شیخاص!
|
||
دنیای یک شیخ خاص |
پاراگراف انتظار برای دیزالوِ قبل به اینجا:
پس دو جورند آدمها: یوسفیها، قرائتیها. یوسفیها بیتمایلند به پخش آثار درجهٔ دو و سوتیهایشان که مباد به وجاهتِشان لطمه بخورد. قرائتیها با این نشر موافقند؛ نه از باب خودتخریبی؛ به قصد آموزش طلبههای ترسان از نُطق که باید تشجیعشان کرد. #قدرتالله_علیخانی نامی است آشنا و البته بامُسمّا. این شیخِ جسور و انقلابی #قزوین که فیلمهایی ازش در فضای مجازی موجود است مربوط به دورهٔ نمایندگیاش در مجلس که با داد و هوار نُطقِ پیش از دستور میکند. یک سند تصویری هست که ناطقی در صحن علنی مجلس شورای اسلامی حرف میزند و چون صحبتهایش از نگاه شیخ نامربوط است، از روی صندلیاش بلند میشود؛ چند نفر از نمایندگان را که میخواهند مانعش شوند، کنار میزند؛ عمّامهاش را به حالت لاتمنشانه عقب و جلو میکند و میرود ناطق را بزند!
در وصف بزنبهادری شیخ قدرت شیخ شریفی اهل شریفآباد قزوین و شوهر خواهر حیدرعلی پرویزی معمار در ۹۸/۱ برایم نقل کرد:
زمان طاغوت باهاش سوار تاکسی شدیم از مدرسهٔ سردار قزوین برویم جایی. راننده لابلای صحبتش از آخوندها بد گفت و عنوان کرد مُفتخورند؛ اتّهامی که آن موقع اینجا و آنجا به شیوخ میزدند. شیخ طاقت نیاورد و از عقب محکم با مُشت زَدِش؛ رانندهرو!
آنوقت این بشر که هم نامش قُدرت است و هم بااقتدار است، همان کسی است که در ایّام صباوت هم ناآرام بوده. ظاهراً از امیرحسین پسر #موسوی_خوئینیها که بهش میگویم ابنالسّلام شنیدم که یک بار قبل از پیروزی انقلاب مجلس یادبودی با رنگ و بوی سیاسی ترتیب یافته بود. شیخ الفْبچّهای بوده سینی به دست آنجا چای میداده است. یکهو ساواکیها میریزند و شروع میکنند به دستگیرکردن افراد. طبعاً دنبال بزرگترها و فعّالان سیاسی بودند و بچّهمَچّهها موضوعیّت نداشتند. شیخ قدری صبر میکند و بِرّوبِر صحنه را نظاره میکند و وقتی میبیند کسی کار به کارش ندارد، میرود جلو میگوید: چرا منو دستگیر نمیکنید؟ ساواکیها میخندند و میزنندش کنار که برو جلوی دست و پای بزرگترها را نگیر جوجه! میگه: نه جدّی میگم! منم اینجا داشتم چای میدادم. منم باید بگیرید!
این را هم از علی پسر شیخ محمّد #لشگری امام جُمعهٔ مُوقّت و مُتوفّای قزوین شنیدم که همان ایّامی که قدرت جِغِلهای بیش نبوده، به آقا سیّد ابوالحسن رفیعی که جای پدربزرگش بوده، گفته بود: شهریّهٔ امام زمان را خوب دارید بَلّعْتُ میکنید!
همیشه برایم سؤال بود: آدمهای اینجوری مدل پرورششان چیجوری بوده که جرأتمند و دریده بار آمدهاند. من اگر یک سوزن خیّاطی دستم باشد، نگرانم در دستم فرو نرود؛ تا چه رسد آلت قتّاله؛ آنوقت محسن #مخملباف در ۱۷ سالگی مأمور پلیس را با چاقو خلع سلاح میکند و میافتد زندان. بعد دیدم خیلیها از همان طفولیّت سرِ نترس داشته و یاروگفتنی پستان مادرشان را گاز گرفتهاند و یک عدّهٔ دیگر از همان روز نخست، سر به زیر و خجول و ترسو بودهاند. آدمی که در مجلس خطابهٔ تند و آتشین ایراد میکند یا یومْبوروق به رانندهٔ هتّاک میزند، در بچّهگیش هم سُرتِق بوده نه گوشهگیر و توسریخور. محسن #قرائتی میگفت: حضرت امام از کسانی بود که حتی از اوان نوجوانی دلیر بود و یک بار زد زیر گوش یک آدمِ گُندهتر از خودش.
من حالا ابداً از خودم نمیدیدم اینگونه باشم. مادرم که میفرستاد نان سنگک بگیرم، در صف نانوائی اگر کسی ازم جلو میزد، چیزی بهش نمیگفتم. خودم را اینجوری قانع میکردم که عجله کار شیطان است و اگر کمی دیرتر به خانه برسی، دنیا به آخر نمیآید. بعدترها که در باب مُقدّرات الهی بیشتر دانستم، این تحلیل را هم میافزودم که مصلحتی در کار است که از آن بیخبرم. شاید اگر زودتر نانم را از «شاطر عبّاس قُدّومی» میگرفتم میرفتم خیابان، ماشین بهم میزد. پس باید شاکر باشم که مشیّت الهی به این تعلّق گرفته سالم بمانم: رِضاً بُرِضٰائک! این فکر باعث میشد کمتر به خودم سرکوفت بزنم. دیدم #فروید اسم این دلخوشکنکها را گذاشته: Rationalization دلیلتراشی. اما تو وقتی در مواجهه با یک ماجرا کم نیاوری و مُشتت را بکار ببری، نیاز به رشنالیزیشن نداری. امّا چرا من کم میآورم؟ چرا اجازه میدهم حقّم خورده شود؛ تا بعد مجبور شوم با تحلیلهای صدتایکغاز بر جُبْن و زبونیام که اساساً امری منفی و نشانهٔ ضعف آدمی است، سرپوش بگذارم؟ این کاستی را از پدر دارم یا از مادر؟
من از قضا در ۸ خرداد ۴۴ از پدری قوی و تنومند مُتولّد شدم؛ مرد چهارشانهای که به چشم خودم دیدم چطور در ۶۱ سالگیش جلوی گلوله رفت تا مانعِ کُشتن مردم شود. بله او مثل برادرش هبةُالله برای تکپسرش تفنگ بادی نخرید. یک بار که همگی در روستای آباء و اجدادی #تاکند بودیم، فرهاد که ده دوازده ساله بود، رفته بود با بچّههای ده گنجشگ بزند. عمویم هی به اهالی میگفت: میترسم این بچّهٔ من بزند چشم و چال بچّهها را کور کند! این را با خنده میگفت و من بدم میآمد. یک وَرِ دلم میگفت: «خب مرد حسابی! ببین من به قول مادرم یکپارچه آقا هستم! تو هم اگر راست میگی تفنگ را بگیر از دست بچّهات!» یک ورِ دیگر دلم به پدرم بد و بیراه میگفت که تو هم باید عین عموجان برایم تفنگ میخریدی؛ نه که مرا حسرت به دل بگذاری. نه! پدرم از این کارها نکرد تا مرا در مسیر تقویت روحیّهٔ دلیری قرار دهد؛ ولی رفتارش الگوئی تمام بود. اگر اهلِ سرمشقگرفتن بودم، میتوانستم روحیّهٔ دلیری و نترسی را در شمایلش ببینم؛ آن روز که با سینهٔ ستبر جلوی گلوله رفت تا مانعِ کُشتن مردم شود.
اواسط مرداد ۷۳ بود و قزوین ناآرام. مردم خشمگین ریخته بودند خیابانها؛ لابلایشان مُشتی فرصتطلب از اراذل و اوباش که اینجور وقتها سوار معرکه میشوند و از آب گلآلود ماهی میگیرند، داشتند بانک میسوزاندند؛ کیوسک منهدم میکردند؛ اموال فروشگاهها را به یغما میبردند و به درختها آسیب میزدند. سالها بود شهر از مشکلات و نابسامانیهائی رنج میبُرد. هاشمی #رفسنجانی مرداد ۷۱ به قزوین آمد و من با دوربین فیلمبردارییی که روی دوشم بود، در مسجدالنّبی قزوین زوم کردم روی چهرهاش. امام جمعهٔ فقید #باریکبین دارد نطق میکند و رو به فوج عظیم مردم که به استقبال رئيسجمهور وقت آمدهاند، میگوید:
قزوین با آنکه دارای کارخانجات مُتعدّد در شهر صنعتی البرز و به یک معنا قطب صنعتی کشور است، چرا باید درگیر مشکلات عدیدهای باشد؟ راه حلّش چیست؟ استانشدن قزوین! و وقتی قزوین واجد مؤلّفههای استان است و تحت تعریف آن میگنجد، چرا باید زیرمجموعهٔ استان زنجان باشد؟ جراید محلّی هم به این تنور دمیدند. دوست خودم «محمّد برزگر» ستونی در نشریّهٔ ولایت راه انداخت؛ به نام «قزوین به کجا میرود؟» و هر هفته به ظرفیّتهای نهفته و نشکفتهٔ قزوین اشاره کرد. سمیناری هم تحت عنوان رشد و توسعهٔ قزوین در سال؟؟ برگزار شد. مجموعهٔ این عوامل باعث شد که کلید حلّ مشکلات قزوین به استانشدن گره بخورد. شماری از مسئولین بلندپایه هم در خلال سفر به قزوین وعدهٔ استانشدن را به مردم دادند و سطح انتظارات و مطالبات مردم آنقدر بالا رفت که به چیزی کمتر از تغییر تقسیمات کشوری و افزودن استانِ چندم؟؟ به نام قزوین رضایت ندهند. اینجا بود که وقتی لایحهٔ استانشدن این سامان به مجلسِ چهارم رفت، چیزی جز خبرِ خوش تصویب این طرح کسی را حتّی مسئولان شهر را شادمان نمیکرد و همه منتظر بودند با اعلام این خبر که با نُقل و شیرینی جشنش را برگزار میکنند، آغازی تازه برای ترقّی استان قزوین استارت بخورد. در کمال ناباوری شیخ علیاکبر #ناطق_نوری رئیس مجلس خیلی عادی مثل خیلی از لوایح که تصویب نمیشود، بدون مقدّمهچینی اعلام کرد که به دلایل مختلف از جمله داشتنِ بار مالی برای دولت و نظام، این لایحه در مجلس رأی لازم را نیاورد. نیازی هم به تمهید مقدّمات برای کنترل عواطف و احساساتِ مردم و توجیهکردنشان ندیده بودند. سهلانگارانه تصوّر میکردند که مردم به راحتی با این قصّه کنار میآیند؛ اما حتّی بزرگان توجیه نشدند و مردم را به خیابانها کشاندند که خب عدّهای در «دوراه همدان» و دیگر نقاط شهر جمع شدند. آقایان نمیدانستند با این کار «بحران تقسیمات کشوری» رقم بخورد و فتنهای درست شود و ناچار از استغفار شوند. مردم کوهی از آتشفشان شده بودند. میگفتند برخی مردم جلوی ماشینهایی که پلاک زنجان داشت را میگرفتند و تابلوهای اداراتی که نام زنجان داشت، پایین میکشیدند.
مراسم آرامی برای اعتراض در مسجدالنّبی تشکیل شد که ما هم شرکت داشتیم و تصوّر نمیکردیم کار بالا بگیرد. حضّار عصبانی بودند و جوّ جلسه ملتهب بود؛ ولی به احترام مسجد در حضور امام جمعهٔ شهر مرحوم باریکبین کسی اجازهٔ تشنّج به خود نمیداد. در همین احوال ناگهان کسی سراسیمه آمد بیخ گوش پدرم گفت: «میدان ولیعصر مردم دارند اموال عمومی را منهدم میکنند و با پلیس درگیر شدهاند و دارند کُشته میدهند! سریع خودتان را برسانید.» من کنار پدرم بودم و آن روز بابت برخی ملاحظات، دوربینم همراهم نبود. با عجله به همراه پدر و چند نفر از جمله شیخ هادی محمّدی با یک دستگاه ماشین رفتیم ببینیم چه خبر است؟ نزدیک که شدیم دیدیم: وای! شهر حالت جنگزده دارد.
تا جایی که ماشین میتوانست جلو برود، رفتیم و بعدش پیاده شدیم زدیم داخل معرکه. س.م.ص را دیدم در امتداد خیابان امام خمینی لابلای ضایعات و اشیاء نیمسوخته به آرامی در حال دوچرخهسواری است. خونسردیاش برایم تحسینبرانگیز بود. هر چه جلوتر میرفتیم، تراکم جمعیّت بیشتر میشد و چشمها بیشتر از سوزش گاز اشکآور میسوخت. میدان ولیعصر مراکز اصلی شورش و ناآرامی بود. یکی از ماشینهای ادارهٔ برق را دیدم که وسط خیابان و مقابل خودِ ادارهٔ برق مُشتعل بود. ادارهٔ دارائی شدیداً آماج خشم و کینهٔ مردم قرار گرفته و اموالش به یغما رفته بود. جوانکی را دیدم وارد یکی از دوائر دولتی اطراف سازمان تبلیغات اسلامی شد و از پنجرهٔ طبقهٔ فوقانی در حال پرتابِ ماشین تحریر و کامپیوتر و قفسهٔ پروندهها و فایلها به پایین است. مردم به جای ممانعت برایش کف و سوت میزدند و هورا میکشیدند. مُشتی از مردم، ناظرانِ معترضِ صحنهٔ غارت اموال عمومی بودند؛ اما کاری از دستشان برنمیآمد. کلّی سوژهٔ عکّاسی آنجا بود؛ حیف دوربینم همراهم نبود.
سید علیاکبر #ابوترابی را دیدم رفته روی دوش کسی و خطاب به مردم نعره میزد:
«به خانههایتان بروید! قرار شد مجلس تجدید نظر کند! مُتفرّق شوید! منظور نظر شما انجام خواهد شد.» مردم فریاد میزدند:
«دروغه! دروغه!»
در همین حیص و بیص ناگهان «مسعود فرجی» خبرنگار نشریهٔ ولایت را دیدم با سروروی خونین و مالین. جلو رفتم. گفت: «وحشیها دوربین نشریه را از گردنم کشیدند و بردند.» بند چرمی دوربین گردنش را پاره کرده و ردّ عمیقی از خون باقی گذاشته بود.
خیابان جای سوزنانداختن نبود. من و پدرم و چند نفر که همراهیش میکردیم، به زحمت از لابلای مردم به سمتی که صدای تیراندازی میآمد، رفتیم. به تقاطع خیابان امام خمینی و خیابان بلوار؟؟ که رسیدیم، پیچیدیم سمت چپ. روبروی ساختمان کمیتهٔ انقلاب که الآن مُجتمع تجاری شده، شدیدترین درگیری در جریان بود. مردم از جانشان گذشته بودند. داشتند فُحش میدادند و سنگ میزدند و به قوای انتظامی حمله میکردند. آنها هم متقابلاً هوایی شلّیک میکردند و گاهی سرِ اسلحهیشان را به سمت مردم میگرفتند؛ نمیدانم شلّیک میکردند یا فقط میخواستند مردم را بترسانند. پدرم که مرگ را در یک قدمی مردم میدید، در آن کارزار عجیب، عمامهاش را از سر برداشت و مثل یک پرچم و عَلَم سر دست گرفت و به همان حال دوید سمت نیروهای ضدّ شورش که کلاهکاسکت بر سر داشتند و با تمام حجم صدایش پشت سر هم نعره میزد:
«این عمامه است! نزنید! به خاطر این عمامه نزنید!» مأموران به سمت پدرم و مردمی که مثل مور و ملخ در مقابل مسجد امام حسین(ع) میلولیدند، گاز اشکآور شلّیک کردند. مردم از فرط سوزش چشم به سمت پیادهرو کنار جوی آب هدایت شدند. شیخ هادی به کمک بقیّه که به سُرفه افتاده بودند، مُقوّایی آتش زدند و صورت و چشمان پدرم را به آتش نزدیک کردند؛ بلکه از سوزش و آبریزش شدید چشمها بکاهند. ارقام جانباختگان آن روز هرگز منتشر نشد. میگفتند برای #سرکوب شورش نیروهای لشگر ۱۰ سیّدالشّهدا هم از تهران به قزوین اعزام شده. مرگ در یک قدمی ما بود.
من از چنین پدر شجاعی مُتولّد شدم؛ مرد تنومندی که پدرش ملّاعلیاصغر هم آخوند چهارشانهای بود. عمویم هبةالله هم عین شیخ قدرت اسم بامُسمّٰی بود و از ایل و تبارش ارث برده و دستِ بزن داشت. اوان طلبگی با هادی باریکبین که بعدها امام جمعهٔ قزوین شد، همدوره بود. شیخ هیبت درسش جلوتر بود و در عکسهایی که موجود است، مُعمّم است و شیخ هادی هنوز عمامه ندارد و پالتوی بلند پوشیده و در سنّ نوجوانی است. سرِ جریانی عموی من در مدرسهٔ التفاتیّهٔ قزوین خوابانده بود زیر گوش باریکبین. پدرم هم در داشتنِ دستِ بزن از همین تیر و طایفه بود و صابونش به تن من و بستگان نزدیک هم خورده است. یک بار با همین دستانِ قوی خواباند زیر گوش شوهر خواهرم شیخ سیروس مرادی که با یکی از بچّههای کمیته انقلاب به نام جبّار سعیدی سر شیخ قدرت علیخانی با هم بگومگو کرده بودند.
آن موقع داماد ما برعکسِ الآن دشمن صددرصد شیخ قدرت بود. میگفت: این آقا و دارودستهاش ظالمند؛ شاهدش اینکه برخی مُعلّمین بیگناه آموزش و پرورش مثل انصاریان؟؟ و جواد حضرتی و امیر عبادی؟؟ را گرفتهاند حبس کردهاند و زدهاند.
قاعدتاً سیروس به خاطر صفبندیهای سیاسی باید همخط کمیته باشد که شیخ قدرت فرماندهاش بود؛ نه سمت سپاه پاسداران که ازش زخم خورده بود. اواخر سال ۵۹ و اوایل ۶۰ که اوج کیا-بیای ابوالحسن بنیصدر بود، یک بار قرار بود او به قزوین بیاید و در مسجدالنّبی نطق کند. سپاه قزوین به ریاست منوچهر مهجور؟؟ حامی جریان #بنیصدر بود و کمیته طرفدار شهید #بهشتی. تعدادی از بچهّهای #حزب_جمهوری قزوین که طلبهشان شیخ سیروسِ جوان و هنوزمُعمّمنشده بود، تصمیم میگیرند نردههایی را که برای حفاظت در مراسم نطق #رئیسجمهور تعبیه شده، بشکنند و مجلس را به هم بریزند. وارد عمل که میشوند، سپاه بازداشتشان میکند و در یکی از شبستانهای مسجد به حالت حبس نگه میدارد که تا بعداً به وضعشان رسیدگی شود. بعد از اتمام مراسم میآیند سروقتشان و بحث میشود با این اغتشاشگرها چه کنیم؟ در این گیرودار جوانی سپاهی به نام «علیمردانی» که شوهرخواهرش قاسم مرادیها بعداً محافظ آقای تاکندی میشود، پا پیش میگذارد و وساطت میکند آزادشان کنند. میگویند: بروید به امان خدا! بچّهها حدود ۳۰ نفر بودند و خوشحال، آهنگِ رفتن میکنند؛ امّا سیروس نگهشان میدارد و میگوید:
«نه این خبرها نیست! ما نمیرویم! به چه حقّی اصلاً باید سپاه ما را به جرم حمایت از شهید بهشتی دستگیر کند؟ تا روشن نشود، ما نمیرویم!»
علیالأصول باید سیروس به خاطر این مدل صفبندیهای سیاسی، همخط #کمیته باشد؛ نه #سپاه؛ پس چرا دشمن شیخ قدرت و بدگوی عُمّالش بود؟ شاید با قدرتطلبیاش مشکل داشت؛ ویژگیئی که از دیگران هم میشنیدم که شیخ دارد و آخرش هم به کنتاکت شدیدِ باریکبین با او منجر شد. و عجبا که غیر از این طلبِ قدرت هم اتّهام دیگری نمیشد به او بست. سیّد جواد نوهٔ آیةالله #شالی به پسرش گفته بود: «اگر شنیدی شیخ قدرت را با یک زن گرفتهاند، باور نکن! او را خدا با چیزی که از جوانی دنبالش بوده و اسمش هم مناسب آن است، امتحان میکند: قدرتطلبی!» نقل قولی از سیّد محمود پسر مرحوم سیّد جواد در ۹۷/۷.
بعداً تقلّبُالأحوال باعث شد سیروس به طیف علاقمندان شیخ بپیوندد؛ حتّی در سنوات اخیر در حسینیّهٔ بخشایشیهای قم در نزد شیخ نطق کند که با موبایلم ضبط کردم. آنجا به این آیهٔ قرآن اشاره کرد که کارهای نافع در زمین مکث میکند و خداست که کارهای عامّالمنفعه را ماندگار میکند و حاج آقا علیخانی هم از مصادیق آنهایی که کارهای نافعِ بسیاری دارد.
شیخ سیروس ما زمانی سیّد محمّد موسوی #خوئینیها را هم قبول نداشت. بعدها سرِ جفایی که به تصوّرش به #رفسنجانی شد، در مواضعش چرخشی اتّفاق افتاد. هرقدر نسبت به نظام نگاه انتقادآمیز پیدا کرد، مشکلاتش با آدمهایی مثل سید محمّد خاتمی کمتر شد. قبلاً معتقد بود خوئینیها درس درست و حسابی نخوانده و نباید بهش گفت: آیةالله. میگفتم: یادت باشد شاگرد پدرم بودهها! میگفت: همون! هر چی دارد، از آقاجان دارد؛ ولی در همان سطح مانده. پارسال که یکی از اُرگانهای قزوین با همّت شیخ موسی صفیخانی پوستر علمای قزوین را چاپ کرد و نسخهای از آن را به مرادی نشان دادم، گفت:
«پس کو آقای خوئینیها؟» گفتم:
«انگار قرار بوده آنها که مجتهدند در پوستر باشند.» چپ نگاه کرد که:
«ایشان هست!»
صحبت بر سر همان خوئینیهایی بود که شبی از شبها در اوایل دههٔ ۷۰ از تهران آمد قزوین و مهمان دوست پدرم بود. آن موقع منزل ما جنب مسجد و مدرسهٔ شیخالإسلام کنار منزل مرحوم شیخ محمّد لشگری امام جمعهٔ موقّت قزوین بود. بعد از نماز مغرب و عشا قرار بود خوئینیها بیاید منزل لشگری. پدرم مرا هم خبر کرد و گفت:
«شما هم باشید! چون آقازادهشان هم هست.» میدانست با امیرحسین دوست مکاتبهای هستم. پدرم به شیخ سیروس نگفته بود که شما هم باش! حواسش بود که اینجور وقتها کسی را با خودش نبرد که به خاطر گرایش سیاسیاش یکهو چیزی از دهنش بپرد که بد شود. مرادی هم غُد بود و ابداً ابراز تمایل نکرد که در نشست باشد؛ ولی وقتی جلوی محوّطهٔ شیخالإسلام هیجانِ مرا برای شرکت در آن جلسهٔ دوستانه دید، برگشت گفت:
«آش دهنسوزی هم نیست. ضمناً شما که میری دیدن ایشان، میشه ازش بپرسی: حضرت آقا! راست است شما گفتهای: من زمان آقای #خمینی هم #ولایت_مطلقهٔ_فقیه را قبول نداشتم؟ راست میگی پس چرا آن موقع جرأت ابراز نظر نداشتی؟»
حالا شیخ سیروس مرادی و جبّار سعیدی سر شیخ قدرت با هم بگومگو کرده بودند. جبّار اهل روستای نیکویه و عضو کمیتهٔ قزوین و مدّتی محافظ پدرم بود. خدا بیامرز قدّ رشیدی داشت و دو برادر دیگرش غفّار و فرهاد هم هر کدام مُدتی و بیشتر از همه غفّار که به شهادت رسید، محافظ پدرم بودند. حدود سال ۶۵ بود و داشتیم دوماشینه در یکی از جادّههای سمت قاقازان از یکی از روستاهایی که پدر در آن سخنرانی کرده بود، برمیگشتیم. من با ابوی و شیخ هادی محمّدی در یک ماشین بودیم؛ مرادی در یک ماشین به رانندگی جبّار. یکهو دیدیم جبّار زد کنار جادّه. ما هم نگه داشتیم. آمد جلو. پدرم شیشهٔ ماشین را داد پایین. چی شده؟ با عصبانیّت گفت:
«بگوئید: آقای مرادی از ماشین من پیاده شود. خودتان ببریدش! من ایشان را نمیبرم.» وا! چرا؟
«این به آقا شیخ قدرت توهین میکند.» معلوم بود در طول مسیر مرادی از همان حرفهای مربوط به مظالم شیخ گفته بود و جبّار بهش برخورده بود که به فرماندهشان توهین شده. پدرم عصبانی از ماشین پیاده شد. مرادی هم پیاده شده بود و آمده بود جلو. پدرم در مقابل چشمان وقزدهٔ من و شیخ هادی یکی خواباند زیر گوش شیخ سیروس؛ یکی زیر گوش جبّار! دوباره سوار شدیم. شیخ هادی موقع برگشت غرق افکارش بود و هی هوای درون سینهاش را خالی میکرد و میگفت: هِی! عجب! دوباره میرفت توی فکر. نمیدانم به چی فکر میکرد. من ولی به این فکر میکردم که زدنِ مرادی شاید کاری خُرد بود؛ ولی جبّار کمیتهای را مشکل میشد زد. کمیتهایها آدمهای زمختی بودند. یک بار همین جبّار خدابیامرز را مادرم برد برای قاراقُرخی! مادرم با یکی از مغازهدارهای بازارچهٔ سپه قزوین حرفش شده بود. طرف گرانفروشی کرده بود یا بقیّهٔ پولش را برنگردانده بود. مادرم آمد دست به دامن جبّار شد. طرف هیکل جبّار و تَشر او را که دیده بود، جا زده بود. حالا این جبّار که انگار یک شیخ قدرتِ کوچک بود، کشیدهٔ جانانهای نوش جان کرده بود. بعدها مرادی شکوه کرد که به چه حقّی آقاجان باید مرا بزند؟ پدرم یک همچین آدمی بود و دست بِزن داشت. طرفین دعوا را هم مینواخت! مادرم هم اینجوری بود. بچّه بودم میرفتم پیشش چغولی خواهرم را میکردم و میگفتم:
«مامان! معصومه حرف بد زد!» فکر میکردم بهم جایزه خواهد داد؛ ولی میگفت:
«غلط کرد با تو!»
پدرم معتقد بود در دعوا ضارب و مضروب مُقصّرند. در مناقشات روستایی وقتی کار بالا میگرفت، دست به تَرکه و چماق که خودش به ترکی «چُمْباق» تلفّظ میکرد، میبُرد و تر و خشک را با هم میسوزاند. نمونهٔ پرخاشش را به اهالی روستایی در دههٔ ۵۰ شاهد بودم. سالها روستای #نیکویه در مسیر جادّهٔ رشت محلّ وعظ پدرم در ماه مبارک رمضان بود. یک روز که بالای منبر مشغول وعظ بود، چند نفر پای منبرش سر موضوعی شبیه نوبتِ آبیاری باهم شروع کردند جرّبحث کردن. اوّلش صدایشان آرام بود و رفتهرفته زیاد شد. پدرم بهش برخورد که آنها احترامش را نگه نداشتند و بیاعتنا به نطق او به هم پریدند. کلامش را قطع کرد و با فریاد گفت:
«سیِزْ خیِجالتْ چِکْمیِریِز آخوندو بیر موسْتَراحْ سوپورْگَهْجَکْ حیِسٰابْ اِیلَمیِریز؟» خجالت نمیکشید آخوند را به اندازهٔ یک جاروی مستراح آدم حساب نمیکنید؟
صدای پدر قاطع بود و بیرعشه؛ بیتَتَعْتُعْ. اگر پایین منبر بود، دور نبود بخوابانَد زیر گوش نمازگزارانِِ بینزاکت.
در همان روستا یک بار بهش خبر میدهند یک نزاعِ دستجمعی بیرونِ محل بین اهالی درگرفته است. چوبی برمیدارد و خودش را فیالفور به معرکه میرساند و سر راهش از دَم هر کس را میبیند، میزند! با همین تدبیر اوضاع را در دست میگیرد. بعضیها را که به مناسبت سیلی زده بود؛ از جمله مش عبدالله که ریش بلندی و قشنگی داشت و مُؤذّن مسجد بود، انگار تا آخر عمرشان ثقل سامعه پیدا کرده بودند.
پسری که خون چنین پدری در رگهایش جاری است و از چنین نرهشیری چکیده است، چرا اینقدر ترسو است؟
بعضیها میگفتند: شاید این ضعف را از مادرت داری. أدْرَکَکَ عِرْقٌ مِنْ أمّک. بعید نبود. در عمل میدیدم گاهی برای جبران ضعفهایش مجبور بود به محافظان پدرم مُتوسّل شود؛ امّا به ظاهر عنوان میکرد: از فلک رودربایستی ندارم. دوست داشت جسارت و انقلابیگری بعضی چریکهای مبارز و به قول خودش پیروان مکتب «خُمینیسم» را داشته باشد. وقتی پدرم در سال ۵۶ و اوایل ۵۷ نوارهای کاست سخنرانان دلیری مثل ناطق نوری و حمیدزاده را میخرید و به منزل میآورد، همه با ولع گوش میدادیم. مادرم میگفت: زبان خلق تازیانهٔ خداست! شهامت این سخنرانان را دوست داشت. بعدها که رفته بود پای سخنرانی همسر شهید زینالدّین در حرم حضرت معصومه(س) وقتی برگشت، با تحسین از این مادر داغدیده یاد کرد و همیشه میگفت دوست دارد مثل اینها باشد؛ ولی معترف بود که هیچوقت نتوانسته بود در شرایطی قرار بگیرد که اهل نطق و خطابهٔ غرّا باشد و شجاعتهای خاصّی ازش بروز کند. غایت شجاعتی که ازش دیده بودم، لنگهکفشی بود که به سمت حاج سعید پرت کرده بود. اما سرش سودایی بود. آرزو میکرد کاش میتوانست بیباکانه و بیشتر از اینها در مسیر اهداف امام باشد. همین باعث شده بود با بستگان بعضی روحانیّون مبارز دوست شود. #ربّانی_املشی که مدّتی زندانی ساواک بود، همسایهٔ نزدیک ما در قم بود و مادرم با همسرش دوستی صمیمانهای داشت. شاید همان آرمانهایش باعث شده بود حشرونشر با ترسوها را خوش نداشته باشد؛ شاید هم این توصیهٔ امام باقر(ع) به گوشش خورده بود که با جَبان دوست نشو. این دوست در بزنگاههایی به مادرم مشورت داد. روز ۱۹ دی ۵۷ که به قیام ۱۹ دی قم معروف است، مادرم با چالشی مواجه شد. میبایست به نزدیکی محلّ درگیری و تیراندازی پلیس که تنی چند هم کشته شده بودند، بیاید و مرا از مدرسه تحویل بگیرد و به خانه بیاورد. ما کلاس هنر؟؟ داشتیم که تیراندازی شد. صدای برخورد شدید سنگ و پارهآجر به کرکرههای مغازههای در نزدیکی فلکهٔ بیمارستان فاطمی که مدرسهٔ ما در کنار آن قرار داشت، ما را به شدّت ترساند. مسئولین مدرسه تلاش میکردند رعب و وحشت ماها را که دانشآموزانی حدوداً ۱۳ ساله بودیم، تقلیل دهند. باید هر کداممان صبر میکردیم تا مادرمان بیاید. قدری بعد صدایم کردند. مادرم دستم را گرفت و از دالان مدرسه خارجم کرد. پا که به خیابان صفائیه گذاشتم، وحشت سراپاتی وجودم را فرا گرفت. خیابان به همه ریخته بود؛ عین شهرهای جنگزده. پر از قلوهسنگ و شیشهشکسته و شمار زیادی لنگهکفش رهاشده و بیصاحب که صاحبانش گریخته یا زخمی و کشته شده بودند. با هر هول و ولایی بود، به خانه رسیدیم. آنقدر وحشتزده و مرعوب بودم که مادرم حس کرد باید کاری برایم بکند. رفت پیش خانم ربّانی املشی که این پسر صورتش عین گچ شده از شدّت ترس. او هم مشورت داده بود که بهش مومیایی بخوران که ترسش فرو بریزد و بهش گفته بود فکری به حالم بکند که قویتر شوم و گفته بود شما که روحیّهٔ انقلابی داری و آقای خمینی را دوست داری، نباید پسرت اینقدر ترسو باشد. انگار روش مادرم در انتخاب دوست جواب داده بود. زنی را به مشورت برگزیده بود که ته دل مادرم را خالی نکرده بود. انگار به جملهٔ عهدنامهٔ مالک عمل کرده بود که: ترسو را در حلقهٔ مشورتت قرار مده؛ لاتدخلنّ فی مشورتِکَ جَبانا؛ چون بدتر تضعیفت میکند و یأس و نومیدی در تو میدمد؛ یُضْعِفُک عن الأمور. زن ربّانی املشی به اقتضای نوریان مر نوریان را جاذبند، با همجنس خودش فامیل شده بود. مادرم خبر داد که دخترش را داده به پسر حسینعلی #منتظری.
مادرم بعد از آن بیشتر مرا با خود به تظاهرات ضدّ شاه برد. در زمستان ۵۷ که انقلاب پیروز شد و آقای خمینی در مدرسهٔ #فیضیّه سخنرانی داشت، با هر مصیبتی بود مرا با خود به بالکن مدرسهٔ فیضیّه که محلّ استقرار چند خبرنگار خارجی بود، برد. یکی از خبرنگاران یک بسته شکلات خارجی به من داد که مادرم نگذاشت بخورم. در حِلیّتش شک کرد و گفت: بگذار اوّل حکمش را از آقاجانت سؤال کنیم بعد. آن روز نماز عصر مادرم قضا شد و از این بابت ناخرسند بود؛ ولی خوشحال بود که مرا به جایی که مُشرف به جایگاه سخنرانی امام بود، برده است. دوست داشت چشم و گوش من باز شود.
مادرم حواسش به انتخاب دوست بود؛ ولی با اینهمه چیزی در او مانع میشد در مسیر آرمانش قدم بردارد و مثلا بشود یک مرضیهٔ دباغ حدیدچی.
من با داشتن چنین مادری ترسوبودنم را از کجا داشتم؟ چرا خجالتی بودم؟ با چه ساز و کاری باید به جای سرپوش بر ضعف و اقامهٔ توجیهات الکی مشق دلیری کنم و شجاعت را در خود تقویت نمایم. شجاعت میرانندهٔ ترس است و پسندیده. دوستم میگفت: شجاعت بزرگترين عبادت است! گفتم: روی چه حسابی؟ گفت:
معروف است مىگويند: بزرگترين گناه، ترس است؛ پس غلبه بر ترس به مدد شجاعت مىشود بزرگترين ثواب!
این تحليل را جايى نشنيده بودم. گویندهاش را که دوست خوشنويسم شيخ «عليرضا لاسمى مُوحّد» بود، در ۹۷/۸ تحسین کردم. من باید با تمرین به این بزرگترین ثواب نایل آیم تا بتوانم بر ضعف خود فائق آیم و توسریخور نباشم و در مقابل کسی که نوبت را رعایت نمیکند، سکوت نکنم و حقّم را بگیرم و اگر هم نمیخواهم دعوا درست شود، دست کم به آرامی با کلام بگویم که ذیحق بودم و حقّم را واگذار کردم. عملاً نباید اگر کسی در صف ازم جلو زد، خودم را راضی کنم که مهم نیست؛ نه؛ باید بگویم: ببخشید آقای محترم! نوبت من بودها! ولی عیب ندارد! شما جلوتر باشید! در واقع خودم به او حکمِ تقدّم بدهم!
این کار در ابتدا آسان نبود. صدایم میلرزید و به قول مادرم به اَتهپَته میافتادم که علی(ع) بهش میگه: تتَعْتُعْ. گوشهایم سرخ میشد و عملاً فلج میشدم؛ ولی هر جور بود، باید این راه را میرفتم. باید از هر فرصتی برای مشقِ درشتگویی استفاده میکردم. چیِ من کمتر از بچّهها و همکلاسیهای من است که در مدرسه راحت دور از چشم معلّم، کلمات رکیک به زبان میآورند. من خودم را تمجید میکردم که از خانوادهٔ باشخصیّت و مؤدّبی هستم که حرف بدزدن در مرامش نیست؛ ولی به مرور حس کردم این مرامها مرا ضعیف بارآورده. من باید این قوّت را میداشتم بتوانم حتّی کلمات زشت مربوط به اندامهای تحتانی را به زبان بیاورم؛ فوقش از موضعِ قدرت ترکشان کنم؛ نه اینکه از اساس، جرأت ابرازش را نداشته باشم. این ارزش نیست. من باید خودم را در شرایطی قرار میدادم که مجبور شوم جسور شوم. باید بیندازم خودم را داخل موقعیّتی که از قضا از آن پرهیز دارم. باید بهانه پیدا میکردم.
در آذر ۶۴ این فرصت به دست آمد. یک گُردان نیروی اعزامی از قزوین و توابعش در حال طیّ دورهٔ نظامی بودند؛ تا آماده شوند برای عملیّات آتی در جنوب. محل استقرارشان چادرهایی بود در هر کدام مُشتی از بچّههای بسیجی ساکهایشان بالای سرشان آویخته به میله و سرشان انباشته از مِهر امام که جنگ را در رأس امور میدانست و میل به پیروی از او آنها را از فرسنگها آنورتر به نخلستانهای اطراف شوشتر کشانده بود. فضای کلّی یگُانهای لشگر ۸ نجفاشرف فضای معنویّت و پیروی از ولایت بود. انگار مجالی نداشتند به چیزهای دیگر فکر کنند. خواجه حافظ گوئی این بیت را برای بچّههای مقرّ ما سروده بود که:
چنان پر شد فضای سینه از دوست / که فکر خویش گم شد از ضمیرم. همه چیز شهادت میداد که هدف دفاع از کیان میهن اسلامی و کسی به چیزهای سطح پایین فکر نمیکند؛ ولی آدمیزاد شیرخامْخورده است و به قول سعدی «چنانکه حسّ بشریّت است» از قضا مجال که پیدا کند، به چیزهای سطح پایین و معطوف به پایینتنه هم میاندیشد و آنوقت شب شیطانی میشود و صبح غسلْلازم. پس باید برای تضعیفِ شهوتشان چارهای اندیشید. معروف بود توی دیگ غذای بچّهها کافور میریزند. سال ۶۷ که زن گرفتم، مرحوم مادرم یک بار که برادرش از رشت به قزوین آمد، گِله کرد: داداش! این پسر ماههاست فتح باب نکرده. سیّد محسن تقوی خدابیامرز گفته بود:
«اثرات کافور است که پدرسوختهها به خوردِ بچّههای مردم میدادند.» اما هیچ چیز میرانندهٔ کامل شهوت نبود. تمایلاتِ خیلی از نیروها آتش زیر خاکستر بود و برای سربلندکردن دنبال قلقلک بود. عوامل تحریک هم بسیار؛ یکیش همین آقا پسری که از قزوین به جبهه آمده بود که تبلیغ کند: لطفاً تحریک نشوید! تو اینجا نباش ما تحریک نمیشویم؛ ای أمردِ ۲۰ ساله! که ۲۰ سالت هست؛ اما نمیدانیم چرا مو بر صورتت نروئیده! در معرض این هستی بهت با میل و تمنّا نگاه کنند. یک آنتیکافورِ تمامعیار هستی که توان اغوای شهدای آیندهٔ گردان را هم داری؛ شیطانک! شبی مهمان چادر «حسین سبحانی» اهل اصفهان و فرماندهٔ گروهان بودی که در عملیّات والفجر ۸ شهید شد. کنار هم گوشهٔ چادر خوابیدید. نیمههای شب حس کردی ریشهایی دارد به صورتت مالیده میشود که رغبتی نشان ندادی. #سعدی برایت نسخه پیچیده بود که اولویّت با بیموهاست.
گذشت. به زودی خبر به گوش فرماندهان گُردان رسید که گوهری بین ماست که باید قدردانِ حضورش باشیم؛ پسر آیةالله تاکندی که خودش هم طلبه است و فقط یک عمامه و لباس فرم آخوندی کم دارد. پس دریغ است از او برای کارهای تبلیغاتی گُردان استفاده نشود. روزهای اوّل گردان از حیث آخوند، پروپیمان بود. چهار، پنج تا آخود معمّمِ قَدر از جمله روز اوّل خود تاکندی در گُردان بودند. تا مُعمّمها در گردان بودند، نماز جماعت را آنها میخواندند. لباسشخصیهای فاضلی هم مثل حاج رضا یزدانپناه و حصاری مدّاح در بین نیروها بودند که بعضیهایشان با خودشان عبا هم در ساکشان از قزوین آورده بودند برای روز قحطالآخوند! ولی تا مُعمّمین حضور داشتند، نوبت به شخصیها نمیرسید و به نوبت اقامهٔ نماز و نطق بینالصّلوتین داشتند. روزی که نوبت «سیّد اسماعیل جوادی» بود، روی شناختی که از قبل از تو داشت، عنوان کرد:
«راستی چرا از توانائیهایت اینجا استفاده نمیکنی؟» گفتم:
«مثلاً؟» گفت:
«سخنرانی کنی بچّهها بهره ببرند.» گفت:
«نه آقای جوادی من روم نمیشه!» گفت:
«شروع کن؛ اوّلش سخته؛ راه میافتی؛ من کمکت میکنم!» جلوتر آمد دم گوشم گفت:
«به الآن نگاه نکن اینهمه آخوند اینجاست. به زودی همهشان حَبّ جیم را میخورند و میروند شهر و دیارشان. به شما نیاز میشود. با خودت لباس آخوندی آوردی؟» گفتم:
«نه واللا! اصلاً به فکرم نرسیده بود که ممکنه لازم بشه.» گفت:
«عیب ندارد. همین امروز شروع کن یا علی! نماز را من میخوانم؛ سخنرانی را تو بکن. بعد که رفتی مُرخّصی با خودت یک دست لباس آخوندی هم بیار!» وقتی دید متقاعد نشدهام، گفت:
«نه جان رضا. ماشالّلا طلبه نیستی که هستی. آشنا با آیه و حدیث و مسئله نیستی که هستی. آخوندزاده نیستی که هستی. دیگه چی میخوای؟»
سید اسماعیل را از سالها پیش در قزوین میشناختم. در دفتر تبلیغات قزوین میدیدمش. وقت اذان که میشد و مُهیّای وضو میشد، وقتی میخواست برود مُستراح، سروکلّهاش را کُلاً میپوشاند. شنیده بودم کلاهگذاشتن موقع تخَلّی مُستحب است؛ اما اینکه کُلاً با چفیه و عقال خودت را بپوشانی برایم جدید بود. سر همین باهاش شوخی میکردم. آخوندِ چاق و تودلبروئی بود و زخمخوردهٔ دفاع مقدّس. در یکی از عملیّاتها ترکش، دل و رودهاش را ریختهبود بیرون. توی در بهداری راست و ریسش کرده و شکمش را دوخته بودند.
نماز اوّل را که خواند، گردان منتظر بود او صحبت کند. برگشت به من با اشاره گفت: یاالله! با ترس و لرز ایستادم؛ بلندگوی دستی جلوی دهانم:
بسم الله الرّحمن الرّحیم. امروز میخواهم در بارهٔ یکی از احکام شرعی و مُستحبّات بگویم؛ مُستحبّی که کمتر به آن پرداخته میشود؛ روش استبراءکردن. آخوندهایی که صف اوّل نشسته بودند، سرشان را انداختند پائین. شیخ حسین احمدی، شوهر خواهرم سیروس مرادی، آخوندی خورهشتی و خود جوادی. ادامه دادم:
«ولی نمیدانم این مستحب را که باید قبل از نماز و بعد از بولکردن انجام دهید، چیجوری توضیح بدهم که متوجّه شوید؛ چون چند مرحله دارد میترسم قاطی کنید!» یکی از نیروها فریاد زد:
«مسئلهٔ سختی را انتخاب کردید. مجبورید عملی بگید بفهمیم!» بچّهها خندیدند. دوباره گفت:
«نه جدّی میگم. الان خیلی جنسها را تبلیغ میکنند میگویند: نصب رایگان در محل.» گردان از خنده ترکید. یکی دیگه گفت:
«از واحد تدارکات بگوئید کتری برایتان بیاورند! با لولهٔ کتری راحت آموزشتان را بدید حاج آقا!» گفتم:
«من حاج آقا نیستم و هنوز مُعمّم نشدهام و اولین بارم هست سخنرانی میکنم و یک آدم خجالتی هم هستم.» مرحوم آقای مجد به شیخ سیروس گفت:
«بله کاملاً معلوم است!» خندهٔ آخوندهایی که صف اوّل نشسته بودند. گفتم:
«حالا سعی میکنم با انگشتانم در حدّی که بتوانم، نشانتان دهم.» بعد شروع کردم با بیان تصویری گفتم: سه بار اینجا را تا اینجا فشار میدید؛ سه بار هم اونجا را تا اونجا فشار میدید؛ سه بار هم سرشو فشار میدید. دو بار هم اوهون اوهون بکنید که مسیر ادرار از ادرار پاکسازی شود، مستحب است. پدرم تاکندی دیدهام هر بار در مستراح از این صداها در میآورَد و میگفت: هر مُدل صدادرآوردن دیگر از حنجره با تحریر و ترجیع مطرب را ایشان حرام میداند غیر از همین تنَحنُح که مستحب است. این کار را بکنید. پاککردنِ مسیرِ ادرار از ادرار کمتر از پاکسازی سنگره و کانالهای دشمن از بعثیّون نیست. حق یارتان دلاوران! و نشستم و سید اسماعیل جوادی بلند شد نماز عصر را بخواند.
بعداً شیخ صادق مرادی دامادمان که سالها قبل توسّط سیّد نورالدّین اشکوری مُعمّم شده بود، گفت:
«نه گذاشتی نه برداشتی روش استبراء را انتخاب کردی. هر سخن، سخنگویی دارد!» سید اسماعیل رو به مرادی گفت: «منو بگو باورم شد این گفتی رویم نمیشود. تو که روی ما رو کم کردی! زدم زیر خنده. فشارم داد و گفت:
«خُشْغیلِیغُولامْ! بیِرْدا گوُلْ!» گفتم:
«یعنی چی؟ فحشه این؟» گفت:
«نه. یعنی خوشگلپسر! یه بار دیگه هم بخند! ولی نه! خوشم اومد. امروز خیلی خوب بود. فقط خب در انتخاب موضوع باید دقت بیشتری کرد.» گفتم:
«بابا مستحبّاتو باید طرح کرد دیگه. فقط شما حق داری سروکلّهات را موقع تخلّی بانداژ کنی؟ بقیه حق ندارند مستحبات ادرار را یاد بگیرند. من هم از استبرای مستحب گفتم دیگر!» خندید گفت:
«چه یادته! ولی خب بعضی موضوعات رو بهتره آدم بذاره آدمهای جاافتادهتر و میانسال بگن.» آقای حصاری مدّاح قزوینی به حاج آقا رضا یزدانپناه که داشت نماز مستحبی میخواند اشاره کرد و گفت:
«مثلاً ایشون بگه» مرادی گفت:
«احسنت. هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد.» جوادی گفت:
«نه ولی در کل خیلی خوب بود! برای شروع خیلی خوب بود. آقا رضا دیگه رسماً سخنران شد.»
اینجور که من در بارهٔ اسافلالأعضا و به بهانهٔ بیان احکام شرعی جو را تسخیر کرده بودم، آن شعر باید ویرایش میشد:
چنان پر شد فضا از وصف ...یرم / که فکر جبهه گم شد از ضمیرم!
آهای ای ترس! کجایی که مادرم بهت میگفت: برادرِ مرگ! چهار پنج سال بیشتر نداشتم. قُرص تببُر که پدربزرگم بهش میگفت: حَبْ کم بود. تب که میکردم، کابوس میدیدم: کالسکهای که اسبی میکشیدش، از روی دیوار همسایهمان در قم عبور میکرد. مادرم دستم را میگرفت و میگفت: تب سختی کردهای. بعد «چهارگَرد» را در لیوان حل میکرد و بهم میداد. پودر سفید بستهبندیشدهای بود؛ در کاغذی که رویش تصویر مردی چاپ کرده بودند که دستش را از شدّتُ درد به سرش گذاشته.
ای ترس لامُروّت! قبل از رودرروشدن با ارتش بعث، علیه صدّامِ زبونیام عملیّات کردم و زدمت زمین! حالا هر کس هر چه دلش میخواهد بگوید. یکی از بسیجیها از بین گردان خودش را به من رساند و گفت: «پسر این چه مسئلهای بود طرح کردی؟ اگر در عملیّات شکست بخوریم، مُقصّر شمائی که فکرها را متوجّهِ پایینتنه کردی.» و سرش را آورد دم گوشم:
«نگفتی یکی تحریک شود به جای استبرا، استمنا کند.» دوباره عقب رفت:
«اینقدر آدم در انتخاب موضوع: بدسلیقه! کافورها را پراندی تو!» و زد زیر خنده؛ از آن قشنگها که دلبستگیام را به او بیشتر کرد. بودن با موسی صفیخانی اهل روستای هیر الموت به من برای حضور در جبهه انگیزهای میداد که نغمات شورافکن صادق آهنگران نمیداد.
و تو در پوستت نمیگنجیدی که یک خاکریز از خاکریزهای ترس را فتح کردهای. تا باد چنین بادا! پیش به سوی خاکریز بعدی!
باید به این روال ادامه دهی. سخنرانی کنی و موضوعاتی را که کمتر کسی جرأت ابرازش را دارد، دستمایهٔ کارت قرار دهی. باید کمکم طنزهایی بنویسی که در آن با مقدّسات حتی خدا شوخی کنی. اگر حتی توانستی در دل حرفهایت بگنجان که خدا خر کیه؟ نطقی که در آذر ۹۵ در مسجد شیخالإسلام قزوین در حضور پدرت و شاگردان ردهبالایش انجام دادی و عنوان «فضیلت جهل» رویش گذاشتی، عالی بود. این هم عوض تمامِ تحقیرهایی که در کودکی شدم.
شوهر خواهرت سید عبّاس قوامی وقتی فیلم نطقت را برایش فرستادی، بهت پیغام داد: تو شجاع نبودی؛ مُتهوّر بودی! نوشتم:
«مگر ترس در هر حال بد و مقابله با آن در هر حال خوب نیست؟ ترس به قول دوستم بالاترین گناه است؛ پس شجاعت بالاترین ثواب است.» نوشت:
«بله شجاعت فضیلت است. امّا تهوّر و حتّی جُربُزه که مثبت میپنداریمش، «شجاعتنما»ست. بَدل و نسخهٔ جعلی شجاعت است.» بعد این تکّه از کتاب مِعراجُالسّعاده را برایت فرستاد:
«جُربزه باعث خروج از حدّ اعتدال است در فكر و موجب آن است كه ذهن به جايى نايستد؛ بلكه پيوسته در ابداعِ شبهات و استخراج امور دقيقهٔ غيرمطابقِ واقع باشد و از حدّ لايق تجاوز كند و بر حق قرار نگيرد و بسا باشد كه در مباحث عقليّه و
علوم إلٰهيّه منجر به الحاد و كفر و فسادِ عقيده شود؛ بلكه مىرسد به جائى كه صاحبِ آن، انكار همهٔ اشیاء و نفى حقايقِ جميعِ چيزها را مىنمايد.»
یعنی نی فرو میکند در ماتحتِ قورباغهٔ حقیقت و فوت میکند و میخندد که تابوشکنی کرده است.
همین خلطها را خیلیها در عرصههای مختلف میکنند و خودشان را بیچاره میکنند.
دقّت در انجام امور شرعی حدّی دارد. تلاش برای دقیقانجامدادنِ وضو و غسل و نظافت بدن؛ امّا نه اینکه آنقدر کیسهٔ حمّام را سفت بکشی که بدنت را زخمی کنی. مادرِ دوست سیهچشمم بختیاری از طریق اسمس به من میگفت:
محمّد مبتلای وسواس است. هر کاری کردم نتوانستم علاجش کنم. شما که میگویید دوستش دارید، این کار را برای من بکنید. ببریدش یکی از مراکز بهداشتی یا هر جا خودتان صلاح میدانید. ببینید میتوانید کاری برایش بکنید؟ حمّام میرود، ۹ ساعت طول میکشد!»
ایثار و اجرنستاندن در راه خدا خوب است؛ اما مُفتکیکارکردن بد است. باید شيوهٔ اعتدال مَرعى داشت؛ باید از بَدلها و نمونههای جعلی پرهیز کرد. کیاست خوب است و مؤمن باید کیّس باشد؛ ولی غَدْر و نیرنگ شکل تقلّبی آن است که حضرت تأسف میخورد: لَقَدْ أصْبَحْنا فی زمانٍ که چهار تا آدم معاویهصفت نیرنگ را با کیاست قاطی کردهاند: إتّخَذ الغَدْرَ کَیْساً. در حالی که یکی نیست. یکیش اصل است دیگری جعل. آنچه معاویه داشت، عقل نبود و شبه عقل بود که حضرت اسمش را میگذارد: نَکْراء.
شجاعت ضد ترس است که بزرگترین گناه است؛ پس خودش بزرگترین ثواب است؛ ولی نباید با تهوُّر که شجاعتْنماست نه شجاعت اشتباه گرفته شود.
کی میگه هر ترسی بد است؟ ترس از خطری که بیخ گوشت دارد تهدیدت میکند و حواست نیست و دوستت «میثم پورسعید اصفهانی» بهت گوشزد میکند، بد است؟ آری؛ اگر از لولوخورخوره يا شیء بيجانى كه ارزش ترسيدن ندارد، بترسى، اسمت مىشود جَبان! میشوی مثل مردمان خرافهپرستی که در فیلم «سایههای بلند باد / #بهمن_فرمانآرا» از مترسکی میترسند. اما بعضی چیزها ارزش ترسیدن دارد. از هر چه ارزش ترسیدن دارد، بیواهمه بترس؛ نترسی اسمش بیاحتیاطی است نه شجاعت. باکرامتترینها ترسندهترینهایند. أتْقيٰكُمْ؛ با کرامتترینها نزد کی؟ خدا. أكْرَمَكُمْ عندالله. ترسندهترینها از چه؟ نگفته: عَنِِ الله! لابد مهم نیست از چه بترسی که اصل ترسِ خوب است؛ ولی باید بدانی چه چیزی ارزش ترسیدن دارد که از همان بترسی. اگر از شیء بيجانى كه ارزش ترسيدن ندارد، بترسى، اسمت مىشود جَبانْ! میشوی مثل مردمان خرافهپرستِ فیلم «سایههای بلند باد / #بهمن_فرمانآرا» که از مترسکی میترسند. میثم نمیگوید از لولهخورخوره بترس! میگوید: از خطری که بیخ گوشت دارد تهدیدت میکند و حواست نیست، بترس! بگذار بعضی احتیاطها در جانت رشد بدواند. برایت خوب است. تو بعضی وقتها خیلی بیگُدار داری به آب میزنی تو! خیلی فوت میکنی توی قورباغه. نمیگی میترکد؟
آمدهای برشهایی از نطق داغ پدرت #تاکندی را که مربوط به دههٔ ۶۰ بوده، برداشتهای منتشر کردهای در اینترنت. بله او به اقتضای آن سالهای پرالتهاب، جوگیر شده و گفته: «ما جا داشت همهٔ زنهای سردمداران شاه را مثل اموالشان مصادره میکردیم.» آخه پسر خوب! تو الآن که اینهمه مُنتقدِ آخوند زیاد شده؛ یکی با اصل ولایت فقیه مشکل دارد؛ یکی اصل نظام را قبول دارد؛ ولی گرانیها پشتش را خم کرده و هر دویشان دنبال نیشتری هستند که به زمین و زمان بد بگویند، آمدهای فایلهای آرشیوی را نبش قبر میکنی و نشر میدهی؛ حتماً احساس امنیّت میکنی که این انقلاب تا آخر میماند و انشاءالله که بماند. ولی چه خبر از آینده داری؟ حرف میثم مرا یاد حرف سیّد #حسن_خمینی انداخت که برخی علمای عهد صفویّه تصوّر میکردند آن حکومت به قیام صاحبالزّمان وصل میشود. خدا برای هیچ قومی کاغذ فدایت شوم ننوشته و تضمین نداده که نگهمان دارد. حتی تهدید کرده که اگر بد عمل کنید، برایم کاری ندارد که با قوم دیگر جاگزینتان کنم: یستبدل قوما غیرکم. و از این زیر و بالاها کم ندیدیم. خب تصوّر علمای صفویّه درست درنیامد. میثم میگفت:
تو که ۵۷ را دیدی که بهتر میدونی که مردمِ خشمگین دستشون به اون بالائیها نمیرسه؛ با اونایی که دستشون میرسه، چیکارا که نکردن. راست میگه: زن شهر نوئی را در خیابان گرداندند عکسش هست. سید جواد #ذبیحی را با آنکه دادگاه محکومش نکرده بود، بردند بیابان زبانش را از حلقومش کشیدند بیرون. هویدا را در فاصلهٔ استراحت دادگاه گلوله زدند؛ یکی میگه خلخالی زد یکی میگه هادی غفاری زد. هر کدامشان هم میگویند ما نزدیم. از کجا اگر ورق برگردد، عین همان بلا که سر ذبیحی آوردند سر بازماندگان تاکندی نیاورند؟ میگویند: این پسر یا دخترت یا نوه و نتیجهٔ همان کسی است که گفت: ما لطف کردیم زن سردمداران رژیم را نگرفتیم و گفتیم خیرةالله خیر! زنهاتان مال خودتان. وگرنه حقّش بود همه را بگیریم. حقّ ما بوده است! بگذار این ترس در جانت رشد کند. برایت خوب است. بلکه دست از تکثیر این نوارهای پدرت مثل همان حکومت صفی برداری. معلوم نیست چار روز دیگه چه اتفاقاتی بیفته. ممکنه برای انتشار این فایلهای کُریخوانیهای در روزی که دیگه خودش هم نیست و بهرههاشو اون برده و چوبشو تو فرزندان و نوادگان و خویشاوندان و حتی اطرافیان و دوستانت بابت این حرکات هیجانی / نمایشی تو بخورند و اونارو به دردسر بزرگی بندازی.
میثم راست میگوید.
تازه همین الآن با آنکه حکومت دست آخوندهاست، خیلی از مردم در پشت نقاب آیدیهای نامعلوم اینستاگرامی دارند بهمون فحش میدهند. طرف اومده زیر اون کلیپی که پدرم میگه: حق بسیجیها و پاسدارها و خصوصاً ما آخوندها بوده است که اوّل انقلاب علاوه بر مصادرهٔ کاخ نیاوران، همسران سران رژیم را هم تصاحب میکردیم، نوشته:
«آقای ملّا دوزاری! آره درست میگی؛ شما اینکارو نکردی؛ ولی مردم ایران اینو بهتون قول میدن که از هر زن و دختری که اسمش توی شناسنامهتونه حدّاقل ۲۰ تا بچّه به یادگار بذارن؛ تا یاد بگیرید تو ایران و برای ایرانی اینجوری کُری نخونید. آخه کونپشم! همین الآن که داری این حرفو میزنی، میدونی دختر و عروست روی تخت کی دارند استراحت میکنن؟ بهت قول میدم پاداش خوبی سربازای ترامپ بهت بدند؛ اونم این که نسل شمارو گسترش بدند!»
باید به اخطار میثم گوش بدم و هشدارشو که بترس جدّی بگیرم. کی گفته هر ترسی بد است؟ ترس از مرگ کجا بد است؟ باعث میشود پروبال غرورت بریزد. ترس از رسوایی کجا بد است؟ امین تو کم خسارت دید؟ تو از ترس رسوایی سراغ زن دوم نرفتی. او آبرو را قورت داد و بیحیایی را قی کرد و در کنار چند رابطهٔ سفید که گهگاه گندش در میآمد، در وقت عقد دائمش با سُمیّه کاشانی، دختر مُطلقّهای صیغه کرد و وقتهایی که تو و خانمت و مینو میرفتید بیرون، دخترهرو میآورد خانه و با هم خوش میگذراندند.
و تو در آرزویش ماندی که با یک أنکَحْتُ که شرع مُجوّزش را بهت داده، بتوانی زنهای مختلف را تجربه کنی؛ ولو یکساعته. کاری که پسرت «امین» بلد بود و خیلی راحت در وقتی که در عقد سمیّه کاشانی بود، دختر خوشگل مطلّقهای به نام موسوی را نمیدانم عقد کرد یا سفید برگزار کرد و راحت و مجلسی دختره با پژو ۲۰۶ آمد مقابل منزلت و سه نفری سوار شدید و برد چرخاندت و دست دخترهرو میگرفت در هنگام بالارفتن از پلّهها و تو حسرت خوردی چرا تو بلد نبودی.
حاصلش چه شد؟ همه را از دست داد که. ورشکسته شد که. تو که حسرت میخوردی مثل پسرعمویت فرهاد تفنگ بادی نداری هم که وقتی خودت یک تیرکمان ساختی در حدود سال ۵۵ در خانهٔ مش محرّم نیکویهای (که در کارخانه از ارتفاع پرت شد و سرش خورد به بتون و کشته شد) و با سنگی لای قُلاب چرمی میگذاشتی بارها زدی و پرندهها گریختند. یک بار زدی و خورد به یک گنجشگ. بالبال زد و از روی درخت افتاد روی زمین و خونین و مالین جان داد و تو حالت گرفته شد و از خودت بدت آمد و بردی دفنش کردی توی باغچه و سنگی گذاشتی رویش و هی روزهای متمادی میرفتی سر قبرش فاتحه میخواندی. دیدی که فائقآمدن بر ترست از شکار هم ره به جایی نبرد. تو اهلش نبودی. چی گیرت آمد؟ تو که شهامت کردی همون فایلهای پدرت را نشر دادی، چی گیرت اومد در ازای این سرِ نترس. بیا این گیرت اومد که خواهرت زهرا به خاطر اینکه احساساتش بابت فحّاشی مردم که تو باعث شدی جریحهدار شده، ورمیداره اونم شهامت به خرج میده و به قول خواهرزادهت سید حمید حسینی رَب و رُبّ تو را به هم میآمیزه و مینویسه:
«بدبخت. تو هر ماه که میای گدائی دم خونهٔ پدرمون. تو ....»
تو چی به دست آوردی؟ امینت چی به دست آورد؟ یک سال تمام در #زندان_لنگرود #قم بدون مرخّصی نماند؟ امین که چند زن را زمین زد، چی به دست آورد؟ هم سُمیّه هم طیّبه موسوی را از دست نداد؟ تو دست کم #زینب_میرکمالی را داری. گیرم به پای هم میسازید و میسوزید؛ ولی داریش. در گردنههای زندگی داریش. از مادرش پول میگیرد ۱۰۰ میلیون تومان و جهیزیهٔ دخترت متینه را جفت و جور میکند و تو یک ریال دست به جیب نمیکنی. این پشتوانه بد است؟ امین همین سرمایه را هم که از دست داد. دیگرانی امثال حمیدزاده و عبدالمجید معادیخواه که یا غبطهٔ جمالشان را میخوری یا شهامتشان را در نطق یا دیگر داشتههایشان را کم باختند یا رسوا شدند؟ قبول نداری که خوشگلی دردسرزاست؟ یوسف باشی میدزدندت؟ «یک خوشگل و هزار مشکل» را قبول نداری؟
بهتر نبود تو و پسرت کمی به خودتان اجازه میدادید بترسید؟ چیزی باشد که نگرانتان کند که بلکه ترمز دستی را بکشید؟ خودش فهمیده که گفته: از من بترسید! وَ اخْشَوْنْ! دیده تو ترس نباشد، خدا را بنده نیستی. کسی جلودارت نیست. باکت از خدا و پیغمبر نباشد، در فکر تجاربی هستی که نشده مرتکب شوی. از رعشه در عرش برایت رقمی نباشد، درنگ نمیکنی که بروی سراغ مُحَرَّمات. بگذاری محمّد پسر غلامحسن کمربند شلوارش را برایت شُل کند؛ دست ببری قضیبش را در دههٔ شوم زندگیت - بین ۵۰ و ۶۰ سالگی - بمالی و غفلت کنی که شجاعتِ مطلوب و ترسکُش، بَدَل تقلّبیئی دارد تهوّر نام. از چنین تهوّری باید ترساندت. و س.م.ص هشدارت میدهد در «عشرهٔ مشئومهٔ» زندگیت هستی؛ دههٔ حدّفاصل ۵۰ و ۶۰ سالگی که وقت توبهٔ توست نه جُنباندنِ عشق پیری؛ امّا تو دلت غنج میرود که یکی از چهارچوبهای ذهنیات را در هم شکستهای و همان شبی شکستهای که فردایش قرار است هفت صبح در بیت پدرت و محضر او و طُلّاب درس خارجش نطق کنی و تفسیر قرآن بگویی!
تو داری بین ترس خوب و بد خلط میکنی. تو فکر کردهای اگر در جنگل روستای تاکند نی فروکنی در ماتحت قورباغه و فوت کنی، ترسهای کودکیت جبران شده. مگر تو اوّلین کسی هستی که در بچّهگی وقت تبکردن کابوس میدیده که میخواهی از فلک تاوان پس بگیری؟ «حسین پسر شیخ اویس» شاهد است تو آنقدر قورباغهها را باد میکردی که بترکند. خواهرانت گواهند که در کودکی با ذرّهبینی که مقابل نور خورشید میگرفتی، مگسها را کباب میکردی و بوی گوشت سوختهشان را به هوا بلند میکردی. کاش میترسیدی! کاش پسرت میترسید! کاش به هر مدل تابوشکنی نمیبالیدی. کاش کسی توجیهت میکرد که اکثر چیزهای مطلوب، شکل افراطی هم دارند؛ یا نمونهٔ جعلی. و تو از آنهایی هستی که از یک لبهٔ پرتگاه پرهیزش دادند که سقوط نکند. آنقدر عقبعقب رفت که از آنور سرنگون شد. گذاشتی مدلِ مریضِ شجاعت در تو رشد کند. دست به هر چیزی گذاشتی، یا مُفرِط بودی یا مُفرّط. یا به دام خِسّت افتادی یا آتش زدی به مالت! یا البسهٔ دست دوم از بُقچههای بیرونانداختهٔ مردم که دم خانههایشان میگذارند، برداشتی و به قول مادرت «شندرپندر» پوشیدی؛ یا میلیونها تومان به جیب آهنگسازان ریختی که کارهایی برایت تولید کنند که هرگز در ساخت و به انجامرساندنش هم توفیق نیافتی. انگار خبر نداری که انفاق در راه خدا هم با آنهمه سفارش، اگر حالتِ افراطی به خود بگیرد و در قالب بذل و بخششِ بیبرنامه اتفاق بیفتد، مورد تأیید نیست. اگر کسی بخواهد تمام دارائیاش را طوری ببخشد که ته حسابش چیزی باقی نگذارد، حاصلش به خاک سیاهنشستن است؛ حتی اگر پیامبر باشد و چنین کند، دیگر تحت ضمانت و جبران الهی نیستی. «تَقْعُدَ مَلوُماً مَحْسوراً» انگار خدا به پیامبر میگوید: در این حالت دیگر روی من و جبرانکنندگیم حساب نکن!
و تو یا آنقدر به خود سخت میگیری که سراغ #دیوار_مهربانی میروی که برای چهار محتاج و گرسنه درنظر گرفتهاند و حق آنها را تصاحب میکنی؛ یا یکهو ۵۰ میلیون تومان صرف خرج اتینا میکنی.
تو مگر اوّلین کسی هستی که روز اوّل که مادرت در سال ۵۰ شمسی گذاشتت ثبت نامت کرد در «مدرسهٔ کامکار» (اوحدی) نزدیک فلکهٔ بیمارستان فاطمی قم احساس غریبی کردی و گریه کردی؟ که دنبال انتقامگرفتن از زمین و زمان هستی؟
میگویی: پدرم میتوانست در سال ۵۸ که انقلاب تازه پیروز شده بود، مُشوّقت برای شرکت در کلاسهای آموزش نظامی باشد و نبود. سرِ خود رفتی آموزش ژ۳ دیدی و به میدان تیر هم رفتی. پس به جبران اینکه پدرت کم گذاشت، الآن در عشرهٔ مشئومهات حق داری به قول دوستت محمّد نوروزی: لبهٔ فرشِ آبروی پدرت را بگیری و بتکانی! هوم؟
دستودلبازی خوب است و خسّت ناپسند؛ ولی شکل افراطیش هم نامطلوب است؛ به قول ضربالمثل عربی:
كُلُّ شئٍ إذٰا تَجٰاوَزَ عَنْ حَدِّهِ إنْقَلَبَ إلٰى ضِدِّه
شیوهٔ اعتدال مرعی دار! چون هر چیزی از حدّش بگذرد، به ضدّش تبدیل میشود و دیگر مقبولیّت ندارد. پاراگرافِ انتظار برای دیزالو اینجا به بعد:
شیخ رضا جعفرخانی نوجوانی همدهی پدرم تاکندی بود و جای پسرش که از ده آمد شهر و آخوند شد و بسیار هم دلیر. روحانی کاروان شد و ظاهراً صاحب دفتر ازدواج و طلاق. میگفتند: خدا جبران کرده و هرقدر پدرش سر به تو و خجالتی بوده، پسرش ماشاءالله سرزباندار.
قاعدتاً باید پدرم مفتخر میبود که جعفرخانی هم مثل شیخ هادی و شیخ کمیل از تاکند برخاسته و آخوند شدهاند؛ با این حال میدیدم پدرم او را نمیپسندد. یک بار میگفت: میخواهم بهش تذکّر دهم که بعضی جاهای مجلس جای شما نیست که سریع میروید آنجا مینشینید. برایم مایهٔ تعجب بود که قاعدتاً باید مفتخر هم باشید به چنین کسی که همدهی شماست و اینقدر رودار است. دیدم نه. تصوّرش این بود که درصد روداربودنش بیش از حدّ است و حالت اُوِردوز دارد. بله؛ اگر طلبهای جلوی جمع که میایستد، از فرط استرس شلوارش را خیس کند، خب او را باید آموزش داد که مستمعان را صندلی فرض کند! باید بهش گفت: اعتماد به نفست را ببر بالا و از خطاکردن نترس! برای بالابردن روحیّهٔ او میتوان بهش گفت: فکر نکن خُطبا و بُلغا از شکم مادرشان ناطق زاده شدهاند. در این حال میتوان مثل ایدهٔ قرائتی برایش خاطراتِ افراد مُوفّق را که در عمرشان کلّی زمین خورده و با این حال از پا ننشستهاند، تعریف کرد؛ کسانی که با کلّی مشق و از طریق آزمایش و خطا به نتیجهٔ مطلوب رسیدهاند.
![]() |