شیخاص!
|
||
دنیای یک شیخ خاص |
دعاى كميل
آفرين باد بر اين خلق بزرگ
رحمت حق به چنين ملّت باد
كه شب جمعه برآرد آهنگ
همره بانگ كُميل بن زياد
ِ
غم و شادى
گرچه بايد سر شادى اينك
بهر پيروزى اسلام افراشت
نيز بايد سر خجلت پايين
ز فراوانى عصيانها داشت
ِ
شكايت گلوله
تير دشمن به شهيدى مىگفت:
طعن بر من مزن اى مقهورم
جرم من نيست كه خودْ تير شدم
دان كه مأمورم و هم معذورم
رو ملامتگر تيرافكن باش
كه ز سويش به يقين مأمورم
سينههايى بدريدم بسيار
گفتى از صلح و صفا منفورم
دستها بس به بدن دوختهام
الغرض قتل بود منظورم
آنكه افكند مرا بينا بود
ليكن افسوس كه من خود كورم
همچنان طائرى ار سير كنم
ناگهان در بدنى مستورم
حاليا - در بدنت جاى نهاد
جسم من - آن كه ز وى بس دورم
ِ
رؤياى شهادتنامه
ديدم ميان آتش و خون
سرباز حق تكبير مىگفت
تنهاى تنها وقت مُردن
راز دلش با تير مىگفت
در زير باران مسلسل
تكبير را فرياد دارد
تركش تنش صدپاره كرده
اما رُخى بس شاد دارد
برخاستم در نيمهى شب
ديدم بسيجى ديدهگريان
صورت به خاك گرم سنگر
بنهاده نالان، سينهبريان
در آخرين ديدار با او
زيبارُخش بوسيدهام من
گفتا: شهادتنامهى خود
ديشب به رؤيا ديدهام من
گفتم: پيامت نوجوان چيست؟
گفتا: بيا در وقت آخر
مشتم گره كن، نيز بگذار
بر سينهى من عكس رهبر
از قول من با مادرم گو
هان صبر كن، هان صبر كن تو
با چكمه و پيراهن جنگ
جسم مرا در قبر كن تو
گفتا كنون اندر كنارت
خندانم و آسودهام من
فردا زمين گرم سنگر
با خون خود آلودهام من
در عمق دشمن رفت، چشمم
تا بىنهايت در پى او
خمپارهاى ناگه پديدار
شد، چشم من دائم به هر سو
ناگه ميان خون و آتش
مُشتى گرهبنموده ديدم
از تكّههاى پيكر او
گويا كه اين نجوا شنيدم:
لبتشنه گر در بستر خاك
پيكرجدا خوابيدهام من
از دست «آقا» وقت مُردن
آبى خنك نوشيدهام من6
زندانى
نشسته برِ كف سلّول تنها
در زندان به رويش قفل و بسته
صف گُردان او پاشيده از هم
دو صد اندوه و غم گِردش نشسته
اسير دست دشمن اوفتاده
دلاور پاسدار خطّهى عشق
به هنگام اسارت داد فرياد:
سر و جانم نثار خطّهى عشق
ز پشت ميلهى زندان دشمن
به ياد دوستانش اوفتاده
كه باشد تيغشان ا& اكبر
سلاح رزمشان عشق و اراده
فضاى ساكت و تاريك سلّول
ز تكبيرش پُر است از نور و فرياد
ندانم كوه ايمان، بحر تقوا
چگونه در كف سلّول افتاد؟
ز پشت ميلهها فرياد دارد
نواى صوت قرآن نيمهى شب
شب جمعه در آن تاريكخانه
بخواند ياربُ ياربُّ يارب
به ناگه در سحرگه در گشودند
ببُردندش به پاى چوبهى دار
نمودندش چنان آونگ ساعت
بلى! ساعت شد و بنمود بيدار،
تمام خفتگان خواب نوشين
كه: هان! خيزيد اى در خواب خفته
زمستان و سياه و سرد بگذشت
به باغ زندگىمان گُل شكفته
5/7/63
خطّ خون خنجرى بر حنجرى!
پنج آذرماه هشتاد و سه شد
باز طبع سركشم سودازده است
خامهام در روز تشكيل بسيج
واصف دُردىكشان ميكده است
ياد كردم دشنه و فانسقه را
پوكه و پوتين، پلاك و قُمقمه
ياد كردم آهنين مردان مرد
آن به حقبخشندگانِ جُمجمه(۱)
هان بسيجى! اى شگفتىساز رزم
كار كارستان تو باشد شگرف
هست سعدىگفتنى حق با عمل(۲)
مرد ميدانى تو و من مرد حرف
باد در خطّ پدافندى وزيد
پاسگاه زيد پُر خاك و خُل است!
دشمن فرضى نه، خصمِ واقعى
سيبل آن قنّاسهچىهاى گُل است
رفته بودم سنگرى كوتاهْسقف
گفت باقر: قبله يك كم مايل است
چون ركوعم بود مانند قيام
ديگرى گفتا: نمازت باطل است!
گفتم: اى از پاپ كاتوليكتر
كيستى؟ انگار شورَت در سر است
هر چه باشد، مُفتى گُردان منم!
گفت: خوشوقتيم! نامم جعفر است!
ديدم آن نوبت كه مأموريّتم
پادگان كوثر دزفول بود،
نوجوان گيلكى با عمِّ جزء
با خدايش نيمهشب مشغول بود
جعفر ما بسكه ريزهميزه بود
كيسهخوابِ سايز كوچك دوست داشت!
خون سرخِ كاملهمردى بزرگ
در ميان رگ به زير پوست داشت
جعفر آقا توى تيپ الغدير
آشنا با فكّه و ماروت بود
بيخبر از ادكلنهاى غليظ
اُخت با بوى گَس باروت بود
بسكه اين دلنازكِ كمحوصله
قلبش از شوق شب حمله تپيد
گاهگه با تكّهچوبى بر زمين
پيش خود حدسى، كروكى مىكشيد!
گفت ديشب جعفر آقا! وقت خواب:
«آنقدر روحيّهام گشته قوى،
پيش من باشد ز بالِش نرمتر
سيمهاى خاردار حلقوى!»
بهر تزريق مننژيت و كزاز
واحد بهدارى لشكر رسيد
داد دلدارى به من جعفر: «بد است،
لرزد از سوزن، بسيجى مثل بيد!»
شد شب جمعه، دو شب مانده به رزم
گفت فرمانده كه شد گاه عمل
بهر «گلچينهاى گردان» دور نيست
فيض و فوزِ مرگِ اَحلى من عسل!
رمز يا زهرا شد از بیسيم پخش
جعفر آقا سازِ حمله ساز كرد
تركشى ناگه به كولهپشتىاش
خورد و روحش از قفس پرواز كرد
روى ساك يك بسيجى حك شده:
«كربلامشتاقِ اعزامى ز رشت»
واى بر من! جعفر ما شد شهيد
در خلال پاتك والفجر هشت
ديد خطّاطى بسيجى ناگهان،
جعفرآقا را به ميدانْ پيكرش
انحناى خطّ نستعليق داشت
خطّ خون خنجرى بر حنجرش
۱. اشاره به کلام مولی علی(ع): در جنگ جمجمهات را به خدا قرض بده! أَعِرِ الله جُمجُمَتَک، نهجالبلاغه، خطبۀ 11
۲. اشاره به شعر سعدی: دو صدگفته چون نیم کردار نیست
![]() |