شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

«حاج سعید» از آن دسته آدم‌ها بود که همیشه «سازِ مُخالف» می‌زد. اگر مخالفتش گهگاهی بود، تعجّبی نداشت؛ چون انسان‌ها طبیعی است که گاه ایده‌ای دارند و تصادفاً با دیدگاه دیگری سازگار نیست؛ امّا بعضی‌ها انگار عزمشان جزم ‌است هر چه بگویی برعکسش را بگویند. برایشان فرقی نمی‌کند گفتهٔ تو چه باشد؛ همچنانکه برایشان تفاوت نمی‌کند خودشان چه بگویند! همینکه مخالفت کنند، کافی است!

و در این میان هستند کسانی که رفتار مقلوبی دارند. «سازِ موافق» می‌زنند! عزمشان جزمِ همرنگی است؛ چون منافعشان در موافقت با جماعت است. قلباً یک چیزی را قبول ندارند؛ فرض کن بورس را. ولی دست پشتِ سرمایه‌گذار در بورس می‌زنند که مرحبا. به کسی که بورس را حماقت می‌داند هم می‌گویند:‌ حق با توست! همیشه نانْ به نرخ فرد مقابلشان می‌خورند. عین آفتاب‌پرست برحَسَبِ وضعیّتِ فرد مقابلشان رنگ عوض می‌کنند.

حالا «حاج سعید» ما از آن‌ روستائیان جاافتاده‌ای بود که برای خیلی‌ها از جمله «قاسم مرادیها» ثابت شده بود که عزمش جزم ‌است هر چه بگویی برعکسش را بگوید. پدرم آقای تاکندی عادت داشت گاهی به رانندگی این قاسم مرادیها که یک اسلحه برای حفاظت همراهش بود، در هر فرصتی به تاکند - روستای آباء و اجدادیش - سر بزند. این عادت را پدرم تا همین اواخر که از دست و پا نیفتاده و ویلچرنشین نشده بود، ترک نکرده بود. در روستای کوچک حومهٔ تاکستان قزوین وقتی خبر می‌پیچید که آیةالله تشریف آورده، اهالی جمع می‌شدند. روال کار این بود که نوبت به نوبت خانهٔ عمّه‌هایم: رُباب، حلیمه و عاتکه برویم و بعدش خانهٔ شماری از اهالی. اقوام پروانه‌وار گرد شمع وجود پدرم حلقه می‌زدند و گل می‌گفتند و گل می‌شنفتند. در کنار بوی مطبوعِ علوفه و دام، بادام و گردو و تنقّلات می‌خوردیم و من هم چِق و چق عکس می‌گرفتم. حاج سعید هم می‌آمد. اوّلش قدری با زبان فارسی سر به سر پاسدارِ پدرم می‌گذاشت که:

«حالا این اسلحه چیه انداختی دنبالت مثلاً؟ می‌ترسی آخوند را توی زادگاهش ترور کنند؟» بعد با صدای پرجوهرش به ترکی به پدرم رو می‌کرد و می‌گفت:

«مَمْلَکَتی خَرابْ إلَمیشیز؛ ویلْلَمیریز؟» یعنی مملکت را خراب کردید و ول هم نمی‌کنید!»

حاج سعید با آدم که حرف می‌زد، صورتش رو به آدم بود؛ ولی چشمانش را می‌بست. حس می‌کردم نمی‌خواست به طرف باج داده باشد! پدرم هم کوتاه نمی‌آمد و می‌گفت:

«حالا کجاشو دیدید؟ همه چیز در دنیا صَفی است! نوبتی است. آبی که سرِ زمین تقسیم می‌کنند، نوبتی است. حمّام‌سوزاندن صفی است. کالاهای اساسی صفی است. حکومت‌داری هم صفی است!‌ پهلوی ۵۰ سال در این مملکت حکومت کرد. ۵۰ سال هم نوبت ما آخوندهاست! مگر چند سالش گذشته؟ اینقده رفته است؛ اینقده مانده است!»

برای اینقدهٔ اوّل یک بند انگشتش را نشان می‌داد و برای اینقدهٔ دوم بازویش را با حرکتی شبیهِ بیلاخ در هوا عین فنر مرتعش می‌کرد. همه قهقه می‌خندیدند؛ از جمله مسعود که حس می‌کردم «مخصود» صدایش می‌کنند: شوهرِ عمه‌رُبابم. مسعود برادر حاج سعید و حاج سعید با همان غرور در نگاه‌کردن که مادرم اسمش را گذاشته بود:‌ «غُدْ»بودن، در حالی که پدرم را «شیخَلِهْ» صدا می‌کرد، می‌گفت:

«مملکت‌داری کار شما نیست شیخَلِهْ! بسپرید به اهلش!‌ بروید دنبال درس و بحثتان!»

و باز مردم می‌خندیدند و من از خندهٔ پرطنینِ مشدی حسین شوهرِ عمّه‌عاتکه‌ام عکس می‌انداختم. پدرم که می‌دید حاج سعید ول‌کنِ اثباتِ ناکارآمدی رژیم آخوندی نیست، کَل‌کَل را ادامه نمی‌داد و ترجیح می‌داد با خنده‌ٔ حضّار همراهی کند.

آقا شیخ علی احتمالاً در دلش می‌گذشت که این مخالفت، عمیق و مبنادار نیست و بر حسب موقعیّت تغییر می‌کند. اگر همین حاج سعید بلند شود برود کرج یا حصارک به منازل تاکندی‌ها مهاجر و احیاناً چند ضدّانقلاب و آخوندستیز هم حضور داشته باشند و به نظام تکّه بیندازند، یکهو می‌زند به تیپ و تاپ آن‌ها و شروع می‌کند از انقلاب و امام ‌دفاع کردن! احتمالاً آن‌ها هم اگر خبر از احوال او داشته باشند، جدّیش نمی‌گیرند و جز در حدّ چند بگومگو باهاش درگیر نمی‌شوند.

حاج سعيد شيخ‏‌محمّدى پسرعموى پدرم بود و جبروتی شبیه پدرش ملّاعلی‌اوسط داشت که از آخوندهای اسم و رسم‌دار تاکند بود. سعید هم پرطنین می‌خندید و سرمنشأ خنده‌هایش بیخِ حنجره‌اش بود که از چپُق‌کشی‌های چندین‌ساله حسابی دودخورده و رگه‌دار شده بود. این طنینِ را از همان سنّ کم حدود ۱۰ سالگی که با پدر و مادرم از قم به ده می‌رفتیم، دوست داشتم.

حاج سعید را فقط در خانه‌ها می‌دیدم. برایم سؤال بود که چرا وقتی اینهمه به آبادی می‌رویم و پدرم مُقیّد است حتماً به پاتوقش: مسجدی که خودش ساخته سر بزند و اگر مُقارن با وقت نماز است، اقامهٔ نماز کند، چرا هیچوقتِ خدا حاج سعید توی مسجد دیده نمی‌شود؟ از اُمنا و ریش‌سفیدان مگر نیست که هست. انگار او هم از آنهاست که گیریش نمیده. پدرم به تُرکی از آدم‌های فراری از مسجد که سعی می‌کردند مقابلش سبز نشوند تا مجبور نشوند دست به جیب شوند، تعبیر می‌کرد که «گیریش» نمی‌دهند! دُم به تله نمید‌هند. پدر مردم را لازم داشت. برای کمک به تعمیر یا مخارج مسجد ازشان پول می‌گرفت و کسی که زرنگ بود، بلد بود چیجوری رخ نشان ندهد. پدر می‌گفت:

«اینها همان دسته‌ای هستند که اگر کُلاهشان را باد بیندازد توی مسجد، با نی بلندی، قمیشی چیزی از دور خارجش می‌کنند که پایشان به مسجد نخورد.» تا حدودی به این گریزپاها حق می‌دادم. می‌دیدم پدرم در رودربایستی قرارشان می‌دهد. به قول خودش به چهارمیخشان می‌کشد که مجبور شوند سر کیسه را شل کنند. حاج سعید را فقط یک بار در مسجد دیدم؛ آن هم در آستانهٔ ورودی. داشت با صندوقِ صدقات و تأمین مخارج و مصارف مسجد ور می‌رفت. مسجد تاکند با مساعدت خیّرین و زیر نظر پدرم در سال ۵۲ که من ۸ ساله بودم، با کمک خیّرین محل و برخی از مهاجران به کرج و حصارک بنا شده بود. مرحوم استاد سورمه‌علی را به یاد دارم با لبخندهای زیبایش که آجرهای مسجد را می‌چید. پدرم از معماری به نام استاد طاهر هم یاد می‌کرد که انگار فقط یک بار دیدمش. آدم چیزدانی بود و مشاور پدر در کارهای عمرانی او در دههٔ ۵۰؛ اعم از غسّالخانه و حمّام و البتّه بیشتر مسجد؛‌ از جمله همین مسجد تاکند که حاج سعید داشت با صندوق صدقاتش ور می‌رفت. انگار داشت توی دیوار کار می‌گذاشتش و دورش را گِل‌ می‌گرفت. قبلش جاکن ‌کرده بود که محتویاتش را خالی کند. از مُعتمدین بود و اجازهٔ دست‌زدن به واریزی‌ها را داشت. تا آن روز حاج سعید را در صف جماعت پدرم ترجیحاً تکیه‌داده به محراب که محلّ جلوس پدر بود، ندیده بود‌م. شاید غُدبودنش بهش اجازه نمی‌داد. او را از همان ۱۰ - ۱۱ سالگیم به غرور و درگیری‌های گهگاهیش می‌شناختم. یک بار که در بچّه‌گی با پدر و مادر در منزل «مشهدی معصومه» دقیقاً کنار مسجد تاکند که می‌گفتند خانهٔ اجداد پدرم است، مهمان بودیم، از پنجره صدای آشنای حاج سعید را شنیدم که در کوچه داد و قال می‌کرد که:

حسابتو می‌رسم. این جملهٔ تُرکی‌اش یادم مانده که:‌ دَهْرَه‌یِنَنْ وُورِیَنْ؟ با داس منو می‌زنی؟ حالا ببین چیکارت می‌کنم!

با یکی از اهالی به قول پدرم قاشْقاباخ ریخته و مناقشه کرده بود و انگار طرف «داس» پرت کرده بود طرفش. طبع عصبانی و قُلدرمآبیش خونش را به جوش ‌آورده بود و خط و نشان می‌کشید. یک بار ‌گفتند: توی یک بگومگو، بیچاره شیخ اویسِ مرحوم را که روحانی مقیم روستا بود و جثّهٔ نحیفش زدن نداشت، زده بود. پدرم که شنید، خیلی عصبانی شد؛ اما مستقیم چیزی به حاج سعید نگفت. حرمت پسرعموی بزرگتر را نگه داشت؛ ولی پشت سرش گِله کرد که این هم شانس و اقبال ما قاقازانی‌هاست. فامیلمان باید دست روی آخوندمان بلند کند. به جای اینکه تکریمش کند، اویس را که حضورش مایه‌ٔ برکت دِه است، بگیرد بزند! توف!

حاج سعید با همهٔ اُشتُلم‌خوانی خودش هم مصون از حُرمت‌شکنی توسّط دیگران نبود. دنیا دار مکافات بود و خدا به قول مادرم می‌زد پَس کلّهٔ یکی که برو حال فلانی را بگیر! موی دماغ می‌فرستاد برای اینکه بزند به تیپ و تاپ فرعون که هی کُری نخواند. یا به‌عمد پونه‌ای را دقیقاً در آستانهٔ ورودی لانهُ مار که بیزار از پونه است، می‌رویاند که خیلی خوش به حالش نباشد. لِکُلِّ فرعونٍ موُسٰی. یک آدمِ غُد و کلّه‌شق را سر راه حاج سعید کاشته شد که گهگاه نوک دماغش را می‌چید؛ زنی به نام بتول تقویزاده؛ یعنی مادرم؛ وصلهٔ ناجوری توی عروس‌های تاکند.

همهٔ آخوندهای تاکند تا جایی که خبر دارم، از خود روستا زن گرفتند. پدرِ پدرم مُلاعلی‌اصغر، برادران و اجدادِ همین ملّا، شیخ اویس و شیخ محمّد و شیخ حضرتقُلی و بعدها شیخ هادی با آنکه مقیم قزوین شد، از تاکند زن اختیار کردند. بتول دخترِ سیّد مُعمّمِ ناآرامی به نام جواد تقوی معروف به «سیّد جواد عرب» بود که از عراق به ایران رانده ‌شد. بعدترها دختر به وساطت میرزا نصرالله شهیدی عالم ذی‌نفوذِ قزوین و در خلال پروسه‌ای که بعداً توضیح می‌دهم(پاورقی۱۰) به وصلت شیخ علی درآمد. بتول خانم تُرکی نصفه‌نیمه‌ای در سایهٔ مُعاشرت با تاکندی‌ها یاد گرفت و پشت‌بندش بعضی تکیه‌کلام‌‌های طنز را از زنان ده؛ از جمله این تکّهٔ مثبت ۱۸ را که:‌ «ایِدَهْ ییِمَه دارْ اُلْلایْنْ» سنجد نخور تنگ میشی! با همین تُرکی دست و پا شکسته محاوراتش را در خلال مناسباتش با مادر تاکندی زلیخا جعفرخانی و دیدارهای هرازگاهی‌اش با اهالی و بستگان همسر سامان می‌داد و اگر زمینهٔ شوخ‌طبعی در زنی یا مردی در ده می‌دید، بذله می‌گفت و تکّه می‌‌پراند. آن‌ها به قم و منزل ما می‌آمدند و این‌ها به ده می‌رفتند و جریانی از رابطه برقرار بود. با اینکه می‌دیدم مادرم با اهل ده می‌جوشید، انگار هر وقت یاد طبقهٔ اجتماعی‌اش می‌افتاد، فاصله‌اش را حفظ می‌کرد. با بعضی‌ها در این میان صمیمی‌تر شد؛ از جمله حاج حسینعلی قلاتی که در تهران فرش‌فروشی داشت و نیز مش موسی قلاتی و زنش حاج بانو و پسرش فرامرز و حاج اسمعلی چنگوره‌ای و نیز پسرعموهای پدرم و مطایبه‌ها برقرار بود؛ امّا اگر یکیشان از نظر او حدّش را حفظ نمی‌کرد و پا از گلیمش فراتر می‌گذاشت، فی‌الفور مادرم نوک دماغش را می‌چید؛ به قول خودش از فلک رودربایستی نداشت. از حرف و رفتار یکی اگر بدش می‌آمد، رُک در خانه عنوان می‌کرد که قصد دارم پای فلانی را ببُرم و این کار را هم می‌کرد. دل خوشی از هیچکدامشان نداشت. با مرحوم نه‌نه یعنی همان مادرِ پدرم که گهگاه پدر از تاکند می‌آوردش قم تا نگهش دارد و اتاقی مُستقل برایش درنظر گرفته بود، کارد و پنیر بود. فقط یک بار در عمرش به زلیخا گفت:‌ «طفلی!» آن هم وقتی که سال ۶۵ خبر مرگ نه‌نه را از تاکند آوردند. امّا تا زنده بود، روی دیدنش را نداشت. خشمی که از او داشت، موقع تلفّظِ «گُه خوردی پسندیدی» تنوره می‌کشید. این ترانهٔ قدیمی را گهگاه برایمان می‌خواند:‌ «مادرشوهر فُکلی - هر شب میکنی چُغُلی / روزی که منو دیدی - گُه خوردی پسندیدی». یک بار سر اینکه کِرِمِ نیوِآیش را خواهر بزرگم معصومه دقایقی به نه‌نه امانت داده بود، قشقرقی به راه انداخت که نگو. ما هم حلقهٔ واسط بین این دو زن بودیم و نقش خبرچین را بازی می‌کردیم. منطق زلیخا این بود:

«چرا با من اینجوری می‌کند؟ وقتی عروس خانم، علی را دوست دارد، باید مرا که مادرش هستم هم دوست داشته باشد!» همین منطقی که الآن خود من دارم. حسودیم می‌شود که شیخ سیروس، بخواهد تاکندی را ببرد به عرش اعلٰی و مرا که پسر همان تاکندیم، به پشمش هم حساب نکند! سیروس الآن معتقد است که تاکندی از عالمان بزرگ قزوین است و بعد از «مُحقّق کَرَکی» نظیرش را نداشته‌ایم. من اینجور وقت‌ها شروع می‌کنم به تخریب تاکندی که نه آقا از این خبرها هم نیست. اصلاً اجتهاد پدرم جای امّا و اگر دارد. توی دلم می‌گویم:‌ تا تو باشی مرا هم که تک‌پسر او هستم، ببری بالا و تجلیل کنی. هرچند مادرم آنقدرها هم که زلیخا فکر می‌کرد،‌ پدرم را تجلیل نمی‌کرد و خیلی وقت‌ها قبولش نداشت و می‌گفت: باید روز قیامت جواب بدهد! اما لبهٔ تند انتقادش متوجّه تاکندی‌ها و بستگان تاکندی خصوصاً همین زلیخا بود. از نظر او بهترین مادرشوهر، مادرشوهرِ مُرده بود. این جمله‌ٔ موزون را هم که نمی‌دانم از کجا شنیده بود، در وصف عمّه‌‌هایم رباب و حلیمه و عاتکه یادمان داده بود:

«عَمّه بیزَه گَلْمَه؛ اَگه گَلیِرَنْ اوُشٰاخْلارینْ گَتُرْمَهْ»

عمّه! خونهٔ ما نیا! اگر هم می‌آیی، بچّه‌هاتو نیار!

منطقش این بود که فامیل‌های خودش سَرتر و برترند. دائی‌هایم سیّد محسن و سیّد محمّدتقی تقوی و بچّه‌هایشان را تحصیل‌کرده‌ و باکلاس و برازندهٔ ما می‌دانست و معتقد بود دهاتی‌مهاتی‌ها جان به جانشان کنند، عقب‌افتاده‌اند و در شأن ما نیستند و هر چه بیشتر این کور و کچل‌ها را از خودمان بتارانیم، بهتر است!

هر چه پدرم راغب بود قاقازانی‌ها خصوصاً بستگانش را به منزل مُحقّرمان در قم دعوت کند، مادر از این کار بیزار بود. می‌گفت:

«در این خانهٔ تنگ همینکه این چهار تا بچّه را عین سگ و گربه به به هم می‌پرند، نگه می‌دارم، خیلی است.»

یک بار حاج سعید به همراه جمعی از تاکندی‌ها مهمان ما در قم بودند. ما هم از آن بچّه‌هایی بودیم که وقتی میهمان می‌آمد، به جای اینکه دم فرو بندیم و سکوت اختیار کنیم، بدتر دنگمان می‌گرفت و دوزِ شیطنت را ببریم بالا و بیشتر از سروکول هم بالا برویم و رأس فتنه هم من بودم. مادرم عصبانی شد و حرصش درآمد و سرم داد کشید که «گُه‌لوله! خفه‌خوان بگیر!» و دست کرد چیزی به سمتم پرت کند؛ جاخالی دادم و دررفتم. کفش حاج سعید بود که برداشته بود پرت کنم سمتم؛ بهترین کار را در این دیدم که خودم را بیندازم توی اتاق مهمان‌ها و آنجا پناه بگیرم. همین کار را هم کردم. کفش را پرت کرده بود سمتم. قبل از اینکه در اتاق بسته شود، کفش افتاد وسط مهمان‌ها. سریع یک گوشه کز کردم که چیزی بهم نگویند. اعاظم تاکند گوش تا گوش نشسته بودند و چُپق می‌کشیدند و آبروریزی‌ئی شد که نگو. بعداً صفحه گذاشته بودند که خانم سادات با ما چرا اینجوری کرد؟

پدرم در این میان تحت تأثیر آموزه‌های دینی حلیم و صبور بود و در مقابل رفتارهای مادر سریع واکنش نشان نمی‌داد؛ امّا او هم گاهی طاقتش طاق می‌شد و خونش به جوش می‌آمد و به هم می‌پریدند. گاه روزهای متمادی با هم قهر بودند. حاج سعید بعد از آن به قول مادرم و مادرم گفت: ‌بهتر! همین را می‌خواستم! من که قصدم این نبود که کفش را پرت کنم توی اتاق؛ ولی خدا جور کرد که پای این آدم از خانهٔ ما بریده بشه و باز تکرار می‌کرد که این خانهٔ تنگ گنجایش این کارها را ندارد.

پدرم گهگاه مهمان‌های ده را که برای زیارت حضرت معصومه(س) به قم می‌آمدند، وقت و بیوقت می‌آورد خانه. پدر انتظار داشت مادرم غذا بپزد. مادرم می‌گفت:

«آخه اینوقت شب چه شامی بپزم. این مرد چقدر بی‌ملاحظه است.» عصبانیتر که می‌شد، حرف‌های رکیک می‌زد.

من و سه خواهرانم بیشتر معصومه که دو سال از من سنّش کمتر و به من نزدیکتر بود، با ناراحتی مادر ناراحت می‌شدیم و در دل کودکانه‌مان بهش حق می‌دادیم. پدر می‌گفت:

«برنج بگذار بروم از بیرون کباب بگیرم.» می‌گفت:

«نَع! خیال کرده!»

«یک بار ایّام مُجرّدیم که پدرمان هم زنده بود، پیش دائی‌جانت سیّد محسن بودم در رشت. اون یکی داداشم سیّد تقی هم با ما بود. با سیّد محسن حرفمان شد. گفت: بتول! کَلّه‌شقّی نکن! پدر همیشه زنده نیست و تو نهایتاً باید سر همین سفره بنشینی! منو میگی؟ بهم برخورد. بلند شدم گفتم: من دستی که به سوی سفرهٔ شما دراز بشه رو با ساطور قطع می‌کنم! و زدم بیرون و رفتم خانهٔ زن‌عمویم اشرف‌سادات. به سیّد تقی پیغام دادم بیا منو ببر قزوین! وگرنه خودم تنهایی می‌رم.» ‌گفتیم:

«مامان! خوبه که! آقاجان کباب از بیرون بگیره تو کمتر به زحمت میفتی.» می‌گفت:

«آقاجانت کَلّه‌شقّه؛ من از اون کَلّه‌شق‌ترم. برنج نمیذارم!»

هیچوقت یادم نمیاد پدر از بیرون غذا ‌‌گرفته باشد. دلیلی ندارد یادم نمانده باشد. همیشه در حسرتِ غذای بیرون بودم. همین هم باعث می‌شد در جناح‌بندی‌ها سمت مادر باشیم و دوست داشتیم با او دست‌به‌یکی کنیم. یک شب دیروقت باز پدرم چند قاقازانی را با خودش مهمان آورد و بگومگوی پدر و مادرم شروع شد. آهسته برای خودشیرینی گفتم:

«مامان! می‌خوای فیوز برق را از دَمِ کنتور بزنم؛ مهمان‌ها بمانند توی تاریکی!» و تأکید کردم:

«بَلدَمْ‌ها!»

صورتش پر از خشم بود؛ ولی با اشارهٔ سر گفت:‌ نه. ولی گفتم: من که رفتم این کار را بکنم! مانعم نشد. برق‌ها که رفت، احساس ‌کردم کار بزرگی کرده‌ام. مادرم ریزخندهٔ کم‌رمقی کرد که توی عصبانیّت گم بود و گفت:

«کاش نمی‌کردی!» چیزی در او به نشانهٔ رضایت دیدم. انگار دلش خنک شده بود. پدر سریع برای حل مسئله اقدام کرد. یادم نیست خرابکار را شناسایی کرد یا نه؟ از نظر خودم کار مهمّی کرده بودم. یک مشقِ و مانور خرابکاری توی ده دوازده‌سالگیم بود؛ هرچند خواهرم معصومه در ۹۹/۱۱ عنوان کرد که این فیوززدن را در یک مقطع خودِ مادرم انجام داد که دیگر بنده به خاطر ندارم. می‌گفت در سال ۵۵ که ملّاعلی‌اصغر پدر آقاجان به رحمت خدا رفت، تاکندی‌ها شب‌هنگام در اتاق بزرگ ۱۲ متری ما جمع شده بودند. هم بودند؛ عمه‌هایم و بستگان دور و نزدیک. غلغله‌ای به راه انداخته بودند. مادرم تاب نیاورد و رفت فیوز را زد و همه را در تاریکی قال گذاشت! همیشه برایم این مدل رفتارهای مادرم چون مایه‌ای از تهوّر و ماجراجویی داشت، جالب بود. این مشقِ و مانور خرابکاری را بعدها هم که بزرگتر شدم، دوست داشتم مشابهش را انجام بدهم؛ خصوصاً که رفتارهای انقلابی مبارزان ضدّشاه را برایمان نقل می‌کردند و آرزو داشتیم ما هم مشابه این کارها را انجام دهیم. در مهر ۶۰ در عروسی دخترعمویم «فریبا». تلخی مصائب انقلاب و ترور شخصیّت‌ها کام‌ها را گس کرده بود. عمویم حاج هبةالله از تهران خبر وصلت دختر بزرگش را به پدرم داد و ما را از قم دعوت کرد. پدر و مادرم مرا هم با خودشان به تهران بردند و سه خواهرم را نبردند. رفتیم منزل عموجان در بالای میدان ونک، خیابان ولیعصر، کوچهٔ ارمغان. مراسم عقد برگزار شد که فیلمش هست. پدرم خطبهٔ عقد را خواند. مراسم اصلی که شام مفصّل می‌دادند، قرار بود در یکی از تالارهای پذیرایی تهران (از فریبا در واتساپ نام تالار را بپرس) برگزار شود. پدرم با یک من عبا و عمامه و لباس آخوندی که همیشه حُرمتش را داشت، از اول مایل به شرکت در تالار عروسی نبود. تا قبل از اینکه وقت تالار شود، رفتیم اتاق کوچکی که اتاق جداافتاده‌ای کنار در ورودی خانهٔ عموجان بود. پدرم می‌گفت هر وقت تهران می‌آیم خانهٔ آقای اخوی این اتاق را (که حدود ۲×۲ متر بیشتر مساحت نداشت) ترجیح می‌دهم. که پدر و مرحوم مش میرزا را آنجا بگذاریم و شب به تالار برویم. چند ژورنال‌ لباس زنانه در کتابخانهٔ عمویم بود، برداشتم و دور از چشم پدر ورق زدم. اوّلین بار بود که عکس‌های تمام‌رنگی زن‌های لخت را می‌دیدم و شق کرده بودم.

شب شد و موعد رفتن به تالار که انگار در ساختمان آلومینیم تهران بود. عروسی مُختلط نبود؛ ولی زن‌ها سرلخت و بدون ‌حجاب وارد مجلس می‌شدند و از مقابل چشم‌چرانی مردان عبور می‌کردند. برخلاف مجلّه‌ها که در خلوت راحت نگاه می‌کردم، آنجا نگاه ممنوع بود. به یک معنا جای من نبود؛ ولی مادرم مرا با خودش آورد و به پدرم گفت: بگذار رضا بیاید و چشم و گوشش باز شود! پدر مخالفتی نکرد و نمی‌دانم چرا. شاید خبر نداشت آنجا چه خبر است. او همراه با خدابیامرز مشهدی میرزا شوهرِ عمّه‌حلیمه‌ام در خانهٔ عموجان در همان اتاق کوچکی که دم در ورودی قرار داشت و پاتوق پدرم بود هر وقت پیش برادرش می‌آمد، ماندگار شدند.

داخل مجلس که شدیم، در قسمت مردان با عبّاس پسرِ عمّه‌عاتکه‌ام که با عمویم حاج هبةالله خواهر تنی بود، روی صندلی نشسته بودیم. زن‌های هفت‌قلم‌آرایش‌کرده که از مقابل مردان عبور می‌کردند، پسرعمّه حسابی میخ شده بود در آن‌ها و من بدم ‌آمد ازش. از نگاه من چنین مجلسی آن هم یک ماه بعد از سوختنِ شهید رجایی و باهنر، گرچه بزم دانس و مشروب نبود، امّا افتضاحِ محض بود که در یکی از طبقات فوقانی آن ساختمان که شاید برج بود، جریان داشت. آنجا از نظر من در عین رفعت، در حضیض بود. به این موضوع حتی بعد از مراسم تا وقتی به قم رسیدیم، فکر می‌کردم. به نظرم رسید آنجا یک ارتفاع پست بود. خودم را بابت کشف این اسم جالب و حاوی تناقض تحسین کردم.

توی آن ارتفاع پست دوست داشتم یکجوری کاش می‌توانستم این بساط فسق و فجور را به هم بزنم. کاش می‌توانستم فیوز برق را بپرانم و به هم بزنم. از قبل باید دوشاخه‌ای مُهیّا می‌کردم و سیم‌های فاز و نولش را به هم وصل می‌کردم؛ بعد آهسته بروم گوشه‌‌ٔ سالن پریز را پیدا کنم و دوشاخه را فرو کنم و مجلس را در تاریکی فرو برم!

تصوّرم این بود این یک کار خداپسندانه است و در راستای انقلاب و احکام اسلام و منویّات جمهوری اسلامی و امام راحل. جالب بود که وقتی مادرم خواست مرا بیاورد تا چشم و گوشم باز شود، مخالفتی نکردم. حال که آمده بودم، دوست داشتم کار انقلابی کنم؛ اقدامی که خالی از ترس هم نبود؛ چون تبعاتش را نمی‌دانستم. ولی فعلاً که توجیهم برای اینکه وارد عمل نشدم این بود که وسیله همراهم نیست. علی‌الحساب آن اقدام آنارشیستی منتفی بود. تصمیم گرفتم یک مبارزهٔ منفی کوچکتری کنم. کارد و چنگالی که برای پوست‌کردن میوه جلویمان در زیردستی‌ها گذاشته بودند، گزینهٔ بعدی بود. به بهانه‌ٔ اینکه داشتم میوه پوست می‌کردم و از دستم افتاد، پرتشان کردم زمین و صدا درآوردم. اوّلش پسرعمّه چیزی نگفت. تکرار که شد، بهم اعتراض کرد و گفت:

«چرا همچین می‌کنی؟» از آن کار هم طرْفی نبستم. سرِ پرشورِ ۱۶ ساله‌ام را گذاشتم روی میز و صورتم را چسباندم به میز. در فیلم مراسم که موجود است و نزد فریباست، دوربین موقع چرخش مرا نشان می‌دهد که سرم روی میز است. گاهی سرم را بلند می‌کردم و چیزکی ‌دید می‌زدم: کتایون خواهر کوچکتر عروس با یک لباسِ سیاهِ خوشگل که به تن کرده بود، آمد رد شد.

دوباره سرم را ‌خواباندم روی میز که مُرتکب حرام نشوم.

بعداً از مادرم شنیدم که بین خانم‌ها بحث شده بود که چرا کتی سیاه را انتخاب کرده بود؟ گفته بودند رنگِ لباسش چیزی از خوشگلی دختر و زیبایی ترکیب و دوختش کم نکرده بود. انگار آن سال‌ها این اصطلاح رایج نبود که سیاه، رنگ عشق است!

میلم به خرابکاری ناکام ماند. شاید نگارش یک داستان انقلابی جبرانش کند. برمی‌گردیم به قم و در راه به اسم زیبایی که کشف کردم، فکر می‌کنم؛ اسمی که سال‌ها بعد دیدم ابراهیم حاتمی‌کیا روی یکی از فیلم‌هایش گذاشت. در قم معصومه تعریف کردم کجاها رفتم و بهش گفتم که قصد دارم مطلبی تحت عنوان «ارتفاع پست» بنویسم. به قم برگشتیم؛ شهری که رفتارهای انقلابی را در آن مشق کرده بودم و ریزخنده‌ٔ رضایت‌آمیز مادر مُهر تأییدی بر موفّقیّت آن بود؛ مادری که پدر با آوردن مهمان‌ می‌آزردش و دوست داشتم دلش را خنک کنم. پدر مدام در رفت و آمد بین قم و روستاهای حومهٔ تاکستان بود که مساجدشان را تعمیر می‌کرد. اما اگر او به خانه‌های مردم مهمان می‌شد، خب هر رفتی آمدی دارد. تازه مگر پدر نمی‌گفت:

«شما فقط برنج بگذار. کباب از بیرون می‌گیرم.» چرا مادرم نمی‌پذیرفت؟ آیا درک نمی‌کرد مُقتضیاتِ زن یک روحانی بودن را؟ پدر وقتی می‌رفت روستا مهمان تاکندی‌ها و قاقازانی‌ها می‌شد؛ خب حالا نباید عوضش را پس بدهد؟ او به قول خودش اگر دوندگی می‌کرد، هدفش ادای تکلیف بود؛ ولی این رفت و آمدها عایدات هم داشت که نصیب ما می‌شد. اینطور نبود که باد بخوریم و کف برینیم. همین پول‌ها بود که چرخ معیشت خانه و خرج مادر و بچّه‌ها را می‌چرخاند. جز همان‌ مهمان‌های قم گاه اهالی روستای نیکویه بودند که پدرم سال‌های متمادی ماه رمضان‌ها یک ماه تمام در آنجا مقیم می‌شد و کار تبلیغی می‌کرد و در ازایش با پول به قم برمی‌گشت. بعضی دهاتی‌ها حسابی به عالِم دهشان می‌رسیدند. عابِس‌نامی در روستای چنگوره نزدیک تاکند برای اینکه آخوند را به ماندن در ده ترغیب کند، تعبیر می‌کرد:

«بوو کَندْ کُینَه قومارْباز دور»

این روستا قماربازِ کهنه است! یعنی پول‌بده و دست و دلبازند. آیا پدرم زنش را توجیه نمی‌کرد که با همین پول‌هاست که دارد امور خانه را رتق و فتق می‌کند و عواید دیگر که ندارد. این موازنه‌ها و ترازنامه‌ها آیا در خانه بین زن و مرد طرح نمی‌شد یا ما نمی‌شنیدیم؟ شاید پدرم هم کاستی اعمالش را با توجیه زبانی نمی‌توانست جبران کند. تنها چیزی که از زبان مادرم می‌شنیدیم این بود که پدرم جان به جانش کنند، دهاتی‌صفت است و طبعش بلند نیست. همیشه این شعر را می‌خواند که:

«دِه مرو ده مرد را احمق کند / مرد حق را کافرِ مطلق کند»

یاد ندارم از مادر حتی وقت‌هایی که با پدر بر سر جنگ نیست اینکه بالأخره شغل پدر همین است که با جماعت به قول مادر بوگندوی روستایی که از اوّل با آنها بزرگ شده سروکلّه بزند تا به نان و نواله‌ای برسد. هیچ به او حق نمی‌داد که درست است از شهر زن گرفته، ولی دلیل نمی‌شود که در آن دههٔ ۴۰ و ۵۰ از تعلّقش به روستا بکَند و فرض کن در خود قم برای خودش کاری دست و پا کند که هم نزدیک خانواده باشد؛ هم با دهاتی‌ها اینقدر دمخور نباشد. حالا نمیگیم خانه‌زندگیش را بفروشد دست زن و بچّه را بگیرد ببرد تهران که آن هم دردسرهای خودش را داشت. مادرم نگاهش این نبود که پدر از باب ادای تکلیف چنین می‌کند. و این از تناقضات مادرم بود. چون مادرم از یک منظر پول‌دوست و مادّی‌گرا و طالب مطامع دنیوی نبود. آخرتی و تکلیف‌مدار بود و به تأثیر برخی کارها در حسن عاقبت اعتقاد داشت. برایم تعریف کرد:

«مدّتی فانوس‌کشِ یکی از علمای خوش‌چهرهٔ قزوین به نام میرزا محمود رئیسی بودم. فکر کنم مُوفّقیّت‌هایم از دعای خیر اوست.»

مادرم از یک منظر پول‌دوست و مادّی‌گرا و طالب مطامع دنیوی نبود و آخرتی بود. نگاهش به حسن عاقبت بود و تکلیف‌مداری و به خمینی به همین خاطر فوق‌العاده دوست داشت؛ امّا مگر مدلی که پدرم برای ادای تکلیف اختیار کرده بود، از جنس همان چیزی نبود که خمینی و خانواده‌اش را به دردسر تبعید و مبارزه انداخت؟ یا نکند مدل ارادتش «دوری و دوستی» بود. به قول شریعتی مثل دورنمای کویر بود و گلی که اگر زیر تشریح برود، می‌پژمرد؟

«مدّتی در خیابان مولوی قزوین، دهنهٔ دیمج در خانهٔ سید ابوالحسن رفیعی به ماهی ۱۴ تا تک‌تومن مستأجر بودیم. چند خانه در جوار هم در یک محوّطه بود و همه‌شان مال آقای رفیعی. خادمش عموی «حجّت عادلی»‌ بود که در قزوین ساعت‌سازی دارد و آقاجانت می‌شناسدش. من مُجرّد بودم و برادر بزرگم ازدواج کرده بود و بچّه داشت؛ اما پیش پدر ساکن بود. یک روز مشغول بازی بودم و برادرم سرگرم درس‌خواندن. طلبه‌های جوان که برای دیدار با سیّد ابوالحسن می‌آمدند، از مقابل محلّ اسکان ما رد می‌شدند. یک بار یکی از طلبه‌ها ماتحتش در حین عبور ماتحتش را به در زد و ضِرطه‌ای ازش صادر شد. برادرم که گرم درس بود، از جایش پرید و دوید توی کوچه دنبال طلبه؛ که دید فرار کرده. برگشت و گفت:‌ پدرسوخته‌ها خجالت نمی‌کشند. از این ماجرا چند وقت گذشت. یک روز به همراه خانمِ همان داداشم که خوشگل بود، به حمّام «حاج میرحسن» رفته بودیم. وقتی برمی‌گشتیم، در کوچه با صاحبخانه‌مان آسید ابوالحسن برخورد کردیم. حس کردیم توجّهش به ما جلب شده و قدم‌هایش را کند کرده است. به همان حال از کنار ما گذشت. ما مشغول بگوبخند با هم و در حال خودمان بودیم و چند قدم جلوتر که به پشت سرمان نگاه کردیم، دیدیم: عجب! سیّد پشت سر ماست. قدم‌هایمان را تند کردیم و وارد کوچه‌مان شدیم و رفتیم دم در خانه‌مان و کوبه‌ٔ در را به صدا درآوردیم. سیّد رسیده بود سر کوچه و ایستاده بود به سمت ما. دو بار گفت: لا الهَ الّا الله و رفتم. انگار به مسجد می‌رفت. در خانه ماجرا را برای برادرم تعریف کردم. گفت: استاد که این باشد، شاگردش باید هم گوزو باشد!»

مادرم پول‌دوست، مادّی‌گرا و طالب مطامع دنیوی نبود. آخرتی و تکلیف‌مدار بود و به تأثیر برخی کارها در حُسن عاقبت اعتقاد داشت و به خمینی از صمیم دل عشق می‌ورزید؛ امّا در عجبم چرا پدر را که یک خُمینی کوچک بود، نمی‌پسندید؟ از آنطرف معتقد بود پول شهریّه‌ای که حوزهٔ علمیّه هر ماه به پدرم می‌پردازد، برکت دارد و انگار هر قدر از رویش برمی‌داریم، تمام نمی‌شود!

به نظرم پدرم هم در این میان بی‌تقصیر نبود. نمی‌توانست یا دنبال این نبود که کاستی‌های اعمالش را با توجیهِ زبانی جبران و مادرم را قانع کند. اما بیشتر به نظر می‌رسد مشکل از بلاتکلیفی مادر بود. پول شهریّه را ارسالی از جانب امام زمان و مُتبرّک می‌دانست؛ امّا سبک زندگی اختیارشده از سوی پدرم در ارتباط با قاقازانی‌ها را یک کار تکلیفیِ امام‌زمان‌پسند و بابرکت تلقّی نمی‌کرد و نمی‌گفت: نواقصش را خدا جبران می‌کند؟ بله اگر پدر می‌رفت تهران وضعش بهتر بود یا اگر در قم کار غیرمرتبطی با دهاتی‌های شپشو برای خود جور می‌کرد، شاید دریافتیش بیشتر بود و از آنها هم دور بود؛ ولی آیا برکتِ پول امام زمان را هم داشت؟

هر چه بود، چه کُندی زبان پدر در اِقناع مادر بود و چه مُقصّر مادرم بود که نمی‌دانست با خودش چندچند است، مجموعاً ذرّه‌ذرّه در مادرم عُقده می‌شد و سر آخر با کفش‌هایی که پرت می‌کرد، خودش را خالی می‌کرد. حاج سعید از ما قهر کرد و دیگر سمت ما نیامد و مادرم هم گفت:

«بهتر! پای این یکی تاکندی را از خانه‌ام بریدم. ببینم اگر بتوانم پای بقیّه‌شان را هم ببُرم، نورٌ علی نور است!» منظورش از بقیّهٔ تاکندی‌ها کی بود؟‌ یکی برادر همین سعید به نام احمد که از دِه کوچ کرده و رفته بود سمت حصارک کرج که ترک‌ها «کَرَشْ» تلفّظ می‌کردند.

تاکندیِ دیگر جناب مستطاب آقا شیخ محمّد بود؛ تنها پسرِ مُعمّم مُلاعلی‌اوسط. این هم یک تناقص دیگر! مادرم هم قصد داشت پای شیخ محمّد را از خانه‌مان ببُرد؛ هم باهاش مطایبه داشت! فراتر از آن با هم مَحرَم بودند! آن اوایل که آنقدر بچّه بودم که چیزی یادم نیست، چون شیخ زیاد منزل ما می‌آمد نمی‌دانم به پیشنهادِ کی امّا توافق پدر قرار ‌شد خواهرم معصومه را یک‌ساعته به شیخ صیغه کنند. با این تدبیر مادرم ابدی به آشیخ محمّد مَحرَم شود. چون راهش را یاد گرفتند، دیگر موارد بعدی را روانتر عمل کردند. صیغهٔ ساعتی فاطمه را هم با شیخ قلی خواندند و شیخ قلی تاکندی هم به مادرم محرم شد. حتی قصد داشتند زهرا را هم ساعتی به «شیخ هادی قُدس» دوست شمالی پدرم که او هم زیاد منزلمان می‌آمد و بعد از انقلاب امام جمعهٔ کلاچای شد، صیغه که مادرم به او هم محرم شود که انگار صورت نگرفت؛ ولی شیخ قلی و شیخ محمّد مَحرمیّتشان مُنجّز شد و همیشه برای سؤال بود که دُم شیر را باور کنیم یا قسم حضرت عبّاس را؟ اگر تو با این جماعت تاکندی خوبی، چرا مُدام پشت سرشان به تعبیر خودت لُغاز می‌خوانی؟ لُغز را مادرم لُغاز تلفّظ می‌کرد. اگر آبت با آن‌ها از یک جو نمی‌رود، این مَحرمیّت چه صیغه‌ای است؟

‌شوخی‌های مادرم با شیخ محمّد در مواقعی که می‌آمد منزلمان فضا را به سمتی برده بود که حتّی روی خواهرانم خصوصاً فاطمه خواهر وسطی به شیخ محمّد باز شده بود. البته مادرم دخترهای خردسال را مُقیّد کرده بود وقتی شیخ محمّد آمد اینجا، درست و حسابی چادرچاقچور کنند. یک بار زهرا که الآن در عقد سید عبّاس قوامی است، با همان حالت کودکانه‌اش به شیخ محمّد گفته بود:

«خوشا به حال شما که شما طلبه‌اید. ما مجبوریم از شما رو بگیریم!» یعنی بدا به حال ما که دختر شدیم و بابت حجاب اجباری مُعذّبیم. زهرا وقتی جملهٔ «ما مجبوریم از شما رو بگیریم» تلفّظ می‌کرد، «رو» را با همان تلفّظِ شیرین بچّه‌گانه «لو» LOO ادا کرده بود. شیخ محمّد دیگر ول نکرد و این را دست گرفت و هر بار سروکلّه‌اش پیدا می‌شد، می‌‌دانستیم که این را با لحن غرّایش تکرار خواهد کرد که:

«خوشا به حال شما که شما طلبه‌اید. ما مجبوریم از شما لوو بگیریم!»

خدابیامرز پیش ما که بود، خیلی بهمان خوش می‌گذشت.

این آشیخ محمّد هم برادر همان حاج سعیدِ خودمان بود. هی حاج سعید! حاج سعید! وقتی با آدم حرف می‌زدی، صورتت رو به آدم بود؛ ولی چشمانت را می‌بستی؟ که چی مثلاً؟ که خدای نکرده باج به آدم نداده باشی؟ در عکس‌هایی که من ازت با دوربین گرفته‌ام، شاید بیننده فکر کند فلَش دوربین به چشمانت خورده که بسته‌ای. نه! مُدلت اینجوری بود. در اواخر دههٔ ۶۰ که از دنیا کوچ کردی و رفتی، بستگانت از جمله پسرت حسن آوردندت طبق وصیّتت خودت، تو را و آن «سازِ مخالف»زدنت را یکجا چال کردند در قبرستان باغ بهشت قم! فاتحه!

یادم نمی‌رود کل‌کل‌ات را با قاسم مُرادی‏ها راننده و محافظ پدرم که بهش می‌گفتی:

«حالا این اسلحه چیه شما انداختی دنبالت مثلاً؟ می‌ترسی آقای ما را توی زادگاهش ترور کنند؟» بهت می‌گفت:

«حاج سعید!‌ تو از آن‌هایی هستی که اگر در جمعی باشی در روستا یا شهر که یک آخوند انقلابی مثل حاج آقا تاکندی حضور داشته باشد، برمی‌گردی از ناکارآمدی نظام میگی. اگر در جمع ضدّانقلاب حضور داشته باشی، شروع می‌کنی از امام و انقلاب ‌دفاع کردن!»

بعضی‌ها عادت دارند همیشه «مخالف‌خوانی» کنند؛ برعکسِ برخى دیگر از مردم که «سازِ مُوافق» می‌زنند و نان را به نرخ طرف مقابلشان می‌خورند. این‌ها هم لابد منافعشان در این است که خودشان را همرنگ جماعت نشان دهند. قلباً چیزی را، مثلاً انقلاب را یا بورس را قبول ندارند؛ ولی با فردِ انقلابى كه بنشينند، انقلابى می‌شوند. با ضدّانقلاب باشند، ضدّانقلابند. به سرمایه‌گذار در بورس می‌گویند خوب کاری کردی ورود کردی. به کسی که بورس را حماقت می‌داند، می‌گویند: ایول به فهمت! خوب کردی داخل نشدی. برحَسَبِ وضعیّتِ فرد مقابلشان رنگ عوض می‌کنند؛ عین آفتاب‌پرست!

⚙️ پایان

سکانس بالا در وسط سکانس: «زرنگ باشید و با زبانتان کاستی‌های اعمالتان را جبران کنید!» یعنی مطلب زیر جاساز شود:

fb.com/sheikh.adab/photos/3858545150826849

کپی از فیسبوک در ۹۹۱۱

 |+| نوشته شده در  دوشنبه هفدهم آذر ۱۳۹۹ساعت 3:39  توسط شیخ 02537832100  | 
  بالا