شیخاص!
 
 
دنیای یک شیخ خاص
 
زهد و جهاد
خرّم آن دين كه طرفدارانش‏
هم بود زاهد و باشد هم شير
جمله فرياد رساشان اين است:
تا ابد فاتح، خون بر شمشير
ِ

دعاى كميل‏
آفرين باد بر اين خلق بزرگ‏
رحمت حق به چنين ملّت باد
كه شب جمعه برآرد آهنگ‏
همره بانگ كُميل بن زياد
ِ
غم و شادى‏
گرچه بايد سر شادى اينك‏
بهر پيروزى اسلام افراشت‏
نيز بايد سر خجلت پايين‏
ز فراوانى عصيان‏ها داشت‏
ِ

 


شكايت گلوله‏
تير دشمن به شهيدى مى‏گفت:
طعن بر من مزن اى مقهورم‏
جرم من نيست كه خودْ تير شدم‏
دان كه مأمورم و هم معذورم‏
رو ملامتگر تيرافكن باش‏
كه ز سويش به يقين مأمورم‏
سينه‏هايى بدريدم بسيار
گفتى از صلح و صفا منفورم‏
دست‏ها بس به بدن دوخته‏ام‏
الغرض قتل بود منظورم‏
آنكه افكند مرا بينا بود
ليكن افسوس كه من خود كورم‏
همچنان طائرى ار سير كنم‏
ناگهان در بدنى مستورم‏
حاليا - در بدنت جاى نهاد
جسم من - آن كه ز وى بس دورم‏
ِ


رؤياى شهادت‏نامه‏
ديدم ميان آتش و خون‏
سرباز حق تكبير مى‏گفت‏
تنهاى تنها وقت مُردن‏
راز دلش با تير مى‏گفت‏

در زير باران مسلسل‏
تكبير را فرياد دارد
تركش تنش صدپاره كرده‏
اما رُخى بس شاد دارد

برخاستم در نيمه‏ى شب‏
ديدم بسيجى ديده‏گريان‏
صورت به خاك گرم سنگر
بنهاده نالان، سينه‏بريان‏

در آخرين ديدار با او
زيبارُخش بوسيده‏ام من‏
گفتا: شهادت‏نامه‏ى خود
ديشب به رؤيا ديده‏ام من‏

گفتم: پيامت نوجوان چيست؟
گفتا: بيا در وقت آخر
مشتم گره كن، نيز بگذار
بر سينه‏ى من عكس رهبر

از قول من با مادرم گو
هان صبر كن، هان صبر كن تو
با چكمه و پيراهن جنگ‏
جسم مرا در قبر كن تو

گفتا كنون اندر كنارت‏
خندانم و آسوده‏ام من‏
فردا زمين گرم سنگر
با خون خود آلوده‏ام من‏

در عمق دشمن رفت، چشمم‏
تا بى‏نهايت در پى او
خمپاره‏اى ناگه پديدار
شد، چشم من دائم به هر سو


ناگه ميان خون و آتش‏
مُشتى گره‏بنموده ديدم‏
از تكّه‏هاى پيكر او
گويا كه اين نجوا شنيدم:

لب‏تشنه گر در بستر خاك‏
پيكرجدا خوابيده‏ام من‏
از دست «آقا» وقت مُردن‏
آبى خنك نوشيده‏ام من‏6

 

زندانى‏
نشسته برِ كف سلّول تنها
در زندان به رويش قفل و بسته‏
صف گُردان او پاشيده از هم‏
دو صد اندوه و غم گِردش نشسته‏

اسير دست دشمن اوفتاده‏
دلاور پاسدار خطّه‏ى عشق‏
به هنگام اسارت داد فرياد:
سر و جانم نثار خطّه‏ى عشق‏

ز پشت ميله‏ى زندان دشمن‏
به ياد دوستانش اوفتاده‏
كه باشد تيغشان ا& اكبر
سلاح رزمشان عشق و اراده‏

فضاى ساكت و تاريك سلّول‏
ز تكبيرش پُر است از نور و فرياد
ندانم كوه ايمان، بحر تقوا
چگونه در كف سلّول افتاد؟

ز پشت ميله‏ها فرياد دارد
نواى صوت قرآن نيمه‏ى شب‏
شب جمعه در آن تاريكخانه‏
بخواند ياربُ ياربُّ يارب‏

به ناگه در سحرگه در گشودند
ببُردندش به پاى چوبه‏ى دار
نمودندش چنان آونگ ساعت‏
بلى! ساعت شد و بنمود بيدار،

تمام خفتگان خواب نوشين‏
كه: هان! خيزيد اى در خواب خفته‏
زمستان و سياه و سرد بگذشت‏
به باغ زندگى‏مان گُل شكفته‏

5/7/63

 

 


خطّ خون خنجرى بر حنجرى!


پنج آذرماه هشتاد و سه شد
باز طبع سركشم سودازده است‏
خامه‏‌ام در روز تشكيل بسيج‏
واصف دُردى‏‌كشان ميكده است‏

 ياد كردم دشنه و فانسقه را
پوكه و پوتين، پلاك و قُمقمه‏
ياد كردم آهنين مردان مرد
آن به حق‏‌بخشندگانِ جُمجمه‏(۱)

هان بسيجى! اى شگفتى‏‌ساز رزم‏
كار كارستان تو باشد شگرف‏
هست سعدى‏‌گفتنى حق با عمل‏(۲)
مرد ميدانى تو و من مرد حرف‏

باد در خطّ پدافندى وزيد
پاسگاه زيد پُر خاك و خُل است!
دشمن فرضى نه، خصمِ واقعى‏
سيبل آن قنّاسه‏‌چى‏‌هاى گُل است‏

رفته بودم سنگرى كوتاهْ‏‌سقف‏
گفت باقر: قبله يك كم مايل است‏
چون ركوعم بود مانند قيام‏
ديگرى گفتا: نمازت باطل است!

گفتم: اى از پاپ كاتوليك‏‌تر
كيستى؟ انگار شورَت در سر است‏
هر چه باشد، مُفتى گُردان منم!
گفت: خوشوقتيم! نامم جعفر است!

ديدم آن نوبت كه مأموريّتم‏
پادگان كوثر دزفول بود،
نوجوان گيلكى با عمِّ جزء
با خدايش نيمه‏‌شب مشغول بود

جعفر ما بسكه ريزه‏‌ميزه بود
كيسه‏‌خوابِ سايز كوچك دوست داشت!
خون سرخِ كامله‏‌مردى بزرگ‏
در ميان رگ به زير پوست داشت‏

جعفر آقا توى تيپ الغدير
آشنا با فكّه و ماروت بود
بي‌خبر از ادكلن‏‌هاى غليظ
اُخت با بوى گَس باروت بود

بسكه اين دل‏‌نازكِ كم‏‌حوصله‏
قلبش از شوق شب حمله تپيد
گاهگه با تكّه‏‌چوبى بر زمين‏
پيش خود حدسى، كروكى مى‏‌كشيد!

گفت ديشب جعفر آقا! وقت خواب:
«آنقدر روحيّه‏‌ام گشته قوى،
پيش من باشد ز بالِش نرم‏تر
سيم‏‌هاى خاردار حلقوى!»

بهر تزريق مننژيت و كزاز
واحد بهدارى لشكر رسيد
داد دلدارى به من جعفر: «بد است،
لرزد از سوزن، بسيجى مثل بيد!»

شد شب جمعه، دو شب مانده به رزم‏
گفت فرمانده كه شد گاه عمل‏
بهر «گلچين‏‌هاى گردان» دور نيست‏
فيض و فوزِ مرگِ اَحلى من عسل!

رمز يا زهرا شد از بی‌سيم پخش‏
جعفر آقا سازِ حمله ساز كرد
تركشى ناگه به كوله‏‌پشتى‏‌اش‏
خورد و روحش از قفس پرواز كرد

روى ساك يك بسيجى حك شده:
«كربلامشتاقِ اعزامى ز رشت»
واى بر من! جعفر ما شد شهيد
در خلال پاتك والفجر هشت‏

ديد خطّاطى بسيجى ناگهان،
جعفرآقا را به ميدانْ پيكرش‏
انحناى خطّ نستعليق داشت‏
خطّ خون خنجرى بر حنجرش‏

۱. اشاره به کلام مولی علی(ع): در جنگ جمجمه‌ات را به خدا قرض بده! أَعِرِ الله جُمجُمَتَک، نهج‌البلاغه، خطبۀ 11
۲. اشاره به شعر سعدی: دو صدگفته چون نیم کردار نیست

 

 |+| نوشته شده در  شنبه یکم خرداد ۱۳۸۹ساعت 21:15  توسط شیخ 02537832100  | 
  بالا