شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 

پاراگراف انتظار برای وصل قبل به اینجا:

هوم؟ آمده‌ای برش‌هایی از نطق داغ پدرت تاکندی را که مربوط به دههٔ ۶۰ بوده، برداشته‌ای منتشر کرده‌ای در اینترنت. خب که چه؟ دلیلش؟ دلیلش که خب این اولین کار عجیب و غریبی نیست که انجام داده‌ام.

🎡 مادرم که مُرد، استخوان پدرش را رُبودم!

نه که بخواهم چیزی که مال من نیست، به ناحق تصاحب کنم بدُزدمش؛ با آن معنایی که دزدی در ذهنتان دارد. نه! مُرده‌ها مال خودمان بود؛ امّا کارم نامتعارف بود. می‌خواستم استخوانِ پوک و در معرضِ پودرشدنِ رانِ پدربزرگم را کِش بروم و خُب این سؤال‌انگیز بود. مجبور بودم برُبایمش تا چیزی نفهمند تا بخواهند سین‌جیمم کنند. آن دو نفر قبرکَن #شاهزاده_حسین #قزوین انگار کمی بهم مشکوک بودند که بِروبِر نگاهم می‌کردند؛ وگرنه مُرده‌های خودمان بود؛ هم مادرم هم پدرش که سال ۴۸ قالب تهی کرده، بیش از ۳۰ سال بود از دفنش می‌گذشت و به اذن شرع می‌شد قبرش را نبش و دیگری را جایش چال کرد.

شیخاص نمی‌گریست.

داشت بی‌‌چهره‌ٔ محزون و بی‌سیاهپوشی به جای رفتارهای مُتعارفِ صاحب‌عزاها عین یک غریبه عمل می‌کرد. پلاستیکِ سیاهِ گره‌خورده‌ای را که آنجا بود، برداشته بود باز کند ببیند از پیکر نبش‌قبرشدهٔ سیّد جواد تقوی که مادرش قرار است جایش دفن شود، چی باقی مانده درآورَد؛ توی دستش زیر و بالا کند؛ ازش با گوشی موبایل گلکسی نوت تری امانت شوهر خواهرش سید محسن حسینی فیلم بگیرد و توضیح دهد این استخوان ران میّت است که مشاهده می‌کنید و آن گِردیِ توپی‌شکل، قسمتِ گلوله‌ای-کاسه‌ای ران است و این حُفره‌ها در ساق، از فرسایش استخوانی حکایت دارد که امروز بعد از ۴۵ سال از زیر خاک درآوردندش و باید مواظبش باشم خیلی فشارش ندهم از هم بپاشد؛ چون می‌خواهم بی‌حرفِ پیش تکّه‌ای ازش را دزدکی در جیب بارانی بلندم بگذارم با خودم ببرم قم!

- قم ببری چه کنی مرد حسابی؟

- کار فتوشاپی کنم رویش! بلدم‌ها! من رایانه دارم و نرم‌افزارهای تدوین فیلم و میکس صدا. بایگانی‌ام پر از همه‌جور مادّهٔ خامی است. نسخهٔ اوریژینالِ نطق‌های متعدّدی از پدرم #تاکندی روی نوار کاست دارم مربوط به دههٔ ۶۰ به اینور. می‌گردم لابلایشان یک تکّهٔ صوت یک‌دقیقه‌ای از پدر که بشود در #اینستاگرام گذاشت، می‌یابم. ترجیح با جملات خنده‌دار اوست. بار طنز بالا باشد، مخاطب غریبه هم جلب می‌شود؛ ترفندی که در دی ۹۶ بکار بردم و کلّی نگاه‌ها جلب شد. در اوج اعتراضات خیابانی گشتم این تکّه صوت را پیدا کردم که پدرم در خرداد ۶۴ در مسجدالنّبی قزوین ایراد کرده بود که:

«۵۰ سال شاه حکومت کرد؛ ۵۰ سال نوبت ما آخوندهاست!» بعد با دستش ناحیهٔ کوتاهی از میلهٔ میکروفون را نشان داده بود و گفته بود: «تازه اینقده‌ش رفته است» بعد ناحیهٔ بلندتر را نشان داده بود: «هنوز اینقده‌ش مانده است.» مردم هم پای منبرش غش‌غش خندیده بودند.

این فایل صوتی باید با عکس تلفیق می‌شد. صدها عکس را در اینترنت مرور کردم و برگزیدم. برای آنجا که می‌گوید:‌ «اینقده‌ش رفته» عکسی از شیخ حسن روحانی رئیس‌جمهور را مناسب تشخیص می‌دهم که یک بند انگشتش را رو به دوربین نشان می‌داد و برای اینقدهٔ دوم عکس مشت بسته‌ای می‌یابم با یک ساعدِ افراشته به نشانهٔ بیلاخ!

دو هفته این کلیپ یک‌دقیقه‌ای وقت برد. اتودهای کار را قبل از انتشار به چند نفر نشان ‌دادم و مشورت ‌خواستم و نظرات اصلاحی‌شان را اعمال ‌کردم. کلیپ که آماده ‌شد، ‌گذاشتمش اینستاگرام و تلگرام. ترفندم جواب داد: کانال‌های پرمِمْبر شیرش ‌کردند. وقتش بود به همهٔ آن‌هایی که فکر می‌کردند عُرضهٔ جوسازی ندارم، مشابه همان مشت و ساعد را نشان دهم و خطاب کنم:‌ بِیاه! حالا چی می‌گید؟ دیدید منم بلدم موج درست کنم؟ قبل از آن هر بار کلیپی می‌ساختم که حالت دست‌گرمی داشت و در اینترنت وِیوی زیادی هم نمی‌خورد، به س.م.ص می‌گفتم:

«نیان چُپُقمو چاق کنن؟» می‌گفت:

«مطلب تو سیاسی نیست و اگر هم باشد، امنیّتی نیست و اگر هم باشد، چون خریدار آنچنانی نداره حرفات، کاری ندارند قطعاً باهات! اوّل باید کسی بشی تا ازت واهمه کنند.» می‌گفت:

اگر کارگردان مطرحی بودی و با چند فیلم درجهٔ یک جایگاهت را تیثبیت کردی، حتّی اگر مثل فلان کارگردان خارجی تبلیغات تلویزیونی هم بسازی، مورد توجّه قرار می‌گیری. حالا چی؟ نه کارگردان برجسته‌ام؛ نه معتبر آنچنانی که عکّاسان و خبرگزاران روی تفاوت رنگ دو دکمه‌ٔ عبایم یا پارگی گوشهٔ صندلم یا بازبودن درز پایین عبایم تا عبا بلندتر شود، زوم کنند و این‌ها را نشانهٔ ساده‌زیستی‌ام بدانند. من اگر چنین رفتاری ازم سر بزند، دوستانی مثل ابوالفضل خزاعی و میثم سلطانی و علیرضا نوربخشِ فتیده یا دستم می‌اندازند؛ یا می‌گویند: ببین باز چه نقشه‌ای دارد و با این کار دنبال چیست؟

شیخ علی زند قزوینی یک بار ریش بلندی گذاشته بود و رفته بود نزد آیةالله حُسینعلی منتظری. مرحوم به ریش‌های شیخ علی اشاره می‌کند و با لهجهٔ غلیظ نجف‌آبادی می‌گوید:

«‌باز خوار کیرو میخوای بگای با این ریشا؟»

این را از سیه‌چشم محمد بختیاری شنیدم که می‌گفت: زند در بیتش برای دو سه نفر با صدای آهسته نقل می‌کرد و من گوش ایستاده بودم.

این حکایت ماست. بساطی درست کرده‌ایم که کار درست هم بکنیم به معنی بد حمل می‌شود؛ به جای اینکه کارهای بدم هم به محامل خوب حمل شود و «ضع أمر أخیک علی أحسَنه» اجرا شود، ضع أمر شیخاص علی أسوَئه. اخیراً در آذر ۹۹ منزل علیرضا نوربخش مهمان بودم. یک شب هم ماندم. موقع خروج از باب خیرخواهی و اینکه حالا چون مرا مهمان کرده، من هم دستم به خیر برود، پیشنهاد کردم موقع خداحافظی آشغال‌های جمع‌شده را که در دو پلاستیک سیاه تلنبار شده بود و وقت نکرده بود از طبقهٔ ۱۱ محل سکونتش در مجتمع دانش قم پایین ببرد، ببرم پایین و توی سطل بیندازم. شک کرد. گفت:‌ نکند نقشه‌ای داری می‌خواهی بامبولی دراری و آبروی ما را ببری؟ یعنی هم باید کار خیر کنم؛ هم به جای تمجید، حرف مفت بشنوم.

با همهٔ این احوال همین من کلیپم در کانال تلگرامی «صدای مردم» منتشر شده و ظرف چند روز قریب یک میلیون و ۲۰۰ هزار ویو ‌خورده. حالا چی می‌گی؟ حالا هم کارم خریدار ندارد؟‌ البته #روح‌الله_زم دنبال صید ماهی‌های خود از آب گل‌آلود بود؛ ولی بالأخره من هرچند ناخواسته به قیمت تخریب پدرم موج‌سواری خوبی کردم و مثل مدیر همان کانال که بعداً گرفتندش، تحت پیگرد هم قرار نگرفتم. دوست داشتم س.م.ص این را به حساب مدیریًت من بگذارد که مرحبا بهت که بلدی چیجوری حرفت بزنی که گیر نیفتی؛ ولی او همچنان بر این باور بود که اگر هم کلیپ تو خوراک مناسبی برای دمیدن یک معاند در تنور شورش‌های خیابانی از کار درآمده، یک امر تصادفی است و تو در آن حدّی نیستی که کارهای براندازانه بکنی.

من آدمی هستم اگر بهم بگویند: انتر اینقدر برآشفته نمی‌شوم که بگویند:‌ بی‌عُرضه! و آنقدر که این بی‌عرضهٔ ناقابل، انگیزه‌بخش است، ده‌ها تشویق و تحریک مُحرّک من نیست. گاهی فکر می‌کنم نکند س.م.ص عامل انگلیس است که می‌خواهد وادارم کند بروم کارهای بدتری بکنم. به دوزِ مُخرّب‌بودنم بیفزایم و خفّاش شب درونم را چاق و چلّه کنم و هیتلر وجودم را آبیاری کنم.

خفّاش شب و هیتلر که از آسمان نیفتاده بودند زمین. یکی بودند عین من؛ عین تو! همان بزهکاری که رفتی تماشای مراسم اعدامش فلکهٔ آسایشگاه (محلّاتی) قم مگر تافتهٔ جدابافته بود؟ چه معلوم که او هم در بچّه‌گی سرکوفتی چیزی از ناپدری یا نامادری نشنیده یا قدر مُسلّم مورد آزار جنسی قرار نگرفته؟ پزشک روانکاوی مثل دکتر شهریاری شاید اگر عین خفّاش قبل از اعدام با او هم مصاحبهٔ روانکاوانه می‌کرد، معلوم می‌شد درد و مرضش چه بوده که مُصمّم می‌شود تلافی کند و دست به آدم‌ربایی و تجاوز بزند؛ با آنکه یحتمل می‌داند که تهش دستگیرشدن و مجازات است. و تو یک سحرگاه در دی ۸۵ با دوربین بروی ببینی چگونه دارش زدند و از شلوارش که قبل از دست و پازدن خیس کرده بود، فیلم گرفتی. شاید او هم آدمی بوده که اگر بهش می‌گفتند: انتر آنقدر برآشفته نمی‌شد که گویند:‌ بی‌عُرضه! تا برود هیتلر وجودش را چاق و چلّه کند. اگر س.م.ص بهم گفته بود:

«قبول! آفرین! ثابت شد می‌توانی دردسر درست کنی؛ ولی نکن! نیرویت را جای مثبت خرج کن!» شاید دنبال اینکه ثابت کنم خیلی کارها از دستم برمی‌آید نبودم. مثل کسی که قصد خودکشی دارد و به جای اینکه بهش بگی:

«مرحبا به شهامتت که رفته‌ای آن بالا! ولی زحمت بکش بیا پایین برای خرج‌کردن شهامتت جاهای بهتر هم هست!» بگی:

«بیا پایین وقت ما را بیخودی نگیر! تو خایه‌شو نداری خودتو پرت کنی!»

و این باعث شود که طرف که از اول قصد پرت‌کردن خودش را نداشته، بزند به سیم آخر و خودش را بکشد.

س.م.ص ظاهراً عنوان می‌کرد قصدش نجات‌دادن من از مرگ است؛ ولی مدل حرف‌زدنش ترغیبم به خودکشی بود. از مغز حرفش یک «ای بی‌بُته!» استخراج می‌کردم. آدم مؤدّبی بود؛ ولی حس می‌کردم هی دارد بهم سیگنال می‌دهد که برو حتّی شده در زمزم ادرار کن تا ثابت شود بی‌بُته نیستی؛ ای بی‌بُته!» الآن به خودش بگویی، می‌گوید:

«استغفرالله! حاشا اگر اینقدر بی‌ادب باشم! من دنبال اینم ببینم خدا در رابطه با تو ازم چی خواسته؟‌ چه مسئولیّتی در قبال تو و نجاتت دارم.»

خب کسی که اینجور است، نباید در جاهای نامناسب اسم خدا را ببرد. آیا خبر ندارد تو آدمی هستی که نباید بی‌هوا اسم خدا را جلویت ببرند و تو را علیه او بشوراند. باید از قبل آماده‌ات کنند. شماری از بچّه‌های مذهبی این مدلی توانستند مرا علیه خدا بشورانند. «امیر عاملی» هنرمند متعهّد قزوین که برادرش هم در جنگ شهید شده بود، گاهی از این کارها می‌کرد. تصویر قطعه‌خطّی از خودم را در اینترنت برایش ‌فرستادم که انتظار داشتم مرا بابت تکنیک بکاررفته در آن تحسین کند. ‌نوشت:

« ک چ؟ خدا باید از آدم راضی باشد! رضایت من چه دردی از شما دوا می‌کند؟» نوشتم: «خدا خرِ کیه؟»

در جای نامناسبی و بدون اینکه مرا از قبل آماده کند، اسم خدا را برده بود. اوّل صبحی روزمان را به نام خدا و به یاد شهیدان و با سلام به روح امام امّت شروع کرده‌ بودیم. دیگر نیازی نبود وسط بحثِ فنّی خوشنویسی جایی که من اصلاً آمدگی‌اش را نداشتم، حرف خدا را پیش بکشد و لج مرا درآورد. به قول پدرم به نقل از آقای خمینی:‌ من سپر را سر ‌گرفته بودم و نمی‌بایست ناغافل از پهلو به من بزنند. قشر مذهبی گاه اینجوری می‌زدند و یکهو می‌دیدم به خدا هم اهانت کرده‌ام و خودم را پرت کرده‌ام درّه. قصد خودکشی نداشتم و کرده‌ام. س.م.ص ظاهراً نیّتش ادای تکلیف در قبال مسئولیّتی بود که در قبال من داشت. کلید کرده بود روی بی‌هدفی‌ام. کلیپ خوش‌ساختی که بر اساس نطق پدرم ساخته بودم، نشانش ‌دادم. وظیفه‌اش را که تحسین بود، فراموش کرده بود و می‌گفت:

«ک چ؟ برگرد به خط اصیل! خدا را در نظر بگیر و در فکر جلب رضایت او باش.» داغ ‌کردم می‌گفتم:

«ولمون کن هی خدا خدا! من دنبال یافتن مُؤلّفه‌های یک کلیپ جذّاب یک‌دقیقه‌ای هستم که بترسند ازش. دنبال قلم تند و تیزم که ازش مو بریزند؛ شما بحث از خدا و پیغمبر می‌کنی؟»

با ساخت کلیپ تاکندی می‌خواستم خایه‌داربودنم را ثابت کنم. آن چند هفته در پاییز سال ۹۶ هر جای اینستاگرام می‌رفتی، کلیپ تاکندی را می‌دیدی که بازنشر کرده‌اند. و مثل توپ در کشور صدا کرد. سیّد حمید حسینی خواهرزاده‌ام ‌گفت:

«نه که من نوهٔ آقاجان هستم، ناسزاهای زیادی به خاطر این کلیپ بهم گفتند. تازه کلّی فحش جدید یاد گرفتم که که قبلاً نشنیده بودم. بی‌پیرهای جوری فحش داده بودند که از آقاجان کمانه می‌کرد به مادرجون! (خانم حاج آقا) و برمی‌گشت می‌خورد به سوتین یکی از بستگان دور!» از خنده روده‌بر ‌شدم و دیدم به هدف رسیده‌ام.

بعد «تینا بخشی» دابسمش آن یک دقیقه نطق تاکندی را ‌هم ساخت که صدها هزار بار تکثیر ‌شد. من دیگر خالی شده بودم و انگیزه‌ای برای تخریب بیشتر و آبیاری هیتلر درونم نداشتم؛ تا اینکه شیخ سیروس گفت:

«شما توی کلیپت خلّاقیّتی نکردی. نطق آقاجان را برداشته‌ای منتشر کرده‌ای! همین! آن دختر دابسمش‌ساز باز از خودش خلّاقیّت نشان داد؛ شما نه!» سیروس به ظاهر می‌گفت: «آبروی حاج آقا را برده‌ای!» و غیرمستقیم می‌گفت:

«برو بدترش را بساز منتظریم!» اگر گفته بود:

«آفرین‌! توانستی کثرتِ دیده‌شدن در نت را از آن خود کنی. دیدیمت! حالا برو سراغ کار جدّیتر. این بار با تجلیل از تاکندی کار کارستانی خلق کن. تو که اینقدر موّفقی، این بار ببینیم چه میکنی؟» کاش یکی به خفّاش شب می‌گفت:

«اوکی نباید در بچّه‌گی تحقیرت می‌کردند و بهت سرکوفت می‌زدند یا مورد آزار جنسی قرارت می‌دادند. امّا حالا که کرده‌اند، برو بتاز و نخبهٔ علمی شو؛ نه که خودت را مُجاز به ارتکابِ بزه ببینی.»

- شیخاصا برو بتاز و نخبهٔ علمی شو و بزن توی پوز تحقیرکنندگانت؛ نه که از خداخواسته باب تخلّف را به روی خود باز و مُجاز ببینی.

من فعلاً قصد ندارم نخبهٔ علمی شوم. فعلاً دنبال میکس‌ و کلیپ‌سازی‌‌ام و در پی سوژه می‌گردم. الآن اگر چشمم استخوانِ ران پدربزرگم را گرفته و نمی‌خواهم بگذارم با مادرم دفن شود، چون سوژهٔ خوبی است. هر جور شده باید برُبایمش؛ دور از چشم همه با خودم ببرم قم؛ برایش نقشه‌ها دارم. قشنگ با اسکنر اسکنش می‌کنم و تصویر را می‌برم توی فتوشاپ و پوستری ازش می‌سازم و توی صفحات مجازی نشر می‌دهم. باید خیلی دیده شود و لایک بخورد.

ای بابا! سوژه قحط است شیخاصا؟ مانده استخوان پوسیدهٔ این بینوا که می‌خواهی در گور بلرزانیش؟ آنهم در روزی که خودت صاحب‌عزایی و باید وقتت را صرف کارهای اصلی‌تر کنی؟ تو چه آدمی هستی؟ از اوّل اینجور بودی یا تغییر فاز دادی آنُرمال شدی؟ از شکم مادر که آدم دنبال کارهای اجق‌وجق نیست؛ یا هست؟ توی کمر پدرت شیخ خاص بودی نکند؟

«بگذار آن پلاستیک را زودتر گوشه‌ای تا دفنش کنند آقا رضا! بیا اینورتر کارشان را بکنند.»

این صدای «سیّد عبّاس قوامی» است؛ شوهرخواهرم؛ با عمامهٔ سیاه بر سر که امروز ۱۴ فروردین ۹۳ رنگ این عمامه‌ پیام تعزیت دارد. او خصوصاً همسرش زهرا خواهر کوچکتر این ماه‌های آخر چه تلاشی‌ کردند مادر بلکه بیشتر بماند؛ امّا ثمر نداد و مادر امروز قالب تهی کرد و الآن اینجائیم و دوست قدیمی‌ام «خسروی» وقتش را امروز داده به ما. از صبح که غسّالخانه رفتیم، با من است و هی می‌گوید: کاری باری اگر هست، در خدمتم. الآن یک‌پا پس یک‌پا پیش آمده‌‌ نزدیکتر ببیند من چگونه دارم در بارهٔ گلوله‌ای-کاسه‌ای‌ها برای دوربین توضیح می‌دهم. سید عبّاس چپ‌چپ بهش نگاه می‌کند:

«کمک‌کاری‌ات شیخ مُجتبٰی این باشد لی‌لی به لالای آقا رضا نگذاری تشویق شود بابت کارهای ناهنجارش. بهتر نیست بهش کم‌محلّی شود بلکه دست بکشد؟ هر وقت کلیپ‌هایی که راجع به پدرش ساخته در گوشیش نشانتان داد، نخندید بهش؛ تا همین مبارزهٔ منفی باشد باهاش.»

سیّد عبّاس شاید این فکر در سرش می‌گذرد که اینهمه مدّت بار و فشارِ نگهداری و مراقبت از بانو #بتول_تقویزاده زن ۷۹ ساله - که مادر توست رضا! نه من - و فردا اینجا زیر خروارها خاک دفن می‌شود، با من و همسرم بوده: بارها بستر‌ی‌کردنش در بیمارستان بوعلی قزوین، هر روز با آمبولانس با ویلچر به سختی برای دیالیزبردنش، آن جاعوض‌کردن‌ها‌، سُوندوصل‌کردن‌ها، پانسمان زخم‌بسترها. و تو تک‌پسر همه‌اش به فکر فانتزی‌هایت بوده‌ای که چطوری این صدا را به آن عکس بچسبانی و برای یوتیوب و فیسبوکت خوراک جفت و جور کنی. لااقل الآن که از قم آمده‌ای و اینجایی، اگر کمک‌کار نیستی، سربار چرایی؟ دنبال کارهای اجق‌وجق نباش! معلوم هست در کل دنبال چیستی؟‌ چرا سیاه به تن نکرده‌ای پسر؛ راستی؟

«سیّد عبدالعظیم موسوی» فرماندار سابق قزوین بعداً بهت اسمس داد که وقتی در مراسم تشییع مادرت دیدمت به جای اینکه زیر تابوت را بگیری، رفته‌ای بالای سکّویی فیلم می‌گیری، گفتم این خواسته‌ «لباس شُهرت» به تن کند! جایی ایستاده‌ ببینندش!

دنبال دیده‌شدنی یعنی؟ با هر چه؟

- با هر مدل کار نامتعارف که در شأن من نباشد؛ تو بگو ادرار در زمزم حتّی. هر چه که تعجبّ دیگران را برانگیزد که: اِه! این مدلیش را دیگر ندیده بودیم. دستارپیچ گوزو ندیده بودیم!

شیخاص در بهمن ۶۵ با چند تن از روحانیّون قزوین از جمله شیخ مظفّرالدّین منهجی، شیخ محسن کرمی و شیخ غلامعلی فلّاح با یک دستگاه ماشین شاستی‌بلند لندکروز رفت جبهه. کجا؟ کردستان. معمّمین را تقسیم کردند. قرار شد شیخاص چند روز برای شماری از رزمندگان نماز جماعت اقامه کند و نطق کند. بردندش به یکی از پایگاه‌های نظامی اطراف بانه که بر فراز یکی از ارتفاعات واقع بود. شب‌ها در سنگری تنگ به همراه سه نفر بسر می‌برد؛ یک معلّم و یک دکتر که قرار بود روزهای متمادی در سنگر با هم باشند. سوز و سرمای زمستان با علاءالدّینی که در سنگر می‌سوخت، خنثی می‌شد. غذاهای نچندان مرغوبی که با آن سدّ جوع می‌کردند، نفخ‌آور بود. روزهای اول باد معده که فشار می‌آورد، شیخاص به خودش زحمت می‌داد و پتوی حائل بین سنگر و محیط بیرون را که پر از برف بود، کنار می‌زد؛ پوتین به پا می‌کرد و خارج می‌شد و خارج می‌کرد. قدری بعد کار را به خود سهل گرفت و برمی‌خواست پتو را کمی می‌زد کنار که هوای تازه وارد سنگر شود و در همان سنگر خود را خلاص می‌کرد. دید زحمت است. خودش را زد به بیعاری و بدون اینکه برخیزد و پتو را کنار زند، خلاص!

پیداکردن فرد آلایندهٔ هوا بین سه نفر کار سختی نبود و به زودی لو رفت. آقای معلّم و آقای دکتر وقتی اوّلش قدری تحمّل کردند. بعد با هم شور کردند که با چه ادبیّاتی به آقای شیخ تذکّر دهند که هم نتیجه بدهد هم احترامش مخدوش نشود؛ خبر نداشتند شیخاص اصولاً در صدد است کاری کند که در تعارض با شأنش باشد و بدین ترتیب شگفتی‌ساز گردد. با بیانی بسیار نرم و در پرده مطرح کردند که خلاصه ببخشید اینو میگیم. میدونیم براتون بیرون‌رفتن سخت است، منتها چون فضا محدود است و علاءالدّین هم حسابی اکسیژن را نابود می‌کند و بحث یک روز و دو روز هم نیست و قرار است حدود ۲۰ روز اینجا با هم زندگی کنیم، اگر رعایت کنید، مزیدِ تشکّر است.

شیخاص گفت:

«آقا چرا زیر زبانی حرف می‌زنید؟ اگر عاقلید، راحت باشید. تعارف نداریم که. سعدی یک چیزی سرش می‌شده که می‌گوید:‌ شکم زندان باد است ای خردمند / ندارد هیچ عاقل باد در بند! باد را نباید در بند نگه داشت. راحت فتوا داده که:‌ چو باد اندر شکم پیچد فرو هِل! / که باد اندر شکم بار است بر دل! بار را بگذار زمین خلاص! لذا در یک کلام من می‌گوزم شما بگوزید!» معلّم برگشت گفت:

«آقای محترم! من و شما خیر سرمان عناصر فرهنگی هستیم. شما مگر روحانی نیستید؟ پسر یک روحانی محترم نیستید؟ این چه افتضاحی است؟ وای به روزی که بگندد نمک!» خیلی خونسرد گفتم:

«من هیچ اشکالی در این کار نمی‌بینم.»

دکتر را ‌دیدم که از خنده به خودش می‌پیچد؛ منتها به احترام آقامعلّم نمی‌خواهد بخندد و خیلی تحت فشار است و میزان فشارش کمتر از فشار حبس باد شکم نیست. معلّم گفت:

«بگذار من پایم برسد قزوین. می‌روم خدمت حاج آقای تاکندی می‌گم این چه فرزندی است شما تربیت کرده‌اید؟ مایهٔ خجالت و آبروریزی!» باز با آرامش استدلال را ادامه دادم و کاری کردم که آن معلّم محترم که فکر کنم فامیلیش «فرج‌قصّاب» بود، مرا بست به رگبار فحش و حرف رکیک. من هم هر چی می‌گفت، خیلی عادی تحلیلش می‌کردم و جوری شد که می‌خواست زمین را گاز بزند. کاری کردم که یک معلّم محترم که در عمرش حرف زشت از دهانش خارج نشده بود، جیغ و داد و فحّاشی می‌کرد.

عجب! پس دنبال دیده‌شدنی! با هرچه! با ادرار در زمزم حتّی؟ با ول‌کردن باد معده حتّی! بیخود نیست جواد درافشانی بعد از قصّهٔ کتک‌کاریت با امین در آخر تیر ۹۹ که سیر تا پیاز قصّه را به جای پنهان‌کردن در اینترنت علنی کردی، نوشت که تو بیماری شخصیّتی نمایشی هیستریانیک داری و آن هم مدل حادّش را. چون اگر فقط دوست داشتی دیده شوی باز بیمار بودی! اما تو حتّی با چیزهای کثیف و حتی چیزی که می‌دانی بهت فحش می‌دهند و لیچار بارت می‌کنند، می‌خواهی دیده شوی؛ حتی با ادرار در زمزم و کتک‌خوردن از مردم آن دور و ور! دنبال این هستی که به قول «سیّد عبدالعظیم موسوی» به جای اینکه در تشییع مادرت زیر تابوت را بگیری، بروی بالای سکّویی فیلم بگیری و «لباس شُهرت» به تن کنی! جایی بایستی ببینندت! نمی‌کنی مثل حاتم طائی دست کم به شهرت از نوع مثبت برسی.

اینک که آمده‌ای از قم به اینجا اگر باری از دوش برنمی‌داری و عصای دست نیستی، این میل به جلب توجّه را رها کن! کار زیاد داریم. مجتبی خسروی عبایش را می‌تکاند و از سیّد عبّاس می‌پرسد:

«کار زیاد دارید لابد؟ برنامه‌ها را چطوری تنظیم کرده‌اید؟» عبّاس می‌گوید:

«فردا برنامهٔ تشییع و تدفین، فرداشب مراسم شب‌غریب، صبح روز بعدش مراسم صباح‌مزار.»

این صباح‌مزار همان مراسمی است که شیخ قدرت علیخانی شیخ «رستگاری» واعظ معروف تهران را برای نطق در آن خواهد آورد و همه هستند جز تو که در آن حضور نخواهی داشت؛ از بس روز قبلش هی اینورآنور جهیده‌ای برای فیلم‌گرفتن از زوایای مختلف و خودت را خسته کرده‌ای که می‌گیری می‌خوابی و پدر بعد از اتمام مراسم اعتراض می‌کند:

«این افتاد خوابید نیامد مسجد شیخ‌الإسلام!» و خواهرت زهرا به جای حمایت از پدر جانب تو را می‌گیرد که خب داداش دیروز خسته بود! آری؛ اما خستهٔ اجرای فانتزی‌هایش.

«بگذار گورکن‌ها کارشان را بکُنند؛ رضا! آقای خسروی! شما بهش بگویید نکند؛ نه اینکه خودتان آب به آسیابش بریزید و بروید جوری به استخوان‌ها نگاه کنید که حس کند رفتارش برایتان جالب است.

چه اشتباهی کرد سیّد محسن گوشی باکیفیّتش را داد به این.» شیخاص فکرش را رو به سمت افکار سیّد عبّاس شلّیک کرد:

- یعنی نمی‌گذارید از این فرصت بهره ببرم برای ثبت وقایع؟ مادرم که با گریه و زاریِ من زنده نمی‌شود. دست کم بگذارید رپورتاژ قشنگی تهیّه کنم.

- دنبال جلب توجّه است چُس‌مَحلّش کنید! این باید دید از کِی اینجوری شد؟ از چه تاریخی؟ آیا از سال ۶۵ که کربلایی زلیخا جعفرخانی قالب تهی کرد؟ من که هنوز آن سال که مادر آقای تاکندی فوت شد، با این خانواده وصلت نکرده نبودم. زهرا بعداً برایم نقل کرد:

«داداش توی آمبولانسی که از تاکند جنازه را می‌آورد قزوین، کفن را از روی ننه برداشت عکس بگیرد.» گفتم:

«زهرا! اگر پدر و مادرش همان روز می‌زدند زیر گوشش، حالش را جا می‌آوردند، اینجور نمی‌شد. خیلی رو بهش داده‌اند.» الآن هم شیخ مجتبی دارد آب به آسیابش می‌ریزد. او را همین دور و بری‌ها، همین بستگان و دوستانش شیخاص کردند؛ و البتّه پدر و مادرش.

و خودم خودم را شیخاص کردم آسد عبّاس. روز اوّل که نبودم اینجوری. یک چیزهایی باعث شد اینجوری بشوم؛ ذرّه‌ذرّه. با بعضی ناموفّقیّت‌ها استارت خورد؛ ناکامی‌هایی که نتوانستم باهاشان کنار بیایم. یک چیزهایی در دیگران می‌دیدم و باعث می‌شد از سر تلافی، مجبور شوم کارهای اجق‌وجق بکنم. می‌دیدم یک رفتار مشخّص را دیگران که انجام می‌دهند، مقبول است. همان را که من انجام می‌دادم، بدشانسی از هر طرف مورد هجمه قرار می‌گیرم. یک چیز موهومی انگار در من مانع مقبولیّت می‌شد. نمی‌دانم به خاطر خلقتم بود؟ حالت چشم و ابرویم یا مدلِ نمایش رفتارم نمی‌گذاشت بپذیرندم. بدیهی‌ترین چیزها را می‌گفت، می‌ديدی اعتراض‌ها بلند می‌‌شد که نه! کی گفته؟‌ می‌گفتم: ‌این که دیگر مُسجّل است که دو دو تا می‌شود یک عددی! می‌گفتند: از کجا؟‌ و لنگه‌کفش‌ها از هر طرف به سمتم سوت ‌می‌شد.

یک جوکِ مُشخّص را برادرخانمم «سیّد حُسین میرکمالی» که می‌گفت، همه قاه‌قاه می‌خندیدند؛ من که می‌گفتم: انگار در باب جدّی‌ترین مقولات عالم حرف می‌زنم. می‌گفتم شاید از باب همراهی و باج‌دادن به سید حسین است و به هدف حرص‌دادن به من که قاه‌قاه می‌خندند. حرصم می‌گرفت برادرش حسن چرا اینقدر از فرط خنده سرخ می‌شود؟ الکی که نیست. دارد از ته دل نه تصنّعی می‌خندد. نه او که جمع از خنده دست به شکمشان می‌گرفتند. یعنی همه‌شان از قبل دست‌به‌یکی کرده بودند مرا بیازارند؟ اگر نه، پس چرا همان لطیفه را من که می‌گفتم، بروبر نگاه می‌کردند؟

یک فیلم جوک هست از مرحوم «مش اسماعیل حیدری» که با لهجهٔ غلیظ ترکی تعریف می‌کند، آدم از خنده روده‌بُر می‌شود. جوک این بود که برای کسی سؤال شده بود که چرا ۷۲ نفر اصحاب امام حسین(ع) در کربلا زمین را برای استخراجِ آب حفر نکردند؟ می‌گفت آیا آن‌ها مهندس نبودند؟ بابا ۶۰ - ۷۰ نفر بودید. کنار فرات هر کدام نیم متر می‌کندید، به آب می‌رسیدید دیگر! التماس به شمر قرمساق برای چه؟ قورومساق شیِمیِرَه یٰالْوٰارْمٰاخْ نَمه‌یِدِه؟ این را که مش اسماعیل می‌گوید، در نوار جوک صدای خندهٔ شدید می‌آید. بعد این جمله را ضمیمه می‌کند که شلّیک خندهٔ اصلی جوک است که یکی جواب داده بود:‌ این کار را کرده‌ان و کنده‌اند؛ ولی به سنگ خورده! دٰاشٰا چیخیب‌لَرْ!

این جوک را یک بار وقتی برای شیخ سیروس مرادی تعریف کردم، نه که نخندید که طنز کاملاً جدّی و به قول آیةالله سبحانی: «لطیفه‌ کثیفه شد» و مشکلات فنّی‌اش زد بیرون. شیخ سیروس شروع کرد تحلیل‌کردن که عجب کم‌عقلی بوده اونی که این حرفو زده! کی میگه زمینِ حاشیهٔ فرات را بکَنی به آب می‌رسی؟

دیدم نخیر!‌ انگار به پیشانیم خورده جوک‌ را خراب کنم. به دوست اهل فضل و نویسنده‌ام #رضا_بابایی گفتم:

«قصّهٔ من اینجوری است. کجا بروم؟ به کی بگم؟ بروم کلاس فنّ بیان؟ بهترینشان را معرّفی کن به من!‌ جایی را معرّفی کن از اینور یک آدمِ یخ و خُنک برود داخلش و از آنور یک خنداننده بیاید بیرون که بتواند در جمع‌های خانوادگی جو را به دست بگیرد!» گفت:

«تو موفّقی در تأثیرگذاری. من آوازت را شنیده‌ام. در منزل سید عزیز طباطبائی وقتی شروع به خواندن کردی، بدون اینکه امر به سکوت کنی، دیگران ساکت ‌شدند. زیبایی و دلنشینی آوازت نمی‌گذارد مشغول چیز دیگری باشند. خب همین خوب است دیگر.» گفتم:

«نه. دلم می‌خواهد مثل مرتضی پاشائی و محسن ابراهیم‌زاده جمع با من همراهی ‌کنند و دم بگیرند و یاد خاطراتشان بیفتند و اشک بریزند.» گفت:

«خب باید انتظاراتت بجا باشد. از موسیقی سنّتی که نمی‌توانی انتظارات پاپ را داشته باشی. ممکن است بگویی می‌روم پاپ تمرین می‌کنم؛ ولی معلوم نیست الزاماً چون اینجا موفّقی، آنجا هم موفّق باشی. ولی کلاس زیاد است. گذراندن دوره‌ها هم بی‌تأثیر نیست؛ ولی راه پیشنهادی من چیز دیگری است.» گفتم:

«چه؟» گفت:

«از من می‌شنوی، وقتی می‌بینی ماجرا اینجوری است و در بعضی کارها کامیاب نیستی و ازت نمی‌پذیرند، گوشه‌ای بنشین و برنامه‌های خوب دیگران را تماشا کن. به جوک‌های خوب دیگران گوش بده و بخند و لذّتتو ببر! مگر همه باید برنامه‌ساز و شومَن باشند؟» ماه‌های آخر عمرش هم می‌گفت:

«به خدا لذّتِ خواندنِ نوشته‌های خوبِ دیگران کمتر از نویسندگی نیست.» ازش بدم آمد. دوست داشتم راهکاری بگوید که راهم بیندازد تا بتوانم چیزهایی که بلد نیستم را بلد شوم؛ اما انگار منطقش این بود که همه چیز را نمی‌شود وقت گذاشت و آموخت. من تا می‌دیدم یک جوک را دیگری می‌گوید و از جمع خنده می‌گیرد، تصوّر می‌کردم خب چرا من نتوانم؟ خبر نداشتم که هزار نکته در این کار و بار دلداری است. نوزده بیست ساله بودم که یک جوک کمر به پایین در یکی از جمع‌های آخوندی در قزوین شنیدم و مُصمّم شدم همان را برای یکی از دوستانم بازگوئی کنم و نشد. آخونده رفته بود در جمع خانم‌ها روضه بخواند. کتاب نوحه‌اش همراهش بود. رفت بالای صندلی و کتاب نوحه و مراثی هم داشت که گذاشت روی زانویش و عبا را کشید رویش. هر چه شفاهی و از بَر خواند، کسی گریه‌اش نگرفت. گفت:‌

«چی خیال کردید؟ مقاومت می‌کنید؟‌ اصلیه زیر عبامه؛ درارم خون گریه می‌کنید.» این جوک را یک بار با ذوق و شوق تمام برای قاسم مرادیها محافظ پدرم و دوست طلبه صادق آقایی در اوایل دههٔ‌ ۶۰ نقل کردم. رنگشان تغییر کرد و به من گفتند:

«از تو بعید بود آقا رضا! دیگه از این چیزها نگو! برای شما خوب نیست!» قدرتِ طنزگوئی‌ام اگر بالا بود اصلاً خنده امانشان نمی‌داد به خارج از محدوده‌بودنش فکر کنند. انتظارم از دوستانی که باهاشون مشاوره می‌کردم این بود که راه حلّی ارائه دهند بتوانم اگر نه مثل مش اسماعیل حیدری دست کم به اندازهٔ همین «شیخ هادی محمّدی» خودمان لطیفه که می‌گویم، خنده و کف و سوت و هورا بگیرم! خوش نداشتم بگویند قیدش را بزن و برو تماشا کن و لذّتت را ببر و خودت را درگیر اجرا و ماجرا نکن!

بعد دیدم #داریوش_ارجمند هم وقتی برخی از دختر و پسرهایی که سودای بازیگری در سر داشتند، ازش پرسیده بودند چیجوری میشه وارد این عرصه شد؟ آب پاکی را ریخت رو دستشان که:

«مخاطب‌ فیلم‌ و بیننده‌بودن هم کار کمی نیست. چه اصراری دارید خودتان را به دردسر بیندازید. راحت بنشینید مهارت دیگران را تماشا کنید و لذّت ببرید!» عجب! یعنی من بروم مثل سید حسن میرکمالی به جوک‌های برادرخانمم گوش بدهم و فقط از ته دل بخندم؟ پس خودم چی؟ من دوست داریم فعّال باشم نه منفعل. #اینفلوئنسر باشم نه تأثیرپذیر. دیدم دیگران هم باز همان حرفِ بابائی و ارجمند را می‌زنند. #محسن_مخملباف یک بار عنوان کرد:

«هر سال جشنوارهٔ فیلم فجر فرا می‌رسد، آرزو می‌کنم ای کاش یک بینندهٔ خوب بودم تا یک فیلمساز متوسّط.»

بله یک وقت تو حسابی مطالعه کرده‌ای چندده‌هزار بیت و بعد می‌آیی شاعر میشی بحث دیگری است. گاه به شکل زودهنگام وارد عرصهٔ اجرا میشی. خود من یک غزل از قیصر امین‌پور می‌خواندم بعد می‌گفتم: خُب! حالا وقتشه مُشابهش را بسازم! کی گفته الآن وقتشه؟ اگر چهل هزار بیت؟؟ به قول؟؟ حفظ کردی یا به قول خواهرزاده‌ات «فؤاد سیاهکالی» نخست ۲۰ هزار بیت از گذشتگان حفظ کردی و ۱۰ هزار بیت از معاصران تازه وقت است آ»چه حفظ کرده‌ای را فراموش کنی و در ساحل دریای سیاه به انتظار بنشینی تا موجی در برت بگیرد؛ آنجاست که تازه شعر از زبانت جاری خواهد شد؛ نه اینکه با کاظم عابدینی مطلق آشنا شوی و او هم بگوید:

«ما ناشریم! درخدمتیم!» و تو شروع کنی به قول ابن‌السّلام (امیرحسین موسوی خوئینی‌) کتاب‌سازی‌کردن. و دنگ و فنگ‌های اجرا و صحّافی و طرح جلد و هزار کوفت و زهرمار دیگر تو را از خواندن و دیدن باز دارد. در این فاصله فؤاد هی بخواند. تو شرح عهدنامهٔ مالک اشتر نوشتی با پدرت و جفتتان فکر کردید شاخ غول شکسته‌اید. پدرت می‌گفت: «با این بافت، کسی کتاب ننوشته!» کی میگه؟ مگه دیدی همه‌رو؟ چقدر مثل علّامه‌ٔ امینی کتابخانه‌ها را گشتی؟ به قول شیخ سیروس حتی شرح عهدنامهٔ آیةالله منتظری یا فاضل لنکرانی را ندیده‌ای شیخاصا! مطمئنّی حرفی زمین مانده است که آن‌ها نزده‌اند و تو می‌خواهی بزنی؟ لذا اگر قیدِ تألیف‌های اینجوری را بزنی و برای خودت برنامهٔ مطالعه بریزی و بشوی یک خواننده‌ٔ حرفه‌ای، بهتر از این نیست یک مؤلّفِ سطح پایین باشی؟ یک بینندهٔ خوب باشی رجحان ندارد بر اینکه یک فیلمساز متوسّط باشی؟ که متوسّط هم نیستی. جوری شده که کار را ضایع می‌کنی. متنی که برای خنده است را جدّی می‌کنی. یا مثل قرائتی متنی که برای گریه است را می‌خوانی و می‌خندند، خب نخوان برادر! چه اصراری هست «یغمای جندقی» شعر عاشورایی بگوید؟ چه مرضی است من کاری انجام دهم که به جای تحسین، لنگه‌کفش به طرفم حواله ‌شود؟ وقتی به قول «محمّد پسر غلامحسن» اگر یک روز کفش تن‌تاک بپوشم، از فردا دیگر کسی کفش تن‌تاک نمی‌پوشد، چه اصرار دارم به این حالت ضدّتبلیغی ادامه دهم؟

لجاجتم کار دستم داد. نمی‌خواستم بپذیرم که هر کسی حالتی دارد. ممکن است خلقت تو طوری است که مردم این شهر به تو حسّاسند. با یکدندگی بخواهی اصرار داشته باشی که بمانی و دیگران را عوض کنی یا خودت را تغییر دهی؟ چرا؟ خب برو جائی که بدون اینکه مجبور شوی تغییر کنی، مقبول باشی. شاعرگفتنی:‌ قاصدک!‌ برو آنجا که تو را منتظرند! اصرار تو که حتماً به موفّقیّتی از جنسِ موفقیّت برادرخانمت در جوک‌گویی نایل شوی، برای چه؟ بستگان دیگری هم داشتم که گاه رفتارهایی ازشان سر می‌زد که مقبول می‌افتاد. صدور همان رفتارها از من حرف و حدیث درست می‌کرد. من لجم می‌گرفت. خواهرزاده‌ام «جواد مرادی» یک بار «مرغ عشق»های بالکن پدرم را با خشونت شکار کرد و اعتراضی برانگیخته نشد.

پدرم تاکندی از زمان حیاط مرحوم مادرم در بالکن منزلش مرغ عشق‌ نگهداری می‌کرد. نه که پدرم خودش این کار را بکند. تصمیم خواهرم زهرا بود؛ تنها خواهری که با پدر و مادرم زندگی می‌کرد. سمت حیاط جنوبی منزل در کوی دادگستری قزوین را مُسقّف کرده، با حصیر محصور کردند و ۱۰ - ۱۵ جفت مرغ عشق انداختند تویش. مادرم که فوت شد، خواهرم با حسرت به پرنده‌ها نگریست و در حالی که با تأسّف ‌سرش را تکان می‌داد، گفت:

«چه خیال خامی! این‌ها را انداخته بودم اینجا بلکه شوق و امید مامان به زندگی بیشتر بشه، امّا نشد که نشد. انگار از زندگی قطع امید کرده بود و نمی‌خواست دیگر بماند.»

این مرغ عشق‌ها تا همین اواخر سروصدا می‌کردند و هر بار با شیخ سیروس مهمان پدر می‌شدیم و صبح‌ها به شکل زودهنگامی از خواب بلند می‌شدند، مرادی می‌گفت:‌ این‌ها نمی‌گذارند آدم بخوابد! سپیده که می‌دمد، داد و قالشان شروع می‌شود.

یک روز که خواهرزاده‌ام جواد مرادی از قم به قزوین آمده بود و همه بودند، یکهو دنگش گرفت که این بالکن را جمع کند. پدرت گفت:‌ آره جواد جان! خیلی اذیّت می‌کنند. رفت توی بالکن که بگیردشان و بیندازدشان توی قفس تا بعد از منزل خارج کنند؛ اما مگر به چنگ در می‌آمدند. دقایق متمادی جواد با چوب دنبالشان کرد. تن تمی‌دادند و تلاش فراوانی کرد که خسته‌شان کند و بگیردشان. هی اینور اونور می‌پریدند. صحنه‌ٔ قشنگی نبود. داشت حیوان‌آزاری می‌کرد؛ امّا کسی چیزی بهش نمی‌گفت: تازه باباش تشویقشم می‌کرد. اگر فقط پدرش شیخ سیروس مرادی تحسینش می‌کرد، می‌گفتم: «کلاغ، سفیدترین پرنده را پرندهٔ خودش می‌داند.» ولی دیگران هم اعتراض نمی‌کردند؛ حتّی سیّد عباس قوامی دیرپسند و حتّی پدرم #تاکندی که روی تختش دراز کشیده بود و شاهد صحنه بود. داشتم فکر می‌کردم اگر من جای جواد بودم، آیا باز کسی بهم چیزی نمی‌گفت؟ به طور حتم همه اعتراض می‌کردن. یک پلی‌تیک و مدیریّت روانی این است که اینجا الان سهمیّهٔ جواد است. تو هم از دنیا جای دیگری داری و کار دیگری. نه تو می‌توانی جواد باشی؛ نه این جمع را می‌توانی نظرشان را نسبت به خودت تغییر دهی. رها کن! شکار مرغ عشق را به جواد مرادی واگذار کن! و برو آنجا که تو را منتظرند!

جوک را بگذار سید حسین میرکمالی بگه؛ تو گوش بده و با احترام و اذعان به توانایی او گوش بده. مطمئن باش این احترام متقابل باعث می‌شود نوبت تو هم که شد، فرض کن اگر تو در دکلمهٔ شعر توانا هستی، او با احترام به تو گوش خواهد داد. اینو میگن تشریک مساعی! تقسیم کار!

اما اگر تو بخوای به توانائی دیگری حسادت کنی و عقده بشه برات یا باید بری پول خرج کنی بروی کلاس‌ فنّ بیان برای جوک‌گویی و دیر به نتیجه برسی؛ یا باید هی نقشه بکشی برای تخریبِ کسی که جوک‌گویی یا پرنده‌گیری بلد است.

شیخ سیروس شوهر خواهرم و پدر همین جواد مرغ‌عشق‌گیر در سال ۶۴ که در جبهه روش استبراء‌کردن را در جمع رزمندگان گفتم و حرف و حدیث زیادی درست کرد، به من گفت:

«از سخنرانی بکش بیرون! کار تو نیست! برو دنبال خطّاطی.» من گفتم:

«نه این خبرها نیست. من باید سخنران شوم. پس چرا می‌گویند: اگر افلیج مادرزاد هم باشی و نفر اول المپیک دو و میدانی نشدی، ایراد را از خودت ببین؟» گفت:

«این‌ها آدرس‌های غلطی است که می‌دهند و مردم را به دردسر می‌اندازند و سرمایه‌ها بیخودی تلف می‌شود. هر کسی را بهر کاری ساختند.» ایشان راست می‌گفت. بعضی‌ها برای بعضی کارها ساخته نشده‌اند. نمی‌گوئیم اگر ورود کنند، هرگز موفّق نمی‌شوند؛ ولی راه‌های راحت‌تری برای موفّقیّت دارند که بهتر است در آن سرمایه‌گذاری کنند. شیخ محسن #قرائتی می‌گفت: من از اوّل حس کردم استعداد من در زمینهٔ کلاس‌داری با این روش خاص است. اوایل فکر می‌کردم چون آخوند هستم، حتماً باید در انتهای نطقم مصبیت سیّدالشّهدا(ع) را هم با همان حالت خاص و نغمات محزون بخوانم. چند بار انجام دادم، دیدم مردم به جای اینکه بگریند، می‌خندند! به این نتیجه رسیدم که کار من نیست. گاهی آدم به قول دکتر موسی‌خانی اصرار دارد در یک استخر خاص شنا کند؛ حتی اگر شلوغ است و افراد از سروکول هم بالا می‌روند. خب این اشتباه است. برو یک کوچه پایینتر شاید یک استخر خلوت‌تر یافتی. رها کردم و رو آوردم به درس‌هایی از قرآن. اصرار ندارد ادامه دهد. روی جهات دیگر زوم می‌کند. می‌داند اگر زور بیاورد روی خود چیزی شبیه یغمای جندقی می‌شود که خودش را کشته این بیت را بسراید که بگوید دیوانش «شعر آئینی» هم دارد:

از گوز ذوالجناح دو صد خصم کُشته شد / ای کاش ریده بود به صحرای کربلا!

🎡 پاراگراف انتظار برای وصل اینجا به بعد:

آری. اوّلش معمولی بودی و مثل بچهٔ آدم در اعیاد لباس رنگی می‌پوشیدی و در عزاها لباس سیاه؛ نامردها نگذاشتند به شکل طبیعی بدرخشی و کارت را انجام دهی؛ شاید هم انتظارت فراتر از استعدادت بود. دلت شکلِ مطلوب و طبق معمولِ اثربخشی را می‌خواست. می‌دیدی هر کس به طریقی تأثیرگزار و بزم‌آراست. یکی با گفتن یک جوک بامزّه خندانندگی می‌کند؛ دیگری با بهره از صدای خوشش دل می‌برد. روز اول عاشق این مدل گرفتن جمع در دستت بودی؛ نه اینکه بخواهی در فردای روز فوت مادرت استخوان پدرش را برُبایی! انتخابت همان بود که در جمع با گفتن یک جوک بامزّه خنداننده باشی؛ نه که با توسّل به راه‌های زهرماری تأثیرگذار باشی. عجب! پس چنین عوالمی بر تو گذشته که تغییر فاز داده‌ای و نهایتاً باعث شده کارت به اینجا بکشد که بیایی کلیپی بسازی که پربیننده باشد؛ ولو به قیمت اینکه مورد فحّاشی قرار بگیرد. آمده‌ای برش‌هایی از نطق داغ پدرت تاکندی را که مربوط به دههٔ ۶۰ بوده، برداشته‌ای منتشر کرده‌ای در اینترنت و حواست نبوده که...

 |+| نوشته شده در  دوشنبه هفدهم آذر ۱۳۹۹ساعت 3:25  توسط شیخ 02537832100  | 
  بالا