شیخاص!
|
||
دنیای یک شیخ خاص |
در دورهيى از ادوار، يلى توانمند در ديار خود مىزيست؛ «حسن پِلْكى» نام! مردى مسلَّط به حركات ژيمناستيك و از نوع پيچيده و ظريفش. و چون شگردهاى مختلفى در پيچ و تابدادن به اعضا و آلات خويش در خاطر داشت، هر بار ميدانى وسيع را براى اجراى نمايشهاى او در نظر مىگرفتند.
خلقا& مشتاق، از هر سو گرد مىآمدند و دور ميدان حلقه مىزدند و با شوق و ذوق تمام، به بازىهاى او خيره مىشدند:
در يك مرحله او روى دو دست مىايستاد و پاهايش به جاى سر قرار مىگرفت. روى پاهايش نقش دو چشم ترسيم كرده بود و چشمهاى اصلىاش را مىبست. وقتى چشم مىگشود، احساس مىكرد: دستش به سقف آسمان چسبيده و گرد او مردم بىشمارى را از زن و مرد، از پا به سقف دوختهاند!
بعد پاهايش را باز مىكرد و عمود بر دستها به حالت تعادل نگاه مىداشت. هر كسى از دور نگاه مىكرد، گمان مىبرد كه مردم بر گردِ يك صليب، يا علامتِ به اضافه (+) جمع شدهاند.
بعد «حسن پلْكى» كه در آن موقع به او «حسن ژيمناست» مىگفتند، حركات پيچيدۀ ديگرى را شروع مىكرد و در طول و عرض ميدان، جولان مىداد؛ هيچ نقطهيى از زمين نبود كه او از آن استفاده نكند. تماشاى برنامههاى او، ساعتها وقت مىبرد و مردم، آنقدر از او حركات متنوِّع مىديدند كه هيچكدام بعداً با آنكه به ذهنشان فشار مىآوردند، نمىتوانستند همۀ آن حركتها را به ياد آورند و براى ديگران توضيح دهند.
تا اينكه ورق برگشت و اوضاع به هم خورد و رفتهرفته براى «حسن ژيمناست» ايجاد محدوديَّت كردند. اوّلش گفتند:
«اينهمه ميدان براى يك نفر؟» گفت:
«مگر من چقدر وقت ميدانهاى بزرگ شهر را مىگيرم؟ در ثانى مگر مردم لذَّت نمىبرند؟ و در ثالث مگر من پولى به جيب مىزنم؟» گفتند:
«ما اين حرفها سرِمان نمىشود. ما فقط مىگوييم: اينهمه ميدان براى يك نفر؟» گفت:
«تصميم با شما؟ فكر مىكنيد چقدر ميدان براى من كافى باشد؟» گفتند:
«ميدانى به شكلِ دى D؛ نيمى از يك دايره.» گفت:
«مىترسم به همۀ كارهايم نرسم و مردم لذّت كامل نبرند.» گفتند:
«خود دانى.»
«حسن ژيمناست» به منزل آمد و كلّهاش را به كار انداخت تا فكرى براى بازىهايى كه او در نيمۀ ديگر زمين اجرا مىكرد و اكنون از انجام آن ناتوان است، بنمايد.
پس از ساعتها كلنجاررفتن با خود، سرانجام به اين نتيجه رسيد كه او بايد در همان محدودۀ دىشكل، در لابلاى ارائۀ بازىهاى مربوط به آن قطعه از زمين، بازىهاى مربوط به قطعۀ ممنوعه را هم اجرا كند؛ منتها آنقدر هنر به خرج دهد و با برنامه كار كند كه نه او و نه تماشاگر دچار سردرگمى نشود.
موعد اجراى برنامه فرا رسيد و «حسن ژيمناست» در همان محوّطۀ دى شكل، چنان هنرنمايى كرد كه تو گويى كلّ زمين در اختيار اوست.
مدّتى بعد باز هم محدودكنندگان از گرد راه رسيدند و هوس كردند كه بيشتر دست و بال «حسن ژيمناسْت» را ببندند. بنابر اين باز هم زمين بازى و جولانگاه او را نصف كردند و باز او در قطعهيى كه در اختيار داشت، همان ظرافتها و زيبايىهاى روز اوّل - بلكه افزونتر را - به طور فشرده و كنسروشده به نمايش گذاشت.
به تدريج جولانگاه او را آنقدر كوچك كردند كه تبديل به جايى شد كه او هيچ نمىتوانست حركت كند!
در محفظهيى شيشهيى كه تنها مىتوانست بايستد يا بنشيند، زندانىاش كردند و او طىّ اقدامى كه به معجزه شبيهتر بود، حركات جالب و ديدنىيى طرّاحى كرد و براى اجراى آن، تنها از دست و پا و احياناً كمر و گردن، تا آنجا كه برايش مقدور بود، كمك گرفت. نتيجه براى او و تماشاگرانش بسيار رضايتبخش بود.
سرانجام دست و پا و گردن «حسن ژيمناست» را هم با وسايلى مخصوص بستند. امكان حركت به طور كلّى از او سلب شده بود. امّا ذهن خلاّضق و سمج او باز هم از تكاپو و انديشه براى كشف راههاى
جديد براى ارائهى كار هنرى، باز نايستاد.
به عنوانِ آخرين تير مانده در تركش، حركاتى موزون و دلپذير را با پلكهايش انجام داد.
همهى آنانى كه به او مىنگريستند، و از آن پس او را بهعنوان «حسن پلكى» مىشناختند، هرگز گمان نمىبردند: بتوان اينهمه كار با پلك انجام داد.
وقتى او پلكهايش را به بالا و پايين و چپ و راست حركت مىداد، تو گويى يك ژيمناست يا يك بالِريَن ماهر، در محوَّطهى وسيعى كه در اختيار اوست، در كمال آزادى و فراغت بال، در حال اجراى حركاتى
نرم و زيباست.
«حسن پلكى» تا لحظهى مرگ، يك ژيمناسْت باقى ماند و كمبود فضا و امكانات براى او امرى بىمعنا بود. او را هرگز در حال شكايت از اوضاع نامساعد و اختناق نديدند. مىگفت:
«ترجيح مىدهم به جاى اينكه لبهايم را براى اعتراض به حاكمان حركت دهم، با پلكهايم ژيمناستيك بازى كنم!»
«حسن پِلكى» شخصيّت خيالى ذهن من است كه در مرداد 76 گفتگو و بحث با دوست تئاتریم وحيد مبشِّرى، جرقۀ نوشتن آن را در ذهنم ایجاد کرد. وحید معتقد بود که برای هنرمند نباید محدودیت قائل شوند. من معتقد بودم که هنرمند نباید به محدویتها اعتراض آشکار کند. او باید اعتراضش را در قالب یافتن قالبهای جدید برای بیان هنری ابراز کند. یک جورهایی شبیه توسلجستن شعرایی که از ترس حکام ظالم به استعاره و کنایه پناه میجستند.
در همان مقطع در هفتهنامۀ مينودر قزوين داستان «حسن پلکی» به چاپ رسيد و بعد در كتاب داستانهاى روحفزا جلد؟؟ ص؟؟ هم به زيور طبع آراسته شد. در کتاب عسل و مثل هم ذیل بحث «تبدیل تهدید به فرصت» آوردم.
دوستم ابنالسلام بعد از چاپ مطلب در دیداری که با علی لشگری دوست مشترک داشتیم فقط به آن تکۀ پورنویش که «شگردهاى مختلف در پيچ و تابدادن به اعضا و آلات خويش» که در ابتدای داستان آمده اشاره کرد و آن را شیطنتآمیز خواند.
![]() |