه درست جفت و جور شود. گاه طرف گواهينامه‏ ندارد و سرعتش غيرمجاز بوده و ورود ممنوع رفته است و خطایی کرده است که جریمه‌اش خواباندن ماشین است. امّا جورى براى پليس و پاسبان از آسمان و ریسمان دليل جور مى‏‌كند كه در نهایت می‌بینی بدون اينكه‏ جريمه شود، ازش مى‏‌گذرند و مى‌‏گذارند بگذرد؛ فوقش قول دهد تكرار نكند. این زبان‌بازی است. دوز و کلک است و اگر هم کارکرد داشته باشد، موقّت و یک‌بارمصرف است. وقتى سعدى مى‏‌گويد:

«دوصدگفته چون نيم‏‌كردار نيست» شاید منظورش این نوع سوءاستفاده از حرّافی است. اگر سعدی پا در یک کفش می‌کند که: نه! من از تو عمل مى‌‏خوام! شاید چون طرف حرف می‌زند تا تو بیخیالِ عمل شوی. لذا نمی‌پذیرد و می‌گوید:

«حرف را که می‌شود کیلوکیلو زد. با کدام حلواحلواکردن دهن شیرین می‌شود؟»

یک وقت است تو: «به سوی میکده گریان و سرِ افکنده روم / چرا که شرم همی‌آیدم ز حاصل خویش». بی‌عمل هستی؛ امّا خجلت‌زده‌ و عذر‌آوری. آنجا حرف‌هایت باد هم باشد، جاروکُنِ عیوب است. امّا گاه هدفت ماست‌مالی است و به قول قرآن: مداهنه! اینجا دیگر حرف‌هایت صدتا یک غاز است. یک وقت است تو آسمان چرت زده است و «نرمش انقلابی» کردی یا در جنگ خدعه کردی. یک وقت است تو منهجت سیاست‌بازی است. تذبذُبی که قرآن نقدش می‌کند، از مُنافقی صادر می‌شود که دائم‌الخُدعه است؛ لذا هرگز ثبات ندارد. امام خمینی ثابت‌قدم بود؛ فوقش یکجا لازم دید نرمشی هم نشان دهد. این اسمش رنگ‌عوض‌کردن نیست. اما تصویری که در زیر ارائه می‌شود، خصیصهٔ نفاق است:

مُذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذَلِكَ لا إلٰی هٰؤُلاٰءِ وَ لاَ إلٰى هٰؤُلاَء. (نساء: ۱۴۳)

منافقين نه به‌‏سوى مؤمنان يكدل مى‌‏روند و نه به جانب كافران.

این اسمش تلاش برای به دست آوردن دلِ دوطرف و هم‌افزایی نیست؛ بلکه خوردن همزمان از توبره و آخور است. جای دیگر در وصف این حضرات آمده:

اذا لقوا الذین آمنوا قالوا آمَنّا و اذا خلوا الی شیاطینهم قالوا انّا معکم انما نحن مُستهزؤن. برخى از «نانْ به نرخ روز خورندگان» با فردِ انقلابى كه بنشينند، انقلابى‌‏اند و با ضدّانقلاب، ضدّانقلاب. حالا بندهٔ کاتب‌الحروف در فامیل پدریمان کسی را داشتیم که برعكس عمل می‌کرد. خدابيامرز حاج سعيد شيخ‏‌محمّدى پسرعموى پدرم آقاى #تاكندى به روایتِ قاسم مُرادی‏ها راننده و محافظ پدرم در آن مقطع (اوایل دههٔ ۶۰) عادتی که داشت این بود که اگر در روستا و شهر در جمعی بود که پدرم آقای تاکندی یا یکی از آخوندهای انقلابی دیگر حضور داشت، شروع می‌کرد می‌گفت:

«شما آخوندها مملکت را خراب کردید! مملکت‌داری کار شما نیست که! بسپرید به اهلش!‌ بروید دنبال درستان!» و خب جمع می‌خندیدند. حالا اگر در جایی بود که یک مشت ضدّانقلاب و آخوندستیز حضور داشتند، شروع می‌کرد از انقلاب و امام جانانه‌دفاع کردن!

(محلّ سکانس: بتول خانم و پرتاب لنگه‌کفش به سمت حاج سعید: لینک ۱۱)

حاج سعید هم یک مدل آدم بود. بعضی‌ها اینجوری حال می‌کنند که همیشه «مخالف‌خوانی» کنند. منافقین حالا برعکس حالت «موافق‌خوانیِ» کاذب دارند!:

إذا لَقُوا الَّذینَ آمَنوا قٰالوا آمَنّا. سازِ موافق می‌زنند! منافقین به مؤمنین که می‌رسند، خوش و بش می‌کنند. می‌گویند: مام عین شمائیم. در عداد مؤمنینیم. بعد که می‌روند در جلساتِ درون‌گروهیشان با هم‌حزبی‌هایشان خلوت می‌کنند: و اِذا خَلَوا إلٰی شیاطینهم قالوا إنّا معکم. یک وقت فکر نکنید ما تائب شدیم‌ها. خیر. ما به شکل صوری خودمان را مؤمن جا می‌زنیم و عملاً: إنّما نحنُ مُستهزِؤن. مسلمان‌ها را دست انداخته‌ایم و خبر ندارند! (که همین ابراز وفاداریشان با شیاطینشان هم معلوم نیست واقعی باشد)

آنوقت همین منافقين (بررسی کن ببین همانها هستند آیا؟) که نه عضو حزب مؤمنانِ يكدلند و نه در فراکسیون كافران، یک ویژگی دیگر هم دارند: نه فقط دورنگند که در پی تکثیر دورنگی‌اند. به طرف مقابلشان، به مسلمانان و به پیامبر می‌گویند:‌ ما با تو از درِ ماست‌مالی و روغن‌مالی و ماله‌کشی وارد می‌شویم؛ تو هم بشو! چه عیبی دارد؟ مثل کسی که فحّاشی می‌کند و وقتی باهاش تند میشی که: اوهوی! تند نرو که جواب های هوی است، می‌گوید: خب تو هم فحش بده! یعنی مُروّج و تکثیرکنندهٔ بدی هم هست. حالا قرآن می‌گوید: این جماعت هم در پی تکثیر دورنگی‍اند. حاضرند با حريف و رقيب، «پينگ‏‌پونگِ دورنگى» راه‏ بيندازند:

وَدُّوا لَوْ تُدْهِنُ فَيُدْهِنُونَ‏ (قلم: ۹)

مايلند: تو با آن‌ها مُداهنه كنى (براى پيشبرد كارت، دورنگى پيشه كنى) و آنها هم با تو مداراى نفاقى كنند.

این کار، ظاهرش مداراست و نیست. ظاهرش به دست آوردن دل هر دو طرف است اما تذبذُب است. ظاهرش صِبغهٔ پوزش‌طلبانه دارد و انگار قرار است أعمالِ نکردهٔ تو را جبران کند؛ امّا چنین نیست؛ بلکه ماله‌‏كشى و ماست‌‏مالى است. این مدل اگر می‌خواهی حرف‌ بزنی که عمق ندارد که نزنی بهتر است. این همان ویترینی است که باطن ندارد. درست است «غلیظ‌الظّاهر» نیستی؛ ولی «رقیقُ‌القلب» هم نیستی. این همان است که #شهید_بهشتی ازش تبرّی می‌کرد. می‌گفت:

«من تلخى برخوردِ صادقانه را به شيرينىِ برخوردِ منافقانه‏ ترجيح مى‌‏دهم.» یعنی شهید بهشتی هم حواسش هست که هر ابروگشاده‌بودنی کافی نیست. عین چیز میماند. بعضی‌ها که ازشان پول دستی می‌خواهی و امروز و فردا می‌کنند. به ظاهر به تو جواب منفی نمی‌دهند

به یک وقت است تو امام حسن مجتبی هستی و «نه» در قاموست نیست. قط الا فی تشهده

یک وقت است نه از آنهایی هستی که جواب منفی نمیدی و امروز فردا میکنی. اینجوری میخواهی باشی، اگر روز اوّل رُک و صریح بگویی: ندارم. اگر هم داشته باشم، نمی‌دم! طرف تکلیفش با تو روشن است و می‌رود دَرِ دیگر را می‌زند. خدا حفظ کند دوستم #محمود_لبّافان را. این را اوّلين بار از این دوست که در کار فرش ابریشم قم است، شنيدم. می‌گفت:

«پول قرضى بهت نمى‌‏دهم! سرت منّت هم دارم!»

وقتی جواب منفی به من دادی و دست رد به سینه‌ام زدی، دیگر منّتت برای چه؟ یعنی عذرخواه هم نیستی؟ نه نیستم! چرا؟‌ چون می‌توانستم هى‏ امروز فردا كنم و وقتت را بگیرم؛ اگر هم می‌توانستی بروی جای دیگر عرض حال کنی و نتیجه بگیری، وقتت را بسوزانم. نه نکردم! لذا سرت منّت دارم. حالا ابروگشاده‌بودنِ بی‌ریشه هم چنین است؛ یک ظاهرسازی پُفکی است. یعنی قصّه خیلی دقیق است. از یک طرف: «ابروگشاده باش چو دستت گشاده نیست». یعنی مردم فقط پول نمی‌خواهند؛ روی باز هم ‌می‌خواهند. چقدر در ادبیّات پروپیمان ما از این گفته‌اند که ترشرویی ممنوع! اگر پول در جيب ندارى، عسل در دهان داشته باش! روایت داریم:

إذا أَرادَ اللهُ بِعَبْدٍ خَيْراً عَسَّلَه! عین هلو بعضی‌ها خوردنی‌اند. بعضی پسرها را می‌بینم لاکردارها عجب مالی هستند! بعضی‌ها عجیب خواستنی‌‌اند. حدیث داریم:‌ اگر خداوند ارادهٔ نيكى به كسى كند، شيرين‌اش مى‌‏كند: عَسَّلَهُ! بر خلاف كسى كه حتّى با يك مَن عسل هم نمى‌‏شود خوردش! یعنی: گور پدر پول! بله من گرسنه برای گرفتن نان و نواله‌‏اى نزد تو آمده‌ام و اگر نان ندهی، گرسنه مى‏‌روم؛ اما فرق است بين گرسنه‌‏اى‏ كه معترضانه مى‌‏رود با آنكه روی خوشت را و دلیل قانع‌کننده‌ات را مى‏‌شنود و مى‌‏رود.

پول که چرک کف دست است! درست برخورد کن لااقل؛ به قول سعدى:

گرفتم كه سيم و زرت چيز نيست‏

چو سعدى زبان خوشت نيز نيست؟! #صائب گفتنى:

چون وا نمى‌كنى گرهى.، خود گِره مباش!

ابروگشاده باش، چو دستت گشاده نيست!

هوم؟ مردم فقط پولت را نمی‌خواهند؛ پولت بخورد توی سرت! روی باز هم ‌می‌خواهند؛ حلاوت می‌خواهند. ندانم کجا دیدم اندر کتاب:

ألْمؤمِنونَ حُلْوِيّون!

در دو جمله گفت که خلاصه اگر مؤمن هستی باید شیرین باشی. گاه می‌گویند باید نمکین باشی. پیامبر می‌فرمود من از یوسف نمکین‌ترم! أملَحم. اینجا حالا میگه: حُلویّون باشند. یا حالا تَمریّون. از اتاق فرمان تذکّر می‌دهند که بگو تَمْریّون! دوست مُحقّقم مسعود جعفرى‌تبار برادر #شیخ_استخاره در ۸۶/۲ بعد از مطالعهٔ چاپ نخست كتاب‏ «عسل و مثل» در يادداشتى به حقير آورد:

خرمافروش عربى به من مى‌‏گفت: در زبان عربى «ألمُؤمنونَ حُلويّون» نداريم؛ بلكه‏ «ألمُؤمنونَ تَمْرِيّون» داريم. بسیار هم خوب! مهم اصل مطلب است:‌

مؤمن نبايد تلخ و نچسب باشد؛ عين حنظل باشد؛ ناگوار و اخمو باشد؛ بايد شيرين باشد؛ مكيدنى ‏عين هلو! حالا اینجور وقت‌ها اين کلمهٔ هلو را با هيجانی مى‌‏گويم که اگر دوستان، دوروبرم باشند، می‌گویند:

«اوه! شيخ دوباره رگِ قزوينى‏‌اش عود كرد!» و من اعتراض می‌کنم که کجای حرف من خاص بود؟ من کلّی گفتم: هلو! (سکانس «معاملت با حسن بشرهٔ پسران» را که در چند و چون گرایشم به #پسران_زیبارو است و در کتابم در همین وسط تپانده می‌شود، در پاورقی ۷ بخوانید) همچنانکه کلّی و فارغ از نگاه جنسی می‌گویم:

مُؤمن باید خوش‌‏مشرب و خوشرو باشد. در روایت هم داریم:

ألْمُؤمنُ بُشْرُهُ فى وجْهِهِ و حُزْنُهُ فى قلْبِه!

بله کلّی گرفتاری دارد؛ در محل کسب و کار و در منزل. اما به روی مبارکش نمی‌آورد. در ظاهرْ شادناك و شادمان است و به قول پدرم تاکندی ابوى: «اوُجَه داغْ باشِنْدَه» (سرِ كوهِ بلند) مى‌‏خواند! دلش خون است؛ ولی می‌زند زیر آواز که:

سرِ کوهِ بلند آهوی خسته!

بله وقتی با خودش خلوت می‌کند، چه بسا غمناک است؛ بابت درگیری‌های مادّی و البته بیشتر امور اُخروى. بخشیده و آمرزیده هستم آیا؟ با خدای خود كلنجار می‌رود که بخشايش بگیرد. نگران است گناهانش کار دستش دهد و محزون است‌؛ ولی دوباره که خانم‌بچّه‌ها را می‌بیند، گل از گُلش می‌شکفد. در واقع دونقش بازی می‌کند که بازی هم نیست و حال واقعی اوست. وجهش یک حکم می‌کند؛ قلبش حکم دیگر. #حافظ به همین اشاره کرده. می‌گوید:

«با دلِ خونين، لب خندان بياور همچو جام‏

نى گرت زخمى رسد، آئى چو چنگ اندر خروش‏»

انگار آن حدیث جلوی چشم شاعر بوده:‌ لبت خندان باشد حتی اگر دلت خونین است. #هوشنگ_ابتهاج در یکی از ابیاتش به کلام حافظ - که «غمگسار»ش خطاب می‌کند - ارجاع می‌دهد و چون وزنش متفاوت است، اندکی کلام حافظ را دستکاری می‌کند. مى‏‌گويد:

من همان جامم كه گفت آن غمگسار

با دل خونين، لب خندان بيار!

به جای «بیاور» می‌گوید: «بیار» و همچو جام را حذف می‌کند. مضمون همان است. یعنی دلت اگر خونین است خانم‌بچّه‌ها را که دیدی، سر شوخی را باز ‌کن! نگذار بفهمند که دلت خونین است. استاد بی‌نظير آواز ايران: #شجريان - که روزهای نگارش این متن یعنی مهر ۹۹ به سوگش نشسته‌ایم - اين بيت ه.ا.سايه را در دستگاه سه‌گاه در یکی از گوشه‌های ردیف آوازی به‏ نام «هُدى‏، پهلوى» خوانده است که بندهٔ کاتب هم در کلاس آواز فراگرفتمش. (خب اين كه با تفسيرت از غليظ‌القلب در تنافى شد! ۹۹/۷)

هوم؟ همه چیز پول نیست. مردم فقط دست گشاده‌ات را نمی‌خواهند؛ بلکه روی بازت را هم ‌می‌خواهند؛ منتهای مراتب این حلاوت هلوگونه نباید سطحی و تصنّعی باشد. اگر بفهمند که فقط عین بعضی بازیگرها اشکت دم مشکت است، فوقش یک بار فریبت را بخورند؛ چون می‌دانید که بعضی‌ها با ریختن اشک تمساح دنبال صید ماهی‌های خود از این آب گل‌آلودند. منافقین از این دسته‌اند. خوشرویی سطحی داشتند؛ خیلی هم داشتند. بسیار خوش‌پوش و خوش‌صحبت بودند. این به درد نمی‌خورد. ترشروییِ صادقانه بهتر از خوشروییِ بی‌بُن و فریبنده است. منافقین به گزارش قرآن، پیامبر(ص) را هم تحت تأثیر فریبکاری خود قرار می‌دادند. یعنی اینفلوئنسرِ پیامبر بودند!:

إذا رأیْتَهُمْ تُعْجِبُکَ أجْسامُهم و إنْ یقولوا تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ. راه که می‌روند، آراستگی سرووضعشان تو را به اعجاب وامی‌دارد. حرف که می‌زنند، جذبت می‌کنند و گوش میدی. آیا این مُدلی می‌خواهی نرمی به خرج بدهی و زبان بریزی؟ نقشه داری؟ وعده‌هایت سرِ خرمن است و براى خواباندنِ اعتراض؟ نه این مردود است. آن را وا بنه و عمل آر! دوباره دو صدگفته چون نیم‌کردار نیست زنده شد. امّا یک وقت است که قصد تو از زبان‌ریختن فرار از جریمهٔ پلیس نیست. اگر به مردم می‌گویی: در جنگ شش‌روزه مُقصّر منم یا از جام صلح تعبیر می‌کنی به زَهر، هدفت گریه‌گرفتن نیست. بازی سیاسی نیست. از صمیم قلب داری عنوان می‌کنی که آرمان‌هایی داشتم؛ ولی در عمل برخی محاسباتم درست از آب در نیامد. ببخشید! حتی از خانواده‌های شهدا عذر می‌خواهی. اینجا همین کلامت، جابر کارهای نکردهٔ توست و گاه بیشتر محبوبت می‌کند؛ کما اینکه جمال عبدالنّاصر محبوبیّتش مضاعف شد.(شمارهٔ نقل قول سیّد محمدتقی مدرّسی)

این از صمیم‌قبل عنوان‌کردن شاه‌کلید این بحث است. یعنی خوشرویی به تنهایی کافی نیست؛ باید ویترین روح طرف باشد. قرآن ظاهراً به پیامبر می‌گوید تو ویترینت در مواجهه با مرد خوب بود:

فَبِمَا رَحْمَ‏ةٍ مِنَ اللهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ كُنْتَ فَظّاً غَلِيظَ‌الْقَلْبِ لاَ‏نْفَضُّوا مِنْ‏ حَوْلِكَ. آل‌‏عمران، ۱۵۹

تو با ریشه در آبشخورِ مرحمت خدا، با خلق مهربان و لَیّن‌الأریکه بودی. (و همین رمز باعث یَدخُلونَ فی دینِ اللهِ أفواجاً شد؛ وگرنه) اگر نرْم‌‏گويى پيشهٔ خود نكرده‏ بودى (درُشتى و تندى نیاید به کار و) مردم از گِردت پراكنده‏ مى‌‏شدند.

خب این ظاهرش یعنی: خوش‌رو بودی؛ خوش‌گو بودی. همین عواملی که به ظاهر مربوط است و ویترین و نمای بیرونی فرد. منتها تدبّر حقير در آیه و زوم‌کردن بر تعبير «غَليظَ القلب» در فروردين ۹۳ در ذهنم این جرقّه را زد که اصالت با «نرمى و انعطاف باطن» است. خوشرويى، گزارشگر درون است؛ همچنانکه برخورد تلخ، نمادِ غلظتِ قلب. خدا به پیامبر می‌فرماید: تو «غلیظ‌القلب» نبودی. اگر صِرفِ خوش‏‌برخوردبودن با خلق و نمایش بازیگرانه و لبخند تصنّعی سیاستمدارانه كافى بود،‌مى‌‏فرمود: غليظَ الظاهر يا غليظَ الوجه.

لذا اگر زبان‌ریختنت برای عذرآوردن برای خطاهایت واقعی و غیرنمایشی و رذیلانه باشد، خبط عملی‌ات را رفع و رجوع می‌کند؛ لاغیر. انسان اگر مُجهّز به لینت گفتار باشد و متعاقبِ خطا دوقورت و نيمش باقى‏ نباشد، مى‌‏تواند بر ضعف در عمل سرپوش گذارد. ديگری که آشنا با ظرفيّت‏‌هاى گفتارى نيست، این کار را بلد نیست. مایه‌اش فقط یک حرف است. بلد باشی خیلی فرق دارد. موسٰی(ع) یدبیضا دارد؛ عصای جادویی دارد؛ همه چیز دارد؛ ولی قرآن می‌گوید: یک ابزار هم باید داشته باشی: بیان لطيف و خفيفی. ولی تو کارت نباشد؛ تو ابزارت را روی او هم که شده، بیازما؛ بلکه در سخت‌‏دلى‌ ‏این بشر کارگر افتد:

فَقُولاَ لَهُ قَوْلاً لَيِّناً لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشَى (طه‏، ۴۴)

البتّه طاغوت کارش از این حرف‌ها گذشته و اهل تذکُّر و خشیت نیست و این لینت گفتار تکانش نمی‌دهد؛ ولی خیلی جاها هم هست که کارگر می‌افتد و مار را با آن می‌توان از سوراخ درمی‌آورد. آن‌ها که کاربلد و آشنا با ظرفيّت‏‌هاى گفتارى هستند، تجربه‌اش کرده‌اند. من خیلی وقت‌ها دیده‌ام این شوهرخواهرم شیخ #صادق_مرادی چقدر کارش جلو است؛ چون این ابزار را دارد. گاهی می‌بینی عملش از من بیشتر هم نیست‌ها. ولی با همان بیان خوبش طرف را راضی می‌کند. عذرآوری‌اش جوری است که او را از عمل بی‌نیاز می‌کند. من چون تبحّرم در این قصّه کمتر است، بی‌عملیم یا خبطم بیشتر بولد می‌شود. نمونه‌اش خیلی در زندگیم اتّفاق افتاده است.

یکیش در ماجراى انتظار و توقّع دیرینه‌ای که پدرم آیةالله تاكندى از من داشت، رخ نمود. از بدو تولّد برای من نقشه داشت كه عین خودش معمّم شوم. شبیه آرزوی که پدر #جلال_آل‌احمد داشت که جلال آخوند شود. و من نه که بی‌میل باشم؛ اما دوست داشتم خودمختار باشم. اگر دوست داشتم عمامه را بگذارم نداشتم نه. و اگر گذاشتم، هر وقت عشقم کشید، مُعمّم بگردم و هر وقت خسته شدم، درآورم. خب پدرم می‌خواست دائم‌التّلبّس باشم. من نه که مُعمّم نشدم، شدم؛ سال ۶۴ در ۲۰ سالگی شدم. در سال ۶۵ رسماً در مراسم نماز جمعهٔ قزوین شدم؛ ولی همین عدم التزامم به قواعد مرسوم و مقتضیات معمم‌شدن و معمم‌ماندن باعث شد همان امام جمعه مرا خواست که اگر می‎خواهی گاه بگذاری و گاه برداری، نگذار و بردار. پدرم فعلاً به همان شکل کجدارمریز با من تا می‌کرد ولی آن مدلی را ترجیح می‌داد نسبت به اینکه کلاً عمامه را بردارم. #باریک‌بین امام جمعه می‌گفت: نه! کامل برداری بهتر است تا اینجوری دولباسه باشی. این کشمکش‌ها در نهایت باعث شد سال ۶۷ رسماً عمامه را کنار گذاشتم تا تک‌لباسه شوم. خواستهٔ امام جمعه انجام شد و این حالت را خوشتر داشت؛ ولی پدرم دید که خیلی بد شد و نقشه‌ای که از برای من از بدو تولّد داشت، انجام نشد و ما شخصی و مُکلّا شدیم. از آن تاریخ تا امروز همه جا مطرح کرد و مطرح شد که خلاصه رضا به حرف ما نرفت. دست کم شب عروسیش که بعد از قصّهٔ توافق با امام جمعه بود، معمم ظاهر نشد که مفصّلش را در این پادکست گفته‌ام(۵). الغرض این برگه در پروندهٔ ما ماند که از خواستهٔ او تخلّف کرد و حتی بعضی‌ها در این ۳۰ و اندی ساله هر ناکامی در زندگی به من رو می‌کند، به آن تخلّف نسبت می‌دهند. الغرض عرضم این بود اگر مثل شیخ صادق مرادی بلد بودم که برای قصور و تقصیرم زبان عذرآور داشته باشم، چه بسا اگر پدر را هم نمی‌توانستم راضی کنم جو عمومی اینقدر علیه من نبود که چپ و راست بگویند که خلاصه به حرفش نرفتی و بدعاقبت می‌شوی و چنین و چنان.

جالب است که دوست قدیمیم على #لشگرى‏ پسر امام جمعهٔ مُوقّت مرحوم شیخ محمّد لشگری راهی پیشنهاد کرد. او هم مثل شیخ صادق مرادی از آنهاست که از آن کلماتِ اقناع‌کننده بلد است و قصور و تقصیرهای گهگاهیش را جبران می‌کند. مگر خود تو پسر عین من نیستی؟ تو هم بابا شیخ محمّد دوست داشت عین خودش شوی. البتّه نه به اندازهٔ تاکندی. ولی در حدّ خود. چرا نشدی؟ شیخ محمّد لشگری خدابیامرز به خود من شیخاص می‌گفتم که من هم دوست دارم علی معمم شود و منطقم این است که این لباس بهترین لباس دنیاست و اگر نبود، دست کم خودم انتخاب نمی‌کردم. خب یالّلا علی! وکالت را رها کن برو به حرف پدرت برو! فقط رضا باید به حرف پدرش برود؟ می‌گوید: نه قصهٔ من فرق دارد. مرا با خودت یکی نکن! بعد شروع می‌کند از همان حرفهای توجیهی که به دل هم در نهایت می‌نشیند و کاستی‌های اعمالش را جبران می‌کند، به زبان جاری می‌کند که چنین و چنان. جالب است به من هم همین را پيشنهاد كرد. گفت: اگر چنین کنی، اینقدر ملّت زاویه‌ات را با تاکندی بر سرت چماق نمی‌کنند. گفت: چه کنم؟ گفت:

«اوّلش برو دست و پای پدرت را ببوس!» گفتم:

«من از این قرتی‌بازیا بلد نیستم! اصلاً ماچ و بوسه را مادرم بهم یاد نداده و خودش هم خودش نداشت ما ببوسیمش. تری لب ما را بر گونه‌اش خوش نداشت و می‌گفت: اه اه! صورتم خیس شد. علی لشگری گفت:

«حالا نبوس! ولی این کار را بکن!» گفتم:

«چه کنم؟» گفت:

«به پدرت بگو: آقاجان! من درست است عمامه را برداشتم و کاری کردم که خوشایند شما نبود؛ ولی دنبال راهی هستم كه خواستهٔ شما عملى شود؛ ولى فعلاً نيافته‌‏ام.»

میخواد بگد رفیق باش با پدرت و حرف بزن! همان چیزی که امروزه در رسانه‌ها و برنامه‌های اخلاقی صدا و سیما زیاد می‌شنوم که زن و شوهر بنشینند با هم حرف بزنند. خواهرم فاطمه می‌گفت:

وجه موفّقیّت خواهرزاده‌ام جواد (پسر شیخ صادق مرادی) این است که خیلی با خانمش فرزانه خسروانی حرف می‌زند.» این باعث می‌شود هیچ نکته و نقطه‌ای مُبهم و غامض نماند؛ کدورتی ریز جا خوش نکند تا بعد بخواهد کهنه شود؛ عُقده شود. علی لشگری می‌گفت:

«حال که می‌بینی نمی‌توانی خواسته‌اش را عملی کنی، ول نکن ماجرا را به امان خدا. مثل بُز سرت را نينداز پايين و برو و فضا را با سکوتت سنگین پر کن! خیر! رفیق باش با پدرت و دیالوگ کن باهاش! که من قصدم از عمامه‌برداری آزردنتان نیست.» یادته خودت در دهه‌ٔ ۶۰ غزلی با این مطلع سرودی که امیر عاملی هم پسندید و گهگاه یاد می‌کرد:

شرمگینم، شرمسارم / قصدِ آزردن ندارم. حالا علی لشگری می‌گفت: «به بابات بفهمان که: شرمگینی، شرمساری، قصدِ آزردن نداری و تصادفاً خواسته‌ات با او جور در نیامده و تعمّدی نداشتی برای زاویه‌پیداکردن.» امّا اگر بخواهی هم مخالفت کنى؛ هم تفهیمِ مخالفت کنی؛ آن هم نه فقط به پدر که به همه‌ٔ جن و انس که بدانید من با پدرم کنتاکت دارم، خب حق بده که همه عملت را اینجوری تفسیر کنند که قصدت لجبازی و آزردن پدر است؛ نه صرفاً چیزی که مثل همان بوسه که مادرت نمی‌پسندید، تو هم چیز دیگر را نمی‌پسندی.

و آخه بدبختی اگر نمی‌پسندیدی، برای چه همان روز اوّل قبول کردی مُعمم شوی و در آن مقطع بین ۶۴

مادرت که بوسه را نمی‌پسندید، از اول تا آخر بر همان روش بود. این نبود که یک روز خوش داشته باشد؛ یک روز یکهو بگوید:‌ اه اه! بدم میاد! نکنید. تو رسماً معمم شدی و منبر می‌رفتی و با همان عمامه در نماز جمعهٔ قزوین اذان می‌گفتی و به تو نمی‌خورد که بهت تحمیل شده باشد کار خلاف پسندت. حالا

گیرم هم نمی‌پسندی و بهت تحمیل شد. تو باید حرف میزدی تا بفهمند هدفت لجبازی نیست و فقط ترک کاری است که نمی‌پسندی. اینجوری که تو سرت را مثل بز انداختی پايين و تخلّفت را كردى و با سکوتت فضا را پر کردی، از آن تاریخ به اینور همه عملت را تفسیر کردند به اینکه قصدت عناد و لجبازی و آزردن پدر است و نه صرفاً یک چیزی که مثل همان بوسه که مادرت نمی‌پسندید، نمی‌پسندی. علی لشگری نظرش این بود که به پدر بگو در پی آنم که راهی پیدا کنم که هم منظور شما تحقق یابد. به هر حال شما هم پدرید و برای من از بدو تولد آرزو داشته‌اید و بهتان حق می‌دهم که دوست داشته باشید من به سلک اجدادی درآیم؛ چون جداندرجد همه قبیلهٔ من عالمان دین بودند. منتها از آنور من هم دوست دارم به خواسته‌ام برسم. شاید عمامه با ذوق من برای فیلمبرداری در تنافی است. توجیه کنی همه را و تفهیم کنی که نیّتم دل‌شكنى نیست.

زبان اين كاركرد را دارد كه به مدد دست و بازو مى‌‏آيد و كمكارى آن‏ حتّى پاره‌‏اى تخلّفات آن‏ و عملكرد ناصوابش را جبران مى‏‌كند؛ به شرطی که بلد باشی از آن بهره ببری. و توی شیخاص سخت به این نیاز داری. چون دم به ساعت می‌خواهی هنجارشکنی کنی و رفتارهای نامتعارف که خودت برای خلاقیّت هنری لازمش می‌دانی، ازت سر می‌زند. این زبان باید یک ابزار دم دست کنارت باشد و مدام برای تو بچرخد و رفتارهای نامتعارفت را توجیه کند. یعنی تو مشکلت خطای انسانی نیست. شلّیک اشتباه نیست. مثل شیخ صادق مرادی نیست که قرار است مثلاً توجیه کند که چرا پسرش آقا مهدی یعنی همان #فؤاد_سیاهکالی در جلسات خانوادگی حضور نمی‌یابد؛ خیلی وقتها نیست. در کنگرهٔ یادوارهٔ تاکندی در قزوین در مهر ۹۷ که باید آن یکی را دیگر می‌آمد، نبود. کجا بود؟ اگر شیخ صادق مرادی را استیضاح کنی، چنان با زبانش کاستی‌های اعمال خود و فرزندانش را رفو می‌کند که تو متقاعد می‌شوی و به غلط کردم می‌افتی که می‌گویی هفت جدّم هم توجیه شدند که پسرت مهدی مرادی نباید هم به آن کنگره می‌آمد و حرام مطلق بود آمدنش. واقعاً اگر حساب کنی، این مهدی عین شیخاص بی‌توجه به برخی آداب معاشرت است؛ اما مثل شیخاص متهم به بی‌مهری و بی‌محبّتی نیست. البته تو دیگر شورش را درآورده‌ای و رفتارهای نامتعارفت نوبر است؛

ولی اگر منطق‌تراشی بلد بودی عین مهدی و نیز عین برادرش مصطفی که او هم (حالا جواد مرادی باز بهتر است) در حاشیهٔ امن بودی. جدّاً رفتارهای نامتعارفت نوبر است که ماشاءالله یکی دو تا هم نیست. از کدامش آدم بگوید؟‌از اینکه استخوان پدربزرگت را از زیر خاک کِش رفتی و از قزوین با خودت آوردی قم؟ (فیلمش اینجا:۶) یا از اینکه در همان ایام در مراسم تدفين مادرت نه لباس سياه‏ بپوشى؛ نه حال شیون که هیچ حتی گریه و نم اشک داشته باشی؛ بلکه سیبیل بگذاری و دوربين به دست از لحظهٔ فوت مادرت تا انتهای مراسمات فيلمبردارى كردی؛ انگار نه انگار مادرت مُرده و سید #حمید_حسینی خواهرزاده‌ات زباتش به رویت باز شود که:

«دایی! وقتی با مامان از قم آمدیم قزوین و جنازهٔ مادرجون (به مادر من می‌گفت:‌ مادرجون) هنوز توی اتاق بود و دیدیم تو بدون اینکه کمترین آثار اشک و گریه در چهره‌ات باشد، داری فیلم می‌گیری، آنقدر عصبانی شدم که می‌خواستم دوربینت را پرت کنم یکطرف.» ببین کاری می‌کنی که خواهرزاده‌ات را اینجوری زبانش را به روی خودت باز می‌کنی که پررروی کند. خب کارت نامتعارف بود برادر. اصلاً عزادار نبودی و انگار یک گزارشگر بودی که استخدامت کرده‌اند از مراسم فیلم و گزارش تهیّه کنی. خب؟ اما همین تو با همین مجموعه رفتار نامتعارف و هنجارشکن یک کار بدتر کردی که میخ نهایی به تابوت بود و آن اینکه زبانت را نچرخاندی تا براى اين مُدل رفتارت توجيهى بتراشی. و اینطور نبود که توجیهی نتوان تراشید. خیلی‌ها از قضا با آنکه با اصل هنجارشکنیم موافق نبودند، گفتند:

«می‌توانستی با حفظ همان کارها، با یک مدیریّت کوچک، بازتاب قضیه را زمین تا آسمان تغییر دهی.» از جمله:

«شيخ محمّد مروّجى كشاورز» مستأجر ما در قم وقتى در مهر ۹۹ فيلم‌هایی که در مراسم تشییع مادرم در فروردین ۹۳ گرفته بودم، نشانش دادم، گفت:

«نه من این کارت را بی‌فایده نمی‌بینم و مثل سیّد #عبدالعظيم_موسوى نیستم.» برای مُروّجی توضیح داده بودم که موسوی فرماندار سایق قزوین به من اسمس داد که هدفت از فیلمبرداری در مراسم تشییع مادرت، پوشیدن لباس شهرت بود. مروّجی گفت:

«نه. من کارت را مفید دیدم!»

آن عضو ارشد نيروى_انتظامى قزوین به خواهرزاده‌ام سيّد حميد حسينى بعد از مراسم گفته بود:‌

«دائیت را ندیدم! نبود مراسم؟» حمید گفته بود:

«بابا همون که موقع تدفین داشت فیلم می‌گرفت، دائیم بود دیگه!» گفته بود:

«وا! من فكر كردم یه ديوانه است که گذاشته‌اید کارش را بکند و نگفته‌اید برود! عجب! پسر آیةالله تاکندی ایشون بود؟» که حمید گفت:

«این را که گفت من آرزو کردم زمین دهان باز کند، بروم داخلش و این حرف شکننده را نشنوم!» مروّجی گفت:

«نه!‌من اصلاً مثل آن‌ها کارت را تحقیر نمی‌کنم. مفید بود. حداقل ثبت کردی چیزهایی که حاوی درس‌هایی بود‏. در فیلم هست که سه خواهر شما هم اشک می‌ریزند و عزادارند و هم شرعیّات را رعایت می‌کنند. ضجّه نمی‌زنند و لباس نمی‌درند و حجابشان را در آن لحظات خوب رعایت کرده‌اند. خب این را شما با فیلمبرداریت ثبت کرده بودی. مگر می‌شود ندیده‌اش گرفت؟ اینها مثبتتاتِ رفتار شماست. بله قبول دارم که اصل کارت نامتعارف بود؛ که به جای اینکه کمک کنی یا کنار بایستی و حالت حُزن به خود بگیری و به مهمان‌ها خوش‌آمد بگویی، موبایل‌به‌دست فیلم می‌گرفتی. خب این نمی‌گویم معقول است. ولی با این حال مى‌‏توانستى با کمی مديريّت کاری كنى که بابت اين خرق عادت‌ بهت اعتراض نكنند.» گفتم:

«مثلاً چه کنم؟» مروّجی که سال دوم است که اینجا مستأجر ماست (پارسال به ۹۹ میلیون.ت رهن و امسال به ۱۴۰ م.ت) گفت:

«كافى بود چند حرکت قشنگ در مقابل انظار کنی تا همه چیز درست شود. يك لحظه در همان حال که داری فيلمبردارى می‌کنی بروى‏ دستى به زير تابوت‏ برسانى و کمکی بدهی و دوباره برگردى سرِ كارت.»

چه حرف خوبی! وای اگر بلد بودم چه می‌شد؟ به زور من که نیاز ندارند. زوری ندارم که! من نباشم که جنازهٔ مادرم زمین نمی‌ماند.

ماشاءالله سید حمید حسینی خواهرزاده‌ام رضازاده‌ای است برای خودش! پسرهای هیکلی مرحوم اکبر شیخ‌محمدی یک پا مردان آهنین هستند. منِ جوجه که دماغم را بگیرند جانم در می‌آید، عددی نیستم که. همین سید حمید در خاوه که بودیم به زنم #زینب_میرکمالی گفت:

«به دايی میگم به چیت مینازی؟ به فُحش‌دادن باشد، از تو بیشتر بلدم؛ به زور بازو باشد، ازت قویترم.» راست می‌گفت:

حین تشییع مادرم به زورِ من کسی نیاز نداشت. ولی همینکه به قول مُروّجی دستی می‌رساندم که بگویم: بابا منم آدمم و حس دارم و تشکّر بلدم و قدردانم و یک اِهنّی بلدم وقتی شما تیشه می‌زنید، نظرها به من از آن حالت بد که چپ بهم نگاه می‌کنند، برمی‌گردد. همین مدیریّت کوچک باعث می‌شود که دوباره بتوانم برگردم سر فیلمبرداریم.

آخ اگر بلد بودم این تعارف‌ها را و این زبان‌بازی‌ها را چه می‌شد؟

چقدر ارزش کارهای هنریم که الان دارد ندیده گرفته می‌شود، می‌زد بیرون. به قول مُروّجی کارهایم مفید است. گفت:

من دیدم فایده داشت. بعدها برای بچّه‌ها و نوه‌های فامیل که فیلم را پخش کنند، می‌بینند با فیلمبرداریت چه درس‌ها بزرگی را ثبت کرده‌ای که مثلاً بچّه‌ها! ببینید مادرانمان چطور با حفظ اصول شرع و با حفظ حجاب، لحظهٔ تدفین و تلقین‌خوانی مادربزرگمان را برگزار کردند؟

اصلاً تو بگو این تعارف‌ها نمایشی هم باشد، آداب و رسوم قشنگی است. همه‌اش که نمی‌شود بچسبی به خود هنر. به اینکه موقع فیلمبرداری زاویهٔ دوربینت درست باشد و نماها حرفه‌ای. علی_لشگری می‌گفت:

من که نبودم؛ ولی چه کردی مگر آن روز که دوستم می‌گفت: رضا داشت با دقت از همهٔ سوراخ‌سمبه‌ها فیلم می‌گرفت روز تدفین.

آره این‌ها عالی است؛ ولی چشمان قرمز #همایون_شجریان در تشییع پدرش در مهر ۹۹ (همین روزهای نگارش این مطلب) هم عالی است. ببین این قرمزی در اینترنت چه بلوایی کرده؟ مُکرّراً دخترها کامنت گذاشته‌اند که بمیریم و نبینیم این گریه‌هایت را. هوم؟ کم‌چیزی است؟

تو باشی لابد بعد از فوت پدرت تاکندی نمی‌خواهی این قرمزی را به نمایش بگذاری و آن روز هم می‌خواهی از سوراخ‌سمبه‌های غسّالخانه و تابوت فیلم و عکس بگیری. هر کس هم که گفت:

«ای تک‌پسر آیةاللّه! این چه هیبت غریب است؟ کو حال گریه؟» بگویی:

«هیس! من همانم که کلّی جور دیگر و فرهیخته‌وار به پدر خدمت کرده‌ام. مگر در بارهٔ مادرت همین را نگفتی؟ دوست داشت روز #مادر بروی دیدنش. هدیه نخواستیم بدهی؛ برو دیدنش. دیدن نخواستیم لعنتی! دست کم زنگ بزن تلفنی! تو می‌گفتی: این تعارُف‌های عُرفی که مال عوام‌النّاس است مادر!‌ از من نخواه! من عنصر فرهیختهٔ اجتماعم و معاف از رسومات و قواعد اجتماعی. پاورقی ۸ را ببینید که جسورانه گفته‌ام: #نوابع حق دارند حتّی پاره‌ای تخلّفات رسمی را مُرتکب شوند! زنگ‌نزدن در روز مادر که دیگر تخلّف نیست. عُرفیّات از من نخواهید. در عوض یک سیاه‌مشق فاخر در همین جای دنجم در پارکینگ #شیخاص در قم می‌نویسم به یاد شما. یک شعر ناب در وصف مادر که هیچکس تا به حال ننوشته، می‌یابم و با فورمت #نستعلیق که در آن استادم، تحریر می‌کنم. بعدش می‌گذارم در نت برو ببین! بالایش هم می‌نویسم:‌ هدیه به مادرم بتول تقویزاده. هرچند روی تلفّظ اسم کوچکش حسّاسیّت داشت و دوست نداشت کسی او را به اسم کوچک ببرد. پدرم هم هرگز ندیدم مادرم را با این اسم خطاب کند. باشد! اسمت را نمی‌برم و می‌نویسم: هدیه به خانم تقویزاده. شاید ترانه و تصنیفی به آواز بخوانم به یادتان و پیشکش کنم به شما. ناسلامتی خواننده‌ام و برای صدا و سیما خوانندگی کرده‌ام. در لینک پاورقی ۹ نمونهٔ آوازم را بشنوید که در #تلویزیون لبزنی کرده‌ام. اینهاست که در تاریخ می‌ماند. خریدن یک شاخه‌گل که قیمت آنچنانی ندارد و امر روتین است که هنر نیست مادر!

برای یک ترانه و تصنیف‌ باید چندمیلیون تومان هزینه کنم و مگر نکردم؟ ۱۲ میلیون تومان به #هاشم_شریفزاده در سال ۹۱ دادم برای اینکه ۶ ترانه برایم آهنگسازی کند. آن موقع سکّه و دلار چند بود؟ قریب ۲۲ میلیون تومان به #محمدزمان_اسماعیلی دادم و پروژهٔ ۱۰ ترانه و تصنیف کامل را از او خریدم. بابا اینها جاودان است. این گلستان‌های مجازی شیخاص در حوزه‌های مختلف هنری است که همیشه خوش باشد. آنوقت تو دل به یک شاخه یا گلدان گل که می‌دانم به گل و گیاه علاقه داشتی خوش کرده‌ای مادر؟ گل همین پنجروزه شش باشد. آنقدر از این توجیهات صدتایه‌غاز کردی که مادرت مُرد! حالا لابد عین همین معامله را با پدرت تاکندی هم می‌خواهی انجام دهی دیگر. لابد می‌خواهی روز فوتش اگر بهت گفتند:

«ای تک‌پسر آیةاللّه! این چه هیبت غریب است؟ کو پیراهن سیاهت؟ کو حالِ گریه؟» بگویی:

«هیس! من همانم که کلّی آرشیوت از عکسها و صداهای تاکندی استناد کنی و بگویی: چون آن کارها را برای پدرم کرده‌ام دیگر از من نخواهید که دست به سینه کنار مسجدی که مراسم یادبود ایشان برگزار می‌شود برای شرکت‌کنندگان دولّا و راست شوم.

هم با جزئیات فیلمبرداری کن. هم برای پدرت کار تحقیقاتی کن هم آن قرمزی چشمها را بعد از فوتش و وقوع امر حق به نمایش بگذار. یک لحظه اگر می‌رفتی موقعی که داری از خواندن نماز میّت بر پیکر مادرت فیلم می‌گیری، می‌رفتی مثل امین پسرت که گریست و که مثل ابر بهار می‌گریست، بابا این ۸ میلیون ت کش رفته از عابربانک تاکندی ولی این گریستن که در فیلم تو هم ثبت شده آنقدر جالب است که رضا فلاح‌امینی را به تحسین وامی‌دارد. وگرنه این گریه‌ها که نه مرده را زنده می‌کند نه چیزی. اصل همان کارهای توست. اصل همان مستندسازیهای شیخاص است. اما مستندسازی را که ازت نگرفته‌اند. همیشهٔ خدا داری انجام می‌دهی. از وقتی کسی دوربین فیلمبرداری نداشته تو داشته‌ای. ابزار ادواتت تکمیل بوده. مگر در جريان ارتحال امام(ره) در خرداد ۶۸ دوربین امانتی دفتر تبلیغات قزوین دستت نبود؟ ولی آنجا هم آن چند رفتار کوچک تعارف‌گونه را نکردی و ارزش کار هنریت دیده نشد. تو دریغ کردی حتی در فوت امام خمینی ‏لباس سياه بپوشى. تنها کسی بودی که در مسجدالنّبی قزوین از عزاداری قزوینی‌ها در صحن مسجد فیلم گرفتی. بچّه‌های امامزاده اسماعیل سیاهپوش و گل به سر مالان به سرورو می‌زدند. مهدی سلیمانی به پهنای صورت می‌گریست. عباس عطّارى که می‌توانست عین تو بالای جایگاه باشد و تق و تق عکس بگیرد، داخل موج جمعیّت است و دارید برای امیر عبادی میدان‌داری می‎کند. عکّاس فقط تویی؟ یک عکّاس خدا خلق کرده است و آن شیخاص است؟ حسن سلیمانی نیست؟ اما چرا اینها بین جمعیّتند؟ چون نخواسته‌اند هنجارشکن باشند. تو که زمانی آخوند همین امامزاده اسماعیلی‌ها بودی، داری رفتار دون شأن می‌کنی که هیچ! لااقل نمی‌کنی از آن کارهی کوچک بکنی. به قول شیخ مروّجی در حین فیلمبرداری جوری که همه ببینند، یک لحظه دوربین را کنار بگذاری و دستت را بگیری جلوی چشمانت و هق‌هق گریه کنی. این قشنگ است! اما تو نکردی و حتی وقتی عباس عطاری بهت گفت: من نمی‌توانستم مثل تو باشم. اگر هم دوربینی چیزی آورده بودم، عنقریب پرتش می‌کردم یکطرف خورد و خاکشیر می‌کردم و می‌رفتم لای بچه‌های امامزاده. بابا امامم را از دست داده‌ام! شوخی است؟

اما تو نکردی و حتی خودت را بر عباس ترجیح دادی. هنوز هم معتقدی که کارت به سود مستندسازی بوده و مفید بوده و مُروّجی هم می‌گوید که مفیدی! در برنامهٔ زندهٔ «مهربان باشیم» در #رادیو_معارف هم یک بار مطرح کردی (پروندهٔ ضرب.هلپ زرنگار: «گر دست فتاده‌ای بگیری مَردی». لینک صوتش؟؟) که کارت درست بوده. که دوستت #سید_مصطفی_صادقی (س.م.ص) بعد از برنامه بهت اسمس انتقادی داد. اما تو هنوز هم معتقدی که کارت درست بوده. بله مرحبا مستندساز بزرگ که #حسن_لطفی گاه به حالت غبطه می‌خورَد؛ ولی به شرطی که زرنگ باشی که نیستی. با چند رفتار تعارفگونهٔ قشنگ و البته با زبانت کاستی‌های اعمالت را جبران کنی.

انسان اگر مُجهّز به لینت گفتار باشد حل است. حالا مال تو #هنجارگریزی است. مال حاجی‌زاده خطای انسانی است. مال امام خمینی جور دیگر است. مال هر کس یک جوری است. اصل این است که اگر خطا کردی، دوقورت و نيمت باقى‏ نباشد. صادق باشی و نه سیاسی‌کار. حالا مى‌‏توانی بر ضعف در عمل سرپوش بگذاری. فقط عین شیخ صادق مرادی باید آشنا با ظرفيّت‏‌هاى گفتارى باشی.

و عذر هم که می‌آوری بدتر از گناه‏ نباشد! اگر راه را درست بروی، بارت بار است و در این وانفسایی که بشریّت بهش مبتلاست خوب دستت را می‎گیرد. چون واقعیّت این است که ما انسانیم و انسان شئون مختلف دارد و اگر خداپرست باشد، در امور مادّى و معنوى‏ درگير عمل است؛ هم مناسبات رفتارى با خلق دارد هم خالق. اعمالش هم قاعدتاً بايد صحيح و كامل انجام شود؛ نه باطل و نصفه‏‌نيمه. و بشر با همه توانائيش ناتوان است و همه جا محاسباتش‏ جواب نمى‏‌دهد. اعمالش خالی از کاستی‌ نیست و همیشه باید با روشی جبرانش کند.

شیخاص، مهر ۹۹

🕸 پاورقی:

۱. لینک کن به مطلب مستقلّت در بارهٔ «حرف جزو باد هواست»

۲. جمال عبدالنّاصر. این نکته را اوّلین بار از سید تقی مدرّسی شنیدم و در کتاب؟؟ هم آوردم.

۳. لینک به سکانسِ «زرنگ باشید و با زبانتان نگفتنی‌ها را گفتنی کنید!» fb.com/sheikh.adab/photos/3887719127909451

۴. لینک به مطلبت در خصوص تفاوت بین کیاستِ ممدوحِ مؤمنانه و فریبکاری معاویه‌صفتانه

۵. پادکست صوتیم در خصوص اختلافم با پدرم تاکندی در ماجرای عروسیم. همین الآن بشنوید:

fb.com/sheikh.seda/videos/380334099770783

۶. لینک فیلم استخوان پدربزرگت در #امامزاده_حسین قزوین

۷. سکانس «مُعامِلَت با حُسن بشرهٔ پسران»:

fb.com/sheikh.adab/photos/3873032222711475

۸. مطلب «اختیارات مطلقهٔ نوابغ» را در دل «زرنگ باشید و با زبانتان نگفتنی‌ها را گفتنی کنید!» تپاندی:

fb.com/sheikh.adab/photos/3887719127909451

۹. لینک به فیلم آوازت و لبزنی‌ات در تلویزیون قم

۱۰. لینک به کیفیّت آشنایی مادرت بتول تقویزاده با پدرت که در نهایت به ازدواجشان منجر شد.

۱۱. سکانس «بتول خانم و پرتابِ لنگه‌کفش به سمت حاج سعید»:

fb.com/sheikh.adab/photos/3867586243256073

⚙️ پایان

 |+| نوشته شده در  دوشنبه هفدهم آذر ۱۳۹۹ساعت 3:41  توسط شیخ 02537832100  | 
  بالا