شیخاص!
|
||
دنیای یک شیخ خاص |
روز عقد دخترم متینه در جمع مهمانان مرد در طبقهٔ پایین هتل صفای قم نطق کردم و آواز خواندم و نشد بروم طبقهٔ بالا در جمع زنان با دلِ درست دخترم را در لباس زیبای عقد ببینم و باهاش عکس یادگاری بیندازم.
مهم نیست! تأسّفی ندارد! من انتخابم را کردهام. چيزهاى عادى مال آدمهاى عادى است که گور پدر همهش! دغدغههای پیش پاافتاده و معطوف به اینکه چی بخوریم؟ چی بپوشیم؟ چهمُدلی کِیفهای بدوی دنیا را بکنیم؟ همه چیز که این نیست. اینها امور نازلی است که مردم بیچاره دل بدان خوش کردهاند. کِیفهاى انحصارىيى وجود دارد با پایداری بیشتر که حتّی وقتی جسم بیجانمان زیر خاک رفته و توان لذّتبردن نداریم، کار میکند و موتورش روشن است. من از آن گروهم که به کوری چشم بدخواهانم از این مدل دلخوشیها کم ندارم. بله، مثل نوع مردم فقط به خوراک و پوشاک نمیاندیشم و ظاهراً در خانهام صداى قهقههٔ زن و بچّه طنینانداز نیست. نه که اجاقْکور باشم و بچّه پس نینداخته باشم؛ انداختهام. زن و فرزند دارم و عائلهدار محسوب میشوم و در همین حدّش را بعضیها فکر نمیکردند بتوانم پیشروی کنم. شیخ هادی محمّدی پسرعموی پدر از آنها بود که وقتی سال ۶۶ که از طریق پدرم خبردار شد تدارکات عقدم در جریان است، هر بار مرا که میدید، با طعنه و ریزخنده میگفت:
«بعید بیِلیرَم!» یعنی فکر نکنم آبی ازت گرم بشه. لاغر بودم و بچّهسال و مویی در ریش نداشتم و انگار علائم بلوغ در من بروز و ظهوری نداشت. لذا انگار یک اسب سرکش را بخواهی بدهی دست بچّهای که سوارکاری بلد نیست. خجالتی هم هست. هادی سابقهٔ خجولبودنم را نسبت به مسائل سکسی وقتی ده، دوازدهساله بودم، در بالای درختی در روستای تاکند دیده بود. لذا بعید میدانست از عهدهٔ خواباندن زن برآیم. بیراه نمیگفت.
واقعاً در این باب چشم و گوشبسته بودم؛ شاهدش تا مدّتها فکر میکردم درگاه ورودی زن در سکس همان درگاه خروجیِ قاذورات اوست!
و صد رحمت به من! باز کمی توی باغ بودم. پسری در همین ایران خودمان فكر مىكرده زن را بايد از ناف نمود! ذکرش را انگار شهيد #پاكنژاد در كتابش به میان آورده و گله کرده بود که ببینید چه بلایی دارد سر بچّههای آفتابمهتابندیدهٔ ما میآید و چقدر جای کتابهای روشنگرانه در این زمینه خالی است و کاری هم معالأسف در این خصوص نشده است؛ بجز مواردی مثل
کتاب زُهرالرّبیع که آدمی مثل سیّد نعمتالله جزایری فصل آخر کتابش را برای طلّاب آفتابمهتابندیده نوشته و برخی بر آن تکمله هم افزودهاند.
بهانهٔ سربستهنگهداشتن قصّه هم پاسداشتِ حیا و عفاف است؛ اموری که گرچه در جای خود لازم است؛ اما از تبعاتش غفلت شده است؛ لذا هستند پسرانی که ازدواج میکنند؛ امّا تا مدّتها راه و چاه را نمیدانند و یکیش خود من!
مدّتها حق را به پدرم تاکندی میدادم و میگفتم خب بندهٔ خدا به عنوان یک آدم مذهبی آن هم آخوند مجبور بوده مرا از ترس آلودهشدن به فتنههای آخرالزّمان در فضای گلخانهای پرورش دهد و کاری جز این نمیتوانسته بکند. اگر بود، میکرد. بعدترها دیدم: نه! انگار کارهایی بوده که نکرده است! هم کتابهایی بوده که میتوانسته مرا با مفاد آن آشنا کند؛ هم در آستانهٔ ۱۶ سالگی مرا توجیه کند که منتظر بروز و ظهور یک سری مسائل باش و آبی ازت خارج خواهد شد که نترس ازش! و تازه بهمان بگو که خوشحالمان کنی که پسرمان دورهٔ طفولیّت را طی کرده و مرد شده است. بخش مربوط به اینکه تو پا به سنّ تکلیف گذاشتهای و از حالا به بعد مواظب نماز و روزهات را باید بگیری را بهم میگفتند؛ اما اینکه بعضی شبها ممکن است شیطانی شوی و شورت و شلوارت را خیس کنی را خیر. فقط یک بار پدرم در زیرزمین قدیمی منزلمان شبی که آبگرمکن نفتی منزل را روشن کرده بود و دقایق متمادی باید صبر میکردیم تا آب گرم شود، بهم گفت: انشاءالله مُحتلم میشی! همین!
و من از این محتلمشدن خیلی میترسیدم و یک جرم و جنایت بزرگ برایم بود؛ انگار که زنا کرده باشم!
من مکافاتی برای غسلکردن داشتم که نگو. نمیخواستم آبگرمکن را روشن کنم. تعبیر و کنایهٔ بین پدر و مادرم در خصوص مردان و زنانی که خیلی به سکس شائقند، «هی حمام روشکردن» بود و زمانش هم خب قبل از اذان صبح بود و قشنگ معلوم بود که طرف میخواهد غسل جنابت کند.
من حدوداً ۱۶ ساله بودم که اوّلین آبم آمد. حساب کن سال ۶۰. به فکرم زد که جلوی این آب را بگیرم. با ابتکار خودم یک پلاستیکی تهیّه کردم و دورش نخ دوختم که نخ را بکشم و دور آلت در ناحیهٔ کلاهک آلت گره بزنم که وقتی من خوابم، نگذارد مایع منی بزند بیرون! شب اوّلی که بستم، نیمههای شب آنقدر آلتم به خاطر گره نخ سوزش پیدا کرد که نگو!
دیدم جلوی خروج این آب را نمیتوانم بگیرم. تصمیم گرفتم بلکه راهی پیدا کنم که غسلکردنم مخفیانه انجام شود. در یکی از فتاوی دیدم نوشته بود برای غسل نیازی به ریختن آب نیست و حتی به شکل روغنمالی میتوانی دستت را ببری توی لباست و آرامآرام بدنت را خیس کنی. مدّتی از این راه استفاده میکردم.
و تمام این مرارتها را باید تحمّل میکردم. بیشتر از این دلم میسوزد که من باید این حالت را نشانهٔ بزرگشدن خودم و یک مدل فارغالتّحصیلی بدانم نه که بابتش شرمنده باشم که کاش بزرگ و بالغ نمیشدم. من باید با افتخار تمام شورتم را شستهام و مشخص است که از منی نجس شده، بیندازم روی بند. نه اینکه مخفیش کنم. تا سالهای متمادی دور آلتم جورابهایم را میبستم که اگر محتلم شدم، آنها نجس شود و نه شورت و شلوارم. یعنی اینقدر استتار و لاپوشانی لازم بوده؟ یعنی همهٔ متدیّنین اینجوری بودند؟ یعنی حیا و عفاف در این حد لازم بوده؟ بعدها دیدم که خیر. نهتنها همهٔ مذهبیّون اینجوری نبودند؛ بلکه بعضی از آخوندها کتاب سکسی تألیف کردهاند. آیا تاکندی نمیتوانست نسخهای زُهَرالرّبیع برایم بخرد و مرا با مفاد آن آشنا کند؟ تنها کتاب سکسیی که در خانه داشتیم رسالهٔ توضیحالمسائل بود که بخشهای مربوط به آداب نگاه به زن نامحرمش را میخواندم و لذّت شهوانی میبردم.
یکی هم کتابهایی جیبییی بود که در خصوص اتّفاقاتی که در خانههای فساد تهران رخ میداد و و دختران را میربودند، به شکل داستانی بعضیهایش را محمود حکیمی نوشته بود و بارها خوانده بودم و کیف شهوانی بهم میداد؛ در حالی که ظاهراً نیّت نویسندگان آن، عکس این قصّه بود.
از دیگر سو کارهای دیگر هم تاکندی میتوانست برایم بکند که چشم و گوشم باز شود.
یک موقعیّتهای زمانی و مکانی در همین شهر مذهبیِ و ظاهراً محدود و محصور قم وجود داشته که اگر مرا با خود به آنجا میبرد مسئله حل بود؛ ولی قُصور کرده یا سرش گرم مشغلههای خودش بوده و مرا نبرده است. آنجا تنها جایی بود که در عین حفظ شریعت، مُدلی از بیحیایی تجویز شده بود. آن موقعیّتها بهترین فرصت برای اطّلاعرسانی جنسی به قشر مذهبی بود. خب پدرم اگر از همین فُرجه سود میبُرد و دست مرا میگرفت و با خود به آنجا میبرد، از فضای بستهای که در آن بودم، ولو برای دقایقی خارج میشدم و چیزهایی در خصوص مسائل جنسی دستم میآمد و از حالت بیِلْمَزبودن خارج میشدم. امّا کجا و کدام فُرجهها؟ کجا بود که میشد عنصرِ مزاحمِ عفاف را مُوقّتاً بوسید و گذاشت بالای تاقچه؟ مراسم عُمرکشان!
از ایّام دور همهساله در قم و پارهای شهرهای مذهبی به بهانهٔ ترور خلیفهٔ دوم مراسم جشن و شادی برگزار میشد. خب تا اینجاش که مشکلی نبود. در گوش ما کرده بودند که خوب است در موالید ائمّه(س) با شادی اهلبیت شاد باشیم. میگفتند: اگر در زمرهٔ شیعتُنا هستید، شایسته نیست از سرور در اعیاد مذهبی مثل غدیر پرهیز نکنیم؛ وگرنه یَفْرَحوُنَ لِفَرَحِنٰایمان میلنگد.
ایّام ماه ربیع از همین اعیاد بود؛ سالمرگ کسی که دل شیعه در طول تاریخ از دست رفتارهایش خون است. منتها این عید با دیگر اعیاد فرقی دارد. نه فقط میشود کف زد و شادی کرد و سرود خواند و به سینی زد و قابلمه کوفت که میتوان در خلالش شماری از کارهای ممنوع را هم مُرتکب شد! مرد بود و دامن و سوتین زنانه پوشید و رقصید!
بله! حیا جزو دین است؛ بلکه دین به حُکمِ: لَیْسَ الدّینُ إلّا الْحَیٰاء جز حیا نیست؛ امّا نه همه جا! اینجا استثنا خورده. به چه مُجوّزی؟ چون مصلحت بالاتری آمده توی کار. تو نیّت بزرگی داری. میخواهی دل داغدار شیعه را کمی تا قسمتی با تجدید خاطرهٔ کاردیشدن شکم خلیفه تسلّی دهی و آب خنکی بر این دل کبابشده بپاشی. لذا «تشبُّهِ مرد به زن» منعی ندارد. این کار را اگر داود میرباقری در فیلم «آدم برفی» انجام دهد، بیبروبرگرد مرتکب فعل حرام شده و باید چپُقش را چاق کرد؛ امّا در مراسم عُمرکشان ماجرا متفاوت است. یک شب که هزار شب نمیشود.
این مصلحت بالاتر که توی کار آمده، اندکی بیحیایی را تجویز میکند. تازه این بشگن و بالاانداختنها در قیاس با جور و جفاهائی که غاصبان خلافت بابت قصّهٔ إحراقِ باب انجام دادند، رقمی نیست. تازه همینکه به بزن و برقص اکتفا کردهای، حضرات باید کلاهشان را بیندازند هوا! وگرنه انصاف این است که به تعظیم و تکریمی کمتر از امامزادهساختن برای جناب ابولؤلؤ و تنظیم زیارتنامه برای جنابش نباید راضی شد. مگر کم کسی است این نهاوندی که با تیغِ ابتکاریش که شبیه تیغهٔ دستگاه مخلوطکنِ میوه بوده، شکم یک جفاکار را آبلمبو کرده است؟
دوست سیهچشمم محمّد بختیاری برایش این دغدغه و سؤال پیش آمده بود که چرا بر فراز قبر این شیر پیروز در کاشان قبّه و بارگاه نساختهاند؟ و این پرسش را از شیخ علی زند قزوینی در مهر ۹۸ پرسیده بود و او هم گفته بود:
این را از آیةاللّه مقیم کوچهٔ ارک قم بپرس که مانع احداث چنین بنائی شده. معلوم بود دل شیخ هم از دست کسانی که به قول او بر طبل وحدت با برادران ناتنی میدمند، شَرحهشَرحه است. پس همین که در سالروز این اقدام مُبارک فقط مُشتی خطّ قرمزِ ناقابل را رد کنیم، حضرات باید کلاهشان را بیندازند هوا که یک شب است و نه بیشتر و شبِ یلهگی و رهایی هم هست؛ مثل برخی فیلمهای تلویزیون نیست که ۱۸+ باشد یا مثل سینماهای قبل از انقلاب که قید «ورود افراد زیر ۱۸ سال ممنوع است» در آن خورده باشد؛ خیر. دَرِ ورودی مجلس چهارتاق باز است و همه کس حتّی نوجوان کم سن و سال هم میتواند بیاید. خب چه بهتر! به بهانهٔ حضور در این مجلس میتوان چیزهایی دید و شنید که هیچ جا نمیشود. این فرصت مغتنم نیست؟ از این ظرفیّت نباید برای اطّلاعرسانیِ به قشر آفتابمهتابندیده که به بهانهٔ حیا در مناسبات زناشوئیشان به مشکل میخورند، سود برد؟
تاکندی راحت میتوانست با استفاده از این محمل و این توجیه مرا از همان ده یازده سالگی با خودش به یکی از این دست مراسم که فت و فراوان توسّط امثال «غلامرضا سازگار» در ایّام نهم ربیعالأوّل در قم برگزار میشد، ببرد و به اسم فَرحةُالزّهرا یا به قول مادرم عیدُالزّهرا بدون ارتکاب حرام، چشم و گوش مرا جوری باز کند که تا فیها خالدونِ تعابیر و اصطلاحات جنسی هم به گوشم بخورد. مگر در همین هفتهٔ اخیر (آبان ۹۹) در یکی از محافل قم نبود که ناطق قشنگ داشت توضیح میداد که کلی اعمال جنسی خلاف صورت گرفت تا نهایتاً به تولیدِ «خَطّاب» پدر خلیفه انجامید؟ از زنی به نام «صَحّاک» یاد کرد که چند مرد، فاسقش بودند و به تعبیر کُتب: «کانَتْ لَهٰا عَجَزْ» باسن بزرگی داشت. وقتی حاج آقا ترجمه کرد: «باک عقبش بزرگ بود!» دیدم بچّهٔ نابالغی کنار من دارد غشغش میخندد. خب این بچّه دیگر مشکلی در شب زفافش پیدا نمیکند تا شهید پاکنژاد مجبور شود برای حلّش به فکر تألیف کتاب «آخرین دانشگاه و آخرین پیامبر» بیفتد.
اهمیّتِ تبرّی از خُلفای غاصب آنقدر بالاست که موجب رفع قلم میشود؛ قَلَم تکلیف و خطوط قرمز عفاف و ممنوعیّت تلفّظِ کلماتِ کمر به پایین. یاللعجب که حتّی آن شب شبِ رَفعُالقلم از رعایت قواعدِ ادبی هم بود. منبری بالای منبر خطبهٔ عربی میخواند و لابلایش میگفت:
«أللّهُمّ الْعَنْ عایِشةَ الپَلشتة الپَلیدة!» یعنی گچپژ هم که تا پیش از این اجازهٔ ورود به حوزهٔ استحفاظی زبان عربی را نداشت، دیده مجلس آقا شیخ علی زند قزوینی در قم درش چهارتاق باز است و وارد شده است.
اگر من هم در کودکی و نوجوانی پایم به این محافل باز شده بود، دیگر شیخ هادی در سال ۶۶ که تدارکات عقدم کلید خورد، به خودش جرأت نمیداد بگوید: بعید بیلیرَم! بعید میدانم آبی از آقا رضا گرم شود. تف به شانس من! نوبت من که بود، آنقدر بیلمز بودم که فکر میکردم فقط از #ماتحت میشود با زن #جماع کرد. الآن که بزرگ شدهام و با کلّی مصیبت راه و چاه را یاد گرفتهام، تاکندی در منزلش در قزوین مراسم عُمرکشان میگیرد و شام میدهد و مَدعُوّین دَمِ «ملعونی ملعونی عایشه» میگیرند و کف میزنند و از سروکول هم بالا میروند. الآن که مُعمّا حل شده و آسان شده است، حتی برای این مراسم به قزوین دعوتم میکنند و دقایقی هم بهم وقت میدهند تا پشت بلندگو شیرینکاری کنم؛ البته اگر سر نخواستنم دعوا نباشد و سیّد عبّاس قوامی شوهرخواهرم دلش بیاید که مرا به این مراسم دعوت کند. سال ۹۸ دعوت شدم. از قبل پدرم گفته بود:
«برنامهٔ عمرکشان داریم و شما هم شعری در مدح و منقبت ائمّه به آواز بخوان!» من وقتی تریبون را در اختیار گرفتم، تغییر فاز دادم. همه منتظر بودم آواز مذهبی بخوانم؛ ناگهان از گرایشهای همجنسگرایانهٔ اشارهشده در باب پنجم گلستان #سعدی گفتم که برای قزوینیها هم در خصوص این گرایش خیلی حرف درآوردهاند. جمع حاضر در بیت پدر وقتی با بعضی از زیبارویانشان سر شوخی را باز کردم، چنان از خنده رودهبر شدند که نگو. شوهرخواهرم شیخ سیروس مرادی هم حضور داشت و او هم با آنکه بعداً به من اعتراض کرد، با جمع در خندیدن همراهی میکرد. ولی این عقدهگشائیها دیگر دیرهنگام است. الآن که دیگر من میانسال شدهام. خوش به حال آقا «ایمان» خواهرزادهٔ نوجوانم که آن شب در آن جلسه فیلم میگرفت و میخندید و «آموزش ضمن لعن» میدید. من چه گِلی بسر کنم که در حصر پرورش یافتم و آفتابمهتابندیده بار آمدم. نوبت به ما که رسید آسمان تپید و به قول پدربزرگم مُلّاعلیاصغر: «میلابِ قلیان افتاد!» نتیجهاش این شد که حتّی شب زفافم در بهمن ۶۷ در ۲۳ سالگی فکر میکردم سکس فقط با یک پوزیشن امکانپذیر است و آن اینکه زن دَمَر بخوابد و مرد از پشت سوارش شود و از کون با او وقاع کند. دوستانم هم این را حس کرده بودند و لذا میگفتند: بعید میدانیم آبی از تو گرم شود. البتّه بچّه با بچّه و خانواده با خانواده فرق داشت.
در قزوین دوستانی داشتم آنها هم مثل من در خانوادههای مذهبى پرورشیافته بودند؛ امّا اینطور نبود که از دنیا عقب باشند و در روش باردارکردن زن هیچ ندانند. وجهش اين بود كه لابلای همان فضای بسته، روزنههایی برای آموزش یافته بودند.
همین باعث شد من بیلمز بمانم و مبتلای فقر اطّلاعات در خصوص پایینتنه؛ امّا دوست طلبهام س.م.ص رَخت و پَخت خویش را از این ورطه بیرون بکشد. چرا که کمی ذکاوت به خرج داده بود. هر دوی ما عضو جمعیّت #هلال_احمر قزوین بودیم؛ من فقط در جلسات نمایش و نقد فیلم شرکت میکردم و او در کلاسهای توجیهی مرتبط با ازدواج هم حضور مییافت.
سالهای اوّل دههٔ ۶۰ بود و دورهٔ ممنوعیّت ویدئو و فقدان اینترنت. مشتاقان هنر هفتم راهی برای تماشای فیلمهای مطرح سینمای ایران و جهان نداشتند. تنی چند از فعّالانِ عرصهٔ فیلمسازی آماتوری و نیمهآماتوری در قزوین از جمله حسن سليمانى فرزند مرحوم شیخ علی سلیمانی، حسن لطفى و مُرتضى متولّى که در انجمن سینمای جوانان قزوین دوره دیده و از بقیّه جلوتر بودند و تجربهٔ ساخت فیلمهای ۸ و ۱۶ میلیمتری داشتند، استارت برگزاری «شبهای فیلم» را زدند و علاقمندان هنر #سینما و نقد آثار سینمایی را به خود جذب کردند. این جلسات در همان ساختمان هلال احمر در جوار سبزهمیدان قزوین برگزار میشد و در آن بعد از اینکه فیلمهای مطرح سینمای ایران و جهان به نمایش درمیآمد، جمع مشتاق ضمن شنیدن برداشتهای دیگران، خودشان هم امکان اظهار نظر داشتند و با روش نقد آشنا میشدند و شناختشان هم از زبان تصویر بالا میرفت. امّا کلاسهای هلال احمر در این خلاصه نمیشد. این مرکز کلاسهای آموزشی دیگری هم داشت که بعدها فهمیدم با کمی ذکاوت میشد برای آنها هم وقت بگذارم و در همان فضای بستهٔ بیخبری که برخلاف امروز که بچّهٔ نابالغ هم با تأخیریها آشناست و میداند چیجوری باید زد که نفت دراد، اندکی با راه و چاهِ جُفتگیری آشنا شوم؛ کافی بود کمی ذهنم را از دغدغههای معطوف به هنر فارغ کنم و به آن فُرجه بدهم که کمی هم به زندگی فکر کند و به آداب زناشوئی؛ امّا من همهٔ هوش و حواسم را به شعر و قصّه و فیلم و اینجور تفنّنات داده بودم؛ حتّی وقتی قرار شد توی آن کلاسهای دیگرِ هلال احمر شرکت کنم، تایپکردن را برگزیدم نه مثل دوستم س.م.ص کلاس کمکهای اولیّه را.
عاشق این بودم که بتوانم به جای نگارش با خودکار خاطرات و داستانها و دستنوشتههایم را تایپ کنم که به چاپ که از آرزوها و آرمانهایم بود، نزدیک شود.
به من اگر میگفتند یکی از مهمترین مهارتهای ضروری زندگی را نام ببر، میگفتم: #ماشیننویسی! امّا س.م.ص که مثل من طلبه و هنردوست و او هم آفتابمهتابندیده بود، حواسش بود باید حدّاقل اولیّاتِ رابطه با شریک زندگیش را بیاموزد. گرچه اینکه مُجرّد است، اما دیر یا زود قاطی مرغان خواهد شد و میخواهد با کسی که مسئولیّتش روی دوش او آمده، زیر یک سقف زندگی کند. بله به اعتبار عُلقهاش به هنر در شبهای فیلم هم شرکت کند؛ ولی سروگوشش بجنبد که اطّلاعات پورنوگرافیش را هم ببرد بالا.
من بیچاره اما ابعاد مختلف شخصیّتم رشدی نامتعادل داشت. به حکم «چنان پر شد فضای سینه از دوست / که فکر خویش گم شد از ضمیرم» فکر و ذکرم این بود ببینم در کدام مجلّهٔ ادبی میتوانم جایی برای درج تراوشات و ترشّحاتِ فکری و ذوقیام باز کنم و در کدام مجامع شعر و قصّه و موسیقی و فیلم میتوانم بیشتر سرک بکشم و برای خودم جای پا پیدا کنم. تا شنیدم هلال احمر کلاس تایپ گذاشته، سریع نامنویسی کردم. س.م.ص حس کرده بود برای ملزومات اصلی زندگی زودتر باید اقدام کرد؛ من هم عین او فکر میکردم؛ با این تفاوت که ماشین تایپ را از لوازم خانگی میشمردم! وقتی سال ۶۷ ازدواج کردم، سیّد عبدالعظیم موسوی مدیر مسئولی نشریهٔ ولایت قزوین به پاسِ همکاری ادبیم با نشریهشان به علی شکیبزاده گفت: وظیفه داریم هدیهٔ مناسبی به تازهداماد بدهیم. شکیب گفت:
«باید بپرسیم ازشان در زندگی تازهتشکیلداده کدام وسیله را کم دارند؟» گفتم:
«ماشین تایپ!»
سر مدلش بحث کشداری شد و امروز و فردا شد و آخرش هم انجام نشد.
هلال احمر كلاسهاى مفید دیگری داشت که تأثیرات سازندهاش مستقیم در زندگی خودش را نشان میداد. یکی از آنها آموزش کمکهای اولیّه بود. حس ششم س.م.ص گواهی داده بود که در آينده تايپ با وُرد را فراخواهد گرفت و عجلهای برای آموزش زودهنگامش نداشت. در دهههای بعد تضييقاتى؟؟ در مركز اسناد قم براى بازنويسى و ويرايش درست کردند که ویراستار باید با وُرد آشنا باشد و او به موقع تایپیست هم شد.
رفت در هلال احمر قزوين در كلاس آموزش #تزریقات شركت كرد و توفیقاتش در حدّی بود که کل خانوادهٔ «سیدصادقی» را از آمپولزن بینیاز کرد. او این مهارت را هم به دیگر مهارتهای زندگی و كارهاى جنبىیی که بلد بود، افزود. س.م.ص پنچرگيرى دوچرخه را از وقتی دوچرخهٔ یاماها داشت، آموخته بود و خودش گلیم خودش را از آب بیرون میکشید. همیشه شیخاص را ملامت میکرد که اگر خودت این مهارت را یاد بگیری، لازم نیست هزینه به آپاراتی بدهی. شيخاص در آن مقطع در جوار منزل مرحوم شيخ طهماسب ميرزاحسينى در مَلّاخوند قزوین با پدر و مادرش میزیست. س.م.ص يك بار به آنجا آمد و راه و رسم گرفتن پنجرگیری را یاد شیخاص داد؛ اما مهارتهای دیگرش را به شیخاص نیاموخت؛ از جمله روش #آمپولزنی با آمپولِ استخوانی و گوشتىِ متّصل به بدن که هنگام گردهافشانی به کار میآمد. س.م.ص آفتابمهتابندیده اما با ذکاوتی که داشت لابلای محدودیّتهایی که امثال دکتر پاکنژاد را آزردهخاطر کرده بود، روزنهای برای افزودن به معلومات جنسیاش یافته بود. در همان هلال احمر و بیخ گوش آن جلسات شبهای فیلم، مربّی کمکهای اولیّه کتاب قطوری را در بارهٔ کمکهای اولیّه معرّفی کرد که س.م.ص خرید. در یکی از صفحات این کتاب که انگار در بارهٔ معرّفی اندام زن بود، نقّاشی سیاه و سفیدی ترسیم شده بود که اندام زن را در شایعترین و رایجترین پوزیشن برای همخوابگی و سکس ترسیم و تصویر کرده بود که خیلی دست س.م.ص را گرفت و راه و چاه را به او آموخت. از طریق برخی دوستانش هم اطّلاعات مربوط به همخوابگی و مقدّمات آن را در کتاب مسائل و آداب زناشویی که از طریق برخی دوستانش به دستش میرسید، به دست آورد. مطالبِ از نظر او جسورانهٔ کتاب «ازدواج مکتب انسانسازی» را هم که پدرش سیّد یحیی خریده بود، مطالعه کرد. لذا همان مجتبی خسروی که در عروسی او هم مدعُو بود، نیازی نیافت که با کف دستانش چیزی به او تعلیم دهد. مرحوم آیةالله سید حسن موسوی #شالی امام جمعهٔ فقید #تاکستان قزوین به س.م.ص گفته بود:
«آداب #شب_زفاف را بلدی؟» و خسروی گفته بود:
«حاج آقا به ایشان بگو و یادآوری کن!» معلوم بود تصوّر کرده بودند اطّلاعاتِ س.م.ص در این خصوص کم و ناقص است. اما او هم آداب مزبور را میدانست؛ هم کم و بیش آداب شرعی را. برای احتیاط کتاب #حلیةالمتّقین را با خود به حجله برد و برخی آداب را از روی آن اجرا کرد.
شيخاص اما همچنان سرش با یافتن کلمات مُسجّع و همقافیه گرم بود و روزی که مصراعِ «سوار موج خطر صخره را به سُخره گرفت» را ساخت، انگار فتحالفتوح کرده و روزشماری میکرد برود تهران و حاصل کارش را برای #قیصر_امینپور بخواند. و سرش با ماشیننویسی گرم بود. و آنقدر دستدست کرد که شب عروسيش فرا رسید؛ با کلّی کارهای روی زمینمانده که شیخاص از قبل باید آموزشش را دیده بود. با اندکی نقد فيلم و ماشیننویسی که نمیشد مراسم پردهبرداری انجام داد. فکر کنید برگردم به #زينب_میرکمالی بگویم:
من آمپولزدن بلد نيستم؛ ولى تا دلت بخواهد میتوانم داستانِ همین ناتوانيم را به جاى نگارش با خودكار بر كاغذ، برایت تايپ كنم!
باز صد رحمت به من! من از بعضی پسرهای چشم و گوشبسته وضعم بهتر بود و تا اين درس جلو رفته بودم كه درگاه ورودِ زن سوراخی است لای پایش؛ منتها فكر مىكردم دو سوراخ بیشتر نیست؛ يكى براى ادرار و دیگری قاذورات. پوزيشن #سکس هم يك حالت بیشتر نیست که روی مرد به پشت زن باشد. اگر نقّاشیهایم را میدیدید که در اوان نوجوانی ترسیم كرده بودم، هميشه روى مرد چسبیده به پشت زن است. نقّاشی که نبود؛ طرحی در سادهترین شکل بود که در شعب ابیطالبِ بیتصویری از هیچ بهتر بود. مسئولین هم رسیدگی نمیکردند. هنوز خانهٔ عموجانم در تهران نرفته بودم تا دور از چشم پدر و مادرم عکسهای نیمهعریان ژورنال و بوردای دخترعموهایم را دید بزنم و شق کنم و بابی تازه به رویم باز شود. مجبور بودم فقر تصویریم را اینجوری جبران کنم که خودم گوشهٔ دنجی در خلوت خودم در خانه توى دفترم طرحی رسم کنم با سه قوس: قوسی به نشانهٔ کمرِ عریان زنی از نیمرخ؛ وصل به قوس مخالفی به علامتِ باسنش. و بالاتر قوسی نمادِ برجستگی پستانش و با همین طرح ناقص، لذّتی شهوانى در من بدود و به عالم هپروتم ببرد.
اگر شیخ مجتبى خسروى اوّلين بار در شب عروسيم در زمستان ۶۷ دو دستهايش را به حالتى كه انگار دارد كف مىزند، به هم نمیچسباند تا بگويد مرد و زن اينجورى مىتوانند شب زفاف به هم بچسبند و سكس كنند، همچنان فکر میکردم باید همسرم را دَمر بخوابانم و سوارش شوم. انگار پدرم به خسروی گفته بود البته دیرهنگام که: ملّا رضای ما را دریاب! مجتبی هم در همان تالار عروسى ميعاد در خیابان شهید انصاری (کورش سابق) در قزوین مرا دریافت. عكسی هم از من و او در همان حال که انگار دارد کف میزند، در آرشیو هست.
«شيخ عبّاس قدس» هم شب قبلش مرا دریافت؛ و باز انگار به اشارهٔ پدر. مرا بُرد حمّام حضرتى قزوین در جوار پلّههاى مسجدالنّبى (مسجد شاه) در سمت خيابان امام خمينى.
عبّاس از پوزیشن سکس چیزی نگفت و صحبتهایش بیشتر معطوف به مستحبّات کار بود:
«چهار گوشهٔ اتاق آب بپاش و دعا بخوان و ذکر بگو! مادرخانمت الآن چون دخترش را آکبند به تو تحویل داده، منتظر است بعد از پردهزنی مختصری از اوّلین خونی که اینجور وقتها میآید را روی پارچهای سفید تحویلشان دهی. این برایشان عزیز است و قدیمیها مرسوم بود در صندوقچه به عنوان سند نگهش میداشتند. ولی عجله نکن! شبِ اوّل دست به کار نشو! تا دیروقت در سالن پذیرایی سرت گرم مهمانان بوده و خستهای! آن شب را استراحت کن و شب بعد وارد عمل شو!»
بندهٔ خدا جوری گفت عجله نکن انگار آمپولزنی بلدم و کافی است فقط با یک زن تنهایم بگذارند. نشان به آن نشانى كه نه تا هفتهها که تا ماهها نتوانستم کاری از پیش ببرم. شیخ هادی محمّدی حدسش درست بود که گفت: بعید بیلیرَمْ! بعید میدانم آبی ازت گرم بشه. آنقدر آبی ازم گرم نشد که بستگان عیال طاقتشان طاق شد و یک روز بعد از ماهها که فتح بابی صورت نگرفته بود، با داد و قال از تهران به قزوین آمدند. آقا سیّد مرتضی پدرخانمم به پدرم تاکندی گفت:
«این آقازادهٔ شما که هنوز دست به دختر ما نزده!»
خواهرم معصومه همسر آقا شیخ صادق مرادی پشت در، گوش ایستاده بود محتویات مشاجرات را بشنود. دو سه بار که در را برای آوردنِ چایییی چیزی بیهوا باز کردم، سرش محکم به دَر خورد.
از دیگرسو شیخ هادی بیراه گفت! چون عاقبت، راه و چاه را یافتم. مشکل همان اوّلی بود. به قول دوست خوشنویسم «ناصر طاووسی» اوّلی را چون آدم ناوارد است لَچرکاری میشود و میپاشد بیرون و باید با قاشق جمع کنی بریزی داخل. بعدیها دیگر تمیز تولید میشوند. در خوشنویسی هم میگویند: «قطِ اوّل نکو نمیآید!» وقتی سر قلم نی را با قلمتراش قط میزنی، به برش اوّل اکتفا نکن. بعدیها درست درمیآید. لذا #امین که سال ۷۰ تولید شد و باب باز شد، #متینه راحتتر ساخته و پرداخته شد. کمکم بعضیها احساس خطر کردند که نکند حالا آقا رضا راه را که پیدا کرده دیگر ول نکند! یکی از کسانی که اخطار کرد، دائی مرحومم سیّد تقی تقوی بود. در سفری که با دو فرزند به شهسوار رفته بودیم، گفت: دیگه استُپ کن!
ولی من ذوقزده از اینکه تازه راه را یافتهام و حیف است رها کنم، پیش رفتم و #مینو هم تولید شد. قصد داشتم مُنا و مینا و مانی و نامی و امینه را هم بیافرینم (با امینه سیکل را کامل کنم و برگردم به اوّل) که عیال دید تا خودش اقدامی نکند، من ولکنِ معامله نیستم، سدّ معبر کرد و لولهها را بست. خیلیها به من گفتند: هی داری بچّه پس میندازی، فکر خرج و مخارجشان را هم کردهای؟ گفتم: من غذا را برای لذّتش میخورم و خدا تدبیری کرده که تو برای رفع گرسنگی و لذّت خوردن دست به غذا دراز میکنی؛ اتوماتیک نیاز بدن هم مرتفع میشود. تو خیلی نیازی نیست چرتکه بیندازی که بدنم چی میخواد چی نمیخواد. در این قصّه هم من برای لذّتش کار را دنبال میکنم؛ لابد بقیّهاش اتوماتیکوار درست میشود دیگر. گفتند: نه برادر من! کاه از خودت نیست کاهدون که از خودته! در خوردن هم اگر مبنا را روی لذّت قرار بدهی، به مشکلی میخوری. از قضا امروزه میگویند محاسبه کن ببین بدنت چه نیازی دارد و هر چیزی را نریز توش! بچّهدارشدن هم باید با برنامه باشد. به برادرخانمت سیّد حسین میرکمالی نگاه کن چقدر اهل برنامه بود. عترتسادات را که ساخت، دیگر زمین و زمان به او و همسرش لیلاخانم اصرار کردند لااقل یک پسر هم بیاور و بعد استپ کن! گفت: نه. من همین یکی را که زائیدم بزرگ کنم، خیلیه. این نشان میداد که به قول مادرم مگه شهرته؟ هی بچّهپسانداختن؟ با برنامه باید باشد. همهٔ جوانب را بسنجی که آیا پول دانشگاهش و کادوی جشن تولّدش و هزینهٔ کیف و کفشش را میتوانی جفت و جور کنی، بعد استارت بزن؛ نه اینکه به توصیهٔ سید محمّد خورهشتی فقط نظرت این باشد که باید من تکثیر کنم و یا علی را بگویید از همین امشب استارت بزنید. تکفرزندی در مورد حسین میرکمالی که آدم بابرنامهایست، بلیّه نیست. اتّفاقاً مدل فرزندآوری شیخاص قابل نقد است که تو بگویی: علّت مُحدِثهاش منم. مُبقیهایاش عیال برود از مادرش پول جهیزیّه بگیرد. شیخاصالحدوث است و زینبالبقاء!
این مدل أباهی بکُمُ الأمَم چه معنا دارد؟
- تعهّد بدی اهلیش کنی / شازدهٔ کوچولو
- آنچه باعث شده بود عیال از امیرحسین خوشش بیاید، خاطرهای بود که در روزهای اوّل که مادرش آمده بود برای صحبتهای اوّلیّه عیال پرسیده بود: کجاست آقازادهتون. گفته بود: تهران شرکت میره. البته الان که چند روزه قم ماندگار شده. چون یکی از دوستاش دو تا جوجه داشته خواسته بره سفر سپرده ایشون نگه داره. حتی من و حاج آقا چند روز رفتیم نجفآباد امیرحسین نیومد با ما. گفت: من قبول مسئولیّت کردم باید آب و دانهٔ اینارو بدم تا به صاحبش تحویل بدم. ولی تحویل که بده ایشاللا میره تهران شرکت. عیال بیش از اینکه از کار و بار امیرحسین خوشش اومده بود از مسئولیّتپذیریش لذت برده بود. کسی که دو تا جوجه رو یا قبول نمیکنه اگر قبول کرد دیگه همهٔ برنامهها کنسل تا بدقول نشم. قول دادم نگهش دارم و سالم تحویل بدم. حالا من دخترمو و پارهٔ تنمو میخوام بسپرم به یک جوان و فرض کن ۵۰ سال دیگه تحویل بگیرم. زن در دست مرد امانته. عیال و اسیر تو است مرد. به قول مادرم روز عروسی من به سید قاسم گفته بود: به آقا رضا بگید: هذه أمانة رسول الله! که داریم تحویلت میدیم این سیّده رو. چیجوری میخواهی تحویلمون بدی؟ سیلیخورده؟ پهلوشکسته؟ و سیعلم الّذین ظلموا أی منقلب ینقلبون
وگرنه هی عین ماشین جوجهکشی تولید کنم و فقط فانتریم این باشه که اسامی دلخواهمو روی بچّههام میذارم که نشد کار.
اوّلش بلد نباشی وقاع را؛ خب یک اشتباه. بعد پیدا کنی ول نکنی؛ اشتباه دوم. دوباره بری جلو فرزند سوم که بگی اسم امین و متینو گذاشتم؛ مینو هم قشنگه. بعد دورخیز کنی برای منا و مانی و نامی و ... باز خوبه عیالت لولههاشو بست و امیدتو ناامید کرد؛ وگرنه معلوم نبود چه بساطی درست کنی.
اینها نشان میدهد که برخلاف حرف شیخ هادی محمّدی آب ازم گرم شد. پس زن دارم و بچّه و اجاقم کور نیست؛ منتها آنجور که در خانههای بعضی شور زندگی جریان دارد، در کلبهٔ من چنین رونق و صفائی نیست و فقط تو یک آدم خلّاق میبینی که در یک پارکینگِ دور از چشم شهرداری مسکونیشده میزیَد؛ گرچه مُنفرد و مُنزوى است، ولى ذهنش پرهياهوست؛ پرهیاهوتر از خانههای مردم عادی که صداى قهقههٔ زن و بچّه و نوه و نتیجه در آن گوش آدم را کور میکند. و کنار این ذهن پرپویا جز صُراحی و کتابم نبُوَد یار و ندیم و دفاتری دارم و فیشهایی مملو از مضمون و نكته و تكّهبردارى.
باری من حتّی داماد دارم؛ یعنی متینه را فرستادم خانهٔ شوهر و مهم نیست در عروسیاش که برگزار نشد، نرقصیدم! مهم نطق پرمغز و ادبیانهای است كه روز عقدش در جمع مهمانان ایراد کردم و به کوری چشم بددلانم ۶۰۰ ه.ت دادم تا با چند دوربين ضبط شود و فیلمبردار کرایه کردم و دادم تدوين حرفهاى کردند تا بماند. دم در ایستادنِ پدر داماد برای تعارف به مهمانان که کار عوامالنّاس است و ماندگاری تاریخی ندارد. این افراد عادىاند که دنبال چيزهاى عادىاند و گور پدر چیزهای عادی!
- خب اگر چنین است پس انتخابت را کردهای شیخاص!
- بله ولی چرا پس باز ناآرامم؟ توجيهاتم به گمان درز دارد؛ باد میدهد و از ورایشان حسرت مىوزد. کم زور نمیآورم برای تسکین خودم با ذهنِ خلّاقم؛ همان ذهن سُکنٰیگزیده در انفراد و انزوا امّا پرمضمون و سرشار از نكته و تكّهبرداری. حاصل کار توجیهاتِ تراشخوردهای است راضیکننده که به عقل جن هم نمیرسد و میگوید بهترین راه همین است که میروی؛ امّا همچنان دچار تناقضم. باز تأسّفها رخنه پيدا مىكنند و مىزنند بيرون. هی خودم را راضی میکنم که تو و پدرت شيخ و بچّهشیخید! پس معنا ندارد در حضور یک من عمّامهٔ پدرم #تاکندی بلند شوم برقصم روز عقد؟ اما دوباره مىبینم اينطور هم نيست كه اقشار مذهبى همهشان عين من و پدرم باشند. کم نیستند شيخها و بچّهشيخهایى که هم پاسدار شريعتند؛ هم پاسبان چيزهاى عادى كه عوام دنبالش هستند؛ نمونهاش #خمينى خودمان كه هم اندِ شريعتمداران بود؛ هم براى خانمش نامهٔ فدايت شوم مىنوشت.
دين و شريعت که فقط از زير عباى پدر من درنمیآيد.
هنوز هر وقت یاد ازدواج پدرم میافتم، حرص مىخورم. وقتی در ۱۶ شهریور ۱۳۴۰ با مادرم بتول تقویزاده صبیّۀ مرحوم حجّةالإسلام آقا سیّد عبدالجواد تقوی نجفی معروف به سیّد عرب فرزند آیةالله سیّد محمّدتقی سیّد محمّدتقیا (سیّد آقا) ازدواج میکند، خب عقد و ازدواج از قدیمالأیّام سنتهایی داشته است. یکی از مراسم مرسوم چیزی است شبيه پاتختى؛ منتها داماد را مىبرند توى خانمها که ببینندش و بستگان عروس و داماد شادی کنند و كف بزنند و کیف کنند و خوش بگذرانند. پدرم در این مراسم حضور ندارد! چرا؟ خودش را به قول قمىها در گَل و گوشهاى پنهان كرده. تازه هر بار که خاطرات آن روز را به یاد میآورد و صحبتش را مىکند، نهتنها بابت رفتارش نادم نیست و حسرتش این را نمىخورد که آن روز قشنگ را برای خودش و دیگران خراب کرده که با افتخار سينه را میدهد جلو که:
«تا فهميدم زنها به فکر افتادهاند تَرگُل و وَرگُلم كنند و ببرند توى خانمها گم شدم! خودم را گُم و گور كردم و تا شب از مخفيگاه درنیامدم!» خب که چه بشود؟ که شریعتمداری کند.
آخوندهاى بسيارى هم مواظب حفظِ دينشان هستند و هم مراقب همان چيزهاى عادى كه عوام به دنبالش هستند. فيلمى دارم داماد همين تاكندى شيخ صادق مرادى دارد با دخترش فرشته در لباس زيباى عروسى حرف مىزند که خلاصه تا اینجا رساندیمت و بقیّهاش با خود توست. هم اسمش اين است كه دارد توصيهٔ دينى مىكند؛ هم شاخ شمشاد و گل رعنايش را در آن لباس نيمهعريان در شبى كه «بَدَل ندارَد» ورانداز مىكند؛ نه اينكه خودش را از اين لذّت كوچك و كوتاه اما بىجايگزين كه اگر قدرش را ندانى، حسرتش يك عمر رهايت نمىكند، محروم سازد. این نشان میدهد که این آخوند هم مواظب حفظِ دينش است؛ هم مراقب چيزهاى عادى كه عوام دنبالش هستند.
از خاطرم نمیرود روزی را که در سال؟؟ مجلس بلهبرون؟؟ داشتیم و قرار بود صحبتهای اوّلیّهٔ عقد متینه را در منزل بکنیم، صحبت مهریّه که شد، متینه اصرار داشت مهریهاش ۱۴ سکّه؟؟ باشد. در نامهای هم که از قبل تنظیم کرده بود و داد من خواندم آورده بود که به علاوهٔ یک قرآن و یک شاهنامه!
سميّه كاشانى که آن ایّام در عقد پسرم امین بود، اعتراض کرد و گفت:
«مَهريّه سرمايه زن است؛ برای روز مبادا!» متینه منطقش این بود که:
«من اهل گروکشی نیستم و در دنیا به #قانون_جذب معتقدم. اگر فرض را بر این بگذارم که با مهریّهٔ بالا میخواهم مرد را نگه دارم، پیشفرضم این است که شاید مرد به من خیانت کند و من نمیخواهم این فکر را بکنم. چون عملاً دارم خیانت را جذب میکنم!»
من از سمیّه تعجّب نکردم؛ چون زنی سانتیمانتال بود و مهریّهٔ خودش ۴۰۰ سکّهٔ بهار آزادی بود؛ امّا از مردی که سکوت را شکست و به دخترم اعتراض کرد، تعجّب کردم؛ مردی که گفت:
«بیاعتنائی شما به دنیا قبول؛ متینه خانم! و احسنت به مادرتان خانم سادات که چنین دختری پرورش داده؛ ولی هر چیزی قانون و مرامی دارد. وظیفهٔ من نیست روی حرف شما حرفی بزنم؛ ولی این کار شما هم درست نیست. خیلی مهریّه را کم گفتید.» این مرد کسی جز آقای مرادی نبود که عیال او را هم برای جلسهٔ مقدّماتی عقد دعوت کرده بود. متینه نمیپذیرد و میگوید:
«با حفظ احترام به شما؛ اما نه!»
مرادی یک بازاری دنیاگرا نبود؛ یک آخوند سنّتی است. هیچکس او را به عنوان یک حسابگر که مواظب باشد سرش کلاه نرود، نمیشناسد؛ بلکه همیشه اهل گذشت است. در قصّهٔ رهن خانهاش با #آخوند مدارا میکند. برخلاف من که ۴۰ درصد به نرخ رهن سال گذشته در عین کرونا افزودم و ۹۹ م.ت را با مروّجی تبدیل کنم به ۱۴۰ م.ت مرادی سال ۹۹ به بنگاه صادقی صفائیّهٔ قم سپرده بود: مستأجری پیدا کن ۶۰ میلیون تومان رهن و ماهی ۷۰۰ هزار تومان اجاره (که کسی آمد و اجاره را به رهن تبدیل کرد و ۸۰ م.ت داد و ۱۰۰ ه.ت) سال قبل ۶۰ م.ت بود و ۳۰۰ ه.ت. ۵ سال قبلترش یک مستأجر آخوند نشسته بود به ۴۰ م.ت و ۳۰۰ ه.ت و در آن ۵ سال هم هر سال بیافزودن وجهی تمدید میکرد و به مستأجر خصوصاً طلبه فشار نمیآورد که یا بیشتر بده یا برو! به خود طرف میسپرد که اگر مایلی بمانی، از نظر من مشکلی نیست. هر وقت خودت خواستی تخلیه کن. اغلب مستأجرین هم فقط همان ماههای اوّل خودشان را ملزم میکردند به پرداخت اجاره و بعدش دیگر نمیدادند و شیخ سیروس هم موقع تخلیه از رهنشان کم نمیکرد!
حالا همین مرادی با این بیاعتنایی به مال دنیا این نظر تعادلی را در خصوص متینه پیشنهاد میدهد که:
«اگر اجازه بدهید حدّاقل ۱۱۰ سکّه کمتر نباشد.» یعنی تراز بین حفظِ دين و دنیا را مدنظر دارد. دخترم نمیپذیرد.
دین فقط از زیر عبای تاکندی در نمیآید. آخوندهاى بسيارى هم هستند که پنجاه پنجاه هستند؛ هم مواظب حفظِ دينشان هستند هم مراقب چيزهاى عادى كه عوام به دنبالش هستند. برنامههایشان سر موقع و بجا انجام میشود. با همان عبا و عمامه میآیند کنار دخترشان که در لباس زيباى عروسى بسر میبرد. اسمش این است که دارند توصيهٔ دينى مىكنند؛ ولی ثمرهٔ زندگیشان را در آن لباس نيمهعريان ورانداز مىكنند و کیف میکنند. بدواً تصورّم اين بود كه در این خصوص بیدقتی کنم، اینطور نیست که حسرتش يك عمر رهایم نكند و بعد دیدم حفرهای كه اين غمهاى كوچك در دل آدم مىسازد، حذفنشدنى است و لایههای رسوبی خاطرات تازهتر نمیپوشاندش.
شيخ مُحمّد مروّجى مستأجرمان وقتى عنوان كردم دخترم از آقاش عروسی نخواست و ما هم دیگر فشار نیاوردیم، گفت:
«بعضى چيزها در زندگى بَدَل ندارد. مجلس عروسى یک شب است و هزار شب نمیشود؛ از آن بیبَدَلهاست. دخترانى كه بگويند: نمىخواهیم، بزرگ كه شدند و احساسات زودگذرشان فروکش کرد، پشيمان مىشوند؛ انگار چيزى كم داشته باشند. همین عدم رضايت قلبى، باعث عقده مىشود که چرا آن خاطرهٔ آن یک شب را نداریم؛ یا برایم کم گذاشتند.» گفتم:
«کجاشو دیدید؟ تازه همون مهريّهٔ کم را هم در محضر به شوهرش كه ذوق میکند وقتی به خواهرکوچکش مینو ازش با «آقامون» یاد میکند، بخشيده!» مُروّجی سرش را با تأسّف تکان داد و گفت:
«داماد هم اصفهانى؛ لابد از خدا خواسته!»
این منطق یک دنیازدهٔ بازاری نیست. اگر دنبال دنیا بود، باید الآن (آبان ۹۹) خانه از خودش داشته باشد؛ نه که مُستأجر باشد. اگر عمّامهٔ سفیدش را سیاه کند، استایل چهره و ریشش، امام خمینیِ ثانی است؛ هم خودش آخوند است هم داماد آیةالله #مروّجى قزوينى است. یک چنین شخصی اهل روستای #زاجکان #قزوین منطقش صیانت از لذّتهای کوچک زندگی عادی است. چقدر احتمال میدهی روز عروسیاش برود گم و گور شود؟ امکان ندارد. خب بخشى از دين نمیتواند از زير عباى او خارج شود؟ واقع نمیگوید؟ با خودم كه خلوت كردم، ديدم سخن از زبان قلب من مىگفت. بعضى چيزها در زندگى بَدَل ندارد. خود من نه مگر در خلوتم با حسرت به داماد جانم «سيّد اميرحسين ابطحى نجفآبادى» مىگويم:
«دخترمو ازم گرفتى! تو كه هر شب داری توى بغلش مىخوابى و نوش جونت! ولى چرا نذاشتى اون يك شب در تالار صفای قم، بدن لختشو از پشت تورى لباسِ عقد ببينم و باهاش عكس بندازم؟ نه كه تو مُقصّر باشى. تقصیرکار خودمم كه خاک بر سرم!سرم گرم شد طبقهٔ پايين با صحبت با فيلمبردارهایی که ۶۰۰ ه.ت بهشان دادم تا نطقاندرونم را در آن مجلس ضبط کنند. داشتم ازشان میپرسیدم كی تدوينش مىكنيد؟ دوست دارم خیلی عالی دراد که عین خار فرو کنم توی چشم بددلانم!
ولی تو حدّاقل میتوانستی صدام کنی. چرا نکردی؟ که بابا! بیا همهٔ محرمهای متینه هستند؛ شما چرا نیستید؟ بیاید بدن لخت دخترتونو از پشت تورى لباسِ عقد ببینید و کیف کنید. من که بعدش هر شب توى بغلش خواهم خوابید و نوش جونم! شما دیگه توی این لباس نمیبیینیدش. بیاید ببینید و کیف کنید!»
مُروّجی آیا درست نمیگفت که بعضى چيزها در زندگى بَدَل ندارد؟ وقتی ماجرای آن شب را براى خواهرزادهام جواد مرادى برادر همان فرشتهخانم گفتم، گفت:
«وای! اينقدر شما را نديده بودم هى آه بكشيد بابت چيزى؛ دائی. عيب نداره بابا! ايشالّا عروسيش جبران مىكنى! كُلّى باهاش عكس ميندازى. لباسهای قشنگترم میپوشه! حالا فیلم نطقاندرونت را بگذار ببینیم چی از آب درومده؟» آهی کشیدم و گفتم:
«خوب شده! خوب تدوین کردند.» برایش پخش کردم. جواد مدل گفتارم را تحسین کرد و قابل ستایش هم بود؛ چون در پارکینگم بیکار نبودم. در آن انفراد و انزوا نطقی را مهیّا کرده بودم؛ دستهبندیشده به کمک تکّهبرداریهای خاصّ خودم و با شکلی منحصربهفرد به مدد ذهن خلّاقم و حاصلش کنفرانسی شد که از عهدهٔ افراد عادی برنمیآمد.
کیکها و شربتهایی که در آن مجلس خورده و نوشیده شد، تمام شد رفت پی کارش؛ اما فیلم نطقم که ضبط و مونتاژ خوبی داشت، برای همیشهٔ تاریخ ماندگار شد. من انتخابم را کردهام که دنبال چیزهای باقی باشم؛ نه فانی. پس چه جای حسرت؟
امّا نه!
گهگاه لو میروم و حس میشود درگیر تناقضم. انگار هنوز انتخابم را نکردهام؛ وگرنه چه معنا دارد این تردید؟ گاهی دلم هوای لذّتهایی را میکند که مردم عادی دارند. در چیزهای دیگر هم درگیر تناقضم و انگار تکلیفم با خودم معلوم نیست. تناقضم منحصر در این نیست که از یک طرف بگویم: لذائذ متعارف بین مردم عادی انتخاب من نیست. از آنور وقتی نمونهاش از دستم میرود هی آه بکشم و حسرت بخورم. تناقضهای دیگر هم هست. یکیش اینکه نوشتههایم را برای این و آن ارسال میکنم؛ ولی وقتی ازم انتقاد میکنند، برمیآشوبم. س.م.ص اخیراً عنوان کرد: یا نفرست یا سعهٔ صدر داشته باش! برایش نوشتم:
یاد یکی از نویسندگان وطنی خارجنشین افتادم که در مصاحبهای گفته بود به ما میگویند: بیایید رأی بدهید؛ بعد با تیر میزنندمان! البتّه من موافق حرف این نویسنده در آن مورد خاص نیستم؛ ولی اشاره به حالت درستی دارد که کمابیش مبتلایش هستیم. قدر مُسلّم خودم سخت درگیر این تناقضم.
وقتی آثار خوشنویسی خلق میکنم، آنها را در سطح عموم در قالب نمایشگاههای حقیقی و مجازی عرضه میکنم. خودم را نقدپذیر و صاحب شرح صدر جلوه میدهم و نظرسنجی میگذارم؛ یعنی عین جابر عناصری نیستم که اعلام کنم: لطفاً تعزیهٔ مرا نقد نکنید! اگر خطا نکنم در اواخر دههٔ ۶۰ از حسن لطفی یا مرتضی مُتولّی شنیدم که ایشان در بروشور اثرش نوشته بود:
«لعنت به کسی که کار مرا نقد کند!»
خب ایشان تکلیفش روشن است. از اوّل باب را بسته. اما من چه؟ من در را چهارتاق باز میکنم که بیایید کارم را ببینید! خودم را محتاج آراء مخاطبان مُعرّفی میکنم؛ امّا عنقریب که بازخوردها میآید و احیاناً باب میلم نیست و همه بهبه و چهچه نمیکنند، ناراحت میشوم و اظهار بیتابی میکنم. این چه برخورد دوگانهای است؟
شاید نمیدانم با خودم چندچندم. خبر از ظرفیّتم ندارم. اوّلش میگویم: درود بر مخالف من! مثل مخملباف در تیتراژ اوّل فیلم «تست دموکراسی»ام مینویسم: «این فیلم به مخالفان این فیلم تقدیم میشود.» بعد که نقدم میکنند، میبینم ای داد! تحمّلش را ندارم. تازه آنجاست که خودم را میشناسم که چه کمظرفیّتم.
در اواخر دههٔ ۶۰ در منزلم در جنب شیخالإسلام قزوین درس خصوصی سیوطی گذاشته بودم. آنجا به تلامیذم که مُشتی طلبهٔ مُستعد مثل «ابراهیم صفیخانی» بودند، گفتم:
اینجا تریبون باز و آزاد است و من بدم میآید شاگرد به قول پدرم تاکندی «پَلهمُرده» باشد. تصوّرم این بود که حرفم قفل دهانها را نمیگشاید و این طلبهها پیزوریتر از آنند که حرفی برای گفتن داشته باشند. معلوم بود طلبهها را هم نشناختهام. اما ابراهیم که انگار اهل روستای هیر الموت بود، با همهٔ سن کمش اشکالات قلنبهای میکرد که گاه در پاسخش درمیماندم. یا باید میرفتم دامنهٔ مطالعاتم را ببرم بالا که حریفش شوم؛ یا مُتّهمش کنم به پررویی و باهاش چپ بیفتم که راه دوم را برگزیدم.
شاگردی هم داشتم به نام «کریم عسکری» که بعداً مُعمّم شد و سال ۸۰ زمان حکومت صدّام همسفر بغداد بودیم و قبل از سیّد عباس قوامی خواستگار خواهرم زهرا هم بود. او هم طلبهٔ نخبهای بود و سوتیهایم را میگرفت و طبعاً به تریج قبایم برمیخورد و مجبورم میکرد بهش جملهای را بگویم که شجریان یکجا به صورت مقلوب استفاده کرد: «قبل از آخوند نرو بالای منبر!»
شجریان در یکی از نوارهای خصوصیاش دارد به یکی از شاگردانش درس موسیقی میدهد؛ شاگردی که بعداً خوانندهٔ مطرحی شد و أسفا که زیر آوار ماند. حضوری هم آوازش را شنیدم؛ سالی که قبل از مُعمّمشدن ابنالسّلام به اتّفاق او رفتیم کنسرتش که با زندهیاد پرویز مشکاتیان در محلّ دائمی نمایشگاههای تهران برگزار میشد. شجریان جملهبهجمله درس ردیف میدهد و شاگرد تکرار میکند. یکجا پیشدستی میکند و درس بعدی را جلوجلو میخواند. شجریان میگوید:
«قبل از منبر نرو بالای آخوند!» هر دو به خنده میافتند.
من حالا خودم به دست خودم اذن اشکالکردن به شاگردانم داده بودم. بهشان گفته بودم: طلبهٔ پَلهمُرده دوست ندارم. ولی چه میدانستم که اشکالات جانداری میکنند که دامنهٔ محدود اطّلاعاتم لو میرود. لذا مجبور بودم ترمزدستی را بکشم که: قبل از آخوند نرید بالای منبر! انگار به قول نویسندهٔ سمفونی مردگان به مردم بگویم: بیایید رأی بدهید؛ بعد با تیر بزنمشان!
این یک تناقض!
مُبتلای تناقض دومی هم هستم.
انتخابم را کردهام که سبک زندگیم متفاوت با شیخ سیروس مرادی باشد. در لاین او نباشم و از راه دیگر بروم. خب پس دیگر نباید وقتی میبینم در مسیرش کامیاب است، بهش حسادت کنم! امّا پیرش بسوزد حسادت! که اگر الآن به این مرد دارم، در بچّهگی به همسرش داشتم. در منزل قدیمی قم چشم دیدن معصومه را نداشتم؛ خواهری که دو سال ازم کوچکتر و متولّد ۴۶ بود. ده یازده ساله بودم که بهش میگفتم:
«نباید دست به وسایلم بزنی. تازه حق نداری از جلوشون رد شی که بادت بهشون بخوره!» مادرم این جمله را دست گرفته بود.
نمیتوانستم ببینم او امتیازاتی دارد که ندارم. خانم پیری همسایهٔ ما بود که با شوهرش تنها زندگی میکرد. گاهی که شوهرش به مأموریّت میرفت، میآمد منزل ما و از مادرم اجازهٔ معصومه را میگرفت که ببردش و شب پیشش باشد تا تنها نباشد و من میگفتم:
«چرا من نه؟» مادرم میگفت:
«خب تو پسری! انتظار داری تو را ببرد؟» و من میگفتم:
«کاش دختر بودم تا خانم فتّاحی مرا با خودش ببرد.» اینجوری میتوانستم تلویزیون تماشا کنم. اواخر دههٔ ۵۰ بود و هنوز انقلاب نشده بود و ما تلویزیون نداشتیم. آن موقع سریال مرادبرقی و آقای مربوطه و تلخ و شیرین و مرد شش میلیون دلاری داشت. معصومه وقتی برمیگشت، تعریف میکرد چه فیلمهایی دیده و من حسرت میخوردم و بهش حسودی میکردم. به بهانههای مختلف دعوامان میشد. دست میبردم موهای طلائیش را جوری که یک پنجه ازشان توی دستم بماند، میکشیدم. این هم راضیم نمیکرد و غیضم را فرو نمینشاند.
یک بار در غیاب او و مادرم عروسکش را برداشتم تا بلایی سرش بیارم. این عروسک را خیلی دوست داشت و اسمش را گذاشته بود ملیحه و مَلی صدایش میکرد. هم از این عروسک و هم از اسمش مُتنفّر بودم. برش داشتم نشستم جلوی آفتاب. مادرم و معصومه بیرون رفته بودند و چند ساعت فرصت در اختیارم بود تا با ذرّهبین، نقطهنقطه کف پای عروسک را بسوزانم و جملهٔ «ملی خره» را حک کنم. میدانستم اگر با خودکار بنویسم، پاکش میکند.
خب وقتی از بیرون برگشتند و عروسکش را دید، خیلی دلش سوخت و گریه کرد. پدرم در و دهات بود و مشغول کارهای عمرانیاش. مادرم - ای! - پرخاشی بهم کرد؛ ولی نه آنقدر جاندار که الآن یادم مانده باشد. خواهرها همیشه عنوان میکنند که مرحوم مادر بیشتر طرف تو را میگرفت و من در جواب میگویم: اگر اینطور بود که باید ماشین سلمانی برقیای را که شیخ دانشور رئیس بنیاد شهید قزوین به پدرم هدیه کرد و مورد نیازش نبود را مادرم به من بدهد. البته داد ولی پولش را گرفت!
البته وقتی این خاطره را در آذر ۹۹ برای شیخ محمد مروّجی گفتم، گفت: شاید مادر خواسته اگر بچّههای دیگر گفتند: برای چه به رضا هدیه کردی به ما نه؟ بگوید: من پولش را گرفتم!
به هر حال حالا ۴۰ سال از آن حکّاکیِ جلوهٔ حسادت گذشته و الآن کارم بیشتر شده. خانوادهٔ معصومه تکثیر شده و گسترش یافته است. پسرش دکتر جواد ساکن پورتو است؛ دومین شهر پرتغال بعد از لیسبون و عنقریب برای همسرش دکتر فرزانه خسروانی و دخترش توکا هم اقامت خواهد گرفت. کتابِ شعر پسر دیگرش فؤاد سیاهکالی نامزد جشنوارهٔ معتبر شعر و قصّهٔ قیصر امینپور شده است و پسر دیگرش مصطفی مدرسهٔ تیزهوشان قبول شد و طلبهٔ فاضلی است که از برداشتهای ناب قرآنیاش بهره میبرم.
دخترش فرشته زیباترین دختر فامیل است با دو دختر: فرنوشا و فرنیا و شوهر طلافروشی که چند ماه پیش یک خانهٔ شبیه قصر در شهرک قدس برایش خرید که مشابهش را جایی ندیدهام.
معصومه شوهر روحانیای دارد شیخ سیروس نام و موفّق در عرصهٔ سخنرانی در قم و من ماندهام و اینهمه محسود!
الآن خیلی کارم بیشتر شده. برای تسلّی خاطرم به چند ذرّهبین قطور احتیاج دارم؟ اصلاً خورشید با همهٔ عظمتش کفاف حسادتم را میدهد؟
از پدرم میشنوم که شیخ سیروس مرادی در بیوت مراجع تقلید قم جا افتاده و در مراسم مختلف برای نطق دعوتش میکنند. خود شیخ سیروس میگفت: مُصیبت که میخوانَم، آقای صافی گلپایگانی با دو دستش به پیشانیاش میزند. خبر این مُوفّقیّت درونم را به آشوب میکشد؛ خصوصاً که با اخبار دیگر تکمیل میشود. دیروز شیخ فقیهی خیارجی در پارکینگم بود و میگفت:
«در بیت آیةالله فاضل لنکرانی دامادتان مرادی را در حال سخنرانی دیدم.»
شیخ فقیهی که انگار عمویش شیخ علیاصغر همحجرهٔ شهید مُطهّری بوده، از تسلّطِ خوب مرادی گفت و اینکه بلد است مُستمع را آماده کند و یکهو نمیرود سراغ مصیبتخوانی. چیزی در درونم متلاطم شد؛ تلاطمی که وادارم کرد فضای جدّی را با هزلگویی بیالایم بلکه کمی از آلامم بکاهم. سریع گفتم:
«درست است باید ناطق مستمع را آماده کند؛ عین آمادهکردن زن که نباید شب جمعه مثل خروس پرید بهش؛ بلکه باید در طول هفته ماچهای کوچکی ازش کرد. بهش میگن پیشنوازی.» فقیهی خیارجی که آمادهٔ این طنز نبود، خندهٔ زورکیای کرد و گفت:
«تقریباً! به هر حال ما از ایشان استفاده میکنیم و من چند مدل روش ورود به مصیبت را که ایشان در جاهای مختلف اجرا کرده است، به عنوان درس در دفترم نوشتهام و عندالإحتیاج بهش رجوع میکنم.» عجب! پس بارها پای منبر شیخ سیروس بوده. دیگه بدتر!
این جملهاش آتش حسادتم را شعلهورتر کرد. نمیدانم چرا؟ وجه حسودیم چیست؟ من و مرادی دو سبک متفاوت در سیر و سلوک داریم و من در این چند دهه عمداً در ریل او قرار نگرفتم و اینجا و آنجا به این هممسیرنبودن مباهات هم میکنم. خب او الآن دارد میوهٔ درختی را که کاشته است میچیند. من اگر میخواستم چون او باشم، باید چون او میبودم. پس چه جای شکوه و شکایت؟ چرا یک بام و دو هوایم؟ شیخ سیروس از کلّی چیزها زده تا به این جایگاه برسد. من نزدم. چرا نزدم؟ تلقّیام این بوده که تأثیرگزاری این روش مُوقّتی است و در درازمدت بالیدنی نیست. کارهای مکتوب و مُصوّر و مُصوّتِ من است که ماندگارتر است و عوامانه هم نیست. خب تمام شد رفت. پس انتخابمو کردم. دیگر چه جای گلهگزاری؟
تناقض اینجاست که از یک طرف ملزومات و مقتضیاتی را که برای مرادیشدن لازم است، عالماً و عامداّ ترک کردهام و اصلاً شیوهٔ او را قبول ندارم و معتقدم پوپولیستی است و از آنور مُتوقّعم مرا هم به بیوت مراجع دعوت کنند و صافی گلپایگانی موقع مصیبتخوانی من لااقل با یک دستش بزند به پیشانیش!
![]() |