شیخاص!
|
||
دنیای یک شیخ خاص |
سالهاست با دوستان در فضای حقیقی یا مجازی در حول و حوش موضوعاتی چند چت میکنم. اغلب اوّلش گپ و گفت آرام است. جلوتر که میرویم، بگومگو شروع میشود و به مرور به کدورت و تشنّج و نهایتاً قهر و جدائی میکشد. مُدل حرفزدنِ من صادقانه امّا حساسیّتبرانگیز است. دوست دارم طرفم را تحریک کنم مقابلم گارد بگیرد و عیبی در کارم پیدا کند و حتی به جایی برسانمش که علیه خودم بشورانمش و به موضعگیری وادار کنم تا تمام قوایش را جمع کند بهم تندی کند. از اینکه مثل موم بهش شکل دهم، لذّت میبرم. حتی اگر طرف آدم آرام و ذاتاً مؤدّبی باشد و کار من باعث شده باشد که وادار به فحّاشی شده باشد، چه بهتر! بهش میگویم: دیدی وادارت کردم به چه کارهائی؟! من اینم!
بعضی دوستان و بستگانِ شیطانم راههایی پیدا کردهاند که حالم را بگیرند و نگذارند به اهداف شومم برسم. گاه مانعِ میشوند که به مباحثم شاخ و برگ بدهم؛ و گاه حتّی پیشنهادات عجیبی میدهند. شوهرخواهرم سیّد عبّاس قوامی میگفت:
«هر چه به آقا رضا بگوئید، جوابی جور میکند و میدهد. بهتر است وقتی سرِ سفره مشغول غذاخوردن است، دقیقاً همان لحظه که غذا دهنش است، حرفی را که مدّنظرتان است بزنید که نتواند جوابتان را بدهد! لُقمه را هم که قورت داد، وقت جوابش گذشته!»
ولی نه. در تلاشم نگذارم چنین بلائی سرم بیاید. باید بتوانم حرف بزنم و مُفصّل هم حرف بزنم. جایی باید باشد که به من امکانِ اطالهٔ کلام بدهد و نیز جورکردن جوابهای نامتعارف برای حلّ یک فرمول و معمّا. کیف میکنم جوری باشد که بتوانم اطّلاعاتم را به رخ طرف بکشم و روی مُخش تاپ و تاپ پا بکوبم. هدفم فقط حقیقتیابی و تنویر فکر و حتّی معرّفی خودم نیست؛ شهوتِ بلواسازی است؛ گیرم در قالب یک بحث علمی که آرام شروع شده باشد. از اینجا معلوم میشود که چرا حال نمیکنم با پرسشنامههائی که بانکها و ادارات جلویم میگذارند. ازم سؤال میکنند شماره همراهت چیست؟ مقابلش یک ریزه جا بیشتر برای جواب ندارد. مجبورم در یک فیلد کوچک محل سُکنایم را بنویسم. مجبورم کلمهٔ خیابان را با حرف اختصاری «خ» بنویسم و کوچه را به صورت «ک». تازه برای بقیّهٔ آدرس به مشکل جا میخورم. به شمارهٔ پلاک که میرسم، دیگر از کادر خارج شدهام. این پرسشنامهها حالم را میگیرد. من دوست دارم وقتی ازم میپرسند: چه میکنی؟ فقط نگویم: خطّاطم یا قرآنپژوهشم یا کاریکلماتور میسازم؛ بلکه یک کتاب در پاسخ به یک سؤال جفت و جور کنم و تحویل طرف بدهم.
یک بار موقعیّتِ گپی با دوستی در فضای مجازی در حول و حوش یکی از موضوعات جور شد. دوستم س.م.ص به من انتقاد کرد اگر قصد سخنرانی و کنفرانس در جمع داری و میخواهی مورد استفاده باشد، قبلش باید آراء دیگران را دیده باشی و دست پر ظاهر شوی. کجای این حرف ناحساب است؟ من اگر کوتاه در حدّ پاسخ به یک پرسشنامه میگفتم: چشم! همه چیز حل بود. میتوانستم چت را موقّتاً تمام کنم و برم مطالعه و تحقیق مفصّل کنم و دفعهٔ بعد حتی در حضور همین س.م.ص با کوهی از معلومات ظاهر میشدم. شاید همین دوست اعلام میکرد: این بار پیروز میدان تویی و خرقه را در میآورد و تسلیم من میکرد؛ امّا من به جای اعتراف به اینکه نباید بیمطالعه حرف زد، یک عنوان من درآوردی درست کردم تا ضعفم را پوشش دهم. آمدم از «فضیلتِ جهل!» گفتم و از فوایدِ مطالعهنکردن! بعد شروع کردم از آیات قرآن برای اثبات دیدگاهم شاهدآوردن! س.م.ص گفت: ای وای احتیاط کن! داری با دُم شیر بازی میکنی. گفتم: ای ترسو! کجا این دوست منظورش از احتیاط، ترکِ جرأت بود؟
چت ما خیلی طول کشید. عملاً کلّی حرف زدم و اطّلاعات پراکنده از اینجا و آنجا دادم تا خودم را تبرئه کنم؛ امّا حاصلش خستگی س.م.ص بود و یحتمل سرسامگرفتن توی خواننده که مرا یک لجباز، فلسفهباف و کِشدهندهٔ الکیِ بحث لقب خواهی داد. من حتی آنجا که س.م.ص بهم گفت: جاهل! میتوانستم مثل نوعِ مردم کوچه و بازار مُشابهش را تحویل او بدهم و خودم را خالی کنم و خلاص! برای اینجور وقتها هم ترفندم این است که وانمود کنم خونسردم؛ در حالی که خشم زیر پوست کلماتم جریان دارد. س.م.ص گفت:
«تو خطّاط هستی و نباید پا در کفش مُفسّرینِ قرآن کنی.»
خب راهش این نیست که بگویی: هنر به آدم جرأت میدهد؛ بعد هی دنبال اثبات حرفت باشی و وسط کار گاه برای اینکه ژست انصاف به خود بگیری، حرفت را نقض کنی و شروع کنی برای حرفهای طرف مقابلت دلیل جورکردن! بابا اگه لازم بود که خودش میگفت. تو برو درد خودت را علاج کن!
بخوانید ببینید اگر شما جای س.م.ص باشید، حاضرید با آدمی مثل من وارد بحث شوید یا ترجیح میدهید وقتی لقمه دهانم هست، حرفی را بزنید و جیمفنگ شوید؟!
شروع مطلب:
اخیراً یکی از دوستان پرسید: چه مهارتی داری و عرصههای فعّالیّتت کدام است؟ گفتم: پژوهش و تفسیر قرآن در قالب نوشته یا به صورت شفاهی در جمع فُضلای درس خارج پدرم #تاکندی در #قزوین ارائه میدهم. بهعمد جمع فضلا و نه طلبههای صفرکیلومتر را اختیار میکنم که بگویم: کارم سطحبالاست و اگر چنین نبود شیخ رمضانی از همان فضلا بعد از نطقم در مسجد شیخالإسلام فریاد برنمیآورد:
«من از گُندهگُندههای قم هم چنین تفسیری نشنیدهام.» پدرم تاکندی هم بارها گفته: «فقط عمامه کم داری!» که یعنی یک تغییر لباسِ کوچک بدهم، میتوانم شاگرد بگیرم و با کَرّ و فَرّ در بوق تدریس بدمم. پدرl کسی است که اغلب کسی روی حرفش حرف نمیزند.
اینها نشان میدهد کاردُرستم و اینکاره و اینطور نیست که به ادّعای شوهرخواهرم شیخ صادق مرادی کارم بیمبنا باشد و از سرزدن به دیگر تفاسیر برای بررسی صحّت و سُقمِ آرائم غفلت کرده باشم. نُرْچ! اوّلش سر میزنم و بعد نطّاقی میکنم؛ منتهای مراتب این هست که خودم را به آنها محدود نمیکنم و هر که و هر چه باشند، چنان نیست که برقشان چشمم را بگیرد و از بیان حرف خودم بترساندَم.
چه معنا دارد بگویم: وقتی #طبرسی رأیش این است، پس من دیگر نباید اظهار فضل و لحیه کنم. این منطق بیمنطقِ کسانی است که فکر میکنند باید با ندیدهگرفتنِ خودمان دیگران را تکریم کنیم. منهجالصّادقین نظرش محترم! آمُرزیده باد نویسندهاش! امّا دلیل نمیشود من ز میان برخیزم و به قول مادرم خَفهخوان بگیرم که خفقان منظور خداآمرزیده بود انگار.
از دیگر سو دُگم هم نیستم که اگر دوستی از برداشت و تفسیر ناصواب پرهیزم داد، نپذیرم و مُستبدّ به رأی باشم؛ نه! در جایش گوش شنوا دارم و اگر اخطار دهند که تفسیر به رأی ممنوع، خب میدانم چه عواقبی برای مَقعد تفسیرکننده به همراه دارد. تلاش میکنم مرتکبش نشوم؛ امّا نه به قیمتِ کُشتنِ اعتماد به نفس در خود و اینکه از خویش برون آیم و کاری نکنم.
روحیّهٔ نقدپذیریم باعث شده همواره بهره ببرم از دوستم س.م.ص که به احتیاط در تفسیر قرآن و پرهیز از جَزمیّت فرامیخوانَدم و اخیراً هم برایم نوشت که غولهای عرصهٔ فقه و فلسفه و عرفان در مواجهه با قرآن سخت محتاط بودند. از بزرگانی یاد کرد که برای اینکه خود را از شرّ برداشتهای ظنّی خود رها کنند، کار را یکسره میکنند و میگویند: إنّمٰا یُفهَمُ القُرآنُ مَنْ خوطِبَ بِهْ که یک جورهایی یعنی: ألْمعْنا فِی بَطْنِالشّاعر. پس خفهخوان بگیر! هر که و هر چه باشی، آرائت ظنّی است و مُحتملاتی بیش نیست؛ چرا که مورد خطابِ آیه نیستی و تو را سَنه نه؟ مخاطب، دیگری است؛ پس آب در هاون مکوب و پیوسته دست به عصا پیش برو!
من امّا نمیگویم بهره از احتیاط شرط عقل نیست؛ امّا حَزْمْ و احتیاطی که ترسو بار بیاوردت و علمی که به بیعملی بکشاندت و دقّت میکروسکوپییی که باعث شود همه جا میکروب و ویروس ببینی و لب به هیچ غذایی نزنی هم نکوهیده است. تلف میشوی! هر چه از هر که نگذارد حرفت را بزنی، نیکو نیست؛ حتّی بگو پُرخوانی کتاب و سرشاری دانش باشد. حواسم هست و از این بابت خرسند نیستم که به اندازهٔ خواهرزادهام «مهدی مرادی» با نام هنری #فؤادـسیاهکالی کتاب نمیخوانم؛ ولی میترسم کتابخوانی زیاد به این نتیجه برسانَدم که همه یا عُمدهٔ حرفهای خوب را دیگران زدهاند و چیزی ته دیگ نمانده که سهم من باشد و وادارم کند لذّت خواندن را وانهم و به وسوسهٔ نگارش رو کنم. مرحوم #رضا_بابایی «فِی لَبِ گورِه» (که تعبیر خودش بود) میگفت: «آن را به این نفروشید. ول کنید وسوسهٔ نگارش را!»
با علّامهٔ گوگل اگر سروکارت باشد، زودتر به این نتیجه میرساندَت که چقدر زیاد است پژوهشهایی که فکر میکنی زمین مانده؛ اما دیگران به انجام رساندهاند و تو بیخبری. امتحانش مجّانی است. هم الآن برای تست مُصمّم شو به ثبت یک اسم خوب و قشنگ برای خودت مثلاً در همین #روبیکا! ببین میتوانی آیدیئی که فکر میکنی به ذهن دیگران خطور نکرده برای خودت بگیری؟ حتم دارم اسم زیبا و پرمعنایی و با کمترین کاراکتر را به راحتی نتوانی برگزینی؛ که اغلب توسّط دیگران رزرو شده است. عملاً انگار آیدیئی و ایدهای باقی نگذاشتهاند تا تو بخواهی تصاحب کنی! حرفی نمانده بخواهی کتابش کنی؛ مگر اینکه #جوادی_آملی'گفتنی مثل اغلب آخوندهای قم دلّالِ علم باشی و نه تولیدگرِ حرف تازه. کُپیکار باشی و اهل رلهکردن و دست به دست کردن و نه زایش و ابداع. به قول #مُطهّری سرگرمِ این بیهودهکاری باشی که مضامین کتب چاپی را عیناً به خطّی و دوباره به چاپی تبدیل کنی و هزینه روی دست این و آن بگذاری.
امروزهروز با گوگل و سِرچِرهای اینترنتی اگر سروکارت باشد، زودتر به این نتیجه میرسی که سخت بتوان کاری یافت که زمین مانده باشد و چه سادهدلانه زمانی فکر میکردم اسامی انتخابی من برای کتب و ستون جراید یا تارنماها از سوی کسی اختیار نشده و در دنیا تنها منم که در معرض الهام آن اسامی بودهام. یک بار برای ستونی در نشریهٔ ولایت قزوین نام «طرح مطرح» را برگزیدم. بعدترها یک جستجوی ساده روشنم کرد این نام هم بارها و سالها توسّط دیگران روی وبلاگهایشان گذاشته شده و بیخبر بودم.
شاید چارهٔ کار این است که نباید سرچ کنیم! شاید نباید ببینیم. شاید نباید بگذاریم ببینیم. شاید نباید بگذاریم بتوانیم ببینیم. شاید باید سرمان را مثل کبک در برف فرو کنیم و فکر کنیم اوّلین کسی هستیم که سرمان را کردهایم توی برف مثل کبک!
با حفظ احترام به آن دوستِ مُتوفّٰی و کلامی که لب گورش بیان کرد، میتوان تدبیری اتّخاذ کرد که لذّت در نوشتن باشد و نه در خواندن! اگر دانائی نمیگذارد بنویسی، خب چاره نیست جز اینکه این مزاحم را از سر راه برداری! برای چه دامنهٔ مطالعات آدم آنقدر برود بالا که تبدیل شود به ماشین مطالعه؟ و طوری شود هر که در کوچه و برزن به تو برمیخورد و میگوید: استاد! کی کتابتون در میاد؟ زبونانه و ذلیلانه بگوئی: منِ بیبرگ و بار که باشم که بخواهم برگی به مجموعهٔ معارف بشری بیفزایم؟ خب رو بیاور به جرأتِ ناشی از بیخبری از آراء دیگران که چندان هم بد و نامبارک نیست! و من خود از بیخبرانِ عالمم و با تهوُّرِ ناشی از این به کوریزدنِ خود در زمینههایی چند ورود کردهام. گاهی که رسانهچیها ازم میپرسند: عرصههای فعّالیّتت را بشمار، مواردی را ذکر میکنم که از جملهٔ آنها قرآنپژوهی و تفسیر است. به تازگی وقتی سینه را دادم جلو و یکی از برداشتهای قرآنیام را با لحنی که زبونانه و ذلیلانه نبود، ابراز کردم، دوست طلبهٔ قدیمیام زبان به نقد و طعنه گشود که:
«تُند میروی جانا ترسمت فرو مانی!»
س.م.ص از آنهاست که همیشه گیر میدهد که از چه اینقدر قاطع، برداشتهای تفسیریت را مطرح میکنی؟ وقتی امام #خمینی همهٔ تفاسیر و ترجمههای قرآن را احتمال میدانست، چرا طوری مطمئن سخن میگویی که مو لای درزش نمیرود؟ و حرفی زد قریب به این که:
قرآن از نگاه خیلیها سیگنالهایی بوده ردوبدل شده بین خدا و آنهایی که باهاشان طرف خطاب و حساب بوده و تو را سَنه نه. و تیر خلاص را هم زد که: جُرأتت از جهلت ناشی میشود.
که خب این طعنهٔ «جاهلِ» گُنده و به قول رمضانی «گوُنده» را که بارم کرد، دیگر خیلی بهم برخورد. با آنکه اخیراً در ۵۵ سالگی در حال این تمرینم که اگر حرف درشتی بارم کردند، فلسفه نبافم و مشابهش را به طرف برگردانم و خود را خلاص کنم، این بار هم به روال قبل عمل کردم و برای اینکه رابطه تیره نشود و نیز ادای کسانی را درآورم که حلیم و بردبارند، ادای کسانی را درآوردم که حلیم و بردبارند!
به جای اینکه اگر طرف بهشان میگوید - أجَلّکُمُ الله - خَر! عصبانی شوند، شروع میکنند با خونسردیِ تمام تحلیلکردن و توجیهتراشیدن که به ده دلیل من خر نیستم. کجایم به خر میبرد؟ باری؛ من نه تمایل دارم خر خطاب شوم نه جاهل! به قول سعدی: «چنانکه حسّ بشریّت است» درشتگویی تنظیمم را به هم میریزد؛ ولی سالهاست تلاش کردهام برای اینکه حسرتِ آخگفتن را به دلِ طرف مقابل بگذارم، برافروختگیم را پنهان کنم و شروع کنم بگویم: اگر من خرم، شاخم کو؟ به خدا بلد نیستم عرعر کنم و پِهِن برینم! دوست دارم نمیتوانم! این بار هم گفتم:
جهل که چیز بدی نیست و از قضا خاصیّت هم دارد! فقط باید بلد باشی از فرصتی که برخی تاریکیها در اختیارت میگذارد، استفاده کنی. یکیش این است که میتوانی با شیر درّندهای که از چند فرسخی ازش میگریزی، همآغُل شوی و نوازشش کنی! به شرطی که به مددِ تاریکی جهل گاوش بپنداری.
بیمطالعهگی و سرچنکردن وقتی باعث میشود تو خوشخیالانه گمان کنی چیزی کشف کردهای که به ذهن هیچ ذیشعور دیگر خطور نکرده، خب با این ذوق میتوانی سرکیف و احیاناً خرکیف شوی و زندگیت به قول #نیچه شیرینتر و گواراتر شود. وقتی فروغ دانائی این لذّت را از تو دریغ میکند، گور پدر علم! س.م.ص گفت:
«فکر کنم کمی عصبانی هستی! نه؟ خدانکرده سکته نزنی؟» گفتم:
نه! کاملاً خونسردم. دارم به آرامی اعتقادم را میگویم که لذّت اظهار نظر را پُرخوانان که همیشه مقهورِ دیگرْمؤلّفینند، کجا درک میکنند؟ چه کیفی دارد کتاب جدید آدم وارد بازار شود و ببینی توی کممطالعه هم توانستهای برگی به مجموعهٔ معارف بشری بیفزایی و سری توی سرها بلند کنی؛ طوری که اگر رسانهچیها ازت پرسیدند: عرصههای فعّالیّتت را بشمار! بگویی: شقوقی دارد. یکی دو تا که نیست. چند عنوان تألیفات هم دارم!
از مرحوم دکتر #شریعتی بسیار گفتهاند و شنیدیم و خواندهایم؛ اما کمتر روایت کردهاند که از امتیازات او این بود که یک جاهایی کتاب نمیخوانْد! یک جاهایی هم دورهٔ بیخبریاش را بر عهد پرمعلوماتیاش ترجیح میداد.
یک بار در جلسهٔ تفسیر پدرش بوده و پدر در حول و حوش آیهای تفسیر میگفته و شاید به تصوّر خود همهٔ جنبهها را هم مدّنظر داشته و جهتی را از قلم نینداخته. شریعتی جوان نشسته بین بقیّهٔ شاگردان جرأت میکند لب باز کند بگوید:
«آیا از آیهای که خواندید، این برداشت را هم نمیشود کرد؟» بعد نظرش را میگوید. پدر میبیند عجب! برداشتی شنید که در هیچ تفسیری نیست و در عین تازگی قابل تأمّل هم هست. شگفتیاش را ابراز میکند:
«با آنکه عادتت نیست بقیّهٔ تفاسیر را ببینی، چطور امروز این نکته به ذهنت خطور کرد؟» دکتر قریب به این جواب میدهد:
«اتّفاقاّ چون بقیّه را ندیده بودم، این برداشت به ذهنم مُتبادر شد. ذهنم بیپیشداوری در فضای خالی و آرام و رها سراغ آیه رفت و دست پر باز گشت. اگر نخست سراغ دیگرتفاسیر رفته بودم، شاید آراء بقیّه مقهور و دورهام میکرد و شهامتِ اظهار عقیده را از من میگرفت.»
خواندن خوب است؛ اما جرأتِ اظهار عقیده از آن مهمتر است. دانائی نور است؛ اما یک جاهایی نمیگذارد تو بعضی چیزها را زیبا ببینی. اگر طبیعت بکر را وقتی دانائیات لنگ میزند، قشنگتر میبینی، آیا باز هم اولویّت با دانائی است؟
نطقی دارم در محضر فضلای درس خارج پدرم تاکندی که در آن داستان #جنگ_بدر را با تفسیر متفاوت خودم ارائه کردهام. اسم نطق را گذاشته بودم: #فضیلتِ_جهل! در صدد اثبات آن بودم که بگویم به رغم آنچه متعارف است، فضیلت همیشه با علم نیست. بعد شاهد از غیب رسید و دیدم شریعتی هم وقتی بیسواد بوده، کویر را قشنگتر میدیده. فهمیدم اینطور نیست که همیشه علم بهتر از ثروت باشد!
بر اساس گفتهٔ خودش وقتى كودك و فارغ از «سموم سردِ اين عقل بيدرد و بيدل» بوده، به آسمانِ كوير که مىنگریسته، آن را سرشار از «نشئههاى سرشار از شعر و خيال، و ابديّتِ پر از قُدس و چهرههاى پر از ماوراء» مىيافته. به مدرسه که مىرود و به قول خودش: «آلودهٔ علمِ عددبينِ مصلحتانديش» مىشود، همه چیز به هم میریزد. به روایت او:
«هر سال كه يك كلاس بالاتر مىرفتم و به كوير برمىگشتم، از آن همه زيبايىها و لذّتها محروم مىشدم.»
سال آخر كه میرود كوير، ديگر اصلاً سر به آسمان بلند نمىكند! نگاهش فقط به زمين است كه اينجا چند حلقه چاه مىتوان زد و آنجا چگونه مىشود چغندركارى كرد! مىگويد:
«شكوه و تقوٰى و شگفتى و زيبايى شورانگيز طلوع خورشيد را بايد از دور ديد. اگر نزديكش رويم، از دستش دادهايم. لطافت زيباى گل در زير انگشتهاى تشريح مىپژمُرَد!»
قشنگ پیداست ترجیح با عهدِ بیخبری اوست؛ نه دورهٔ پرمعلوماتیاش. من حس میکنم باید از فرصت تاریکیها استفاده کرد و شیرها را ماساژ داد و نور که آمد، جینفنگ شد! اگر تاریکیِ بیمطالعهگی و پرهیز از جستجوی گوگلی دلخوشت میکند که بارقهٔ کشفی در تو رخ نموده که به ذهن هیچ ذیشعوری خطور نکرده، خب با این ذوق، سرخوش باش و زندگیت را شیرینتر و گواراتر کن و نگذار پرتو دانائی بر جهلت بتابد و لذّت را از تو دریغ کند.
و با ذهن بیآلایشت از مظاهر زیبایی لذّت ببر؛ از طبیعت، از گُلستان حقیقی پر گُل و از گُلستانِ مجازی سعدی. و از قرآن.
و نگو تا ادیب نباشم چیزی از این منشورات سر در نمیآورم. اگر مُفسّرِ رسمی هم نیستی، اینطور نیست که نتوانی بروی سراغ کُتب آسمانی! لذّت اظهار نظر را پُرخوانان که هماره مقهورِ دیگرْمؤلّفینند، در نمییابند. عباس #کیارستمی به خود جرأت میدهد و میرود سراغ #سعدی و گلچینی از اشعار او را چاپ میکند. نمیگوید من فیلمسازم و ادبیّات کهن رشتهٔ تخصّصی من نیست و در آن حوزه فقط باید خواننده باشم نه نویسنده. تو هم نترس که بروی سراغ قرآن که همین کتاب خوشا خود طیّ یک فراخوان عمومی از همه میخواهد در آیاتش تدبّر کنند که انگار یعنی اجازهٔ کندوکاو در معانی آیات، مُختصّ طبرسی و صاحب منهجالصّادقین نیست. تویی که گیرم به ظاهر در تفسیر سررشته نداری، امّا به طریقی با مُصحف شریف مرتبطی، تلاشت را بکن که در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد. شاید بخت یارت بود و به تو هم حِصّهای از فهم آن دادند.
خب من هم از همین قماشم؛ حضرت س.م.ص! به منی که جاهل میانگاری، چه باک اگر سهمی از فهم قرآن دهند؟ من کم کسی هستم؟ در کلاسهای آموزش خطّ #نستعلیق آموختهام آیاتِ خوشْحالت را برای خوشنویسی برگزینم و تحریر کنم. با همین حیله شاید بتوان در دل دوست رهی یافت. از روزنِ فنّ شریف خط و با مُجوّز و دستاویزِ آن با این کتاب در بدهبستانم و به دنیایش نقب میزنم و رخنه میکنم و در حاشیهٔ این کار در برخی تناسبات بکاررفته در آیات میاندیشم و با ذهن خالیام که آراء دیگران مقهور و دورهاش نکرده، در ریتم و ضربآهنگِ آیهٔ «وَ ذٰلِکُنَّ الَّذِی لُمْتُنّنی فیِه» فکر میکنم و هی با خودم زمزمهاش میکنم و به درک و دریافتی که هیچ تفسیری به من دیکته نکرده، راه مییابم و جهلم به اینکه مفسّرین رسمی در بارهاش چه گفتهاند، شهامتِ لمس و مسّ این آیه و اظهار عقیده در خصوص آن را به من میدهد. تریبون مفتی اگر در مسجد شیخالإسلام قزوین در حضور پدر یافتم و ترجیحاً در نزد فضلا و نه طلبههای صفرکیلومتر عنوانش میکنم و قبل از اینکه هوا خوب روشن شود، جینفنگ میشوم. کم کاری است؟ اگر قرائت قرآن با الحان زیبا هم در کنار خوشنویسی بدانم، چطور؟ چه بهتر!
س.م.ص گفت:
«آیا قبول نداری که مُدل أنسی که تو با قرآن داری، با انسِ علمای تفسیر متفاوت است؟» با ژست منصفانه گفتم:
«آری! از حق نگذرم که خطّاط فقط به نیّت یافتن مضامینی که در یک تابلوی نستعلیق جلوهٔ خوبی داشته باشد، با قرآن انیس است و مدل انسش با أنسِ مُفسّر متفاوت است.» س.م.ص با حالت چهرهاش گفت:
«بفرما! تمام شد رفت!» اعتنا نکردم و گفتم:
من خودم تحت تأثیر استادم در خوشنویسی هر بار کلّی قرآن را میگشتم تا آیاتیِ «پُردایره» پیدا کنم؛ مواردی مثل: «مِنْ کُلِّ فَجٍّ عمیق» که چرخش نون و لام و جیم و قاف را یکجا در کنار هم به نمایش بگذارم. گاه معنای آیه هم از من دلبری نمیکرد و مسئلهٔ روز و مُبتلٰیبه جامعه هم نبود و دردی را دوا نمیکرد؛ ولی همینکه در ترکیب بهتر جلوه داشت، کافی بود.
استاد غلامحسین امیرخانی آیهٔ «أم آتیناهُمْ کتاباً منْ قَبلِه فهُم به مُستمسکون» را بسیار زیبا اجرا کرده است که از بهترین تراکیب ایشان است؛ ولی دلیل انتخابش چیست؟ جز حُسن ترکیب؟ وگرنه حتی از نظر معنا که ناقص است و با آیات قبلش تکمیل میشود. بัایش اهمیتی نداشته.
و گیرم من خوشنویس کاربردیترین آیه را هم بنویسم و حواسم به استقلال معنایش ็م باشد، جایگاه من مشخّص و خطکشیشده است. دست آخر یک خوشنویس آشنا با قرآنم و این آشنایی با قرآن نباید به من جرأتِ تفسیر دهد؛ مگر اینکه زانوی تلمّذ در آن حوزه را هم مستقلاً به زمین زده باشم؛ که نوعاً دلبری هنر این فرصت و اجازه را به هنرمند نمیدهد؛ ولی کاش دست کم به قول جامی: حدّ خود بشناس و پای از حدّ خود بیرون ننه!
البته خیلی از هنرمندان مثل آیةالله نجومی حددانند. ایشان کرّ و فر و چهرهٔ آیةاللهی داشت. اعتبار او در حوزهٔ علمیّه کجا اعتبار من کجا؟ ولی او هم یک خطّاط بود. نه؟ اگر در یک کنگرهٔ خوشنویسی و نه فضای دروس و بحوث حوزهٔ کرمانشاه برداشتهای تفسیریش را ارائه میکرد، یک تفسیر پروپیمان رسمی تلقّی نمیشد؛ چون نهایتاً بندهٔ خدا یک خوشنویس ثلثنویس بود و عنوان آیةاللهیش زورِ لازم را نداشت و در سایهٔ هنرش بود؛ وگرنه کتابهای دینی هم تألیف کرده که آن را هم دلش نیامده تایپشده باشد و با خط تحریری خودش چاپ شده که یک نسخه به مُروّجی هدیه کرده که داد به من. ولی مطرح نیست و از قضا به نظرم چون به خط خودش گراور کرده و نه فونت چاپی، مفاهیمش در درجهٔ دوم اهمیت است و مطرح نیست. خدابیامرز دنبال مطرحشدن هم نبود البته. بیتوقّع و خاضع بود. آقای مرادی در سفرش به کرمانشاه که به عنوان ناظر امتحانات حوزه به آن سامان سفر کرده بود، مهمانش بود و بعداً چقدر از خلق حَسَنش تعریف کرد.
حالا که برای آنور دلیل آوردم، حالا وقتش بود که بگویم من خودم چیجوریم؟ گفتم:
من خضوع ایشان را ندارم و تصورّم این است که چون چند تا از آن «مُستمْسکون»ها بلدم، دیگر مثل شما و آشیخ صادق مرادی نیاز به رجوع به تفسیر و شاگردی در محضر اساتید ندارم و این فریبنده و جرأتافزاست. از نگاه یک تحلیلگر بیرونی به خودم نگریستم و گفتم:
حدس من این است که پدرم به خاطر همین جرأت کاذب، تمایلی به این نداشت که روی تلاوت فنّی قرآن کار کنم. ظاهراً منع نمیکرد؛ اما تشویق هم نمیکرد و میگفت:
«شما نباید اینقدر وقت روی این کار بگذارید.» شاید مراد تلویحیاش این بود که این مدل پرداختن به صوت و صورت قرآن مرا در همان سطحِ جذّاب نگه میدارد و از عمقکاوی باز میدارد. به ظاهر رهپوی این فن، محیط به قرآن است؛ ولی احاطهای توأم با غرور و احساس استغنا از لزومِ غور در ژرفا.
ایشان راست میگفت. من خیلی روی این کار وقت میگذاشتم. در دههٔ ۶۰ که باید روی خواندن معالم و دروس پایه متمرکز شوم، ساعتهای متمادی تا پاسی از شب در مسجد ملّاوردیخانی قزوین در جلسات هفتگی محمّدکاظم ندّاف شرکت میکردم. تمرکز جلسه روی فنون تلاوت بود؛ البته لابلایش مسئول جلسه برخی مفاهیم قرآن را هم برای جمع توضیح میداد. بعد از جلسه در خیابان با رفقا روی جزئیّات تلاوت «حمدی الزّامل» وقت میگذاشتم و بعد در منزلمان در کنار مدرسهٔ شیخالإسلام تمرین میکردم. برای اینکه صدایم، صدای بقیّهٔ اهل خانه را درنیاورد، محل تمرینم را موتورخانهٔ شوفاژ انتخاب کرده بودم تا اوجخوانیهایم به وسیلهٔ صدای اعصابخوردکن آنجا خنثی شود و سایرین آزرده نشوند. حصیری میانداختم و با تحمل صدای آن اتاقک و بوی نامطبوع گازوئیل که همیشهٔ خدا در موتورخانه نشتی داشت، کار میکردم.
مرحوم حاج حسین کاشانی بازاری درستکار و ولایتی که گهگاه در جلسهٔ مُلّاوردیخان شرکت میکرد و پیگیری مرا میدید، دلش برایم میسوخت و خصوصی به من هشدار میداد که مواظب برخی القائات آن جلسه باش! انگار منظورش این بود که در جلسه افکار التقاطی شریعتی را تزریق میکنند. قاری باید حدّ خود را بداند. قاری باید قرآنش را بخواند و تفسیر را به روحانی واگذار کند. آن جلسه آخوند درست و درمانی نداشت و اگر هم داشت، مکلّا بود. امان از آخوندهای مکلا. آقای مرادی میگفت:
رحیمپور ازغدی اگر در اسلام و تاریخ و سیاست اسلامی هم کار کرده باشد، به اندازهٔ فقها کار نکرده و به سرچشمه وصل نیست و ما دینمان را از او که نمیگیریم و او نباید پا از گلیمش درازتر کند.» هر کس که حضورش در دروس و بحوث حوزوی مستمر نبوده و جدا افتاده است، گیرم آقازادهٔ بسیاردانی مثل «کاظم استادی» باشد، باید حد خود را بداند.
وانمود کردم که در گردابی افتادهام که تهش نتیجهٔ دلخواهِ س.م.ص است. گویی پشیمان از کردهٔ خویش و مسیر غلطی که در زندگی هنری آمدهام، گفتم:
«من اگر به خوشنویسی اکتفا میکردم و این هنر جرأت ورود به دیگر ساحتها را بهم نمیداد و توقّع نمیداشتم علما پیش پایم بلند شوند، الآن بیشتر مُحترم بودم. کاپ هم بهم میدادند بابت اینکه بیشتر از دیگر خوشنویسان متون مناسب قرآنی برای تحریر در قالب خط نستعلیق را بلدم. ولی تجرّأتُ بعلمی! اگر بشود قرائت و خطّاطی را علم دانست که بعید است.»
- این حرفها را با لحنی خونسرد میزدم و وانمود میکردم خشماگین نیستم و شخصیّت دومی از لب من راز میگوید و با لحنی کدخدامنشانه که پیرانهسر تحلیلم میکند. درونم همچنان بابت آن یک کلمهٔ «جاهل» که س.م.ص بارم کرده بود، مثل سیروسرکه از خشم میجوشید. کلّی تلاش کردم که برای جهل، فضیلتتراشی کنم؛ ولی خودم هم میدانستم که جای علم را نمیگیرد.
- کافی بود کمی دست از لجاجت بردارم و به جای فلسفهبافی و زورزدن برای تراشیدنِ فضیلت برای جهل که مسیر پرسنگلاخی است، یا کوتاه و مختصر بگویم جاهل خودتی! یا به سیاق پرسشنامهها عمل کنم.
---
مُکرّراّ دیدهام صحبتهای آرامم با دوستان به تشنّج کشیده. چرا؟ گافی فکر میکنم به خاطر شاخ و برگهایی است که به حرفها میدهم. اگر تمرین کنم کوتاه جواب بدهم، هم به هدفم که معرّفی خودم هست، رسیدهام؛ هم بحثها به خشونت کشیده نشده است. باید از روشی که این پرسشنامهها دارند، یاد بگیرم و تمرین کنم کوتاه جواب بدهم. از تو سؤال میکنند: محل سکنی؟ مقابلش یک ریزهجا بیشتر برای جواب نیست. تو مجبوری خیابان را با حرف اختصاری «خ» بنویسی و کوچه را به صورت «ک» تا جا کم نیاوری. باید وقتی ازم میپرسند: چه مهارتی داری و عرصههای فعّالیّتت کدام است؟ کوتاه جواب بدهم که فرضاً مفسر قرآنم. اما اگر بخواهم هی شاخ و برگ بدهم؛ خصوصاً با تعریف از خود بیامیزم، طرف مقابل رفتهرفته گارد میگیرد و دنبال نقطهضعفپیداکردن میگردد. اما اگر خودستائیها را حذف کنم و به قول معروف از تعارف کم کنم و به مبلغ بیفزایم، قصّه فرق میکند. اخیراً یکی از دوستان پرسید: چه مهارتی داری و عرصههای فعّالیّتت کدام است؟ گفتم: پژوهش و تفسیر قرآن
---
نه اینکه به لجاجت متوسل شوم و از مسیر پرسنگلاخ فضیلتتراشی برای جهل وارد شوم و فلسفهبافی کنم. یا کوتاه و مختصر بگویم جاهل خودتی! یا به سیاق پرسشنامهها عمل کنم.
تازه حرف اصلیم را قورت ندهم و جواب فرعی بدهم. راحت بگویم: آقا من در علوم حوزوی و صرف و نحو و معانی بیان و ... هم کلّی کار کردهام و فقط یک خطّاط و قاری قرآن خالی نیستم که بخواهم به صرف اینکه مثلاً بلدم آیات را زیبا تلاوت کنم یا «مِنْ کُلّ فَجٍ عمیق» را با ترکیب زیبا بنویسم، پس حقّ تفسیر دارم و هنر بهم این جرأت داده است و س.م.ص هم هی بخواهد بگوید: این هم شد حرف! یک کلام ختم کلام باید به او میگفتم:
من یک حوزوی رسمی فوقش مُکلا هستم؛ خلاص! پدرم هم بارها شهادت داده و صوت و دستخطش موجود است که ملّا رضا فقط چند متر عمامه کم دارد! این یعنی بیس کارش درست است. تمام!
مُکرّراّ دیدهام صحبتهای آرامم با دوستان به تشنّج کشیده. چرا؟ گافی فکر میکنم به خاطر شاخ و برگهایی است که به حرفها میدهم. اگر تمرین کنم کوتاه جواب بدهم، هم به هدفم که معرّفی خودم هست، رسیدهام؛ هم بحثها به خشونت کشیده نشده است. باید از روشی که این پرسشنامهها دارند، یاد بگیرم و تمرین کنم کوتاه جواب بدهم. از تو سؤال میکنند: محل سکنی؟ مقابلش یک ریزهجا بیشتر برای جواب نیست. تو مجبوری خیابان را با حرف اختصاری «خ» بنویسی و کوچه را به صورت «ک» تا جا کم نیاوری.
انبار فیش:
مدّتهاست به این فکر میکنم اگر کسی در یک عرصه فاضل باشد و در عرصههای دیگر خیر؛ آیا میتواند به راحتی یک قلممو بردارد و از ظرف فضلهایش رنگی بر بیفضلیهایش بکشد؟ چون انسان که همهچیزدان نیست. بیشتر از آنکه بداند، نمیداند. حال آیا دانشش در یک رشته، نقابی است بر جهلش در رشتههای دیگر؟
کار وقتی سختتر میشود که فردی به جایگاهی از کرامت شخصیت و ارزشهای والای انسانی برد که دیگر نشود بهش گفت: بالای چشمت ابروست! طرف شاعر قَدَری است؛ بینظیر در حدّ بهترینها اما در دکلمهٔ شعر خودش ناتوان! و کسی جرأت ندارد بهش بگوید: آقا از این کار بکش بیرون! و بسپار به دیگری. در واقع تو با این کارت نقصِ دکلمهت را با قلممو برمیداری و بر شعر فاخرت میمالی. با این معضل چه باید کرد؟ نسخهٔ شوهرخواهرم شیخ صادق مرادی اینجور وقتها این است که هر کس خودش باید جایگاهش را بداند. موضعِ فضلش را بشناسد و از روی صندلیش بلند نشود. از باب مثال میگفت:
«وقتی سرداران سپاه و آخوندهای مُکلّا در عین اینکه هر دو منشأ خدمات بسیاری هستند، وارد جلسهای میشوند، هرقدر هم شأنشان بالا باشد، منِ مُدرّس مُعمّمِ حوزهٔ علمیه چه معنا دارد پیش پایشان بلند شوم؟» یک بار در قم سمیناری با حضور روحانیّون ترتیب یافته بود. مهمان و سخنران جلسه سردار #قاسم_سلیمانی بود. مرادی گفت:
«ما هم مدعُو بودیم. دم در دیدم سفت و سخت تفتیش بدنی میکنند؛ بهم برخورد؛ درآمدم.»
در اینکه این حضرات در امنیّت کشور تأثیرگذار بودهاند، مگر شکّی هست؟ نورانیّت وجهشان شاید بالاتر از آیةالله امجد باشد و رزومهٔ کاریشان بس بالیدنی؛ ولی در اندازهٔ خودشان باید تجلیل شوند. مریدان اغلب از مرادشان بت میسازند و رسانهها هم قوی هستند و میتوانند برای بعضیها فزونتر از آنچه خورندِ ایشان است، «جایگاهسازی» کنند. ۴۰ روز بابت شهادت یک شهید سعید کشور تعطیل میشود و برنامهٔ کودک صدا و سیما هم از او میگوید؛ امّا کسی را که فرماندهٔ جنگ بوده و چند ده تا از آن شهید سعیدها زیردستش بودهاند، حذف میکنند و سختمان میآید شهادت دهیم از او خیر (حتی کوچک) دیدهایم. البتّه تقصیر ما نیست و نماز میّت جوری تنظیم شده که حالتِ خاکستری ندارد. یا باید طرف یک خَیّرِ محض باشد که وقتی مُرد شهادت دهیم که جز خوبی از او ندیدهایم؛ یا هیچ نگوییم. حالت وسط ندارد که بگوییم: أللّهمّ إنّا نَعْلَمْ مِنْهُ خَیراً (مختصراً). ما یک خیر کوچک از او دیدیم و به همان مقدار کم شهادت میدهیم. چنین حالتی ندارد. یا باید گواهی دهی طرف صد است یا سکوتِ معنادار کنی.
روش بهکاررفته در نماز میّت روش معدّلگیری است که با انتقاداتی همراه است. محصّلی که فیزیکش شده ۱۶ و اخلاقش ۲ و معدّلش ۹ رفوزه میشود. دیگری که فیزیکش شده ۲ و اخلاقش ۱۸ معدلش میشود ۱۰ و قبول است. کاش میشد یک گواهی بابت فیزیک داده میشد و یک گواهی بابت اخلاق و معدّلگیری نمیشد. اگر هر کس در هر عرصه فاضل است، بتوانیم به همان گواهی دهیم.
- هم او پا از گلیم خود فراتر ننهد و هم خود او با شهامت داخل گلیمش حسابی پایش را دراز کند! فیلسوف است فقط فیلسوف بماند و فضلش را نپاشد روی بیفضلیهایش. موضعِ فضلش را بشناسد و از روی صندلیش بلند نشود. اگر مفسر است فقط مفسر باشد. برای هر مدل کاری هم اسمی بگذاریم.
- اگر شریعتی با ذهن خالی و بدون مطالعه سراغ آیهای میرود و توجهش به نکتهای در آن جلب میشود، علامتِ عدم نیاز به غور در تفاسیر نیست. نکتهای هم که در بارهٔ آن آیه گفته: اسمش تفسیر نیست؛ یک برداشت ذوقی است.
اما اگر او به عنوان یک جامعهشناس یک مطلب جامعهشناسانه بگوید، سمعا و طاعتا
اگر کویر با جهل زیباست، چون کویر یک بستهٔ کامل است. بخشی از آن برای این است که عکس یادگاری بگیریم و آتش روشن کنیم و رومانتیک. بخش رومانتیک آن جداست بخش مربوط به اکتشاف نفتش جدا. اگر هدفمان رومانتیکی است، نباید گفت درود بر جهل! جهل همیشه بد است و دانایی همیشه زیباست. منتها مدل دانائیش فرق دارد. یک وقت شما میخواهی لانگشات کویر یک زیبایی دارد؛ اینسرتش یک زیبایی دیگر. وقتی لانگشات میگیری خب نباید نزدیک شوی. نه اینکه اگر نزدیکتر شوی به جزئیات داناتری و دانایی مزاحم است. خیر
- اگر قرآن را به هدف ذوقی تفسیر میکنیم خب نباید آراء بقیه را ببنیم. ولی این دلیل نمیشود که نباید صرف و نحو و معانی دانست. خیر. باید دانست
اگر قرار است آدم حرف نپخته تولید کند، همان دلّال علم و کپیکار باشد، بهتر است. این بیعقلی است نه تهور. جهل و کتاب نخواندن و سرپوش بر نادانی هیچوقت ارزش نیست. عباس قدس گفت نبأ با علم فرق دارد. علم همیشه فضل است. این ضعف ماست که فقط با فیلتر بیخبری میتوانیم جذبهٔ کویر را ببینم. یا سرمان بالا باشد در کویر یا پایین به حلقهٔ چاه.
- تا وقتی این دو عیب وجود دارد، بدبختیم:
معدّلگیری به جای قضاوت بر اساس ریزنمرهها
جایگاهسازی رسانهها.
دوستم شیخ رضا شهیدی شاگرد سید محمود ابطحی داماد سید محمود قافلهباشی در اردیبهشت ۹۹ میگفت:
«مالک اشتر با آنکه تندمزاج بود، اسمش در تاریخ مانده؛ چون دستهایی خواستهاند او بماند. شما اسم «قیسبن سعد» یا «هاشمبن عتبه» شنیدهای؟ گفتم:
«نه!» گفت:
«در اهمیّت کمتر از مالک نبودند. دومی کسی است که امام علی(ع) مایل بود او را به مصر بفرستد نه محمدبن ابیبکر را. اما چرا اینها غایبهای تاریخند؟»
رسانهها قویند. حتی اگر نورانیّت وجه برخی سرداران بالاتر از آیةالله امجد و رزومهٔ کاریشان هم بالیدنی باشد، باید در اندازهٔ خودشان تجلیل شوند؛ اما مریدان اغلب از مرادشان بت میسازند. من خودم دوست داشتم در فوت شجریان، رهبر پیام تسلیت دهد و در کشور عزای عمومی اعلام شود؛ ولی به شیخ محمد مروّجی که گفتم، بدتر خندید. حواسم نبود هر کس حدّی دارد. همینکه تو با آنهمه ضدّیّت علنی با نظام و اسلام خبر مرگت را ۲۰:۳۰ اعلام میکند، از سرت هم زیادتر است.
صاحب هر منصب علمی و هنری و اجتماعی ردهٔ شغلیش معلوم و خطکشیشده است.
![]() |