شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

کار با زبان - این عضو حسّاس - چند حالت دارد:

۱. با آن راست بگو!

در ارزش راستگویی بسیار گفته‌اند. قرآن هم گوید: کوُنوُا مَعَ الصّادقین.

۲. اگر دیدی راستْ فتنه‌انگیز است، دو حالت دارد:

الف. بلدی جوری بگی که فتنه‌انگیز نباشد، عمل کن که در سکانس حاضر طرحش می‌کنم.

ب. اگر بلد نیستی:

- یا سکوت کن تا مجبور نشوی دروغ مصلحت‌آمیز بگی.

- یا دروغ مصلحت‌آمیز بگو! که در سکانس «زرنگ باشید و با زبانتان دروغ مصلحت‌آمیز بگویید!» طرح ‌کرده‌ام:

fb.com/sheikh.adab/photos/3893719140642783

۳. گاه نه بحث راست است نه دروغ. آن را در سکانس مستقل

«زرنگ باشید و با زبانتان کاستی‌های اعمالتان را جبران کنید»

آورده‌ام:

fb.com/sheikh.adab/photos/3858545150826849

(شیوهٔ شیخ سیروس و س.م.ص را هم بتپان جایی از این مطلب)

🎡 دوربین لشگر ۸ نجف اشرف را برداشتم و دررفتم! هر چه بادا باد! گذاشتمش توی جیب بادگیر ضدّ گاز شیمیائیم و زدم به چاک! می‌دانستم یا از عقبم می‌آیند و پیدایم می‌کنند و سخت توبیخم می‌کنند و دوربین را ازم می‌گیرند. اگر هم نیایند، دیر یا زود مجبورم به یگان برگردم. تا قیامت که نمی‌توانم در لشگرهای مختلف در اطراف کارخانهٔ نمک فاو پرسه بزنم و همزمان با اینکه در فرصت‌هایی که دست می‌دهد، عمامه‌برسر برای نیروها نطق می‌کنم، عکس‌ هم بگیرم. اما گفتم هر چه بادا باد! دیگر به این زودی دوربین مدل کانُن A1 مُجهّز به لنز تله‌زوم دستم نمی‌آید. اگر هم بیاید، سوژه‌های ناب و منحصر به فرد مربوط به عملیّات والفجر ۸ از دست رفته است. بهمن ۶۴ شمسی است. می‌روم در بندر تصرّف‌شدهٔ فاو و زوم می‌کنم روی یک کُشتهٔ عراقی که مغزش دریده شده؛ آنطرفتر جمجمهٔ یک عراقی شکسته و تکه‌ای از آن مثل یک کوزه که بشکند، افتاده یک‌طرف. چند سگ جنازهٔ یک عراقی را سفره کرده‌اند. عجب سوژه‌هایی! چه خوب کاری کردم دوربین را ‌قاپیدم و منتظر نماندم مُجوّز مکتوب از مقامات بگیرم تا بتوانم از محدودهٔ لشگر خارج شوم. گرچه الآن یک نیروی رزمی/تبلیغاتی منضبط و بانزاکت محسوب نمی‌شوم؛ امّا عوضش عکس‌های ماندگاری ثبت ‌شد که بعداً مشابهش را هیچ جا ندیدم. حیف نبود؟ بله من تخلّف ‌کردم؛ اما تخلّفی که می‌ارزید. با شوهرخواهرم «سیّد عبّاس قوامی» گاهی می‌رفتیم تماشای مُرداب. بوی ماندگی آب و جلبک که می‌آمد، می‌گفت: «چه بوی گندِ خوبی!» بعضی بوها گَند‌ و عَفن است؛ امّا مُشمئزکننده نیست. غصب کار بدی است؛ امّا وقتی رابین‌هود ‌انجامش دهد، چطور؟ جیبِ داراها را بزند و عواید به‌دست‌آمده را خیرات کند؟

موضوع را بعد از برگشتن با چند نفر مطرح کردم. یکیشان با اشارهٔ چشم و ابرو گفت:

«حَلّ است؛ برو خوش باش! ولی صداشو در نیار!» گفتم:

«عجب! اگر حَلّ است، چرا باید صدایش را درنیاورد؟» گفت:

«توضیحش بماند! یک بار در خلوت برایت توضیح می‌دهم. در کل انتظار نداشته باش که در چنین مواردی مُجوّز رسمی برای تخلّف صادر کنند. همینکه تحت تعقیب نیستی، کلاهت را بینداز هوا!» آن روز فرصت نداشت و قرار شد چند روز بعد خدمتش برسم و به طور مبسوط برایم توضیح دهد. گفت:

«من تخلّف شما را راست و ریس می‌کنم؛ ولی جایی مطرح نکن! گفتم: چرا‌؟ گفت: ‌این باب اگر باز بشود، از کنترل خارج می‌شه و جامعه پر می‌شود از عیّاران و طرّاران که دنبال تبصره و استنثا هستند.» گفتم:

«چطور؟» گفت:

«حتماً شنیده‌ای که دروغ نباید گفت و دروغگو دشمن خداست؛ اما هر راست هم نشاید گفت. طرحِ برخی راست‌ها در جامعه فتنه‌انگیز است.» و توضیح ‌داد:

«اینطور نیست که خیال کنیم راستگویی نیاز به کنترل ندارد و می‌توان چشم‌ها را بست و بی‌برنامه راست گفت! راست‌های بسیاری است که در جامعه تشنّج ایجاد می‌کند. نمونهٔ دمت دستش ازدواج موقّت. لِمَ تُحرّمُ ما أحَلّ اللهُ لَکَ تَبْتَغی مَرْضاتِ چهارتا مسئله‌ندان»؟

حتّی در استحباب مُتعه و #ازدواج_مُوقّت احادیث عدیده داریم. بله صیغه حلال است؛ امّا این مستحبّ خدا جوری است که قابل طرح نیست. رسانه‌ای نیست.

طلاق همینطور. بعضی وقت‌ها کار زن و مرد چنان بیخ ‌پیدا می‌کند که بهترین راه جدایی است. اصرار بر بقای ازدواج، یا به استمرار تشنّج و کتک‌کاری می‌کشد یا «ساختن و سوختن» که کم شکننده نیست. این مدل صبر همراه با کینه بر طلاق رجحان ندارد؛ ولی رسانه‌ها همچنان طلاق را مبغوض‌ترین حلال معرّفی می‌کنند تا در نهایت فرد را از انجام آن منصرف کنند. چرا؟ چون مصلحت نمی‌دانند این راه شایع شود.

شهادت‌دادن به ولایت علی(ع) جزو #اذان و اقامه نیست. حتّی یکی از تهیّه‌کننده‌های رادیو؟؟ به من می‌گفت که بابت زنده و سراسری نماز جماعت آیةالله #شبیری_زنجانی به مشکل خوردیم. چون ایشان طبق نظر فقهی‌اش در اقامه أشهد أن علیا ولی‌الله نمی‌گوید و پخش مستقیم‌اش دردسرساز می‌شد. لذا تصمیم بر این شد که از راهی استفاده کنیم که هم نماز را پخش کنیم هم این بخش را پخش نکنیم. نه دیدگاه فقهی یک مرجع تقلید که بعد از عمری تحقیق و تفحّص بدان رسیده نادرست است؛ نه کار رسانه. یعنی هم راست است؛ هم نشاید گفت؛ چون جمع‌کردن تبعاتش آسان نیست. گاهی یک منطقه را به هم می‌ریزد. پدرم آقای #تاکندی در جمع طُلّاب قزوین که بنده فیلمبرداری می‌کردم و ریکشن‌ صحبت‌های طنزآمیز پدر هم هست، می‌گفت:

«هر سخن جایی و هر نکته مقامی دارد. آقای آخوند! هر حرفی را هر جایی نزن.» شیخاصا! همهٔ مسائل شرعی تمام شده و فقط آموختنِ استبراء مانده است که توی نوجوان بی‌مو در حضور یک گردان بسیجی دور از زن در مقرّ داود در پاییز ۶۴ مطرح می‌کنی و حَشَرِ امّت حزب‌الله را که کلّی امام با فرمانش و صادق آهنگران با «این قافله عزمِ کرب و بلا دارد»ش به جبهه کشانده، می‌بری بالا؟ حالا پدرم می‌گفت:

«آخونده رفته بود در روستا بالای منبر. همان روز اوّل نه گذاشت و نه برنداشت و گفت:‌ شهادت‌ به ولایت علی(ع) جزو اذان و اقامه نیست؛ مردم! روستائیان متعصّب چپ‌چپ بهش نگاه کرده بودند و بعضی‌ها پچ‌پچ می‌کردند که نکند شیعه نیست؟ قیافه‌اش هم مرتیکه به سنّی‌ها میخوره!» (فیلم این صحنه را گرفته‌ام و قهقهٔ شیخ قدرت علیخانی و مرحومان: شیخ محمّد لشگری و شیخ علی سلیمانی ثبت شده).

این یعنی هر پژوهش علمی و تحقیق فقهی در جای خود درست بل ستودنی است؛ ولی دهات جای طرحش نیست و ذهن مردم عوام نمی‌کشد. یک آخوند پیر و کهنه‌کار مسائل شرعی مثبت هیجدهٔ رساله را بگوید باز توجیهش بیشتر است تا یک شیخِ نوعمامهٔ أمرد بخواهد آداب نگاه و استمنا و استبرا را تشریح کند.

#شطرنج حلال شد؛ اما همچنان مهارتش بالیدنی نیست. شیخ محمّد مُروّجی سال ۹۹ که مستأجر ما شده بود، می‌گفت:

دیر شما را شناختم. بعد، از دیدار اولش با من می‌گفت. گفت:

دههٔ ۶۰ رفته بودم مدرسهٔ شیخ‌الإسلام #قزوین. دیدم در حیاط مدرسه چند نفر در گوشه‌ای جمع شده‌اند. گفتند:‌ آقا رضا پسر آقای تاکندی است. دارد به طلبه‌ها شطرنج یاد میده!

خب این تصویر را با تنقیص می‌گفت. در حالی که باید می‌گفت: حیف من این بازی و ورزش فکری را بلد نیستم و شما بلد بودی؛ در حدّی که می‌توانستی آموزش هم بدهی.

مثل آقای؟؟ که مروجی می‌گفت، بیاییم بگیم: تریاک میشود کشید!

موسیقی حلال است. به قول رهبری ما قصد ترویج این گیرم حلال را نداریم.

اینها نشون میده بعضی چیزها به رغم اینکه دروغ نیست، ممنوع نیست، ترویجش مشکل‌دار است

چه باید کرد؟

الان طرح اینکه دلال علم نباشید! خب حقیقتی است که آقای جوادی به زبان آورد. درست بود؛ ولی از راست‌هایی بود که طرحش ناخرسندی درست کرد.

فرض کن مُرید امام #خمینی بل جانشین او باشی و با آنکه انتقاد از ایشان خطّ قرمز است، می‌خواهی از یکی از اوصاف منفیِ این شخصیّت درجه‌ٔ یک که مقتدای تو هم هست و به تعبیر خودت: تا آستانه‌ٔ معصومیّت هم پیش رفته است، بگویی؛ طوری که آب از آب تکان نخورَد. هم خطّ قرمز را رد کنی و هم خودسانسوری نکنی. یادتان هست که در بحث «عدل و دو پیج خطرناک»‌ گفتم دو پیج خطرناک عدل همین است که تو میخواهی از نقصِ فلان آیةالله بگویی که ولاالضالین را خوب نمی‌کشد. خب گفتن این مطلب موجب تنقیص اوست. تنقیص مطهری است قصهٔ رقیه. تنقیص خواجه ربیع. حالا آقای خامنه‌ای می‌خواهد از خصیصه‌ای بگوید که دست کم از نظر ایشان منفی به نظر می‌آید؛ چون دارد ایشان را و مریدان امام را می‌ترساند که نکند باعث شود دوروبر ایشان و محفل درسشان خلوت شود. ببینید تعبیر رهبر را:

..... درست است که می‌گوید برعکس شد و درس امام شلوغ شد، ولی خودسانسوری هم نمی‌کند که ضعف را بگوید.

دست‏ و بازویت ناتوان شده و در حوزهٔ عمل کم آورده‌ای و مُحاسباتت جواب نداده. با چه روشی می‌توانی دوباره سرپا شوی؟ در مناسباتت با خالق کم گذاشته‌ای و می‌خواهی با ادلال و زبان‌ریختن دلِ خدا را به دست آوری. اینجا هم این ترفند به درد می‌خورد که در لینک «زرنگ باشید و با زبانتان برای نواقص عملتان دلیل بیاورید»‌ توضیح داده‌ام.

چه باید کرد؟

راهش این است که:

ظرفیّت‌های کلامی و وزن کلمه را بشناسی و بدانی که چقدر بیشتر می‌توانی روی کولش و دوشش بار بگذاری. به قول زنده‌یاد «قیصر امین‌پور» بدانی که چجوری از کلمهٔ «بن‌بست» در جملهٔ زیر استفاده کنی که بار جدیدی از معنا بیابد:

حجره‌ٔ بازاری کوچه را بن‌بست کرده بود.

بزرگان این تکنیک را بلدند. اگر امام خمینی فرموده بود: «زن از مرد ناقص‌تر است» زن‌هایی که در حسینیّه‌ٔ جماران برای ایشان سرودست می‌شکستند، دلخور می‌شدند. امّا می‌فرماید:

«حضرت زهرا(س) اگر مرد بود، پیامبر بود.» این جمله یک تمجید عالی از حضرت فاطمه(س) است؛ اما تلویحاً اشاره به این دارد که مرد در خلقت کاملتر از زن است؛ لذا در مواردی مثل قبول شهادت و رئیس‌جمهورشدن از مرد عقب‌تر است.

بزرگان شاید از قرآن آموخته‌اند که بدون اینکه کلامشان در جامعه تشنّج درست کند، حرف‌هایشان را بزنند. فقط قرآن می‌تواند بگوید: چونکه صد آمد، نود با صفر یکیست! یا بگوید:

عنصر فرهنگیِ و آخوند غیرمُولّد را که فقط کپی‌پیست و کپی‌کاری بلد است و از خودش حرف بدیع ندارد؛ امّا مضر به حال جامعه هم نیست، در حدّ یک بیسواد و حتی گمراهگر شأنش را بیاوری پایین و سکّهٔ یک پولش کنی؛ چرا؟ به این هدف که تشویق کنی حوزهٔ علمیّهٔ ما برود دنبال تولید محتوا و فکر؛ نه تکرار مُکرّرات. امّا جوری حرفت را بزنی که هم این حرف غیررسانه‌ای را زده باشی؛ هم به او برنخورَد. نیایی آشکار بگویی: «درصد بالایی از حوزویان ما امروز دلّال علمند.» اینجوری بگویی گله‌مند می‌شوند. جوری در قرآن و نه در کتاب سلمان‌رشدی که آخوند نفهمد از کجا خورده؛ آتو دست ضدّانقلاب هم نداده باشی.

قرآن باشی و بخواهی به نوابغی که می‌خواهند با تخلّف، خلّاقیّت کنند، مُجوّز دهی؛ اما جوری که کسی نفهمد. وصل به مطلب:

«اختیارات مطلقهٔ نوابع» در واتساپ

تو در ایرانی نه سوئد. قصد مهاجرت هم نداری. می‌خواهی در شهر خون و قیام بمانی و شهریهٔ حوزهٔ علمیّه را هم نوش جان کنی و در عین حال از برخی گرایش‌های تابوشده که حرام اندر حرام است، بگویی و داستان خاک‌برسری بنویسی و تشویق هم بشنوی! خب این به قول طلبه‌ها: دونَهُ خرْطُ‌القتات؟ط؟ است. عکس جهت آب شناکردن است. #سعدی چنین قصدی داشته.

او مُصلح‌الدّین است و در عین حال می‌خواهد مثبت ۱۸ترین حرف‌ها را مصون از پیگرد قانونی بزند؛ تازه کاپ هم بگیرد! نه در سوئد که در قم زندگی کند؛ اما از گرایش‌های تابوشده بگوید و انتظار داشته باشد نه‌تنها شهریهٔ حوزهٔ علمیّه‌اش را قطع نکنند که طیّب‌الله أنفاسَکُم هم بشنود. باب ۵ گلستان سعدی اینگونه است که بر اساس گرایش‌های ممنوع تصنیف شده و با آنکه هشتصد و ... سال از تصنیفش می‌گذرد پیوسته تشویق می‌شنود. مطلب رادیو معارفت را بشنو نیز مطلب راز ماندگاری که از سعدی گفتی.

راهش چیست؟ ظرفیّت‌های کلامی را بلد باشی که گوناگون است. یکی از آن‌ها استفاده از یک مدل خاص جمله‌بندی با جملهٔ شرطیّه است که قرآن استفاده می‌کند. ابتدا یک مثال بزنم. فرض کنید شما می‌خواهید در رسانه مردم را از خوردن سوسیس برحذر بدارید. یک وقت با یک بیان بی‌پرده و سرگشاده اعلام می‌کنید:

«ای مردم! سوسیس کالباس یک غذای ناسالم است.» در این حال گرچه راضی هستید که حقیقتی را بیان کرده‌اید؛ ولی این حقیقت به مذاق تولیدکنندگان این مواد خوش نمی‌آید و از شما دلگیر می‌شوند. آیا بهتر نیست به جای اینکه به شاه بگویید: همه‌ٔ بستگان شما زودتر از شما می‌میرند و شاه را عصبانی کنی و حکم اعدامت را صادر کند، همان مضمون را با کمی تغییر بگویی که: «قبلهٔ عالم! عمر شما از همه بابرکت‌تر و طولانی‌تر خواهد بود.» که جایزه و صله هم بگیری. به جای اینکه بگویی: شهید رجائی علمش کم است، بگویی: عقلش از علمش بیشتر است!

استفاده از جمله‌ٔ شرطیّه هم چنین کارکردی دارد. کافیست این مدلی از آن استفاده کنید:

«آیا انسان غذای سالم بخورد بهتر است یا سوسیس کالباس؟» در این حال حرف اصلیتان را در پشت دیوار کار گذاشته‌اید و علنی نیست: عبارت «یا سوسیس کالباس» را به جای «یا غذای ناسالم؟» قرار داده‌اید و منظورتان این است که سوسیس کالباس غذای ناسالم است.

از این مدل جمله‌ٔ شرطیّه دست کم دو جا در قرآن استفاده شده است. در سورهٔ یونس، آیهٔ ۳۵ در لنگه‌ٔ اوّل شرط می‌فرماید:

«أفَمَن يَهدٖى إلَى الْحَقِّ أحَقُّ أنْ يُتَّبَع؟» آيا كسى كه به حق و حقيقت‏ هدايت مى‌‏كند، شايستهٔ تبعيّت است يا چی؟ لنگهٔ دوم قاعدتاً بايد اين‏ باشد: أمَّن يَهدٖى إلَى الْبٰاطِل؟ همچنانکه خیلی جاهای دیگر قرآن از این دست جملات دارد: ءأرْبابٌ مُتَفَرِّقونَ خَیْرٌ أمِ اللهُ الْوٰاحِدُ الْقَهّار؟ اما اینجا از روش عجیبی استفاده می‌کند. مى‌‏گويد: أمّن لايَهِدّٖى اِلّا أنْ يُهدٰى. این لنگه به نظرم همان راستی است که نشاید گفت؛ همان مطلب صحیح اما غيررسانه‌‏اى‏ است؛ مثل جواز صیغهٔ موقّت! چطور؟ می‌خواهد بگوید:

«کسی که تا خودش هدایت نشود، نمی‌تواند به سمت حق هدایت کند» تفاوتی با «کسی که به باطل هدایت می‌کند» ندارد. خب طرح این مطلب در جامعه مشکل درست می‌کند؛ چون «آخوندی را که باید یاد بگیرد تا بتواند یاد دهد.» سکّهٔ یک پول کرده است. یعنی «هادىِ غيرِ خوداتّكا» را با همان چوبی می‌زند که هادى به باطل را... یعنی تو اگر حقیقت از خودت نجوشد و فقط دست به دستش کنی و نشخوارکنندهٔ اندیشه‌های دیگران باشی، حال و روزت بهتر از مُروّجینِ باطل نیست. این حرف را اگر با همین صراحت اعلان عمومی کنیم که بیچاره‌مان می‌کنند؛ چون دادِ عُمدهٔ خطبا و علما و مُبلّغین که به قول آیةالله #جوادی_آملی «دلّال علمند» و چیزی جز قال الصّادق و قال الباقر در چنته ندارند، درمی‌آید که حق و حقوق ما تضییع ‌شد؛ چون آن‌ها به قول پدرم آقای تاکندی جارچی اسلامند و بدین مفتخرند که معارف را دست به دست می‌کنند. آنان در مثل، تیرهای چراغ برق را مانند که بی‌آنکه تغییر در ولتاژ دهند، برق تیر قبلی را به بعدی منتقل می‌کنند؛ مثل روستاهای بین‌راهی می‌مانند که مسافران یک شهر را شبی در خود پذیرا می‌شوند و به روستای بعد رهنمون می‌گردند؛ مثل مُکبّرهای رِله‌‏کُنِ هستند. در قديم‌الأیّام مساجد فاقد بلندگو بود. مردم وقتی‏ مثلاً براى نماز عيدفطر اجتماع می‌کردند، چند مُكبّرِ جَهورى‌ّ‏الصوت هر كدام به فاصلهٔ مثلاً بيست متر از هم می‌ایستادند. وقتى مُكبّرِ نزديك به امام‏ جماعت که مى‌‏دید امام به ركوع رفته، فریاد می‌زد: أللهُ أكبر! مُكبّر بعدى كه صدايش را می‌شنيد، مى‌‏گفت: ألله اكبر. و همينطور بقيّهٔ مُكبّرها هر کدام از پس ديگرى تكبير مى‏‌گفتند و بدین سان كلّ فضا پوشش داده مى‌‏شد تا همه به ركوع بروند. در واقع مُكبّرِ دوم تا صداى مكبّرِ اوّل به گوشش نمی‌رسید، نمى‌‏توانست مُكبّر سوم را خبر و هدایت كند؛ يعنى هادىِ غيرخوداتّكا بود؛ امّا گمراه‏گر که نبود هیچ؛ که هدایتگر بود.

اگر در این پاپین‌مائین‌ها بشود کوتاه آمد، در آن بالامالاها دیگر نمی‌توان اغماض کند و خدا در آن سطح بسیار سخت گرفته است و دوست دارد هدایت را به طریقِ ائمّهٔ معصومین(ع) اختصاص دهد. الباقی (چه گمراه و چه هادیِ غيرخودجوش، چه صفر و چه ۹۰ به دردِ تبعیّت نمی‌خورند. خلاص!

اما در همان سطح هم ممنوعيّتِ مُتّبَع‌‌قرارگرفتن و مقتدابودنِ گمراه، به راحتى قابل اعلام‏ عمومی است. به راحتی بگو: دنبال معاویه نروید! اما ممنوعيّتِ تبعيّت از «رهيافتهٔ متّكى به غير» چطور؟ آیا راحت می‌توان فریاد زد: ابوبکر با همه‌ٔ فضیلتش هیچ است؟ آیا می‌توان به آسانی ابراز کرد:

دنبال عرفان‌ها و ایسم‌های مختلف در جهان نروید؛ چون هرچقدر هم حرف‌های خوبی بزنند، صد که نیستند. ۱۰۰ علی و فاطمه است و سرچشمه‌های معارف؛ لاغیر.

آیا امثال آن مُكبّرهاى زحمتکش و نیز کلّی صاحب اندیشه و فرهنگ و هنر در جای‌جای جهان و در اعصار و امصار باید چوبش را ب‏خورند؟ آری باید بخورند! این را خدا صریح نفرموده تا جو درست شود. اعلامِ آن را در لنگهٔ دوم آیه پنهان كرده است. صریح نفرموده: سوسیس با سم یکیست؛ ولی چیزی گفته که همان معنا را بدهد.

در جای دیگر قرآن هم باز شاهد استفاده از ترفندِ جملهٔ شرطیّهٔ دولنگه‌دار هستیم؛ برای بیانِ راستی که نشاید گفت. این دیگر کدام راستِ دردسردرست‌کن است که مثل جواز ازدواج موقّت رسانه‌ای نیست و باید درپرده گفت؟ این راست فتنه‌انگیز «دادنِ مُجوّزِ به مُتخلّف» است! عجب! دیگر همینمان مانده بود که برای خلافکار، مُجوّز جور کنیم!

#عیّاران و طرّاران سرقت می‌کنند؛ ولی برای خودشان که نمی‌خواهند؛ به فقرا می‌دهند. یَسرُق الرُّمّانُ و یَتَصدَّقُ به علی الْمَرْضٰی. انار می‌دزدد و به بیماران می‌بخشد!

فاطمه(س) به خلیفهٔ اول اعتراض کرد که چرا فدک را غصب کردی؟‌ گفت:

«برای خودم که نمی‌خوام! برای کِراعْ و سِلاح می‌خواهم؛ برای تقویت بنیهٔ ارتش اسلام می‌خوام!»:

از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک؟

وقتی از سرقتِ #رابین‌هود: «نفعی رسد به غیر»، بهتر نیست یک مُجوّز زیرمیزی به این آدم خَیّر بدهند که رسماً مُجاز به جیب‌بری باشد؟ مگر مُجوّزِ ورود به #طرح_ترافیک را در تهران در قالب برگه‌های عبور و مرور نمی‌فروشند؟ این کار اعتراضاتی را در پی داشت؛ ولی در عوض بخشی از هزینه‌های #شهرداری از طریق آن تأمین ‌شد. حالا چه ایراد دارد به منِ شیخاص هم که حقّ خانواده را دارم تضییع می‌کنم؛ اما به جای یللری‌تللری دارم همین کتاب را برای تاریخ می‌نویسم، یک برگهٔ تردّد دهند؟ به کجا برمی‌خورد؟

این راست فتنه‌انگیز را شاید بتوان اسمش را گذاشت «دادنِ مُجوّزِ به رابین‌هود»!

قصّه از آنجا شروع شد که حس کردم منِ شیخاص نابغه‌ام! و نبوغ من خرج دارد. اگر شد، از راه حلال خرجش را می‌دهم. ولی گاهی اِعمال نبوغم منوط به ظلم به دیگران و مال‌مردم‌خوری است. ستم مردود است؛ ولی عوضش اثر هنری فاخری به تاریخ اهدا شد، چطور؟

به مرور دهن به دهن شد که شیخاص انگار به شماری از مردم که برایش کار انجام داده‌اند، بدهی دارد. ته‌حسابِ سرویسکار آب‌گرم‌کن را نداده؛ از رضا قاسمی بقّال حدود یک میلیون تومان قبل از گرانی دلار مایحتاج خوراکی منزل را آورده، باهاش تسویه حساب نکرده؛ از این و آن پول دستی گرفته؛ از علی شکیب‌زاده زمان دلارِ شش هزار تومان ۳۳۳ ه.ت پول دستی گرفته و چند بار طرف محترمانه اسمس داده و شیخ ترتیب اثر نداده است. کار به جایی رسید که خانم‌های تذهیب‌کار قم گوشی را دست هم دادند که اگر خوشنویسی با مشخّصاتِ رضا شیخ‌محمّدی قطعه‌خطّی بهتان داد که در فضای خالی‌اش تذهیب و نقّاشی بکشید، کُلّ دستمزدتان را اوّل کار ازش بگیرید؛ بعد کار را استارت بزنید.

اعتراض‌ها به من شروع شد و دربدر دنبال آن بودم که بدون اینکه چیزی از جیبم برود، کسی، مقامی، منبعی تأییدم کند و بگوید: «بخور نوش جانت!» چرا آنوقت؟ چون تو نابغه‌ای و صاحب حقّ ویژه هستی.

با توجّه به مطالعات قرآنی‌ام، اگر می‌توانستم از این کتاب شریف برای خودم دلیل پیدا کنم که نورٌ علٰی نورٌ می‌شد. از آنجا که می‌گن خدا حاجتِ شکم گرسنه را زود می‌دهد، تلاش‌هایم بی‌نتیجه نماند و خوشبختانه آیه‌ای یافتم که اگر تفسیر و برداشت شخصی‌ام از آن نتیجه می‌داد، می‌توانستم جواب ملّت طلبکار و مُعترضینم را که از همه جای ایران بودند، بدهم. «دکتر کاظم جمالی» یکی از منتقدینم بود که در شیراز ‌زندگی می‌کرد و در اورژانس آنجا شاغل بود. با ایشان معاملهٔ مالی نداشتم؛ ولی نه که هنرنمائی‌های مرا قبول داشت، در یک فایل صوتی از من پرسید:

«من همیشه از علاقمندانِ کارهای هنری شما بوده‌ام. امّا آیا جدّی‌جدّی پول مردم را بالا می‌کشید و نمی‌دهید؟ خدا کند واقعیّت نداشته باشد. اگر دارد، به چه حقّی می‌خورید و یک آب هم از رویش؟» در پاسخ در مرداد ۹۹ نامه‌ای نوشتم و در واتساپ برای او و قریب ۳۳۳۳ نفر از مخاطبانم فرستادم. صوت دکتر را هم روز قبلش برای همین عدّه فرستاده بودم. اسم نامه‌ام را گذاشتم: «اختیاراتِ‌ مُطلقه‌ٔ نَوابغ» و به ضرب و زور درصدد برآمدم ثابت کنم نابغه‌ها را نباید با بقیّه یکی کرد:

دکتر کاظم جمالی عزیز! سلام!

از فایل صوتی‌ات برمی‌آید در باب وضعیّت مالی‌ام و تسویه‌حساب با طلبکارانم ابهاماتی برایت پیش آمده؛ که شیخاصی که هرچه خاص باشد، بالأخره شیخ است، از چه بی‌خیالِ پرداخت بدهی‌هایش به خلق‌اللّه شده و هر روز که می‌گذرد، اسناد بیشتری رو می‌شود دال بر اینکه به این و آن بدهکار است. چیست قصّه؟

در این لحظه و اینجا پاسخی دَرِگوشی بهت می‌دهم که بین خودمان بماند و از من نشنیده بگیر:

نوابغ، از تبصره‌ها بهره می‌برند.

قانون شرع و عرف که برای عموم واجب‌الأتّباع است و خودم بارها در پشت تریبون و فراز منبر با تأسّی به چندده آیه و حدیث و بیان سوءعاقبتی که دامنگیر مُتخلّف است، برای پامنبریان شهر و روستا تبیین کرده‌ام، لزوم تأدیۀ دیون است. در این خصوص همه پیامبرگفتنی در برابری، دندانه‌های شانه را مانَند و قانون در خصوص ریز و درشت، علی‌السّویّه اجرا می‌شود.

ولی اگر به من نمی‌پَری، از تو چه پنهان سال‌هاست جَنینِ یک فکر شاید شوم بسا حاصل لقاحی نامبارک درونم جا گرفته که بی‌صدا از شیرۀ جانم تغذیه‌اش کرده‌ام تا به مرور بپرورمش و برایش وجه بتراشم و توجیهاتی دادگاه‌پسند جفت و جور کنم برای روز مبادا.

فکر بکر این است که آن اصل کلّیِ عقلی و عرفی و شرعی - خدایا توبه! - در خصوص برخی نوادرِ روزگار، تخصیص خورده و آن‌ها را سنَه نه؟ بالأخره نباید آیا هنرمند خلّاق که نه فقط چند کاربر واتساپی که همهٔ تاریخ، چشم به ایده‌پردازی‌اش دوخته‌اند، با بقیّه فرق داشته باشد؟

#شجریان باشی؛ امّا حق نداشته باشی برای حفظ مُشتی میراث موسیقایی، دُزدکی صدای استادت #عبدالله‌خان_دوامی را با ضبطِ کارگذاشته در داشبورتِ ماشینت ضبط کنی؟ بمیری که بهتر است!

#شیخاص باشی؛ امّا نتوانی دوربین #لشگر۸_نجف‌اشرف را در زمستان ۶۴ به ترفندی کش بروی؛ نه برای لهو و لعب؛ برای ثبت عکس‌های ناب از عملیّات #والفجر۸؟... آری وظیفه‌ می‌گوید نکن؛ تکلیف و تعهّد در قبال تاریخِ منتظر چه می‌گوید؟

می‌توان بر آن صدادُزد سخت گرفت و قوانین خشک مالکیّت خصوصی مُصنّف یا ممنوعیّت حقوقیِ ضبط مخفیانهٔ صوت را بر سرش چماق کرد و اینگونه قانون و شرع را پاس داشت؛ ولی فرهنگ را چه کسی پاس بدارد که شماری افراد باذوق گاه به قیمت چند هنجارشکنی و تخطّی کوچک از ضوابط که به جایی برنمی‌خورد، پاسبانی‌اش می‌کنند؟

آنکه از خسارتِ ناشی از نقضِ بکن و نکن‌ها برمی‌آشوبد، خبر از این خسارت عُظمٰی دارد که چند ترانه و تصنیفِ ناب از دست برود؛ یعنی مواریثِ در شُرف نسیان و انهدامی که آن پیرمردِ آفتاب لب بام در سینه دارد و معلوم نیست اگر بخواهی ازش اجازه بگیری، بدهد یا نه؟ و مدّتی بعد هم بمیرد و فاتحه؟

نه آقا! باید و نبایدها برای ذوقمندانِ باهوش نیست.

جنینِ این فکر بکر امّا شاید شوم را باید آنقدر بپزم و تغذیه‌اش کنم که راحت: بر سرِ میخانه برکشم عَلَمی؛ نه که اینک بترسم از بیانش و به تو بگویم درِگوشی بشنو و بینمان بماند.

نباید ضعف از خود نشان دهم و زبانم را بگزم که شیطان را لعنت کن و نگذار افکار باطل را در عُقدۀ درونت نَفْث کند که اگر کوتاه بیایم، نهیبی سربلند می‌کند که:

شیخاصا! دزدی به هر حال دزدی است. اگر بهترین عکس‌ها را برای کلکسیون جهاد و شهادت بگیری، دوربینت شبهه‌دار بوده؛ که به اسمِ کاری امانت گرفته‌ای و در کار دیگر استخدام کرده‌ای. لَکَ الْوَیْلُ لَا تَزْنِی وَ لَا تَتَصَدَّقِی‏!(۱)

از پا ننشین شیخ!‌ و برای چرک‌زدایی از کارت به هر دست‌مالی متوسّل شو! وای با این چه کنم که گرچه در نت نیافتم؛ ولی به

آن مردِ «۲۵ سال استخوان‌ْدرگلو درخانه‌نشسته» منسوب است که به معاویه نوشت:

«شنیده‌ام از مال مسلمانان مسجد می‌سازی. مَثَل تو مَثَل زنی است که زنا می‌داد و با پولی که از این طریق به دست می‌آورد، تصدّق می‌کرد!»

از پا ننشین شیخ! به یاد آر فلاسفۀ غرب را که کم گُنده‌ نیستند. درست است آن مردِ «۲۵ سال استخوان‌ْدرگلو درخانه‌نشسته» وقتی به زور خلیفه‌اش کردند، سوارِ کار که شد، نگفت:

اینک خلیفه شده‌ام و از همه‌تان سرتر و برترم. کارآیی من کجا شما کجا؟ من در دین خدا، فوقِ عرشم و شما به زحمت حتّی در فرشید. پس کمترین برتری‌ام این باشد که مَواجبم از بیت‌المال بیشتر باشد. این را نگفت. بل گفت:

«مردم! من نیز فردی از شمایم و در سود و زیان با شما شریک.»

اسیر دینِ مزاحمی شده‌ای شیخاص! که سختگیرانه می‌گوید:

کسی حق ندارد خود را مُحق بداند که برخوردارتر باشد؛ یا به هر بهانه شرایط زیست‌محیطی را به سود خود مصادره کند. انسان که هیچ؛ حتی تو مُختار نیستی عرصۀ حیات را بر درختان و سبزینگان تنگ کنی یا طبیعت را دستخوش تخریب نمائی. بیجا می‌کنی فکر می‌کنی به صِرف اشرفِ مخلوقات بودن، حقّ تضییع حقّ حیوانات را داری؛ تا چه رسد به بنی‌بشرِ دیگر بگویی:

تو نباش تا من باشم! چون چهار تا شعر سروده‌ام؟ هر ذی‌روح و جنبنده‌ای - حتّی اگر عاجز از این باشد که مثل تو اینقدر قوی بنویسد - سزاوار زیستن است. تو اگر نابغه هستی و خلّاق و برجستگی‌هایی داری، خب دستت درد نکند! هر مدل ممتازبودن عالیست. اینکه می‌توانی خوب و زیبا آواز بخوانی یا خطّاطی درجه‌ٔ یک کنی یا ماهرانه نطق کنی یا حرفه‌ای تدوین کنی و پادکست بسازی، خب خوش به سعادتت! خیلی از توانمندی‌ها فخرآور است. حتی بعضی شانس‌هایی که آدم در زندگیش می‌آورد؛ مثلاً زندگیش معاصر با حیاتِ برخی بزرگان است، حقّاً بی‌نظیر است. وای! اینکه کسی زمان پیامبر(ص) زنده باشد و او را درک کرده باشد، بهتر از این می‌شود؟ کجا معاصرانِ نبیّ اعظم با چون مایی که گُلِ روی آن بزرگوار را ندیدیم، در یک رتبه‌اند؟ چقدر حاضری بدهی یک دقیقه چشمت به جمال دل‌آرای اشرف انبیا بیفتد؟ منتها خبر بدی دارم!‌ همین شرف‌ِحضورْیافته‌گان مخاطب این دستورِ عَلوی‌اند:

«آگاه باشید! هر یک از مهاجران و انصار که خود را به‌واسطۀ سابقۀ التزامِ حضور پیامبر(ص) از دیگران برتر می‌شمارد، باید بداند: این امتیاز، مربوط به فردا (روز رستاخیز) است و اجر و پاداش او در پیشگاه خداست»

یعنی اینجا همه عین دندانه‌های شانه مساویند. ای بابا! یعنی پس کسی تبصره و تک‌مادّه ندارد؟ حتی اگر خوب عکس بگیرد؟ در قیامت است که: «منازل به مقدارِ احسان دهند»؛ در دنیا عربی را فضلی بر عجمی نیست و عجم بر عرب رجحان ندارد؛ مگر به تقوا. و بین کسی که واجد مهارت صنعتی یا هنری است و نه‌فقط یک مشت کاربر واتساپ که کلّ تاریخ به ایده‌پردازیش چشم دوخته‌اند، تفاوتی با فاقدِ آن نیست که فکر کند مجاز است بابتش جلو انداخته شود.

بله در شرایط خاص شاید شیخاص‌ها تقدّم یابند. اگر دو نفر در حال غرق‌شدن‌اند و رهاندن هر دو از مرگ ممکن نیست. شاید در آن وضعیّتِ تزاحمی که در تنگنای انتخاب هستی، بتوان حکم کرد: اگر یکی آیةالله العظمی یا استاد دانشگاه است و دیگری بی‌سواد، نجاتِ استاد و مرجع اولویّت دارد؛ ولی در شرایط غیراضطراری چطور؟ انگار شایسته‌سالاری در کار نیست. این هم شد دین؟

این چه دینی است که نمی‌گذاردت پشتِ نقابِ «خَیّرِ نیکوکار» پنهان شوی؟‌ بابا منِ نوعی مدرسه #وقف کردم؛ به جبهه کمک کردم؛ خون و پلاکت؟؟ دادم؛ به زلزله‌زدگان امداد کردم. می‌گویند: کرده باش! باید دید وقفِ تو چه مدل بوده؟ شاید #پول‌شویی بوده! صدقه‌ات باید «طیّب و طاهر» باشد:

به امام حسین(ع) خبر دادند: «عبدالله‌بن عامر» از کارگزاران بنی‌أمیّه اموال قابل توجّهی را وقفِ کرده و شمارِ زیادی بَرده آزاد کرده است. فرمود:

«مَثل این آقا همانند کسی است که از حاجیان و راهیانِ خانهٔ خدا سرقت می‌کرد و اموال دزدی را صدقه می‌داد.» بعد حضرت یک خط‌کش ارائه کرد:

«إِنَّمَا الصَّدَقَةُ الطَّیِّبَةُ صَدَقَةُ مَنْ عَرِقَ فِیهَا جَبِینُهُ وَ اغْبَرَّ فِیهَا وَجْهُهُ.» صدقه باید پاکیزه باشد! انفاق نباید با #پول_کثیف باشد. باید با پولی باشد که برای کسب آن پیشانی‌ات عرق کرده و صورتت غبارآلود شده است.(۲)

کار سخت شد شیخاص! کیش‌!

نباید بگذارم مات شوم. چرا نگذارم جنینی شاید شوم از لقاح با یک فکر فلسفی در من نُضج گیرد؟ چرا فقط مُلزم باشم چشم بدوزم به کسی که ۲۵ سال استخوان در گلو خلافت را رها کرد؟ #نیچه کم آدمی بود؟ کم بلد بود؟ چرا او الگو نباشد؟ آیا فکر او بیشتر با طبعم سازگار نیست که می‌گوید:

انسان برتر صاحب حقّ ویژه است! حالا شد. آدم برتر نه‌فقط سبزینگان را که می‌تواند دیگری را بزند کنار؛ حتی از زندگی محروم کند و از دم تیغ بگذراندش. نگو مگر داریم؟ اگر وقت نمی‌کنی کتاب‌های دیرفهم را بخوانی، فیلم را که راحتتر می‌بینی. این را تماشا کن: پسری با همکاری دوستش، دوست همکلاسیشان را خفه می‌کند. چرا؟ به چه جرمی؟ چون آقای قاتل که دانشجوست و گرایش‌های هموسکشوال هم دارد، تحت آموزه‌های استادش (بازی جیمز استیوارت) است که او هم انگار شیعۀ حضرت نیچه است و به این نتیجه رسیده که خودش انسانِ برتر است.

خب آقای براندون! اگر همراه با دوستت خدای ناکرده در حال غرق‌شدن بودی و نجاتِ غریق فقط یکیتان را می‌توانست نجات دهد، ترجیح با رهاندن تو بود؛ البتّه اگر نمراتت بهتر بود! تازه اگر استادت با تو در حال غرق‌شدن نبود که در آن فرض، اولویّت با نجات او بود. امّا شرایط که اضطراری نیست و گل و بلبل است. به چه مجوّزی با طناب دوستت را بیجان کردی؟ اسم فیلم #طناب است و ساختۀ سال ۱۹۴۸.

یک بشر دوپا کارش به جایی برسد به خودش حق بدهد خود را ابرانسان بداند. تحت تأثیر چه آموزه‌هایی هستی و چه جنین شومی در درونت کاشته شده؟ در کلاسی زانوی تلمّذ به زمین زده‌ای که تئوریسین‌اش مدّعیست بعضی‌ها تبصره‌دار هستند. اگر آدم‌های اندیشه‌ورزِ معمولی که تکامل‌یافتۀ میمون و البتّه آفرینندۀ ارزش‌های خویشند، یک تکان دیگر به خود بدهند و بیشترین قابلیّت‌های خود را پرورش دهند؛ از ترس و خرافه وارهند و برخوردار از معنویّت کامل شوند و به منزلت ابرانسان نائل آیند، اتّفاق دیگری در غیابِ خدای فقید می‌افتد که همانا برخورداری از حقوق خاص است.

این وعده را جناب #زرتشت می‌دهد و طبق کلام فردریش ویلهلم نیچه (زنده در ۱۸۸۸٫۸٫۸) در کتاب #چنین_گفت_زرتشت بشارتِ ظهور چنین ابرانسانی قبل از اعلام مرگِ خدا داده می‌شود.

چقدر عالی و باب طبع من شیخاص است این حرف که نمی‌خواهم بدهی کسی را صاف کنم و می‌خواهم با ابزارهای غصبی کارهای فاخر تولید کنم. در سر سودای آن دارم که ابرمرد #uberMensch باشم و به نیروی اعجاب‌آور دست پیدا کنم. فکر کن شبیه دختر فیلمِ #لوسی (لوک بسون، ۲۰۱۴) که در اثر پخش‌شدن محتویات یک کیسۀ حاوی مادّۀ سی.پی.اچ.فور که آن را بلعیده، به توانایی شگفت‌انگیزی دست پیدا ‌کرده؛ یا در اِشل کوچکترش مثل هنرمند همشهری و دوست مُتوفّایم استاد محمّدرضا قنبری که به روایت همسر دومش طاهره آصف‌الحسینی از تریاک سواری گرفت. چرا که نه؟

این‌ها تلاشی است برای رسیدن به کارکشیِ بیشتر از مغز و از جسم؛ تا بلکه قادرترم کند و مجاز به گنده‌گویی و أنا رجلٌ کشیدن.

فوقش ممکن است بگویی: اگر همه قرار باشد اینجوری باشند و به اسمِ داشتن اختیارات ویژه و استحقاقِ استفاده از تبصره، سهم درخت و حیوان و انسان را بالا بکشند که دیگر سنگ روی سنگ بند نمی‌شود. کیست که نخواهد چنین گرین‌کارتی داشته باشد؟ همه می‌شوند هفت‌تیرکش برای ناکارکردن مادون خود. همه باید دنبال تهیۀ طناب و آلت قتّاله باشند برای فشردن حلق دون‌پایگانی که به فتوای خودشان سطح‌پائین می‌پندارندشان و لت و پارشان کنند.

اگر شیخاص‌ها کلونی‌وار تکثیر شوند، از کنترل خارج می‌شوند. اوضاع از هم می‌پاشد و امنیّت همگانی مختل می‌شود. کاش مردم بپذیرند که عموماً نابغه نیستند. کاش مقام مسئولی، شورای نگهبانی، هیئت ژوری‌ای تعیین ‌کند که آدمیزاد از کی به برتری می‌رسد؟ به قول فیلم مطرح تاریخ سینما: #جیب‌بُر (روبر برسون، ۱۹۵۹): کدام کمیتۀ داوری آن مردان باهوش را که قرار است مُجاز به مالِ مردم‌خوری باشند، انتخاب می‌کند؟

اگر فیلم را ندیده‌ای ببین دکتر. جوان کیف‌قاپی که در کار خود بسیار زبر و زرنگ است، حس می‌کند نباید با بقیّه به یک چوب زده و رانده شود. دنبال مُجوّز سرقت است. او در دقیقۀ ۱۰:۱۶ فیلم به دوستش می‌گوید:

{«آیا نمیشه اجازه داده بشه که مردانِ باهوش و زیرک که قادر به دستیابی به چیزهای بزرگ هستند و بدین جهت برای جامعه ضروری‌اند، به جای راکدشدن، ممکن باشه که در موارد معیّنی آزاد باشند تا قانون را بشکنند؟» دوستش می‌پرسد:

- کٖی اون مردان باهوش را انتخاب می‌کنه؟

+ خودشون! ضمیرشون!

- کدام مردی فکر نمی‌کنه که فرد باهوشی نیست؟

+ نگران نباش! فقط در ابتدا اینطوره. بعدش مُتوقّف میشن.

- اونها هرگز مُتوقّف نمیشن.

+ یک نوع دزد مفید؟ یک نیکوکار؟

- اونجور دنیا به هم میریزه.

+ دنیا همین الآنشم به هم ریخته. این میتونه درستش کنه!}

نه انگار سخت بشود به مردان باهوش و زیرک و ضروری برای جامعه، اذن قانون‌شکنی در موارد مشخّص را داد. و تازه یک خبر بد برایت؛ شیخاص!

حتی جیمز استیوارت‌ها (همان تئوری‌پرداز نیچه‌زدۀ فیلم طناب ساختۀ #آلفرد_هیچکاک) که در کلاس‌های تئوری مثل آبِ خوردن به وجودِ حقّ ویژه برای برخی خواص قائل بود، وقتی حرف‌هایِ بادهوایش در عمل توسّط شاگردش عملیّاتی شد، فکر نکن ازش حمایت کرد. خیر! پشتش را خالی کرد و جنایتش را گردن نگرفت. انگار فقط هنرش این بود که در کلاس‌های ملال‌آور یونیورسیتی تئوری ابرانسان را مثل یک جنین در رحِم دانشجویانش بکارد و کَکش را به شلوار آن‌ها بیندازد؛ امّا وقتی با صحنۀ اجرای عملی فرمول‌های ذهنی در خصوص فضیلتِ انسان برتر و مجازبودنش برای ناک‌اوت‌کردنِ افراد دون پایه مواجه ‌شد، سر دانشجوی قاتلش داد بکشد و توبیخش کند که من گفتم؛ ولی شنونده باید عاقل باشد! چه خودبرتربینانه همنوعت را پست تلقّی کردی و کُشتیش! و نهایتاً آدمکش را به قانون معرّفی ‌کند تا به سزای اعمالش برسد.

حواست باشد شیخاص که روز مبادا اینجوری زیر پایت را خالی نکنند. تو پایت در دادگاه گیر است و توجیه محکمه‌پسندت، ناتیز. پس فردریک ویلهلم ما چه شد؟ کم آدمی است؟ نه آدم مهمی است. اما حرف جزو باد هواست. ایدهٔ دردسرسازش باید کمی ویرایش شود.

برای جفت و جورکردن اشکالات عقیدهٔ او برخی دست و پایی زده‌اند و عنوان کرده‌اند:

نباید نفی رسوم اخلاقی را با غیراخلاقی‌بودن عوضی گرفت... ای بابا! این که یعنی باید همچنان اخلاقمدار بود و چهارچوب‌ها را پاس داشت. برگشتیم به خانهٔ اول که زمانی در تریبون و منبر برای مردم شهر و روستا تبیین می‌کردم که! یعنی باید جان و مال مردمِ بی‌هنر از سوی منِ فرهیخته محفوظ بماند؟ این که بازگشتش به همان لزوم همزیستی مسالمت‌آمیز میان عارف و عامیست که با طبعم سازگار نیست. اینکه همه در کنار هم با سِلم و سازش و برابر در مواجهه با قانون زندگی کنند که همان است که مردم مثل دندانه‌های شانه با هم برابرند! پس برخورداری از شَرفِ حضور پیامبر چه می‌شود؟ یعنی درویش و غنی بندۀ این خاک درند و یارانه‌شان یکسان است؟ بد شد که! تبصره‌ها کی پس دست نوابغ را می‌گیرد؟ یعنی باید حق مردم را داد و با طلبکار تسویه حساب کرد؛ یعنی شیخاص با شیخ عام هم‌عرض و هم‌رده است؟ ۹۹٫۵٫۲۷

می‌بینید که در این نوشته خطاب به دکتر جمالی هم پاندول‌وار در نوسان بین دو دیدگاهِ متناقض بسر می‌برم. گاه #ماکیاولی دستم را می‌گیرد و مُجوّزِ استفاده از نردبانِ شَر را برای صعود به بامِ خیر به من می‌دهد و گاه علی(ع) سر راهم سبز می‌شود که: سکوت ۲۵ سالهٔ من فریاد می‌زند که هدف وسیله را توجیه نمی‌کند. گاه نیچه به کمکم می‌شتابد و در همان نقلی از امام صادق(ع) نظرگاه او را پس می‌زند:

طرف آمد به امام ششم(ع) گفت: «آیا کاری که می‌کنم زرنگی و کیاست نیست؟ یک خطا می‌کنم و یک جزا در پرونده‌ام می‌نویسند. یک ثواب می‌کنم و ده اجر دارد. حساب کرده‌ام در کل ۳۶ ثواب را کاسبم.» امام(ع) آب پاکی را ریخت روی دستش و فرمود:

«یک جای کار را نخواندی. آن آیهٔ قرآن که هر ثواب، ده پاداش دارد را باید با این ضمیمه می‌کردی که: إنَّمٰا یَتَقَبَّلُ اللهُ مِنَ الْمُتَّقین. مائده: ۲۷» یعنی وقتی رابین‌هود پولی را با سرقت به جیب زد، دیگر تامام! انفاق و تصدّقِ آمیخته به فسق، قبول نیست تا بتواند سرقت را پاک کند:

قُلْ أَنْفِقُوا طَوْعاً أَوْ کَرْهاً لَنْ یُتَقَبَّلَ مِنْکُمْ إِنَّکُمْ کُنْتُمْ قَوْماً فاسِقینَ. (توبه: ۵۳) «فضلهٔ» فسق، صدقه و کمک به نیازمند را مردود می‌کند.

و من در نوسان میان این دو دیدگاه مُتناقض هی از آن به این و از این به آن پرت می‌شوم و آخرش در آن نامه معلوم نمی‌شود کدام را برگزیده‌ام؛ پیداست همچنان دنبالِ یافتن راه مَفرّی و تأییدی برای کار خودم هستم؛ برای آنکه مرا بابت غصبِ آن دوربینِ که باهاش عکس‌های تاریخی گرفته‌ام، اگر تحسین نمی‌کنند، دست کم ملامت نکنند.

در خلال جستجوهایم برای یافتن یک گریزگاه، این بار به آیه‌ای در قرآن برخوردم که حس کردم می‌تواند مُسْتمْسکی برایم باشد و برخی جیب‌بُری‌هایم را توجیه کند. چی بهتر از این؟

امّا چرا این آیه تاکنون بولد نشده؟ چون باب میل بسیاری از متخلّفین مثل من است که دوست دارند به قیمت انجام تکلیف، وظیفه را ترک کنند. اعلانِ عمومی این مُجوّز باعث می‌شده که باب قانون‌شکنی باز شود و هر کس از گرد راه می‌رسد بخواهد رابین‌هودوار عمل کند؛ لذا قرآن آن را درپرده گفته است. یعنی هم خودسانسوری نکرده و هم جوری نگفته که فتنه‌انگیز باشد. چه کرده؟ از یک تکنیک برای اختفای حرفِ راستِ مشکل‌دار بهره برده است. انگار هم گفته: شهادت به ولایت علی(ع) جزو اذان و اقامه نیست؛ هم روستائیان برنیاشفته‌اند؛ چون اصلاً نفهمیده‌اند آقا چی گفت!

تکنیکِ مورد استفاده‌ٔ قرآن ‌همان ترفندِ جملهٔ شرطیّهٔ دولنگه‌دار است. ببینید:

در سورهٔ نحل، آیه‌ٔ ۷۵ در دو نوبت به مقایسهٔ میان دو پیشخدمت می‌پردازد. مى‌‏گويد: خودتان قضاوت‏ كنيد اوّلی بهتر است يا دومی؟ اوّلی کیست دومی کی؟ اولی نوکری است ناتوان (لايَقْدِرُ عَلٰى شئ)، ناشنوا (أبْكَم)، سربارِ کارفرما (کَلٌّ عَلٰی مولاه) و بی‌فایده (أينما يُوَجِّههُ لايَأتِ بخير). بعد قرآن سؤال می‌کند: این نوکر ناکارآمد خوب است یا اون یکی؟

وقتى عبدِ اینور قصّه، «دست و پاچُلُفتى» تصوير مى‌‏شود، آنسو کی باشد خوب است؟ طبعاً باید «نوكرِ زبر و زرنگ و دستْ‏‌فرمانِ ارباب» باشد. اما قرآن در لنگهٔ دوم، نوکر دیگری را با اوصافِ دیگر می‌کارد. به جای اینکه در آن لنگه، از نوکرِ توانا

و شنوا و غیرِسربارِ کارفرما و مفید بگوید، زوم می‌کند روی نوكرى كه انفاق می‌کند و امر به معروف می‌كند. (و از این کار هدفی دارد که خواهم گفت. اینطور نیست که به تخیّل خود شنونده‏ وا‌‏گذار کند) خب مگر انفاق و امر به معروف، اساساً وظیفهٔ نوکر است؟ و گیرم باشد، توانایی بر انفاق و امر به معروف، بخشی از توانائی‌های عبد است؛ نه همه‌اش... قصه چیست؟... در جواب باید گفت:

توصیه به کارفرمایان برای استخدامِ نوکر قُلچماق، امری بدیهی است و نیاز به اینکه خدا بگوید نیست... لذا این اشکال وارد نیست که چرا در لنگهٔ دوم فقط به بخشی از توانائی‌های نوکر اشاره کرده است... اینجا خدا در پی ارج‌نهادن به انفاق و امر به معروف است... ممکن است بپرسی: مگر سخن‌گفتن از ارزش انفاق و امر به معروف، راستِ نگفتنی است؟... در جواب می‌گویم: گاهی آری!... چطور؟... مستحضريد كه بنده و اموالی که در دست اوست، در مالکیّت مولای اوست (ألعبدُ و ما فى يدِهِ كان لمولاه)... نوكر همانطور که از اسمش‏ پيداست، از خود اختيار ندارد. چشمش باید به اوامر آقابالاسرش باشد؛ چون او استخدامش کرده و خرجی و دستمزدش را مى‌‏دهد... ولى پیشخدمت هم بالأخره انسان است و برخوردار از عاطفه و وجدان... بسا احساس تكليف كند كه خارج از حوزهٔ وظايفش به نیّتِ پویشِ صراط مستقیم، به تنگدستان كمك كند... آیا مُجاز است دست به بذل و بخشش مال مولا که در دست او امانت است، بزند؟... و اگر آقا معترض‏ ‌‏شد، آیا می‌تواند متوسّل به انفاق پنهانى گردد؟ (يُنفِقُ منهُ سِرّاً)... یا اگر احساس تکلیف کرد، آیا می‌تواند امر به معروف‏ كند و در کوچه و خیابان با خاطی درگیر شود؟ (یأمُرُ بالعدل)... یا باید به او گفت: سرت به کارت باشد؛ این فضولی‌ها به تو نیامده؟

اگر ما برای احساس تکلیفِ چنین زیردستی حساب گشودیم، اگر عمل‏ به تکلیف، مقدّمه‌‏اش تخلّف از وظيفه باشد (کم‌گذاشتن از مولا و از کیسهٔ او بخشیدن) تکلیف چیست؟

(در جای مناسبی بگو که تکلیف و وظیفه حتی اگر هم‌معنا باشند، اینجا مثل متّحدین و متّفقین در جنگ جهانی دو معنای متفاوت از آن قصد کرده‌ایم.)

... اگر بگوییم بنده تکلیف ندارد، وجدان و عاطفه‌اش له می‌شود و بخشی از انفاق‌ها و امر به معروف‌ها تعطیل می‌گردد... اگر بگوئیم تکلیف دارد، وظیفه‌اش له می‌شود... در چنین شرایطی، تمجید از انفاق و امر به معروف، می‌شود راستِ نگفتنی و دیگر نمی‌‏توان در پشت بلندگو رسانه‏‌ایش كرد... شاید قرآن برای پرهیز از سكوت و خودسانسوری، رندانه به ظرفيّت‌‏هاى کلامی و ادبى متوسل شده است.

استفاده از لنگهٔ دوم آیهٔ مزبور، اين‏ فرصت را ايجاد مى‏‌كند تا چيزهايى كه هم نبايد زمين بماند، هم نبايد آشكارا گفته شود، تلفّظ شود. لذا انگار به نوکر داستان ما درِگوشی ‌گفته می‌شود: به تکلیفت عمل کن (انفاق و امر به عدل)؛ بی‌خیالِ وظیفه‌ات در قبال کارفرما! (رفتن دنبال وصول چک‌های آقا و نقد کردن و دست پربرگشتن= یُوَجّههُ یأتِ بِخیر)

اگر بتوان حکمِ جواز تخلّف از وظيفه را در مواردی که مزاحم احساس تکلیف است، از اين فقره استنباط كرد، خیلی دستمان باز می‌شود...

فرد پلیسی که طبق قانون، نباید اجازه دهد شهروندان از فاصلهٔ خاصی بهش نزدیک شوند، در روز بارانی دختر فال‌فروشِ بی‌چتری را زیر پروبال می‌گیرد و به قیمت تخلّف از وظیفه به تکلیف انسانیش عمل می‌کند و به جای توبیخ ستایش می‌شود.

نمونه‌های متعدّد شاید به ذهن خود شما هم در این خصوص برسد. طلّاب حوزهٔ علمیّه هفته‌ها در مباحث اصول فقه با این چالش درگیرند که اگر نجاتِ یک غریق، منوط به ورود به زمین غصبی باشد، تکلیف چیست؟

خود بنده مکرّراً در زندگی با این معضل مواجه بوده‌ام. پرداختن به هنرهای ذوقی که پول توش نیست و کم‌گذاشتن از وظایفم در قبال زن و بچّه شاید با این ترفندِ رندانه و تفسیری که عرض شد، توجیه شود.

نیز‏ عكّاسى‌‏كردنم با دوربينِ امانتی لشگر ۸ نجف اشرف در زمستان ۶۴. من موظّف بودم فقط از محدودهٔ لشگرِ هشت عكس بگيرم؛ اما براى ثبت برخى صحنه‏‌هاى ماندگار جنگ، متوسّل به يك تخلّف‏ سازمانی شدم. دور از چشم مسئولین، از محدودهٔ لشگر زدم بیرون و رفتم در مناطق مختلف فاو عراق عكّاسى كردم و بعداً هم توبيخ شنیدم؛ اما ارزشش را داشت.

از همین مقوله است صدابردارى مخفيانهٔ شجريان از تصنیف‌خوانی‌هاى مرحوم استاد عبدالله خان دوامى... چه بسا اگر شجريان مطّلعش مى‌‏كرد، از خواندن‏ ترانه‌های ناب پرهیز مى‌‏كرد؛ ولى كارگذاشتن ضبط‌صوت قاچاقى‏ در ماشين و دوامی را به بهانهٔ گردش‏‌، به حوالى دربند تهران‌ بردن و از او حرف و آوازكشيدن باعث شد نغمه‌هاى نابی ضبط شود.

باری!

همچنانکه بنده زرنگ نبوده‌ام که برای کم‌کاری‌های عملیم دلیلِ لفظی جفت و جور ‌کنم و از کمندِ سرزنش شلّیک‌های خطایم برهم، متولّیان هم می‌توانسته‌اند به بنده دستاویز آشکاری برای تخلّف سازمانی یا همان مُجوّز ترجیح تکلیف بر وظیفه را بدهند و فوقش مُجوّز تردّدهای زیرمیزی داده‌اند. نتوانسته‌اند و ترسیده‌اند به وضوح از بنده و امثال بنده حمایت کنند. ترسیده‌اند مشکل درست شود و اوضاع به هم بریزد.

امام زمان(ع) در عالم مکاشفه به آیةالله مرعشی نجفی فرموده:‌ «بحث تحریف قرآن را صدایش را در نیار!» لابد می‌دانسته نمی‌توانند جمعش کنند. حقایق را مکتوم نگه می‌دارند از ترس اینکه ما گند نزنیم. لابد حدس زده‌اند اگر پردهٔ حقیقت بالا رود #وحدت شیعه و سنی به هم می‌ریزد. می‌آیند بُمب می‌گذارند در مساجد سیستان و بلوچستان. وقتی ترفندهای سعدی‌وار را بلد نیستیم، چه کار به کارِ آیهٔ «فَیَوْمَئِذٍ لایُسْئَلُ عَنْ ذَنْبِهِ إنْسٌ وَ لاجٰانْ» داری؛ آقای سیّد علی رضوی و آقای محمّد خنیفرزاده؟ ول کنید. حالا یک «مِنْ شیعتِکُم» آنجا بوده و حذف شده، شده باشد! امام رضا(ع) به نقل سیه‌چشم محمّد بختیاری:‌ قسم خورده که إبْن‌أرْوأ یعنی #عثمان این دو کلمه را از آیه حذف کرد. ولی شما هم مثل نجفی مرعشی بر حقیقت سرپوش بگذارید. الان نمی‌ارزد حقیقت‌یابی کنیم و جار بزنیم و فتنه درست شود.

زرنگ نیستیم که با پیچاندن و استتار و استعاره بدون بازتاب منفی خیلی حرف‌ها را بزنیم و آب از آب تکان نخورد. حدّاقل من شیخاص روش إقناعِ دیگران را بلد نبودم. نتوانستم جوری شطرنج بازی کنم و برای کارم با زبان دلیل بیاورم که پشت سرم صفحه نگذارند که پسر تاکندی کارهای خلاف شئون حوزوی انجام می‌دهد و به دیگران هم تازه یاد می‌دهد! به سعدیِ زرنگ و زِبِل حسودیم می‌شود که راحت خودستایی‌اش را می‌کند و اعتراضی هم متوجّه او نیست. من باشم گند می‌زنم و می‌گویم:

«بنده شیخاصِ سخندان و مصالح‌گویم!» و همه هو می‌کنند که برو جمع کن بینیم بابا! سعدی همین ادّعا را کرده و تشویق هم می‌شنود؛ منتها با همان ترفند استفاده از جمله‌ٔ شرطیّه. می‌گوید:

«سعدیا گرچه سخندان‌دان و مصالح‌گویی / به عمل کار برآید به سخندانی نیست»

یعنی وسط دعوا نرخ تعیین کرده و خود را سخندان و مصالح‌گو جا زده است. با این فرمان که پیش برود، حتم دارم اگر به او بگویی: «مگر خدای‌نکرده اهل عمل نیستید؟» می‌گوید: گیرم باشم! «سعدیا گرچه تو بسیار عمل‌کُن هستی / تا قبولت نکند حق، چه ثمر از عملت!» یعنی کم نمی‌آورد و خاکریز به خاکریز هی از خودش تعریف می‌کند و هیچوقت هم متّهم به تعریف از خود نمی‌شود.

در نِت دیدم که علامت استاد سخن‌بودن سعدی این که اگر ما باشیم به دختر می‌گوییم: لُخت شو! من باشم به پسر می‌گویم:‌ درآر! سعدی می‌گوید: «حیف باشد بر چنان تن پیرهن!»

ما اگر این تکنیک‌ها را بلد باشیم، هم راحت می‌توانیم بدون اینکه شهریه‌مان را قطع کنند، از موسیقی‌دانی و شطرنج‌دانیمان بگوییم. در رسانه حلال‌هایی را که خدا و پیغمبر حلال کرده است، حرام جا نزنیم. صیغه و طلاق را ولو با سکوت و خودسانسوریمان ممنوع اعلام نکنیم. مجبور به سانسورِ عملکردِ مبتنی بر دیدگاه فقهیِ یک مرجع تقلید در خصوص اینکه کدام شهادتین در اذان هست و کدام نیست، نمی‌شویم. راحت می‌توانیم هم حوزهٔ علمیّه را به سمت نوآوری و تولید رهنمون شویم و حال آخوندهای کُپی‌کار را جا بیاوریم و هم اسباب گله‌مندی فوجی عظیم از همان دلّالانِ علم را فراهم نیاوریم.

راحت به نوابغی که برای إعمال نبوغشان به یک کوچولو تخلّف نیاز دارند، بدون بازتاب منفی در جامعه اجازه‌نامه می‌دهیم. چون در یک کلام این زرنگی را داریم که راست‌ فتنه‌انگیز را طرح کنیم.

اگر گفته‌اند: هر راست نشاید گفت، پیش‌فرضشان ناتوانی ماست و اینکه مثل بیان استبرا در آن جمع، به گند می‌کشیم. از تحریف بگوییم، فردایش در زاهدان بمب می‌گذارند. لذا مجبور شده‌اند بگویند: نشانهٔ حَقّانیّتِ يك كلام، امكان‏ تلفّظ و اعلام آن نیست و نگفتنِ بعضی حقایق، بِهتر و به صلاح و سداد نزدیکتر است و درپرده‌ماندن باعث نمی‌شود گردی به حقّانیتشان بنشیند. پس بگذارید مکتوم بماند!

تا روزی که زرنگی نداشته باشیم و با روش استفاده از ظرفیّت‌های کلامی عُرضهٔ گفتنی‌کردن نگفتی‌ها را نداشته باشیم، هر راست نشاید گفت. اگر بگوییم، بلبشو می‌شود. دروغ چی؟ با دروغ چه کنیم؟ دروغ را که اصلاً نباید گفت. دروغگو دشمن خداست. مُفصّل در وجه ممنوعیّت کذب شنیدیم و خوانده‌ایم.

⚙️ پایان

🎡 این سکانس را یا در علامت ۵ مطلب زیر (مُعاملت با حُسن بشرهٔ پسران) بتپان:

fb.com/sheikh.adab/photos/3873032222711475

یا در علامت ۳ مطلب زیر (زرنگ باشید و با زبانتان کاستی‌های اعمالتان را جبران کنید):

fb.com/sheikh.adab/photos/3858545150826849

🎡 پاورقی:

۱. دیوان الأمام علی(ع)، ص ۳۰۱.

۲. مُستدرک‌الوسائل، مُحدّث نورى، مؤسّسهٔ آل‌البیت، قم، ۱۴۰۸ق. ج ۷، ص ۲۴۴

بانک فیش:

- کلام رهبری در مورد بیم از خلوت‌شدن درس امام خمینی را ادیت کن

- اگر علی نبودی، فرقی ندارد که کافر حربی باشی یا ابوبکر.

 |+| نوشته شده در  دوشنبه هفدهم آذر ۱۳۹۹ساعت 3:35  توسط شیخ 02537832100  | 
  بالا